❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
#تمنای_وجودم
#قسمت_پانزدهم
اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود .
شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟ -اخ تازه داشت یادم میرفت هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد . -مهندس رادمنش رو میگی؟
-اره دیگه زد زیر خنده :نه بابا -تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش -اخ اخ اخ،دیدی ،طرف واقعا مهندس بود . -تو رو بگو ،عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون -خودت که بدتر سوتی دادی،بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید . -به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود. -خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد . -تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد -خیلی خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .
استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت: عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخصوصا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه.
رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد -نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟ -چی میگی تو برای خودت ،این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن . اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی خیلی بی تربیتی شیرین . -نه جون من،خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرصت طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده
.نه..مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم . برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندمته که این کار رو میکنی ؟.من خل هم هر دفه گولت رو میخورم. با خنده بلندی که میکرد گفت :این کار و میکنم بلکه ادب شی پشت کسی حرف نزنی -لوس ،به جون خودم اگه یک بار دیگه این کارو کنی،نذاشت حرفم تموم شه .دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :خیل خوب باباببخشید.حالا بیا بریم یه چایی بخوریم که تو این هوا میچسبه . دستش رو از در گردنم برداشتم و گفتم : صد دفه گفتم بیرون این کار و نکن زشته .در ضمن من باید برم سرم خیلی درد میکنه .امشب هم که مهمون داریم شیرین دوباره خندید و گفت :اوه اوه اوه .امشب مهدس رادمنش میاد خونتون چه شود. -دوباره شروع کردی تو . -میگم مستانه ،از من میشنوی یه دسته گل بزرگ بخر بده بهش ،بلکه از سر تقصیراتت بگذره . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :فکر کردی خیلی بامزه ای . -به جون خودم راست میگم .با این حرفی که تو دیروز و امروز بش زدی این کمترین کاری که برای عذر خواهی میتونی بکنی ،البته اگه افتخار بدن و منزلتون تشریف بیان . با حرص سرم رو برگردوندم و با قدمهای سریع از شیرین دور شدم .صدای شیرین رو میشنیدم که میگفت :امشب جلو زبونت رو نگهدار .من خیال دارم این ترم رو هم پاس کنم.
ادامه دارد...
@fal_maral
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#قسمت_پانزدهم
اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود .
شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟ -اخ تازه داشت یادم میرفت هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد . -مهندس رادمنش رو میگی؟
-اره دیگه زد زیر خنده :نه بابا -تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش -اخ اخ اخ،دیدی ،طرف واقعا مهندس بود . -تو رو بگو ،عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون -خودت که بدتر سوتی دادی،بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید . -به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود. -خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد . -تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد -خیلی خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .
استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت: عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخصوصا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه.
رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد -نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟ -چی میگی تو برای خودت ،این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن . اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی خیلی بی تربیتی شیرین . -نه جون من،خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرصت طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده
.نه..مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم . برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندمته که این کار رو میکنی ؟.من خل هم هر دفه گولت رو میخورم. با خنده بلندی که میکرد گفت :این کار و میکنم بلکه ادب شی پشت کسی حرف نزنی -لوس ،به جون خودم اگه یک بار دیگه این کارو کنی،نذاشت حرفم تموم شه .دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :خیل خوب باباببخشید.حالا بیا بریم یه چایی بخوریم که تو این هوا میچسبه . دستش رو از در گردنم برداشتم و گفتم : صد دفه گفتم بیرون این کار و نکن زشته .در ضمن من باید برم سرم خیلی درد میکنه .امشب هم که مهمون داریم شیرین دوباره خندید و گفت :اوه اوه اوه .امشب مهدس رادمنش میاد خونتون چه شود. -دوباره شروع کردی تو . -میگم مستانه ،از من میشنوی یه دسته گل بزرگ بخر بده بهش ،بلکه از سر تقصیراتت بگذره . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :فکر کردی خیلی بامزه ای . -به جون خودم راست میگم .با این حرفی که تو دیروز و امروز بش زدی این کمترین کاری که برای عذر خواهی میتونی بکنی ،البته اگه افتخار بدن و منزلتون تشریف بیان . با حرص سرم رو برگردوندم و با قدمهای سریع از شیرین دور شدم .صدای شیرین رو میشنیدم که میگفت :امشب جلو زبونت رو نگهدار .من خیال دارم این ترم رو هم پاس کنم.
ادامه دارد...
@fal_maral
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@fal_maral
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.