🍎
#سرگذشت_مهین_15
#بیراهه
قسمت پانزدهم
اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بود.... بچه ها بقدری مهدی رو دوست داشتند که سریع رفتند سراغش و بیدار و مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه شدند..منم رفتم توی آشپزخونه پیش مامان وکمکش میکردم.یک ساعتی گذشت و تلفن خونه زنگ خورد..معمولا و بیشتر اوقات مهدی گوشی رو جواب میداد.اولش با احترام و ذوق سلام و علیک کرد ولی بعدش نگران و یه جورایی مضطرب جوابشو داد..مامان بلند گفت کی مهدی؟مهدی که مشخص بود دروغ میگه گفت: هیچ کی؟دوستمه،میدونستم دوست خاصی نداره که شماره ی خونه رو داشته باشه برای همین رفتم پذیرایی و نگاهش کردم و ازحالت چهره اش متوجه شدم دروغ میگه،گفته بودم که گوشهای خیلی تیزی دارم و همیشه صدای شخصی رو که اون طرف تلفن هست رو میشنوم..مشکوک شدم و سریع خودم به مهدی رسوندم و الکی با دستم اشاره کردم که چی میگه؟؟ با این بهانه میخواستم ببینم کی پشت خطه،مهدی جوابی به من نداد و به شخص پشت خط گفت آخه برای چی بیام..طرف که جواب داد و صداشو شنیدم،توی جام میخکوب شدم...
صدای امیرحسین بود.،خواستم گوشی رو از مهدی بگیرم که یه لحظه به حرفهای دیروز و اخم و بدخلقی صبحش فکرکردم و بعد خودمو زدم به کوچه ی علی چپ..سریع یه دستمال برداشتم و شروع به گردگیری اطراف تلفن کردم تا ببینم امیرحسین با مهدی چیکار داره ؟اونم پنهانی..شنیدم امیرحسین با اصرار گفت ببین پسر خوب،نترس بیا خونه ی ما،میخواهم خونه ی اون پسرارو نشون بدی تا پدرشونو در بیارم.اونا رو میکشونم دادگاه،بیچاره مهدی ساکت گوش میکرد امیرحسین ادامه داد: باشه مهدی،بیا من تنهام..بخاطر تو برگشتم خونه،مهدی اروم گفت: چی بگم؟امیرحسین گفت چی رو چی بگی؟بلند شو بیا دیگه..مهدی گفت: مامان!!امیرحسین گفت: اهاااا،.بگو با دوستت قراره بری جایی مثلا کوه یا پارک..مهدی که سعی میکرد رمزی حرف بزنه،گفت: هیچ وقت نرفتم..امیرحسین گفت:همین دیگه،مادرت همیشه نگرانه که چرا مثل دختر نشستی خونه،الان تنهایی بیای بیرون خوشحال هم میشه..میخواهی با ماشین بیام سرکوچه؟به خواهر و مادرت نگی هااا.،اصلا نگی..یه وقت بگی دیگه قیدتو میزنم...
همه ی این حرفها رو با گوش خودم شنیدم اما اصلا نمیتونستم باور کنم چون مطمئن بودم که امیرحسین کلکی توی کارشه وگرنه اگه هدفش دفاع از مهدی بود نیازی به پنهون کاری نداشت.مهدی دو دل گفت باشه ،خداحافظ..تا گوشی رو گذاشت، زود گفتم کی بود مهدی...!؟مهدی عصبی و نگران و مضطرب گفت: یه بار پرسیدی گفتم دوستم چرا هی تکرار میکنی؟صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم مگه چی میشه؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید.نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الکی.،فقط میخواهید منو حرص بدید..
مهدی گفت: مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود میام.يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم: اگه سامان بره بهتره.،امیرحسین وقتی سامان رو ببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_15
#بیراهه
قسمت پانزدهم
اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بود.... بچه ها بقدری مهدی رو دوست داشتند که سریع رفتند سراغش و بیدار و مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه شدند..منم رفتم توی آشپزخونه پیش مامان وکمکش میکردم.یک ساعتی گذشت و تلفن خونه زنگ خورد..معمولا و بیشتر اوقات مهدی گوشی رو جواب میداد.اولش با احترام و ذوق سلام و علیک کرد ولی بعدش نگران و یه جورایی مضطرب جوابشو داد..مامان بلند گفت کی مهدی؟مهدی که مشخص بود دروغ میگه گفت: هیچ کی؟دوستمه،میدونستم دوست خاصی نداره که شماره ی خونه رو داشته باشه برای همین رفتم پذیرایی و نگاهش کردم و ازحالت چهره اش متوجه شدم دروغ میگه،گفته بودم که گوشهای خیلی تیزی دارم و همیشه صدای شخصی رو که اون طرف تلفن هست رو میشنوم..مشکوک شدم و سریع خودم به مهدی رسوندم و الکی با دستم اشاره کردم که چی میگه؟؟ با این بهانه میخواستم ببینم کی پشت خطه،مهدی جوابی به من نداد و به شخص پشت خط گفت آخه برای چی بیام..طرف که جواب داد و صداشو شنیدم،توی جام میخکوب شدم...
صدای امیرحسین بود.،خواستم گوشی رو از مهدی بگیرم که یه لحظه به حرفهای دیروز و اخم و بدخلقی صبحش فکرکردم و بعد خودمو زدم به کوچه ی علی چپ..سریع یه دستمال برداشتم و شروع به گردگیری اطراف تلفن کردم تا ببینم امیرحسین با مهدی چیکار داره ؟اونم پنهانی..شنیدم امیرحسین با اصرار گفت ببین پسر خوب،نترس بیا خونه ی ما،میخواهم خونه ی اون پسرارو نشون بدی تا پدرشونو در بیارم.اونا رو میکشونم دادگاه،بیچاره مهدی ساکت گوش میکرد امیرحسین ادامه داد: باشه مهدی،بیا من تنهام..بخاطر تو برگشتم خونه،مهدی اروم گفت: چی بگم؟امیرحسین گفت چی رو چی بگی؟بلند شو بیا دیگه..مهدی گفت: مامان!!امیرحسین گفت: اهاااا،.بگو با دوستت قراره بری جایی مثلا کوه یا پارک..مهدی که سعی میکرد رمزی حرف بزنه،گفت: هیچ وقت نرفتم..امیرحسین گفت:همین دیگه،مادرت همیشه نگرانه که چرا مثل دختر نشستی خونه،الان تنهایی بیای بیرون خوشحال هم میشه..میخواهی با ماشین بیام سرکوچه؟به خواهر و مادرت نگی هااا.،اصلا نگی..یه وقت بگی دیگه قیدتو میزنم...
همه ی این حرفها رو با گوش خودم شنیدم اما اصلا نمیتونستم باور کنم چون مطمئن بودم که امیرحسین کلکی توی کارشه وگرنه اگه هدفش دفاع از مهدی بود نیازی به پنهون کاری نداشت.مهدی دو دل گفت باشه ،خداحافظ..تا گوشی رو گذاشت، زود گفتم کی بود مهدی...!؟مهدی عصبی و نگران و مضطرب گفت: یه بار پرسیدی گفتم دوستم چرا هی تکرار میکنی؟صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم مگه چی میشه؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید.نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الکی.،فقط میخواهید منو حرص بدید..
مهدی گفت: مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود میام.يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم: اگه سامان بره بهتره.،امیرحسین وقتی سامان رو ببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_16
#بیراهه
قسمت شانزدهم
پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجاست،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان نیت شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم.
صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه.....
برگشتیم خونه ،مامان از من پرسید چی شد؟چرا برگشت؟یواش گفتم من برگردوندم..باید خیلی حواست به مهدی باشه..مامان گفت بجای اینکه اون مراقب من باشه منی که پا به سن گذاشتم مواظبش باشم؟حرفها میزنی هاااا دختر؟؟گفتم مامان،مهدی با پسرهای دیگه فرق میکنه.،مامان گفت ارررره فرق میکنه. تنبله و سرکار نمیره..من باید منت بکشم وشکمشو سیر کنم گفتم نگران نباش خودم به کار خوب براش پیدا میکنم ،اصلا اجازه نده با پسرا رفت و آمد کنه..کلی توضیح دادم تا قانع بشه که مهدی با بقیه فرق میکنه..آخرش هم نمیدونم مامان قانع شد یا نه؟تا شب منتظر امیرحسین شدم اما نیومد دنبالمون.،میدونستم باتهدیدی که کرده بودم نمیاد ولی بخاطر عشقمون منتظرش بودم,موقع شام مامان نگران گفت: امیرحسین کجا موند؟مهدی گفت: خونشونه نگران نباش،نمیاد دنبال بچه هاش..مامان متعجب به من نگاه کرد.،زودگفتم یه کم بحثمون شده و قهر کردم،نمیخواهم بچه ها بدونند،مامان سرشو تکون داد و سکوت کرد.خلاصه خوابیدیم و صبح زود با سامان برگشتم خونه...
میدونستم امیرحسین اون ساعت سرکاره..توی خونه سامان رو اماده کردم و رسوندم مدرسه و دوباره برگشتم خونه،حوالی ساعت یازده ظهر بود که تلفن زنگ خورد.امیرحسین بود که گفت:مهین،من معذرت میخواهم..نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه تا باهم حرف بزنیم..با من من و اکراه قبول کردم.وقتی نشستم توی ماشین اون حس آرامش همیشگی اومد سراغم و خیلی زود باهاش آشتی کردم و این قضیه فیصله پیداکرد..درسته که آشتی کردیم ولی همش ذهنم درگیر این بود که انگار امیرحسین جذب پوست سفید و خوشگلی مهدی شده بود و من از این مزایا برخوردار نبودم..طبق برنامه پنجشنبه ها میرفتیم خونه ی مادرشوهرم با این تفاوت که شب رو به بهانه های مختلف بر میگشتم خونه.،جمعه ها هم سرمو با کارهای خونه و نظافت گرم میکردم تا وقت بگذر و خونه ی مامان نریم.امیر حسین بخاطر گندی که خودش زده بود اصلا حرفی نمیزد ولی بچه ها اعتراض میکردند و دوست داشتند مهمونی برند....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_16
#بیراهه
قسمت شانزدهم
پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجاست،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان نیت شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم.
صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه.....
برگشتیم خونه ،مامان از من پرسید چی شد؟چرا برگشت؟یواش گفتم من برگردوندم..باید خیلی حواست به مهدی باشه..مامان گفت بجای اینکه اون مراقب من باشه منی که پا به سن گذاشتم مواظبش باشم؟حرفها میزنی هاااا دختر؟؟گفتم مامان،مهدی با پسرهای دیگه فرق میکنه.،مامان گفت ارررره فرق میکنه. تنبله و سرکار نمیره..من باید منت بکشم وشکمشو سیر کنم گفتم نگران نباش خودم به کار خوب براش پیدا میکنم ،اصلا اجازه نده با پسرا رفت و آمد کنه..کلی توضیح دادم تا قانع بشه که مهدی با بقیه فرق میکنه..آخرش هم نمیدونم مامان قانع شد یا نه؟تا شب منتظر امیرحسین شدم اما نیومد دنبالمون.،میدونستم باتهدیدی که کرده بودم نمیاد ولی بخاطر عشقمون منتظرش بودم,موقع شام مامان نگران گفت: امیرحسین کجا موند؟مهدی گفت: خونشونه نگران نباش،نمیاد دنبال بچه هاش..مامان متعجب به من نگاه کرد.،زودگفتم یه کم بحثمون شده و قهر کردم،نمیخواهم بچه ها بدونند،مامان سرشو تکون داد و سکوت کرد.خلاصه خوابیدیم و صبح زود با سامان برگشتم خونه...
میدونستم امیرحسین اون ساعت سرکاره..توی خونه سامان رو اماده کردم و رسوندم مدرسه و دوباره برگشتم خونه،حوالی ساعت یازده ظهر بود که تلفن زنگ خورد.امیرحسین بود که گفت:مهین،من معذرت میخواهم..نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه تا باهم حرف بزنیم..با من من و اکراه قبول کردم.وقتی نشستم توی ماشین اون حس آرامش همیشگی اومد سراغم و خیلی زود باهاش آشتی کردم و این قضیه فیصله پیداکرد..درسته که آشتی کردیم ولی همش ذهنم درگیر این بود که انگار امیرحسین جذب پوست سفید و خوشگلی مهدی شده بود و من از این مزایا برخوردار نبودم..طبق برنامه پنجشنبه ها میرفتیم خونه ی مادرشوهرم با این تفاوت که شب رو به بهانه های مختلف بر میگشتم خونه.،جمعه ها هم سرمو با کارهای خونه و نظافت گرم میکردم تا وقت بگذر و خونه ی مامان نریم.امیر حسین بخاطر گندی که خودش زده بود اصلا حرفی نمیزد ولی بچه ها اعتراض میکردند و دوست داشتند مهمونی برند....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدویازده وصدودوازده
📖سرگذشت کوثر
لااقل حالا حالاها نمی بینیشون روزی روزگاری وقتی خیلی پیر شدی میای پیش من و بقیه همه با هم اون موقع تو بهشت خداکنار همدیگه زندگی می کنیم اون موقع دیگه هیچ
آدم بدی و هیچ دشمن وحشی وجود نداره که
ما را اذیت کنه بهم گفت مامان میشه منو کول
کنی مامان تو را خدا خیلی خستم پاهام خیلی
درد می کنه گفتم مامان تو دیگه بزرگ شدی خودت راه بیا گفت مامان فقط همین یکبار تو را خدافقط همین یکبار منو کول کن دیگه هیچ وقت منو کول نکن گفتم پسرم خوشگلم مامانت فدات بشه تاج سرم کوچولو اذیت می شه ناراحت میشه اون وقت می گه داداش منو اذیت کرد امایونس کوتاه نیومد به شدت حساس شده بود و دلش می خواست هر چی میگه من به حرفش گوش کنم رو کولم سوارش کردم و رفتم نمازخونه پیش بقیه تا منو دیدن باهام دعوا کردن و گفتن دختر آخه این چه کاریه که داری می کنی بگذارش زمین حتما باید بلائی سرت بیاد گفتم جون یونسم
سلامت باشه بقیش فدای سرش بعد نماز راه افتادیم اون راه طولانی تمومی نداشت اون جاده انگارنمی خواست تموم بشه و هم چنان ما باید میرفتیم ازنگاه کردن به جاده بدم می یومد یادخیلی چیزها منو می نداخت که بالاخره به اصفهان رسیدیم به یک جای خیلی
خوب و امن که می گفتن دیگه امن تر از اینجا
جایی پیدا نمی کنیم حداقل اینجا خیلی امن ترازجنوبه هممون پیاده شدیم یونس خوابیده بود رو دوشم انداختمش هم سفرهام می خواستن همون جا بمونن عزیزاشون اونجا بودن یا پول و طلا داشتن و میخواستن همین جا برای مدتی بمونن و خونه بگیرن و بعد یک فکری به من بکنن تنها کسی که میخواست راهش رو از بقیه جداکنه من بودم بهم گفتن تو هم اینجا بمون دخترکجا میری بمون ما یک خونه بزرگ می خوایم پیدا کنیم که چند تا اتاق تو در تو داره اجاره کنیم و همه با هم زندگی کنیم منم در حالیکه یونس رو پشتم جا به جا می کردم گفتم نه ممنون من باید برم جای من اینجا نیست باید برم پیش دخترم اونم الان نگران منه و می دونم استرس منو داره که چه بلائی سرمون اومده زنده ایم
یا نه خاله زینب من رو کنار کشید و گفت دختر خوب حماقت نکن کار احمقانه نکن همین جا بمون چرا میخوای بری اگه الان دامادت مهمون داشته باشه خونواده دامادت اونجا باشن چی کار میخوای بکنی چه خاکی تو سرت میخوای بریزی گفتم فوقش یک هفته اونجا می مونم بعد هم میرم یک خونه کوچیک اجاره می کنم من آدمی نیستم که سر بار کسی باشم خودم و این بچه را به دندون می کشم ولی اجازه
نمیدم منت هیچ احدی رو سرمون باشه گفت
حداقل امشب رو اینجا بمون دختر داری از پا در میای می ترسم از بین بری گفتم نگران نباشیدمن زن مرادم خواهر شهید مادر دو تا شهید من باید قوی باشم نباید خودمو ببازم باید سفرمو ادامه بدم بشینم زمین دیگه نمی تونم بلند بشم الان خیلی خستم خیلی خسته تر از این حرفهام که شما فکرشو می کنید با همسفرهام خدافظی کردم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی کردن بهم گفتن ان شالله جنگ تموم بشه ما دوباره برمیگردیم اهواز دیگه اینجا نمیمونیم ما بایدبعد جنگ برگردیم و خونمون و شهرمونو از نو بسازیم به من گفتن تو جنگ تموم شه بر می گردی
گفتم نمی دونم شاید بر گردم شایدم نه ولی قول میدم برای سر زدن بهتون حتما میام من شماها و اون شهر زیبا را هرگز فراموش نمی کنم من باید بیام سر مزار عزیرانم نمی تونم اونجا اونهارا تنها بگذارم و به امان خدابگذارم دو تاشون به من آدرسشون رو تو اصفهان نوشتن و دادن گفتن ما را پیدا کنی بقیمونو هم خیلی راحت می تونی پیدا کنی همشونو بغل کردم و بوسیدم برام بوی عزیزانم می دادن گفتم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم شما هم ما را فراموش نکنید اونها رفتن
برام دست تکون دادن از رفتنشون کلی اشک ریختم یونس هم بیدار شده بود بهم گفت مامان گرسنمه خستم مامان می خوام برم خونه چرا نمیریم خونه گفتم قند عسلم تا فردا دیگه خونه آبجی هستیم میریم اونجا غذا می خوری حموم میری راحت می گیری می خوابی دیگه مجبور نیستی رو زمین بخوابی گفت بدنم درد می کنه دست زدم به پیشونیش داغ داغ بود بچه داشت تو تب
می سوخت گفتم دردوبلات تو سرم مادربرات
بمیره تو چرا به من نگفتی حال نداری و حالت
خوب نیست گفت مامان من خوبم کی میریم خونه آبجی میخوام برم پیش آبجی فاطمه گفتم نه اول میریم پیش دکتر آقای دکتر باید تو رامعاینه کنه بهت دارو بده زود زود خوب شی گفت آمپولم می زنه گفتم اونو دیگه نمی دونم پسرم ولی پسر من برای خودش شیر مردیه شیر مرد من از هیچی نمیترسه مگه نه گفت آره مامان من باید مراقب تو باشم آدرس یک درمانگاه رو پیداکردم که یونس رو ببرم اونجا درمانگاه شلوغ بوددکتر بهم گفت چیزی نیست یک سرما خوردگیه گفت چند روز باید بخوابه و خوب استراحت کنه گفتم آقای دکتر من باید حرکت کنم من نمی تونم اینجا بمونم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
لااقل حالا حالاها نمی بینیشون روزی روزگاری وقتی خیلی پیر شدی میای پیش من و بقیه همه با هم اون موقع تو بهشت خداکنار همدیگه زندگی می کنیم اون موقع دیگه هیچ
آدم بدی و هیچ دشمن وحشی وجود نداره که
ما را اذیت کنه بهم گفت مامان میشه منو کول
کنی مامان تو را خدا خیلی خستم پاهام خیلی
درد می کنه گفتم مامان تو دیگه بزرگ شدی خودت راه بیا گفت مامان فقط همین یکبار تو را خدافقط همین یکبار منو کول کن دیگه هیچ وقت منو کول نکن گفتم پسرم خوشگلم مامانت فدات بشه تاج سرم کوچولو اذیت می شه ناراحت میشه اون وقت می گه داداش منو اذیت کرد امایونس کوتاه نیومد به شدت حساس شده بود و دلش می خواست هر چی میگه من به حرفش گوش کنم رو کولم سوارش کردم و رفتم نمازخونه پیش بقیه تا منو دیدن باهام دعوا کردن و گفتن دختر آخه این چه کاریه که داری می کنی بگذارش زمین حتما باید بلائی سرت بیاد گفتم جون یونسم
سلامت باشه بقیش فدای سرش بعد نماز راه افتادیم اون راه طولانی تمومی نداشت اون جاده انگارنمی خواست تموم بشه و هم چنان ما باید میرفتیم ازنگاه کردن به جاده بدم می یومد یادخیلی چیزها منو می نداخت که بالاخره به اصفهان رسیدیم به یک جای خیلی
خوب و امن که می گفتن دیگه امن تر از اینجا
جایی پیدا نمی کنیم حداقل اینجا خیلی امن ترازجنوبه هممون پیاده شدیم یونس خوابیده بود رو دوشم انداختمش هم سفرهام می خواستن همون جا بمونن عزیزاشون اونجا بودن یا پول و طلا داشتن و میخواستن همین جا برای مدتی بمونن و خونه بگیرن و بعد یک فکری به من بکنن تنها کسی که میخواست راهش رو از بقیه جداکنه من بودم بهم گفتن تو هم اینجا بمون دخترکجا میری بمون ما یک خونه بزرگ می خوایم پیدا کنیم که چند تا اتاق تو در تو داره اجاره کنیم و همه با هم زندگی کنیم منم در حالیکه یونس رو پشتم جا به جا می کردم گفتم نه ممنون من باید برم جای من اینجا نیست باید برم پیش دخترم اونم الان نگران منه و می دونم استرس منو داره که چه بلائی سرمون اومده زنده ایم
یا نه خاله زینب من رو کنار کشید و گفت دختر خوب حماقت نکن کار احمقانه نکن همین جا بمون چرا میخوای بری اگه الان دامادت مهمون داشته باشه خونواده دامادت اونجا باشن چی کار میخوای بکنی چه خاکی تو سرت میخوای بریزی گفتم فوقش یک هفته اونجا می مونم بعد هم میرم یک خونه کوچیک اجاره می کنم من آدمی نیستم که سر بار کسی باشم خودم و این بچه را به دندون می کشم ولی اجازه
نمیدم منت هیچ احدی رو سرمون باشه گفت
حداقل امشب رو اینجا بمون دختر داری از پا در میای می ترسم از بین بری گفتم نگران نباشیدمن زن مرادم خواهر شهید مادر دو تا شهید من باید قوی باشم نباید خودمو ببازم باید سفرمو ادامه بدم بشینم زمین دیگه نمی تونم بلند بشم الان خیلی خستم خیلی خسته تر از این حرفهام که شما فکرشو می کنید با همسفرهام خدافظی کردم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی کردن بهم گفتن ان شالله جنگ تموم بشه ما دوباره برمیگردیم اهواز دیگه اینجا نمیمونیم ما بایدبعد جنگ برگردیم و خونمون و شهرمونو از نو بسازیم به من گفتن تو جنگ تموم شه بر می گردی
گفتم نمی دونم شاید بر گردم شایدم نه ولی قول میدم برای سر زدن بهتون حتما میام من شماها و اون شهر زیبا را هرگز فراموش نمی کنم من باید بیام سر مزار عزیرانم نمی تونم اونجا اونهارا تنها بگذارم و به امان خدابگذارم دو تاشون به من آدرسشون رو تو اصفهان نوشتن و دادن گفتن ما را پیدا کنی بقیمونو هم خیلی راحت می تونی پیدا کنی همشونو بغل کردم و بوسیدم برام بوی عزیزانم می دادن گفتم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم شما هم ما را فراموش نکنید اونها رفتن
برام دست تکون دادن از رفتنشون کلی اشک ریختم یونس هم بیدار شده بود بهم گفت مامان گرسنمه خستم مامان می خوام برم خونه چرا نمیریم خونه گفتم قند عسلم تا فردا دیگه خونه آبجی هستیم میریم اونجا غذا می خوری حموم میری راحت می گیری می خوابی دیگه مجبور نیستی رو زمین بخوابی گفت بدنم درد می کنه دست زدم به پیشونیش داغ داغ بود بچه داشت تو تب
می سوخت گفتم دردوبلات تو سرم مادربرات
بمیره تو چرا به من نگفتی حال نداری و حالت
خوب نیست گفت مامان من خوبم کی میریم خونه آبجی میخوام برم پیش آبجی فاطمه گفتم نه اول میریم پیش دکتر آقای دکتر باید تو رامعاینه کنه بهت دارو بده زود زود خوب شی گفت آمپولم می زنه گفتم اونو دیگه نمی دونم پسرم ولی پسر من برای خودش شیر مردیه شیر مرد من از هیچی نمیترسه مگه نه گفت آره مامان من باید مراقب تو باشم آدرس یک درمانگاه رو پیداکردم که یونس رو ببرم اونجا درمانگاه شلوغ بوددکتر بهم گفت چیزی نیست یک سرما خوردگیه گفت چند روز باید بخوابه و خوب استراحت کنه گفتم آقای دکتر من باید حرکت کنم من نمی تونم اینجا بمونم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☆💕ᬼ꙰҈꙰҈ᬼ꙰҈꙰҈☆✨💕ᬼ꙰҈꙰҈ ✨ᬼ꙰҈꙰҈☆💕ᬼ꙰҈꙰҈☆✨
#مادرم❤️
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#مادرم❤️
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️ مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
▪️ آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
▫️صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️ مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
▪️ آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
▫️صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
{ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَتَطۡمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكۡرِ ٱللَّهِۗ أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ }
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: آیا فرزندخواندگی پسر یا دختر جایز است؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
اگر کسی فرزند نداشته باشد، آیا جایز است که فرزند کسی دیگر را به عنوان فرزند خوانده قبول کند یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر شخصی فرزندی ندارد یا دارای فرزند است اما همچنان بخواهد کودک دیگری را به فرزندی بپذیرد، انجام این کار جایز است، اما باید چند نکته را در نظر گرفت:
۱- این که فرزندخوانده باید فقط به والدین واقعیاش منتسب شود. تغییر نسب حرام است، زیرا با پسر خوانده یا دختر خوانده کردنِ کسی، او از نظر شرعی پسر یا دختر واقعی نمیشود و احکام فرزندان واقعی نیز بر چنین پسر یا دختری مرتب نمیشود. پدر خوانده وارث فرزند خوانده نمیشود و فرزندخوانده از پدرخوانده ارث نمیبرد. بلکه رابطه توارث بین چنین کودکی و والدین اصلی و بستگانش همچنان برقرار است. با این حال، پدرخوانده حق دارد او را تربیت، آموزش، و آداب و اخلاق بیاموزد و در ازای آن مستحق پاداش است.
پیش از اسلام رسم بر این بود که مردم فرزندخوانده را عنوان فرزندان واقعی می دادند، اما اسلام این مفهوم و رویه را منسوخ کرد و دستور داد که به فرزندخوانده ها نباید عنوان فرزند واقعی داده شود، بلکه باید به پدر واقعی شان منتسب شوند. (البته پدرخوانده از روی شفقت و مهربانی میتواند او را فرزند صدا کند و خود را پدرش بخواند).
۲- ثانیاً، اگر فرزندخوانده برای فرزندپذیر، محرم نباشد، پس از بلوغ، پوشش و حجاب لازم خواهد بود، زیرا صرف فرزندخواندگی محرمیت ایجاد نمیکند. اما اگر زن فرزندپذیر در دوران شیردهی (قبل از رسیدن کودک به دو سال) خودش به کودک پسر شیر بدهد، مادر رضاعی آن کودک قرار میگیرد و شوهرش پدر رضاعی او خواهد شد. یا اگر آن زن شیر نداشت، کودک را با شیر خواهر یا همسر برادر خود شیر دهد، این زن، عمه و خاله رضاعی او میشود. در این صورت، حجاب پس از بلوغ از نظر شرعی واجب نخواهد بود. (همچنین اگر فرزندخوانده دختر باشد، باید زن یا خواهر فرزند پذیر او را در دوران رضاعت شیر دهد تا برای مرد محرم گردد).
🔶 بنابراین، در مسئله مذکور، فرزندخواندگی پسر یا دختر با رعایت جزئیات فوقالذکر مجاز خواهد بود. در غیر این صورت، پس از بزرگ شدن پسر یا دختر، رعایت شئونات شرعی در مقابل پدر خوانده یا مادر خوانده بر او لازم است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ اگر کسی شخص کی کوئی اولاد نہ ہو یا اولاد ہو پھر بھی وہ کسی کے بچہ / بچی کو لے کر پالنا چاہے تو ایسا کرنا جائز ہے، لیکن اس میں چند باتوں کا لحاظ رکھنا ضروری ہے:
1۔ ایک بات تو یہ کہ لے پالک بچہ /بچی کی نسبت اس کے حقیقی والدین ہی کی طرف کی جائے،ولدیت تبدیل کرنا حرام ہے، ... إلخ.
2۔ دوسری بات یہ کہ ... البتہ اگر گود لینے والی عورت اس بچے کو رضاعت کی مدت (بچہ / بچی کی عمر دو سال مکمل ہونے سے پہلے پہلے) میں خود دودھ پلادے تو وہ اس کی رضاعی ماں بن جائے گی ... إلخ.
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144607102217
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
اگر کسی فرزند نداشته باشد، آیا جایز است که فرزند کسی دیگر را به عنوان فرزند خوانده قبول کند یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر شخصی فرزندی ندارد یا دارای فرزند است اما همچنان بخواهد کودک دیگری را به فرزندی بپذیرد، انجام این کار جایز است، اما باید چند نکته را در نظر گرفت:
۱- این که فرزندخوانده باید فقط به والدین واقعیاش منتسب شود. تغییر نسب حرام است، زیرا با پسر خوانده یا دختر خوانده کردنِ کسی، او از نظر شرعی پسر یا دختر واقعی نمیشود و احکام فرزندان واقعی نیز بر چنین پسر یا دختری مرتب نمیشود. پدر خوانده وارث فرزند خوانده نمیشود و فرزندخوانده از پدرخوانده ارث نمیبرد. بلکه رابطه توارث بین چنین کودکی و والدین اصلی و بستگانش همچنان برقرار است. با این حال، پدرخوانده حق دارد او را تربیت، آموزش، و آداب و اخلاق بیاموزد و در ازای آن مستحق پاداش است.
پیش از اسلام رسم بر این بود که مردم فرزندخوانده را عنوان فرزندان واقعی می دادند، اما اسلام این مفهوم و رویه را منسوخ کرد و دستور داد که به فرزندخوانده ها نباید عنوان فرزند واقعی داده شود، بلکه باید به پدر واقعی شان منتسب شوند. (البته پدرخوانده از روی شفقت و مهربانی میتواند او را فرزند صدا کند و خود را پدرش بخواند).
۲- ثانیاً، اگر فرزندخوانده برای فرزندپذیر، محرم نباشد، پس از بلوغ، پوشش و حجاب لازم خواهد بود، زیرا صرف فرزندخواندگی محرمیت ایجاد نمیکند. اما اگر زن فرزندپذیر در دوران شیردهی (قبل از رسیدن کودک به دو سال) خودش به کودک پسر شیر بدهد، مادر رضاعی آن کودک قرار میگیرد و شوهرش پدر رضاعی او خواهد شد. یا اگر آن زن شیر نداشت، کودک را با شیر خواهر یا همسر برادر خود شیر دهد، این زن، عمه و خاله رضاعی او میشود. در این صورت، حجاب پس از بلوغ از نظر شرعی واجب نخواهد بود. (همچنین اگر فرزندخوانده دختر باشد، باید زن یا خواهر فرزند پذیر او را در دوران رضاعت شیر دهد تا برای مرد محرم گردد).
🔶 بنابراین، در مسئله مذکور، فرزندخواندگی پسر یا دختر با رعایت جزئیات فوقالذکر مجاز خواهد بود. در غیر این صورت، پس از بزرگ شدن پسر یا دختر، رعایت شئونات شرعی در مقابل پدر خوانده یا مادر خوانده بر او لازم است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ اگر کسی شخص کی کوئی اولاد نہ ہو یا اولاد ہو پھر بھی وہ کسی کے بچہ / بچی کو لے کر پالنا چاہے تو ایسا کرنا جائز ہے، لیکن اس میں چند باتوں کا لحاظ رکھنا ضروری ہے:
1۔ ایک بات تو یہ کہ لے پالک بچہ /بچی کی نسبت اس کے حقیقی والدین ہی کی طرف کی جائے،ولدیت تبدیل کرنا حرام ہے، ... إلخ.
2۔ دوسری بات یہ کہ ... البتہ اگر گود لینے والی عورت اس بچے کو رضاعت کی مدت (بچہ / بچی کی عمر دو سال مکمل ہونے سے پہلے پہلے) میں خود دودھ پلادے تو وہ اس کی رضاعی ماں بن جائے گی ... إلخ.
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144607102217
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍انفاق کن و ببخش
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
سدیس نگاهش را به سوی افق دوخت و در سکوتی کوتاه، لب گشود و گفت چی شد که از وطن دل کندی و به اروپا آمدی؟
الیاس اندکی سکوت کرد. صدای نفس هایش سنگین بود، گویی بار سال ها رنج و غربت را یکباره به دوش کشیده باشد. سپس گفت پس از مرگ پدرم همه چیز ما را از دست دادیم برادرم هم با خانم و فرزندانش به کانادا مهاجرت کرد من هم که از روزی خودم را شناختم دوست نداشتم آنجا زندگی کنم ولی بخاطر پدرم آنجا بودم بعد از مرگش هر چه داشتم، فروختم. دل به دریا زدم. آرزو داشتم از آن فضای خفه بیرون شوم. از راه قاچاقی خود را به اینجا رسانیدم…
مکثی کرد، دستی به پیشانی کشید و آهی کشید و حالا که رسیده ام، دیگر هیچگاه نمی خواهم پایم به آن خاک برسد. آن سرزمین از اول هم از من نبود.
سدیس لبخند کمرنگی بر لب آورد. نگاهش پر از تحقیر بود، زیر لب گفت تو حتی لیاقت گام نهادن بر خاک پاک آن دیار را نداشتی تو از آن خاک بریدی، الیاس ولی نمیدانی بزودی دوباره آنجا خواهی رفت.
الیاس که صدایش را شنیده بود، پرسید چیزی گفتی؟
سدیس نگاهش را نرم ساخت، با تبسمی ساختگی پاسخ داد نه، صرف به راهی که آمدی فکر می کردم. امیدوارم ارزش آن همه رنج را داشته باشد. گاهی انسان راهی را می پیماید که در نهایت می فهمد سراب بوده…
الیاس از جایش برخاست، دستانش را در جیب فروبرد و گفت فعلاً باید بروم، رفیق. بعداً می بینمت.
سدیس نیز برخاست. با لبخند گرم اما ساختگی، دستش را به نشانه ای خداحافظی بلند کرد. وقتی الیاس دور شد، چهره اش درهم رفت و زیر لب گفت بزودی نفس کشیدنت در این خاک، به زودی حرام خواهد شد. من تو را از این سرزمین بیرون می اندازم، همان گونه که تو راحیل را از آغوش خوشبختی بیرون انداختی. قسم به اشک هایش، تو در آتش آه های او خواهی سوخت، الیاس…
آرام آرام به سوی دروازه ای هوتل برگشت، گام هایش استوار و آرام بودند، گویی طوفانی در درونش به پا شده بود، اما چهره اش همچنان آرام همانطور که داخل هوتل میرفت زیر لب گفت پس نمیخواهی دوباره به افغانستان برگردی صبر کن ببین چی کار میکنم.. وقتی وارد لابی هوتل شد، چشم در پی راحیل گرداند، اما او دیگر آن جا نبود. نفسی آسوده کشید و به اطاقش رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
سدیس نگاهش را به سوی افق دوخت و در سکوتی کوتاه، لب گشود و گفت چی شد که از وطن دل کندی و به اروپا آمدی؟
الیاس اندکی سکوت کرد. صدای نفس هایش سنگین بود، گویی بار سال ها رنج و غربت را یکباره به دوش کشیده باشد. سپس گفت پس از مرگ پدرم همه چیز ما را از دست دادیم برادرم هم با خانم و فرزندانش به کانادا مهاجرت کرد من هم که از روزی خودم را شناختم دوست نداشتم آنجا زندگی کنم ولی بخاطر پدرم آنجا بودم بعد از مرگش هر چه داشتم، فروختم. دل به دریا زدم. آرزو داشتم از آن فضای خفه بیرون شوم. از راه قاچاقی خود را به اینجا رسانیدم…
مکثی کرد، دستی به پیشانی کشید و آهی کشید و حالا که رسیده ام، دیگر هیچگاه نمی خواهم پایم به آن خاک برسد. آن سرزمین از اول هم از من نبود.
سدیس لبخند کمرنگی بر لب آورد. نگاهش پر از تحقیر بود، زیر لب گفت تو حتی لیاقت گام نهادن بر خاک پاک آن دیار را نداشتی تو از آن خاک بریدی، الیاس ولی نمیدانی بزودی دوباره آنجا خواهی رفت.
الیاس که صدایش را شنیده بود، پرسید چیزی گفتی؟
سدیس نگاهش را نرم ساخت، با تبسمی ساختگی پاسخ داد نه، صرف به راهی که آمدی فکر می کردم. امیدوارم ارزش آن همه رنج را داشته باشد. گاهی انسان راهی را می پیماید که در نهایت می فهمد سراب بوده…
الیاس از جایش برخاست، دستانش را در جیب فروبرد و گفت فعلاً باید بروم، رفیق. بعداً می بینمت.
سدیس نیز برخاست. با لبخند گرم اما ساختگی، دستش را به نشانه ای خداحافظی بلند کرد. وقتی الیاس دور شد، چهره اش درهم رفت و زیر لب گفت بزودی نفس کشیدنت در این خاک، به زودی حرام خواهد شد. من تو را از این سرزمین بیرون می اندازم، همان گونه که تو راحیل را از آغوش خوشبختی بیرون انداختی. قسم به اشک هایش، تو در آتش آه های او خواهی سوخت، الیاس…
آرام آرام به سوی دروازه ای هوتل برگشت، گام هایش استوار و آرام بودند، گویی طوفانی در درونش به پا شده بود، اما چهره اش همچنان آرام همانطور که داخل هوتل میرفت زیر لب گفت پس نمیخواهی دوباره به افغانستان برگردی صبر کن ببین چی کار میکنم.. وقتی وارد لابی هوتل شد، چشم در پی راحیل گرداند، اما او دیگر آن جا نبود. نفسی آسوده کشید و به اطاقش رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
نیمه های شب بود و هوتل در سکوتِ عجیبی فرورفته بود، اما ذهن سدیس آشفته تر از همیشه کار می کرد. پشت میز نشسته بود، پیاله ای قهوه اش سرد شده بود و چشمانش هنوز روی صفحه ای لپ تاپ خیره مانده بود. در آن صفحه، اسنادی باز بود که حاصل چند شب بی خوابی اش بودند؛ اطلاعاتی که با کمک یکی از دوستانش به دست آورده بود، حالا پازل زندگی الیاس را برایش کامل تر می ساخت.
زمزمه کنان، با لحنی پر از شک و درنگ، گفت تو با یک زن در یک خانه زندگی می کنی؟ و خودت نه بلکه آن زن پول آمدنت را داده؟ پس از کجا شروع کنم؟
چند لحظه مکث کرد. دستی بر شقیقه اش کشید، نفس عمیقی کشید و رو به صفحه گفت باید از عقل کار بگیرم اگر خودم وارد این انتقام شوم خطری متوجه راحیل خواهد شد، برای همین باید طوری بازی کنم که الیاس نفهمد پشت تباهی اش دست من است.
شماره ای دوستش را گرفت بعد از احوال پرسی پرسید هارون تو مطمین هستی؟ هارون آهسته جواب داد بلی رفیق اسم زن “ماریا” است. اهل یکی از کشور های اروپای شرقی. حدوداً سه سال است که با الیاس در ارتباط است. با هم در فضای مجازی آشنا شدند. ماریا به خاطر ظاهر و حرف های الیاس عاشق او شد. مدتی کمک مالی اش می کرد تا بلاخره الیاس را قاچاقی وارد کشور کرد. حالا با هم در یک خانه زندگی می کنند، اما به طور رسمی ازدواج نکرده اند.
سدیس چشمانش را بست، زنخ اش را روی انگشتان گذاشت و در دل گفت پس کلیدی ترین نقطه، همین زن است…
نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت و پرسید میتوانی شماره ای از او پیدا کنی؟ یا جایی که کار می کند؟ فقط می خواهم با او صحبت کنم.
هارون لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد کوشش میکنم رفیق.
دو روز بعد، سدیس در برابر یک گالری هنری ایستاده بود. از شیشه های بزرگ، زنی را دید با قد متوسط، موهای طلایی بسته شده و لباسی ساده که با لبخند به مشتری ها پاسخ می داد. سدیس آهسته وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت، سپس جلو رفت و مؤدبانه سلام داد.
ماریا با لبخند جواب داد سلام، خوش آمدید. دنبال چیز خاصی می گردید؟
سدیس لبخند زد، اما در پشت آن لبخند، خنجرِ حقیقت را پنهان کرده بود و گفت بلی دنبال جواب های خاصی.
ماریا اندکی متعجب شد. سدیس با نرمی ادامه داد میدانم شاید حرف هایم غیرمنتظره باشد. من دوستِ یکی از کسانی ام که برایت بسیار مهم است اسمش الیاس است.
ماریا درجا خشک شد. لبخندش محو شد و دستانش به آرامی در هم گره خورد. صدایش لرزید و گفت الیاس؟ شما کی هستید؟ چی می خواهید؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
نیمه های شب بود و هوتل در سکوتِ عجیبی فرورفته بود، اما ذهن سدیس آشفته تر از همیشه کار می کرد. پشت میز نشسته بود، پیاله ای قهوه اش سرد شده بود و چشمانش هنوز روی صفحه ای لپ تاپ خیره مانده بود. در آن صفحه، اسنادی باز بود که حاصل چند شب بی خوابی اش بودند؛ اطلاعاتی که با کمک یکی از دوستانش به دست آورده بود، حالا پازل زندگی الیاس را برایش کامل تر می ساخت.
زمزمه کنان، با لحنی پر از شک و درنگ، گفت تو با یک زن در یک خانه زندگی می کنی؟ و خودت نه بلکه آن زن پول آمدنت را داده؟ پس از کجا شروع کنم؟
چند لحظه مکث کرد. دستی بر شقیقه اش کشید، نفس عمیقی کشید و رو به صفحه گفت باید از عقل کار بگیرم اگر خودم وارد این انتقام شوم خطری متوجه راحیل خواهد شد، برای همین باید طوری بازی کنم که الیاس نفهمد پشت تباهی اش دست من است.
شماره ای دوستش را گرفت بعد از احوال پرسی پرسید هارون تو مطمین هستی؟ هارون آهسته جواب داد بلی رفیق اسم زن “ماریا” است. اهل یکی از کشور های اروپای شرقی. حدوداً سه سال است که با الیاس در ارتباط است. با هم در فضای مجازی آشنا شدند. ماریا به خاطر ظاهر و حرف های الیاس عاشق او شد. مدتی کمک مالی اش می کرد تا بلاخره الیاس را قاچاقی وارد کشور کرد. حالا با هم در یک خانه زندگی می کنند، اما به طور رسمی ازدواج نکرده اند.
سدیس چشمانش را بست، زنخ اش را روی انگشتان گذاشت و در دل گفت پس کلیدی ترین نقطه، همین زن است…
نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت و پرسید میتوانی شماره ای از او پیدا کنی؟ یا جایی که کار می کند؟ فقط می خواهم با او صحبت کنم.
هارون لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد کوشش میکنم رفیق.
دو روز بعد، سدیس در برابر یک گالری هنری ایستاده بود. از شیشه های بزرگ، زنی را دید با قد متوسط، موهای طلایی بسته شده و لباسی ساده که با لبخند به مشتری ها پاسخ می داد. سدیس آهسته وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت، سپس جلو رفت و مؤدبانه سلام داد.
ماریا با لبخند جواب داد سلام، خوش آمدید. دنبال چیز خاصی می گردید؟
سدیس لبخند زد، اما در پشت آن لبخند، خنجرِ حقیقت را پنهان کرده بود و گفت بلی دنبال جواب های خاصی.
ماریا اندکی متعجب شد. سدیس با نرمی ادامه داد میدانم شاید حرف هایم غیرمنتظره باشد. من دوستِ یکی از کسانی ام که برایت بسیار مهم است اسمش الیاس است.
ماریا درجا خشک شد. لبخندش محو شد و دستانش به آرامی در هم گره خورد. صدایش لرزید و گفت الیاس؟ شما کی هستید؟ چی می خواهید؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
.
#برایش گفتم:
گامها ، وسایل و افکاری وجود دارد که ترا برای رهایی ازین ارتباطات حرام، یاری میرساند، خواه رابطه کلامی بوده و یا رابطه جسمی باشد.
گام اول: مهمترین و اساسی ترین گام برای حل این مشکل، این که تصمیم صادقانه و جدی اتخاذ نمایی، اراده قوی و عزم استواری برای ترک خیانت زناشویی داشته باشی و گذشتۀ زندگیات را پایان یافته بدانی؛ هرگاه تصمیم صادقانه و راستینی گرفتی، گام دوم را بردارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
#برایش گفتم:
گامها ، وسایل و افکاری وجود دارد که ترا برای رهایی ازین ارتباطات حرام، یاری میرساند، خواه رابطه کلامی بوده و یا رابطه جسمی باشد.
گام اول: مهمترین و اساسی ترین گام برای حل این مشکل، این که تصمیم صادقانه و جدی اتخاذ نمایی، اراده قوی و عزم استواری برای ترک خیانت زناشویی داشته باشی و گذشتۀ زندگیات را پایان یافته بدانی؛ هرگاه تصمیم صادقانه و راستینی گرفتی، گام دوم را بردارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
سدیس آرام گفت من دوستش هستم و فقط می خواهم بدانم آیا تمام آنچه برای او انجام دادی، برای عشق بوده؟ یا چقدر در مورد او میدانی؟
ماریا با تعجب گفت منظورت تان چیست؟
سدیس لبخندی زد و گفت اجازه بده چند دقیقه با هم صحبت کنیم. بعضی حقایق است که باید در مورد الیاس بدانی.
ماریا، پس از مکثی کوتاه، آهسته سر تکان داد و گفت بسیار خوب.
بعد به همکارش دید و گفت من برمیگردم و با سدیس از گالری هنری بیرون شدند.
بیرون گالری به سدیس دید پس از مکثی سنگین، آرام گفت درست است من الیاس را دوست دارم. شاید برای خیلی ها باورش سخت باشد، اما حقیقت این است که من برایش هر چی در توانم بود، انجام دادم. او را از فاصله های دور شناختم، به او دل بستم و کمکش کردم تا زندگی اش را از نو بسازد. اگر در سخنانت چیزی باشد که باعث شود صداقت الیاس زیر سوال برود اگر حتی ذره ای از حقیقت را از من پنهان کرده باشد قسم به قلبی که عاشقش شد، کاری می کنم که از آمدنش به این سرزمین، پشیمان شود.
سدیس سرش را کمی تکان داد و چشمانش را به صورت ماریا دوخت. صدای او بدون هیچگونه احساس خاصی پرسید تو می خواهی با الیاس ازدواج کنی؟
ماریا بدون هیچگونه تردید و با لحن مطمئن جواب داد بلی.
سدیس به آرامی نفس عمیقی کشید و ادامه داد میخواهید چی وقت ازدواج کنید؟
ماریا در حالی که چهره اش پر از شور و هیجان بود گفت قبل از اینکه به اینجا بیاید میگفت همین که اینجا آمد ازدواج می کنیم، ولی حالا نمیدانم چرا میخواهد کمی منتظر باشیم.
سدیس با نگاهی عمیق به او گفت آیا تو میدانی که الیاس قبلاً ازدواج کرده؟
ماریا چشمانش را گشاد کرد و با صدا و چهره ای پر از انکار فریاد زد او هیچ وقت ازدواج نکرده است.
سدیس لبخندی زد ماریا با عصبانیت گفت میدانم تو دروغ میگویی، نمیدانم تو دوستش هستی یا دشمن اش!؟
سدیس با لحنی سرد و پر از بی رحمی پاسخ داد تا چند روز قبل دوستش بودم. اما حالا دشمنش به حساب می آیم. و بدترین دشمن برای کسی مثل الیاس، کسی است که تمام گذشته اش را بداند و بخواهد آن را به رخ بکشد. تو ساده ای، ماریا. او از تو و پولت استفاده می کند. وقتی که قبولی اش را گرفت، به محض این که به هدفش رسید، بهانه ای پیدا می کند و ترا ترک خواهد کرد. چون او در دلش به کسی دیگر فکر می کند.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
سدیس آرام گفت من دوستش هستم و فقط می خواهم بدانم آیا تمام آنچه برای او انجام دادی، برای عشق بوده؟ یا چقدر در مورد او میدانی؟
ماریا با تعجب گفت منظورت تان چیست؟
سدیس لبخندی زد و گفت اجازه بده چند دقیقه با هم صحبت کنیم. بعضی حقایق است که باید در مورد الیاس بدانی.
ماریا، پس از مکثی کوتاه، آهسته سر تکان داد و گفت بسیار خوب.
بعد به همکارش دید و گفت من برمیگردم و با سدیس از گالری هنری بیرون شدند.
بیرون گالری به سدیس دید پس از مکثی سنگین، آرام گفت درست است من الیاس را دوست دارم. شاید برای خیلی ها باورش سخت باشد، اما حقیقت این است که من برایش هر چی در توانم بود، انجام دادم. او را از فاصله های دور شناختم، به او دل بستم و کمکش کردم تا زندگی اش را از نو بسازد. اگر در سخنانت چیزی باشد که باعث شود صداقت الیاس زیر سوال برود اگر حتی ذره ای از حقیقت را از من پنهان کرده باشد قسم به قلبی که عاشقش شد، کاری می کنم که از آمدنش به این سرزمین، پشیمان شود.
سدیس سرش را کمی تکان داد و چشمانش را به صورت ماریا دوخت. صدای او بدون هیچگونه احساس خاصی پرسید تو می خواهی با الیاس ازدواج کنی؟
ماریا بدون هیچگونه تردید و با لحن مطمئن جواب داد بلی.
سدیس به آرامی نفس عمیقی کشید و ادامه داد میخواهید چی وقت ازدواج کنید؟
ماریا در حالی که چهره اش پر از شور و هیجان بود گفت قبل از اینکه به اینجا بیاید میگفت همین که اینجا آمد ازدواج می کنیم، ولی حالا نمیدانم چرا میخواهد کمی منتظر باشیم.
سدیس با نگاهی عمیق به او گفت آیا تو میدانی که الیاس قبلاً ازدواج کرده؟
ماریا چشمانش را گشاد کرد و با صدا و چهره ای پر از انکار فریاد زد او هیچ وقت ازدواج نکرده است.
سدیس لبخندی زد ماریا با عصبانیت گفت میدانم تو دروغ میگویی، نمیدانم تو دوستش هستی یا دشمن اش!؟
سدیس با لحنی سرد و پر از بی رحمی پاسخ داد تا چند روز قبل دوستش بودم. اما حالا دشمنش به حساب می آیم. و بدترین دشمن برای کسی مثل الیاس، کسی است که تمام گذشته اش را بداند و بخواهد آن را به رخ بکشد. تو ساده ای، ماریا. او از تو و پولت استفاده می کند. وقتی که قبولی اش را گرفت، به محض این که به هدفش رسید، بهانه ای پیدا می کند و ترا ترک خواهد کرد. چون او در دلش به کسی دیگر فکر می کند.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی اوقات کسانی که ما را دوست دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناکترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچکس نمیتواند به اندازه یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچکس نمیتواند به اندازه یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9