❤️🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_اول
نگین همیشه فکر میکرد زندگیاش تکراری و یکنواخته . دختر نوجوانی که توی دنیای خودش غرق شده بود، با دغدغههای مدرسه و دوستها و پدری که اعتیاد داشت و ترکشون کرده بود . اما یک روز همه چیز عوض شد..تو یه مهمونی ساده که دوستای مشترکشون ترتیب داده بودن، نگین چشمش به سامان افتاد. پسر جذاب، با لبخندی که دل هر کسی رو میبرد. سامان با نگاه گرم و صمیمیاش رفت جلو و گفت:
«سلام، من سامانم. اینجا تنها هستی؟»
نگین که کمی خجالت کشیده بود، جواب داد: «آره، فقط داشتم به اطراف نگاه میکردم.»
از همون لحظه، جرقهای زده شد. سامان شروع کرد به صحبت، با شوخی و لبخند، نگین رو خندوند و حس کرد کسی بالاخره داره به حرفهاش گوش میده.بعد از اون روز، تماسها شروع شد، پیامها رد و بدل شد و کمکم رابطهشون جدیتر شد. نگین فکر میکرد بالاخره یکی پیدا شده که میتونه بهش اعتماد کنه.اما هیچکس نمیدونست که پشت اون لبخندهای گرم، نقشهای سیاه و پنهان وجود داره که زندگیشون رو برای همیشه تغییر میده...
بعد از مهمونی، پیامها و تماسهای سامان و نگین زیاد و زیادتر شد. هر روز حرفهای جدید،حرفهایی که نگین رو بیشتر جذب میکرد. سامان از تنهایی و سختیهای زندگی خودش گفت؛ از پدری که رهاش کرده بود و مادری که همیشه کار میکرد.نگین که دلش پر بود از احساسات، کمکم به سامان وابسته شد. اونها هر روز با هم حرف میزدند، با هم بیرون میرفتند و گاهی وقتها حتی خانواده نگین هم دربارهی سامان شنیده بود.
یک روز، سامان به نگین پیشنهاد داد که میخواد با مادرش، میترا، آشنا بشه. نگین کمی نگران بود، چون مادرش آدم سختگیری بود، اما دلش میخواست رابطهشون جدیتر بشه. پس قبول کرد.
وقتی سامان برای اولین بار به خانه نگین رفت، میترا خیلی مودب و محترمانه باهاش برخورد کرد. ولی یه چیزی تو نگاه میترا بود؛ یه حس بد، یه شک پنهان. سامان نگاههای خاصی به میترا میانداخت چونکه میترا زنی بسیار زیبا و اندامی ظریف و بدون نقص داشت و همین باعث شد که سامان جذب میترا بشه که نگین اصلاً متوجهش نمیشد.
زندگی داشت آروم و مرتب پیش میرفت، اما سایهی اون نگاهها، کمکم بزرگتر میشد.میترا هیچوقت فکر نمیکرد سامان، دوست پسر دخترش، روزی اینقدر نزدیکش بشه.اول فقط نگاههای معنیدار و لبخندهای بیمورد بود. اما کمکم حرفها عوض شد، تماسهای بی پاسخ نیمهشب، پیامهای مخفیانه که برای میترا میفرستاد و نگین نمیدید.میترا بارها سعی کرد به خودش بقبولونه که داره خیالپردازی میکنه، اما قلبش میگفت اتفاقی داره میافته. یک روز وقتی نگین مدرسه بود، سامان دوباره به خونهشون اومدمیترا که تنها بود، سعی کرد ازش فاصله بگیره، اما سامان این بار صریحتر بود. با صدایی نرم ولی پر از تهدید گفت:
«تو نمیتونی فقط به عنوان مادر نگین کنار من باشی. من... بیشتر از اینا میخوام.»
میترا که از شنیدن این حرفها شوکه شده بود، عقب رفت و گفت:
«تو باید بری. اینجا خونهی من و دخترمه، نه جای تو.»
اما سامان لبخندی زد که میترا هیچوقت فراموش نکرد:
«تو نمیتونی من رو پس بزنی. میدونم که تو هم حسش و داری.»
لحظهای سکوت سنگینی افتاد. میترا فهمید که با یه مرد خطرناک طرفه، مردی که برنامههای سیاهتری داشت.میترا که قلبش از ترس و نفرت تندتند میزد، از جا بلند شد. نگاهش پر از خشم و بیرحمی بود.
با صدایی محکم گفت:«از اینجا برو، سامان! تو هیچ جایی این خونه نداری.»
سامان لبخند زد و قدمی جلو گذاشت، اما میترا دستش را بلند کرد و محکم به صورتش سیلی زد. صدای برخورد دست به صورت، سکوت اتاق را شکست.
سامان که انتظار همچین واکنشی را نداشت، عصبانی شد. دستش را برای گرفتن میترا دراز کرد، اما میترا سریع کنار رفت و قویتر ایستاد.
گفت:«اگر فکر میکنی میتونی منو کنترل کنی، اشتباه میکنی. من برای دخترم همه کار میکنم، حتی اگر مجبور باشم با تو بجنگم.»
سامان که حس میکرد کنترل از دستش خارج میشه، آرام آرام عقب رفت و گفت:
«تو نمیدونی من چیکار میتونم بکنم...»
میترا اما بدون ترس، در را به رویش بست و قفل کرد.از اون روز، روابط میان اونها پرتنشتر شد. سامان بیصبرانه دنبال فرصتی میگشت تا به میترا نزدیکتر بشه و نقشههایش رو عملی کنه.نگین از اختلافهای مادر و سامان خبر نداشت، چون همیشه بیرون بود و فکر میکرد همه چیز خوب پیش میره.اما یه روز وقتی زودتر از مدرسه برگشت، چشمش به منظرهای افتاد که قلبش یخ زد؛میترا و سامان با هم سر یه موضوعی داغ بحث میکردند. نگاههای پر از عصبانیت و تهدید، فضای خونه رو سنگین کرده بود.نگین سعی کرد بدون اینکه دیده بشه گوش بده.
سامان با صدایی سرد گفت:«تو داری منو از زندگی نگین حذف میکنی، اما من اینو نمیپذیرم. باید یه راهی پیدا کنیم.»
میترا جواب داد:
#ادامه_دارد...
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_اول
نگین همیشه فکر میکرد زندگیاش تکراری و یکنواخته . دختر نوجوانی که توی دنیای خودش غرق شده بود، با دغدغههای مدرسه و دوستها و پدری که اعتیاد داشت و ترکشون کرده بود . اما یک روز همه چیز عوض شد..تو یه مهمونی ساده که دوستای مشترکشون ترتیب داده بودن، نگین چشمش به سامان افتاد. پسر جذاب، با لبخندی که دل هر کسی رو میبرد. سامان با نگاه گرم و صمیمیاش رفت جلو و گفت:
«سلام، من سامانم. اینجا تنها هستی؟»
نگین که کمی خجالت کشیده بود، جواب داد: «آره، فقط داشتم به اطراف نگاه میکردم.»
از همون لحظه، جرقهای زده شد. سامان شروع کرد به صحبت، با شوخی و لبخند، نگین رو خندوند و حس کرد کسی بالاخره داره به حرفهاش گوش میده.بعد از اون روز، تماسها شروع شد، پیامها رد و بدل شد و کمکم رابطهشون جدیتر شد. نگین فکر میکرد بالاخره یکی پیدا شده که میتونه بهش اعتماد کنه.اما هیچکس نمیدونست که پشت اون لبخندهای گرم، نقشهای سیاه و پنهان وجود داره که زندگیشون رو برای همیشه تغییر میده...
بعد از مهمونی، پیامها و تماسهای سامان و نگین زیاد و زیادتر شد. هر روز حرفهای جدید،حرفهایی که نگین رو بیشتر جذب میکرد. سامان از تنهایی و سختیهای زندگی خودش گفت؛ از پدری که رهاش کرده بود و مادری که همیشه کار میکرد.نگین که دلش پر بود از احساسات، کمکم به سامان وابسته شد. اونها هر روز با هم حرف میزدند، با هم بیرون میرفتند و گاهی وقتها حتی خانواده نگین هم دربارهی سامان شنیده بود.
یک روز، سامان به نگین پیشنهاد داد که میخواد با مادرش، میترا، آشنا بشه. نگین کمی نگران بود، چون مادرش آدم سختگیری بود، اما دلش میخواست رابطهشون جدیتر بشه. پس قبول کرد.
وقتی سامان برای اولین بار به خانه نگین رفت، میترا خیلی مودب و محترمانه باهاش برخورد کرد. ولی یه چیزی تو نگاه میترا بود؛ یه حس بد، یه شک پنهان. سامان نگاههای خاصی به میترا میانداخت چونکه میترا زنی بسیار زیبا و اندامی ظریف و بدون نقص داشت و همین باعث شد که سامان جذب میترا بشه که نگین اصلاً متوجهش نمیشد.
زندگی داشت آروم و مرتب پیش میرفت، اما سایهی اون نگاهها، کمکم بزرگتر میشد.میترا هیچوقت فکر نمیکرد سامان، دوست پسر دخترش، روزی اینقدر نزدیکش بشه.اول فقط نگاههای معنیدار و لبخندهای بیمورد بود. اما کمکم حرفها عوض شد، تماسهای بی پاسخ نیمهشب، پیامهای مخفیانه که برای میترا میفرستاد و نگین نمیدید.میترا بارها سعی کرد به خودش بقبولونه که داره خیالپردازی میکنه، اما قلبش میگفت اتفاقی داره میافته. یک روز وقتی نگین مدرسه بود، سامان دوباره به خونهشون اومدمیترا که تنها بود، سعی کرد ازش فاصله بگیره، اما سامان این بار صریحتر بود. با صدایی نرم ولی پر از تهدید گفت:
«تو نمیتونی فقط به عنوان مادر نگین کنار من باشی. من... بیشتر از اینا میخوام.»
میترا که از شنیدن این حرفها شوکه شده بود، عقب رفت و گفت:
«تو باید بری. اینجا خونهی من و دخترمه، نه جای تو.»
اما سامان لبخندی زد که میترا هیچوقت فراموش نکرد:
«تو نمیتونی من رو پس بزنی. میدونم که تو هم حسش و داری.»
لحظهای سکوت سنگینی افتاد. میترا فهمید که با یه مرد خطرناک طرفه، مردی که برنامههای سیاهتری داشت.میترا که قلبش از ترس و نفرت تندتند میزد، از جا بلند شد. نگاهش پر از خشم و بیرحمی بود.
با صدایی محکم گفت:«از اینجا برو، سامان! تو هیچ جایی این خونه نداری.»
سامان لبخند زد و قدمی جلو گذاشت، اما میترا دستش را بلند کرد و محکم به صورتش سیلی زد. صدای برخورد دست به صورت، سکوت اتاق را شکست.
سامان که انتظار همچین واکنشی را نداشت، عصبانی شد. دستش را برای گرفتن میترا دراز کرد، اما میترا سریع کنار رفت و قویتر ایستاد.
گفت:«اگر فکر میکنی میتونی منو کنترل کنی، اشتباه میکنی. من برای دخترم همه کار میکنم، حتی اگر مجبور باشم با تو بجنگم.»
سامان که حس میکرد کنترل از دستش خارج میشه، آرام آرام عقب رفت و گفت:
«تو نمیدونی من چیکار میتونم بکنم...»
میترا اما بدون ترس، در را به رویش بست و قفل کرد.از اون روز، روابط میان اونها پرتنشتر شد. سامان بیصبرانه دنبال فرصتی میگشت تا به میترا نزدیکتر بشه و نقشههایش رو عملی کنه.نگین از اختلافهای مادر و سامان خبر نداشت، چون همیشه بیرون بود و فکر میکرد همه چیز خوب پیش میره.اما یه روز وقتی زودتر از مدرسه برگشت، چشمش به منظرهای افتاد که قلبش یخ زد؛میترا و سامان با هم سر یه موضوعی داغ بحث میکردند. نگاههای پر از عصبانیت و تهدید، فضای خونه رو سنگین کرده بود.نگین سعی کرد بدون اینکه دیده بشه گوش بده.
سامان با صدایی سرد گفت:«تو داری منو از زندگی نگین حذف میکنی، اما من اینو نمیپذیرم. باید یه راهی پیدا کنیم.»
میترا جواب داد:
#ادامه_دارد...
❤️🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_دوم
«تو باید بری. اینجا جای تو نیست. اگه جرأت داری به نگین نزدیک بشی، من به نگین میگم ...نگین که نمیتونست تحمل کنه، ناگهان وارد اتاق شد و با نگاه پر از سوال گفت:
«مامان، سامان چرا اینطوری حرف میزنه؟ چی شده؟»میترا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.سامان لبخند زد و گفت:
«نگین، من فقط میخوام بهترینها رو برای تو و مادرت فراهم کنم.»
اما نگین حس میکرد همه چیز پیچیدهتر از این حرفهاست.
خلاصه اون روز گذشت....
یک روز نگین مجبور شد دیرتر به خانه برگرده، چون کلاس فوقبرنامه داشت و نمیخواست کسی منتظرش باشه.میترا هم اون روز باید به باشگاه میرفت فکر میکرد همه چیز آرومه.اما سامان، که میدونست نگین نیست، فرصت رو غنیمت شمرد.
در خونه رو زد.میترا که از قبل آماده بود و فهمید سامان پشت در هست در رو باز نکرد و گفت:«میخوام برم بیرون وقت ندارم لطفاً برو»
اما سامان لجباز بود و سماجت کرد. گفت:
«تو نمیتونی همیشه فرار کنی. من اینجا حق دارم.»میترا که ترسیده بود که آبروریزی کنه پیش همسایه ها در رو باز کرد و بد و بیراهی نثار سامان کرد و گفت از زندگیمون برو بیرون ...دعوای سختی شروع شد. سامان سعی داشت میترا رو کنترل کنه، ولی میترا با تمام قدرت مقاومت میکرد.صدای درگیری به حدی رسید که حتی همسایهها هم متوجه شدند.
در همین لحظه، زنگ در به صدا درآمد یکی از همسایه ها بود ، و سامان مجبور شد آروم بگیره و از خونه بره...یک روز هم وقتی میترا توی خونه تنها بود و سامان از این قضیه اطلاع داشت چون نگین سر کلاس بود و قرار بود تا عصر نیاد. میترا بعد از همه درگیریهای قبلی، تصمیم گرفته بود اگر سامان دوباره پیداش بشه، این بار محکمتر باهاش برخورد کنه و به نگین همه چیز بگه.
ساعت نزدیک ۲ بود که زنگ در خورد. میترا از آیفون جواب داد:
– کیه؟
– منم... سامان.
– چی کار داری؟ نگین خونه نیست.
– میدونم، ولی یه چیز مهم تو خونهتون جا گذاشتم. یه فلش مموری که روش پروژه دانشگاهیه. اگه تحویل ندم اخراجم میکنن.
صدای سامان عجول و عصبی بود. میترا چند لحظه سکوت کرد. دلش نمیخواست راهش بده، اما حرفش هم منطقی به نظر میرسید.
آهی کشید و گفت:
– باشه، بیا بردار و زود برو.
در باز شد. سامان وارد شد. اما وقتی رفت داخل، رفتارهاش بلافاصله عوض شد. با نگاههای سنگین و پرمعنی به میترا زل زد.
میترا عصبی گفت:
– فلشت کو؟ فقط اونو بردار و برو.
سامان یه پوزخند زد:
– فلشی در کار نیست میترا خانم... فقط یه بهونه بود که ببینمت.دل میترا فرو ریخت. فهمید افتاده تو دام.
– برو بیرون سامان... الان.
سامان قدمی جلوتر اومد. صداش آروم ولی تهدیدآمیز بود:
– چرا انقدر با من سردی؟ من که فقط خواستم یه ذره نزدیکتر باشم. تو خودت هم میدونی بینمون یه چیزی هست...
میترا با دستش سامان رو عقب زد.
– دیوونهای؟ تو قراره با دختر من ازدواج کنی😡! برو گمشو بیرون!
اما سامان که شهوت وجودش فرا گرفته بود عقب نرفت. دست دراز کرد سمت میترا. نگاهش دیگه خالی از شوخی بود. داشت جدی میشد. میترا که نفسش تند شده بود، سمت آشپزخونه دوید، دنبال یه چیزی برای دفاع.در همین لحظه... صدای کلید چرخیدن توی قفل در اومد.نگین برگشته بود... زودتر از همیشه.در باز شد. نگین وارد خونه شد، کلید هنوز توی قفل بود. همیشه وقتی وارد خونه میشد، یه صدای آشنا از آشپزخونه یا اتاق مامانش میشنید. اما اون روز… سکوت سنگینی همهجا رو گرفته بود.
کفشش رو درنیاورد. حسش میگفت چیزی درست نیست.صدای زمزمه از اتاق پذیرایی شنیده میشد. صدایی مردونه. قلبش تو سینهاش کوبید.آروم جلو رفت. از لای در نیمهباز صحنهای دید که باورش نمیشد...
سامان ایستاده بود، نزدیک مادرش. چهرهی میترا وحشتزده، موهاش بههم ریخته، صورتش سرخ. دست سامان روی بازوی میترا بود، فشار میداد، صداش بالا رفته بود.
– چرا نمیفهمی؟ دست از سر من بردار
میترا سعی داشت هلش بده عقب، اما سامان پافشاری میکرد.نگین نفسش بند اومد. درو با شدت باز بست و به داخل پذیرایی اومد و گفت:
– سامان! داری چیکار میکنی؟!
صدای جیغ میترا و برگشت سریع سامان به طرف در، سکوت اتاقو شکست.
سامان لکنت گرفت:
– نـ...نگین... گوش کن... همهچی اونجوری که فکر میکنی نیست...نگین چند لحظه فقط نگاهش کرد. اون پسرِ با احساس، همون که فکر میکرد نجاتش داده، حالا داشت با چشماش به مادرش آسیب میزد.
ناگهان دوید سمت آشپزخونه. میترا فریاد زد:
– نه نگین! نرو!
ولی دیر شده بود. نگین با دستای لرزون یه چاقو رو از روی کانتر برداشت، برگشت، نفس نفس میزد.سامان عقب رفت:
– دیوونه شدی؟ بذار توضیح بدم!
ولی نگین نذاشت.
فریاد زد:
– همهچی تموم شده، دیگه هیچ توضیحی لازم نیست! و چاقو توی دستش لرزید...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_دوم
«تو باید بری. اینجا جای تو نیست. اگه جرأت داری به نگین نزدیک بشی، من به نگین میگم ...نگین که نمیتونست تحمل کنه، ناگهان وارد اتاق شد و با نگاه پر از سوال گفت:
«مامان، سامان چرا اینطوری حرف میزنه؟ چی شده؟»میترا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.سامان لبخند زد و گفت:
«نگین، من فقط میخوام بهترینها رو برای تو و مادرت فراهم کنم.»
اما نگین حس میکرد همه چیز پیچیدهتر از این حرفهاست.
خلاصه اون روز گذشت....
یک روز نگین مجبور شد دیرتر به خانه برگرده، چون کلاس فوقبرنامه داشت و نمیخواست کسی منتظرش باشه.میترا هم اون روز باید به باشگاه میرفت فکر میکرد همه چیز آرومه.اما سامان، که میدونست نگین نیست، فرصت رو غنیمت شمرد.
در خونه رو زد.میترا که از قبل آماده بود و فهمید سامان پشت در هست در رو باز نکرد و گفت:«میخوام برم بیرون وقت ندارم لطفاً برو»
اما سامان لجباز بود و سماجت کرد. گفت:
«تو نمیتونی همیشه فرار کنی. من اینجا حق دارم.»میترا که ترسیده بود که آبروریزی کنه پیش همسایه ها در رو باز کرد و بد و بیراهی نثار سامان کرد و گفت از زندگیمون برو بیرون ...دعوای سختی شروع شد. سامان سعی داشت میترا رو کنترل کنه، ولی میترا با تمام قدرت مقاومت میکرد.صدای درگیری به حدی رسید که حتی همسایهها هم متوجه شدند.
در همین لحظه، زنگ در به صدا درآمد یکی از همسایه ها بود ، و سامان مجبور شد آروم بگیره و از خونه بره...یک روز هم وقتی میترا توی خونه تنها بود و سامان از این قضیه اطلاع داشت چون نگین سر کلاس بود و قرار بود تا عصر نیاد. میترا بعد از همه درگیریهای قبلی، تصمیم گرفته بود اگر سامان دوباره پیداش بشه، این بار محکمتر باهاش برخورد کنه و به نگین همه چیز بگه.
ساعت نزدیک ۲ بود که زنگ در خورد. میترا از آیفون جواب داد:
– کیه؟
– منم... سامان.
– چی کار داری؟ نگین خونه نیست.
– میدونم، ولی یه چیز مهم تو خونهتون جا گذاشتم. یه فلش مموری که روش پروژه دانشگاهیه. اگه تحویل ندم اخراجم میکنن.
صدای سامان عجول و عصبی بود. میترا چند لحظه سکوت کرد. دلش نمیخواست راهش بده، اما حرفش هم منطقی به نظر میرسید.
آهی کشید و گفت:
– باشه، بیا بردار و زود برو.
در باز شد. سامان وارد شد. اما وقتی رفت داخل، رفتارهاش بلافاصله عوض شد. با نگاههای سنگین و پرمعنی به میترا زل زد.
میترا عصبی گفت:
– فلشت کو؟ فقط اونو بردار و برو.
سامان یه پوزخند زد:
– فلشی در کار نیست میترا خانم... فقط یه بهونه بود که ببینمت.دل میترا فرو ریخت. فهمید افتاده تو دام.
– برو بیرون سامان... الان.
سامان قدمی جلوتر اومد. صداش آروم ولی تهدیدآمیز بود:
– چرا انقدر با من سردی؟ من که فقط خواستم یه ذره نزدیکتر باشم. تو خودت هم میدونی بینمون یه چیزی هست...
میترا با دستش سامان رو عقب زد.
– دیوونهای؟ تو قراره با دختر من ازدواج کنی😡! برو گمشو بیرون!
اما سامان که شهوت وجودش فرا گرفته بود عقب نرفت. دست دراز کرد سمت میترا. نگاهش دیگه خالی از شوخی بود. داشت جدی میشد. میترا که نفسش تند شده بود، سمت آشپزخونه دوید، دنبال یه چیزی برای دفاع.در همین لحظه... صدای کلید چرخیدن توی قفل در اومد.نگین برگشته بود... زودتر از همیشه.در باز شد. نگین وارد خونه شد، کلید هنوز توی قفل بود. همیشه وقتی وارد خونه میشد، یه صدای آشنا از آشپزخونه یا اتاق مامانش میشنید. اما اون روز… سکوت سنگینی همهجا رو گرفته بود.
کفشش رو درنیاورد. حسش میگفت چیزی درست نیست.صدای زمزمه از اتاق پذیرایی شنیده میشد. صدایی مردونه. قلبش تو سینهاش کوبید.آروم جلو رفت. از لای در نیمهباز صحنهای دید که باورش نمیشد...
سامان ایستاده بود، نزدیک مادرش. چهرهی میترا وحشتزده، موهاش بههم ریخته، صورتش سرخ. دست سامان روی بازوی میترا بود، فشار میداد، صداش بالا رفته بود.
– چرا نمیفهمی؟ دست از سر من بردار
میترا سعی داشت هلش بده عقب، اما سامان پافشاری میکرد.نگین نفسش بند اومد. درو با شدت باز بست و به داخل پذیرایی اومد و گفت:
– سامان! داری چیکار میکنی؟!
صدای جیغ میترا و برگشت سریع سامان به طرف در، سکوت اتاقو شکست.
سامان لکنت گرفت:
– نـ...نگین... گوش کن... همهچی اونجوری که فکر میکنی نیست...نگین چند لحظه فقط نگاهش کرد. اون پسرِ با احساس، همون که فکر میکرد نجاتش داده، حالا داشت با چشماش به مادرش آسیب میزد.
ناگهان دوید سمت آشپزخونه. میترا فریاد زد:
– نه نگین! نرو!
ولی دیر شده بود. نگین با دستای لرزون یه چاقو رو از روی کانتر برداشت، برگشت، نفس نفس میزد.سامان عقب رفت:
– دیوونه شدی؟ بذار توضیح بدم!
ولی نگین نذاشت.
فریاد زد:
– همهچی تموم شده، دیگه هیچ توضیحی لازم نیست! و چاقو توی دستش لرزید...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_سوم و پایانی
چاقو توی دست نگین میلرزید. نفسنفس میزد. اشک توی چشماش جمع شده بود اما خشم، خشم خالص، جاشو با ترس عوض کرده بود.میترا خودش رو بین نگین و سامان انداخت.
– بنداز اون چاقو رو... لطفاً!
سامان که سعی داشت نزدیکتر بشه، دستش رو دراز کرد.
– نگین... من فقط خواستم مامانتو بترسونم، باور کن... اشتباه کردم.
نگین داد زد:
– اشتباه کردی؟! به مادرم دست زدی! منو بازی دادی! با زندگیمون چیکار کردی؟!
سامان که دید فضا داره از کنترل خارج میشه، ناگهان حرکت تندی کرد که چاقو رو از دست نگین بگیره. اما همون لحظه دست نگین ناخودآگاه جلو رفت...
صدای نفس بریدهی سامان فضا رو برید.
همهچی چند ثانیه ساکت شد.
چاقو تا نیمه در پهلوی سامان فرو رفته بود. چشمهاش از تعجب و درد گرد شده بود.
با قدمهایی لرزان عقب رفت، به دیوار تکیه داد، چشماش تار شده بودن.
میترا جیغ کشید.
نگین دستهاش میلرزیدن، عقب عقب میرفت، نگاهش بین مادرش و سامان میچرخید.
– من... نمیخواستم... من فقط... من...
صدای زنگ در بلند شد. همسایهها فریادهای میترا رو شنیده بودن و پلیس خبر کرده بودن.
دقایقی بعد مأمورها وارد شدن. سامان، روی زمین، بیهوش ،میترا و نگین کنار هم نشسته بودن، صورت هر دو پر از اشک.
پلیس با دقت همهچی رو بررسی کرد. صحنه، واضح بود: دفاع از خود. اما چون آسیبدیدگی شدید بود، پرونده باید به دادگاه میرفت.
یکی از مأمورها رو به میترا گفت:
– لطفاً برای بازجویی با ما بیاید. لازم نیست نگران باشید. ولی باید جریان کامل رو بگید.
نگین، در سکوت، فقط به چاقوی خونی نگاه میکرد... و به آخرین تصویری که از "عشقش" داشت.
سه هفته گذشته بود. سامان هنوز توی بیمارستان بستری بود. زنده مونده بود، اما با زخمی عمیق، هم در بدنش و هم در وجهه و اعتبارش.
پرونده به دادگاه فرستاده شده بود. نگین به اتهام ضرب با سلاح سرد، اما در شرایط دفاع از خود، در حالی که مادرش هم شاهد ماجرا بود.
میترا، توی سالن دادگاه، کنار نگین نشسته بود. لباس سادهای به تن داشتن، ولی چهرههاشون خستهتر از همیشه بود. انگار هر دو پیر شده بودن... فقط توی سه هفته.
قاضی پرونده، مردی میانسال با نگاهی نافذ، به حرفها گوش میداد.
نگین با صدایی لرزان اما قاطع گفت:
– من... قصد آسیب زدن نداشتم. فقط میخواستم از مادرم دفاع کنم... اون روز، سامان با دروغ وارد خونه شد. بهم دروغ گفته بود که عاشقمه، اما به مادرم چشم داشت... اون بهم خیانت کرد. به هر دومون.
قاضی سری تکون داد، رو به میترا کرد:
– شما تأیید میکنید که رفتار سامان تهدیدآمیز و خطرناک بوده؟
میترا: – بله. بارها هشدار داده بودم بهش، اما اون ول نمیکرد. من حتی شک داشتم به رابطهاش با دخترم هم از اول نیتش پاک بوده یا نه.قاضی پرونده برای لحظاتی ساکت شد. بعد از کمی مشورت با مشاور دادگاه و مرور گزارش پزشکی قانونی و پلیس، رأی صادر شد:
– با توجه به شواهد، گزارش پلیس، شهادت مادر، و سابقهی فرد مجروح، عمل نگین مصداق دفاع مشروع تشخیص داده میشه. اما به خاطر استفاده از سلاح و شدت جراحت، نگین باید تحت نظارت روانشناسی قرار بگیره و به مدت شش ماه در دورهی بازپروری نوجوانان حضور داشته باشه. محکومیت کیفری ندارد.
#پایان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│ °•○●#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_سوم و پایانی
چاقو توی دست نگین میلرزید. نفسنفس میزد. اشک توی چشماش جمع شده بود اما خشم، خشم خالص، جاشو با ترس عوض کرده بود.میترا خودش رو بین نگین و سامان انداخت.
– بنداز اون چاقو رو... لطفاً!
سامان که سعی داشت نزدیکتر بشه، دستش رو دراز کرد.
– نگین... من فقط خواستم مامانتو بترسونم، باور کن... اشتباه کردم.
نگین داد زد:
– اشتباه کردی؟! به مادرم دست زدی! منو بازی دادی! با زندگیمون چیکار کردی؟!
سامان که دید فضا داره از کنترل خارج میشه، ناگهان حرکت تندی کرد که چاقو رو از دست نگین بگیره. اما همون لحظه دست نگین ناخودآگاه جلو رفت...
صدای نفس بریدهی سامان فضا رو برید.
همهچی چند ثانیه ساکت شد.
چاقو تا نیمه در پهلوی سامان فرو رفته بود. چشمهاش از تعجب و درد گرد شده بود.
با قدمهایی لرزان عقب رفت، به دیوار تکیه داد، چشماش تار شده بودن.
میترا جیغ کشید.
نگین دستهاش میلرزیدن، عقب عقب میرفت، نگاهش بین مادرش و سامان میچرخید.
– من... نمیخواستم... من فقط... من...
صدای زنگ در بلند شد. همسایهها فریادهای میترا رو شنیده بودن و پلیس خبر کرده بودن.
دقایقی بعد مأمورها وارد شدن. سامان، روی زمین، بیهوش ،میترا و نگین کنار هم نشسته بودن، صورت هر دو پر از اشک.
پلیس با دقت همهچی رو بررسی کرد. صحنه، واضح بود: دفاع از خود. اما چون آسیبدیدگی شدید بود، پرونده باید به دادگاه میرفت.
یکی از مأمورها رو به میترا گفت:
– لطفاً برای بازجویی با ما بیاید. لازم نیست نگران باشید. ولی باید جریان کامل رو بگید.
نگین، در سکوت، فقط به چاقوی خونی نگاه میکرد... و به آخرین تصویری که از "عشقش" داشت.
سه هفته گذشته بود. سامان هنوز توی بیمارستان بستری بود. زنده مونده بود، اما با زخمی عمیق، هم در بدنش و هم در وجهه و اعتبارش.
پرونده به دادگاه فرستاده شده بود. نگین به اتهام ضرب با سلاح سرد، اما در شرایط دفاع از خود، در حالی که مادرش هم شاهد ماجرا بود.
میترا، توی سالن دادگاه، کنار نگین نشسته بود. لباس سادهای به تن داشتن، ولی چهرههاشون خستهتر از همیشه بود. انگار هر دو پیر شده بودن... فقط توی سه هفته.
قاضی پرونده، مردی میانسال با نگاهی نافذ، به حرفها گوش میداد.
نگین با صدایی لرزان اما قاطع گفت:
– من... قصد آسیب زدن نداشتم. فقط میخواستم از مادرم دفاع کنم... اون روز، سامان با دروغ وارد خونه شد. بهم دروغ گفته بود که عاشقمه، اما به مادرم چشم داشت... اون بهم خیانت کرد. به هر دومون.
قاضی سری تکون داد، رو به میترا کرد:
– شما تأیید میکنید که رفتار سامان تهدیدآمیز و خطرناک بوده؟
میترا: – بله. بارها هشدار داده بودم بهش، اما اون ول نمیکرد. من حتی شک داشتم به رابطهاش با دخترم هم از اول نیتش پاک بوده یا نه.قاضی پرونده برای لحظاتی ساکت شد. بعد از کمی مشورت با مشاور دادگاه و مرور گزارش پزشکی قانونی و پلیس، رأی صادر شد:
– با توجه به شواهد، گزارش پلیس، شهادت مادر، و سابقهی فرد مجروح، عمل نگین مصداق دفاع مشروع تشخیص داده میشه. اما به خاطر استفاده از سلاح و شدت جراحت، نگین باید تحت نظارت روانشناسی قرار بگیره و به مدت شش ماه در دورهی بازپروری نوجوانان حضور داشته باشه. محکومیت کیفری ندارد.
#پایان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📙 حکایت واقعی زن هوس باز
✍در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد.
ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، باصورای آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد.
ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، باصورای آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت شانزدهم
هجران از جایش بلند شد و گفت تا برمیگردم در این اطاق نباشی و از اطاق بیرون شد حوا به سوی جای خواب هجران آمد و خواست جایش را منظم بسازد که موبایل هجران را دید پسوردش را از قبل میدانست چون چند بار هجران را در حال دایر کردن پسورد موبایلش دیده بود موبایل اش را باز کرد در بخش عکس ها رفت چشم اش به دختر زیبایی خورد با خودش گفت پس این مرسل است؟
واقعاً زیبا است حالا میفهمم چگونه شوهرم را مجنون خود ساخته عاجل چند قطعه عکس مرسل را به خودش فرستاد صدای پا را شنید
موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد که شگوفه پیشرویش آمد و پرسید حوا اینجا چی میکنی؟ برادرم داخل است؟ حوا جواب داد نخیر هجران در اطاق نیست از پهلوی شگوفه گذشت و به اطاقش رفت عکس های مرسل را در موبایلش دید و گفت یعنی مجبور هستم این کار را کنم؟ شماره ای مادرش را گرفت و قرار شد ساعت یک بعد از ظهر با مادرش جایی بروند
هجران از خانه بیرون شد و سوار موتر شد و به سوی دفتر حرکت کرد که چشم اش به ورقی که روی سیت موترش بود خورد ورق را گرفت به شماره ای آن زن دید ورق را مچاله کرد و روی موتر انداخت
شب وقتی هجران به خانه آمد همه مصروف خوردن غذا بودند مادرش با دیدن هجران گفت فکر کردیم مثل دیگر شبها ناوقت میایی بیا غذا بخور چشم هجران به حوا خورد حس بدی برایش دست داد گفت من سیر هستم به اطاقم میروم کسی مزاحم ام نشود به سوی اطاقش رفت روی تخت نشست دروازه آهسته زده شد و شگوفه داخل اطاق شد هجران گفت میخواهم تنها باشم شگوفه پهلوی برادرش نشست و گفت میدانم چرا ناراحت شدی تو هم متوجه شدی هجران گفت میدانم قصداً این کار را کرده شگوفه گفت امروز با مادرش به آرایشگاه رفته بود بعد هم خرید رفته بود وقتی خانه آمد من هم در نگاه اول متوجه ای تغیرات که در خود آورده شدم هجران گفت کوشش میکند مثل مرسل شود ولی این آرزو را در قبر با خودش ببرد او هیچ وقت نمیتواند مثل مرسل شود حوا داخل اطاق شد و گفت من نیاز ندارم مثل او شوم هجران با دیدن حوا عصبی تر شد و گفت پس چرا اینهمه بالایت مصرف کردی موهایت را مثل او ساختی لباسهای که پوشیدی هم مثل او است حتا آرایش صورت ات را هم از او تقلید کردی حوا گفت فکر کنم دیوانه شدی من تا حال مرسل را ندیده ام چطور میتوانم خودم را مثل او بسازم هجران گفت قسم بخور که راست میگویی حوا با خونسردی گفت به سر دخترم قسم که من هیچ هدفی نداشتم و شما اشتباه فکر میکنید شگوفه گفت ببین لالا حوا قسم خورد این موضوع را بسته کنیم هجران به سوی حوا دید و گفت فردا میروی استایل موهایت را تغیر میدهی و دیگر اینگونه لباس هم نمی پوشی و راستی تو بسیار با حجاب بودی به یکباره گی چی باعث شد اینگونه شوی حوا جوابی نداد و از اطاق بیرون شد شگوفه هم پشت سرش از اطاق بیرون شد هجران هم کلید موترش را گرفت از اطاق بیرون شد که پدرش سر راه اش ایستاده شد و گفت کجا میروی؟ و این چی طرز حرف زدن با عروسم است او را گریه دادی هجران به پدرش گفت مرسل را بی حیا گفته بودی و این زن را با حیا حالا چی شد این عروس با حیا ات کوشش میکند خودش را مثل مرسل بسازد؟ پدرش گفت عروس من نیاز ندارد مثل او دختر شود هجران پوزخندی زد و گفت شده هم نمیتواند چون مرسل هزاران مرتبه با حیاتر و با سویه تر از عروس شما است از خانه بیرون شد و سوار موترش شد....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت شانزدهم
هجران از جایش بلند شد و گفت تا برمیگردم در این اطاق نباشی و از اطاق بیرون شد حوا به سوی جای خواب هجران آمد و خواست جایش را منظم بسازد که موبایل هجران را دید پسوردش را از قبل میدانست چون چند بار هجران را در حال دایر کردن پسورد موبایلش دیده بود موبایل اش را باز کرد در بخش عکس ها رفت چشم اش به دختر زیبایی خورد با خودش گفت پس این مرسل است؟
واقعاً زیبا است حالا میفهمم چگونه شوهرم را مجنون خود ساخته عاجل چند قطعه عکس مرسل را به خودش فرستاد صدای پا را شنید
موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد که شگوفه پیشرویش آمد و پرسید حوا اینجا چی میکنی؟ برادرم داخل است؟ حوا جواب داد نخیر هجران در اطاق نیست از پهلوی شگوفه گذشت و به اطاقش رفت عکس های مرسل را در موبایلش دید و گفت یعنی مجبور هستم این کار را کنم؟ شماره ای مادرش را گرفت و قرار شد ساعت یک بعد از ظهر با مادرش جایی بروند
هجران از خانه بیرون شد و سوار موتر شد و به سوی دفتر حرکت کرد که چشم اش به ورقی که روی سیت موترش بود خورد ورق را گرفت به شماره ای آن زن دید ورق را مچاله کرد و روی موتر انداخت
شب وقتی هجران به خانه آمد همه مصروف خوردن غذا بودند مادرش با دیدن هجران گفت فکر کردیم مثل دیگر شبها ناوقت میایی بیا غذا بخور چشم هجران به حوا خورد حس بدی برایش دست داد گفت من سیر هستم به اطاقم میروم کسی مزاحم ام نشود به سوی اطاقش رفت روی تخت نشست دروازه آهسته زده شد و شگوفه داخل اطاق شد هجران گفت میخواهم تنها باشم شگوفه پهلوی برادرش نشست و گفت میدانم چرا ناراحت شدی تو هم متوجه شدی هجران گفت میدانم قصداً این کار را کرده شگوفه گفت امروز با مادرش به آرایشگاه رفته بود بعد هم خرید رفته بود وقتی خانه آمد من هم در نگاه اول متوجه ای تغیرات که در خود آورده شدم هجران گفت کوشش میکند مثل مرسل شود ولی این آرزو را در قبر با خودش ببرد او هیچ وقت نمیتواند مثل مرسل شود حوا داخل اطاق شد و گفت من نیاز ندارم مثل او شوم هجران با دیدن حوا عصبی تر شد و گفت پس چرا اینهمه بالایت مصرف کردی موهایت را مثل او ساختی لباسهای که پوشیدی هم مثل او است حتا آرایش صورت ات را هم از او تقلید کردی حوا گفت فکر کنم دیوانه شدی من تا حال مرسل را ندیده ام چطور میتوانم خودم را مثل او بسازم هجران گفت قسم بخور که راست میگویی حوا با خونسردی گفت به سر دخترم قسم که من هیچ هدفی نداشتم و شما اشتباه فکر میکنید شگوفه گفت ببین لالا حوا قسم خورد این موضوع را بسته کنیم هجران به سوی حوا دید و گفت فردا میروی استایل موهایت را تغیر میدهی و دیگر اینگونه لباس هم نمی پوشی و راستی تو بسیار با حجاب بودی به یکباره گی چی باعث شد اینگونه شوی حوا جوابی نداد و از اطاق بیرون شد شگوفه هم پشت سرش از اطاق بیرون شد هجران هم کلید موترش را گرفت از اطاق بیرون شد که پدرش سر راه اش ایستاده شد و گفت کجا میروی؟ و این چی طرز حرف زدن با عروسم است او را گریه دادی هجران به پدرش گفت مرسل را بی حیا گفته بودی و این زن را با حیا حالا چی شد این عروس با حیا ات کوشش میکند خودش را مثل مرسل بسازد؟ پدرش گفت عروس من نیاز ندارد مثل او دختر شود هجران پوزخندی زد و گفت شده هم نمیتواند چون مرسل هزاران مرتبه با حیاتر و با سویه تر از عروس شما است از خانه بیرون شد و سوار موترش شد....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفدهم
هجران پوزخندی زد و گفت شده هم نمیتواند چون مرسل هزاران مرتبه با حیاتر و با سویه تر از عروس شما است از خانه بیرون شد و سوار موترش شد
شماره ای شایان را گرفت ولی دید شماره اش خاموش است چشم اش به کاغذی که مچاله اش نموده بود خورد آن را از روی زمین بلند کرد بازش کرد به شماره ای که در آن بود نگاه کرد شیطان وسوسه اش کرد شماره را در موبایلش دایر کرد و زنگ زد چند لحظه بعد صدای زنی را پشت موبایل شنید گفت با خانم مرسل کار داشتم آن زن جواب داد مرسل هستم بفرمایید شما کی هستید؟ هجران گفت دیشب سوار موترم شده بودی آن خانم گفت اوه منتظر تان بودم آقای بدخو هجران گفت میخواهم خانه ات بیایم امکان دارد؟ آن زن گفت بلی بلی چند بجه میایی؟ هجران گفت در راه هستم زن گفت درست است بخیر بیایی وقتی نزدیک خانه شدی برایم زنگ بزن هجران گفت درست است موبایل را قطع کرد و موتر را به سوی خانه ای آن زن حرکت داد نزدیک خانه اش شد موبایلش را گرفت تا به آن زن به تماس شود ولی برای یک لحظه چهره ای مرسل از پیش چشمش گذشت با خود گفت من اینجا چی میکنم؟ من به عشق مرسل خیانت میکنم موتر را ایستاده کرد سرش را میان دستانش گرفت صدای زنگ موبایلش بلند شد شماره ای همان زن بود تماس را قطع کرد و دوباره به سوی خانه حرکت کرد موبایلش چند بار زنگ خورد ولی هجران توجه ای نکرد
چند روزی از این موضوع میگذشت آن زن چند باری دیگر هم به هجران تماس گرفت ولی هجران همچنان از او فرار میکرد هجران میخواست داخل آشپزخانه شود که صدای حرف زدن حوا با شگوفه را شنید حوا به شگوفه گفت حالا مرا درک نمیکنی ولی روزی که ازدواج کنی و پیش چشم ات ببینی شوهرت کسی دیگر را دوست دارد و بخاطر بودن با او تلاش میکند بعد درد مرا درک میکنی بدترین عذاب برای من دیدن شوهرم با زنی دیگر است هجران با خودش گفت بخاطر تو مرسل را از دست دادم بعد از این ببین که این عذاب را برایت هزار مرتبه بیشتر میسازم به سوی اطاق اش رفت شماره ای آن زن را گرفت هنوز چند لحظه نگذشته بود که آن زن تماس را جواب داد و گفت آفتاب از کدام طرف طلوع کرده که خان صاحب به من تماس گرفت هجران گفت میبخشی چند وقتی زنگ میزدی من مصروف بودم آن زن گفت خواهش میکنم فدای سرت راستی چی وقت از نزدیک ببینیم هجران صدای پا را شنید که به اطاقش نزدیکتر می شد تُن صدایش را مهربانتر ساخت و گفت هر وقت بخواهی عزیزم من همیشه برای دیدن چهره ای زیبایت مشتاق هستم آن زن لبخندی زد و گفت یعنی تو محبت کردن را یاد داشتی پس درست است امشب بیا هجران بدون توجه به حرف آن زن گفت عزیزم من بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً خداحافظ و موبایل را قطع کرد حوا داخل اطاق شد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفدهم
هجران پوزخندی زد و گفت شده هم نمیتواند چون مرسل هزاران مرتبه با حیاتر و با سویه تر از عروس شما است از خانه بیرون شد و سوار موترش شد
شماره ای شایان را گرفت ولی دید شماره اش خاموش است چشم اش به کاغذی که مچاله اش نموده بود خورد آن را از روی زمین بلند کرد بازش کرد به شماره ای که در آن بود نگاه کرد شیطان وسوسه اش کرد شماره را در موبایلش دایر کرد و زنگ زد چند لحظه بعد صدای زنی را پشت موبایل شنید گفت با خانم مرسل کار داشتم آن زن جواب داد مرسل هستم بفرمایید شما کی هستید؟ هجران گفت دیشب سوار موترم شده بودی آن خانم گفت اوه منتظر تان بودم آقای بدخو هجران گفت میخواهم خانه ات بیایم امکان دارد؟ آن زن گفت بلی بلی چند بجه میایی؟ هجران گفت در راه هستم زن گفت درست است بخیر بیایی وقتی نزدیک خانه شدی برایم زنگ بزن هجران گفت درست است موبایل را قطع کرد و موتر را به سوی خانه ای آن زن حرکت داد نزدیک خانه اش شد موبایلش را گرفت تا به آن زن به تماس شود ولی برای یک لحظه چهره ای مرسل از پیش چشمش گذشت با خود گفت من اینجا چی میکنم؟ من به عشق مرسل خیانت میکنم موتر را ایستاده کرد سرش را میان دستانش گرفت صدای زنگ موبایلش بلند شد شماره ای همان زن بود تماس را قطع کرد و دوباره به سوی خانه حرکت کرد موبایلش چند بار زنگ خورد ولی هجران توجه ای نکرد
چند روزی از این موضوع میگذشت آن زن چند باری دیگر هم به هجران تماس گرفت ولی هجران همچنان از او فرار میکرد هجران میخواست داخل آشپزخانه شود که صدای حرف زدن حوا با شگوفه را شنید حوا به شگوفه گفت حالا مرا درک نمیکنی ولی روزی که ازدواج کنی و پیش چشم ات ببینی شوهرت کسی دیگر را دوست دارد و بخاطر بودن با او تلاش میکند بعد درد مرا درک میکنی بدترین عذاب برای من دیدن شوهرم با زنی دیگر است هجران با خودش گفت بخاطر تو مرسل را از دست دادم بعد از این ببین که این عذاب را برایت هزار مرتبه بیشتر میسازم به سوی اطاق اش رفت شماره ای آن زن را گرفت هنوز چند لحظه نگذشته بود که آن زن تماس را جواب داد و گفت آفتاب از کدام طرف طلوع کرده که خان صاحب به من تماس گرفت هجران گفت میبخشی چند وقتی زنگ میزدی من مصروف بودم آن زن گفت خواهش میکنم فدای سرت راستی چی وقت از نزدیک ببینیم هجران صدای پا را شنید که به اطاقش نزدیکتر می شد تُن صدایش را مهربانتر ساخت و گفت هر وقت بخواهی عزیزم من همیشه برای دیدن چهره ای زیبایت مشتاق هستم آن زن لبخندی زد و گفت یعنی تو محبت کردن را یاد داشتی پس درست است امشب بیا هجران بدون توجه به حرف آن زن گفت عزیزم من بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً خداحافظ و موبایل را قطع کرد حوا داخل اطاق شد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هجدهم
هجران بدون توجه به حرف آن زن گفت عزیزم من بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً خداحافظ و موبایل را قطع کرد حوا داخل اطاق شد
از صورتش پیدا بود که حرف های هجران را شنیده پوزخندی زد روی تخت دراز کشید حوا سمت الماری رفت یک دست لباس گرفت و از اطاق بیرون شد
یکماهی میگذشت در این مدت هجران هر وقتی که حوا داخل اطاق میبود به آن خانم زنگ میزد و میخواست با این کارش روی اعصاب حوا راه برود حوا هم که فکر میکرد این زن کسی جز مرسل نیست بالاخره صبرش به پایان رسید از دهن مادر هجران گپ گرفت و آدرس خانه ای مرسل را پیدا کرد همانروز به سوی خانه ای مرسل رفت زنگ دورازه ای شان را فشار داد مادر مرسل دروازه را باز کرد و پرسید کاری داشتی دخترم؟ حوا جواب داد سلام خاله جان من دوست مرسل هستم مادر مرسل با خوشرویی گفت خوش آمدی دخترم مرسل جان فعلاً خانه نیست ولی داخل بیا چند دقیقه قبل همرایش حرف زدم تا نیم ساعت میاید حوا داخل خانه ای مرسل شد به دقت به خانه ای شان دید با اینکه مرسل از خانواده ای به سطح متوسط بود ولی خانه ای شان خیلی زیبا و منظم بود و از وسایل قیمتی در تزیین خانه استفاده شده بود مادر مرسل حوا را به اطاق مهمان راهنمایی کرد و خودش رفت تا برای حوا چای بیاورد حوا داخل اطاق رفت با خودش گفت چقدر خانه این دختر بدبخت زیبا است تا کسی نیامده کارم را انجام بدهم دستکولش را باز کرد و تعویذی را که ملا برای دوری مرسل از هجران گرفته بود از دستکولش بیرون کرد به اطراف دید تا جایی مناسب را برای گذاشتن تعویذ پیدا کند صدای پای مادر مرسل را شنید تعویذ را زیر فرشی روی اطاق گذاشت و زود روی مُبلی نشست مادر مرسل داخل اطاق شد و گفت میبخشی دخترم تنهایت گذاشتم حوا گفت خواهش میکنم خاله جان در همین هنگام صدای زنگ دروازه شد مادر مرسل گفت فکر کنم مرسل جان آمد از اطاق بیرون شد چند دقیقه بعد مرسل داخل اطاق شد و با دیدن حوا گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا از جایش بلند شد به سوی مرسل دید مرسل زیباتر از عکس هایش بود تخم حسادت اش با مرسل بیشتر شد چهره ای مظلومانه ای به خود گرفت و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم البته اگر امکان دارد مرسل گفت درست است بفرمایید پیشروی حوا نشست حوا گفت میدانم کاری که شد شما هم ناراحت شدید ولی طوری که قبلاً همرای تان حرف زدم من بخاطر دخترم مجبور به قبول این پیوند شدم اما فکر کنم شما دردی مرا درک نکرده اید مرسل پرسید منظور تان چیست؟ حوا گفت هنوز هم با شوهرم در ارتباط هستید شب و روز با او حرف میزنید
مرسل گفت اشتباه میکنید من از همان وقتی که با شما حرف زدم هیچ رابطه ای با هجران ندارم من نامزد شده ام و چپتر گذشته را برای همیش بسته ام اینکه شوهر تان با کی حرف میزند این را لطفاً از خودش بپرسید من از طرف خود برای تان کاملاً ضمانت میکنم که هیچ وقتی به زندگی شما نفر سوم نمیشوم حوا لبخندی زد و گفت چقدر تو خوب هستی مرسل خداوند از تو راضی باشد نمیدانم با کی ها در ارتباط است من فکر میکردم تو هستی ولی هر کی است شب تا صبح با هم حرف میزنند روزها هم به دیدن او میرود مرسل گفت این موضوعات مربوط من نمیشود این موضوعات شخصی شما است ولی از طرف من کاملاً راحت باش و لطفاً دیگر بخاطر موضوع هجران به اینجا نیا حوا از جایش بلند شد و گفت تشکر مرسل جان من حالا میروم انشاالله خوشبخت شوی
چند روزی میگذشت یکروز وقتی مرسل به سوی پوهنتون میرفت هجران را پهلوی پوهنتون اش دید خواست او را نادیده بگیرد و داخل پوهنتون برود که هجران صدایش زد و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم مرسل عصبی به سویش دید و گفت دیگر مزاحم من نشو انسان عیاش هجران پرسید منظورت از عیاش چیست؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هجدهم
هجران بدون توجه به حرف آن زن گفت عزیزم من بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً خداحافظ و موبایل را قطع کرد حوا داخل اطاق شد
از صورتش پیدا بود که حرف های هجران را شنیده پوزخندی زد روی تخت دراز کشید حوا سمت الماری رفت یک دست لباس گرفت و از اطاق بیرون شد
یکماهی میگذشت در این مدت هجران هر وقتی که حوا داخل اطاق میبود به آن خانم زنگ میزد و میخواست با این کارش روی اعصاب حوا راه برود حوا هم که فکر میکرد این زن کسی جز مرسل نیست بالاخره صبرش به پایان رسید از دهن مادر هجران گپ گرفت و آدرس خانه ای مرسل را پیدا کرد همانروز به سوی خانه ای مرسل رفت زنگ دورازه ای شان را فشار داد مادر مرسل دروازه را باز کرد و پرسید کاری داشتی دخترم؟ حوا جواب داد سلام خاله جان من دوست مرسل هستم مادر مرسل با خوشرویی گفت خوش آمدی دخترم مرسل جان فعلاً خانه نیست ولی داخل بیا چند دقیقه قبل همرایش حرف زدم تا نیم ساعت میاید حوا داخل خانه ای مرسل شد به دقت به خانه ای شان دید با اینکه مرسل از خانواده ای به سطح متوسط بود ولی خانه ای شان خیلی زیبا و منظم بود و از وسایل قیمتی در تزیین خانه استفاده شده بود مادر مرسل حوا را به اطاق مهمان راهنمایی کرد و خودش رفت تا برای حوا چای بیاورد حوا داخل اطاق رفت با خودش گفت چقدر خانه این دختر بدبخت زیبا است تا کسی نیامده کارم را انجام بدهم دستکولش را باز کرد و تعویذی را که ملا برای دوری مرسل از هجران گرفته بود از دستکولش بیرون کرد به اطراف دید تا جایی مناسب را برای گذاشتن تعویذ پیدا کند صدای پای مادر مرسل را شنید تعویذ را زیر فرشی روی اطاق گذاشت و زود روی مُبلی نشست مادر مرسل داخل اطاق شد و گفت میبخشی دخترم تنهایت گذاشتم حوا گفت خواهش میکنم خاله جان در همین هنگام صدای زنگ دروازه شد مادر مرسل گفت فکر کنم مرسل جان آمد از اطاق بیرون شد چند دقیقه بعد مرسل داخل اطاق شد و با دیدن حوا گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا از جایش بلند شد به سوی مرسل دید مرسل زیباتر از عکس هایش بود تخم حسادت اش با مرسل بیشتر شد چهره ای مظلومانه ای به خود گرفت و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم البته اگر امکان دارد مرسل گفت درست است بفرمایید پیشروی حوا نشست حوا گفت میدانم کاری که شد شما هم ناراحت شدید ولی طوری که قبلاً همرای تان حرف زدم من بخاطر دخترم مجبور به قبول این پیوند شدم اما فکر کنم شما دردی مرا درک نکرده اید مرسل پرسید منظور تان چیست؟ حوا گفت هنوز هم با شوهرم در ارتباط هستید شب و روز با او حرف میزنید
مرسل گفت اشتباه میکنید من از همان وقتی که با شما حرف زدم هیچ رابطه ای با هجران ندارم من نامزد شده ام و چپتر گذشته را برای همیش بسته ام اینکه شوهر تان با کی حرف میزند این را لطفاً از خودش بپرسید من از طرف خود برای تان کاملاً ضمانت میکنم که هیچ وقتی به زندگی شما نفر سوم نمیشوم حوا لبخندی زد و گفت چقدر تو خوب هستی مرسل خداوند از تو راضی باشد نمیدانم با کی ها در ارتباط است من فکر میکردم تو هستی ولی هر کی است شب تا صبح با هم حرف میزنند روزها هم به دیدن او میرود مرسل گفت این موضوعات مربوط من نمیشود این موضوعات شخصی شما است ولی از طرف من کاملاً راحت باش و لطفاً دیگر بخاطر موضوع هجران به اینجا نیا حوا از جایش بلند شد و گفت تشکر مرسل جان من حالا میروم انشاالله خوشبخت شوی
چند روزی میگذشت یکروز وقتی مرسل به سوی پوهنتون میرفت هجران را پهلوی پوهنتون اش دید خواست او را نادیده بگیرد و داخل پوهنتون برود که هجران صدایش زد و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم مرسل عصبی به سویش دید و گفت دیگر مزاحم من نشو انسان عیاش هجران پرسید منظورت از عیاش چیست؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نزدهم
هجران صدایش زد و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم مرسل عصبی به سویش دید و گفت دیگر مزاحم من نشو انسان عیاش هجران پرسید منظورت از عیاش چیست؟
مرسل پوزخندی زد و گفت تو اینجا چی میکنی اصلاً به کدام جرات مزاحم یک دختر نامزد دار میشوی هجران گفت تو چرا نامزد شدی؟ مرسل گفت مربوط تو نمیشود لطفاً راحتم بگذار هجران گفت مجبور هستی جواب بدهی چطور توانستی با کسی دیگر نامزد شوی میدانی چقدر عذاب دهنده است؟ مرسل داد زد نخیر نمیدانم چون کسی را که دوست داشتم بدون اینکه من خبردار شوم با کسی دیگر نکاح کرد و از من پنهان کرد بعد هم با زنانی دیگر رابطه گرفت شب تا صبح با آنها حرف میزند ولی حالا آمده از من حساب میخواهد هجران گفت این را کی برایت گفته؟ مرسل پوزخندی زد و گفت مهم نیست کی گفته مهم این است که حقیقت دارد دیگر مزاحم من نشو من نامزد شده ام نمی خواهم با حرف زدن با تو به نامزدم خیانت کنم خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران با خودش گفت یعنی کی میتواند این حرف را به مرسل زده باشد اسم حوا در سرش آمد و گفت دوباره کارت را کردی این بار ترا زنده نمی گذارم دختر احمق
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید مستقیم به اطاق اش رفت حوا روی تخت نشسته بود با دیدن هجران از جایش بلند شد هجران نزدیک اش رفت و محکم از شانه اش گرفت و گفت با مرسل چرا حرف زدی؟ حوا در دلش مرسل را لعنت کرد و آهسته گفت من با کسی حرف نزده ام هجران به شانه ای حوا فشار آورد و گفت چرا برایش گفتی که هجران با دختران دیگر ارتباط دارد حوا گفت پس برای من دروغ گفته بود که با تو رابطه ندارد اگر رابطه نداشت این حرفها را از کجا خبر میشد هجران گفت چیزی که پرسیدم را جواب بده به کدام جرات با مرسل حرف زدی حوا داد زد چرا باید حرف نزنم او دختر بی حیا با شوهر من رابطه دارد هجران سیلی محکمی به صورت حوا زد و گفت باری دیگر اسم مرسل را از دهن کثیف ات نشنوم و اگر خبر شوم که یکبار دیگر با مرسل همکلام شدی مطمین باش همانروز دستت را گرفته از این خانه بیرون ات میکنم حالا هم از اطاق من بیرون شو حوا ساکت ایستاده بود که هجران داد زد گفتم بیرون شو حوا تکانی خورد و از اطاق بیرون شد و با خودش گفت این دختر احمق چطور جرات کرده که به هجران در این مورد بگوید حالا ببیند که من چی میکنم با انگشتانش چشمانش را لمس کرد قطرات اشک از چشمانش پایین شد به حویلی رفت پدر هجران گوشه ای نشسته بود و مصروف مطالعه ای کتاب بود حوا نزدیک اش رفت و گفت پدر جان میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر هجران به سوی حوا دید و گفت چرا گریه کردی؟ چی شده دختر بیا اینجا بنشین حوا پهلوی پدر هجران نشست و گفت من میخواهم از هجران جدا شوم دیگر نمیتوانماین حالت را تحمل کنم خیلی اذیت میشوم پدر هجران گفت چرا چی شده؟ حوا گفت مرسل پشت شوهرم را رها نمیکند......
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نزدهم
هجران صدایش زد و گفت میخواهم همرایت حرف بزنم مرسل عصبی به سویش دید و گفت دیگر مزاحم من نشو انسان عیاش هجران پرسید منظورت از عیاش چیست؟
مرسل پوزخندی زد و گفت تو اینجا چی میکنی اصلاً به کدام جرات مزاحم یک دختر نامزد دار میشوی هجران گفت تو چرا نامزد شدی؟ مرسل گفت مربوط تو نمیشود لطفاً راحتم بگذار هجران گفت مجبور هستی جواب بدهی چطور توانستی با کسی دیگر نامزد شوی میدانی چقدر عذاب دهنده است؟ مرسل داد زد نخیر نمیدانم چون کسی را که دوست داشتم بدون اینکه من خبردار شوم با کسی دیگر نکاح کرد و از من پنهان کرد بعد هم با زنانی دیگر رابطه گرفت شب تا صبح با آنها حرف میزند ولی حالا آمده از من حساب میخواهد هجران گفت این را کی برایت گفته؟ مرسل پوزخندی زد و گفت مهم نیست کی گفته مهم این است که حقیقت دارد دیگر مزاحم من نشو من نامزد شده ام نمی خواهم با حرف زدن با تو به نامزدم خیانت کنم خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران با خودش گفت یعنی کی میتواند این حرف را به مرسل زده باشد اسم حوا در سرش آمد و گفت دوباره کارت را کردی این بار ترا زنده نمی گذارم دختر احمق
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید مستقیم به اطاق اش رفت حوا روی تخت نشسته بود با دیدن هجران از جایش بلند شد هجران نزدیک اش رفت و محکم از شانه اش گرفت و گفت با مرسل چرا حرف زدی؟ حوا در دلش مرسل را لعنت کرد و آهسته گفت من با کسی حرف نزده ام هجران به شانه ای حوا فشار آورد و گفت چرا برایش گفتی که هجران با دختران دیگر ارتباط دارد حوا گفت پس برای من دروغ گفته بود که با تو رابطه ندارد اگر رابطه نداشت این حرفها را از کجا خبر میشد هجران گفت چیزی که پرسیدم را جواب بده به کدام جرات با مرسل حرف زدی حوا داد زد چرا باید حرف نزنم او دختر بی حیا با شوهر من رابطه دارد هجران سیلی محکمی به صورت حوا زد و گفت باری دیگر اسم مرسل را از دهن کثیف ات نشنوم و اگر خبر شوم که یکبار دیگر با مرسل همکلام شدی مطمین باش همانروز دستت را گرفته از این خانه بیرون ات میکنم حالا هم از اطاق من بیرون شو حوا ساکت ایستاده بود که هجران داد زد گفتم بیرون شو حوا تکانی خورد و از اطاق بیرون شد و با خودش گفت این دختر احمق چطور جرات کرده که به هجران در این مورد بگوید حالا ببیند که من چی میکنم با انگشتانش چشمانش را لمس کرد قطرات اشک از چشمانش پایین شد به حویلی رفت پدر هجران گوشه ای نشسته بود و مصروف مطالعه ای کتاب بود حوا نزدیک اش رفت و گفت پدر جان میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر هجران به سوی حوا دید و گفت چرا گریه کردی؟ چی شده دختر بیا اینجا بنشین حوا پهلوی پدر هجران نشست و گفت من میخواهم از هجران جدا شوم دیگر نمیتوانماین حالت را تحمل کنم خیلی اذیت میشوم پدر هجران گفت چرا چی شده؟ حوا گفت مرسل پشت شوهرم را رها نمیکند......
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیستم
حوا گفت مرسل پشت شوهرم را رها نمیکند هر کاری میکند تا من و هجران را دور داشته باشد شیطنت میکند نفاق می اندازد زیاد خسته شدیم بهتر است جدا شویم شاید الله میخواهد که من از دخترم دور شوم پدر هجران گفت بار دیگر این موضوع را به زبان نیاوری تا وقتی من زنده هستم آن دختر عروس خانه ام شده نمیتواند من میدانم چی کار کنم از جایش بلند شد و گفت من تا یک جایی میروم همه چیز خوب میشود
دروازه ای خانه ای مرسل را محکم زد چند لحظه بعد مرسل دروازه را باز کرد با دیدن پدر هجران پرسید خیریت است کاکا جان چیزی شده؟ پدر هجران با صدای بلند گفت پدرت را صدا کن من با دختری بی حیایی مثل تو همکلام نمیشوم مرسل گفت منظور تان چیست چی شده؟ پدر هجران صدایش را بلندتر ساخت و گفت این خانه مرد ندارد؟ کسی است که من همرایش حرف بزنم مرسل گفت صدای تان را پایین بیاورید کاکا جان ما مهمان داریم پدر هجران گفت بگذار که مهمانان تان هم بدانند که چگونه یک خانواده هستید پدر مرسل بیرون شد و گفت خیریت باشد حاجی صاحب چرا سر و صدا دارید؟ پدر هجران گفت دختر تان را نگاه کنید برایش بفهمانید که از زندگی پسر من بیرون شود پسر من زن دارد اولاد دارد زندگی پسرم را تباه نکند پدر مرسل گفت متوجه حرفهای تان باشید دختر من نامزد است و در زندگی اش با نامزدش خوش است من لحاظ سن تان را میکنم ولی اگر یکبار دیگر اینجا بیایید هر چی دیدید از خود دیدید پدر هجران داد زد و گفت عجب پدری بی غیرتی هستید اگر من جای شما میبودم سر همچنین دختر را از تن اش جدا میکردم دختری که با وجودکه نامزد است با مرد متاهل رابطه دارد پسری از خانه بیرون شد و پرسید چی شده پدر جان این ها کی هستند؟ پدر مرسل به سوی آن پسر دید و گفت پسرم تو داخل برو این موضوع شخصی است پدر هجران گفت فکر کنم داماد بیچاره ای تان است دلم برای این پسر میسوزد که خبر نیست با چگونه یک دختر نامزد شده خبر ندارد که نامزدش با مردهای زن دار رابطه دارد آن پسر که احد نام داشت و نامزد مرسل بود گفت منظور تان چیست؟ پدر هجران خواست حرفی بزند که مرسل چیغی زد و گفت از اینجا گم شوید بروید خسته شدم از دست شما از دست پسر تان و از دست عروس تان برای من موضوع پسر تان تمام شده لطفاً دیگر مزاحم زندگی ما نشوید تا امروز چیزی نگفتم ولی بعد از این اگر اینجا آمدید جواب تان را به زبان خود تان میدهم و دروازه را محکم بست احد به سوی مرسل و پدرش دید و گفت این مرد کی بود؟ مرسل رو به پدرش کرد و گفت شما داخل بروید من با احد میخواهم صحبت کنم پدرش داخل اطاق رفت مرسل همه چیز را برای احد تعریف کرد احد چیزی نگفت مرسل گفت یک چیزی بگو احد به سوی مرسل دید و گفت مثلاً من با خانواده ام بخاطر صحبت در مورد عروسی آمده ایم اما من خبر میشوم که نامزدم کسی دیگر را دوست دارد و پدر آن پسر هم پشت خانه ای شما میاید اگر بین تو و پسرش رابطه ای نیست پس چرا یک ریش سفید این کار را کند؟.............
ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیستم
حوا گفت مرسل پشت شوهرم را رها نمیکند هر کاری میکند تا من و هجران را دور داشته باشد شیطنت میکند نفاق می اندازد زیاد خسته شدیم بهتر است جدا شویم شاید الله میخواهد که من از دخترم دور شوم پدر هجران گفت بار دیگر این موضوع را به زبان نیاوری تا وقتی من زنده هستم آن دختر عروس خانه ام شده نمیتواند من میدانم چی کار کنم از جایش بلند شد و گفت من تا یک جایی میروم همه چیز خوب میشود
دروازه ای خانه ای مرسل را محکم زد چند لحظه بعد مرسل دروازه را باز کرد با دیدن پدر هجران پرسید خیریت است کاکا جان چیزی شده؟ پدر هجران با صدای بلند گفت پدرت را صدا کن من با دختری بی حیایی مثل تو همکلام نمیشوم مرسل گفت منظور تان چیست چی شده؟ پدر هجران صدایش را بلندتر ساخت و گفت این خانه مرد ندارد؟ کسی است که من همرایش حرف بزنم مرسل گفت صدای تان را پایین بیاورید کاکا جان ما مهمان داریم پدر هجران گفت بگذار که مهمانان تان هم بدانند که چگونه یک خانواده هستید پدر مرسل بیرون شد و گفت خیریت باشد حاجی صاحب چرا سر و صدا دارید؟ پدر هجران گفت دختر تان را نگاه کنید برایش بفهمانید که از زندگی پسر من بیرون شود پسر من زن دارد اولاد دارد زندگی پسرم را تباه نکند پدر مرسل گفت متوجه حرفهای تان باشید دختر من نامزد است و در زندگی اش با نامزدش خوش است من لحاظ سن تان را میکنم ولی اگر یکبار دیگر اینجا بیایید هر چی دیدید از خود دیدید پدر هجران داد زد و گفت عجب پدری بی غیرتی هستید اگر من جای شما میبودم سر همچنین دختر را از تن اش جدا میکردم دختری که با وجودکه نامزد است با مرد متاهل رابطه دارد پسری از خانه بیرون شد و پرسید چی شده پدر جان این ها کی هستند؟ پدر مرسل به سوی آن پسر دید و گفت پسرم تو داخل برو این موضوع شخصی است پدر هجران گفت فکر کنم داماد بیچاره ای تان است دلم برای این پسر میسوزد که خبر نیست با چگونه یک دختر نامزد شده خبر ندارد که نامزدش با مردهای زن دار رابطه دارد آن پسر که احد نام داشت و نامزد مرسل بود گفت منظور تان چیست؟ پدر هجران خواست حرفی بزند که مرسل چیغی زد و گفت از اینجا گم شوید بروید خسته شدم از دست شما از دست پسر تان و از دست عروس تان برای من موضوع پسر تان تمام شده لطفاً دیگر مزاحم زندگی ما نشوید تا امروز چیزی نگفتم ولی بعد از این اگر اینجا آمدید جواب تان را به زبان خود تان میدهم و دروازه را محکم بست احد به سوی مرسل و پدرش دید و گفت این مرد کی بود؟ مرسل رو به پدرش کرد و گفت شما داخل بروید من با احد میخواهم صحبت کنم پدرش داخل اطاق رفت مرسل همه چیز را برای احد تعریف کرد احد چیزی نگفت مرسل گفت یک چیزی بگو احد به سوی مرسل دید و گفت مثلاً من با خانواده ام بخاطر صحبت در مورد عروسی آمده ایم اما من خبر میشوم که نامزدم کسی دیگر را دوست دارد و پدر آن پسر هم پشت خانه ای شما میاید اگر بین تو و پسرش رابطه ای نیست پس چرا یک ریش سفید این کار را کند؟.............
ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نوزدهم
پس نه از من نظر بخواه نه با من صحبت کن من فقط هم خونه تو هستم همین و بس...
نه باهم گردش میریم نه باهم مهمونی میریم نه خرید...
از خونه بیرون نمیری میمونی تو خونه بچه رو به نحو احسنت تربیت میکنی...
فردا روز پاش کج بره من از چشم تو میبینم...
از اینم نترس که ازدواج مجدد کنم...
من روحم با اقدس رفته پس هیچ زنی تو زندگی من جایی نداره...
اینارو گفتم تا بدونی و درست رفتار کنی...
گفت و چیزی در قلب من شکست...
من زندانی شده بودم...
زندانی که حکمم حبس ابد بود...
باید دخترم رو به نحو احسنت تربیت میکردم وگرنه معلوم نبود مجازاتم چیه...
روزگار چه خواب بدی برام دیده بود...
روزها از پی هم میگذشتن ولی فرهاد کلمه ای با من حرف نمیزد...
تشنه محبتش بودم ولی انگار که انگار...
یکروز که از کمبود محبت داشتم روانی میشدم خودم رو به بیماری زدم...
اون روز بعد از اینکه فرهاد اومد خونه در حین غذا پختن تصمیم گرفتم خودم رو پرت کردم روی زمین و از حال برم تا عکس العمل فرهاد رو ببینم...
اینکار رو کردم و منتظر موندم تا بیاد و ببینه چمه ولی از لای چشمم که دید زدم دیدم اومد بالای سرم نگاهی کرد و راهشو کشید و رفت نشست سر جاش...
هیچ عکس العملی نشون نداد...
دلم گریه میخواست چرا نمیتونست منو دوست داشته باشه...
برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای...
بلند شدم و باز زیر چشمی پاییدمش ولی باز هم انگار نه انگار...
بچم خواب بود و صدای گریه اش بلند شد...
دویدم سمتش و بغلش کردم و بهش شیر دادم...
بهم فشار اومده بود...
اومدم روبروی فرهاد ایستادم و گفتم: واقعا برات مهم نیست چه اتفاقی برام میفتاد نه؟
جوابی نشنیدم چشاشو بست و مچ دستشو روی چشمش گذاشت...
رفتم محکم تکونش دادم: برای چی دوباره منو گرفتی؟ برای چی؟ خواستی عذابم بدی آره؟ تو که میگی بخاطر بچم برگشتم...
بچت به محبت نیاز داره میفهمی اینو؟
فردا افسرده میشه و محبت رو جای دیگه پیدا میکنه به من محبت کن تو چرا انقدر سنگی؟
میگفتم و میزدم تخت سینش...
که آخر سر عصبی شد و پرتم کرد سمت دیگه و اومد سمتم و دو تا مشت نثارم کرد و گفت: مثل اینکه حرفای اونروزمو نفهمیدی؟
لال مونی بگیر بشین سرجات...
من چرا باید بهت محبت کنم؟
مگه من عاشقتم که محبت کنم بهت؟
تو برای من با موش داخل انباری فرقی نداری حالا میخوای بیام از رو زمین جمعت کنم؟
فوقش زنگ میزدم پدرت بیاد جمعت کنه...
چقدر حرفاش سنگین بود...
با گریه گفتم: تو دختر داری فردا یکیم با دخترت همین کارارو میکنه...
گفت: خیلی رو داری گمشو از جلو چشمم...
ولی نرفتم و ادامه دادم: خب چرا خودت جلو پدرت مقاومت نکردی که منو نمیخوای؟
چرا نگفتی الا و بلا فقط و فقط اقدس رو میخوای؟
گفت: چون ما رو حرف بزرگترمون حرف نمیزنیم...
گفتم: نهههه تو میترسیدی از ارث محروم شی برای همون ساکت نشستی اونا بریدن و دوختن...
گفت: تو مگه لال بودی؟ خب تو میگفتی...
گفتم: من هیچوقت به پدرم نه نگفتم حتی اگه بگه بمیر هم میمیرم...
فقط یکبار بهش نه گفتم...
بعد از کمی سکوت ادامه دادم: وقتی بهم گفت از فرهاد طلاق بگیر بهش گفتم...
بهش گفتم دوستت دارم ازت طلاق نمیگیرم...
افتادم روی زمین و گریه کنان زدم تو صورتم: منو دوست داشته باش منو دوست داشته باش...
بلند شد رفت داخل اتاق و محکم درو بست تا صدامو نشنوه...
روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد میکشید بیشتر شبیه اقدس میشد...
دو سال از رفتن اقدس گذشته بود که مخالفت های مادرم با پدرم شروع شد...
هرروز بهانه میگرفت و به بهانه های الکی قهر میکرد تا اینکه علت قهرش مشخص شد...
مادرم هوای خارج رفتن به سرش زده بود هرروز گریه و زاری میکرد و میگفت دلم برای اقدس تنگ شده...
یکروز که برای دیدن خانوادم رفته بودم و هنوز از در کوچه داخل نرفته بودم که صدای شکسته شدن ظرفها پشت هم به گوشم خورد...
بعد از اندکی صبر در زدم و مدت زمان زیادی طول کشید تا در باز بشه...
وقتی در باز شد و من مادرم رو با سر و رویی پریشون که تا حال ندیده بودمش دیدم...
چشمایی قرمز و پف شده از گریه موهایی پریشون و صدایی خش دار...
با تعجب گفتم: چی شده؟
بی حرفی کنار رفت و من داخل شدم...
داخل حیاط پر از ظرف شکسته بود...
فورا نازنین رو در آغوش گرفتم تا شیشه خورده پاش رو زخمی نکنه...
پدرم سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و گوشه حیاط نشسته بود...
حتی نگاه نکرد ببینه کی اومده...
به آقاجون گفتن نازنین هم توجهی نکرد...
شاپور تند و عصبی رو به من گفت: مادرمون فیلش یاد هندستون کرده میخواد بره سوگولیشو ببینه آقاجون مخالفه...
با تعجب و ناراحتی گفتم: چرا مخالفه خب میره و برمیگرده...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نوزدهم
پس نه از من نظر بخواه نه با من صحبت کن من فقط هم خونه تو هستم همین و بس...
نه باهم گردش میریم نه باهم مهمونی میریم نه خرید...
از خونه بیرون نمیری میمونی تو خونه بچه رو به نحو احسنت تربیت میکنی...
فردا روز پاش کج بره من از چشم تو میبینم...
از اینم نترس که ازدواج مجدد کنم...
من روحم با اقدس رفته پس هیچ زنی تو زندگی من جایی نداره...
اینارو گفتم تا بدونی و درست رفتار کنی...
گفت و چیزی در قلب من شکست...
من زندانی شده بودم...
زندانی که حکمم حبس ابد بود...
باید دخترم رو به نحو احسنت تربیت میکردم وگرنه معلوم نبود مجازاتم چیه...
روزگار چه خواب بدی برام دیده بود...
روزها از پی هم میگذشتن ولی فرهاد کلمه ای با من حرف نمیزد...
تشنه محبتش بودم ولی انگار که انگار...
یکروز که از کمبود محبت داشتم روانی میشدم خودم رو به بیماری زدم...
اون روز بعد از اینکه فرهاد اومد خونه در حین غذا پختن تصمیم گرفتم خودم رو پرت کردم روی زمین و از حال برم تا عکس العمل فرهاد رو ببینم...
اینکار رو کردم و منتظر موندم تا بیاد و ببینه چمه ولی از لای چشمم که دید زدم دیدم اومد بالای سرم نگاهی کرد و راهشو کشید و رفت نشست سر جاش...
هیچ عکس العملی نشون نداد...
دلم گریه میخواست چرا نمیتونست منو دوست داشته باشه...
برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای...
بلند شدم و باز زیر چشمی پاییدمش ولی باز هم انگار نه انگار...
بچم خواب بود و صدای گریه اش بلند شد...
دویدم سمتش و بغلش کردم و بهش شیر دادم...
بهم فشار اومده بود...
اومدم روبروی فرهاد ایستادم و گفتم: واقعا برات مهم نیست چه اتفاقی برام میفتاد نه؟
جوابی نشنیدم چشاشو بست و مچ دستشو روی چشمش گذاشت...
رفتم محکم تکونش دادم: برای چی دوباره منو گرفتی؟ برای چی؟ خواستی عذابم بدی آره؟ تو که میگی بخاطر بچم برگشتم...
بچت به محبت نیاز داره میفهمی اینو؟
فردا افسرده میشه و محبت رو جای دیگه پیدا میکنه به من محبت کن تو چرا انقدر سنگی؟
میگفتم و میزدم تخت سینش...
که آخر سر عصبی شد و پرتم کرد سمت دیگه و اومد سمتم و دو تا مشت نثارم کرد و گفت: مثل اینکه حرفای اونروزمو نفهمیدی؟
لال مونی بگیر بشین سرجات...
من چرا باید بهت محبت کنم؟
مگه من عاشقتم که محبت کنم بهت؟
تو برای من با موش داخل انباری فرقی نداری حالا میخوای بیام از رو زمین جمعت کنم؟
فوقش زنگ میزدم پدرت بیاد جمعت کنه...
چقدر حرفاش سنگین بود...
با گریه گفتم: تو دختر داری فردا یکیم با دخترت همین کارارو میکنه...
گفت: خیلی رو داری گمشو از جلو چشمم...
ولی نرفتم و ادامه دادم: خب چرا خودت جلو پدرت مقاومت نکردی که منو نمیخوای؟
چرا نگفتی الا و بلا فقط و فقط اقدس رو میخوای؟
گفت: چون ما رو حرف بزرگترمون حرف نمیزنیم...
گفتم: نهههه تو میترسیدی از ارث محروم شی برای همون ساکت نشستی اونا بریدن و دوختن...
گفت: تو مگه لال بودی؟ خب تو میگفتی...
گفتم: من هیچوقت به پدرم نه نگفتم حتی اگه بگه بمیر هم میمیرم...
فقط یکبار بهش نه گفتم...
بعد از کمی سکوت ادامه دادم: وقتی بهم گفت از فرهاد طلاق بگیر بهش گفتم...
بهش گفتم دوستت دارم ازت طلاق نمیگیرم...
افتادم روی زمین و گریه کنان زدم تو صورتم: منو دوست داشته باش منو دوست داشته باش...
بلند شد رفت داخل اتاق و محکم درو بست تا صدامو نشنوه...
روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد میکشید بیشتر شبیه اقدس میشد...
دو سال از رفتن اقدس گذشته بود که مخالفت های مادرم با پدرم شروع شد...
هرروز بهانه میگرفت و به بهانه های الکی قهر میکرد تا اینکه علت قهرش مشخص شد...
مادرم هوای خارج رفتن به سرش زده بود هرروز گریه و زاری میکرد و میگفت دلم برای اقدس تنگ شده...
یکروز که برای دیدن خانوادم رفته بودم و هنوز از در کوچه داخل نرفته بودم که صدای شکسته شدن ظرفها پشت هم به گوشم خورد...
بعد از اندکی صبر در زدم و مدت زمان زیادی طول کشید تا در باز بشه...
وقتی در باز شد و من مادرم رو با سر و رویی پریشون که تا حال ندیده بودمش دیدم...
چشمایی قرمز و پف شده از گریه موهایی پریشون و صدایی خش دار...
با تعجب گفتم: چی شده؟
بی حرفی کنار رفت و من داخل شدم...
داخل حیاط پر از ظرف شکسته بود...
فورا نازنین رو در آغوش گرفتم تا شیشه خورده پاش رو زخمی نکنه...
پدرم سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و گوشه حیاط نشسته بود...
حتی نگاه نکرد ببینه کی اومده...
به آقاجون گفتن نازنین هم توجهی نکرد...
شاپور تند و عصبی رو به من گفت: مادرمون فیلش یاد هندستون کرده میخواد بره سوگولیشو ببینه آقاجون مخالفه...
با تعجب و ناراحتی گفتم: چرا مخالفه خب میره و برمیگرده...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستم
شاپور پوزخندی زد و گفت: هه نه برنمیگرده خوش خیال...
به اطراف نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی میخواد برهههه کلا برهههه پیش اون خواهره...
هنوز حرف شاپور تموم نشده بود که مادرم سیلی محکمی تو دهنش زد و گفت: در مورد خالت درست حرف بزن آدم شدی برا من؟
شاپور از رو نرفت و گفت: خاله؟ کدوم خاله؟ همونکه شوهر عمه بدبختمو دزدید؟ اسمش خالس یا نامرد عالم؟
تو هم لنگه همونی اون دخترتم لنگه خودتونه...
شاپور سیلی دوم رو خورد که پدرم عصبی داد زد: تمومش کنید...
رو به مادرم در حالی که انگشت اشارش رو روی هوا تکون میداد گفت: ببین طوبی اگه رفتی دیگه برو طلاقتو میدم تومنیم بهت نمیدم جز خرج و مخارج خارج رفتنت بقیش با خودته...
مادرم لبخندی زد و گفت: باشه میرم فقط دلم میخواد برم...
پدرم غمگین گفت: پس خاطره این همه سالو فروختی؟
مادرم سر به زیر انداخت و گفت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم میخوام برم گفتم که تو هم بیا همه باهم باشیم...
پدرم: من غربتو نمیتونم تحمل کنم بمون طوبی میریم به اقدس سر میزنیم برمیگردیم...
مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم...
پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت...
پا تند کرد و به سمت داخل رفت...
شاپور کناری نشست و اشک ریخت...
کنارش رفتم که درد و دلش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: میبینی آبجی مادرمون از اولش فقط اقدسو دوست داشت دلیلش هم این بود ما شبیه خانواده آقاجونیم ولی اقدس شبیه خودشونه...
الانم داره بخاطر اون مارو تنها میذاره...
هیچوقت برامون مادری نکرد الانم با رفتنش...
حال دل خودم خراب بود ولی گفتم: تو دیگه مرد شدی بلند شو گریه برا چیه قول میدم هر سال بریم ببینیمش...
روشو ازم گرفت و گفت: دورشو خط میکشم...
گفتم: اون مادرته هر چیم باشه مادرته...
گفت: ولم کن آبجی مادری که فقط به فکر قر و فر خودش باش فقط زاییدن بلد بوده که مرغ همسایه هم روزی دوتا میزاد...
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اون روز جو خونه سنگین بود همه ناراحت بودن و مادرم خوشحال بود...
فرهاد هم که کلا با من جایی نمیومد و اونشب اونجا نبود...
پدرم با حسرت به جمع کردن وسایلای مادرم نگاه میکرد...
پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت ولی باید فردا از کسی که سالها عاشقانه هاش رو باهاش تقسیم کرده بود جدا میشد...
قرار بر این شد از هم طلاق بگیرن و مادرم برای همیشه بره...
شیش هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن...
جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد...
کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...
اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیچکدوم آروم و قرار نداشتن...
مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...
چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود...
موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...
گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...
عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...
ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...
چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...
روز رفتن مادرم رسید...
اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم...
از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد...
هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره...
نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم...
مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود...
با من روبوسی کرد و گفت: امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش...
و با فرهاد دست داد...
موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی...
متعجب پرسید: کیو؟
آروم گفتم: آقاجونمو...
گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش...
خیل خب دیگه دیر شد باید برم...
خداحافظی کوتاهی کرد و رفت...
اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود...
صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید...
رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش...
اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم...
مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش...
پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...
با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟
گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستم
شاپور پوزخندی زد و گفت: هه نه برنمیگرده خوش خیال...
به اطراف نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی میخواد برهههه کلا برهههه پیش اون خواهره...
هنوز حرف شاپور تموم نشده بود که مادرم سیلی محکمی تو دهنش زد و گفت: در مورد خالت درست حرف بزن آدم شدی برا من؟
شاپور از رو نرفت و گفت: خاله؟ کدوم خاله؟ همونکه شوهر عمه بدبختمو دزدید؟ اسمش خالس یا نامرد عالم؟
تو هم لنگه همونی اون دخترتم لنگه خودتونه...
شاپور سیلی دوم رو خورد که پدرم عصبی داد زد: تمومش کنید...
رو به مادرم در حالی که انگشت اشارش رو روی هوا تکون میداد گفت: ببین طوبی اگه رفتی دیگه برو طلاقتو میدم تومنیم بهت نمیدم جز خرج و مخارج خارج رفتنت بقیش با خودته...
مادرم لبخندی زد و گفت: باشه میرم فقط دلم میخواد برم...
پدرم غمگین گفت: پس خاطره این همه سالو فروختی؟
مادرم سر به زیر انداخت و گفت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم میخوام برم گفتم که تو هم بیا همه باهم باشیم...
پدرم: من غربتو نمیتونم تحمل کنم بمون طوبی میریم به اقدس سر میزنیم برمیگردیم...
مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم...
پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت...
پا تند کرد و به سمت داخل رفت...
شاپور کناری نشست و اشک ریخت...
کنارش رفتم که درد و دلش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: میبینی آبجی مادرمون از اولش فقط اقدسو دوست داشت دلیلش هم این بود ما شبیه خانواده آقاجونیم ولی اقدس شبیه خودشونه...
الانم داره بخاطر اون مارو تنها میذاره...
هیچوقت برامون مادری نکرد الانم با رفتنش...
حال دل خودم خراب بود ولی گفتم: تو دیگه مرد شدی بلند شو گریه برا چیه قول میدم هر سال بریم ببینیمش...
روشو ازم گرفت و گفت: دورشو خط میکشم...
گفتم: اون مادرته هر چیم باشه مادرته...
گفت: ولم کن آبجی مادری که فقط به فکر قر و فر خودش باش فقط زاییدن بلد بوده که مرغ همسایه هم روزی دوتا میزاد...
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اون روز جو خونه سنگین بود همه ناراحت بودن و مادرم خوشحال بود...
فرهاد هم که کلا با من جایی نمیومد و اونشب اونجا نبود...
پدرم با حسرت به جمع کردن وسایلای مادرم نگاه میکرد...
پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت ولی باید فردا از کسی که سالها عاشقانه هاش رو باهاش تقسیم کرده بود جدا میشد...
قرار بر این شد از هم طلاق بگیرن و مادرم برای همیشه بره...
شیش هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن...
جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد...
کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...
اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیچکدوم آروم و قرار نداشتن...
مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...
چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود...
موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...
گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...
عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...
ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...
چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...
روز رفتن مادرم رسید...
اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم...
از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد...
هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره...
نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم...
مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود...
با من روبوسی کرد و گفت: امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش...
و با فرهاد دست داد...
موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی...
متعجب پرسید: کیو؟
آروم گفتم: آقاجونمو...
گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش...
خیل خب دیگه دیر شد باید برم...
خداحافظی کوتاهی کرد و رفت...
اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود...
صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید...
رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش...
اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم...
مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش...
پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...
با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟
گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فوراً نزد دوستانم برگشتم و آنها را در جریان موفقیت نقشهشان گذاشتم. پس از تبریک به من گفتند: «واقعاً مردی! تو از این تاریخ به بعد سرکردهی ما هستی!» بعد از دو روز به خانه برگشتم و با سرزنشهای پدر، مادر و خواهرم به خاطر دو روز غیبت روبهرو شدم. سپس خواهرم به تنهایی نزد من آمد و گفت: «چه دوایی داخل چای من ریختی؟ باز هم داری؟» و شروع به التماس نمود. من زیر بار نرفتم، ولی او به قدری التماس کرد که دلم به حالش سوخت و مقداری به او دادم. این کار چند دفعهی دیگر تکرار شد تا اینکه برای او عادی گشت و به یک معتاد حرفهای تبدیل گردید و کمکم در درسهایش ضعیفتر شد تا اینکه کاملاً ترک تحصیل نمود.
و به این صورت دو نفر از اعضای ارشد خانواده که پدر و مادر آرزوهای زیادی در سر میپروراندند، از تحصیل باز ماندند. از آن پس برای بهدست آوردن مواد با مشکل مالی مواجه شدیم. با هزار بدبختی میتوانستم برای خودم و خواهرم سوخت تهیه کنم. یک روز سخت خمار بودم، نزد یکی از دوستان، بلکه دشمنانم رفتم و با التماس از او مواد خواستم، ولی امتناع ورزید. پس از اصرار و التماس فراوان، موافقت کرد که به یک شرط مواد را در اختیارم بگذارد. میدانید شرطش چه بود؟ نفرین خدا بر او! گفت: «به شرطی که خواهرت را در اختیار من بگذاری.»
با عصبانیت گفتم: «این چه حرفی است؟ حیف این همه رفاقت و دوستی که پای شما باختم؟»
با کمال وقاحت گفت: «رفاقت کیلویی چند؟»
بقیه شیاطینی که با او بودند، رو به من گفتند: «چه اشکالی دارد؟ با خواهرت در میان بگذار. اگر او بپذیرد، مشکل شما برای همیشه حل خواهد شد. دیگر برای پیدا کردن مواد نیازی به پول ندارید.»
به هر حال، من زیر بار نرفتم و به خانه برگشتم. خواهرم حال و وضع خوبی نداشت. به مواد نیاز مبرم پیدا کرده بود و با زاری و التماس از من مواد خواست. گفتم: «هیچ راهی نمانده است و نمیتوانم پیدا کنم.»
گفت: «از دوستانت قرض بگیر.»
نهایتاً مجبورم کرد تا پیشنهاد آن دوست شیطانم را با او در میان بگذارم.
خواهرم فوراً پذیرفت و گفت: «هرچه زودتر نزد او برویم.»
من و خواهرم به راه افتادیم تا اینکه به خانهی خالی دوستم رسیدیم. خواهرم را تحویلش دادم.
به من گفت: «برو، یک ساعت دیگر بیا.»
من بعد از یک ساعت آمدم. خواهرم ...
این برای من مهم نبود، بلکه برای رسیدن به دود هروئین لحظهشماری میکردم.
آنگاه بساط پهن گردید و ما سهنفری از ظهر تا پاسی از شب پای منقل نشستیم و حسابی کشیدیم.
نفرین بر این مواد که چگونه غیرت و ایمان و وجدان آدمی را نابود میکند!
به هر حال، این مجلس به پایان رسید و من و خواهرم به خانه برگشتیم. به خواهرم گفتم: «این اولین و آخرین بار باشد.» ولی صد افسوس که برای این حرفها دیر شده بود و حیا، که قطرهای بیش نیست، چکیده بود.
خواهرم با آن مرد شیطانصفت بهصورت پنهانی قرار میگذاشت و رفتهرفته از من حرفهایتر شد و دوستان زیادی پیدا کرد و بهتنهایی با آنها آمد و شد داشت. تا جایی که روزی بهاتفاق چند تن از دوستان ناباب برای دیدن یکی از دوستانمان رفتیم. در آنجا ناگهان چشمم به خواهرم افتاد که در آغوش آن مرد بود.
فریاد کشیدم: «ساره، اینجا چه غلطی میکنی؟»
پاسخ داد: «به تو ربطی ندارد.»
دوستانم سریع مداخله کردند و به من مواد دادند. من مشغول مواد شدم...
اگر بگویم به یک حیوان تبدیل شده بودم، در واقع به حیوانات اهانت کردهام. من خیلی پستتر از حیوان شده بودم. عقل، مال، شرف و همه چیز را از دست داده بودم. زندگی نکبتبار من و خواهرم به همین منوال پیش میرفت تا روزی که پلیس به تلفن پدرم زنگ زد و او را به پاسگاه فراخواند. پدرم فوراً خودش را به آنجا رساند و مطلع شد که خواهرم در کنار یک مرد بیگانه و در حالت مستی در اثر تصادف کشته شده است.
با خود گفتم: «وای خدایا! این چه مصیبت جانکاهی است که سنگ را نیز به گریه در میآورد! زندگی سارا چه پایان غمانگیزی داشت! سارا، خواهر عزیزم، تو اصلاً فکر نمیکردی عاقبت کارت به اینجا بکشد. تو اصلاً نخواستی چنین شود. دیگران برای تو نقشه ریختند. خدایا! سارهی پاک و نازنین ناپاک و آلوده شد! سارهی مؤمن و نجیب، فاسد و زناکار شد! خدایا! این چه ستمی بود که در حق خواهرم روا داشتم؟ او را با دستان خودم به آتش دوزخ انداختم و برای همیشه از رحمتهای خدا دور ساختم؟ خدایا! تو میدانی که ساره بیگناه و مظلوم است. او میخواست مرا نجات دهد، ولی من بدون اینکه او بداند، زندگی دنیا و آخرتش را تباه نمودم. خدایا! او را ببخش و من را مجازات کن.»
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و به این صورت دو نفر از اعضای ارشد خانواده که پدر و مادر آرزوهای زیادی در سر میپروراندند، از تحصیل باز ماندند. از آن پس برای بهدست آوردن مواد با مشکل مالی مواجه شدیم. با هزار بدبختی میتوانستم برای خودم و خواهرم سوخت تهیه کنم. یک روز سخت خمار بودم، نزد یکی از دوستان، بلکه دشمنانم رفتم و با التماس از او مواد خواستم، ولی امتناع ورزید. پس از اصرار و التماس فراوان، موافقت کرد که به یک شرط مواد را در اختیارم بگذارد. میدانید شرطش چه بود؟ نفرین خدا بر او! گفت: «به شرطی که خواهرت را در اختیار من بگذاری.»
با عصبانیت گفتم: «این چه حرفی است؟ حیف این همه رفاقت و دوستی که پای شما باختم؟»
با کمال وقاحت گفت: «رفاقت کیلویی چند؟»
بقیه شیاطینی که با او بودند، رو به من گفتند: «چه اشکالی دارد؟ با خواهرت در میان بگذار. اگر او بپذیرد، مشکل شما برای همیشه حل خواهد شد. دیگر برای پیدا کردن مواد نیازی به پول ندارید.»
به هر حال، من زیر بار نرفتم و به خانه برگشتم. خواهرم حال و وضع خوبی نداشت. به مواد نیاز مبرم پیدا کرده بود و با زاری و التماس از من مواد خواست. گفتم: «هیچ راهی نمانده است و نمیتوانم پیدا کنم.»
گفت: «از دوستانت قرض بگیر.»
نهایتاً مجبورم کرد تا پیشنهاد آن دوست شیطانم را با او در میان بگذارم.
خواهرم فوراً پذیرفت و گفت: «هرچه زودتر نزد او برویم.»
من و خواهرم به راه افتادیم تا اینکه به خانهی خالی دوستم رسیدیم. خواهرم را تحویلش دادم.
به من گفت: «برو، یک ساعت دیگر بیا.»
من بعد از یک ساعت آمدم. خواهرم ...
این برای من مهم نبود، بلکه برای رسیدن به دود هروئین لحظهشماری میکردم.
آنگاه بساط پهن گردید و ما سهنفری از ظهر تا پاسی از شب پای منقل نشستیم و حسابی کشیدیم.
نفرین بر این مواد که چگونه غیرت و ایمان و وجدان آدمی را نابود میکند!
به هر حال، این مجلس به پایان رسید و من و خواهرم به خانه برگشتیم. به خواهرم گفتم: «این اولین و آخرین بار باشد.» ولی صد افسوس که برای این حرفها دیر شده بود و حیا، که قطرهای بیش نیست، چکیده بود.
خواهرم با آن مرد شیطانصفت بهصورت پنهانی قرار میگذاشت و رفتهرفته از من حرفهایتر شد و دوستان زیادی پیدا کرد و بهتنهایی با آنها آمد و شد داشت. تا جایی که روزی بهاتفاق چند تن از دوستان ناباب برای دیدن یکی از دوستانمان رفتیم. در آنجا ناگهان چشمم به خواهرم افتاد که در آغوش آن مرد بود.
فریاد کشیدم: «ساره، اینجا چه غلطی میکنی؟»
پاسخ داد: «به تو ربطی ندارد.»
دوستانم سریع مداخله کردند و به من مواد دادند. من مشغول مواد شدم...
اگر بگویم به یک حیوان تبدیل شده بودم، در واقع به حیوانات اهانت کردهام. من خیلی پستتر از حیوان شده بودم. عقل، مال، شرف و همه چیز را از دست داده بودم. زندگی نکبتبار من و خواهرم به همین منوال پیش میرفت تا روزی که پلیس به تلفن پدرم زنگ زد و او را به پاسگاه فراخواند. پدرم فوراً خودش را به آنجا رساند و مطلع شد که خواهرم در کنار یک مرد بیگانه و در حالت مستی در اثر تصادف کشته شده است.
با خود گفتم: «وای خدایا! این چه مصیبت جانکاهی است که سنگ را نیز به گریه در میآورد! زندگی سارا چه پایان غمانگیزی داشت! سارا، خواهر عزیزم، تو اصلاً فکر نمیکردی عاقبت کارت به اینجا بکشد. تو اصلاً نخواستی چنین شود. دیگران برای تو نقشه ریختند. خدایا! سارهی پاک و نازنین ناپاک و آلوده شد! سارهی مؤمن و نجیب، فاسد و زناکار شد! خدایا! این چه ستمی بود که در حق خواهرم روا داشتم؟ او را با دستان خودم به آتش دوزخ انداختم و برای همیشه از رحمتهای خدا دور ساختم؟ خدایا! تو میدانی که ساره بیگناه و مظلوم است. او میخواست مرا نجات دهد، ولی من بدون اینکه او بداند، زندگی دنیا و آخرتش را تباه نمودم. خدایا! او را ببخش و من را مجازات کن.»
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📗داستان شاهزاده احمد و فرش جادویی
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
در روزگاران دور، پادشاهی سه پسر داشت به نامهای احمد، علی و حسین. هر سه شاهزاده جوانان باهوش و شجاعی بودند، اما پدرشان میخواست تا از میان آنها وارثی شایسته برای تاج و تختش انتخاب کند. روزی پادشاه تصمیم گرفت که به هر کدام از پسرانش مأموریتی خاص بسپارد و اعلام کرد که هر کسی بهترین هدیه را برای او بیاورد، شایسته جانشینیاش خواهد بود.
سه شاهزاده راهی سرزمینهای دوردست شدند و هر کدام به دنبال چیزی خاص و باارزش بودند که شایستگی خود را اثبات کنند.شاهزاده احمد پس از جستجوی بسیار، به شهر بزرگی رسید و در بازاری شلوغ و پر از اجناس عجیب و غریب، چشمش به فرشی افتاد که فروشنده میگفت دارای قدرتهای جادویی است. او به احمد گفت که این فرش میتواند هر کسی را به هر نقطهای از جهان ببرد؛ کافی است بر روی فرش بنشیند و بگوید که میخواهد کجا برود.شاهزاده احمد که از شنیدن این قدرت جادویی شگفتزده شده بود، بهای زیادی پرداخت کرد و فرش جادویی را خرید. او که هیجانزده بود، تصمیم گرفت با کمک فرش به دیدار برادرانش برود و ببیند آنها چه چیزهایی یافتهاند.
وقتی احمد به نقطه ملاقات رسید، شاهزاده علی را دید که آیینهای جادویی همراه خود داشت. این آیینه میتوانست هر چیزی را که در هر نقطه از جهان اتفاق میافتاد، نشان دهد. شاهزاده علی به کمک این آیینه قادر بود که حتی از سلامتی و وضعیت خانوادهاش در هر لحظه مطلع شود.
سپس شاهزاده حسین رسید که سیبی جادویی با خود داشت. این سیب به هر کسی که نزدیک مرگ باشد، شفا میداد و زندگی دوباره میبخشید.
در همین حین که شاهزادگان با افتخار هدایای خود را به یکدیگر نشان میدادند، شاهزاده علی به آیینه جادویی نگاه کرد و با ناراحتی دید که پدرشان بیمار است و در بستر مرگ افتاده است. آنها که از این خبر شوکه شده بودند، تصمیم گرفتند هدیههایشان را ترکیب کنند تا پدرشان را نجات دهند.
احمد فرش جادویی را پهن کرد و هر سه شاهزاده بر آن نشستند و به قصر پدرشان پرواز کردند. وقتی به قصر رسیدند، شاهزاده حسین سیب جادویی را به پدرشان داد و او با خوردن سیب شفا یافت و از مرگ نجات پیدا کرد.
پادشاه که از دیدن فداکاری و همکاری سه پسرش بسیار خرسند شده بود، متوجه شد که هر سه شاهزاده از روی خردمندی و هوشمندی هدایایی ارزشمند و کاربردی یافتهاند. او اعلام کرد که هر سه پسرش شایسته تاج و تخت هستند و تصمیم گرفت که به جای تعیین یک جانشین، از هریک از آنها در امور مختلف کشور کمک بگیرد تا پادشاهیاش عادلانه و خردمندانه اداره شود.👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
در روزگاران دور، پادشاهی سه پسر داشت به نامهای احمد، علی و حسین. هر سه شاهزاده جوانان باهوش و شجاعی بودند، اما پدرشان میخواست تا از میان آنها وارثی شایسته برای تاج و تختش انتخاب کند. روزی پادشاه تصمیم گرفت که به هر کدام از پسرانش مأموریتی خاص بسپارد و اعلام کرد که هر کسی بهترین هدیه را برای او بیاورد، شایسته جانشینیاش خواهد بود.
سه شاهزاده راهی سرزمینهای دوردست شدند و هر کدام به دنبال چیزی خاص و باارزش بودند که شایستگی خود را اثبات کنند.شاهزاده احمد پس از جستجوی بسیار، به شهر بزرگی رسید و در بازاری شلوغ و پر از اجناس عجیب و غریب، چشمش به فرشی افتاد که فروشنده میگفت دارای قدرتهای جادویی است. او به احمد گفت که این فرش میتواند هر کسی را به هر نقطهای از جهان ببرد؛ کافی است بر روی فرش بنشیند و بگوید که میخواهد کجا برود.شاهزاده احمد که از شنیدن این قدرت جادویی شگفتزده شده بود، بهای زیادی پرداخت کرد و فرش جادویی را خرید. او که هیجانزده بود، تصمیم گرفت با کمک فرش به دیدار برادرانش برود و ببیند آنها چه چیزهایی یافتهاند.
وقتی احمد به نقطه ملاقات رسید، شاهزاده علی را دید که آیینهای جادویی همراه خود داشت. این آیینه میتوانست هر چیزی را که در هر نقطه از جهان اتفاق میافتاد، نشان دهد. شاهزاده علی به کمک این آیینه قادر بود که حتی از سلامتی و وضعیت خانوادهاش در هر لحظه مطلع شود.
سپس شاهزاده حسین رسید که سیبی جادویی با خود داشت. این سیب به هر کسی که نزدیک مرگ باشد، شفا میداد و زندگی دوباره میبخشید.
در همین حین که شاهزادگان با افتخار هدایای خود را به یکدیگر نشان میدادند، شاهزاده علی به آیینه جادویی نگاه کرد و با ناراحتی دید که پدرشان بیمار است و در بستر مرگ افتاده است. آنها که از این خبر شوکه شده بودند، تصمیم گرفتند هدیههایشان را ترکیب کنند تا پدرشان را نجات دهند.
احمد فرش جادویی را پهن کرد و هر سه شاهزاده بر آن نشستند و به قصر پدرشان پرواز کردند. وقتی به قصر رسیدند، شاهزاده حسین سیب جادویی را به پدرشان داد و او با خوردن سیب شفا یافت و از مرگ نجات پیدا کرد.
پادشاه که از دیدن فداکاری و همکاری سه پسرش بسیار خرسند شده بود، متوجه شد که هر سه شاهزاده از روی خردمندی و هوشمندی هدایایی ارزشمند و کاربردی یافتهاند. او اعلام کرد که هر سه پسرش شایسته تاج و تخت هستند و تصمیم گرفت که به جای تعیین یک جانشین، از هریک از آنها در امور مختلف کشور کمک بگیرد تا پادشاهیاش عادلانه و خردمندانه اداره شود.👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 ڪسی ڪه فقير است و توانایی قربانی کردن ندارد نگران نباشد، چرا ڪه پیامبر ﷺ از طرف او نیز قربانی ڪرده است...
✅ جابر بن عبدالله رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه با رســـول الله ﷺ در عیدگاه حضور داشتم، هنگامی ڪه خطبه اش را به پایان رساند از روی منبر پایین آمدند، قوچی را آوردند و رســـول الله ﷺ آن را با دست خویش ذبح ڪرد و فرمودنــد: "بسم الله و الله اڪبر، این از طرف من و هر ڪس از امتم ڪه قربانی نڪرده است".
📚 منابــع :
✍ ترمذی ۱۵۲۱
✍ ابوداود ۲۸۱۰
✍ مستدرڪ الصحیحین حاڪم ۷۶۲۷
✍ مسند احمد ۱۴۴۲۳ ــ ۱۴۴۷۷ ــ ۱۴۴۷۹
✍ سنن الڪبری البیهقی ۱۸۴۵۳ ــ ۱۸۵۹۹
نشر احادیث نبوی ﷺ = صدقه جاریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ جابر بن عبدالله رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما می فرماید ڪه با رســـول الله ﷺ در عیدگاه حضور داشتم، هنگامی ڪه خطبه اش را به پایان رساند از روی منبر پایین آمدند، قوچی را آوردند و رســـول الله ﷺ آن را با دست خویش ذبح ڪرد و فرمودنــد: "بسم الله و الله اڪبر، این از طرف من و هر ڪس از امتم ڪه قربانی نڪرده است".
📚 منابــع :
✍ ترمذی ۱۵۲۱
✍ ابوداود ۲۸۱۰
✍ مستدرڪ الصحیحین حاڪم ۷۶۲۷
✍ مسند احمد ۱۴۴۲۳ ــ ۱۴۴۷۷ ــ ۱۴۴۷۹
✍ سنن الڪبری البیهقی ۱۸۴۵۳ ــ ۱۸۵۹۹
نشر احادیث نبوی ﷺ = صدقه جاریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سیوهشتم رمان «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
با سورههایی که برای امید خونده بودم، حالش روز به روز بهتر میشد. فضای خونهمون رنگ آرامش گرفته بود. دیگه اون آدمِ عصبی و خستهی چند ماه پیش نبود... مهربونتر شده بود، آرومتر. حالا چند ماهی میشد که حتی یک بار هم باهام تندی نکرده بود. دست بلند نکرده بود، صدایشو بالا نبرده بود.
هر چی از دستش برمیاومد، با عشق انجام میداد.
تو دل خودم میگفتم:
«اللهم لك الحمد کما ینبغی لجلال وجهك و لعظیم سلطانك»
خدایا شکرت...
تصمیم گرفتیم بریم دکتر. شاید دیگه وقتش بود برای داشتن فرزند تلاش کنیم. امیدم آرومآروم به این فکر افتاده بود که پدر بشه... چه رؤیای زیبایی!
من هم، هر عصر جمعه، مینشستم زیر بارونهای ریز بهاری، سجادهم رو پهن میکردم و با دل شکسته، نماز میخوندم.
نماز تهجد، نماز حاجت، دعا...
اما...
هنوز هم دعاهام مستجاب نمیشد.
گاهی رو به آسمون میگفتم:
ـ خدایا مگه من چی کار کردم؟ چرا نمیشنوی؟ چرا بچه نمیدی؟ نکنه گناهی ازم سر زده که نمیدونم؟ نکنه یه جای کارم میلنگه؟
اما یه آیه مدام تو گوشم نجوا میکرد:
«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ»
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، ولی آن چیز برایتان خیر باشد...
با خودم میگفتم شاید وقتش نرسیده. شاید قراره یه معجزه توی زمان خاصی اتفاق بیفته. فقط باید ادامه بدم...
الحمدلله، حداقل مشکلات زندگیمون کمتر شده بود. خدا درِ رحمت رو از یهجای دیگه بهمون نشون داده بود. چون مستأجر بودیم، هر سال باید خونه عوض میکردیم. ولی امسال، یه خونهی نوساز توی روستا پیدا کردیم... بزرگ، تمیز و خوشساخت. فقط یه مشکل داشت: آب و برق هنوز نیومده بود. برای همین ارزون بود، ولی ما پذیرفتیم.
اسبابکشی کردیم و تصمیم گرفتیم زندگیمون رو از نو بسازیم، با نیتی تازه، دلی تازه، و ایمانی تازه.
همون روزهای اول امید نشست روبهروی من و گفت:
ـ یسرا، بسه دیگه... این همه معصیت و بیراهه... وقتشه عوض بشم.
و شد. واقعاً تغییر کرد.
دیگه سمت خونهی مادرش نمیرفت. دیگه پای دوستای بد وسط نبود. دیگه بوی شبنشینی نمیاومد. همهچی کمکم بوی بهشت میگرفت.
با هم میرفتیم بیرون، جاهای تفریحی، پارک، کوه، حتی زیارت. یه زندگی معمولی، ولی با دلی که به نور قرآن بسته بودیم.
منم تو کلاسهای آنلاین حفظ قرآن، پیشرفت زیادی کرده بودم. کلی شاگرد داشتم، هرکدوم دلسوزتر و مشتاقتر از اون یکی.
ماشاءالله، درس میخوندن، تلاوت میکردن، قلبهامون با هم گره خورده بود.
اونقدر خوب پیش رفته بودم که امسال، باز هم از طرف موسسهمون، به عنوان بهترین مربی قرآن انتخاب شدم. قرار بود مدیر موسسه مدرک «مربی نمونه سال» رو بهم بده.
درسهامم خوب بود. هر روز به خودم میگفتم:
«وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ»
در این میدان باید رقابت کرد...
زندگی هنوز هم سختیهایی داشت، اما سختیها وقتی با قرآن همراه بشن، شیرین میشن...
إنشاءالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با سورههایی که برای امید خونده بودم، حالش روز به روز بهتر میشد. فضای خونهمون رنگ آرامش گرفته بود. دیگه اون آدمِ عصبی و خستهی چند ماه پیش نبود... مهربونتر شده بود، آرومتر. حالا چند ماهی میشد که حتی یک بار هم باهام تندی نکرده بود. دست بلند نکرده بود، صدایشو بالا نبرده بود.
هر چی از دستش برمیاومد، با عشق انجام میداد.
تو دل خودم میگفتم:
«اللهم لك الحمد کما ینبغی لجلال وجهك و لعظیم سلطانك»
خدایا شکرت...
تصمیم گرفتیم بریم دکتر. شاید دیگه وقتش بود برای داشتن فرزند تلاش کنیم. امیدم آرومآروم به این فکر افتاده بود که پدر بشه... چه رؤیای زیبایی!
من هم، هر عصر جمعه، مینشستم زیر بارونهای ریز بهاری، سجادهم رو پهن میکردم و با دل شکسته، نماز میخوندم.
نماز تهجد، نماز حاجت، دعا...
اما...
هنوز هم دعاهام مستجاب نمیشد.
گاهی رو به آسمون میگفتم:
ـ خدایا مگه من چی کار کردم؟ چرا نمیشنوی؟ چرا بچه نمیدی؟ نکنه گناهی ازم سر زده که نمیدونم؟ نکنه یه جای کارم میلنگه؟
اما یه آیه مدام تو گوشم نجوا میکرد:
«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ»
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، ولی آن چیز برایتان خیر باشد...
با خودم میگفتم شاید وقتش نرسیده. شاید قراره یه معجزه توی زمان خاصی اتفاق بیفته. فقط باید ادامه بدم...
الحمدلله، حداقل مشکلات زندگیمون کمتر شده بود. خدا درِ رحمت رو از یهجای دیگه بهمون نشون داده بود. چون مستأجر بودیم، هر سال باید خونه عوض میکردیم. ولی امسال، یه خونهی نوساز توی روستا پیدا کردیم... بزرگ، تمیز و خوشساخت. فقط یه مشکل داشت: آب و برق هنوز نیومده بود. برای همین ارزون بود، ولی ما پذیرفتیم.
اسبابکشی کردیم و تصمیم گرفتیم زندگیمون رو از نو بسازیم، با نیتی تازه، دلی تازه، و ایمانی تازه.
همون روزهای اول امید نشست روبهروی من و گفت:
ـ یسرا، بسه دیگه... این همه معصیت و بیراهه... وقتشه عوض بشم.
و شد. واقعاً تغییر کرد.
دیگه سمت خونهی مادرش نمیرفت. دیگه پای دوستای بد وسط نبود. دیگه بوی شبنشینی نمیاومد. همهچی کمکم بوی بهشت میگرفت.
با هم میرفتیم بیرون، جاهای تفریحی، پارک، کوه، حتی زیارت. یه زندگی معمولی، ولی با دلی که به نور قرآن بسته بودیم.
منم تو کلاسهای آنلاین حفظ قرآن، پیشرفت زیادی کرده بودم. کلی شاگرد داشتم، هرکدوم دلسوزتر و مشتاقتر از اون یکی.
ماشاءالله، درس میخوندن، تلاوت میکردن، قلبهامون با هم گره خورده بود.
اونقدر خوب پیش رفته بودم که امسال، باز هم از طرف موسسهمون، به عنوان بهترین مربی قرآن انتخاب شدم. قرار بود مدیر موسسه مدرک «مربی نمونه سال» رو بهم بده.
درسهامم خوب بود. هر روز به خودم میگفتم:
«وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ»
در این میدان باید رقابت کرد...
زندگی هنوز هم سختیهایی داشت، اما سختیها وقتی با قرآن همراه بشن، شیرین میشن...
إنشاءالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سیونهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
سه ماه بعد...
هوا سوز بدی داشت. خونه کنار کوه و دشت بود و سرمای استخونسوزش دل هر کسی رو میلرزوند. گاز نداشتیم. فقط یه هیتر کوچیک بود که اونم بیشتر از اینکه گرم کنه، دلخوشی میداد. دستام از شدت سرما یخ کرده بودن، پاهام کرخت بودن و مفصلهام تیر میکشیدن. اما باز با خودم میگفتم:
«بعد از هر سختی، آسانیست...»
و به قول خداوند، همین امیدو داشتم.
گاز کپسول تموم شده بود، هیتر هم از کار افتاده بود. گرسنگی از یه طرف فشار میآورد، سرما از یه طرف. بدنم بیرمق شده بود و دستام از ضعف میلرزیدن. چشمبهراه امید بودم. گفتم حتماً که میدونه، با خودش چیزی میاره.
ساعت حدود ده شب بود که صدای موتور امید توی کوچه پیچید. با دلنگرانی دویدم در رو باز کردم. چشمم افتاد به دستاش… اما هیچی نیاورده بود.
– یسرا: «امید...»
– امید: «جونم؟»
– یسرا (با صدای لرزون): «تو که میدونستی گاز نداریم... میدونستی چیزی برای خوردن نیست... چرا چیزی نیاوردی؟ از دیروز هیچی نخوردم، حالم داره بد میشه...»
امید با تعجب و ناراحتی گفت:
– «ای وای یسرا، به خدا یادم رفت! صبر کن الان میرم برات یه چیزی میگیرم...»
و با همون عجله سوار موتور شد و رفت.
یک ساعت بعد برگشت. دستاش پر بود از خوراکی. انگار دنیا رو بهم داده باشن! سریع سفره رو انداختم و هر چی آورده بود، با اشتها شروع کردم به خوردن. احساس میکردم دوباره جون گرفتم. امید فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد.
– یسرا (با دهانی پر): «چرا بهم میخندی؟ آدم از گرسنگی داره میمیره، خنده داره؟!»
– امید (با خنده بلند): «یه جوری غذا میخوری انگار چند ساله هیچی نخوردی، تپلی من! چقدر چاق شدی، چاقولوی خانم!»
چشمهامو ریز کردم و گفتم:
– «چی میگی تو؟! من اصلاً هم چاق نیستم! تازه، خیلی هم خوشاندامم. میخوای بخوا، نمیخوای نخواه!»
– امید (شوخیکنان): «نه دیگه، اینطوری نمیشه! زن منی، باید یه کم رژیم بگیری فسقلی خانم!»
– یسرا: «اهههه! نگو فسقلی! من الان بیست سالمه. دیگه بچه نیستم!»
– امید (با لبخند شیرین): «ولی من که از سیزدهسالگی بزرگت کردم... هر چقدر هم بزرگ بشی، برای من همون فسقلی دوستداشتنی میمونی!»
لحظهای سکوت شد. نگاهش پر از مهربونی بود.
– امید: «راستی فردا جمعهست. میخوای ببرمت یه جای قشنگ؟ یه پیکنیک، کلی خوراکی، کلی خنده...»
– یسرا (با ذوق): «آره بخدا! دلم لک زده برای یه تفریح. بریم تخت جمشید... یا حتی پارک نماز! اونجا هم خیلی قشنگه...»
– امید (با لبخند): «هر جا تو بخوای، میبرمت فسقلی خانم...»
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سه ماه بعد...
هوا سوز بدی داشت. خونه کنار کوه و دشت بود و سرمای استخونسوزش دل هر کسی رو میلرزوند. گاز نداشتیم. فقط یه هیتر کوچیک بود که اونم بیشتر از اینکه گرم کنه، دلخوشی میداد. دستام از شدت سرما یخ کرده بودن، پاهام کرخت بودن و مفصلهام تیر میکشیدن. اما باز با خودم میگفتم:
«بعد از هر سختی، آسانیست...»
و به قول خداوند، همین امیدو داشتم.
گاز کپسول تموم شده بود، هیتر هم از کار افتاده بود. گرسنگی از یه طرف فشار میآورد، سرما از یه طرف. بدنم بیرمق شده بود و دستام از ضعف میلرزیدن. چشمبهراه امید بودم. گفتم حتماً که میدونه، با خودش چیزی میاره.
ساعت حدود ده شب بود که صدای موتور امید توی کوچه پیچید. با دلنگرانی دویدم در رو باز کردم. چشمم افتاد به دستاش… اما هیچی نیاورده بود.
– یسرا: «امید...»
– امید: «جونم؟»
– یسرا (با صدای لرزون): «تو که میدونستی گاز نداریم... میدونستی چیزی برای خوردن نیست... چرا چیزی نیاوردی؟ از دیروز هیچی نخوردم، حالم داره بد میشه...»
امید با تعجب و ناراحتی گفت:
– «ای وای یسرا، به خدا یادم رفت! صبر کن الان میرم برات یه چیزی میگیرم...»
و با همون عجله سوار موتور شد و رفت.
یک ساعت بعد برگشت. دستاش پر بود از خوراکی. انگار دنیا رو بهم داده باشن! سریع سفره رو انداختم و هر چی آورده بود، با اشتها شروع کردم به خوردن. احساس میکردم دوباره جون گرفتم. امید فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد.
– یسرا (با دهانی پر): «چرا بهم میخندی؟ آدم از گرسنگی داره میمیره، خنده داره؟!»
– امید (با خنده بلند): «یه جوری غذا میخوری انگار چند ساله هیچی نخوردی، تپلی من! چقدر چاق شدی، چاقولوی خانم!»
چشمهامو ریز کردم و گفتم:
– «چی میگی تو؟! من اصلاً هم چاق نیستم! تازه، خیلی هم خوشاندامم. میخوای بخوا، نمیخوای نخواه!»
– امید (شوخیکنان): «نه دیگه، اینطوری نمیشه! زن منی، باید یه کم رژیم بگیری فسقلی خانم!»
– یسرا: «اهههه! نگو فسقلی! من الان بیست سالمه. دیگه بچه نیستم!»
– امید (با لبخند شیرین): «ولی من که از سیزدهسالگی بزرگت کردم... هر چقدر هم بزرگ بشی، برای من همون فسقلی دوستداشتنی میمونی!»
لحظهای سکوت شد. نگاهش پر از مهربونی بود.
– امید: «راستی فردا جمعهست. میخوای ببرمت یه جای قشنگ؟ یه پیکنیک، کلی خوراکی، کلی خنده...»
– یسرا (با ذوق): «آره بخدا! دلم لک زده برای یه تفریح. بریم تخت جمشید... یا حتی پارک نماز! اونجا هم خیلی قشنگه...»
– امید (با لبخند): «هر جا تو بخوای، میبرمت فسقلی خانم...»
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏
🤿🤿🤿🤿
🏏🏏
🤿
💁♂#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت اول
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم….
توی خانواده ی پنج نفره بدنیا اومدم و بزرگ شدم..مامان و بابا توی زمان خودشون هر دو قد بلند و خوش هیکل و توی چشم بودند.انگار ژن خوب رو خانواده ی ما داشت مامان ۱۷۵و بابا ۱۹۰به بالا،هیکل بابا بدون ورزش و بدنسازی ،ورزیده و عضلانی با شکم سیکس بک.هنوز هم با داشتن سن نزدیک به ۷۰سال توی رده ی سنی خودش بهترینه…مامان هم خوش هیکل و باربی بود هر چند الان کمی شکسته و استخوانی شده،یه برادر دارم که بچه ی اول و تقریبا ۱۵ سال از من بزرگتره و ازدواج کرده و یه دختر و پسر داره.یه آبجی هم دارم که ۲سال از داداش کوچیکتر و ۱۳سال از من بزرگتره.ابجی هم ازدواج و سه تا پسر داره…در حقیقت از وقتی که یادم میاد مامان و بابا نوه داشتند..به گفته ی مامان منو ناخواسته بارداره شده بود اما عزیز خانواده بودم و همه دوستم داشتند..بچه ایی بشدت شیطون و شلوغ بودم و هر روز یه شری به پا میکردم…توی مدرسه معلمها از دستم عاجز شده و چند بار تصمیم به اخراجم گرفته بودنداصلا درس نمیخوندم و فقط برای وقت گذرانی و شلوغ کاری مدرسه میرفتم….
یادمه وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم یه روز صبح ساعت ۷به قصد خریدخوراکی مدرسه از مامان پول گرفتم و دویدم بیرون…مامان بلند صدام کرد و گفت:معین…صبر کن،صبحونه نخوردی؟گفتم:گشته ام نیست…مامان گفت:وایستا،،پول بیشتری بدم تا از مغازه شیر و کیک بخری و تو راه بخوری..خوشحال برگشتم و گفتم:باشه.زود پولو بده که دیر شدمامان کنجکاو ،،اول ساعت رو نگاه کرد و بعدش به چشمام زل زد و گفت:ساعت هفت هم نشده،.فاصله ی مدرسه ات هم یه کوچه بیشتر نیست الان بری پشت در مدرسه میمونی..گفتم: میخواهم زود برم..مامان با اخم ریزی گفت:چطور شده؟هر روز با اردنگی بیدار میشدی ،امروز چه خبره؟؟نکنه حلوا پخش میکنند..گفتم:نه مامان.،نزدیک عیده،یا معلمها کار دارند و نمیاند مدرسه یا بچه ها غایبند..مامان چشمهای درشتشو ریز کرد و اومد جلوتر و گفت:اونوقت تو که همیشه از مدرسه بیزار بودی چرا امروز کله ی سحر راه افتادی..با شیطنت گفتم:میخواهم با دوستام بازی کنم..مامان با لبخند گفت:اهااااا …اصلا هم دروغ نمیگی!…دماغت هم دراز نشده….عه عه داره دماغ دراز میشه هااا…دستی به بینی ام کشیدم و با مسخره بازی گفتم:دروغ نگفتم….میخواهم بازی کنم….
مامان اهاااای بلندی گفت و ادامه داد:توی بازی کردنت شکی نیست.،فقط نمیدونم چی بازی میخواهی بکنی،،،خدا رحم کنه..با عجله گفتم:زود باش مامان،.ساعت هفت شد و من هنوز خونه ام..خیلی حرف زدم و یهو گشنه ام شد.یه لقمه نون و پنیر هم برام بگیر،مامان با عجله و خوشحال هم پول رو داد و هم لقمه رو…تا لقمه رو گرفتم با دندونم یه گاز گنده ازش کندم و با دهن پر ازش خداحافظی کردم و دویدم بیرونخیلی ذوق داشتم آخه یه هفته دیگه چهارشنبه سوری بود و میخواستم ترقه ی کبریتی بخرم و توی مدرسه جلوی پای معلمها و بچه ها بترکونه…مستقیم بسمت بقالی اقامراد دویدم..کوچه خلوت بود آخه هنوز مونده بود تا مدرسه باز و بچهه ها بیاند مدرسه،نفس زنان داخل بقالی شدم و گفتم:سلام اقا مرادده بسته کبریتی میخواهم…اقامراد از پشت وسایلی که روی یخچال جمع کرده بود، بیرون اومد و گفت:عه تویی پسره…مگه توی مدرسه اجازه میدند کبریتی ببری؟گفتم:میزارم توی کیفم،.کسی نمیبینه،اقامراد سرشو تکون داد و گفت:ده بسته زیاد نیست؟پولشو داری؟پول رو از جیبم در آوردم و گذاشتپ روی ترازو و گفتم:بفرمایید…..
اقا مراد ترقه هارو داخل یه مشماع گذاشت و داد به من،.سریع توی کیفم جاساز کردم و با تمام قدرت دویدم بسمت مدرسه…در واقع میخواستم زودتر از بچه هایی که مامور انتظامات بودند برسم تا کیفمو نگردندوقتی رسیدم جلوی در مدرسه،،اول داخل حیاط روبررسی کردم و دیدم ۴-۵ نفری از بچه ها اومدند.سریع خودمو رسوندم سرویس مدرسه و مثل یه گربه از دیوار آجریش بالا رفتم و مشباع خریدمو گذاشتم روی پشت بام سرویس بهداشتی و پریدم پایین،اطراف رو نگاهی انداختم و رفتم پیش بچه ها،خیلی هیجان داشتم و دلم میخواست زودتر بریم داخل کلاس و بعدش زنگ تفریح بشه.نقشه هایی داشتم،،خلاصه بخیر گذشت و رفتیم توی کلاس..قضیه ی ترقه ها رو بهچند تا از دوستای صمیمیم گفتم و قرار شد زنگ تفریح چند نفره و از نقاط مختلف حیاط اونارو پرت کنیم تا ناظم متوجه نشه که عامل اصلی اون صداها کیه..زنگ تفریح زد شد و دو تا پا داشتیم دو تا دیگه قرض کردیم و بسمت سرویس دویدیم…معمولا زنگهای تفریح بقدری شلوغ میشد که بچه هارو هل میدادیم تا یه مسیری رو حرکت کنیم…راستش مدرسه ی ما یه خونه ی قدیمی بزرگ بود.هر چند تعداد اتاقها که کلاسهای ما محسوب میشد به اندازه کافی بود اما حیاطش گنجایش تعداد بچه هارو نداشت ،،مخصوصا که وسط حیاط با حوض بزرگی اشغال شده بود…..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿🤿🤿🤿
🏏🏏
🤿
💁♂#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت اول
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم….
توی خانواده ی پنج نفره بدنیا اومدم و بزرگ شدم..مامان و بابا توی زمان خودشون هر دو قد بلند و خوش هیکل و توی چشم بودند.انگار ژن خوب رو خانواده ی ما داشت مامان ۱۷۵و بابا ۱۹۰به بالا،هیکل بابا بدون ورزش و بدنسازی ،ورزیده و عضلانی با شکم سیکس بک.هنوز هم با داشتن سن نزدیک به ۷۰سال توی رده ی سنی خودش بهترینه…مامان هم خوش هیکل و باربی بود هر چند الان کمی شکسته و استخوانی شده،یه برادر دارم که بچه ی اول و تقریبا ۱۵ سال از من بزرگتره و ازدواج کرده و یه دختر و پسر داره.یه آبجی هم دارم که ۲سال از داداش کوچیکتر و ۱۳سال از من بزرگتره.ابجی هم ازدواج و سه تا پسر داره…در حقیقت از وقتی که یادم میاد مامان و بابا نوه داشتند..به گفته ی مامان منو ناخواسته بارداره شده بود اما عزیز خانواده بودم و همه دوستم داشتند..بچه ایی بشدت شیطون و شلوغ بودم و هر روز یه شری به پا میکردم…توی مدرسه معلمها از دستم عاجز شده و چند بار تصمیم به اخراجم گرفته بودنداصلا درس نمیخوندم و فقط برای وقت گذرانی و شلوغ کاری مدرسه میرفتم….
یادمه وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم یه روز صبح ساعت ۷به قصد خریدخوراکی مدرسه از مامان پول گرفتم و دویدم بیرون…مامان بلند صدام کرد و گفت:معین…صبر کن،صبحونه نخوردی؟گفتم:گشته ام نیست…مامان گفت:وایستا،،پول بیشتری بدم تا از مغازه شیر و کیک بخری و تو راه بخوری..خوشحال برگشتم و گفتم:باشه.زود پولو بده که دیر شدمامان کنجکاو ،،اول ساعت رو نگاه کرد و بعدش به چشمام زل زد و گفت:ساعت هفت هم نشده،.فاصله ی مدرسه ات هم یه کوچه بیشتر نیست الان بری پشت در مدرسه میمونی..گفتم: میخواهم زود برم..مامان با اخم ریزی گفت:چطور شده؟هر روز با اردنگی بیدار میشدی ،امروز چه خبره؟؟نکنه حلوا پخش میکنند..گفتم:نه مامان.،نزدیک عیده،یا معلمها کار دارند و نمیاند مدرسه یا بچه ها غایبند..مامان چشمهای درشتشو ریز کرد و اومد جلوتر و گفت:اونوقت تو که همیشه از مدرسه بیزار بودی چرا امروز کله ی سحر راه افتادی..با شیطنت گفتم:میخواهم با دوستام بازی کنم..مامان با لبخند گفت:اهااااا …اصلا هم دروغ نمیگی!…دماغت هم دراز نشده….عه عه داره دماغ دراز میشه هااا…دستی به بینی ام کشیدم و با مسخره بازی گفتم:دروغ نگفتم….میخواهم بازی کنم….
مامان اهاااای بلندی گفت و ادامه داد:توی بازی کردنت شکی نیست.،فقط نمیدونم چی بازی میخواهی بکنی،،،خدا رحم کنه..با عجله گفتم:زود باش مامان،.ساعت هفت شد و من هنوز خونه ام..خیلی حرف زدم و یهو گشنه ام شد.یه لقمه نون و پنیر هم برام بگیر،مامان با عجله و خوشحال هم پول رو داد و هم لقمه رو…تا لقمه رو گرفتم با دندونم یه گاز گنده ازش کندم و با دهن پر ازش خداحافظی کردم و دویدم بیرونخیلی ذوق داشتم آخه یه هفته دیگه چهارشنبه سوری بود و میخواستم ترقه ی کبریتی بخرم و توی مدرسه جلوی پای معلمها و بچه ها بترکونه…مستقیم بسمت بقالی اقامراد دویدم..کوچه خلوت بود آخه هنوز مونده بود تا مدرسه باز و بچهه ها بیاند مدرسه،نفس زنان داخل بقالی شدم و گفتم:سلام اقا مرادده بسته کبریتی میخواهم…اقامراد از پشت وسایلی که روی یخچال جمع کرده بود، بیرون اومد و گفت:عه تویی پسره…مگه توی مدرسه اجازه میدند کبریتی ببری؟گفتم:میزارم توی کیفم،.کسی نمیبینه،اقامراد سرشو تکون داد و گفت:ده بسته زیاد نیست؟پولشو داری؟پول رو از جیبم در آوردم و گذاشتپ روی ترازو و گفتم:بفرمایید…..
اقا مراد ترقه هارو داخل یه مشماع گذاشت و داد به من،.سریع توی کیفم جاساز کردم و با تمام قدرت دویدم بسمت مدرسه…در واقع میخواستم زودتر از بچه هایی که مامور انتظامات بودند برسم تا کیفمو نگردندوقتی رسیدم جلوی در مدرسه،،اول داخل حیاط روبررسی کردم و دیدم ۴-۵ نفری از بچه ها اومدند.سریع خودمو رسوندم سرویس مدرسه و مثل یه گربه از دیوار آجریش بالا رفتم و مشباع خریدمو گذاشتم روی پشت بام سرویس بهداشتی و پریدم پایین،اطراف رو نگاهی انداختم و رفتم پیش بچه ها،خیلی هیجان داشتم و دلم میخواست زودتر بریم داخل کلاس و بعدش زنگ تفریح بشه.نقشه هایی داشتم،،خلاصه بخیر گذشت و رفتیم توی کلاس..قضیه ی ترقه ها رو بهچند تا از دوستای صمیمیم گفتم و قرار شد زنگ تفریح چند نفره و از نقاط مختلف حیاط اونارو پرت کنیم تا ناظم متوجه نشه که عامل اصلی اون صداها کیه..زنگ تفریح زد شد و دو تا پا داشتیم دو تا دیگه قرض کردیم و بسمت سرویس دویدیم…معمولا زنگهای تفریح بقدری شلوغ میشد که بچه هارو هل میدادیم تا یه مسیری رو حرکت کنیم…راستش مدرسه ی ما یه خونه ی قدیمی بزرگ بود.هر چند تعداد اتاقها که کلاسهای ما محسوب میشد به اندازه کافی بود اما حیاطش گنجایش تعداد بچه هارو نداشت ،،مخصوصا که وسط حیاط با حوض بزرگی اشغال شده بود…..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوم
مشخص بود که سرویس بهداشتها رو بتازگی ساختند چون نوساز و تمیز بود..باغچه و درخت هم داشت که مانع به صف شدن منظم بچه های کلاس سوم و چهارم میشد..خلاصه میدونستم که توی هیاهو و تراکم جمعیت بچه ها کسی منو نمیبینه ،،،با خیال راحت و بدون استرس رفتم پشت بام و مشباع رو برداشتم..به هر کدوم از بچه ها یه بسته دادم و هر کدوم رو به یه قسمت حیاط فرستادم..وقتی بچه ها توی جایگاه خودشون مستقر شدند با علامت من ترقه رو همزمان روشن کردیم و جلوی پای بچه ها پرت کردیم…وای که چقدر ذوق داشتم و با انرژی بالا ،شروع به خندیدن و قهقهه زدن کردم..به بچه ها گفته بودم که قبل از رسیدن اقای ناظم پشت سر هم ترقه هارو پرت کنیم و زودتر از همه بریم سمت ورودی ساختمون تا به ما شک نکنند..همین نقشه رو پیش رفتیم، اقای ناظم با شنیدن صدای ترقه ها ،خط کش بدست از اتاقش یا همون دفتر معلمها اومد بیرون و با عصبانیت پشت بلندگو گفت:کار کی بودد؟خودش بیاد جلو وگرنه من میدونم و اون،،یه کم ترس افتاد توی دلم چون هنوز ۴بسته ی پر، توی جیبم داشتم .البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم….
البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم،یهو جرقه ایی به مغزم خطور کرد و سریع یکی از ترقه هارو از جعبه در اوردم و روشنش کردم و به همون حالت روشن گذاشتم داخل جعبه و پرت کردم سمت باغچه،صدایی عجیبی تولید شد و همه ی نگاهها به اون سمت برگشت…مسیر حرکت من تقریبا خلوت شده بود که شیطون وسوسه ام کرد و دوباره همون کار رو تکرار کردم و این بار بسمت پله هایی که معلمها از اونجا رفت و امد میکردند با قدرت پرت کردم…یه لحظه صدای ترقه ها با صدای جیغ خانم معلم (معلم کلاس اول) یکی شد..با وحشت بهش نگاه کردم و ترقه های باقیمانده رو از جیبم در اوردم و روی سر بچه ها انداختم تا هیچ ردی توی دست من نمونه..وقتی خیالم راحت شد به پله ها نگاه کردم و چشمم به خانم معلم خورد و دیدم کف حیاط افتاده…….نکته :اینکه دارم با جزئیات تعریف میکنم نه بچگانه است و نه الکی و بی هدف،،،اگه صبور باشید حتما متوجه میشد که چرا این اتفاقات رو تعریف میکنم،،،،میخواهم خانواده ها در جریان رفت و امد بچه هاشون باشند،،،،از اتفاقاتی که توی مسیر مدرسه میفته با خبر بشند…..میخواهم نوجوونایی که سرگذشتمو میخونند بدونند در برخورد با همچین مواردی چیکار کنند...
با افتادن خانم معلم همه ی توجه ها از ترقه بسمت اون برگشت…،انگار از ترس صدای ترقه ،چادرش زیر پاش گیر میکنه و از پله ی سوم سر میخوره پایین،اقا ناظم و معلمهای دیگه دویدند بالاسرش،خداروشکر طوری نشده بود چون زود از زمین بلند شد و چادرشو تکون داد و وانمود کرد اتفاقی نیفتاده…حس کردم خانم معلم فهمیده بود که پرتاب ترقه کار منه ،،آخه سعی میکرد اصلا به من نگاه نکنه تا اقای ناظم شکش به من نره…خانم معلم از کارم چشم پوشی کرد تا بلکه از شیطونیهام دست بردارم ،درسته که دلم براش سوخت ولی از کارم پشیمون نبودم و دنبال شیطنتهای بزرگتر میگشتم…اون روز توی مدرسه لو نرفتم و تنبیه نشدم اما اون جرقه ی فکری باعث شد بعدازظهر که با دوستام توی محله جلوی پای عابرا ترقه مینداختیم یه فکر بزرگتر به ذهنم برسه.دلم میخواست دل و جرأتم از همه بیشتر باشه و به رخ بچه محله هام بکشم..برای اینکه فکرمو عملی کنم باید یه کم به بچه ها و دوستام زور میگفتم و ترقه هاشونو میگرفتم..همین کار رو کردم و با قلدری تمام از هر کدوم یکی دو بسته ترقه کبریتی گرفتم و رفتم خونه،..مامان تنها بود و داشت شام میپخت..
خودمو به مظلومیت زدم و به مامان گفتم:مامان..!خیلی گشنمه.شام کی اماده میشه؟مامان گفت:تا شام خیلی مونده،.بیا برات لقمه بگیرم،گفتم:نه لقمه نمیخواهم،میشه پول بدی شیر و کیک بگیرم،مامان گفت:برو بردار،.توی کیفمه.،در اوج خوشحالی، خودمو پرت کردم روی کیف و مبلغ شیر وکیک رو برداشتم،.دلم میخواست پول بیشتری بردارم،،اما نه بدون اجازه ،، رو همین حساب گفتم:مامان…میخواهم دو تا بخرم،مامان لبهاشو محکم بهم فشرد و تایید وار گفت:برردارر.دو تا بخر،.فقط خودت بخوری هاااا،،یه وقت ندی به اون نوچه هات،.همش بخاطر پول و خوراکیهات دنبالت هستند…گردنمو خم کردم و با لبخند گفتم:نهههه به اونا نمیدم..شاد و شنگول از خونه زدم بیرون و دویدم بقالی اقا مراد و ده بسته ترقه کبریتی خریدم و یواشکی بردم خونه و بدون اینکه مامان متوجه بشه رفتم راه پله پشت بوم ،اونجا تمام ترقه هارو از کاغذش خالی کردم و تقریبا یک مشت باروت بدست اوردم.همه رو مثل یه نارنجک درست و یکیشو بعنوان فیتیله استفاده کردم،بچه بودم و به من کسی نارنجک دست ساز نمیفروخت برای همین خودم ساختم و مخفیش کردم...
#ادامه_دارد..(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوم
مشخص بود که سرویس بهداشتها رو بتازگی ساختند چون نوساز و تمیز بود..باغچه و درخت هم داشت که مانع به صف شدن منظم بچه های کلاس سوم و چهارم میشد..خلاصه میدونستم که توی هیاهو و تراکم جمعیت بچه ها کسی منو نمیبینه ،،،با خیال راحت و بدون استرس رفتم پشت بام و مشباع رو برداشتم..به هر کدوم از بچه ها یه بسته دادم و هر کدوم رو به یه قسمت حیاط فرستادم..وقتی بچه ها توی جایگاه خودشون مستقر شدند با علامت من ترقه رو همزمان روشن کردیم و جلوی پای بچه ها پرت کردیم…وای که چقدر ذوق داشتم و با انرژی بالا ،شروع به خندیدن و قهقهه زدن کردم..به بچه ها گفته بودم که قبل از رسیدن اقای ناظم پشت سر هم ترقه هارو پرت کنیم و زودتر از همه بریم سمت ورودی ساختمون تا به ما شک نکنند..همین نقشه رو پیش رفتیم، اقای ناظم با شنیدن صدای ترقه ها ،خط کش بدست از اتاقش یا همون دفتر معلمها اومد بیرون و با عصبانیت پشت بلندگو گفت:کار کی بودد؟خودش بیاد جلو وگرنه من میدونم و اون،،یه کم ترس افتاد توی دلم چون هنوز ۴بسته ی پر، توی جیبم داشتم .البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم….
البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم،یهو جرقه ایی به مغزم خطور کرد و سریع یکی از ترقه هارو از جعبه در اوردم و روشنش کردم و به همون حالت روشن گذاشتم داخل جعبه و پرت کردم سمت باغچه،صدایی عجیبی تولید شد و همه ی نگاهها به اون سمت برگشت…مسیر حرکت من تقریبا خلوت شده بود که شیطون وسوسه ام کرد و دوباره همون کار رو تکرار کردم و این بار بسمت پله هایی که معلمها از اونجا رفت و امد میکردند با قدرت پرت کردم…یه لحظه صدای ترقه ها با صدای جیغ خانم معلم (معلم کلاس اول) یکی شد..با وحشت بهش نگاه کردم و ترقه های باقیمانده رو از جیبم در اوردم و روی سر بچه ها انداختم تا هیچ ردی توی دست من نمونه..وقتی خیالم راحت شد به پله ها نگاه کردم و چشمم به خانم معلم خورد و دیدم کف حیاط افتاده…….نکته :اینکه دارم با جزئیات تعریف میکنم نه بچگانه است و نه الکی و بی هدف،،،اگه صبور باشید حتما متوجه میشد که چرا این اتفاقات رو تعریف میکنم،،،،میخواهم خانواده ها در جریان رفت و امد بچه هاشون باشند،،،،از اتفاقاتی که توی مسیر مدرسه میفته با خبر بشند…..میخواهم نوجوونایی که سرگذشتمو میخونند بدونند در برخورد با همچین مواردی چیکار کنند...
با افتادن خانم معلم همه ی توجه ها از ترقه بسمت اون برگشت…،انگار از ترس صدای ترقه ،چادرش زیر پاش گیر میکنه و از پله ی سوم سر میخوره پایین،اقا ناظم و معلمهای دیگه دویدند بالاسرش،خداروشکر طوری نشده بود چون زود از زمین بلند شد و چادرشو تکون داد و وانمود کرد اتفاقی نیفتاده…حس کردم خانم معلم فهمیده بود که پرتاب ترقه کار منه ،،آخه سعی میکرد اصلا به من نگاه نکنه تا اقای ناظم شکش به من نره…خانم معلم از کارم چشم پوشی کرد تا بلکه از شیطونیهام دست بردارم ،درسته که دلم براش سوخت ولی از کارم پشیمون نبودم و دنبال شیطنتهای بزرگتر میگشتم…اون روز توی مدرسه لو نرفتم و تنبیه نشدم اما اون جرقه ی فکری باعث شد بعدازظهر که با دوستام توی محله جلوی پای عابرا ترقه مینداختیم یه فکر بزرگتر به ذهنم برسه.دلم میخواست دل و جرأتم از همه بیشتر باشه و به رخ بچه محله هام بکشم..برای اینکه فکرمو عملی کنم باید یه کم به بچه ها و دوستام زور میگفتم و ترقه هاشونو میگرفتم..همین کار رو کردم و با قلدری تمام از هر کدوم یکی دو بسته ترقه کبریتی گرفتم و رفتم خونه،..مامان تنها بود و داشت شام میپخت..
خودمو به مظلومیت زدم و به مامان گفتم:مامان..!خیلی گشنمه.شام کی اماده میشه؟مامان گفت:تا شام خیلی مونده،.بیا برات لقمه بگیرم،گفتم:نه لقمه نمیخواهم،میشه پول بدی شیر و کیک بگیرم،مامان گفت:برو بردار،.توی کیفمه.،در اوج خوشحالی، خودمو پرت کردم روی کیف و مبلغ شیر وکیک رو برداشتم،.دلم میخواست پول بیشتری بردارم،،اما نه بدون اجازه ،، رو همین حساب گفتم:مامان…میخواهم دو تا بخرم،مامان لبهاشو محکم بهم فشرد و تایید وار گفت:برردارر.دو تا بخر،.فقط خودت بخوری هاااا،،یه وقت ندی به اون نوچه هات،.همش بخاطر پول و خوراکیهات دنبالت هستند…گردنمو خم کردم و با لبخند گفتم:نهههه به اونا نمیدم..شاد و شنگول از خونه زدم بیرون و دویدم بقالی اقا مراد و ده بسته ترقه کبریتی خریدم و یواشکی بردم خونه و بدون اینکه مامان متوجه بشه رفتم راه پله پشت بوم ،اونجا تمام ترقه هارو از کاغذش خالی کردم و تقریبا یک مشت باروت بدست اوردم.همه رو مثل یه نارنجک درست و یکیشو بعنوان فیتیله استفاده کردم،بچه بودم و به من کسی نارنجک دست ساز نمیفروخت برای همین خودم ساختم و مخفیش کردم...
#ادامه_دارد..(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه