#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیزدهم
جانماز را در جایش گذاشت پیامی با این متن « هجران بعد از همین لحظه راه های ما جدا شد من نمیتوانم بخاطر تو در مقابل خانواده ام قرار بگیرم بعد ازین اگر برایت کمی هم ارزش دارم ترا به سر خودم قسم میدهم که دیگر برایم زنگ نزن زندگی خوش داشته باشی الله حافظ به همیش» فرستاد و روی تخت اش دراز کشید آنشب تا صبح نتوانست بخوابد از این پهلو به پهلوی دیگر میخوابید و از شدت گریه چشمانش میسوخت
یکماهی از تمام شدن رابطه ای هجران و مرسل میگذشت بعد از قسمی که مرسل به هجران داد هجران دیگر به مرسل تماس نگرفت ولی بعضاً دوست صمیمی هجران شایان به بهانه های مختلف به مرسل زنگ میزد و از احوالش باخبر میشد مرسل میدانست شایان را هجران مجبور میسازد تا با مرسل تماس بگیرد
مرسل هم که از این وضعیت خسته شده بود تصمیم گرفت نامزد شود آنروز مرسل داخل اطاقش رفت مادرش به دنبالش داخل اطاق شد روی تخت مرسل نشست و گفت دخترم تو مطمین هستی واقعاً میخواهی نامزد شوی؟
مرسل لبخندی زد بلی مادر جان پدرم را هم بگو تشویش نکند من گذشته را فراموش کرده ام میخواهم زندگی جدیدم را شروع کنم شما هم برایم کمک کنید مادر مرسل دستی به صورت زیبای دخترش کشید و گفت مطمین هستم خوشبخت میشوی دختر زیبای من حالا من میروم با پدرت حرف میزنم آخر هفته فامیل پسر را میخواهیم و لفظ میدهیم مرسل گفت نی مادر جان فردا لفظ بدهیم نمیخواهم ناوقت شود مادرش پرسید چرا اینقدر عجله داری دخترم؟ مرسل جواب داد لطفاً مادر جان چیزی که میگویم کنید مادرش گفت درست است دخترم بعد از حرف زدن با پدرت برای شان تماس میگیرم مادرش از اطاق بیرون شد مرسل با دستش صورتش را پنهان کرد و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد او نمیتوانست هجران را فراموش کند و میدانست هجران هم او را فراموش نکرده ولی این لازمترین کاری بود که باید میشد تا هجران هم امیدش را به مرسل از بین ببرد فردای آنروز لفظ مرسل را به پسری که اصلاً تا حال او را ندیده بود دادند همان روز مرسل تمام هدایای که در این مدت هجران برایش داده بود را داخل صندوقی گذاشت و برای همیش هجران را گوشه ای قلبش دفن کرد
قرار ها برای محفل شیرینی خوری مرسل گذاشته شد و طبق درخواست مرسل ظرف ده روز محفل شیرینی خوری شان برگذار شد این خبر درست چند روز بعد از نامزد شدن مرسل به گوش هجران رسید با شنیدن این خبر هجران اصلاً حال خوبی نداشت آنشب تا ناوقت ها در کوچه ها قدم میزد و اشک میریخت ساعت سه شب بود که پشت دروازه ای خانه ای شایان رسید شماره ای شایان را گرفت چند لحظه صدای خواب آلود شایان را پشت گوشی شنید هجران گفت پشت دروازه ای خانه ای تان هستم شایان گفت این وقت شب اینجا چی کار میکنی صبر من میایم چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیزدهم
جانماز را در جایش گذاشت پیامی با این متن « هجران بعد از همین لحظه راه های ما جدا شد من نمیتوانم بخاطر تو در مقابل خانواده ام قرار بگیرم بعد ازین اگر برایت کمی هم ارزش دارم ترا به سر خودم قسم میدهم که دیگر برایم زنگ نزن زندگی خوش داشته باشی الله حافظ به همیش» فرستاد و روی تخت اش دراز کشید آنشب تا صبح نتوانست بخوابد از این پهلو به پهلوی دیگر میخوابید و از شدت گریه چشمانش میسوخت
یکماهی از تمام شدن رابطه ای هجران و مرسل میگذشت بعد از قسمی که مرسل به هجران داد هجران دیگر به مرسل تماس نگرفت ولی بعضاً دوست صمیمی هجران شایان به بهانه های مختلف به مرسل زنگ میزد و از احوالش باخبر میشد مرسل میدانست شایان را هجران مجبور میسازد تا با مرسل تماس بگیرد
مرسل هم که از این وضعیت خسته شده بود تصمیم گرفت نامزد شود آنروز مرسل داخل اطاقش رفت مادرش به دنبالش داخل اطاق شد روی تخت مرسل نشست و گفت دخترم تو مطمین هستی واقعاً میخواهی نامزد شوی؟
مرسل لبخندی زد بلی مادر جان پدرم را هم بگو تشویش نکند من گذشته را فراموش کرده ام میخواهم زندگی جدیدم را شروع کنم شما هم برایم کمک کنید مادر مرسل دستی به صورت زیبای دخترش کشید و گفت مطمین هستم خوشبخت میشوی دختر زیبای من حالا من میروم با پدرت حرف میزنم آخر هفته فامیل پسر را میخواهیم و لفظ میدهیم مرسل گفت نی مادر جان فردا لفظ بدهیم نمیخواهم ناوقت شود مادرش پرسید چرا اینقدر عجله داری دخترم؟ مرسل جواب داد لطفاً مادر جان چیزی که میگویم کنید مادرش گفت درست است دخترم بعد از حرف زدن با پدرت برای شان تماس میگیرم مادرش از اطاق بیرون شد مرسل با دستش صورتش را پنهان کرد و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد او نمیتوانست هجران را فراموش کند و میدانست هجران هم او را فراموش نکرده ولی این لازمترین کاری بود که باید میشد تا هجران هم امیدش را به مرسل از بین ببرد فردای آنروز لفظ مرسل را به پسری که اصلاً تا حال او را ندیده بود دادند همان روز مرسل تمام هدایای که در این مدت هجران برایش داده بود را داخل صندوقی گذاشت و برای همیش هجران را گوشه ای قلبش دفن کرد
قرار ها برای محفل شیرینی خوری مرسل گذاشته شد و طبق درخواست مرسل ظرف ده روز محفل شیرینی خوری شان برگذار شد این خبر درست چند روز بعد از نامزد شدن مرسل به گوش هجران رسید با شنیدن این خبر هجران اصلاً حال خوبی نداشت آنشب تا ناوقت ها در کوچه ها قدم میزد و اشک میریخت ساعت سه شب بود که پشت دروازه ای خانه ای شایان رسید شماره ای شایان را گرفت چند لحظه صدای خواب آلود شایان را پشت گوشی شنید هجران گفت پشت دروازه ای خانه ای تان هستم شایان گفت این وقت شب اینجا چی کار میکنی صبر من میایم چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهاردهم
چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت بیا داخل هجران گفت نمیخواهم مزاحم بقیه شوم بیا با من شایان گفت تشویش نکن خانواده مزار رفتند تنها هستم بیا داخل با هم داخل خانه رفتند هجران گفت برایم نوشیدنی بیاور میخواهم همه چیز را فراموش کنم شایان گفت تو که نمی نوشیدی! هجران لبخندی تلخی زد و گفت زیاد حرف نزن برایم عاجل یک بوتل بیاور شایان داخل اطاقش رفت و چند دقیقه بعد با یک بوتل و دو گیلاس برگشت و گفت ببین رفیق با اینکه خودم سالها این کثافت را نوشیده ام اما اصلاً برایت توصیه نمیکنم این زهرمار خیلی خطرناک است
گیلاسی را پر کرد و پیشروی هجران گذاشت گیلاس خودش را هم برداشت و گفت به سلامتی چی بنوشیم؟ هجران گیلاس اش را بلند کرد و گفت به سلامتی عشقی که در سخترین حالت زندگی دستم را رها کرد
یکساعت بعد هر دو در عالم مستی غرق شدند هجران خاطرات شیرین خودش و مرسل را تعریف میکرد و میخندید شایان به سوی هجران دید و گفت اجازه بده رفیق ، مرسل زندگیش را بسازد او دختر زیاد درد دید هجران گفت نمیتوانم از او بگذرم او را دوست دارم خیلی دلم برایش تنگ شده یک کار کن برای مرسل زنگ بزن میخواهم صدایش را بشنوم شایان گفت لطفاً از این موضوع بگذر دختر نامزد شده برایش مشکل ایجاد نکن هجران گفت لطفاً این بار آخر است دیگر هیچ کاری با مرسل ندارم شایان گفت قسم بخور که دیگر مزاحم اش نمیشوی هجران گفت قسم میخورم شایان شماره ای مرسل را گرفت ولی شماره اش خاموش بود هجران گفت پس شماره اش را هم تغیر داده میبینی میخواهد کاملاً مرا به دست فراموشی بسپارد پس برای من هم مرسل بعد از این تمام شد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت من هم برای مرسل نشان میدهم که میتوانم بدون او خوشبخت باشم و خوشبخت زندگی کنم شایان لبخندی زد و گفت شاید قسمت شما همین بوده پس کوشش کن با این اوضاع کنار بیایی
فردای آنروز هجران دوباره به کارش شروع کرد و مثل گذشته به خودش میرسید و کوشش میکرد مرسل را از فکرش بیرون کند ولی این کار برایش خیلی سخت بود آنروز از دفتر بیرون شد و سوار موترش شد نمیخواست به خانه برود و قیافه ای حوا را ببیند موتر را حرکت داد و به سوی خانه ای مرسل رفت وقتی به آنجا رسید موتر را گوشه ای ایستاده کرد و به کلکین اطاق مرسل دید که چشم اش به مرسل خورد او هم متوجه حضور هجران شده بود چند لحظه به هجران دید و بعد پرده ای اطاقش را کشید و رفت هجران با خودش گفت هر قدر کوشش کنم از تو نمیتوانم دور شوم مطمین هستم تو هم به فکر من هستی
دو ساعت همانجا داخل موتر نشست و منتظر بود یکبار دیگر مرسل پشت کلکین اطاق بیاید ولی بیهوده منتظر بود کسی با انگشت به شیشه ای موتر زد هجران شیشه را پایین کرد و به بیرون دید مرد که دروازه بان اپارتمان که مرسل زندگی میکرد بود گفت جوان اینجا چی میکنی چند ساعت است متوجه هستم که به این اپارتمان میبینی از اینجا برو .
هجران دوباره شیشه ای موتر را بلند کرد و موتر را حرکت داد...........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهاردهم
چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت بیا داخل هجران گفت نمیخواهم مزاحم بقیه شوم بیا با من شایان گفت تشویش نکن خانواده مزار رفتند تنها هستم بیا داخل با هم داخل خانه رفتند هجران گفت برایم نوشیدنی بیاور میخواهم همه چیز را فراموش کنم شایان گفت تو که نمی نوشیدی! هجران لبخندی تلخی زد و گفت زیاد حرف نزن برایم عاجل یک بوتل بیاور شایان داخل اطاقش رفت و چند دقیقه بعد با یک بوتل و دو گیلاس برگشت و گفت ببین رفیق با اینکه خودم سالها این کثافت را نوشیده ام اما اصلاً برایت توصیه نمیکنم این زهرمار خیلی خطرناک است
گیلاسی را پر کرد و پیشروی هجران گذاشت گیلاس خودش را هم برداشت و گفت به سلامتی چی بنوشیم؟ هجران گیلاس اش را بلند کرد و گفت به سلامتی عشقی که در سخترین حالت زندگی دستم را رها کرد
یکساعت بعد هر دو در عالم مستی غرق شدند هجران خاطرات شیرین خودش و مرسل را تعریف میکرد و میخندید شایان به سوی هجران دید و گفت اجازه بده رفیق ، مرسل زندگیش را بسازد او دختر زیاد درد دید هجران گفت نمیتوانم از او بگذرم او را دوست دارم خیلی دلم برایش تنگ شده یک کار کن برای مرسل زنگ بزن میخواهم صدایش را بشنوم شایان گفت لطفاً از این موضوع بگذر دختر نامزد شده برایش مشکل ایجاد نکن هجران گفت لطفاً این بار آخر است دیگر هیچ کاری با مرسل ندارم شایان گفت قسم بخور که دیگر مزاحم اش نمیشوی هجران گفت قسم میخورم شایان شماره ای مرسل را گرفت ولی شماره اش خاموش بود هجران گفت پس شماره اش را هم تغیر داده میبینی میخواهد کاملاً مرا به دست فراموشی بسپارد پس برای من هم مرسل بعد از این تمام شد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت من هم برای مرسل نشان میدهم که میتوانم بدون او خوشبخت باشم و خوشبخت زندگی کنم شایان لبخندی زد و گفت شاید قسمت شما همین بوده پس کوشش کن با این اوضاع کنار بیایی
فردای آنروز هجران دوباره به کارش شروع کرد و مثل گذشته به خودش میرسید و کوشش میکرد مرسل را از فکرش بیرون کند ولی این کار برایش خیلی سخت بود آنروز از دفتر بیرون شد و سوار موترش شد نمیخواست به خانه برود و قیافه ای حوا را ببیند موتر را حرکت داد و به سوی خانه ای مرسل رفت وقتی به آنجا رسید موتر را گوشه ای ایستاده کرد و به کلکین اطاق مرسل دید که چشم اش به مرسل خورد او هم متوجه حضور هجران شده بود چند لحظه به هجران دید و بعد پرده ای اطاقش را کشید و رفت هجران با خودش گفت هر قدر کوشش کنم از تو نمیتوانم دور شوم مطمین هستم تو هم به فکر من هستی
دو ساعت همانجا داخل موتر نشست و منتظر بود یکبار دیگر مرسل پشت کلکین اطاق بیاید ولی بیهوده منتظر بود کسی با انگشت به شیشه ای موتر زد هجران شیشه را پایین کرد و به بیرون دید مرد که دروازه بان اپارتمان که مرسل زندگی میکرد بود گفت جوان اینجا چی میکنی چند ساعت است متوجه هستم که به این اپارتمان میبینی از اینجا برو .
هجران دوباره شیشه ای موتر را بلند کرد و موتر را حرکت داد...........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت پانزدهم
صدای آهنگ را بلند کرد و شروع کرد به زمزمه ای آهنگ با هنرمند (کردی دیوانه ام ای زندگی، با تو بیگانه ام ای زندگی، آتشی بی دریغ افروختی، باز در لانه ام ای زندگی، زندگی افسانه ای جدائیست، فریاد بی صدائیست، تنها مرو همسفر) چشم اش به خانمی خورد که به سوی موترش اشاره میکرد با خودش گفت این وقت شب این خانم در سرک چی میکند موتر را ایستاده کرد آن خانم به سوی موتر آمد هجران شیشه ای موتر را پایین کرد آن خانم گفت لطفاً برایم کمک کنید باید به خانه بروم هجران دل و نادل بود نمیدانست که به خانم کمک کند یا خیر که آن خانم دروازه ای موتر را باز کرد و سوار موتر شد هجران با تعجب به صورت آن زن که رویش را با چادر پنهان کرده بود دید آن زن به سوی هجران دید و گفت چرا ایستاده هستی حرکت کن هجران چشم از او گرفت و گفت کجا میخواهید بروید؟ آن زن با عشوه گفت هر جا که خودت میخواهی هجران گفت منظورت چی است؟ آن زن گفت شوخی کردم و آدرس را به هجران گفت هجران دوباره موتر را حرکت داد آن زن گفت صبر یک آهنگ مست بگذارم این آهنگهای جیگرخونی را در این جوانی نشنو هجران از جرات این زن حیرت زده شده بود میخواست او را از موترش پیاده کند ولی نمیخواست او را در سرک بگذارد ساکت به راهش ادامه داد آن زن چادر را از صورتش دور کرد و گفت چقدر موترت زیبا است فکر کنم لکسس است هجران به سوی آن خانم دید صورتش را بسیار غلیظ فیشن کرده بود ولی چهره ای زیبایی داشت دوباره به روبرو دید آن زن گفت خوشت نیامد؟ هجران پرسید چی؟ زن گفت صورتم زیبا است این را همه برایم میگویند خصوصاً مردها از زنهای مثل من خوش شان می آید هجران چیزی نگفت آن زن گفت از چشمانت غم میبارد فکر کنم شکست بزرگی خوردی شاید شکست عشقی خوردی هجران داد زد دهن ات را ببند چقدر حرف میزنی نمیدانی علاقه ندارم همرایت حرف بزنم اگر به حرف زدن ات ادامه بدهی مجبور میشوم از موتر پیاده ات کنم آن زن لبخندی زد و گفت تا امروز هیچ کسی نتوانسته مرسل را از موترش پیاده کند هجران گفت مرسل؟ آن زن گفت بله اسم این خانم زیبای که فعلاً در موتر ات است مرسل است قلب هجران با شنیدن اسم مرسل لرزید سرعت موتر را زیاد ساخت و به آدرسی که آن زن داد رسید موتر را ایستاده کرد و گفت بفرمایید از موتر پیاده شوید
آن زن گفت اینجا خانه ای من است تنها زندگی میکنم اگر کدام وقت خواستی میتوانی به اینجا تشریف بیاوری مطمین باش حالت خوب میشود از موتر پیاده شد بعد کاغذی از دستکولش بیرون ساخت و روی سیت موتر گذاشت و گفت این هم شماره ام است منتظر تماس ات هستم پسر جذاب بعد دروازه ای موتر را بست و به سوی اپارتمانی کهنه ای رفت هجران هم به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید بدون سر و صدا به سوی مهمانخانه رفت و شب آنجا خوابید
صبح با روشنی که به چشم اش خورد از خواب بیدار شد چشم اش به حوا خورد که پرده ای اطاق را می کشید پرسید تو اینجا چی میکنی؟ حوا جواب داد مادر جان گفت که بیدارت کنم دفتر باید بروی هجران در دلش شیطان را لعنت کرد و گفت ببین به بار آخر برایت میگویم از من دور باش کوشش نکن روی اعصابم راه بروی که دلت را از زندگی سیاه میکنم حوا چیزی نگفت هجران از جایش بلند شد و گفت.....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت پانزدهم
صدای آهنگ را بلند کرد و شروع کرد به زمزمه ای آهنگ با هنرمند (کردی دیوانه ام ای زندگی، با تو بیگانه ام ای زندگی، آتشی بی دریغ افروختی، باز در لانه ام ای زندگی، زندگی افسانه ای جدائیست، فریاد بی صدائیست، تنها مرو همسفر) چشم اش به خانمی خورد که به سوی موترش اشاره میکرد با خودش گفت این وقت شب این خانم در سرک چی میکند موتر را ایستاده کرد آن خانم به سوی موتر آمد هجران شیشه ای موتر را پایین کرد آن خانم گفت لطفاً برایم کمک کنید باید به خانه بروم هجران دل و نادل بود نمیدانست که به خانم کمک کند یا خیر که آن خانم دروازه ای موتر را باز کرد و سوار موتر شد هجران با تعجب به صورت آن زن که رویش را با چادر پنهان کرده بود دید آن زن به سوی هجران دید و گفت چرا ایستاده هستی حرکت کن هجران چشم از او گرفت و گفت کجا میخواهید بروید؟ آن زن با عشوه گفت هر جا که خودت میخواهی هجران گفت منظورت چی است؟ آن زن گفت شوخی کردم و آدرس را به هجران گفت هجران دوباره موتر را حرکت داد آن زن گفت صبر یک آهنگ مست بگذارم این آهنگهای جیگرخونی را در این جوانی نشنو هجران از جرات این زن حیرت زده شده بود میخواست او را از موترش پیاده کند ولی نمیخواست او را در سرک بگذارد ساکت به راهش ادامه داد آن زن چادر را از صورتش دور کرد و گفت چقدر موترت زیبا است فکر کنم لکسس است هجران به سوی آن خانم دید صورتش را بسیار غلیظ فیشن کرده بود ولی چهره ای زیبایی داشت دوباره به روبرو دید آن زن گفت خوشت نیامد؟ هجران پرسید چی؟ زن گفت صورتم زیبا است این را همه برایم میگویند خصوصاً مردها از زنهای مثل من خوش شان می آید هجران چیزی نگفت آن زن گفت از چشمانت غم میبارد فکر کنم شکست بزرگی خوردی شاید شکست عشقی خوردی هجران داد زد دهن ات را ببند چقدر حرف میزنی نمیدانی علاقه ندارم همرایت حرف بزنم اگر به حرف زدن ات ادامه بدهی مجبور میشوم از موتر پیاده ات کنم آن زن لبخندی زد و گفت تا امروز هیچ کسی نتوانسته مرسل را از موترش پیاده کند هجران گفت مرسل؟ آن زن گفت بله اسم این خانم زیبای که فعلاً در موتر ات است مرسل است قلب هجران با شنیدن اسم مرسل لرزید سرعت موتر را زیاد ساخت و به آدرسی که آن زن داد رسید موتر را ایستاده کرد و گفت بفرمایید از موتر پیاده شوید
آن زن گفت اینجا خانه ای من است تنها زندگی میکنم اگر کدام وقت خواستی میتوانی به اینجا تشریف بیاوری مطمین باش حالت خوب میشود از موتر پیاده شد بعد کاغذی از دستکولش بیرون ساخت و روی سیت موتر گذاشت و گفت این هم شماره ام است منتظر تماس ات هستم پسر جذاب بعد دروازه ای موتر را بست و به سوی اپارتمانی کهنه ای رفت هجران هم به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید بدون سر و صدا به سوی مهمانخانه رفت و شب آنجا خوابید
صبح با روشنی که به چشم اش خورد از خواب بیدار شد چشم اش به حوا خورد که پرده ای اطاق را می کشید پرسید تو اینجا چی میکنی؟ حوا جواب داد مادر جان گفت که بیدارت کنم دفتر باید بروی هجران در دلش شیطان را لعنت کرد و گفت ببین به بار آخر برایت میگویم از من دور باش کوشش نکن روی اعصابم راه بروی که دلت را از زندگی سیاه میکنم حوا چیزی نگفت هجران از جایش بلند شد و گفت.....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
#آموزنده
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱
🍏#داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍏#داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ᭅⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮ🍃🌺🍂🍃✨
🌺🍂🍃
🍂
✨
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🙏
🌺🍂🍃
🍂
✨
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🙏
بهار و مرد پاییز
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: اول
سایه های غروب آهسته بر بام های کاه گلی خانه ها می خزید بهار با بکس مکتب بر شانه و خستگی بر دل، به کوچهٔ خاکی شان پیچید. هنوز دو قدم به دروازه نمانده بود که صدای هیاهو و گریه، پردهٔ سکوت کوچه را درید.
دلش لرزید. قدم هایش سست شد، اما حس ترس و نگرانی، او را به سوی خانه کشاند. دروازهٔ حویلی نیمه باز بود، گویی حادثه ای ناگهانی از لای در به داخل خانه خزیده بود. با دستان لرزان، در را پس زد و پا به حویلی گذاشت.
چشمش به پدرش افتاد که با سر و صورتش خونی، لباس های خاک آلود و چشمانش نیمه بسته کنار دیوار افتاده بود، بالای سرش، مامای کلان بهار (شمس الدین) با چهره ای پر از خشم و نفس های بریده ایستاده بود و مامای کوچک بهار( عتیق الله) محکم بازوی او را گرفته بود، تا مانع حمله ای دوباره اش به پدر بهار شود.
ضربان قلب بهار تندتر شد، نگاهش از صحنه کنده نشد، اما صدای گریه ای که از داخل خانه می آمد، او را به خود آورد.
زیر لب زمزمه کرد مادر…
بی درنگ به سوی خانه دوید، آستانهٔ دروازه را پشت سر گذاشت و با اولین تصویر، دنیا بر سرش فروریخت.
مادرش، چون شاخه ای شکسته، بی حرکت بر چپرکت افتاده بود. رنگش پریده، چشمانش بسته و دست هایش روی سینه گره خورده. در اطرافش، مادرکلان مادری، خاله، و زن های ماماهایش روی فرش نشسته بودند، و اشک میریختند.
بهار گام به گام پیش رفت، بغض راه گلویش را گرفته بود. می خواست چیزی بپرسد، اما زبانش یاری نمی کرد. فقط اشک، بی صدا بر صورتش سرازیر شد آرام و بی صدا، پهلوی مادرش بر چپرکت نشست. دست های لرزانش را بالا برد و آهسته بر صورت سرد مادر کشید؛ طوری که می خواست با گرمای انگشتانش اندک حیاتی در آن پیکر خاموش بدمد.
زیر لب زمزمه کرد مادر… مادر جان…
اما جز سکوت، چیزی نشنید. نه صدای نفس، نه لرزش پلک، نه حتی حرکتی از لب ها. دلش فرو ریخت. با صدای بلندتری صدا زد مادر، بیدار شو! ببین من آمدم.
بازهم جوابی نبود. صدای بهار شکست؛ پشت هم، بارها و بارها فریاد زد، اما مادر دیگر آن جا نبود او بی خداحافظی، بی وداع از آنجا برای همیش رفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: اول
سایه های غروب آهسته بر بام های کاه گلی خانه ها می خزید بهار با بکس مکتب بر شانه و خستگی بر دل، به کوچهٔ خاکی شان پیچید. هنوز دو قدم به دروازه نمانده بود که صدای هیاهو و گریه، پردهٔ سکوت کوچه را درید.
دلش لرزید. قدم هایش سست شد، اما حس ترس و نگرانی، او را به سوی خانه کشاند. دروازهٔ حویلی نیمه باز بود، گویی حادثه ای ناگهانی از لای در به داخل خانه خزیده بود. با دستان لرزان، در را پس زد و پا به حویلی گذاشت.
چشمش به پدرش افتاد که با سر و صورتش خونی، لباس های خاک آلود و چشمانش نیمه بسته کنار دیوار افتاده بود، بالای سرش، مامای کلان بهار (شمس الدین) با چهره ای پر از خشم و نفس های بریده ایستاده بود و مامای کوچک بهار( عتیق الله) محکم بازوی او را گرفته بود، تا مانع حمله ای دوباره اش به پدر بهار شود.
ضربان قلب بهار تندتر شد، نگاهش از صحنه کنده نشد، اما صدای گریه ای که از داخل خانه می آمد، او را به خود آورد.
زیر لب زمزمه کرد مادر…
بی درنگ به سوی خانه دوید، آستانهٔ دروازه را پشت سر گذاشت و با اولین تصویر، دنیا بر سرش فروریخت.
مادرش، چون شاخه ای شکسته، بی حرکت بر چپرکت افتاده بود. رنگش پریده، چشمانش بسته و دست هایش روی سینه گره خورده. در اطرافش، مادرکلان مادری، خاله، و زن های ماماهایش روی فرش نشسته بودند، و اشک میریختند.
بهار گام به گام پیش رفت، بغض راه گلویش را گرفته بود. می خواست چیزی بپرسد، اما زبانش یاری نمی کرد. فقط اشک، بی صدا بر صورتش سرازیر شد آرام و بی صدا، پهلوی مادرش بر چپرکت نشست. دست های لرزانش را بالا برد و آهسته بر صورت سرد مادر کشید؛ طوری که می خواست با گرمای انگشتانش اندک حیاتی در آن پیکر خاموش بدمد.
زیر لب زمزمه کرد مادر… مادر جان…
اما جز سکوت، چیزی نشنید. نه صدای نفس، نه لرزش پلک، نه حتی حرکتی از لب ها. دلش فرو ریخت. با صدای بلندتری صدا زد مادر، بیدار شو! ببین من آمدم.
بازهم جوابی نبود. صدای بهار شکست؛ پشت هم، بارها و بارها فریاد زد، اما مادر دیگر آن جا نبود او بی خداحافظی، بی وداع از آنجا برای همیش رفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴✍ #مسائل_زنان ، افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد.
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن، سر زن عریان بماند نماز باطل میشود
ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح میگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵ 🌴
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد.
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن، سر زن عریان بماند نماز باطل میشود
ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح میگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵ 🌴
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (118)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عقد و مهریۀ عایشه(رضیاللهعنها)
ابوبکر(رضیاللهعنه) به خانهاش بازگشت، پیامبرﷺ را خواست و عقد ایشان را با عایشه(رضیاللهعنها) بست. بدین ترتیب این خواستگاری مبارک به پایان رسید.
رسول اللهﷺ مهریهای به مقدار چهارصد درهم نقره به عایشه(رضیاللهعنها) داد. سن عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) شش یا هفت سال بود و این ازدواج سه سال قبل از هجرت در ماه شوال رخ داد.
🔸 تفاوت سنی در این ازدواج
اینجا محل طرح موضوع تفاوت سن پیامبرﷺ و عایشه(رضیاللهعنها) نیست، ولی به این نکته اشاره میکنیم که این ازدواج در مکان(محیط) و زمانی صورت گرفته که گاه میشد یک زن کمسن و سال، با یک مرد مسن ازدواج کند و این ازدواج به معنی شکستن رسوم آنزمان نیست؛ چرا که قضیه کاملاً عادی است و گاه نیز میشد یک مرد جوان با یک زن سالخورده ازدواج کند؛ این قضیه نیز میان مردم قریش، رایج بود، مانند ازدواج پیامبرﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها).
مسلماً اگر این ازدواج پیامبرﷺ عیب به شمار میرفت، چنانکه دشمنان اسلام امروزه دوست دارند آنرا به عنوان یک عیب تلقی کنند، بدون تردید مشرکین آنزمان از هیچ کوششی برای جستن راهی برای انتقاد به پیامبرﷺ در رفتار او فروگذار نمیکردند؛ ولی در هیچیک از کتابهای تاریخ نیامده که کسی این ازدواج را بر ایشان خرده گرفته باشد.
در اینصورت نمیتوانیم عینیت جامعۀ آنان را با عینیت جامعۀ خودمان مقایسه نماییم. میان ما و آنان یک عامل زمانی به مدت چهارده قرن وجود دارد. علاوه بر این، غالباً زنان حجاز و مناطق گرمسیر از نظر جسمی زود رشد میکنند و همین پدیده سبب میشود آنان پس از بیست سالگی با پیری روبرو شوند.
🔸در این مورد مثالی داریم: کودک فلسطینیای که فقط پنج سال دارد، با منتهای شجاعت به طرف تانکهای اسراییلی سنگ پرتاب میکند، حال آنکه جوانان ۲۵ ساله در جاهای دیگر، از انجام اینکار عاجزند.
منابع:
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبر. مولف: عمرو خالد.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عقد و مهریۀ عایشه(رضیاللهعنها)
ابوبکر(رضیاللهعنه) به خانهاش بازگشت، پیامبرﷺ را خواست و عقد ایشان را با عایشه(رضیاللهعنها) بست. بدین ترتیب این خواستگاری مبارک به پایان رسید.
رسول اللهﷺ مهریهای به مقدار چهارصد درهم نقره به عایشه(رضیاللهعنها) داد. سن عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) شش یا هفت سال بود و این ازدواج سه سال قبل از هجرت در ماه شوال رخ داد.
🔸 تفاوت سنی در این ازدواج
اینجا محل طرح موضوع تفاوت سن پیامبرﷺ و عایشه(رضیاللهعنها) نیست، ولی به این نکته اشاره میکنیم که این ازدواج در مکان(محیط) و زمانی صورت گرفته که گاه میشد یک زن کمسن و سال، با یک مرد مسن ازدواج کند و این ازدواج به معنی شکستن رسوم آنزمان نیست؛ چرا که قضیه کاملاً عادی است و گاه نیز میشد یک مرد جوان با یک زن سالخورده ازدواج کند؛ این قضیه نیز میان مردم قریش، رایج بود، مانند ازدواج پیامبرﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها).
مسلماً اگر این ازدواج پیامبرﷺ عیب به شمار میرفت، چنانکه دشمنان اسلام امروزه دوست دارند آنرا به عنوان یک عیب تلقی کنند، بدون تردید مشرکین آنزمان از هیچ کوششی برای جستن راهی برای انتقاد به پیامبرﷺ در رفتار او فروگذار نمیکردند؛ ولی در هیچیک از کتابهای تاریخ نیامده که کسی این ازدواج را بر ایشان خرده گرفته باشد.
در اینصورت نمیتوانیم عینیت جامعۀ آنان را با عینیت جامعۀ خودمان مقایسه نماییم. میان ما و آنان یک عامل زمانی به مدت چهارده قرن وجود دارد. علاوه بر این، غالباً زنان حجاز و مناطق گرمسیر از نظر جسمی زود رشد میکنند و همین پدیده سبب میشود آنان پس از بیست سالگی با پیری روبرو شوند.
🔸در این مورد مثالی داریم: کودک فلسطینیای که فقط پنج سال دارد، با منتهای شجاعت به طرف تانکهای اسراییلی سنگ پرتاب میکند، حال آنکه جوانان ۲۵ ساله در جاهای دیگر، از انجام اینکار عاجزند.
منابع:
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبر. مولف: عمرو خالد.
جادو و چشمزخم و حسادت، همه در شریعت ثابت شده و واقعیت دارد.
بنابراین همسران باید خود و فرزندان خود را با اذکار، دعا به درگاه وی سبحانهوتعالی از شر شیاطین انس و جن، رقیهی شرعی و توکل بر الله متعال مصون دارند.
کم نیستند خانوادههایی که به دلیل سِحر، چشمزخم و حسادت از هم پاشید، سلامتی افراد رفت و خانههای خوشبختی که بدبخت شدند.
والله المستعان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابراین همسران باید خود و فرزندان خود را با اذکار، دعا به درگاه وی سبحانهوتعالی از شر شیاطین انس و جن، رقیهی شرعی و توکل بر الله متعال مصون دارند.
کم نیستند خانوادههایی که به دلیل سِحر، چشمزخم و حسادت از هم پاشید، سلامتی افراد رفت و خانههای خوشبختی که بدبخت شدند.
والله المستعان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدانستی یکی از مدیران ارشد از حملات ۱۱ سپتامبر برجهای دو قلوی آمریکا جان سالم به در برد فقط چون آن روز پسرش را برای اولین روز مهدکودک برده بود؟
مرد دیگری زنده ماند چون نوبت او بود که دونات بیاورد.
زنی جان سالم به در برد چون ساعت زنگدارش اصلاً زنگ نزد.
یکی دیگر دیر رسید چون در ترافیک نیوجرسی گیر کرده بود.
یکی اتوبوس را از دست داد.
یکی قهوهاش را ریخت و مجبور شد لباسش را عوض کند.
ماشین یکی روشن نشد.
یکی برگشت خانه تا به یک تماس تلفنی جواب بدهد.
والدی به خاطر اینکه فرزندش آن روز غیرعادی کند بود، تأخیر داشت.
مردی فقط به این دلیل که نمیتوانست تاکسی بگیرد، زنده ماند.
اما داستانی که بیشتر از همه تکانم داد؟
مردی بود که آن روز کفش نو پوشیده بود.
در راه، پاهایش درد گرفت.
توقف کرد تا از داروخانه چسب زخم بخرد.
و همین باعث شد زنده بماند.
از وقتی این داستان را شنیدم، جور دیگری فکر میکنم.
وقتی در ترافیک گیر میکنم…
وقتی آسانسور را از دست میدهم…
وقتی چیزی را فراموش میکنم و مجبورم برگردم…
وقتی صبحم طبق برنامه پیش نمیرود…
سعی میکنم مکث کنم و اعتماد داشته باشم:
شاید این تأخیر، عقبگرد نیست.
شاید زمانبندیای الهی است.
شاید دقیقاً همانجایی هستم که باید باشم.
پس دفعه بعد که صبحت بههم ریخت…
بچهها کند بودند، کلیدها پیدا نمیشدند، همه چراغها قرمز بود ..
حرص نخور. عصبانی نشو.
شاید همهاش… خوششانسی در لباس مبدل باشد.
بنابرین آرام باش
هیچ خبری نیست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد دیگری زنده ماند چون نوبت او بود که دونات بیاورد.
زنی جان سالم به در برد چون ساعت زنگدارش اصلاً زنگ نزد.
یکی دیگر دیر رسید چون در ترافیک نیوجرسی گیر کرده بود.
یکی اتوبوس را از دست داد.
یکی قهوهاش را ریخت و مجبور شد لباسش را عوض کند.
ماشین یکی روشن نشد.
یکی برگشت خانه تا به یک تماس تلفنی جواب بدهد.
والدی به خاطر اینکه فرزندش آن روز غیرعادی کند بود، تأخیر داشت.
مردی فقط به این دلیل که نمیتوانست تاکسی بگیرد، زنده ماند.
اما داستانی که بیشتر از همه تکانم داد؟
مردی بود که آن روز کفش نو پوشیده بود.
در راه، پاهایش درد گرفت.
توقف کرد تا از داروخانه چسب زخم بخرد.
و همین باعث شد زنده بماند.
از وقتی این داستان را شنیدم، جور دیگری فکر میکنم.
وقتی در ترافیک گیر میکنم…
وقتی آسانسور را از دست میدهم…
وقتی چیزی را فراموش میکنم و مجبورم برگردم…
وقتی صبحم طبق برنامه پیش نمیرود…
سعی میکنم مکث کنم و اعتماد داشته باشم:
شاید این تأخیر، عقبگرد نیست.
شاید زمانبندیای الهی است.
شاید دقیقاً همانجایی هستم که باید باشم.
پس دفعه بعد که صبحت بههم ریخت…
بچهها کند بودند، کلیدها پیدا نمیشدند، همه چراغها قرمز بود ..
حرص نخور. عصبانی نشو.
شاید همهاش… خوششانسی در لباس مبدل باشد.
بنابرین آرام باش
هیچ خبری نیست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ضرب_المثل
#مرغش_یک_پا_داره
✨روزی بود ، روزگاری بود .
در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند :
#مرغ_ایشان_یک_پا_دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#مرغش_یک_پا_داره
✨روزی بود ، روزگاری بود .
در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند :
#مرغ_ایشان_یک_پا_دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اولین باری که دلت میشکنه ، اولین باری که یه تلخی رو توی زندگیت مزه می کنی ، اولین باری که با درد آشنا میشی ...
فریاد میزنی ، حال بدت رو به همه نشون میدی ، درون و بیرونت با هم آوار میشه ، به غریبه و آشنا متوسل میشی واسه درد دل کردن و آروم شدن ...
تهش اینه که هربار توی آینه ضعیف ترین موجود دنیا رو میبینی
از خودت و احوالِ پریشونت بیزار میشی !
یه مدت که بگذره ...
دوزِ دردا و تلخیا و شکست ها که بره بالاتر ، زخم های عمیق تر رو که حس کنی
کم کم ساکت میشی و میریزی تو خودت ...
یه نقابِ درجه یک برای خودت انتخاب میکنی و میزنی به صورتت
میشی شادترین نسخه ای که
خدا میتونست ازت بسازه ...
👤مولود انصاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فریاد میزنی ، حال بدت رو به همه نشون میدی ، درون و بیرونت با هم آوار میشه ، به غریبه و آشنا متوسل میشی واسه درد دل کردن و آروم شدن ...
تهش اینه که هربار توی آینه ضعیف ترین موجود دنیا رو میبینی
از خودت و احوالِ پریشونت بیزار میشی !
یه مدت که بگذره ...
دوزِ دردا و تلخیا و شکست ها که بره بالاتر ، زخم های عمیق تر رو که حس کنی
کم کم ساکت میشی و میریزی تو خودت ...
یه نقابِ درجه یک برای خودت انتخاب میکنی و میزنی به صورتت
میشی شادترین نسخه ای که
خدا میتونست ازت بسازه ...
👤مولود انصاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسی وپنج وصدوسی وشش
📖سرگذشت کوثر
تاجایی که بتونیم توش اقامت کنیم تمیز کردیم وخیالمون راحت شدنزدیک اذان مغرب بودش که خواهرای مرادسررسیدن گریون ونالون خواهرکوچیکشم اومده بودو اشک میریخت مثل چی جوری مامان مامانی کردن انگارکه مادرشونوسالها نگه داشتن و تروخشک کردن مادرشونوصدامیزدن وجیغ میزدن میگفتن وای مامان وای مامان کجارفتی دورت بگردیم کاش بودی دورت میگشتیم سرمراددادزدن گفتن بالاخره کار خودتوکردی بالاخره زهرتو ریختی مادرما صحیح وسالم بودچرابرداشتی باخودت بردیش اگه نبرده بودیش الان زنده وسالم بودمگه مجبوربودی مراد سرشون دادزدگفت دیگه ساکت بشین بیشترازاین توهین نکنیدمامان کسی رونداشت که ازش مواظبت کنه شماازترس شوهراتون جرات نفس کشیدنم نداشتیدالان مامان مامان میکنین چرااین چندسال نیومدین یه خبر ازش بگیرین فقط هروقت مامیومدیم اینجا خودتونوروسرما هوار میکردین دیگه دست ازسرمابردارین رقیه سرمراددادزدوگفت من مادرموازتو میخوام توبرادربزرگتر منی تومادرمنو صحیح وسالم بردی امانت بوددستت چه بلایی سرش آوردی مدرک بیار که مادرمون شهید شده مدرک بیارکه مامان ماوقتی که اون اهوازروموشک زدن همونجا شهیدشدش من مطمئنم توداری دروغ میگی توفقط میخواستی ازدست اون پیرزن بدبخت خلاص بشی خداجوابتونوبده ایشالا من شماهارونمیبخشم شماهاروواگذار به خداکردم خداخودش جواب شماها رومیده دل ماهاروسوزوندین خدادلتونوبسوزونه
نتونستم تحمل کنم سررقیه شروع کردم جیغ ودادکردن نمیتونستم خودموکنترل کنم همه خاطراتوگذاشتی جلوچشمم ظاهر شدازاول تاآخرش یادچیزهایی که نبایدمی افتادم افتادم هرچی ازدهنم دراومد به همشون گفتم گفتم که سالها منوبه بردگی گرفتین عین کلفت ازم کارکشیدین الان
دنبال چی میگردین دنبال ارث ومیراث میگردین ماهم واسه ارث ومیراث اومدیم اینجا اومدیم همه چی روتقسیم کنیم
الکی مامان مامان نکنیدشما هیچ وقت مادرتونودوست نداشتین مادرتون فقط خوب به شماسواری میدادتاوقتی که باباتون زنده بود همیشه توخونه باباتون پلاس بودید ولی وقتی باباتون ازدنیا رفت ازترس اینکه مبادا مادرتون گردنتون بیفته خودتونوهزارتا سوراخ سمبه قایم کردیدلطفاً ماراهم نفرین نکنیدچون هرچی نفرین میکنید مطمئنم یه روزبه خودتون وبچههاتون برمیگرده اگه
اومدیدمهمونی واومدین باماهمدردی کنید خوش اومدین اگراومدین نمک به زخم ماها بپاشید ازاین خونه برین خیلی محترمانه ازتون میخوام که ازاین خونه بریدخیلی ناراحتیم خیلی عزاداریم فقط خودمونو به زورنگه داشتیم اگه شما مادرتون مرده ما بچههامون مردن عزیزامون مردن پاره تنمون مرده با حرفهای من یه خورده عقب نشینی کردن مخصوصاً که اسم پول اسم میراث اومد نشستن شوهرخواهرهای مرادبه حرف اومدن به مرادگفتن ماسالهاست که منتظر تقسیم ارث هستیم بدون حضور شماهم نمیشدبه هرحال پسربزرگ خونواده هستین از نظرقانون وسنت ورسم ورسوم شماباید تقسیم میکردیدمرادگفت من نمیدونم هرچی که قانون بگه همونه خواهرهاش گفتن بیاین بین خودمون حلش کنیم وبه صورت کاملاعادلانه تقسیم کنیم فاطمه گفت از اونجایی که من شنیدم ودیدم بخوایم به صورت عادلانه تقسیم کنیم سهم بابای من بیشترازشماهستش من میتونم که سهم بابای من دوبرابرسهم شما هستش شوهر خواهرهای مرادبه فاطمه چشم غره رفتن که ساکت بشه مرادبهشون گفت ازکی تاحالا جلوی چشم خودم به بچه خودم چپ چپ نگاه میکنیدمگه دخترم بدمیگه ماشالا خانومه باسوادمدرسه رفته ازمن بیسواد خیلی بیشترحالیشه دفعه اول آخرتون باشه
به بچه خودمن جلوچشم خودم چشم غره میریدگفتن اینجورمسائل به بچهها ربطی نداره دخترت الکی داره دخالت میکنه
مرادگفت پس چراشما دارین دخالت میکنید شوهرهاتونو آوردین که دخالت کنن دیگه دختر منم نماینده منه زبون منه حق داره دخالت کنه من سواد درست حسابی ندارم ولی فاطمه ماشالله سوادداره از همه چی سر در میاره نمیذاره سرمن کلاه بره شماها میخواین سرمنو کلاه بذارین دخترمنم نمی گذاره شماسرمنو کلاه بزارین ازاینکه مراد پشت فاطمه راگرفته بودخیلی خوشحال شدم تودلم قند آب میکردم همیشه عشق و علاقه مرادبه فاطمه به من ثابت شده بوداز اینکه میدیدم یه پدراینجوری پشت دخترشه خیلی شادمیشدم جلسه اون شب بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسیدهیچ کدوممون باهم به توافق نرسیدیم اوناحق و حقوق مساوی میخواستن میگفتن هرچی هستش بایدبین سه تامون مساوی تقسیم بشه ولی مراد میگفت نه مساوی تقسیم نشه وقتی رفتن به مراد گفتم واسه چی میگی مساوی تقسیم نشه بزارمساوی تقسیم بشه تو روخدافقط شراین فتنهها روازسر من کم کن من هیچی نمیخوام مرادبهم گفت واسه چی مساوی تقسیم بشه حالت خوبه تواین همه کار کردی این همه توخونه زندگی من تلاش کردی مادر منو تر و خشک کردی کاری که دخترهاش حاضر نشدن انجام بدن و تو کردی پس حق توئه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
تاجایی که بتونیم توش اقامت کنیم تمیز کردیم وخیالمون راحت شدنزدیک اذان مغرب بودش که خواهرای مرادسررسیدن گریون ونالون خواهرکوچیکشم اومده بودو اشک میریخت مثل چی جوری مامان مامانی کردن انگارکه مادرشونوسالها نگه داشتن و تروخشک کردن مادرشونوصدامیزدن وجیغ میزدن میگفتن وای مامان وای مامان کجارفتی دورت بگردیم کاش بودی دورت میگشتیم سرمراددادزدن گفتن بالاخره کار خودتوکردی بالاخره زهرتو ریختی مادرما صحیح وسالم بودچرابرداشتی باخودت بردیش اگه نبرده بودیش الان زنده وسالم بودمگه مجبوربودی مراد سرشون دادزدگفت دیگه ساکت بشین بیشترازاین توهین نکنیدمامان کسی رونداشت که ازش مواظبت کنه شماازترس شوهراتون جرات نفس کشیدنم نداشتیدالان مامان مامان میکنین چرااین چندسال نیومدین یه خبر ازش بگیرین فقط هروقت مامیومدیم اینجا خودتونوروسرما هوار میکردین دیگه دست ازسرمابردارین رقیه سرمراددادزدوگفت من مادرموازتو میخوام توبرادربزرگتر منی تومادرمنو صحیح وسالم بردی امانت بوددستت چه بلایی سرش آوردی مدرک بیار که مادرمون شهید شده مدرک بیارکه مامان ماوقتی که اون اهوازروموشک زدن همونجا شهیدشدش من مطمئنم توداری دروغ میگی توفقط میخواستی ازدست اون پیرزن بدبخت خلاص بشی خداجوابتونوبده ایشالا من شماهارونمیبخشم شماهاروواگذار به خداکردم خداخودش جواب شماها رومیده دل ماهاروسوزوندین خدادلتونوبسوزونه
نتونستم تحمل کنم سررقیه شروع کردم جیغ ودادکردن نمیتونستم خودموکنترل کنم همه خاطراتوگذاشتی جلوچشمم ظاهر شدازاول تاآخرش یادچیزهایی که نبایدمی افتادم افتادم هرچی ازدهنم دراومد به همشون گفتم گفتم که سالها منوبه بردگی گرفتین عین کلفت ازم کارکشیدین الان
دنبال چی میگردین دنبال ارث ومیراث میگردین ماهم واسه ارث ومیراث اومدیم اینجا اومدیم همه چی روتقسیم کنیم
الکی مامان مامان نکنیدشما هیچ وقت مادرتونودوست نداشتین مادرتون فقط خوب به شماسواری میدادتاوقتی که باباتون زنده بود همیشه توخونه باباتون پلاس بودید ولی وقتی باباتون ازدنیا رفت ازترس اینکه مبادا مادرتون گردنتون بیفته خودتونوهزارتا سوراخ سمبه قایم کردیدلطفاً ماراهم نفرین نکنیدچون هرچی نفرین میکنید مطمئنم یه روزبه خودتون وبچههاتون برمیگرده اگه
اومدیدمهمونی واومدین باماهمدردی کنید خوش اومدین اگراومدین نمک به زخم ماها بپاشید ازاین خونه برین خیلی محترمانه ازتون میخوام که ازاین خونه بریدخیلی ناراحتیم خیلی عزاداریم فقط خودمونو به زورنگه داشتیم اگه شما مادرتون مرده ما بچههامون مردن عزیزامون مردن پاره تنمون مرده با حرفهای من یه خورده عقب نشینی کردن مخصوصاً که اسم پول اسم میراث اومد نشستن شوهرخواهرهای مرادبه حرف اومدن به مرادگفتن ماسالهاست که منتظر تقسیم ارث هستیم بدون حضور شماهم نمیشدبه هرحال پسربزرگ خونواده هستین از نظرقانون وسنت ورسم ورسوم شماباید تقسیم میکردیدمرادگفت من نمیدونم هرچی که قانون بگه همونه خواهرهاش گفتن بیاین بین خودمون حلش کنیم وبه صورت کاملاعادلانه تقسیم کنیم فاطمه گفت از اونجایی که من شنیدم ودیدم بخوایم به صورت عادلانه تقسیم کنیم سهم بابای من بیشترازشماهستش من میتونم که سهم بابای من دوبرابرسهم شما هستش شوهر خواهرهای مرادبه فاطمه چشم غره رفتن که ساکت بشه مرادبهشون گفت ازکی تاحالا جلوی چشم خودم به بچه خودم چپ چپ نگاه میکنیدمگه دخترم بدمیگه ماشالا خانومه باسوادمدرسه رفته ازمن بیسواد خیلی بیشترحالیشه دفعه اول آخرتون باشه
به بچه خودمن جلوچشم خودم چشم غره میریدگفتن اینجورمسائل به بچهها ربطی نداره دخترت الکی داره دخالت میکنه
مرادگفت پس چراشما دارین دخالت میکنید شوهرهاتونو آوردین که دخالت کنن دیگه دختر منم نماینده منه زبون منه حق داره دخالت کنه من سواد درست حسابی ندارم ولی فاطمه ماشالله سوادداره از همه چی سر در میاره نمیذاره سرمن کلاه بره شماها میخواین سرمنو کلاه بذارین دخترمنم نمی گذاره شماسرمنو کلاه بزارین ازاینکه مراد پشت فاطمه راگرفته بودخیلی خوشحال شدم تودلم قند آب میکردم همیشه عشق و علاقه مرادبه فاطمه به من ثابت شده بوداز اینکه میدیدم یه پدراینجوری پشت دخترشه خیلی شادمیشدم جلسه اون شب بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسیدهیچ کدوممون باهم به توافق نرسیدیم اوناحق و حقوق مساوی میخواستن میگفتن هرچی هستش بایدبین سه تامون مساوی تقسیم بشه ولی مراد میگفت نه مساوی تقسیم نشه وقتی رفتن به مراد گفتم واسه چی میگی مساوی تقسیم نشه بزارمساوی تقسیم بشه تو روخدافقط شراین فتنهها روازسر من کم کن من هیچی نمیخوام مرادبهم گفت واسه چی مساوی تقسیم بشه حالت خوبه تواین همه کار کردی این همه توخونه زندگی من تلاش کردی مادر منو تر و خشک کردی کاری که دخترهاش حاضر نشدن انجام بدن و تو کردی پس حق توئه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انرژی مثبت هفته:
به یاد داشته باشیم:
انسان مانند رودخانه است؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.
انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند
و انسان قویتر از دیگران.
قطعاً اين قدرت را فقط مي توان در پناه پروردگار داشت.هركس كه به او نزديك تر است، قدرتمندتر است،آرامتر و متواضع تر است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به یاد داشته باشیم:
انسان مانند رودخانه است؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.
انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند
و انسان قویتر از دیگران.
قطعاً اين قدرت را فقط مي توان در پناه پروردگار داشت.هركس كه به او نزديك تر است، قدرتمندتر است،آرامتر و متواضع تر است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱
📒#داستانک
مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
"لقمان جواب داد: آرى."
او گفت:
پس تو همان "چوپان سياهى؟!"
لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
"باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت:
"ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..."
لقمان گفت:
""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!""
گفت: چه كارى؟!
لقمان گفت:
* فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. *
◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📒#داستانک
مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
"لقمان جواب داد: آرى."
او گفت:
پس تو همان "چوپان سياهى؟!"
لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
"باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت:
"ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..."
لقمان گفت:
""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!""
گفت: چه كارى؟!
لقمان گفت:
* فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. *
◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9