#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پانزده
در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی...
شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید...
مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده...
با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟
آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده...
گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟
مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو...
داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم...
فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم...
بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم...
کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد...
رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه...
جلوی در خونش نشستم تا بیاد...
به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم...
باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود...
توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن...
یهو چشمشون به من افتاد.
هردو تعجب زده نگاهم میکردن...
من به اونا اونا به من زل زده بودن...
بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟
با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط...
گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش...
فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست...
اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟
گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه...
اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟
و اطراف رو نگاه میکرد...
با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه...
اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب...
صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش...
بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم...
ولی کجارو داشتم که برم؟
نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم...
رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم...
چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب...
رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم...
بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن...
ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم...
رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی...
پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی...
از فردا توی همین مغازه کار میکنی...
هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه...
خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده...
گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا بخوابم با بچه کوچیک جایی ندارم برم...
قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
پیرمرد خوبی بود هرروز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم...
هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پانزده
در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انکار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی...
شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید...
مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده...
با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟
آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده...
گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟
مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو...
داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم...
فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم...
بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم...
کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد...
رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه...
جلوی در خونش نشستم تا بیاد...
به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم...
باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود...
توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن...
یهو چشمشون به من افتاد.
هردو تعجب زده نگاهم میکردن...
من به اونا اونا به من زل زده بودن...
بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟
با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط...
گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش...
فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست...
اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟
گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه...
اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟
و اطراف رو نگاه میکرد...
با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه...
اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب...
صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش...
بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم...
ولی کجارو داشتم که برم؟
نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم...
رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم...
چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب...
رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم...
بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن...
ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم...
رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی...
پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی...
از فردا توی همین مغازه کار میکنی...
هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه...
خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده...
گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا بخوابم با بچه کوچیک جایی ندارم برم...
قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
پیرمرد خوبی بود هرروز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم...
هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_شونزده
منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز...
ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود...
چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم...
پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود...
سعی داشتم منو نبینه...
خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟
نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم...
بالاخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم...
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پیربابا با تعجب نگام میکرد...
انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد...
گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم...
پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟
اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا...
گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه...
با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست...
پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم...
بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی...
میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم...
گفت: باشه وایمیسم تا بیاد...
کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند...
اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم...
بالاخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد...
با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه...
پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم...
دلم نمیومد تنهاش بذارم...
تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه...
ولی مجبور بودم برم...
با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم...
چقدر این لحظه برام شیرین بود...
بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم...
رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم...
متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه...
ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم...
ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم...
برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم...
چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد...
طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد...
پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه...
متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم...
اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه...
رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد...
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود...
اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟ این بود وفاداریت؟
فرهاد بلند شد و گفت: چرا قسمت اصلیشو نمیگی؟ چرا نمیگی چی شد که اینجوری شد؟
سر به زیر انداختم که خود فرهاد شروع کرد به گفتن: اون شب من بخاطر دیدن اقدس و بدست نیاوردنش مست بودم عشقم جلوی چشمم بود ولی نمیتونستم حتی بهش نگاه کنم...
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_شونزده
منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز...
ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود...
چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم...
پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود...
سعی داشتم منو نبینه...
خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟
نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم...
بالاخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم...
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پیربابا با تعجب نگام میکرد...
انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد...
گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم...
پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟
اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا...
گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه...
با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست...
پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم...
بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی...
میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم...
گفت: باشه وایمیسم تا بیاد...
کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند...
اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم...
بالاخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد...
با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه...
پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم...
دلم نمیومد تنهاش بذارم...
تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه...
ولی مجبور بودم برم...
با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم...
چقدر این لحظه برام شیرین بود...
بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم...
رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم...
متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه...
ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم...
ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم...
برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم...
چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد...
طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد...
پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه...
متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم...
اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه...
رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد...
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود...
اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟ این بود وفاداریت؟
فرهاد بلند شد و گفت: چرا قسمت اصلیشو نمیگی؟ چرا نمیگی چی شد که اینجوری شد؟
سر به زیر انداختم که خود فرهاد شروع کرد به گفتن: اون شب من بخاطر دیدن اقدس و بدست نیاوردنش مست بودم عشقم جلوی چشمم بود ولی نمیتونستم حتی بهش نگاه کنم...
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#حکایت
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌸✍🏻اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
خیلی ها به خیال اینکه زیادی دارند فروشنده خواهند بود نه خریدار.......
🌸✍🏻اونایی که بین " دل و عقل "عقل رو انتخاب میکنن شاید کار درستی میکنن ولی هیچوقت حال دلشون خوب نیست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خیلی ها به خیال اینکه زیادی دارند فروشنده خواهند بود نه خریدار.......
🌸✍🏻اونایی که بین " دل و عقل "عقل رو انتخاب میکنن شاید کار درستی میکنن ولی هیچوقت حال دلشون خوب نیست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان معروف به قتلـ.ـگاه آدم سـ.ـوزی فرار کند ، او در نامهای خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه مینویسد:
چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند ، من اتاقهای گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی میشدند.
من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بی گناه را به راحتی مـ.ـسموم میكردند.
من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها را با تزریـ.ـق یک آمـپول به قتـ.ـل میرسانند.
من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که میتوانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند.
و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد.
از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانشآموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آنها *یک انسان* بسازید ، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند.
پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی میتواند با چند سال تلاش به آن برسد اما به دانشآموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها “ *انسانیت” است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست...*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند ، من اتاقهای گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی میشدند.
من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بی گناه را به راحتی مـ.ـسموم میكردند.
من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها را با تزریـ.ـق یک آمـپول به قتـ.ـل میرسانند.
من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که میتوانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند.
و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد.
از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانشآموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آنها *یک انسان* بسازید ، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند.
پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی میتواند با چند سال تلاش به آن برسد اما به دانشآموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها “ *انسانیت” است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست...*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلخوش به این چندروززندڪَـے ومال دنیا نباش دنیا، مدرسه بزرڪَـے است، ڪههرچقدرهـم درآن،موفقباشید،
هیچمدرکیجزاعمال وڪَواهـے فوت
باخودنخواهیدبُرد
﷽
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ
بدانید که زندگی دنیا تنها بازیچه وسرگرمی وتجمل, وفخر فروشی در میان شما و افزون طلبی در اموال وفرزاندان است, همانند بارانی که روییدنی اش کشا ورزان را به شگفت آورد سپس خشک شود (به گونه ای که) آن را زرد رنگ بینی, سپس خرد (وبه کاه تبدیل) شود ودر آخرت (برای کفار) عذاب سخت است و(برای مؤمنان) آمرزشی از جانب خداوند وخشنودی است, وزندگی دنیا چیزی جز متاع فریبنده نیست.
❤سوره حدید آیه٢۰❤
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچمدرکیجزاعمال وڪَواهـے فوت
باخودنخواهیدبُرد
﷽
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ
بدانید که زندگی دنیا تنها بازیچه وسرگرمی وتجمل, وفخر فروشی در میان شما و افزون طلبی در اموال وفرزاندان است, همانند بارانی که روییدنی اش کشا ورزان را به شگفت آورد سپس خشک شود (به گونه ای که) آن را زرد رنگ بینی, سپس خرد (وبه کاه تبدیل) شود ودر آخرت (برای کفار) عذاب سخت است و(برای مؤمنان) آمرزشی از جانب خداوند وخشنودی است, وزندگی دنیا چیزی جز متاع فریبنده نیست.
❤سوره حدید آیه٢۰❤
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اصالت چیست👌✨♥️
در زمانهای گذشته درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین دربار هر کاری کردند، نتوانستد لکه را از بین ببرند
یک روز مرد فقیری
از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند و
ایشان به پادشاه گفت
داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که مشغول خوردن درب است!
پادشاه به او خندید وگفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند؟
مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت بسیار خوب!
دستور می دهم درب را بشکنند اگر کرمی نبود گردنت را می زنم
مرد هم پذیرفت
وقتی درب را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد.
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها را به او بدهند!
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت
این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟
مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد
پادشاه باورش نشد!
برای اثبات ادعای مرد فقیر ،
سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
ناگهان اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و
دستور داد که مرد فقیر را مجددا به محل قبلی برده و پس مانده غذاها را به بدهند.
روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛پادشاه از او سوال کرد:
مردک بگو دیگر چه می دانی؟
مرد که به شدت ترسیده بود گفت:
می دانم که تو شاهزاده نیستی!!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود
در پی کشف واقعیت نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟!
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم؛
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !!
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ دانایی او پرسید.....
مرد فقیر گفت:
علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود!
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی تغذیه کرده و حتما به آب تنی علاقه مند است.
پادشاه پرسید :
"""اصالت""" مرا چگونه فهمیدی؟!
فقیر گفت:
من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم
ولی تو به جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه ای از آشپزخانه فرستادی و غذای پسمانده دربار دادی
چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم
""""فهمیدم تو نیستی""""
یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها ذاتی"" است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود
نه هرگرسنه ای، فقیراست
و نه هر بزرگی، بزرگوار
مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست
و اینکه
درچه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو اول بگو با کیان زیستی
که تا من بگویم که تو کیستی
در زمانهای گذشته درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین دربار هر کاری کردند، نتوانستد لکه را از بین ببرند
یک روز مرد فقیری
از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند و
ایشان به پادشاه گفت
داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که مشغول خوردن درب است!
پادشاه به او خندید وگفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند؟
مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت بسیار خوب!
دستور می دهم درب را بشکنند اگر کرمی نبود گردنت را می زنم
مرد هم پذیرفت
وقتی درب را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد.
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها را به او بدهند!
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت
این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟
مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد
پادشاه باورش نشد!
برای اثبات ادعای مرد فقیر ،
سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
ناگهان اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و
دستور داد که مرد فقیر را مجددا به محل قبلی برده و پس مانده غذاها را به بدهند.
روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛پادشاه از او سوال کرد:
مردک بگو دیگر چه می دانی؟
مرد که به شدت ترسیده بود گفت:
می دانم که تو شاهزاده نیستی!!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود
در پی کشف واقعیت نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟!
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم؛
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !!
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ دانایی او پرسید.....
مرد فقیر گفت:
علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود!
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی تغذیه کرده و حتما به آب تنی علاقه مند است.
پادشاه پرسید :
"""اصالت""" مرا چگونه فهمیدی؟!
فقیر گفت:
من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم
ولی تو به جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه ای از آشپزخانه فرستادی و غذای پسمانده دربار دادی
چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم
""""فهمیدم تو نیستی""""
یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها ذاتی"" است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود
نه هرگرسنه ای، فقیراست
و نه هر بزرگی، بزرگوار
مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست
و اینکه
درچه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو اول بگو با کیان زیستی
که تا من بگویم که تو کیستی
✨ تزکیه ی تمام اعضا وجوارح پیامبرصلي الله عليه وسلم از جانب خداوند ✨
🌻 خداوند قلبش را تزکیه کرد:
《ما كذب الفؤاد ومارأي》
(آن چه را که دید دلش کذب وخیال نپنداشت).
🌴 زبانش را تزکیه کرد:
《وماينطق عن الهوي》
(واز سر هوس سخن نمی گوید)
💞 عقلش را تزکیه کرد:
《ماأنت بنعمة ربك بمجنون》
(که تو، به لطف پروردگارت دیوانه نیستی)
🎄 حافظه اش را تزکیه کرد:
《سنقرئك فلاتنسي》
(مابه زودی برتو خواهیم خواند تا فراموش نکنی)
☘ راه و روشش را تزکیه کرد:
《ماضل صاحبكم وما غوي》
(یارشما نه گمراه شده ونه در نادانی مانده)
🍀 گوشش راتزکیه کرد:
《قل أذن خيرلكم》
(بگو گوش خوبی برای شماست)
🌷 چشمش را تزکیه کرد:
《 مازاغ البصر وما طغي》
(دیده اش منحرف نگشت واز حد در نگذشت)
🌿 دستش را تزکیه کرد:
《ومارميت إذ رميت ولكن الله رمي》
(وهنگامی که ریگ به سوی آنها افکندی، تونیفکندی، بلکه خدا افکند)
🍃 ودر آخر هم به طور کلی اخلاق ورفتارش را تزکیه کرد:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
《وإنك لعلي خلق عظيم》
(وراستی که تورا اخلاق وخویی والاست!)
🌻 خداوند قلبش را تزکیه کرد:
《ما كذب الفؤاد ومارأي》
(آن چه را که دید دلش کذب وخیال نپنداشت).
🌴 زبانش را تزکیه کرد:
《وماينطق عن الهوي》
(واز سر هوس سخن نمی گوید)
💞 عقلش را تزکیه کرد:
《ماأنت بنعمة ربك بمجنون》
(که تو، به لطف پروردگارت دیوانه نیستی)
🎄 حافظه اش را تزکیه کرد:
《سنقرئك فلاتنسي》
(مابه زودی برتو خواهیم خواند تا فراموش نکنی)
☘ راه و روشش را تزکیه کرد:
《ماضل صاحبكم وما غوي》
(یارشما نه گمراه شده ونه در نادانی مانده)
🍀 گوشش راتزکیه کرد:
《قل أذن خيرلكم》
(بگو گوش خوبی برای شماست)
🌷 چشمش را تزکیه کرد:
《 مازاغ البصر وما طغي》
(دیده اش منحرف نگشت واز حد در نگذشت)
🌿 دستش را تزکیه کرد:
《ومارميت إذ رميت ولكن الله رمي》
(وهنگامی که ریگ به سوی آنها افکندی، تونیفکندی، بلکه خدا افکند)
🍃 ودر آخر هم به طور کلی اخلاق ورفتارش را تزکیه کرد:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
《وإنك لعلي خلق عظيم》
(وراستی که تورا اخلاق وخویی والاست!)
پارت سیوششم رمان «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
شش سال از ازدواجم با امید میگذشت. زندگیمون بد نبود، اما هنوزم اون زنجیر لعنتیِ مشروب رو از پاش باز نکرده بود. هر بار که میخورد، دلم تکهتکه میشد. امشب ساعت از دو گذشته بود و هنوز نیومده بود. دلم شور میزد. یه نگرانی قاطی عصبانیت، مثل طوفان داشت تو وجودم میپیچید.
ناگهان صدای باز شدن در، اضطرابمو چند برابر کرد. دویدم. درو که باز کردم، امید رو دیدم که با حالی خراب وسط حیاط افتاده بود. چشمهاش قرمز، لباساش بوی تعفن مشروب میداد. شروع کرد به عربده زدن و گریه کردن.
امید فریاد زد:
ـ من خستم یسرا... بخدا که خستم... از خودم، از این زندگی، از این مردابی که هر روز بیشتر توش فرو میرم. حس میکنم نجاست، تموم وجودمو گرفته...
با صدایی لرزان ادامه داد:
ـ امروز... با همون حال مستی رفتم تو مسجد. نماز خوندم... نماز! ولی بازم خوب نشدم... هیچی خوب نشد.
قهقههای تلخ سر داد:
ـ هه... میفهمی چی میگم؟ دارم میمیرم، یسرا. شاید دیگه هیچوقت خوب نشم. شاید خدا هیچوقت منو نبخشه...
اشک، بیاجازه از چشمهام جاری شد. قلبم تیر کشید. زود دستشو گرفتم، کمکش کردم. صورتش رو شستم، لباسهای آلودهاش رو عوض کردم. بردمش سمت تخت که بخوابه. اما دستم رو محکم گرفت.
امید با صدایی گرفته گفت:
ـ یسرا؟
برگشتم.
ـ جانم؟
ـ میخونی برام؟... چندتا سوره بخون... شاید دلم مثل دل تو آروم شه...
لبخند تلخی زدم.
ـ آره عزیزم، چرا که نه...
کنارش نشستم. دستم رو روی قلبش گذاشتم. سوره یاسین رو آرومآروم براش خوندم. صدای لرزونم با آیات خدا گره خورد. تپشهای دلش کمکم آروم شد. چشمهاش بسته شد. مثل بچهای که بالاخره به آغوش آرامش رسیده...
اما من؟
من دویدم وضو گرفتم. پاهام میلرزید. قلبم پُر از درد و دعا. ایستادم به نماز. تهجد خوندم. توی قنوت، زار زدم.
ـ یا الله...
ـ چرا امیدو هدایت نمیکنی؟ چرا هنوز تو تاریکی مونده؟ تو که نور آسمونی، تو که قادری، تو که هادی بندگاتی... چرا نمیکشیش سمت خودت؟ نکنه دیره؟ نه... تو گفتی: «قل یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله»...
های های گریه کردم. انگار تمام تاریکیهای دنیا رو توی قلبم ریختن. ولی با همون دل شکسته، باز گفتم:
ـ خداجون... کمکم کن... کمک کن تا منم وسیله هدایت امید بشم... به حرمت قرآن، دلشو از این گلآلودی نجات بده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
شش سال از ازدواجم با امید میگذشت. زندگیمون بد نبود، اما هنوزم اون زنجیر لعنتیِ مشروب رو از پاش باز نکرده بود. هر بار که میخورد، دلم تکهتکه میشد. امشب ساعت از دو گذشته بود و هنوز نیومده بود. دلم شور میزد. یه نگرانی قاطی عصبانیت، مثل طوفان داشت تو وجودم میپیچید.
ناگهان صدای باز شدن در، اضطرابمو چند برابر کرد. دویدم. درو که باز کردم، امید رو دیدم که با حالی خراب وسط حیاط افتاده بود. چشمهاش قرمز، لباساش بوی تعفن مشروب میداد. شروع کرد به عربده زدن و گریه کردن.
امید فریاد زد:
ـ من خستم یسرا... بخدا که خستم... از خودم، از این زندگی، از این مردابی که هر روز بیشتر توش فرو میرم. حس میکنم نجاست، تموم وجودمو گرفته...
با صدایی لرزان ادامه داد:
ـ امروز... با همون حال مستی رفتم تو مسجد. نماز خوندم... نماز! ولی بازم خوب نشدم... هیچی خوب نشد.
قهقههای تلخ سر داد:
ـ هه... میفهمی چی میگم؟ دارم میمیرم، یسرا. شاید دیگه هیچوقت خوب نشم. شاید خدا هیچوقت منو نبخشه...
اشک، بیاجازه از چشمهام جاری شد. قلبم تیر کشید. زود دستشو گرفتم، کمکش کردم. صورتش رو شستم، لباسهای آلودهاش رو عوض کردم. بردمش سمت تخت که بخوابه. اما دستم رو محکم گرفت.
امید با صدایی گرفته گفت:
ـ یسرا؟
برگشتم.
ـ جانم؟
ـ میخونی برام؟... چندتا سوره بخون... شاید دلم مثل دل تو آروم شه...
لبخند تلخی زدم.
ـ آره عزیزم، چرا که نه...
کنارش نشستم. دستم رو روی قلبش گذاشتم. سوره یاسین رو آرومآروم براش خوندم. صدای لرزونم با آیات خدا گره خورد. تپشهای دلش کمکم آروم شد. چشمهاش بسته شد. مثل بچهای که بالاخره به آغوش آرامش رسیده...
اما من؟
من دویدم وضو گرفتم. پاهام میلرزید. قلبم پُر از درد و دعا. ایستادم به نماز. تهجد خوندم. توی قنوت، زار زدم.
ـ یا الله...
ـ چرا امیدو هدایت نمیکنی؟ چرا هنوز تو تاریکی مونده؟ تو که نور آسمونی، تو که قادری، تو که هادی بندگاتی... چرا نمیکشیش سمت خودت؟ نکنه دیره؟ نه... تو گفتی: «قل یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله»...
های های گریه کردم. انگار تمام تاریکیهای دنیا رو توی قلبم ریختن. ولی با همون دل شکسته، باز گفتم:
ـ خداجون... کمکم کن... کمک کن تا منم وسیله هدایت امید بشم... به حرمت قرآن، دلشو از این گلآلودی نجات بده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
پارت سیوهفتم رمان «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
یک هفته از اون شب گذشته بود. امید هنوز تو خودش بود. باهام حرف نمیزد، فقط گاهی وقتا بیصدا نماز میخوند... و گاهی هم سر همون سجاده، اشک میریخت. هیچی بهم نمیگفت، خودش میرفت توی اتاق، درو میبست و به تنهایی با خدا خلوت میکرد.
بعضی شبا وقتی فکر میکرد من خوابم، بلند میشد و آروم وضو میگرفت، میرفت یه گوشه و تهجد میخوند. اما من بیدار بودم. تظاهر میکردم که بیخبرم تا حس نکنه دیده شده... تا راحتتر باشه.
تا اینکه بالاخره، اون شب نزدیکم شد.
ـ یسرا؟
ـ جانم؟
ـ یسرا... من واقعاً دست خودم نیست. یه وقتایی دلم میخواد خوب باشم... ولی یه وقتایی اینقدر از خودم میترسم که انگار هیولایی توی درونم بیدار شده. حس میکنم ممکنه بهتون آسیب بزنم، اعصابم همیشه داغونه. خوابهای ترسناک میبینم، کابوسهایی که توش سگها دنبالم میافتن، آدمایی اطرافم هستن که منو میترسونن. حتی گاهی وقتی میخوام برم سرکار، کنار خیابون انگار یه سری چهرهها میبینم که واقعی نیستن. ترسناکن... خیلی ترسناک...
چشمهاش پر از اشک شد. صدای نفسهاش لرزید:
ـ یه وقتایی دلم میخواد قرآن بخونم... نماز بخونم. ولی ذهنم درهمه. گیجم... گمشدهام یسرا...
وقتی حرفهاشو شنیدم، ناگهان چیزی یادم اومد. یه سخنرانی از استادم، دربارهی جادو و سحر... علائمش. تردید نداشتم که باید از امید سؤال مهمی بپرسم.
ـ امید؟ از کی این حالا شروع شد؟ اولین کابوست از کی بود؟
امید کمی مکث کرد، بعد انگار که خاطرهای از اعماق ذهنش بیرون بکشه، گفت:
ـ یسرا... یادتِ اون روزی که مامانم یه دلستر آورد خونهمون؟ من اون دلسترو تا ته خوردم... اون شب اولین کابوسمو دیدم. از همون موقع همه چیز تغییر کرد. حتی تو رو بعضی وقتا با چهرههای عجیب میبینم. گاهی اونقدر عصبی میشم که یه لحظه دلم میخواد بهت آسیب بزنم... ولی همون لحظه از خودم میترسم...
قلبم لرزید. ترسی توی دلم نشست. اما چیزی بهش نگفتم. فقط آروم دستشو گرفتم، گذاشتم روی قلبش، و بیصدا شروع کردم به خوندن آیاتی برای بطلان سحر و طلسم:
«فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ ۚ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ»
سرش رو گذاشت روی پام. صدای نفسهاش سنگین شده بود. منم خسته، چشمهام داشت گرم میشد... که ناگهان صدای جیغش منو از جا پروند:
ـ نه! نه لطفاً نه! یا خدا... نجاتم بده! نهههه...
با هراس چشمهامو باز کردم. امید با فریاد توی خواب دستوپا میزد. زود بیدارش کردم، یه لیوان آب براش بردم. بدنش میلرزید. نگاهی پر از وحشت بهم انداخت.
تصمیم گرفتم بیشتر از قبل قرآن بخونم. سورههایی که پیامبر (ص) برای باطلکردن سحر سفارش کرده بود. سوره فلق، ناس، بقره و آیتالکرسی رو مدام تکرار میکردم. اما با امید چیزی نمیگفتم تا بیشتر نترسه...
روزها گذشت. امید بهتر شده بود، حالش سبکتر بود. اما یه فکری تو ذهنم مدام چرخ میخورد...
اون روز... همون روز که دلستر رو خورد، مادرشوهرم یکی از لباسهای امیدو به بهونهای از خونه برد. شاید فقط یه تصادف ساده بود. شاید هم نه...
گفتم:
ـ خدایا... اگر کار کسیه، خودت به راه راست هدایتش کن. اما اگه هدایت نمیشه، خودت جزاشو بده. تو آگاهتری از همه دلها...
در همین فکر بودم که امید با دستهای پُر وارد خونه شد. کلی خرید کرده بود: میوه، حبوبات، برنج، گوشت...
لبخند زدم. رفتم جلو، همه چی رو از دستش گرفتم. زود چیدم و دست به کار شدم. غذایی خوشعطر و رنگ براش درست کردم.
انگار لبخندش بعد از مدتها، یه جرقه امید توی دلم روشن کرد...
اما هنوز راهی در پیش بود... راهی پر از آیه، صبر و دعا.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
یک هفته از اون شب گذشته بود. امید هنوز تو خودش بود. باهام حرف نمیزد، فقط گاهی وقتا بیصدا نماز میخوند... و گاهی هم سر همون سجاده، اشک میریخت. هیچی بهم نمیگفت، خودش میرفت توی اتاق، درو میبست و به تنهایی با خدا خلوت میکرد.
بعضی شبا وقتی فکر میکرد من خوابم، بلند میشد و آروم وضو میگرفت، میرفت یه گوشه و تهجد میخوند. اما من بیدار بودم. تظاهر میکردم که بیخبرم تا حس نکنه دیده شده... تا راحتتر باشه.
تا اینکه بالاخره، اون شب نزدیکم شد.
ـ یسرا؟
ـ جانم؟
ـ یسرا... من واقعاً دست خودم نیست. یه وقتایی دلم میخواد خوب باشم... ولی یه وقتایی اینقدر از خودم میترسم که انگار هیولایی توی درونم بیدار شده. حس میکنم ممکنه بهتون آسیب بزنم، اعصابم همیشه داغونه. خوابهای ترسناک میبینم، کابوسهایی که توش سگها دنبالم میافتن، آدمایی اطرافم هستن که منو میترسونن. حتی گاهی وقتی میخوام برم سرکار، کنار خیابون انگار یه سری چهرهها میبینم که واقعی نیستن. ترسناکن... خیلی ترسناک...
چشمهاش پر از اشک شد. صدای نفسهاش لرزید:
ـ یه وقتایی دلم میخواد قرآن بخونم... نماز بخونم. ولی ذهنم درهمه. گیجم... گمشدهام یسرا...
وقتی حرفهاشو شنیدم، ناگهان چیزی یادم اومد. یه سخنرانی از استادم، دربارهی جادو و سحر... علائمش. تردید نداشتم که باید از امید سؤال مهمی بپرسم.
ـ امید؟ از کی این حالا شروع شد؟ اولین کابوست از کی بود؟
امید کمی مکث کرد، بعد انگار که خاطرهای از اعماق ذهنش بیرون بکشه، گفت:
ـ یسرا... یادتِ اون روزی که مامانم یه دلستر آورد خونهمون؟ من اون دلسترو تا ته خوردم... اون شب اولین کابوسمو دیدم. از همون موقع همه چیز تغییر کرد. حتی تو رو بعضی وقتا با چهرههای عجیب میبینم. گاهی اونقدر عصبی میشم که یه لحظه دلم میخواد بهت آسیب بزنم... ولی همون لحظه از خودم میترسم...
قلبم لرزید. ترسی توی دلم نشست. اما چیزی بهش نگفتم. فقط آروم دستشو گرفتم، گذاشتم روی قلبش، و بیصدا شروع کردم به خوندن آیاتی برای بطلان سحر و طلسم:
«فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ ۚ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ»
سرش رو گذاشت روی پام. صدای نفسهاش سنگین شده بود. منم خسته، چشمهام داشت گرم میشد... که ناگهان صدای جیغش منو از جا پروند:
ـ نه! نه لطفاً نه! یا خدا... نجاتم بده! نهههه...
با هراس چشمهامو باز کردم. امید با فریاد توی خواب دستوپا میزد. زود بیدارش کردم، یه لیوان آب براش بردم. بدنش میلرزید. نگاهی پر از وحشت بهم انداخت.
تصمیم گرفتم بیشتر از قبل قرآن بخونم. سورههایی که پیامبر (ص) برای باطلکردن سحر سفارش کرده بود. سوره فلق، ناس، بقره و آیتالکرسی رو مدام تکرار میکردم. اما با امید چیزی نمیگفتم تا بیشتر نترسه...
روزها گذشت. امید بهتر شده بود، حالش سبکتر بود. اما یه فکری تو ذهنم مدام چرخ میخورد...
اون روز... همون روز که دلستر رو خورد، مادرشوهرم یکی از لباسهای امیدو به بهونهای از خونه برد. شاید فقط یه تصادف ساده بود. شاید هم نه...
گفتم:
ـ خدایا... اگر کار کسیه، خودت به راه راست هدایتش کن. اما اگه هدایت نمیشه، خودت جزاشو بده. تو آگاهتری از همه دلها...
در همین فکر بودم که امید با دستهای پُر وارد خونه شد. کلی خرید کرده بود: میوه، حبوبات، برنج، گوشت...
لبخند زدم. رفتم جلو، همه چی رو از دستش گرفتم. زود چیدم و دست به کار شدم. غذایی خوشعطر و رنگ براش درست کردم.
انگار لبخندش بعد از مدتها، یه جرقه امید توی دلم روشن کرد...
اما هنوز راهی در پیش بود... راهی پر از آیه، صبر و دعا.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
🌱
گران باش ؛
گاهی برای خودت هم خط ونشان بکش
رژیمِ ارزشمندی و غروربگیر
به دلت اجازه نده هرکارکه دلش خواست بکند
وبامنتِ هرکس راکشیدن،
تمامِ هویت وارزشت را لگدمال کند.
خودت راتحمیل نکن،بگذارانتخابت کنند
یادبگیراگرکسی تورا نادیده گرفت؛
بی هیچ حرف وسوالی،مسیرت راجداکنی.
خودت را از دوست داشتن و
احترام هایِ یک طرفه تحریم کن.
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ
بیش ازحددوست داشته شدن راندارند،
آدم هایِ این زمانه،عجیبند،
هرچقدرمتواضع ترباشی،
بیشترتورا لِه میکنند
باارزش باش ،
بگذارشبیهِ یک گنجینه،دنبالت بگردند،
خودت راپشت هیچ ویترینی عرضه نکن،
اگر هم کردی، لااقل؛ گران باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گران باش ؛
گاهی برای خودت هم خط ونشان بکش
رژیمِ ارزشمندی و غروربگیر
به دلت اجازه نده هرکارکه دلش خواست بکند
وبامنتِ هرکس راکشیدن،
تمامِ هویت وارزشت را لگدمال کند.
خودت راتحمیل نکن،بگذارانتخابت کنند
یادبگیراگرکسی تورا نادیده گرفت؛
بی هیچ حرف وسوالی،مسیرت راجداکنی.
خودت را از دوست داشتن و
احترام هایِ یک طرفه تحریم کن.
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ
بیش ازحددوست داشته شدن راندارند،
آدم هایِ این زمانه،عجیبند،
هرچقدرمتواضع ترباشی،
بیشترتورا لِه میکنند
باارزش باش ،
بگذارشبیهِ یک گنجینه،دنبالت بگردند،
خودت راپشت هیچ ویترینی عرضه نکن،
اگر هم کردی، لااقل؛ گران باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر همین لحظه در بدترین شرایط زندگیت هستی جای یک انتظار رو برای خودت نگه دار، انتظار معجزه، انتظار نور، انتظار شکوفایی، انتظار قدرت، انتظار هرچیزی که میخوای... اگر انتظاری باشه و خداوند کسی رو چشم انتظار نخواهد گذاشت. تو با انتظار نداشتن راه رو میبندی و تاریکی رو انتخاب میکنی. پس همیشه یک انتظار میتونه برامون باقی بمونه حتی اگر همه جهانمان هم خراب شده باشد و در خیابان ها بخوابیم اما یک انتظار جای دوری نمیرود...
چون میدونم که چقدر تاثیر داره دارم میگم.
من که همیشه انتظار معجزه رو در خودم دارم و پرورش میدم و مطمئنمم هستم که در زمان خودش اتفاق میوفته حالا شمارو نمیدونم!
انتظار معجزه، معجزه را برایمان رقم خواهد زد...👍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چون میدونم که چقدر تاثیر داره دارم میگم.
من که همیشه انتظار معجزه رو در خودم دارم و پرورش میدم و مطمئنمم هستم که در زمان خودش اتفاق میوفته حالا شمارو نمیدونم!
انتظار معجزه، معجزه را برایمان رقم خواهد زد...👍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°
📕حکایتی پندآموز و زیبا
👤مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید .
❣من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم :
اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد
شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند 🔥
ولی جهنم هفت دروازه دارد ...
⚡️من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو.
💫ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند.
✨مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم.
همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم
🤔 فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
☝️🏻 شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند
👌🏻 چون پسر و دختر تنها دست خداست .
👌🏻وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است🌹
💥 به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید:
👇🏻
👈🏻 لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ
👈🏻 ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49)
👈 أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ
👌🏻 ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50)
🤔چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟
☺️ وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی
☺️ وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی.
💌 بفرست برای دوستانت، صدقه جاریه است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕حکایتی پندآموز و زیبا
👤مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید .
❣من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم :
اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد
شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند 🔥
ولی جهنم هفت دروازه دارد ...
⚡️من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو.
💫ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند.
✨مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم.
همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم
🤔 فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
☝️🏻 شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند
👌🏻 چون پسر و دختر تنها دست خداست .
👌🏻وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است🌹
💥 به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید:
👇🏻
👈🏻 لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ
👈🏻 ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49)
👈 أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ
👌🏻 ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50)
🤔چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟
☺️ وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی
☺️ وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی.
💌 بفرست برای دوستانت، صدقه جاریه است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هفدهم
من مست بودم این دخترو (اشاره به من کرد) به شکل اقدس دیدم و همه چی از دستم خارج شد...
نفهمیدم چی شد وقتی حواسم سرجاش اومد که خیلی دیر شده بود...
پدرم رو به من گفت: راست میگه؟
با سر جواب مثبت دادم...
ولی اقدس با گریه گفت: من دیگه نمیخوام باهات باشم تو بچه داری حتی اگه قسم و آیه هم بخوری به اعظم علاقه نداری ولی بچه داری من مردی که بچه داره نمیخوااام...
دوید رفت توی اتاق و فرهاد هم خواست دنبالش بره که پدرم مانعش شد و گفت: بهتره ازین خونواده خارج بشی از اولشم اشتباه کردم فقط به احترام حاجی اجازه دادم بیاین خونم که الان حاجی هم دیگه احتراممو نداره...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و به من نگاه میکرد...
نزدیکم اومد و گفت: مگه نمیگی این بچه منه؟
میخوام یه نظر ببینمش...
وقتی برای اولین بار حوریه رو دید نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: چرا انقدر شبیه اقدسه؟
مادرم هول شد و تند و دوان دوان جلو و گفت: کو ببینم؟
مادرم هم با دیدن حوریه لبش به خنده باز شد و در آغوش گرفتش...
احساس کردم چون شبیه خودش و اقدس شده علاقه بهش پیدا کرد...
فرهاد همچنان ایستاده بود که آقاجونم گفت: آقا فرهاد برو لطفا فعلا شما باهم عقد موقت کردید و مشکلی نداریم برو...
فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و با نگاه به سمت من گفت: میخوام دوباره اعظم رو ازتون خواستگاری کنم...
چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد...
با خودم گفتم لابد اشتباه شنیدم که پدرم گفت: خود اعظم باید تصمیم بگیره من یکبار با تصمیم اشتباهم اعظم رو تباه کردم اینبار نمیتونم...
فرهاد با نگاهی که معلوم بود خون ازش میباره رو به من گفت: با من عروسی کن این بچه هم منو میخواد هم تورو نمیخوام عقده ای بار بیاد دختره به این خوشگلی نباید افسرده باشه...
فهمیدم بخاطر حوریه میخواد با من باشه نه بخاطر خودم...
توی چشمای فرهاد جز نفرت هیچی دیده نمیشد...
اقدس با چشمای به خون نشسته از اتاق خارج شد و گفت: بالاخره توله انداختی که فرهادو پابند کنی آره؟
یکروز پشیمون میشی از داشتن دختری که به زور و کلک وارد این دنیا کردیش...
چرا اقدس انقدر ترسناک شده بود انگار همون اقدس نبود حتی به بچه من که خواهرش بودم هم رحم نداشت...
سکوت حکم فرما شده بود...
فقط صدای ملچ مولوچ دست خوردن حوریه توی فضا پیچیده بود...
آقاجونم دست به پشتم زد و گفت: خدا بزرگه فردا برید برای دختر قشنگمون شناسنامه بگیرید...
گفتم: اسمش حوریه اس...
آقاجونم خیلی پسندید ولی فرهاد گفت: اسم دخترمو نازنین میذارم...
دوست نداشتم مخالفت کنم اسم زیبایی بود...
اقدس نزدیک اومد و با دیدن دخترم گفت: مبارکت باشه اعظم خانووووم...
کینه ی اقدس کینه ای تمام نشدنی بود...
اقدس نگاهی پر از کینه به فرهاد انداخت و گفت: تو که معلوم نیست میلت کدوم طرفه؟ اولش من بعد بچه یا بچه بعد من؟
ازت متنفرم فرهاد حالم ازت بهم میخوره...
فرهاد سر به زیر انداخته بود که اقدس دوباره رفت داخل اتاق....
فرهاد رفت و همه منتظر بودیم اقدس بیاد تا باهاش صحبت کنیم ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم اقدس تمام وسایلش رو جمع کرده...
پدرم بلند شد روبروش ایستاد و گفت: فعلا هیچ جا ولی شما باید به من اجازه خروج از کشور بدید میخوام برم...
آفاجونم با اخم گفت: کجا میخوای بری؟ دیوونه شدی؟ مگه یه کور و کچل پیدا نمیشه بگیرتت چرا انقدر بیشعووووری...
اقدس داد زد: بیشعور دختر بزرگترته یا من؟ شما عاشق نشدین؟ مگه نمیگفتین بخاطر مامان خودکشی کردین؟ حالا چی شده همه چی یادتون رفته؟ چرا انقدر بدین؟ از همتون متنفرم یا میذارید من برم یا خودمو دار میزنم...
آقاجونم ناخودآگاه سیلی محکمی زد توی گوش اقدس که گریه اقدس بدتر شد و آروم گفت: نمیذارید برم نه؟
پدرم گفت: مگه اینکه من بمیرم تو بتونی بری...
اقدس سری تکون داد و گفت: پس جنازمو ببرین قبرستون...
بعد از اینکه اقدس رفت داخل اتاق مادرم هم دنبالش رفت ولی اقدس در رو بست و کلید رو از پشت در محکم کرد...
پدرم رو به مادرم که در میزد و اقدس رو صدا میکرد گفت: ولش کن بیا اینور فردا آدم میشه...
عقدشونم که موقت بود و اتفاقا سه روز دیگه باطل میشد...
مادرم گفت: تو با احساساتش بازی کردی چرا اینکارو کردی؟
پدرم گفت: من اینبار دخالت نکردم خودش پا پس کشید و خوده فرهاد برگشت سمت اعظم چون پای یه طفل معصوم وسط بود...
مادرم شروع به گریه کرد...
در همین حین صدای شکستن آینه داخل اتاق اقدس و پشت بندش جیغ بلند اقدس به گوش رسید...
هر چی اقدس رو صدا میزدیم اصلا جواب نمیداد...
گریه نازنین از یک طرف و نگرانی برای خواهرم از طرفی روانم رو بهم ریخته بود...
پدرم در رو با چند حرکت شکست و داخل اتاقش شدیم...
اقدس تکه ای آینه توی دستش گرفته بود و تهدید میکرد اگه نذاریم بره رگشو میزنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هفدهم
من مست بودم این دخترو (اشاره به من کرد) به شکل اقدس دیدم و همه چی از دستم خارج شد...
نفهمیدم چی شد وقتی حواسم سرجاش اومد که خیلی دیر شده بود...
پدرم رو به من گفت: راست میگه؟
با سر جواب مثبت دادم...
ولی اقدس با گریه گفت: من دیگه نمیخوام باهات باشم تو بچه داری حتی اگه قسم و آیه هم بخوری به اعظم علاقه نداری ولی بچه داری من مردی که بچه داره نمیخوااام...
دوید رفت توی اتاق و فرهاد هم خواست دنبالش بره که پدرم مانعش شد و گفت: بهتره ازین خونواده خارج بشی از اولشم اشتباه کردم فقط به احترام حاجی اجازه دادم بیاین خونم که الان حاجی هم دیگه احتراممو نداره...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و به من نگاه میکرد...
نزدیکم اومد و گفت: مگه نمیگی این بچه منه؟
میخوام یه نظر ببینمش...
وقتی برای اولین بار حوریه رو دید نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: چرا انقدر شبیه اقدسه؟
مادرم هول شد و تند و دوان دوان جلو و گفت: کو ببینم؟
مادرم هم با دیدن حوریه لبش به خنده باز شد و در آغوش گرفتش...
احساس کردم چون شبیه خودش و اقدس شده علاقه بهش پیدا کرد...
فرهاد همچنان ایستاده بود که آقاجونم گفت: آقا فرهاد برو لطفا فعلا شما باهم عقد موقت کردید و مشکلی نداریم برو...
فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و با نگاه به سمت من گفت: میخوام دوباره اعظم رو ازتون خواستگاری کنم...
چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد...
با خودم گفتم لابد اشتباه شنیدم که پدرم گفت: خود اعظم باید تصمیم بگیره من یکبار با تصمیم اشتباهم اعظم رو تباه کردم اینبار نمیتونم...
فرهاد با نگاهی که معلوم بود خون ازش میباره رو به من گفت: با من عروسی کن این بچه هم منو میخواد هم تورو نمیخوام عقده ای بار بیاد دختره به این خوشگلی نباید افسرده باشه...
فهمیدم بخاطر حوریه میخواد با من باشه نه بخاطر خودم...
توی چشمای فرهاد جز نفرت هیچی دیده نمیشد...
اقدس با چشمای به خون نشسته از اتاق خارج شد و گفت: بالاخره توله انداختی که فرهادو پابند کنی آره؟
یکروز پشیمون میشی از داشتن دختری که به زور و کلک وارد این دنیا کردیش...
چرا اقدس انقدر ترسناک شده بود انگار همون اقدس نبود حتی به بچه من که خواهرش بودم هم رحم نداشت...
سکوت حکم فرما شده بود...
فقط صدای ملچ مولوچ دست خوردن حوریه توی فضا پیچیده بود...
آقاجونم دست به پشتم زد و گفت: خدا بزرگه فردا برید برای دختر قشنگمون شناسنامه بگیرید...
گفتم: اسمش حوریه اس...
آقاجونم خیلی پسندید ولی فرهاد گفت: اسم دخترمو نازنین میذارم...
دوست نداشتم مخالفت کنم اسم زیبایی بود...
اقدس نزدیک اومد و با دیدن دخترم گفت: مبارکت باشه اعظم خانووووم...
کینه ی اقدس کینه ای تمام نشدنی بود...
اقدس نگاهی پر از کینه به فرهاد انداخت و گفت: تو که معلوم نیست میلت کدوم طرفه؟ اولش من بعد بچه یا بچه بعد من؟
ازت متنفرم فرهاد حالم ازت بهم میخوره...
فرهاد سر به زیر انداخته بود که اقدس دوباره رفت داخل اتاق....
فرهاد رفت و همه منتظر بودیم اقدس بیاد تا باهاش صحبت کنیم ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم اقدس تمام وسایلش رو جمع کرده...
پدرم بلند شد روبروش ایستاد و گفت: فعلا هیچ جا ولی شما باید به من اجازه خروج از کشور بدید میخوام برم...
آفاجونم با اخم گفت: کجا میخوای بری؟ دیوونه شدی؟ مگه یه کور و کچل پیدا نمیشه بگیرتت چرا انقدر بیشعووووری...
اقدس داد زد: بیشعور دختر بزرگترته یا من؟ شما عاشق نشدین؟ مگه نمیگفتین بخاطر مامان خودکشی کردین؟ حالا چی شده همه چی یادتون رفته؟ چرا انقدر بدین؟ از همتون متنفرم یا میذارید من برم یا خودمو دار میزنم...
آقاجونم ناخودآگاه سیلی محکمی زد توی گوش اقدس که گریه اقدس بدتر شد و آروم گفت: نمیذارید برم نه؟
پدرم گفت: مگه اینکه من بمیرم تو بتونی بری...
اقدس سری تکون داد و گفت: پس جنازمو ببرین قبرستون...
بعد از اینکه اقدس رفت داخل اتاق مادرم هم دنبالش رفت ولی اقدس در رو بست و کلید رو از پشت در محکم کرد...
پدرم رو به مادرم که در میزد و اقدس رو صدا میکرد گفت: ولش کن بیا اینور فردا آدم میشه...
عقدشونم که موقت بود و اتفاقا سه روز دیگه باطل میشد...
مادرم گفت: تو با احساساتش بازی کردی چرا اینکارو کردی؟
پدرم گفت: من اینبار دخالت نکردم خودش پا پس کشید و خوده فرهاد برگشت سمت اعظم چون پای یه طفل معصوم وسط بود...
مادرم شروع به گریه کرد...
در همین حین صدای شکستن آینه داخل اتاق اقدس و پشت بندش جیغ بلند اقدس به گوش رسید...
هر چی اقدس رو صدا میزدیم اصلا جواب نمیداد...
گریه نازنین از یک طرف و نگرانی برای خواهرم از طرفی روانم رو بهم ریخته بود...
پدرم در رو با چند حرکت شکست و داخل اتاقش شدیم...
اقدس تکه ای آینه توی دستش گرفته بود و تهدید میکرد اگه نذاریم بره رگشو میزنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هجدهم
پدرم جلو رفت که مانعش بشه ولی اقدس جیغ زد و قسم خورد رگشو میزنه...
پدرم به حالت تسلیم دستاشو بالا گرفت و گفت: خیلی خب ،خیل خب فردا کاراتو انجام میدم برو پیش خالت اتریش حداقل اینجوری خیالم راحته تنها نیستی...
اقدس لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت نشست روی زمین و وسایلاش رو چک کرد...
مادر و پدرم هر دو از رفتن اقدس ناراحت بودن...
مادرم با حالت زار رفت نزدیک اقدسی که مشغول چک کردن لباسا و وسایلش بود و گفت: میشه نری؟ فرهاد نه یکی دیگه پیدا میشه عاشقش میشی نرو من دق میکنم.
اقدس جواب داد: هیچی نمیشه یه چند وقت دیگه تورم میبرم فعلا آرامش منو بخوا...
مادرم اشکاش رو پاک کرد و نتونست ممانعت کنه...
رفتم نزدیکتر و صداش زدم...
با حالت کینه نگام کرد و هیچ نگفت...
گفتم: خواهری بیا فراموش کنیم گذشته رو بیا دوباره از اول مثل اون روزای اول خواهرای دلسوز هم باشیم...
گفت: اون موقعها نمیشناختمت فکر میکردم چه خواهر مهربونی دارم الان میبینم تو یه عقده ای بودی که تمام عقدت رو سر من خالی کردی...
گفتم: اقدس داری اشتباه میکنی...
گفت: برو نمیخوام ببینمت به وقتش شاهد عذابت خواهم بود الان دیگه وقت رفتنه...
ازش میترسیدم کاش میتونست فراموش کنه ولی رفت تا با قدرت بیشتری برگرده اما کی؟ معلوم نبود...
از فردای اونروز آقاجونم کارای اقدس رو جفت و جور کرد و در اولین فرصت زمان رفتن اقدس بود...
اونروز از خود صبح تو خونه ما گریه و زاری مادرم به پا بود...
انقدر گریه کرده بود چشمای رنگیش قرمز شده بودن...
اقدس عین خیالشم نبود و کبکش خروس میخوند...
نزدیکای غروب اقدس پرواز داشت و برای همیشه مارو ترک میکرد...
ساعت هرچی میگذشت دلم بیشتر به درد میومد...
دلم برای حالت غمگین آقام برای گریه مادرم برای ناراحتی شاپور کباب بود...
خودم رو مقصر میدونستم کاش هرگز اصرار به اومدن دخترم نمیکردم و میدون رو برای اقدس خالی میگذاشتم...
تیک تاک ساعت روی مغزم رژه میرفت...
ناخونام رو میجویدم و حتی به دخترم هم محل نمیدادم...
چی قرار بود بشه؟ چی قرار بود به سرمون بیاد...
عجب روزگاری بود کاش فرهاد نامی تو زندگی ما وجود نداشت...
بالاخره ساعت جدایی رسید...
همه برای رفتن به فرودگاه آماده بودیم...
وقتی خواستیم از در خارج بشیم اقدس رو به من گفت: تو کجا؟
گفتم: اقدس داری میری کینه رو پاک کن و برو، بذار بیام...
اقدس: مم بخاطر گندی که تو به بار آوردی دارم خودمو آواره میکنم پس مظلوم نمایی نکن...
گفتم: ولی من میام...
آقام هم گفت: هممون با هم میریم و دیگه هیچکس نظری نداد...
تو فرودگاه بودیم که حس کردم چهره ای آشنا اون دور نشسته و نگاه میکنه...
کمی که دقیق شدم متوجه فرهاد با حالت زار گوشه دیوار شدم...
سر روی شونه خودش گذاشته بود و با مظلومیت نگاه به رفتن عشق نافرجامش میکرد...
عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...
بالاخره اقدس موقع رفتنش شد...
همه رو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...
این میبینمت هزاران معنی داشت...
اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...
اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد...
اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن...
انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم...
یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لهاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم...
میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...
اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش...
روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم...
هرروزمون خنده بود و شادی...
با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم...
کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...
چی شد که اینجوری شد؟
کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هجدهم
پدرم جلو رفت که مانعش بشه ولی اقدس جیغ زد و قسم خورد رگشو میزنه...
پدرم به حالت تسلیم دستاشو بالا گرفت و گفت: خیلی خب ،خیل خب فردا کاراتو انجام میدم برو پیش خالت اتریش حداقل اینجوری خیالم راحته تنها نیستی...
اقدس لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت نشست روی زمین و وسایلاش رو چک کرد...
مادر و پدرم هر دو از رفتن اقدس ناراحت بودن...
مادرم با حالت زار رفت نزدیک اقدسی که مشغول چک کردن لباسا و وسایلش بود و گفت: میشه نری؟ فرهاد نه یکی دیگه پیدا میشه عاشقش میشی نرو من دق میکنم.
اقدس جواب داد: هیچی نمیشه یه چند وقت دیگه تورم میبرم فعلا آرامش منو بخوا...
مادرم اشکاش رو پاک کرد و نتونست ممانعت کنه...
رفتم نزدیکتر و صداش زدم...
با حالت کینه نگام کرد و هیچ نگفت...
گفتم: خواهری بیا فراموش کنیم گذشته رو بیا دوباره از اول مثل اون روزای اول خواهرای دلسوز هم باشیم...
گفت: اون موقعها نمیشناختمت فکر میکردم چه خواهر مهربونی دارم الان میبینم تو یه عقده ای بودی که تمام عقدت رو سر من خالی کردی...
گفتم: اقدس داری اشتباه میکنی...
گفت: برو نمیخوام ببینمت به وقتش شاهد عذابت خواهم بود الان دیگه وقت رفتنه...
ازش میترسیدم کاش میتونست فراموش کنه ولی رفت تا با قدرت بیشتری برگرده اما کی؟ معلوم نبود...
از فردای اونروز آقاجونم کارای اقدس رو جفت و جور کرد و در اولین فرصت زمان رفتن اقدس بود...
اونروز از خود صبح تو خونه ما گریه و زاری مادرم به پا بود...
انقدر گریه کرده بود چشمای رنگیش قرمز شده بودن...
اقدس عین خیالشم نبود و کبکش خروس میخوند...
نزدیکای غروب اقدس پرواز داشت و برای همیشه مارو ترک میکرد...
ساعت هرچی میگذشت دلم بیشتر به درد میومد...
دلم برای حالت غمگین آقام برای گریه مادرم برای ناراحتی شاپور کباب بود...
خودم رو مقصر میدونستم کاش هرگز اصرار به اومدن دخترم نمیکردم و میدون رو برای اقدس خالی میگذاشتم...
تیک تاک ساعت روی مغزم رژه میرفت...
ناخونام رو میجویدم و حتی به دخترم هم محل نمیدادم...
چی قرار بود بشه؟ چی قرار بود به سرمون بیاد...
عجب روزگاری بود کاش فرهاد نامی تو زندگی ما وجود نداشت...
بالاخره ساعت جدایی رسید...
همه برای رفتن به فرودگاه آماده بودیم...
وقتی خواستیم از در خارج بشیم اقدس رو به من گفت: تو کجا؟
گفتم: اقدس داری میری کینه رو پاک کن و برو، بذار بیام...
اقدس: مم بخاطر گندی که تو به بار آوردی دارم خودمو آواره میکنم پس مظلوم نمایی نکن...
گفتم: ولی من میام...
آقام هم گفت: هممون با هم میریم و دیگه هیچکس نظری نداد...
تو فرودگاه بودیم که حس کردم چهره ای آشنا اون دور نشسته و نگاه میکنه...
کمی که دقیق شدم متوجه فرهاد با حالت زار گوشه دیوار شدم...
سر روی شونه خودش گذاشته بود و با مظلومیت نگاه به رفتن عشق نافرجامش میکرد...
عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...
بالاخره اقدس موقع رفتنش شد...
همه رو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...
این میبینمت هزاران معنی داشت...
اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...
اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد...
اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن...
انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم...
یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لهاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم...
میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...
اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش...
روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم...
هرروزمون خنده بود و شادی...
با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم...
کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...
چی شد که اینجوری شد؟
کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫داستان کوتاه و پندآموز
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ ...چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ ...چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خدا
روزی دزدی از مارگيری مار قیمتی اش را دزديد اما آن دزد براثر گزش مار كشته شد.
مارگير آن كشته را ديد و وقتی که فهميد از مار او كشته شده است گفت:
من دعا ميكردم كه دزد را پيدا كنم و مارم را پس بگیرم.
خوب شد که دعايم مستجاب
نشد و گرنه مار مرا گزیده بود.
خداوند ميفرمايد:
ای بسا چيزها كه نا گوار ميشمريد، ولی برای شما خيراست
و ای بسا چيزهایی كه گوارا ميشمريد ولي برای شما زیانبار است
و خداوند به مصالح امور آگاه است و شما نا آگاهید
سوره_بقره،آیه ۲۱۶
شکر حق را کان دعا، مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها ،کان زیانست و هلاک
وز کَرَم مینشنوَد یزدان پاک
(مولانا)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی دزدی از مارگيری مار قیمتی اش را دزديد اما آن دزد براثر گزش مار كشته شد.
مارگير آن كشته را ديد و وقتی که فهميد از مار او كشته شده است گفت:
من دعا ميكردم كه دزد را پيدا كنم و مارم را پس بگیرم.
خوب شد که دعايم مستجاب
نشد و گرنه مار مرا گزیده بود.
خداوند ميفرمايد:
ای بسا چيزها كه نا گوار ميشمريد، ولی برای شما خيراست
و ای بسا چيزهایی كه گوارا ميشمريد ولي برای شما زیانبار است
و خداوند به مصالح امور آگاه است و شما نا آگاهید
سوره_بقره،آیه ۲۱۶
شکر حق را کان دعا، مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها ،کان زیانست و هلاک
وز کَرَم مینشنوَد یزدان پاک
(مولانا)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚یک داستان یک پند
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9