.
💠 «مختصری از احکام و مسائل قربانی»
🔷 عنوان: مسئله ۱: وجوب قربانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
قربانی کردن بر چه کسی واجب است؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 قربانی بر هر شخص مسلمان، آزاد و مقیم که در ایام قربانی، مالک نصاب (۸۷/۴۷۹ گرم طلا) باشد یا اموال تجاری یا لوازم و وسایل اضافی زندگیاش به قیمت فوق برسد، واجب است. البته سپری شدن یک سال بر اموال فوق برای وجوب قربانی لازم نیست و فقط مالک بودن آنها در ایام قربانی شرط است.
📚 دلایل: ففي الدر المختار مع رد المحتار:
"وشرعا (ذبح حيوان مخصوص بنية القربة في وقت مخصوص. وشرائطها: الإسلام والإقامة واليسار الذي يتعلق به) وجوب (صدقة الفطر) كما مر (لا الذكورة فتجب على الأنثى) (قوله واليسار إلخ) بأن ملك مائتي درهم أو عرضا يساويها غير مسكنه وثياب اللبس أو متاع يحتاجه إلى أن يذبح الأضحية ولو له عقار يستغله فقيل تلزم لو قيمته نصابا."
(كتاب الأضحية، ج:6، ص:312، ط:سعيد)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه
💠 «مختصری از احکام و مسائل قربانی»
🔷 عنوان: مسئله ۱: وجوب قربانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
قربانی کردن بر چه کسی واجب است؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 قربانی بر هر شخص مسلمان، آزاد و مقیم که در ایام قربانی، مالک نصاب (۸۷/۴۷۹ گرم طلا) باشد یا اموال تجاری یا لوازم و وسایل اضافی زندگیاش به قیمت فوق برسد، واجب است. البته سپری شدن یک سال بر اموال فوق برای وجوب قربانی لازم نیست و فقط مالک بودن آنها در ایام قربانی شرط است.
📚 دلایل: ففي الدر المختار مع رد المحتار:
"وشرعا (ذبح حيوان مخصوص بنية القربة في وقت مخصوص. وشرائطها: الإسلام والإقامة واليسار الذي يتعلق به) وجوب (صدقة الفطر) كما مر (لا الذكورة فتجب على الأنثى) (قوله واليسار إلخ) بأن ملك مائتي درهم أو عرضا يساويها غير مسكنه وثياب اللبس أو متاع يحتاجه إلى أن يذبح الأضحية ولو له عقار يستغله فقيل تلزم لو قيمته نصابا."
(كتاب الأضحية، ج:6، ص:312، ط:سعيد)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه
پارت سی و دوم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
کمککنندهها (با نگرانی): مادرجان... اینجا چه خبره؟ چرا اینطور اشک میریزی؟ چی شده؟
مادر یسرا (درحالی که در گریه غرق شده بود): پسرم... دخترم مرده... مرده پسرم... کمک کنید... باید خاکش کنم...
راوی:
چند نفر از جوانها با دلهای لرزان جلو آمدند. نبض سمیرا را گرفتند...
و ناگهان صدای یکی از آنها با هیجان فریاد زد:
کمککنندهها: مادرجان! الحمدلله... دخترتون زندست! فقط بیهوشه... توان حرف زدن نداره...
مادر یسرا (با گریههای بیامان): نه... نه پسرم... مرده... خودم دیدم... دیگه نفس نمیکشید... ولش کنید... بذارید دفنش کنم...
راوی:
اما پسرها به گریههای مادر یسرا توجهی نکردند.
بطری آبی برداشتند، چند قطره روی صورت سمیرا ریختند، سپس با احتیاط چند قطره آب به دهان خشکیدهاش رساندند.
لحظاتی بعد...
نفس سمیرا به سختی برگشت... و ناگهان با ولع بطری آب را یک نفس سر کشید...
چشمانش آرام آرام باز شد... و نگاهی خسته و بیجان به مادرش انداخت.
مادر یسرا (با فریادی از ته دل): یا الله! دخترم... دخترم زندهست...!
راوی:
مادر یسرا، سمیرا را با تمام وجود در آغوش کشید.
گریه میکرد... جیغ میزد... بر خاک میافتاد و شکر میکرد.
اشک و لبخند با هم در چهرهی شکستهاش موج میزدند.
کمککنندهها چند بطری آب و بستهای خرما به آنها دادند و آرام گفتند:
کمککنندهها: الله حافظتان باشد... قوی باشید...
و بعد از لحظاتی، در دل بیابان ناپدید شدند.
راوی:
ما نشستیم... منتظر پدر یسرا...
تا اینکه از دور، پدر یسرا با رنگی زرد و چهرهای تکیده، دوید...
وقتی زنده بودن سمیرا را دید، زانوهایش سست شد، افتاد روی زمین و بیصدا گریست...
یک هفته بیآبی و بیغذایی، همهی ما را از پا انداخته بود.
اما امید تازهای در دلهای خستهمان جرقه زده بود...
و با آخرین توان، دوباره به سوی ایران حرکت کردیم.
راوی:
خانوادهی یسرا با هزار امید، چند تکه لباس برای یسرا تهیه کرده بودند...
اما وقتی راه بلد قاچاقبر، لباسها را دید، خشمگین شد.
ناگهان، سیلی سنگینی بر صورت پدر یسرا نواخت...
و با مشتی محکم، صورتش را از خون پر کرد...
راه بلد (با فریاد خشمگین):
ـ این چه وضعشه؟ ما شمارو ببریم یا لباساتو؟ هااا؟
یا همینجا ولشون میکنی، یا ما ولتون میکنیم وسط بیابون!
راوی:
پدر یسرا با دلی شکسته، چشمانی اشکبار، بدون آنکه کلمهای حرف بزند، با دستهای لرزان، همهی وسایل را روی خاک رها کرد...
فقط دخترهایش را بغل کرد...
و دوباره راه افتادیم...
۲۵ روز... در گرمای سوزان...
در دل کوههای خشک و بیرحم...
هر گام، جنگی بود برای زنده ماندن.
اما سرانجام...
الحمدلله...
با بدنی زخمی و قلبهایی شکسته، قدم به خاک ایران گذاشتیم...
بیاختیار، راه خانهی پدربزرگ یسرا را در پیش گرفتیم...
خانهای که حالا تنها پناه تنهای خستهی ما بود...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کمککنندهها (با نگرانی): مادرجان... اینجا چه خبره؟ چرا اینطور اشک میریزی؟ چی شده؟
مادر یسرا (درحالی که در گریه غرق شده بود): پسرم... دخترم مرده... مرده پسرم... کمک کنید... باید خاکش کنم...
راوی:
چند نفر از جوانها با دلهای لرزان جلو آمدند. نبض سمیرا را گرفتند...
و ناگهان صدای یکی از آنها با هیجان فریاد زد:
کمککنندهها: مادرجان! الحمدلله... دخترتون زندست! فقط بیهوشه... توان حرف زدن نداره...
مادر یسرا (با گریههای بیامان): نه... نه پسرم... مرده... خودم دیدم... دیگه نفس نمیکشید... ولش کنید... بذارید دفنش کنم...
راوی:
اما پسرها به گریههای مادر یسرا توجهی نکردند.
بطری آبی برداشتند، چند قطره روی صورت سمیرا ریختند، سپس با احتیاط چند قطره آب به دهان خشکیدهاش رساندند.
لحظاتی بعد...
نفس سمیرا به سختی برگشت... و ناگهان با ولع بطری آب را یک نفس سر کشید...
چشمانش آرام آرام باز شد... و نگاهی خسته و بیجان به مادرش انداخت.
مادر یسرا (با فریادی از ته دل): یا الله! دخترم... دخترم زندهست...!
راوی:
مادر یسرا، سمیرا را با تمام وجود در آغوش کشید.
گریه میکرد... جیغ میزد... بر خاک میافتاد و شکر میکرد.
اشک و لبخند با هم در چهرهی شکستهاش موج میزدند.
کمککنندهها چند بطری آب و بستهای خرما به آنها دادند و آرام گفتند:
کمککنندهها: الله حافظتان باشد... قوی باشید...
و بعد از لحظاتی، در دل بیابان ناپدید شدند.
راوی:
ما نشستیم... منتظر پدر یسرا...
تا اینکه از دور، پدر یسرا با رنگی زرد و چهرهای تکیده، دوید...
وقتی زنده بودن سمیرا را دید، زانوهایش سست شد، افتاد روی زمین و بیصدا گریست...
یک هفته بیآبی و بیغذایی، همهی ما را از پا انداخته بود.
اما امید تازهای در دلهای خستهمان جرقه زده بود...
و با آخرین توان، دوباره به سوی ایران حرکت کردیم.
راوی:
خانوادهی یسرا با هزار امید، چند تکه لباس برای یسرا تهیه کرده بودند...
اما وقتی راه بلد قاچاقبر، لباسها را دید، خشمگین شد.
ناگهان، سیلی سنگینی بر صورت پدر یسرا نواخت...
و با مشتی محکم، صورتش را از خون پر کرد...
راه بلد (با فریاد خشمگین):
ـ این چه وضعشه؟ ما شمارو ببریم یا لباساتو؟ هااا؟
یا همینجا ولشون میکنی، یا ما ولتون میکنیم وسط بیابون!
راوی:
پدر یسرا با دلی شکسته، چشمانی اشکبار، بدون آنکه کلمهای حرف بزند، با دستهای لرزان، همهی وسایل را روی خاک رها کرد...
فقط دخترهایش را بغل کرد...
و دوباره راه افتادیم...
۲۵ روز... در گرمای سوزان...
در دل کوههای خشک و بیرحم...
هر گام، جنگی بود برای زنده ماندن.
اما سرانجام...
الحمدلله...
با بدنی زخمی و قلبهایی شکسته، قدم به خاک ایران گذاشتیم...
بیاختیار، راه خانهی پدربزرگ یسرا را در پیش گرفتیم...
خانهای که حالا تنها پناه تنهای خستهی ما بود...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---
پارت سی و سوم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
یسرا:
لب پنجره نشسته بودم.
باد خنکی به صورتم میخورد، اما درونم پر از سوز بود...
ظلمهای امید و خانوادهاش هر روز بیشتر میشد.
هر وقت دست به قرآن میبردم، امید چنان کتکم میزد که روزها نمیتوانستم حتی راه بروم.
از آخرین باری که با خانوادهام تماس گرفته بودم، سه ماه گذشته بود...
سه ماه پر از درد، پر از دلتنگی، پر از اشکهای بیصدا.
در همین فکرها بودم که صدایی شنیدم؛ صدای خواهر شوهرم، حمیده:
حمیده (با تمسخر):
ـ هی دخترهی احمق! کجایی تو؟ همیشه میبینمت... عین جغد گریه میکنی!
هفتتا جون داری انگار... هر چی داداشم میزندت، نمیمیری!
یسرا:
دیگر توان جواب دادن هم نداشتم. آرام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم...
که ناگهان حرفی از دهان حمیده بیرون آمد که قلبم را به تپش انداخت:
حمیده (با بیتفاوتی):
ـ مثل اینکه خانوادت اومدن... کلی هم سختی کشیدن!
میدونم دلت براشون تنگ شده، ولی خب... امید که نمیذاره ببینیشون!
یسرا:
دلم لرزید... اشک در چشمانم جمع شد...
به التماس افتادم:
ـ حمیده... خواهش میکنم... یه کاری بکن... تورو خدا... بذار فقط ببینمشون... فقط همین...
دیدم که دل حمیده کمی به رحم آمد. لبهایش را به هم فشرد و گفت:
ـ باشه... ببینم چیکار میشه کرد.
کمی بعد، امید را دیدم. با تمام وجود به طرفش دویدم، افتادم به پایش:
ـ امید... بخدا قسم... بذار خانوادمو ببینم... شب برمیگردم، قول میدم...
امید:
با بیتفاوتی گفت:
ـ خب برو... مگه گفتم نرو؟ اینهمه گریه و زاری چیه؟!
میخوای چند تا میوه هم بخری ببری براشون؟... راستی یه چیز دیگه، میخوام خونهی جدا بگیرم...
بسه دیگه اینهمه دعوا... میخوام آدم خوبی بشم...
یسرا:
چشمهام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد...
این امید بود که اینطور حرف میزد؟!
نکند نقشهای در سر داشت؟ یا شاید... شاید واقعاً میخواست عوض شود؟
نمیدانستم...
اما دلم میخواست باور کنم...
با خوشحالی لباسی نو پوشیدم و همراه مادر شوهرم راهی خانهی پدربزرگ شدم.
وقتی به در خانه رسیدم...
قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از سینهام بیرون بپرد.
پشت سر هم زنگ زدم...
و وقتی در باز شد...
تمام خانوادهام آنجا بودند...
مات و مبهوت شده بودم... نمیدانستم اول کدامشان را بغل کنم!
که ناگهان پدرم دستم را گرفت، در آغوشم کشید...
گریه میکرد... با همان دستان پینهبسته و چشمانی اشکبار...
یسرا:
گریه میکردم... اشکهایم بند نمیآمد...
بعد مادرم را در آغوش کشیدم، خواهرانم یکی یکی با صدای بلند گریه میکردند.
آن شب...
از شدت خوشحالی نفهمیدم چطور گذشت...
مادرشوهرم هم مهربانی عجیبی کرده بود:
ـ بمون امشب پیش خانوادت... نیازی نیست برگردی.
باورم نمیشد...
مادرشوهرم... امید... این همه مهربانی؟
هر چه بود... برایم خوشبختی بود...
آن شب تا صبح با خانوادهام حرف زدیم...
حرف زدیم... گریه کردیم... خندیدیم...
دوباره نفس کشیدن در کنارشان، زندگی را به من برگردانده بود.
راوی:
در همان شب... مادر امید آهسته به امید گفت:
مادر امید:
ـ ببین پسرم... باید بری ترک کنی...
اگه خانوادهی یسرا اقدام به طلاق کنن، مطمئن باش که یسرا از دستت میره.
باید رفتارت رو درست کنی... باید طوری وانمود کنی که عوض شدی...
شاید یسرا دلتنگ بشه و طلاقشو نگیره...
امید (با زیرکی):
ـ آره مامان راست میگی...
راستی... اون خونهای که چند روز پیش گرفته بودم، مال محلهی سعدی، همون نزدیک خونهی مامانشه...
که اعتمادش بیشتر جلب بشه...
فردا وسایل رو هم میبرم...
کم کم... باید دلشو به دست بیارم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
پارت سی و سوم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
یسرا:
لب پنجره نشسته بودم.
باد خنکی به صورتم میخورد، اما درونم پر از سوز بود...
ظلمهای امید و خانوادهاش هر روز بیشتر میشد.
هر وقت دست به قرآن میبردم، امید چنان کتکم میزد که روزها نمیتوانستم حتی راه بروم.
از آخرین باری که با خانوادهام تماس گرفته بودم، سه ماه گذشته بود...
سه ماه پر از درد، پر از دلتنگی، پر از اشکهای بیصدا.
در همین فکرها بودم که صدایی شنیدم؛ صدای خواهر شوهرم، حمیده:
حمیده (با تمسخر):
ـ هی دخترهی احمق! کجایی تو؟ همیشه میبینمت... عین جغد گریه میکنی!
هفتتا جون داری انگار... هر چی داداشم میزندت، نمیمیری!
یسرا:
دیگر توان جواب دادن هم نداشتم. آرام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم...
که ناگهان حرفی از دهان حمیده بیرون آمد که قلبم را به تپش انداخت:
حمیده (با بیتفاوتی):
ـ مثل اینکه خانوادت اومدن... کلی هم سختی کشیدن!
میدونم دلت براشون تنگ شده، ولی خب... امید که نمیذاره ببینیشون!
یسرا:
دلم لرزید... اشک در چشمانم جمع شد...
به التماس افتادم:
ـ حمیده... خواهش میکنم... یه کاری بکن... تورو خدا... بذار فقط ببینمشون... فقط همین...
دیدم که دل حمیده کمی به رحم آمد. لبهایش را به هم فشرد و گفت:
ـ باشه... ببینم چیکار میشه کرد.
کمی بعد، امید را دیدم. با تمام وجود به طرفش دویدم، افتادم به پایش:
ـ امید... بخدا قسم... بذار خانوادمو ببینم... شب برمیگردم، قول میدم...
امید:
با بیتفاوتی گفت:
ـ خب برو... مگه گفتم نرو؟ اینهمه گریه و زاری چیه؟!
میخوای چند تا میوه هم بخری ببری براشون؟... راستی یه چیز دیگه، میخوام خونهی جدا بگیرم...
بسه دیگه اینهمه دعوا... میخوام آدم خوبی بشم...
یسرا:
چشمهام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد...
این امید بود که اینطور حرف میزد؟!
نکند نقشهای در سر داشت؟ یا شاید... شاید واقعاً میخواست عوض شود؟
نمیدانستم...
اما دلم میخواست باور کنم...
با خوشحالی لباسی نو پوشیدم و همراه مادر شوهرم راهی خانهی پدربزرگ شدم.
وقتی به در خانه رسیدم...
قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از سینهام بیرون بپرد.
پشت سر هم زنگ زدم...
و وقتی در باز شد...
تمام خانوادهام آنجا بودند...
مات و مبهوت شده بودم... نمیدانستم اول کدامشان را بغل کنم!
که ناگهان پدرم دستم را گرفت، در آغوشم کشید...
گریه میکرد... با همان دستان پینهبسته و چشمانی اشکبار...
یسرا:
گریه میکردم... اشکهایم بند نمیآمد...
بعد مادرم را در آغوش کشیدم، خواهرانم یکی یکی با صدای بلند گریه میکردند.
آن شب...
از شدت خوشحالی نفهمیدم چطور گذشت...
مادرشوهرم هم مهربانی عجیبی کرده بود:
ـ بمون امشب پیش خانوادت... نیازی نیست برگردی.
باورم نمیشد...
مادرشوهرم... امید... این همه مهربانی؟
هر چه بود... برایم خوشبختی بود...
آن شب تا صبح با خانوادهام حرف زدیم...
حرف زدیم... گریه کردیم... خندیدیم...
دوباره نفس کشیدن در کنارشان، زندگی را به من برگردانده بود.
راوی:
در همان شب... مادر امید آهسته به امید گفت:
مادر امید:
ـ ببین پسرم... باید بری ترک کنی...
اگه خانوادهی یسرا اقدام به طلاق کنن، مطمئن باش که یسرا از دستت میره.
باید رفتارت رو درست کنی... باید طوری وانمود کنی که عوض شدی...
شاید یسرا دلتنگ بشه و طلاقشو نگیره...
امید (با زیرکی):
ـ آره مامان راست میگی...
راستی... اون خونهای که چند روز پیش گرفته بودم، مال محلهی سعدی، همون نزدیک خونهی مامانشه...
که اعتمادش بیشتر جلب بشه...
فردا وسایل رو هم میبرم...
کم کم... باید دلشو به دست بیارم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت ششم
هجران گفت مادرم است شایان گفت ترابه خدا قسم جواب بده اینگونه مادرت راعذاب نده هجران موبایل را جواب داد صدای پر از بغض مادرش را شنید گفت چی شده مادر همه چیز خوب است؟ مادر گفت کجا هستی پسرم میدانی در این دو روز بالای مادرت چی گذشته هیچ خبری از تو نداشتم زودبه خانه بیا خودم همرای پدرت حرف میزنم همه چیز را حل میکنم هجران گفت من دیگربه خانه بر نمیگردم لطفااز من خواهش نکنیدمادرش گفت اگر امروز نیامدی بفهم حق نداری وقتی مردم بالای جنازه ام بیایی امروز میایی و همه موضوعات را حل میکنیم موبایل قطع شد هجران چیغی زدو گفت دیوانه میشوم پدرم برایم اخطار میدهدکه اگرحرفش را قبول نکنم عاق ام میکند مادرم میگوید اگر به خانه نرفتم دیگر حق ندارم او را ببینم در این میان من کی هستم؟ من چی باید بگویم؟ شایان دستش را روی شانه ای رفیق اش گذاشت و گفت بلند شو به خانه برو آرام با پدرت حرف بزنومطمین هستم همه چیز خوب میشود بلند شو
هجران پشت دروازه ای حویلی شان ایستاده شد و به آسمان نگاه کرد و گفت خدایا کمک ام کن کاری کن که هم به نفع من باشد و هم رابطه ام با خانواده ام خراب نشود زنگ دروازه را فشار داد نگهبان دروازه را باز کرد با دیدن هجران گفت خوش آمدید هجران آهسته گفت خوش باشی و داخل خانه رفت مادرش با دیدن هجران به سویش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و اشک هایش جاری شد دست پسرش را گرفت و گفت کجا بودی تو چرا موبایلت را خاموش کرده بودی هجران جوابی نداد مادرش فهمید که هجران میخواهد همه چیز بزودی تمام شود به سوی صالون رفت و گفت با پدرت به آرامی صحبت کن داخل اطاق شدند پدر هجران مصروف دیدن تلویزون بود هجران پیشرویش نشست و گفت سلام پدر جان پدرش هیچ جوابی نداد و همانگونه به تلویزون نگاه میکرد شگوفه هم داخل اطاق شد آهسته به برادرش سلام کرد و گوشه ای نشست هجران گفت من چهارسال قبل با یک دختری آشناشدم خیلی از خانواده ای خوب است پدرش دردولت کار میکند مادرش هم در یکی از مکاتب معلم است دختر با استعدادی است محصل سال آخررشته ای کمپیوتر ساینس است وقتی با هم معرفی شدیم خیلی کوشش کردم که قلبش را به دست بیاورم بالاخره موفق شدم برایش وعده دادم درس ام تمام شد همرایش ازدواج میکنم وقتی بهیر برادرم شهید شد موضوع ازدواج ما فراموشم شد چون باید صبر میکردیم همین امروز برایش تماس گرفتم
از او پرسیدم اگر پول نداشته باشم خانه نداشته باشم باز هم مرا قبول میکنی میدانی چی جواب داد پدر گفت که بلی حالی شما بگوید دختری با این همه اوصاف خوب را چگونه میتوانم رها کنم چگونه میتوانم قلبش را بشکنم
پدرش بدون اینکه به صورت پسرش نگاه کند گفت اواگر دختر خوب میبود با تو حرف نمیزد با تو عاشقی نمی کرد یکبار حوا را ببین دختر آفتاب و مهتاب ندیده که حتا چهره اش را ما که اینهمه مدت در یک خانه همرایش زندگی کردیم ندیدیم ولی این دختر بی حیایی که تو دوستش داری هجران حرفی پدرش را قطع کرد و گفت از شما خواهش میکنم به مرسل توهین نکنید درست است که مرسل مثل حوا محجبه نیست ولی در حیا از حوا هیچ کمی ندارد پدرش به صورت پسر خود دید و گفت او دختر به نظرم بالایت جادو کرده که اینگونه در مقابل پدرت از او دفاع میکنی هجران گفت پدر جان یکبار مرسل را ببینید بعد قضاوت کنید مطمین هستم از او خیلی خوش تان میاید مادر هجران گفت پدر هجران پسر ما به این دختر وعده داده چگونه میتواند وعده خلافی کند پدرش با عصبانیت به خانمش دید و گفت من هم به پدر حوا زبان داده ام من چگونه حرفم را پس بگیرم؟ مادر هجران گفت چرا زبان دادی یکبار از پسر ما می پرسیدی تو بخاطر اینکه حوا از دخترش دور نشود زندگی پسر ما را خراب میکنی اینقدر برایت حوا مهم است نواسه ای ما را برای مادرش بده ما هر وقت خواستیم به دیدن اش میرویم پدر هجران از جایش بلند شد و گفت یعنی عشق و عاشقی این پسر نادان اینقدر ارزش دارد که نواسه ام را از خودم دور بسازم شگوفه گفت پدر جان شما چرا یک راه دیگر پیدا نمی کنید چرا باید برادرم قربانی بدهد؟ پدرش به سوی شگوفه دید و گفت حالی یک طفل هم در مورد تصمیم من حرف میزند این تنها راهی است که دارم هجران باید با حوا ازدواج کند یکی و خلص هجران از جایش بلند شد مستقیم به چشم های پدرش دید و داد زد اینقدر علاقمند هستید شما خود تان با حوا نکاح کنید چون من هرگز این کار را نمی کنم با تمام شدن حرفش سیلی محکمی از طرف پدرش به صورتش خورد که باعث شد به چند لحظه گوش اش صدابدهد هجران که خودش میدانست حرفی خوبی نزده همانطور که سرش پایان بود گفت میبخشید نفهمیدم چی گفتم با صدای چیغ مادرش به بالا دید صورت پدرش سرخ شده بود و دستش را روی قلبش گرفته بود هجران خودش را به پدرش رساند شگوفه به بیرون دوید و نگهبان را صدا زد که موتر را آماده کند چند دقیقه بعد همه به سوی شفاخانه حرکت کردند هجران در دل خودش را لعنت میکرد
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت ششم
هجران گفت مادرم است شایان گفت ترابه خدا قسم جواب بده اینگونه مادرت راعذاب نده هجران موبایل را جواب داد صدای پر از بغض مادرش را شنید گفت چی شده مادر همه چیز خوب است؟ مادر گفت کجا هستی پسرم میدانی در این دو روز بالای مادرت چی گذشته هیچ خبری از تو نداشتم زودبه خانه بیا خودم همرای پدرت حرف میزنم همه چیز را حل میکنم هجران گفت من دیگربه خانه بر نمیگردم لطفااز من خواهش نکنیدمادرش گفت اگر امروز نیامدی بفهم حق نداری وقتی مردم بالای جنازه ام بیایی امروز میایی و همه موضوعات را حل میکنیم موبایل قطع شد هجران چیغی زدو گفت دیوانه میشوم پدرم برایم اخطار میدهدکه اگرحرفش را قبول نکنم عاق ام میکند مادرم میگوید اگر به خانه نرفتم دیگر حق ندارم او را ببینم در این میان من کی هستم؟ من چی باید بگویم؟ شایان دستش را روی شانه ای رفیق اش گذاشت و گفت بلند شو به خانه برو آرام با پدرت حرف بزنومطمین هستم همه چیز خوب میشود بلند شو
هجران پشت دروازه ای حویلی شان ایستاده شد و به آسمان نگاه کرد و گفت خدایا کمک ام کن کاری کن که هم به نفع من باشد و هم رابطه ام با خانواده ام خراب نشود زنگ دروازه را فشار داد نگهبان دروازه را باز کرد با دیدن هجران گفت خوش آمدید هجران آهسته گفت خوش باشی و داخل خانه رفت مادرش با دیدن هجران به سویش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و اشک هایش جاری شد دست پسرش را گرفت و گفت کجا بودی تو چرا موبایلت را خاموش کرده بودی هجران جوابی نداد مادرش فهمید که هجران میخواهد همه چیز بزودی تمام شود به سوی صالون رفت و گفت با پدرت به آرامی صحبت کن داخل اطاق شدند پدر هجران مصروف دیدن تلویزون بود هجران پیشرویش نشست و گفت سلام پدر جان پدرش هیچ جوابی نداد و همانگونه به تلویزون نگاه میکرد شگوفه هم داخل اطاق شد آهسته به برادرش سلام کرد و گوشه ای نشست هجران گفت من چهارسال قبل با یک دختری آشناشدم خیلی از خانواده ای خوب است پدرش دردولت کار میکند مادرش هم در یکی از مکاتب معلم است دختر با استعدادی است محصل سال آخررشته ای کمپیوتر ساینس است وقتی با هم معرفی شدیم خیلی کوشش کردم که قلبش را به دست بیاورم بالاخره موفق شدم برایش وعده دادم درس ام تمام شد همرایش ازدواج میکنم وقتی بهیر برادرم شهید شد موضوع ازدواج ما فراموشم شد چون باید صبر میکردیم همین امروز برایش تماس گرفتم
از او پرسیدم اگر پول نداشته باشم خانه نداشته باشم باز هم مرا قبول میکنی میدانی چی جواب داد پدر گفت که بلی حالی شما بگوید دختری با این همه اوصاف خوب را چگونه میتوانم رها کنم چگونه میتوانم قلبش را بشکنم
پدرش بدون اینکه به صورت پسرش نگاه کند گفت اواگر دختر خوب میبود با تو حرف نمیزد با تو عاشقی نمی کرد یکبار حوا را ببین دختر آفتاب و مهتاب ندیده که حتا چهره اش را ما که اینهمه مدت در یک خانه همرایش زندگی کردیم ندیدیم ولی این دختر بی حیایی که تو دوستش داری هجران حرفی پدرش را قطع کرد و گفت از شما خواهش میکنم به مرسل توهین نکنید درست است که مرسل مثل حوا محجبه نیست ولی در حیا از حوا هیچ کمی ندارد پدرش به صورت پسر خود دید و گفت او دختر به نظرم بالایت جادو کرده که اینگونه در مقابل پدرت از او دفاع میکنی هجران گفت پدر جان یکبار مرسل را ببینید بعد قضاوت کنید مطمین هستم از او خیلی خوش تان میاید مادر هجران گفت پدر هجران پسر ما به این دختر وعده داده چگونه میتواند وعده خلافی کند پدرش با عصبانیت به خانمش دید و گفت من هم به پدر حوا زبان داده ام من چگونه حرفم را پس بگیرم؟ مادر هجران گفت چرا زبان دادی یکبار از پسر ما می پرسیدی تو بخاطر اینکه حوا از دخترش دور نشود زندگی پسر ما را خراب میکنی اینقدر برایت حوا مهم است نواسه ای ما را برای مادرش بده ما هر وقت خواستیم به دیدن اش میرویم پدر هجران از جایش بلند شد و گفت یعنی عشق و عاشقی این پسر نادان اینقدر ارزش دارد که نواسه ام را از خودم دور بسازم شگوفه گفت پدر جان شما چرا یک راه دیگر پیدا نمی کنید چرا باید برادرم قربانی بدهد؟ پدرش به سوی شگوفه دید و گفت حالی یک طفل هم در مورد تصمیم من حرف میزند این تنها راهی است که دارم هجران باید با حوا ازدواج کند یکی و خلص هجران از جایش بلند شد مستقیم به چشم های پدرش دید و داد زد اینقدر علاقمند هستید شما خود تان با حوا نکاح کنید چون من هرگز این کار را نمی کنم با تمام شدن حرفش سیلی محکمی از طرف پدرش به صورتش خورد که باعث شد به چند لحظه گوش اش صدابدهد هجران که خودش میدانست حرفی خوبی نزده همانطور که سرش پایان بود گفت میبخشید نفهمیدم چی گفتم با صدای چیغ مادرش به بالا دید صورت پدرش سرخ شده بود و دستش را روی قلبش گرفته بود هجران خودش را به پدرش رساند شگوفه به بیرون دوید و نگهبان را صدا زد که موتر را آماده کند چند دقیقه بعد همه به سوی شفاخانه حرکت کردند هجران در دل خودش را لعنت میکرد
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفتم
وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر وخواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم را قبول کن وعده میدهم درست دو ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی
صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت
آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هفتم
وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر وخواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم را قبول کن وعده میدهم درست دو ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی
صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت
آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد
سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست.
به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت هشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد
سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست.
به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نهم
و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم
حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد
یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟
موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و گفت ببین حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت نهم
و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم
حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد
یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟
موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و گفت ببین حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دهم
و گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل با ناراحتی گفت چرا این کارها را میکنی؟
هجران از چشمانش اشک جاری شد و گفت این زندگی بدون تو برایم ارزشی ندارد قسم است خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک هجران شد و گفت ببین همه مردم به ما نگاه میکنند از اینجا برو هجران گفت برایم فرقی ندارد برای من تو مهم هستی نمیخواهم ترکم کنی مرسل چند لحظه در فکر رفت بعد گفت حالا برو خانه رفتم برایت تماس میگیرم با هم در این مورد حرف میزنیم هجران گفت جدی هستی؟ مرسل گفت بلی حالا لطفاً برو هجران گفت درست است تو داخل پوهنتون برو بعد من میروم مرسل گفت درست است فعلاً خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران هم به سمت موترش رفت
ساعت هشت شب بود که مرسل برای هجران تماس گرفت هجران موبایلش را جواب داد و گفت تشکر از اینکه بالای حرف ات بودی مرسل گفت هجران لطفاً حقیقت را قبول کن من و تو دیگر با هم بوده نمیتوانیم اولاً من با مرد متاهل نمیتوانم باشم دوماً خانواده ام این پیوند ما را هرگز قبول نمی کنند هجران گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک کلکین اطاقش آمد و گفت چرا طفلانه رفتار میکنی چشم اش به موتر هجران خورد ادامه داد تو چرا پایین اپارتمان ما هستی؟ هجران گفت وعده بده ترکم نمیکنی خواستگاری روان میکنم بزودی نامزد میشویم حوا هم بخاطر دخترش با من نکاح کرده مطمین هستم اصلاً برایش مهم نیست که من با تو عروسی میکنم یا خیر پدرم هم برایم قول داده که خودش به خواستگاری ات میاید
مرسل چند لحظه به فکر رفت او هم هجران را دوست داشت هجران عشق اول زندگی اش بود برای او هم دوری از هجران به همان اندازه سخت بود ولی در دو راهی بین عقل و احساس مانده بود ولی بالاخره احساس برنده شد و مرسل گفت درست است هر کاری میخواهی کن ولی میخواهم بزودی همه چیز حل شود هجران بعد از دیر وقتی لبخندی روی لبانش آمد و گفت خیلی دوستت دارم عشقم
فردایش هجران پیش پدرش رفت و موضوع خواستگاری مرسل را مطرح کرد پدرش مجبور بود بخاطر وعده ای که به پسرش داده با خانمش به خواستگاری مرسل بروند
آخر هفته برای رفتن به خواستگاری تعین شد دل در دل هجران و مرسل نبود هر دو هم هیجانی بودند هم میترسیدند هجران به پدرش گفته بود که فامیل مرسل به هیچ وجه نباید از نکاح حوا و هجران خبر شوند روزی خواستگاری فرا رسید پدر هجران با خانمش به خانه ای مرسل آمدند مادر مرسل بعد از هدایت مهمانان به مهمانخانه به آشپزخانه نزد مرسل آمد و گفت دخترم بار اول است که میبینم در خواستگاری پدر پسر هم آمده کاش میفهمیدیم پدرت هم خانه میبود در همین لحظه صدای زنگ دروازه آمد مرسل دروازه را باز کرد
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دهم
و گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل با ناراحتی گفت چرا این کارها را میکنی؟
هجران از چشمانش اشک جاری شد و گفت این زندگی بدون تو برایم ارزشی ندارد قسم است خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک هجران شد و گفت ببین همه مردم به ما نگاه میکنند از اینجا برو هجران گفت برایم فرقی ندارد برای من تو مهم هستی نمیخواهم ترکم کنی مرسل چند لحظه در فکر رفت بعد گفت حالا برو خانه رفتم برایت تماس میگیرم با هم در این مورد حرف میزنیم هجران گفت جدی هستی؟ مرسل گفت بلی حالا لطفاً برو هجران گفت درست است تو داخل پوهنتون برو بعد من میروم مرسل گفت درست است فعلاً خداحافظ مرسل داخل پوهنتون شد هجران هم به سمت موترش رفت
ساعت هشت شب بود که مرسل برای هجران تماس گرفت هجران موبایلش را جواب داد و گفت تشکر از اینکه بالای حرف ات بودی مرسل گفت هجران لطفاً حقیقت را قبول کن من و تو دیگر با هم بوده نمیتوانیم اولاً من با مرد متاهل نمیتوانم باشم دوماً خانواده ام این پیوند ما را هرگز قبول نمی کنند هجران گفت اگر ترکم کنی خودم را از بین میبرم مرسل نزدیک کلکین اطاقش آمد و گفت چرا طفلانه رفتار میکنی چشم اش به موتر هجران خورد ادامه داد تو چرا پایین اپارتمان ما هستی؟ هجران گفت وعده بده ترکم نمیکنی خواستگاری روان میکنم بزودی نامزد میشویم حوا هم بخاطر دخترش با من نکاح کرده مطمین هستم اصلاً برایش مهم نیست که من با تو عروسی میکنم یا خیر پدرم هم برایم قول داده که خودش به خواستگاری ات میاید
مرسل چند لحظه به فکر رفت او هم هجران را دوست داشت هجران عشق اول زندگی اش بود برای او هم دوری از هجران به همان اندازه سخت بود ولی در دو راهی بین عقل و احساس مانده بود ولی بالاخره احساس برنده شد و مرسل گفت درست است هر کاری میخواهی کن ولی میخواهم بزودی همه چیز حل شود هجران بعد از دیر وقتی لبخندی روی لبانش آمد و گفت خیلی دوستت دارم عشقم
فردایش هجران پیش پدرش رفت و موضوع خواستگاری مرسل را مطرح کرد پدرش مجبور بود بخاطر وعده ای که به پسرش داده با خانمش به خواستگاری مرسل بروند
آخر هفته برای رفتن به خواستگاری تعین شد دل در دل هجران و مرسل نبود هر دو هم هیجانی بودند هم میترسیدند هجران به پدرش گفته بود که فامیل مرسل به هیچ وجه نباید از نکاح حوا و هجران خبر شوند روزی خواستگاری فرا رسید پدر هجران با خانمش به خانه ای مرسل آمدند مادر مرسل بعد از هدایت مهمانان به مهمانخانه به آشپزخانه نزد مرسل آمد و گفت دخترم بار اول است که میبینم در خواستگاری پدر پسر هم آمده کاش میفهمیدیم پدرت هم خانه میبود در همین لحظه صدای زنگ دروازه آمد مرسل دروازه را باز کرد
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖤐⃟💦🤍⃟📓⸾⸾🌱 ☘🤍⃟📓⸾⸾𖤐⃟💦
📜 #ضرب_المثلها_16
قسمت شانزدهم
👤 مرتضی_احمدی
۶۸۱) سر گاو تو خمره گیر کرده.
۶۸۲) «سر گندهاش زیر لحافه»
۶۸۳) سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
۶۸۴) سرم بشکن و گردو تو دامنم نریز.
۶۸۵) سر مرد اگر برود، قولش نمیرود.
۶۸۶) سرنا را از سر گشادش نمیزنند.
۶۸۷) سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند.
۶۸۸) سکه شاه ولایت هر کجا رود پس آید.
۶۸۹) سگ از مردمِ مردم آزار به.
۶۹۰) سگ پاچه خودش را نمیگیرد.
۶۹۱) سگ داند و پینهدوز در انبار چیست.
۶۹۲) سگ در خانه صاحبش شیر است.
۶۹۳) سگ زرد برادر شغال است.
۶۹۴ )سگ نازیآباد پاچه غریبه و خودی را میگیرد.
۶۹۵) سگ نبود چخش کنم، گربه نبود پیشتش کنم.
۶۹۶) سلام روستایی بیطمع نیست.
۶۹۷) سلمانیها وقتی بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.
۶۹۸) «سِنده با قربون صدقه از سولاخ کون بیرون نمیآد».
۶۹۹) «سن که رسید به پنجاه درد میرسه به چن جا».
۷۰۰) سنگ آسیاب با همه سنگینی با آب میگرده.
۷۰۱) سنگ بزرگ علامت نزدن است.
۷۰۲) سنگ به پای شکسته میخورد.
۷۰۳) سنگ به در بسته میخورد.
۷۰۴) سنگ رو سنگ بند نمیشود.
۷۰۵) سنگ مفت، گنجشک مفت.
۷۰۶) سنگینی ترازو از سنگینی بار است.
۷۰۷) سورمه نه چشمو گشاد میکنه نه....تنگ
۷۰۸) سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ز درآید.
۷۰۹) سیاست پدر و مادر سرش نمیشه.
۷۱۰) سیاگر سرخ پو شد خر بخندد.
۷۱۱) سیاهی دیگ از روسیاهی آشپز است.
۷۱۲) سیب سرخ واسه دس چلاق خوبه؟
۷۱۳) سیر از گشنه خبر ندارد، سواره از پیاده.
۷۱۴) سیلی نقد به از حلوای نسیه است.
۷۱۵) سینه آدمیزاد صندوقچه اسرار است.
۷۱۶) شاغال ترسو انگور خوب گیرش نمیآد.
۷۱۷) شاخو از ما بِکَن، به کس دیگه بند کن.
۷۱۸) شاخ گل هر جا که میروید گل است.
۷۱۹) شانس یکباره در خانه آدم میزند.
۷۲۰)شاه کج کلا رفته کربلا، نون شده گرون، یه من یه قرون.
۷۲۱) شاه میبخشد،اما شاه قُلی نمیبخشد.
۷۲۲) شاهنامه آخرش خوش است.
۷۲۳) شب آبستن است تا چه زاید گرگ.
۷۲۴) شب دراز است و قلندر بیدار.
۷۲۵) شب گربه سمور است.
۷۲۶) شبهای جمعه مردهها هم آزادند.
۷۲۷) شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لُف خورد گه دانه دانه.
۷۲۸) شتر دیدی ندیدی.
۷۲۹) شتر را فقط برای قربانی کردن نمیخواهند.
۷۳۰) شترسواری دولا دولا نمیشود.
۷۳۱) شده دایه مهربانتر از مادر.
۷۳۲) شدیم چوب سر گٌوهی
۷۳۳) شدیم عین مرغ، تو عزا و عروسی سرمونو میبُرن.
۷۳۴) شراب بیشتر از خجالت لٌپ آدم را سرخ میکند.
۷۳۵) شراب تلخ گیراتر است.
۷۳۶) شراب مفت را قاضی هم می خورد.
۷۳۷) شریک اگر خوب بود خدا برای خودش میگرفت.
۷۳۸) شریک دزد و رفیق قافله.
۷۳۹) شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی.
۷۴۰) شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜 #ضرب_المثلها_16
قسمت شانزدهم
👤 مرتضی_احمدی
۶۸۱) سر گاو تو خمره گیر کرده.
۶۸۲) «سر گندهاش زیر لحافه»
۶۸۳) سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
۶۸۴) سرم بشکن و گردو تو دامنم نریز.
۶۸۵) سر مرد اگر برود، قولش نمیرود.
۶۸۶) سرنا را از سر گشادش نمیزنند.
۶۸۷) سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند.
۶۸۸) سکه شاه ولایت هر کجا رود پس آید.
۶۸۹) سگ از مردمِ مردم آزار به.
۶۹۰) سگ پاچه خودش را نمیگیرد.
۶۹۱) سگ داند و پینهدوز در انبار چیست.
۶۹۲) سگ در خانه صاحبش شیر است.
۶۹۳) سگ زرد برادر شغال است.
۶۹۴ )سگ نازیآباد پاچه غریبه و خودی را میگیرد.
۶۹۵) سگ نبود چخش کنم، گربه نبود پیشتش کنم.
۶۹۶) سلام روستایی بیطمع نیست.
۶۹۷) سلمانیها وقتی بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.
۶۹۸) «سِنده با قربون صدقه از سولاخ کون بیرون نمیآد».
۶۹۹) «سن که رسید به پنجاه درد میرسه به چن جا».
۷۰۰) سنگ آسیاب با همه سنگینی با آب میگرده.
۷۰۱) سنگ بزرگ علامت نزدن است.
۷۰۲) سنگ به پای شکسته میخورد.
۷۰۳) سنگ به در بسته میخورد.
۷۰۴) سنگ رو سنگ بند نمیشود.
۷۰۵) سنگ مفت، گنجشک مفت.
۷۰۶) سنگینی ترازو از سنگینی بار است.
۷۰۷) سورمه نه چشمو گشاد میکنه نه....تنگ
۷۰۸) سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ز درآید.
۷۰۹) سیاست پدر و مادر سرش نمیشه.
۷۱۰) سیاگر سرخ پو شد خر بخندد.
۷۱۱) سیاهی دیگ از روسیاهی آشپز است.
۷۱۲) سیب سرخ واسه دس چلاق خوبه؟
۷۱۳) سیر از گشنه خبر ندارد، سواره از پیاده.
۷۱۴) سیلی نقد به از حلوای نسیه است.
۷۱۵) سینه آدمیزاد صندوقچه اسرار است.
۷۱۶) شاغال ترسو انگور خوب گیرش نمیآد.
۷۱۷) شاخو از ما بِکَن، به کس دیگه بند کن.
۷۱۸) شاخ گل هر جا که میروید گل است.
۷۱۹) شانس یکباره در خانه آدم میزند.
۷۲۰)شاه کج کلا رفته کربلا، نون شده گرون، یه من یه قرون.
۷۲۱) شاه میبخشد،اما شاه قُلی نمیبخشد.
۷۲۲) شاهنامه آخرش خوش است.
۷۲۳) شب آبستن است تا چه زاید گرگ.
۷۲۴) شب دراز است و قلندر بیدار.
۷۲۵) شب گربه سمور است.
۷۲۶) شبهای جمعه مردهها هم آزادند.
۷۲۷) شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لُف خورد گه دانه دانه.
۷۲۸) شتر دیدی ندیدی.
۷۲۹) شتر را فقط برای قربانی کردن نمیخواهند.
۷۳۰) شترسواری دولا دولا نمیشود.
۷۳۱) شده دایه مهربانتر از مادر.
۷۳۲) شدیم چوب سر گٌوهی
۷۳۳) شدیم عین مرغ، تو عزا و عروسی سرمونو میبُرن.
۷۳۴) شراب بیشتر از خجالت لٌپ آدم را سرخ میکند.
۷۳۵) شراب تلخ گیراتر است.
۷۳۶) شراب مفت را قاضی هم می خورد.
۷۳۷) شریک اگر خوب بود خدا برای خودش میگرفت.
۷۳۸) شریک دزد و رفیق قافله.
۷۳۹) شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی.
۷۴۰) شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖡹➰◈▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼𖡹➰◈
#دانستیهای۰جالب۰و۰خواندنی👇
🔹در هنگام «رانندگی» اکثر مردم تصور میکنند مهارتشان از سایرین بالاتر است.
🔸۱۸ ساعت بیدار ماندن بر روی بدن، اثری مانند نوشیدن ۳ قوطی آبجو را دارد
🔹 ۸۰ درصد مردم برای جلوگیری از شروع دعوا در مقابل کسانی که دوستشان دارند ساکت میمانند، حتی اگر هم حرف برای گفتن داشته باشند.
🔸چرت و خوابهای کوتاه روزانه به بهبود حافظه و کاهش بیماریهای قلبی کمک مؤثری میکند.
🔹ما هنگام صحبتکردن با افرادی که دوستشان داریم٬ صدایمان را تغییر میدهیم.
🔸نصب و قراردادن آینه در آسانسورها یک ترفند روانشناسی است تا انتظار را قابل تحملتر کند
🔹افرادی که از ضریب هوشی بالایی برخوردارند، خواب بیشتری میبینند.
🔸هنگامی که تحت «فشار روحی» و «استرس» زیاد هستید، بدن شما تمایل زیادی به خوردن غذاهای چرب و شور پیدا میکند.
🔹نود درصد مردم چیزهایی که هرگز نمیتوانند به دیگران بگویند را به صورت پیام و اساماس ارسال میکنند.
🔸عرق کردن باعث سمزدایی از بدن میشود.
🔹«خریدکردن» باعث آزاد شدن «اندروفین» میشود که موجب میشود موقتا استرس کاهش، اعتماد به نفس افزایش و رنج التیام یابد.
🔸«شکلات» سلولهای سرطانی را نابود میکند.
🔹استفاده از «دست»تان در هنگام صحبتکردن باعث میشود «مطمئن» و «باهوش» به نظر برسید.
🔸یک فنجان «قهوه» قبل از ورزش، چربیهای اضافی بدن را سریعتر میسوزاند.
🔹به طور متوسط بچهها حدود ٢٠٠ بار و افراد بالغ ١٠ بار در روز میخندند.
🔸زنان «حس بویایی» بهتری نسبت به مردان دارند.
🔹بدن انسان بین ساعت ۳ تا ۴ صبح در ضعیفترین حالت خود قرار دارد. در این زمان بیشتر مردم در خوابشان میمیرند.
🔸اگر شما هنگام دوران جوانی خود هیچ کار احمقانه و جالبی انجام ندهید در دوران پیری چیزی برای لبخندزدن نخواهید داشت.
🔹پشهها عاشق گروه خونی O هستند.
🔸زنها به مردانی که لباس رسمی دارند ٤ برابر بیشتر از مردانی که لباسهای غیر رسمی دارند جذب میشوند.
🔹«خوابیدن» پس از «یادگیری» باعث افزایش توانایی شما در به خاطر آوردن مسائل میشود.
🔸تمیزکردن و نظافت میتواند در رفع افسردگی و ناراحتی مؤثر باشد.
🔹داشتن «دختر» باعث میشود «امید به زندگی» در «پدران» افزایش یابد.
🔸دوش آب سرد برای سلامتی شما مفیدتر از دوش آب گرم است.
🔹اگر شما حس ناراحتی، خشم و تنهایی خود را انکار کنید، این کار میتواند از لحاظ روحی و روانی شما را تخریب کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دانستیهای۰جالب۰و۰خواندنی👇
🔹در هنگام «رانندگی» اکثر مردم تصور میکنند مهارتشان از سایرین بالاتر است.
🔸۱۸ ساعت بیدار ماندن بر روی بدن، اثری مانند نوشیدن ۳ قوطی آبجو را دارد
🔹 ۸۰ درصد مردم برای جلوگیری از شروع دعوا در مقابل کسانی که دوستشان دارند ساکت میمانند، حتی اگر هم حرف برای گفتن داشته باشند.
🔸چرت و خوابهای کوتاه روزانه به بهبود حافظه و کاهش بیماریهای قلبی کمک مؤثری میکند.
🔹ما هنگام صحبتکردن با افرادی که دوستشان داریم٬ صدایمان را تغییر میدهیم.
🔸نصب و قراردادن آینه در آسانسورها یک ترفند روانشناسی است تا انتظار را قابل تحملتر کند
🔹افرادی که از ضریب هوشی بالایی برخوردارند، خواب بیشتری میبینند.
🔸هنگامی که تحت «فشار روحی» و «استرس» زیاد هستید، بدن شما تمایل زیادی به خوردن غذاهای چرب و شور پیدا میکند.
🔹نود درصد مردم چیزهایی که هرگز نمیتوانند به دیگران بگویند را به صورت پیام و اساماس ارسال میکنند.
🔸عرق کردن باعث سمزدایی از بدن میشود.
🔹«خریدکردن» باعث آزاد شدن «اندروفین» میشود که موجب میشود موقتا استرس کاهش، اعتماد به نفس افزایش و رنج التیام یابد.
🔸«شکلات» سلولهای سرطانی را نابود میکند.
🔹استفاده از «دست»تان در هنگام صحبتکردن باعث میشود «مطمئن» و «باهوش» به نظر برسید.
🔸یک فنجان «قهوه» قبل از ورزش، چربیهای اضافی بدن را سریعتر میسوزاند.
🔹به طور متوسط بچهها حدود ٢٠٠ بار و افراد بالغ ١٠ بار در روز میخندند.
🔸زنان «حس بویایی» بهتری نسبت به مردان دارند.
🔹بدن انسان بین ساعت ۳ تا ۴ صبح در ضعیفترین حالت خود قرار دارد. در این زمان بیشتر مردم در خوابشان میمیرند.
🔸اگر شما هنگام دوران جوانی خود هیچ کار احمقانه و جالبی انجام ندهید در دوران پیری چیزی برای لبخندزدن نخواهید داشت.
🔹پشهها عاشق گروه خونی O هستند.
🔸زنها به مردانی که لباس رسمی دارند ٤ برابر بیشتر از مردانی که لباسهای غیر رسمی دارند جذب میشوند.
🔹«خوابیدن» پس از «یادگیری» باعث افزایش توانایی شما در به خاطر آوردن مسائل میشود.
🔸تمیزکردن و نظافت میتواند در رفع افسردگی و ناراحتی مؤثر باشد.
🔹داشتن «دختر» باعث میشود «امید به زندگی» در «پدران» افزایش یابد.
🔸دوش آب سرد برای سلامتی شما مفیدتر از دوش آب گرم است.
🔹اگر شما حس ناراحتی، خشم و تنهایی خود را انکار کنید، این کار میتواند از لحاظ روحی و روانی شما را تخریب کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و دو
پس از ساعاتی، چهرهٔ راحیل با آرایشی لطیف و درخشان، چون ماه شب چهارده شد.
وقتی سدیس برای بردنش داخل آرایشگاه شد، با دیدنش ناگهان ایستاد. نگاهش در چشمان راحیل قفل شد. طوری که تمام صداها در جهان خاموش شدند، فقط صدای ضربان قلبش می پیچید. لبخند راحیل، سکوت او را شکست، اما سدیس حتی نتوانست یک کلمه بگوید. اشک هایش بی اجازه از چشمانش چکیدند. به سویش قدم برداشت، در برابرش ایستاد و با صدای لرزان و پر از عشق زمزمه کرد خدایا این فرشته، همسر من است؟ باورم نمی شود. راحیل، تو از رؤیاهای من زیباتر هستی.
راحیل با لبخندی به شوخی گفت این اشک خوشی است یا ندامت؟
سدیس سرش را تکان داد، پیشانی اش را به پیشانی راحیل چسپاند و گفت نشانهٔ این است که من هر لحظه، هزار بار دیگر عاشقت می شوم.
در فضای نیمه خاموش صالون که نور های طلایی و نرم چلچراغ ها بر چهرهٔ مهمانان سایه های لطیف انداخته بود، ناگهان صدایی برخاست که دل هر شنونده ای را لرزاند صدای ساربان بود، با همان سوز و شوری که خاص مردمان خاک خوردهٔ این سرزمین است. آهنگِ آهسته و کشدار نی، در آمیخته با آواز حزین، در صالون پیچید:
گل گفت که من یوسفِ مصریِ چمنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
یاقوتِ گران مایه پر زر دهنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
همه به سوی دروازه چرخیدند. دروازهٔ صالون آرام گشوده شد. مهمانان بی اختیار به پا ایستادند.
راحیل، در لباس سفید عروسی همچون تصویر فرشته ای از عالم خیال ظاهر شد. تاجی از نگین و مروارید، جالی حریری سپید با حاشیه های زرین، و چهره ای که از حیا و هیجان می درخشید، با گام هایی آهسته دست در بازوی پدرش وارد صالون شد.
گفتند چو تو یوسفی، نشانی بنما…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
سدیس که در آن سو ایستاده بود، لحظه ای خیره ماند. چشمانش از اشک پر شد و دلش، چنان نرم گشت که گویی هر زخمی، هر درد گذشته با نگاه به راحیل التیام یافت. زیر لب گفت خدایا شکرت…
راحیل با چشمانی که از اشک برق می زدند، آهسته نزدیک شد. پدرش، در سکوتی آمیخته با حسرت و خوشی، دست دخترش را گرفت و به دست سدیس سپرد.
سدیس با احترام پیشانی راحیل را بوسید. صدای ساربان ادامه داشت
گفتا که به خون غرق کن نگر پیرهنم…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
راحیل روی تخت نشسته بود، لباس سفیدش هنوز بر تنش بود، و جالی ظریفی نیمه بر سرش افتاده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و دو
پس از ساعاتی، چهرهٔ راحیل با آرایشی لطیف و درخشان، چون ماه شب چهارده شد.
وقتی سدیس برای بردنش داخل آرایشگاه شد، با دیدنش ناگهان ایستاد. نگاهش در چشمان راحیل قفل شد. طوری که تمام صداها در جهان خاموش شدند، فقط صدای ضربان قلبش می پیچید. لبخند راحیل، سکوت او را شکست، اما سدیس حتی نتوانست یک کلمه بگوید. اشک هایش بی اجازه از چشمانش چکیدند. به سویش قدم برداشت، در برابرش ایستاد و با صدای لرزان و پر از عشق زمزمه کرد خدایا این فرشته، همسر من است؟ باورم نمی شود. راحیل، تو از رؤیاهای من زیباتر هستی.
راحیل با لبخندی به شوخی گفت این اشک خوشی است یا ندامت؟
سدیس سرش را تکان داد، پیشانی اش را به پیشانی راحیل چسپاند و گفت نشانهٔ این است که من هر لحظه، هزار بار دیگر عاشقت می شوم.
در فضای نیمه خاموش صالون که نور های طلایی و نرم چلچراغ ها بر چهرهٔ مهمانان سایه های لطیف انداخته بود، ناگهان صدایی برخاست که دل هر شنونده ای را لرزاند صدای ساربان بود، با همان سوز و شوری که خاص مردمان خاک خوردهٔ این سرزمین است. آهنگِ آهسته و کشدار نی، در آمیخته با آواز حزین، در صالون پیچید:
گل گفت که من یوسفِ مصریِ چمنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
یاقوتِ گران مایه پر زر دهنم،
آهسته برو ماه من آهسته برو…
همه به سوی دروازه چرخیدند. دروازهٔ صالون آرام گشوده شد. مهمانان بی اختیار به پا ایستادند.
راحیل، در لباس سفید عروسی همچون تصویر فرشته ای از عالم خیال ظاهر شد. تاجی از نگین و مروارید، جالی حریری سپید با حاشیه های زرین، و چهره ای که از حیا و هیجان می درخشید، با گام هایی آهسته دست در بازوی پدرش وارد صالون شد.
گفتند چو تو یوسفی، نشانی بنما…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
سدیس که در آن سو ایستاده بود، لحظه ای خیره ماند. چشمانش از اشک پر شد و دلش، چنان نرم گشت که گویی هر زخمی، هر درد گذشته با نگاه به راحیل التیام یافت. زیر لب گفت خدایا شکرت…
راحیل با چشمانی که از اشک برق می زدند، آهسته نزدیک شد. پدرش، در سکوتی آمیخته با حسرت و خوشی، دست دخترش را گرفت و به دست سدیس سپرد.
سدیس با احترام پیشانی راحیل را بوسید. صدای ساربان ادامه داشت
گفتا که به خون غرق کن نگر پیرهنم…
آهسته برو ماه من آهسته برو…
راحیل روی تخت نشسته بود، لباس سفیدش هنوز بر تنش بود، و جالی ظریفی نیمه بر سرش افتاده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و سه
#پایان
دروازه آرام باز شد، و سدیس، با چشمانی لبریز از مهر، وارد شد. بستهٔ کوچکی از گل های تازه در دستش بود. چند لحظه همان طور به درگاه ایستاد، به راحیل خیره ماند، گویی باور نمی کرد فرشتهٔ رویاهایش این چنین آرام و زیبا در برابرش نشسته است. لبخندی زد، لبخندی که از عمق قلبش بر لب آمد، آرام جلو رفت، کنارش زانو زد و زمزمه کرد وقتی برای اولین بار نامت را شنیدم، نمی دانستم قرار است تمام زندگی ام با آن معنا بگیرد و حالا، که تو را در لباس سپید می بینم، دیگر هیچ آرزویی در دلم نمانده.
راحیل سرش را پایین انداخت، صورتش گل انداخته بودند.
سدیس سرش را جلو آورد، بوسه ای بر پیشانی راحیل زد، همان جایی که وعدهٔ وفا را می نشانند. بعد آرام کنارش نشست. شانه هایشان به هم تکیه کرد، و سکوتی شیرین میان شان افتاد، سکوتی که از هزاران کلمه عاشقانه گرم تر بود.
چند روزی از جشن وصل گذشته بود. آن روز، روز سفر دوباره بود؛ سفری که ابتدا به سوییس ختم می شد و پس از آن، به آغوش گرم مادر و پدر سدیس در امریکا.
صبحی دلانگیز و لطیف، نسیمی آرام در خانه وزیدن داشت؛ از آن صبح هایی که هوا آغشته با بوی وداع است و لبخندها در پسِ پردهای از اشک پنهان.
خانه ای که روزی میزبان اشک ها، دردها و لحظات تلخ بیم و امید بود، اکنون با دعای خیر پر شده بود؛ با لبخند هایی که از دل بر می آمد، با نگاهی که هر چند حزن در دل داشت، اما به آینده ای روشن لبخند میزد.
مادر سدیس، شالی ابریشمین را با دست های لرزان از مهر، روی شانه های راحیل انداخت. دستی بر موهایش کشید و آهسته زمزمه کرد تو دختر من هستی، نه به رسم، بلکه به قلب. دعای هر لحظه ام همراه قدم های تو و پسرم باد، ان شالله همیشه با هم خوشبخت باشید منتظر تان هستم.
سدیس، در گوشه ای ایستاده بود؛ بکس ها در کنارش و با لبخند مردانه ای که نشان از آرامش پس از طوفان داشت، نزدیک آمد مادرش را در آغوش گرفت و گفت بزودی نزد تان میاییم مادر جان.
میدان هوایی کابل شلوغ و پر همهمه بود.وقتی طیاره آرام از زمین برخاست، راحیل دست سدیس را گرفت. اشکی بی صدا از گوشهٔ چشمش سر خورد. سدیس دست دیگرش را روی دست راحیل گذاشت.
طیاره آرام از کابل فاصله گرفت. شهر، خانه، خاطره، اشک و لبخند زیر پاهای شان کوچک شد. گذشته را پشت سر گذاشتند.
و چنین بود که قصهٔ راحیل و سدیس، نه با نقطه، که با آغاز دوباره ای به پایان رسید…
آغازی در سرزمینی نو، با دلی پر از عشق و امید؛
آغازی که پایانش، تنها عشق بود.
به افتخار عشق شان❤️
و پایان❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و سه
#پایان
دروازه آرام باز شد، و سدیس، با چشمانی لبریز از مهر، وارد شد. بستهٔ کوچکی از گل های تازه در دستش بود. چند لحظه همان طور به درگاه ایستاد، به راحیل خیره ماند، گویی باور نمی کرد فرشتهٔ رویاهایش این چنین آرام و زیبا در برابرش نشسته است. لبخندی زد، لبخندی که از عمق قلبش بر لب آمد، آرام جلو رفت، کنارش زانو زد و زمزمه کرد وقتی برای اولین بار نامت را شنیدم، نمی دانستم قرار است تمام زندگی ام با آن معنا بگیرد و حالا، که تو را در لباس سپید می بینم، دیگر هیچ آرزویی در دلم نمانده.
راحیل سرش را پایین انداخت، صورتش گل انداخته بودند.
سدیس سرش را جلو آورد، بوسه ای بر پیشانی راحیل زد، همان جایی که وعدهٔ وفا را می نشانند. بعد آرام کنارش نشست. شانه هایشان به هم تکیه کرد، و سکوتی شیرین میان شان افتاد، سکوتی که از هزاران کلمه عاشقانه گرم تر بود.
چند روزی از جشن وصل گذشته بود. آن روز، روز سفر دوباره بود؛ سفری که ابتدا به سوییس ختم می شد و پس از آن، به آغوش گرم مادر و پدر سدیس در امریکا.
صبحی دلانگیز و لطیف، نسیمی آرام در خانه وزیدن داشت؛ از آن صبح هایی که هوا آغشته با بوی وداع است و لبخندها در پسِ پردهای از اشک پنهان.
خانه ای که روزی میزبان اشک ها، دردها و لحظات تلخ بیم و امید بود، اکنون با دعای خیر پر شده بود؛ با لبخند هایی که از دل بر می آمد، با نگاهی که هر چند حزن در دل داشت، اما به آینده ای روشن لبخند میزد.
مادر سدیس، شالی ابریشمین را با دست های لرزان از مهر، روی شانه های راحیل انداخت. دستی بر موهایش کشید و آهسته زمزمه کرد تو دختر من هستی، نه به رسم، بلکه به قلب. دعای هر لحظه ام همراه قدم های تو و پسرم باد، ان شالله همیشه با هم خوشبخت باشید منتظر تان هستم.
سدیس، در گوشه ای ایستاده بود؛ بکس ها در کنارش و با لبخند مردانه ای که نشان از آرامش پس از طوفان داشت، نزدیک آمد مادرش را در آغوش گرفت و گفت بزودی نزد تان میاییم مادر جان.
میدان هوایی کابل شلوغ و پر همهمه بود.وقتی طیاره آرام از زمین برخاست، راحیل دست سدیس را گرفت. اشکی بی صدا از گوشهٔ چشمش سر خورد. سدیس دست دیگرش را روی دست راحیل گذاشت.
طیاره آرام از کابل فاصله گرفت. شهر، خانه، خاطره، اشک و لبخند زیر پاهای شان کوچک شد. گذشته را پشت سر گذاشتند.
و چنین بود که قصهٔ راحیل و سدیس، نه با نقطه، که با آغاز دوباره ای به پایان رسید…
آغازی در سرزمینی نو، با دلی پر از عشق و امید؛
آغازی که پایانش، تنها عشق بود.
به افتخار عشق شان❤️
و پایان❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜️حکایت ⚜️
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
#دوقسمت صدوسی وسه وصدوسی وچهار
📖سرگذشت کوثر
رقیه خواهر مراد نگاهی به من و مراد کرد و گفت همچین چیزی امکان نداره مگه میشه مادر من مرده باشه ما مادرمونو دست شما سپرده بودیم مادر من داشت از اینجا میرفت صحیح و سالم بود قبراق و سرحال بود یعنی چی مرده یعنی چی شهید شده چه بلایی سر مادر من آوردیدخدا ایشالا ازتون نگذره خدا مرگتون بده مادر منو بردین اذیت کردید بردید کشتینش جیغ میزد گریه میکرد تو سر خودش میزد میگفت من مادرمو میخوام مادر منو بهم پس بدین کوثر تو مادر منو برده بودی ازش مواظبت کنی چی شدسوار گردنت بود چی بودش که نتونستی تحملش کنی گفتم چی داری واسه خودت میگی مادرت میگم شهید شده مگه من گفتم که هواپیمای عراق حمله کنه گفت تو باید بیشتر مراقبت میکردی چطور تو زنده موندی دخترت زنده موندچطور یونس زنده موند همه اینا زنده موندن فقط مادر من باید میمرد بقیه بچه هات کجان حتما اونها هم صحیح و سالم هستن فقط مادر بدبخت من تو این دنیا اضافه بودعروس همینه! قاتل خونواده شوهر! فاطمه اومد جلو دست عمش رو گرفت و در حیاط روبازکردبهش گفتم بروبه سلامت دیگه این دوروبر نبینمت میخواستی مراقب مادرت باشیدمگه مادربدبخت من کلفت شماها بود البته سالهاست که مادر من کلفتی شماها را میکنه فکر کردید من فراموش کردم من دونه به دونه یادمه یادم نمیره چه بلاهایی سرماآوردین چقدر مادر من کتک خورد از دست شماهامیخواستین مادرتونو نگه دارین نتونستین نگه دارین همچین اتفاقی افتاد ما که نمیخواستیم مادرتونو ببریم خودش به زوراومدحالا هم اگه میخواید به مادرم بیاحترامی کنید لطفاً شرتونوازاینجا کم بکنیدمن دیگه دختر بچه کوچولوی سابق نیستم من همه جوره پای مامانم وایمیستم
ازش حمایت میکنم خواهرشوهرم با اشک نگاهی به فاطمه کردوگفت تونمیدونی چه دردی دارم میکشم من مادرمونتونستم ببینم
فاطمه گفت شما مادرتونو نتونستین ببینید من برادرامودیگه نمیتونم ببینم یاسین و یوسف شهیدشدن همراه مادر شما فکر کردی فقط مادرشما شهید شدنه من برادرهامم شهیدشدن همراه مادرتون برادرهای من جوانمرگ شدن خیلی جوون بودن خیلی خیلی جوون بودن حقشون نبودکه الان بمیرن
اونها رفتن که شماها راحت زندگی کنید اینوبفهم عمه جون شما که مستقیم موشک روسرت نخورده ولی مادربدبخت من موشک مستقیم خورده به زندگیش رقیه بهم گفت من میخوام برم خونم ولی بازم برمیگردم و بایدباهم حرف بزنیم گفتم عزیزدلم هر وقت که خواستی بیاقدمت روچشم من اینجام جوابگوی همه سوالاتت هستم من فرار نمیکنم بهم گفت ولی واسم سؤاله چه جوری مادر من شهید شده پسرهات هم شهید شدن ولی تو و یونس زنده موندین این خیلی برای من عجیبه میتونی بهم توضیح بدی گفتم خواست خدابود
خدا خواست که من زنده بمونم خواست که یونس زنده بمونه فکرکردی خیلی خوشحالیم نه ما خیلی داریم عذاب میکشیم ما فقط داریم تظاهرمیکنیم که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما خوشحالیم در حالی که دردسنگینی رو قلبمان مونده رقیه که رفت زدم زیرگریه با صدای بلند گریه میکردم وخدا راصدا میکردم واقعاً خودمم مونده بودم این چه سرنوشتی بودکه من داشتم رقیه راست میگفت چه جوری میشه که اونها رفتن و من موندم من صحیح وسالم موندم مراد دستمو گرفت بهم گفت خانمم گریه نکن گفتم مرادواقعاچه جوری میشه واقعاًمگه میشه چرامن نرفتم چرا اونها رفتن چرامن باید عمرم به این دنیا باشه ولی بچههام بمیرن
گفت خودت جواب خودتوبه خواهرم دادی خواست خدابودحتماًخدا بهت نظر کرده بود شایدم هنوزپیمونه عمرت پرنشده بودوتوهم هنوزکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همینکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همین باید میموندی وکارهای نیمه تمامتو انجام دادی حرفهای مرادعین آبی بود رو آتیش تنها کسی که میتونست تو اون شرایط منوآروم بکنه مرادبودوقتی بهش نگاه میکردم احساس آرامش میکردم حس خوبی بهم دست میداد ولی بازم احساس میکردم این آخرین باری که همدیگرو میدیدیم این آخرین سفریه که باهم اومدیم مرادوقتی دیدبهش خیره شدم گفت چرااینجوری نگاه میکنی گفتم نمیدونم چرا هرچقدر نگات میکنم سیرنمیشم گفت شاید خودتم میدونی که این سفر آخرین سفرمونه من وقتی برم جبهه دیگه راه برگشتی ندارم
گفتم ولی من مطمئنم توبرمیگردی گفت الکی فکر نکن ولی من برنمیگردم بارها و بارهاخواب رفتنمو دیدم گفتم اگه تو بری من چه خاکی بایدتوسرم بریزم گفت من برم مهدی میاد اون مراقبته وتکیه گاه محکم تری براته گفتم مهدی جای خودش توهم جای خودت تو شوهرمی تکیه گاهمی سایه بالا سرمی بدون تواین زندگی رانمیخوام گفت فکرهای بی خودنکن توخیلی محکم ترازاین حرفها هستی تو شیرزنی هستی برای خودت
ازحرفهاش خندم می گرفت اون روز تاشب کلی کار کردیم حیاط مثل دسته گل شدو خونه را هم تا جایی که می تونستیم تمیز کردیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
رقیه خواهر مراد نگاهی به من و مراد کرد و گفت همچین چیزی امکان نداره مگه میشه مادر من مرده باشه ما مادرمونو دست شما سپرده بودیم مادر من داشت از اینجا میرفت صحیح و سالم بود قبراق و سرحال بود یعنی چی مرده یعنی چی شهید شده چه بلایی سر مادر من آوردیدخدا ایشالا ازتون نگذره خدا مرگتون بده مادر منو بردین اذیت کردید بردید کشتینش جیغ میزد گریه میکرد تو سر خودش میزد میگفت من مادرمو میخوام مادر منو بهم پس بدین کوثر تو مادر منو برده بودی ازش مواظبت کنی چی شدسوار گردنت بود چی بودش که نتونستی تحملش کنی گفتم چی داری واسه خودت میگی مادرت میگم شهید شده مگه من گفتم که هواپیمای عراق حمله کنه گفت تو باید بیشتر مراقبت میکردی چطور تو زنده موندی دخترت زنده موندچطور یونس زنده موند همه اینا زنده موندن فقط مادر من باید میمرد بقیه بچه هات کجان حتما اونها هم صحیح و سالم هستن فقط مادر بدبخت من تو این دنیا اضافه بودعروس همینه! قاتل خونواده شوهر! فاطمه اومد جلو دست عمش رو گرفت و در حیاط روبازکردبهش گفتم بروبه سلامت دیگه این دوروبر نبینمت میخواستی مراقب مادرت باشیدمگه مادربدبخت من کلفت شماها بود البته سالهاست که مادر من کلفتی شماها را میکنه فکر کردید من فراموش کردم من دونه به دونه یادمه یادم نمیره چه بلاهایی سرماآوردین چقدر مادر من کتک خورد از دست شماهامیخواستین مادرتونو نگه دارین نتونستین نگه دارین همچین اتفاقی افتاد ما که نمیخواستیم مادرتونو ببریم خودش به زوراومدحالا هم اگه میخواید به مادرم بیاحترامی کنید لطفاً شرتونوازاینجا کم بکنیدمن دیگه دختر بچه کوچولوی سابق نیستم من همه جوره پای مامانم وایمیستم
ازش حمایت میکنم خواهرشوهرم با اشک نگاهی به فاطمه کردوگفت تونمیدونی چه دردی دارم میکشم من مادرمونتونستم ببینم
فاطمه گفت شما مادرتونو نتونستین ببینید من برادرامودیگه نمیتونم ببینم یاسین و یوسف شهیدشدن همراه مادر شما فکر کردی فقط مادرشما شهید شدنه من برادرهامم شهیدشدن همراه مادرتون برادرهای من جوانمرگ شدن خیلی جوون بودن خیلی خیلی جوون بودن حقشون نبودکه الان بمیرن
اونها رفتن که شماها راحت زندگی کنید اینوبفهم عمه جون شما که مستقیم موشک روسرت نخورده ولی مادربدبخت من موشک مستقیم خورده به زندگیش رقیه بهم گفت من میخوام برم خونم ولی بازم برمیگردم و بایدباهم حرف بزنیم گفتم عزیزدلم هر وقت که خواستی بیاقدمت روچشم من اینجام جوابگوی همه سوالاتت هستم من فرار نمیکنم بهم گفت ولی واسم سؤاله چه جوری مادر من شهید شده پسرهات هم شهید شدن ولی تو و یونس زنده موندین این خیلی برای من عجیبه میتونی بهم توضیح بدی گفتم خواست خدابود
خدا خواست که من زنده بمونم خواست که یونس زنده بمونه فکرکردی خیلی خوشحالیم نه ما خیلی داریم عذاب میکشیم ما فقط داریم تظاهرمیکنیم که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما خوشحالیم در حالی که دردسنگینی رو قلبمان مونده رقیه که رفت زدم زیرگریه با صدای بلند گریه میکردم وخدا راصدا میکردم واقعاً خودمم مونده بودم این چه سرنوشتی بودکه من داشتم رقیه راست میگفت چه جوری میشه که اونها رفتن و من موندم من صحیح وسالم موندم مراد دستمو گرفت بهم گفت خانمم گریه نکن گفتم مرادواقعاچه جوری میشه واقعاًمگه میشه چرامن نرفتم چرا اونها رفتن چرامن باید عمرم به این دنیا باشه ولی بچههام بمیرن
گفت خودت جواب خودتوبه خواهرم دادی خواست خدابودحتماًخدا بهت نظر کرده بود شایدم هنوزپیمونه عمرت پرنشده بودوتوهم هنوزکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همینکارهای نیمه تمام زیادی داشتی واسه همین باید میموندی وکارهای نیمه تمامتو انجام دادی حرفهای مرادعین آبی بود رو آتیش تنها کسی که میتونست تو اون شرایط منوآروم بکنه مرادبودوقتی بهش نگاه میکردم احساس آرامش میکردم حس خوبی بهم دست میداد ولی بازم احساس میکردم این آخرین باری که همدیگرو میدیدیم این آخرین سفریه که باهم اومدیم مرادوقتی دیدبهش خیره شدم گفت چرااینجوری نگاه میکنی گفتم نمیدونم چرا هرچقدر نگات میکنم سیرنمیشم گفت شاید خودتم میدونی که این سفر آخرین سفرمونه من وقتی برم جبهه دیگه راه برگشتی ندارم
گفتم ولی من مطمئنم توبرمیگردی گفت الکی فکر نکن ولی من برنمیگردم بارها و بارهاخواب رفتنمو دیدم گفتم اگه تو بری من چه خاکی بایدتوسرم بریزم گفت من برم مهدی میاد اون مراقبته وتکیه گاه محکم تری براته گفتم مهدی جای خودش توهم جای خودت تو شوهرمی تکیه گاهمی سایه بالا سرمی بدون تواین زندگی رانمیخوام گفت فکرهای بی خودنکن توخیلی محکم ترازاین حرفها هستی تو شیرزنی هستی برای خودت
ازحرفهاش خندم می گرفت اون روز تاشب کلی کار کردیم حیاط مثل دسته گل شدو خونه را هم تا جایی که می تونستیم تمیز کردیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توچراغیهستی
کهنورشتاریکیهارازدود...
وقلبهارا،آرامشبخشید
بهشوقدیدارتو،زمینوزمانعاشقانه
میگریندوآسمانهابهنامتافتخارمیکنند!
یارسولﷲﷺ🥹🫀🕊
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صلوا؏ـلیالحبيب:
اللّهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحمَّدٍﷺ🤍🎀
کهنورشتاریکیهارازدود...
وقلبهارا،آرامشبخشید
بهشوقدیدارتو،زمینوزمانعاشقانه
میگریندوآسمانهابهنامتافتخارمیکنند!
یارسولﷲﷺ🥹🫀🕊
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صلوا؏ـلیالحبيب:
اللّهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحمَّدٍﷺ🤍🎀
پارت سی و چهارم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یسرا:
امید و خانوادهاش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانهای در نزدیکی خانهی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمیخورد و کارهایش فقط نقشبازی کردن است"، اما من در دلم حس میکردم که امید تغییر کرده و دیگر آن رفتارهای گذشته را ندارد.
دقیقاً یک سال بود که رفتار خوبی با من داشت. هر چه میگفتم، میپذیرفت و گوش میداد. چند باری هم با مادرم صحبت کرده بودم و از او خواسته بودم که دیگر به امید چیزی نگوید یا بهانه نگیرد.
الحمدلله، همه چیز بهتر شده بود.
امید حتی اجازه میداد هر جا میخواستم بروم، بی آنکه مخالفتی کند.
در دلم میگفتم:
شاید این لطفی از جانب الله باشد... شاید حکمتی در کار است...
کمکم زمان اجارهی خانهام به پایان میرسید و به خاطر شرایط مالیمان، تصمیم گرفتیم به روستا برویم؛ جایی که خانهها ارزانتر بود و آبوهوایش را دوست داشتم، مخصوصاً صدای دلنشین گنجشکها در صبحها که دل آدم را زنده میکرد.
مردم روستا هم از مهربانترین انسانهایی هستند که دیده بودم.
در همین فکرها بودم که امید صدایم زد:
امید:
ـ یسرا، آماده شو بریم خونهی مادرت.
یسرا (با ذوق):
ـ امید عزیزم! باشه، همین الان آماده میشم. مرسی!
(در دل امید:)
ـ اگر مادرم به من نمیگفت، هرگز اینقدر با این دخترهی ساده رفتار خوبی نمیکردم... کمکم دارم از این همه خوبی که بهش میکنم کلافه میشم...
یسرا:
ـ خدایا شکرت... چقدر خوشحالم... الحمدلله همه چیز داره بهتر میشه.
در این روزها، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که قرآن را حفظ کنیم.
الحمدلله، در طول یک سال، موفق شدیم ده جزء از کلام الله مجید را به خاطر بسپاریم.
هر جمعه به خانهی مادرم میرفتیم، برای هم قرآن میخواندیم و پیشرفت یکدیگر را میسنجیدیم.
لطف خدا شامل حالمان شده بود؛ چرا که روز به روز در حفظ قرآن پیشرفت میکردیم.
و خوشبختانه، امید هم در این مسیر مانعی ایجاد نمیکرد و به تلاوتم اعتراضی نداشت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یسرا:
امید و خانوادهاش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانهای در نزدیکی خانهی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمیخورد و کارهایش فقط نقشبازی کردن است"، اما من در دلم حس میکردم که امید تغییر کرده و دیگر آن رفتارهای گذشته را ندارد.
دقیقاً یک سال بود که رفتار خوبی با من داشت. هر چه میگفتم، میپذیرفت و گوش میداد. چند باری هم با مادرم صحبت کرده بودم و از او خواسته بودم که دیگر به امید چیزی نگوید یا بهانه نگیرد.
الحمدلله، همه چیز بهتر شده بود.
امید حتی اجازه میداد هر جا میخواستم بروم، بی آنکه مخالفتی کند.
در دلم میگفتم:
شاید این لطفی از جانب الله باشد... شاید حکمتی در کار است...
کمکم زمان اجارهی خانهام به پایان میرسید و به خاطر شرایط مالیمان، تصمیم گرفتیم به روستا برویم؛ جایی که خانهها ارزانتر بود و آبوهوایش را دوست داشتم، مخصوصاً صدای دلنشین گنجشکها در صبحها که دل آدم را زنده میکرد.
مردم روستا هم از مهربانترین انسانهایی هستند که دیده بودم.
در همین فکرها بودم که امید صدایم زد:
امید:
ـ یسرا، آماده شو بریم خونهی مادرت.
یسرا (با ذوق):
ـ امید عزیزم! باشه، همین الان آماده میشم. مرسی!
(در دل امید:)
ـ اگر مادرم به من نمیگفت، هرگز اینقدر با این دخترهی ساده رفتار خوبی نمیکردم... کمکم دارم از این همه خوبی که بهش میکنم کلافه میشم...
یسرا:
ـ خدایا شکرت... چقدر خوشحالم... الحمدلله همه چیز داره بهتر میشه.
در این روزها، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که قرآن را حفظ کنیم.
الحمدلله، در طول یک سال، موفق شدیم ده جزء از کلام الله مجید را به خاطر بسپاریم.
هر جمعه به خانهی مادرم میرفتیم، برای هم قرآن میخواندیم و پیشرفت یکدیگر را میسنجیدیم.
لطف خدا شامل حالمان شده بود؛ چرا که روز به روز در حفظ قرآن پیشرفت میکردیم.
و خوشبختانه، امید هم در این مسیر مانعی ایجاد نمیکرد و به تلاوتم اعتراضی نداشت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی و پنجم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یسرا:
آن روز که به خانهی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد:
گفت خانهای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم.
الحمدلله، دلم از این همه تغییرات پر از شکر شد؛ حس میکردم تمام خوشیهای دنیا به من روی آوردهاند.
امید (در دلش):
ـ فقط باید همین یک سال دیگر تحمل کنم. با هر نیرنگی که شده، میبرمش خانهی مادرم که آنجا برایشان کار کند. دیگر از این نقش بازی کردن خسته شدهام. تمام این خوبیها فقط برای جلب توجه اوست؛ وگرنه یک لحظه هم نمیتوانستم دوام بیاورم...
یسرا:
کلاسهای حفظ قرآنم به صورت آنلاین برگزار میشد و شاگردانی داشتم که هر کدام برایم انگیزهای قوی برای زندگی بودند.
همهشان مهربان، پرتلاش و باصفا بودند.
یک سال بعد...
الحمدلله، توفیق یافتم که قرآن را به طور کامل حفظ کنم.
تنها سه نفر از خواهرانم باقی مانده بودند و من و سمیرا موفق شده بودیم که قرآن را از بَر کنیم.
از شوق و خوشحالی، اشک در چشمانم حلقه زده بود.
احساس میکردم الله تعالی دری از رحمت و لطفش را به رویم گشوده است.
در میان ۶۰۰ مربی حفظ قرآن، به عنوان یکی از بهترین استادان معرفی شدم و لقب "مربی برتر سال" را به دست آوردم.
هر چه پیش میرفت، خیر و برکت بیشتری در زندگیام میدیدم.
امید گاهی در فکر فرو میرفت و پاسخ حرفهایم را نمیداد.
گاهی دلم میلرزید و حس میکردم چیزی در دلش پنهان است؛
اما خودم را دلداری میدادم:
"عیبی ندارد... شاید او هم مشکلاتی دارد که من از آن بیخبرم."
گاه رفتارش آنقدر مهربان میشد که دلم گرمِ محبتش میشد.
به خودم میگفتم:
"انسان همیشه در یک حال نیست... صبر پیشه کن یسرا..."
اما چیزی بود که دلم را بیشتر به درد میآورد:
هرگاه سخن از فرزندآوری میگشودم، امید چهره درهم میکشید و قهر میکرد.
میگفت:
"زندگی دونفره قشنگتر است. چرا حرف مرا نمیفهمی؟!"
در حالی که من از ته دل، آرزو داشتم که صاحب فرزندی شویم.
با خود میگفتم:
"بعد از چهار سال زندگی مشترک، وقت آن نرسیده که رنگ لبخند کودکی در خانهمان جاری شود؟"
در نهایت یک روز با دلی شکسته به امید گفتم:
یسرا:
ـ امید جان، من واقعاً دوست دارم فرزندی داشته باشم. من از تو چندین فرزند نمیخواهم، فقط یک فرزند... تا این خانه پر از برکت شود... تا دلیلی باشد برای لبخندهای بیشتر...
امید (با عصبانیت):
ـ اووووف، باز هم یسرا شروع کردی! چند بار بگویم که بچه نمیخواهم؟! زندگی دونفره خیلی قشنگتره! چرا حرفم رو نمیفهمی؟
یسرا (در دلش):
باز هم لجبازی کرد... اما چه کنم؟ دلم آرزویی دارد که او نمیفهمد...
باید صبر کنم... باید توکلم به الله باشد...
که فرمود:
"وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ خَيْرٌۭ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ شَرٌّۭ لَّكُمْ ۗ وَٱللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"
(شاید چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، در حالی که شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانید.)
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
و ناگهان ایه ایی تو دلم افتاد و با خودم زمزمه کردم حتما الله چیز هایی میداند که ما نمیدانیم😞
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یسرا:
آن روز که به خانهی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد:
گفت خانهای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم.
الحمدلله، دلم از این همه تغییرات پر از شکر شد؛ حس میکردم تمام خوشیهای دنیا به من روی آوردهاند.
امید (در دلش):
ـ فقط باید همین یک سال دیگر تحمل کنم. با هر نیرنگی که شده، میبرمش خانهی مادرم که آنجا برایشان کار کند. دیگر از این نقش بازی کردن خسته شدهام. تمام این خوبیها فقط برای جلب توجه اوست؛ وگرنه یک لحظه هم نمیتوانستم دوام بیاورم...
یسرا:
کلاسهای حفظ قرآنم به صورت آنلاین برگزار میشد و شاگردانی داشتم که هر کدام برایم انگیزهای قوی برای زندگی بودند.
همهشان مهربان، پرتلاش و باصفا بودند.
یک سال بعد...
الحمدلله، توفیق یافتم که قرآن را به طور کامل حفظ کنم.
تنها سه نفر از خواهرانم باقی مانده بودند و من و سمیرا موفق شده بودیم که قرآن را از بَر کنیم.
از شوق و خوشحالی، اشک در چشمانم حلقه زده بود.
احساس میکردم الله تعالی دری از رحمت و لطفش را به رویم گشوده است.
در میان ۶۰۰ مربی حفظ قرآن، به عنوان یکی از بهترین استادان معرفی شدم و لقب "مربی برتر سال" را به دست آوردم.
هر چه پیش میرفت، خیر و برکت بیشتری در زندگیام میدیدم.
امید گاهی در فکر فرو میرفت و پاسخ حرفهایم را نمیداد.
گاهی دلم میلرزید و حس میکردم چیزی در دلش پنهان است؛
اما خودم را دلداری میدادم:
"عیبی ندارد... شاید او هم مشکلاتی دارد که من از آن بیخبرم."
گاه رفتارش آنقدر مهربان میشد که دلم گرمِ محبتش میشد.
به خودم میگفتم:
"انسان همیشه در یک حال نیست... صبر پیشه کن یسرا..."
اما چیزی بود که دلم را بیشتر به درد میآورد:
هرگاه سخن از فرزندآوری میگشودم، امید چهره درهم میکشید و قهر میکرد.
میگفت:
"زندگی دونفره قشنگتر است. چرا حرف مرا نمیفهمی؟!"
در حالی که من از ته دل، آرزو داشتم که صاحب فرزندی شویم.
با خود میگفتم:
"بعد از چهار سال زندگی مشترک، وقت آن نرسیده که رنگ لبخند کودکی در خانهمان جاری شود؟"
در نهایت یک روز با دلی شکسته به امید گفتم:
یسرا:
ـ امید جان، من واقعاً دوست دارم فرزندی داشته باشم. من از تو چندین فرزند نمیخواهم، فقط یک فرزند... تا این خانه پر از برکت شود... تا دلیلی باشد برای لبخندهای بیشتر...
امید (با عصبانیت):
ـ اووووف، باز هم یسرا شروع کردی! چند بار بگویم که بچه نمیخواهم؟! زندگی دونفره خیلی قشنگتره! چرا حرفم رو نمیفهمی؟
یسرا (در دلش):
باز هم لجبازی کرد... اما چه کنم؟ دلم آرزویی دارد که او نمیفهمد...
باید صبر کنم... باید توکلم به الله باشد...
که فرمود:
"وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ خَيْرٌۭ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ شَرٌّۭ لَّكُمْ ۗ وَٱللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"
(شاید چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، در حالی که شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانید.)
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
و ناگهان ایه ایی تو دلم افتاد و با خودم زمزمه کردم حتما الله چیز هایی میداند که ما نمیدانیم😞
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐✨💐✨💐
قصه شب ...✨🌻
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثرا معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند راحت شد؟! طرف مُرده است... کسی که مُرده است چگونه راحت میشود؟! بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم... او چگونه راحت است؟!
بزرگتر که شدم دیدم درست میگفتند پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخر عمر با ما زندگی میکرد و تمام زندگیاش در اتاق کوچکاش خلاصه شده بود...
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد... چربی و امثالهم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک...
تمام تفریحاش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن هم یک تلویزیون تمام رنگی که مجبور بود کلی منت آنتنش را بکشد...
شبی که داشت میرفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش میخواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است...
نمیدانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایان زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است...
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یکوقتهایی با راحتی همراه است...✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قصه شب ...✨🌻
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثرا معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند راحت شد؟! طرف مُرده است... کسی که مُرده است چگونه راحت میشود؟! بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم... او چگونه راحت است؟!
بزرگتر که شدم دیدم درست میگفتند پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخر عمر با ما زندگی میکرد و تمام زندگیاش در اتاق کوچکاش خلاصه شده بود...
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد... چربی و امثالهم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک...
تمام تفریحاش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن هم یک تلویزیون تمام رنگی که مجبور بود کلی منت آنتنش را بکشد...
شبی که داشت میرفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش میخواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است...
نمیدانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایان زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است...
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یکوقتهایی با راحتی همراه است...✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
💫گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
💫درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
💫پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
💫مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
💫گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
💫درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
💫پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
💫مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9