#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلونه
گوشت هایی که زیور حساب ریز و درشتشون رو داشت و یک بار که افرین توی مطبخ ازم خواهش کرد یه تیکه گوشت بهش بدم و وقتی زیور فهمید چنان قشقرقی راه انداخت که دلم میخواست دست بکنم توی گلوی آفرین و گوشت رو بهش پس بدم......خلاصه هرجوری که بود روزها رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و زیور به ماه های آخرش رسید.....وقت هایی که مادر زیور از خونه براش غذا میاورد چنان داغی توی دلم تازه میشد که یواشکی گوشه ای کز میکردم و چند قطره ای اشک میریختم تا آروم بشم.....
یه روز غروب که خسته و کوفته از کارهای زیور به اتاق خودم پناه برده بودم با صدای جیغ زیور از جا پریدم.....وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه و گردن من بندازن......زایمانش که فکر نکنم موقعش باشه ،چون تا یک ساعت پیش که من پیشش بودم خوب بود......
لنگان لنگان خودمو به اتاقش رسوندم و وقتی خدیجه خانم رو دیدم که دست زیور رو گرفته بود و میگفت نترس دختر جان بچه میخواد به دنیا بیاد پنچر شدم.....پس وقتش رسیده بود..... خدایا آدم بدجنسی نیستم اما برای یک بار هم که شده هوامو توی زندگی داشته باش،ای کاش بچش دختر باشه تا قباد بفمه دختر شدن بچه ها تقصیر من نبود......
خدیجه خانم وقتی من رو دید با لحن خشمگینی گفت چرا اینجا وایسادی بیگم،زود باش برو سر زمین و قباد رو خبر کن یالا تا بچه چیزیش نشده بگو سریع بره در خونه ی آقای زیور و بگه قابله رو بفرستن......دلم نمیخواست برم آخه به دنیا اومدن بچه ی زیور به من چه ،سر جام ایستاده بودم که خدیجه خانم غرید مگه نمیشنوی بیگم این چیزیش بشه به قباد میگم تقصیر تو بوده ها......
همین جمله کافی بود تا از ترس سریع از خونه بیرون برم و خودمو به زمین برسونم.....مردها کارشون تموم شده بود و میخواستن به خونه برگردن که با دیدن من همه به سمتم هجوم اوردن و وقتی قباد فهمید زیور دردش شروع شده مثل پرنده ای آزاد پرواز کرد و از اونجا دور شد......
ناراحت و غمگین پشت سر پدر قباد و بقیه خودمو به خونه رسوندم و با شنیدن صدای جیغ های زیور فهمیدم دردش شروع شده.....چیز زیادی طول نکشید که در خونه باز شد و قباد با زن لاغر و فرزی توی خونه اومد و رو به زن گفت همین اتاق دست راستیه درو باز کن و برو داخل .......من توی مطبخ بودم و برای شام غذا درست میکردم.....درسته ناراحت بودم اما اونشب از فرصت استفاده کردم و با گوشت های توی مطبخ آبگوشت پرملاتی بار گذاشتم و حسابی دخترا رو سیر کردم.....دلم میخواست برم توی اتاق و از نزدیک شاهد به دنیا اومدن بچه باشم ،اما نمیشد.....قباد پشت در اتاق ایستاده بود و از شدت استرس دست هاشو به هم میمالید.....انقد پشت پنجره مونده بودم که پاهام زق زق میکرد.......دیگه داشتم بی خیال میشدم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم که یهو در اتاق زیور باز شد و خدیجه خانم با خوشحالی خودشو توی حیاط انداخت و شروع کرد به کل زدن.....پس بالاخره زیور برای قباد پسر زایید.....قطعا باید ناراحت میشدم ،اما به طرز عجیبی آروم بودم.....سریع توی رختخوابم دراز کشیدم و گفتم حتما حکمتی توی کار خدا بوده که به من دختر داد و به زیور پسر،شاید نه من لیاقت پسر دار شدن داشتم و نه زیور لیاقت دختردار شدن،من دیگه به قباد هیچ حسی نداشتم و شاید همین باعث آروم بودنم شده بود.....از شدت خستگی تا سرم رو روی بالشت گذاشتم جوری به خواب رفتم که انگار قرار بود دیگه بیدار نشم.......فردای اون روز مادر زیور با کلی وسیله و لباس سراغش اومد و من چند روزی از دستش راحت بودم.....قباد از خوشحالی روی پا بند نبود و مدام توی اتاق زیور بود، انگار خودش هم باورش نشده بود این سری دیگه بچش پسر شده.....دوباره وظیفه ی درست کردن نهار و شام به من سپرده شد و منهم با وسایلی که از خونه ی کدخدا اومده بود هرروز غذاهای خوشمزه درست میکردم و سهم دختر هارو هم جدا براشون میبردم تا دلی از عذا دربیارن......بلاخره بعد از یک هفته مادر زیور عازم خونش شد و دوباره من شدم کلفت خانم،اما با این تفاوت که دیگه تنها نبود و حالا دیگه کارهای پسرش هم اضافه شده بود......هروقت که توی اتاق میرفتم و قباد رو کنار رختخواب زیور میدیدم چنان حرص میخوردم دلم میخواست قباد رو از اون اتاق پرت کنم بیرون......زیور که خودش بد اخلاق بود و حالا هم با به دنیا آوردن پسر بدتر شده بود.....به پیشنهاد کدخدا (پسر زیور)اسم پسرشون رو خداداد گذاشتن و کدخدا هم بخاطر به دنیا اومدنش چند گوسفند قربونی کرد و زمین بزرگی هم به خداداد بخشید.....
...خداداد چله ای بود و تمام دردسراش مال من بود......ریز و درشت کارهاشو من انجام میدادم،از شستن کهنه بگیر تا غذا آماده کردن برای مادرش......قباد دیگه انگار مارو نمی دید ،حتی برای یک بار هم که شده سراغ من و بچه ها نمیومد و تمام فکر و ذکرش زیور و خداداد شده بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلونه
گوشت هایی که زیور حساب ریز و درشتشون رو داشت و یک بار که افرین توی مطبخ ازم خواهش کرد یه تیکه گوشت بهش بدم و وقتی زیور فهمید چنان قشقرقی راه انداخت که دلم میخواست دست بکنم توی گلوی آفرین و گوشت رو بهش پس بدم......خلاصه هرجوری که بود روزها رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و زیور به ماه های آخرش رسید.....وقت هایی که مادر زیور از خونه براش غذا میاورد چنان داغی توی دلم تازه میشد که یواشکی گوشه ای کز میکردم و چند قطره ای اشک میریختم تا آروم بشم.....
یه روز غروب که خسته و کوفته از کارهای زیور به اتاق خودم پناه برده بودم با صدای جیغ زیور از جا پریدم.....وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه و گردن من بندازن......زایمانش که فکر نکنم موقعش باشه ،چون تا یک ساعت پیش که من پیشش بودم خوب بود......
لنگان لنگان خودمو به اتاقش رسوندم و وقتی خدیجه خانم رو دیدم که دست زیور رو گرفته بود و میگفت نترس دختر جان بچه میخواد به دنیا بیاد پنچر شدم.....پس وقتش رسیده بود..... خدایا آدم بدجنسی نیستم اما برای یک بار هم که شده هوامو توی زندگی داشته باش،ای کاش بچش دختر باشه تا قباد بفمه دختر شدن بچه ها تقصیر من نبود......
خدیجه خانم وقتی من رو دید با لحن خشمگینی گفت چرا اینجا وایسادی بیگم،زود باش برو سر زمین و قباد رو خبر کن یالا تا بچه چیزیش نشده بگو سریع بره در خونه ی آقای زیور و بگه قابله رو بفرستن......دلم نمیخواست برم آخه به دنیا اومدن بچه ی زیور به من چه ،سر جام ایستاده بودم که خدیجه خانم غرید مگه نمیشنوی بیگم این چیزیش بشه به قباد میگم تقصیر تو بوده ها......
همین جمله کافی بود تا از ترس سریع از خونه بیرون برم و خودمو به زمین برسونم.....مردها کارشون تموم شده بود و میخواستن به خونه برگردن که با دیدن من همه به سمتم هجوم اوردن و وقتی قباد فهمید زیور دردش شروع شده مثل پرنده ای آزاد پرواز کرد و از اونجا دور شد......
ناراحت و غمگین پشت سر پدر قباد و بقیه خودمو به خونه رسوندم و با شنیدن صدای جیغ های زیور فهمیدم دردش شروع شده.....چیز زیادی طول نکشید که در خونه باز شد و قباد با زن لاغر و فرزی توی خونه اومد و رو به زن گفت همین اتاق دست راستیه درو باز کن و برو داخل .......من توی مطبخ بودم و برای شام غذا درست میکردم.....درسته ناراحت بودم اما اونشب از فرصت استفاده کردم و با گوشت های توی مطبخ آبگوشت پرملاتی بار گذاشتم و حسابی دخترا رو سیر کردم.....دلم میخواست برم توی اتاق و از نزدیک شاهد به دنیا اومدن بچه باشم ،اما نمیشد.....قباد پشت در اتاق ایستاده بود و از شدت استرس دست هاشو به هم میمالید.....انقد پشت پنجره مونده بودم که پاهام زق زق میکرد.......دیگه داشتم بی خیال میشدم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم که یهو در اتاق زیور باز شد و خدیجه خانم با خوشحالی خودشو توی حیاط انداخت و شروع کرد به کل زدن.....پس بالاخره زیور برای قباد پسر زایید.....قطعا باید ناراحت میشدم ،اما به طرز عجیبی آروم بودم.....سریع توی رختخوابم دراز کشیدم و گفتم حتما حکمتی توی کار خدا بوده که به من دختر داد و به زیور پسر،شاید نه من لیاقت پسر دار شدن داشتم و نه زیور لیاقت دختردار شدن،من دیگه به قباد هیچ حسی نداشتم و شاید همین باعث آروم بودنم شده بود.....از شدت خستگی تا سرم رو روی بالشت گذاشتم جوری به خواب رفتم که انگار قرار بود دیگه بیدار نشم.......فردای اون روز مادر زیور با کلی وسیله و لباس سراغش اومد و من چند روزی از دستش راحت بودم.....قباد از خوشحالی روی پا بند نبود و مدام توی اتاق زیور بود، انگار خودش هم باورش نشده بود این سری دیگه بچش پسر شده.....دوباره وظیفه ی درست کردن نهار و شام به من سپرده شد و منهم با وسایلی که از خونه ی کدخدا اومده بود هرروز غذاهای خوشمزه درست میکردم و سهم دختر هارو هم جدا براشون میبردم تا دلی از عذا دربیارن......بلاخره بعد از یک هفته مادر زیور عازم خونش شد و دوباره من شدم کلفت خانم،اما با این تفاوت که دیگه تنها نبود و حالا دیگه کارهای پسرش هم اضافه شده بود......هروقت که توی اتاق میرفتم و قباد رو کنار رختخواب زیور میدیدم چنان حرص میخوردم دلم میخواست قباد رو از اون اتاق پرت کنم بیرون......زیور که خودش بد اخلاق بود و حالا هم با به دنیا آوردن پسر بدتر شده بود.....به پیشنهاد کدخدا (پسر زیور)اسم پسرشون رو خداداد گذاشتن و کدخدا هم بخاطر به دنیا اومدنش چند گوسفند قربونی کرد و زمین بزرگی هم به خداداد بخشید.....
...خداداد چله ای بود و تمام دردسراش مال من بود......ریز و درشت کارهاشو من انجام میدادم،از شستن کهنه بگیر تا غذا آماده کردن برای مادرش......قباد دیگه انگار مارو نمی دید ،حتی برای یک بار هم که شده سراغ من و بچه ها نمیومد و تمام فکر و ذکرش زیور و خداداد شده بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاه
روزها از پی هم درگذر بودن و خداداد تقریبا یک ساله شده بود،انقد سفید و خوشگل بود که جدای از بدی هایی که مادرش بهم کرده بود دوسش داشتم و هروقت چشمم بهش میخورد لبخند روی لبم مینشست......
یه بار که توی رختخوابش خواب بود و زیور هم از اتاق بیرون رفته بود لحظه ای کنارش نشستم و به قیافش چشم دوختم....اگر این پسر مال من بود هیچوقت زندگیم اینجوری خراب نمیشد،بچه های من همیشه لباس های کهنه تنشون بود و خداداد همیشه لباس های نو و قشنگ.....اونروز کنارش نشسته بودم و بدون منظور دستمو روی پیشونیش کشیدم... همون لحظه زیور در اتاق رو باز کرد و وقتی من رو دید که کنار خداداد نشستم و دستم توی صورتشه، سریع جلو پرید و گفت از اونجا بلند شو ببینم مگه نگفتم وقتی من توی اتاق نیستم حق نداری نزدیک بچم بشی ها؟زود بلند شدم و گفتم ببخشید بخدا کاری باهاش نداشتم فقط داشتم نگاش میکردم....
زیور با خشم دستمو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم تو از حسادت همه کاری ازت برمیاد.....
با بغض از اتاق بیرون رفتم و توی مطبخ چپیدم.....بایدم انقد مغرور باشه ...
کمی که حالم سر جاش اومد توی اتاق خودمون رفتم و با بچه ها سرگرم شدم......دم غروب بود و قباد تازه اومده بود که صدای حرف زدن و گریه کردن به گوشم رسید،سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا از ماجرا مطلع بشم.....وقتی توی حیاط رفتم متوجه شدم صدا از اتاق زیور و قباده و در هم بازه.....آروم توی در ایستادم و سرکی کشیدم.....خدیجه خانم و زبور بالای سر خداداد ایستاده بودن و گریه میکردن.....با ترس به بچه زل زدم و فکر کردم اتفاقی براش افتاده .همون لحظه زیور نگاهش به من برخورد و از سر جاش بلند شد،با خشم غرید همش تقصیر توئه بچم خوب بود، امروز که تو بهش دست زدی حالش بد شد، اگه اتفاقی واسه پسرم بیفته یه بلایی سر تو و دخترات میارم......
خدیجه خانم دستشو گرفت و گفت آروم باش زیور، قباد الان با طبیب برمیگرده، هرجوری شده تبشو پایین میارن.....
پس خداداد تب کرده،از ترس زیور زود توی اتاق چپیدم و پشت پنجره منتظر اومدن قباد نشستم.......
دو ساعتی گذشت و قباد با مرد مسنی وارد حیاط شد،دلم میخواست برم و مطمئن بشم بچه حالش خوبه.....با تمام بدی هایی که زیور در حقم کرده بود دلم نمیخواست هیچ اتفاقی برای خداداد بیفته.....اونشب بدون هیچ خبری گذشت و با خودم گفتم حتما طبیب تونسته تبش رو پایین بیاره.....
روز بعد صبح زود بود که در اتاق به صدا در اومد،سریع بلند شدم و جلوی در رفتم....با دیدن قباد که با اخم غلیظی پشت در ایستاده بود یک لحظه جا خوردم اما به خودم اومدم و به هر سختی بود گفتم خداداد چطوره خداروشکر حالش خوب شد؟
قباد دندون قروچه ای کرد و گفت به تو ربطی نداره،دیروز چکار پسرم کردی که هنوز توی تب میسوزه ها؟بیگم بخدا قسم یه تار مو از سر خداداد کم بشه حسابت با منه،خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه خداداد چیزیش بشه که حسابت با کرام الکاتبینه، اگرم خوب بشه وسایلتو جمع کن با دخترا قراره بفرستمتون جای دیگه برای زندگی دیگه، موندنت توی این خونه صلاح نیست.....
با دهن باز جلوی در ایستاده بودم و به قباد چشم دوخته بودم.....خدایا یعنی انقد ازم متنفره؟میخواد از این خونه بیرونم کنه چون زیور دستور داده؟من چطور با سه تا دختر بیرون از این خونه بدون شوهر زندگی کنم؟به سختی دهن باز کردم و گفتم قباد بخدا من کاری با خداداد نداشتم فقط دست کشیدم توی صورتش.....توروخدا با ما این کارو نکن....چطور میتونی بچه هاتو از اینجا بیرون کنی؟
قباد با اخم گفت همون که گفتم ،تمام وسایلتو جمع کن انشالله که تا فردا خداداد خوب میشه و تورو هم رد میکنم بری،موندنت توی این خونه همش دردسر شده....
تا اومدم دوباره التماسش کنم سریع پاتند کرد و توی اتاق زیور رفت...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، حاضر بودم برای همیشه کلفت زیور بمونم، اما از این خونه نرم.....ناامید در اتاق رو بستم و دوباره اشک مهمون چشمهام شد...روز بعد نزدیکی های ظهر بود که قباد اومد و گفت تا غروب وسایلتو جمع کن قراره ببرمتون توی خونه ی جدید....دوباره گریه کردم ،دوباره التماس کردم اما فایده نداشت مرغ قباد یه پا داشت...با دل خون و دست و پای سنگین به کمک دخترها وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کردیم...حتما زیور توی گوش قباد خونده که مارو از این خونه بیرون کنه..فکر کرده من به پسرش صدمه میزنم و برای همین این کارو کرده...
وسایل گوشه ی اتاق چشمک میزد و من و دخترها هم غمگین و ناراحت روی زمین خالی نشسته بودیم...انقد دلم پر بود که فقط دنبال بهانه ای میگشتم تا مثل ابر بهار زار بزنم، اما خب اگر میدونستم که رفتن از اون خونه انقد اینده ی من و دخترها مو تغییر میده، همون روز دست قباد و زیور رو بخاطر بیرون کردنمون میبوسیدم...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاه
روزها از پی هم درگذر بودن و خداداد تقریبا یک ساله شده بود،انقد سفید و خوشگل بود که جدای از بدی هایی که مادرش بهم کرده بود دوسش داشتم و هروقت چشمم بهش میخورد لبخند روی لبم مینشست......
یه بار که توی رختخوابش خواب بود و زیور هم از اتاق بیرون رفته بود لحظه ای کنارش نشستم و به قیافش چشم دوختم....اگر این پسر مال من بود هیچوقت زندگیم اینجوری خراب نمیشد،بچه های من همیشه لباس های کهنه تنشون بود و خداداد همیشه لباس های نو و قشنگ.....اونروز کنارش نشسته بودم و بدون منظور دستمو روی پیشونیش کشیدم... همون لحظه زیور در اتاق رو باز کرد و وقتی من رو دید که کنار خداداد نشستم و دستم توی صورتشه، سریع جلو پرید و گفت از اونجا بلند شو ببینم مگه نگفتم وقتی من توی اتاق نیستم حق نداری نزدیک بچم بشی ها؟زود بلند شدم و گفتم ببخشید بخدا کاری باهاش نداشتم فقط داشتم نگاش میکردم....
زیور با خشم دستمو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم تو از حسادت همه کاری ازت برمیاد.....
با بغض از اتاق بیرون رفتم و توی مطبخ چپیدم.....بایدم انقد مغرور باشه ...
کمی که حالم سر جاش اومد توی اتاق خودمون رفتم و با بچه ها سرگرم شدم......دم غروب بود و قباد تازه اومده بود که صدای حرف زدن و گریه کردن به گوشم رسید،سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا از ماجرا مطلع بشم.....وقتی توی حیاط رفتم متوجه شدم صدا از اتاق زیور و قباده و در هم بازه.....آروم توی در ایستادم و سرکی کشیدم.....خدیجه خانم و زبور بالای سر خداداد ایستاده بودن و گریه میکردن.....با ترس به بچه زل زدم و فکر کردم اتفاقی براش افتاده .همون لحظه زیور نگاهش به من برخورد و از سر جاش بلند شد،با خشم غرید همش تقصیر توئه بچم خوب بود، امروز که تو بهش دست زدی حالش بد شد، اگه اتفاقی واسه پسرم بیفته یه بلایی سر تو و دخترات میارم......
خدیجه خانم دستشو گرفت و گفت آروم باش زیور، قباد الان با طبیب برمیگرده، هرجوری شده تبشو پایین میارن.....
پس خداداد تب کرده،از ترس زیور زود توی اتاق چپیدم و پشت پنجره منتظر اومدن قباد نشستم.......
دو ساعتی گذشت و قباد با مرد مسنی وارد حیاط شد،دلم میخواست برم و مطمئن بشم بچه حالش خوبه.....با تمام بدی هایی که زیور در حقم کرده بود دلم نمیخواست هیچ اتفاقی برای خداداد بیفته.....اونشب بدون هیچ خبری گذشت و با خودم گفتم حتما طبیب تونسته تبش رو پایین بیاره.....
روز بعد صبح زود بود که در اتاق به صدا در اومد،سریع بلند شدم و جلوی در رفتم....با دیدن قباد که با اخم غلیظی پشت در ایستاده بود یک لحظه جا خوردم اما به خودم اومدم و به هر سختی بود گفتم خداداد چطوره خداروشکر حالش خوب شد؟
قباد دندون قروچه ای کرد و گفت به تو ربطی نداره،دیروز چکار پسرم کردی که هنوز توی تب میسوزه ها؟بیگم بخدا قسم یه تار مو از سر خداداد کم بشه حسابت با منه،خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه خداداد چیزیش بشه که حسابت با کرام الکاتبینه، اگرم خوب بشه وسایلتو جمع کن با دخترا قراره بفرستمتون جای دیگه برای زندگی دیگه، موندنت توی این خونه صلاح نیست.....
با دهن باز جلوی در ایستاده بودم و به قباد چشم دوخته بودم.....خدایا یعنی انقد ازم متنفره؟میخواد از این خونه بیرونم کنه چون زیور دستور داده؟من چطور با سه تا دختر بیرون از این خونه بدون شوهر زندگی کنم؟به سختی دهن باز کردم و گفتم قباد بخدا من کاری با خداداد نداشتم فقط دست کشیدم توی صورتش.....توروخدا با ما این کارو نکن....چطور میتونی بچه هاتو از اینجا بیرون کنی؟
قباد با اخم گفت همون که گفتم ،تمام وسایلتو جمع کن انشالله که تا فردا خداداد خوب میشه و تورو هم رد میکنم بری،موندنت توی این خونه همش دردسر شده....
تا اومدم دوباره التماسش کنم سریع پاتند کرد و توی اتاق زیور رفت...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، حاضر بودم برای همیشه کلفت زیور بمونم، اما از این خونه نرم.....ناامید در اتاق رو بستم و دوباره اشک مهمون چشمهام شد...روز بعد نزدیکی های ظهر بود که قباد اومد و گفت تا غروب وسایلتو جمع کن قراره ببرمتون توی خونه ی جدید....دوباره گریه کردم ،دوباره التماس کردم اما فایده نداشت مرغ قباد یه پا داشت...با دل خون و دست و پای سنگین به کمک دخترها وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کردیم...حتما زیور توی گوش قباد خونده که مارو از این خونه بیرون کنه..فکر کرده من به پسرش صدمه میزنم و برای همین این کارو کرده...
وسایل گوشه ی اتاق چشمک میزد و من و دخترها هم غمگین و ناراحت روی زمین خالی نشسته بودیم...انقد دلم پر بود که فقط دنبال بهانه ای میگشتم تا مثل ابر بهار زار بزنم، اما خب اگر میدونستم که رفتن از اون خونه انقد اینده ی من و دخترها مو تغییر میده، همون روز دست قباد و زیور رو بخاطر بیرون کردنمون میبوسیدم...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
راز موفقیت...🌱
دو شعبده باز در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سئوالی دارم و آن این که احساست درباره ی کسانی که شبها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند ، چیست؟ شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم که عده ای بیکار پولدار دور من جمع شده اند و من مجبورم برای چندغاز آنها را بخندانم.
شعبده باز موفق گفت: اما می دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می نشیند و نظاره گر کارهایم می شوند.👌👌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راز موفقیت...🌱
دو شعبده باز در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سئوالی دارم و آن این که احساست درباره ی کسانی که شبها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند ، چیست؟ شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم که عده ای بیکار پولدار دور من جمع شده اند و من مجبورم برای چندغاز آنها را بخندانم.
شعبده باز موفق گفت: اما می دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می نشیند و نظاره گر کارهایم می شوند.👌👌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:صد
بعد، با گام هایی آرام اما مردانه، از هوتل بیرون شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که موبایلش به صدا درآمد. به صفحه نگاه کرد. نام الیاس درخشان بود. رنگ صورتش از آرامی به خشم بدل شد. تماس را پاسخ داد. صدایش خشک و سرد بود گفت بلی؟
صدای خندان و بی خیال الیاس از آن سوی خط بلند شد که گفت سلام رفیق! امشب بیا یک برنامه خوب داریم، یکی از رفیق هایم کلپ درجه یک معرفی کرده، دخترهای قشنگ، موسیقی، شراب هر چی بخواهی است بیا با هم یک شب فراموش نشدنی بسازیم.
سدیس موبایل را از گوشش دور کرد و زیر لب گفت تف به غیرتت.
سپس با فشاری عصبی دوباره موبایل را نزدیک برد و گفت خودت میدانی که اهل این حرف ها نیستم.
الیاس خندید و با لحنی بی شرمانه گفت رفیق، بیا دیگه این حرفها را رها کن، اگر بدانی چی دخترهای میایند اگر نیایی، پشیمان می شوی! روی هر کس هم دست بگذاری میتوانی شب را….
سدیس نفس عمیقی کشید، لبانش را به هم فشرد و با صدایی پر از نفرت گفت الیاس، تو هیچوقت مرا نشناختی. من از این کثافت کاری ها نفرت دارم. اگر خوشت می آید، خودت برو، ولی مرا در جریان این برنامه هایت نگذار.
الیاس با لحنی مسخره گفت اوهو عصبانی نشو چی کنم دیگر رفیق تازه از کشوری چون افغانستان بیرون شدیم این همه آزادی را دیده ام باید استفاده کنم و لذت ببرم پس خودم میروم، رفیق حساس!
سدیس، بدون خداحافظی، تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب انداخت. دندان هایش را به هم فشرد. چشمانش از خشم برق میزد. در دلش نجوا کرد قسم می خورم که تو و آن خانواده ناپاکت تاوان هر قطره اشکی که راحیل ریخته، هر کبودی تنش، هر فریادی که در گلویش خفه شد را پس بدهید زندگی ات را طوری خواهم ساخت که آرزو کنی کاش هرگز با راحیل آشنا نشده بودی.
شب از نیمه گذشته بود پرده ای نازک پنجره زیر وزش نسیم شب آرام تکان می خورد و مهتاب بر صورت غمزده اش می تابید. راحیل موبایلش را برداشت. چند بار صفحه ای پیام را باز کرد و بست، جمله ها را در ذهنش سنجید. قلبش میان احساس و احتیاط در تلاطم بود.
سرانجام، انگشتانش لرزان، اما مصمم، بر صفحه لغزیدند. نوشت سدیس، سلام. در مورد پیشنهادت فکر می کنم. باور کن هیچوقت در زندگی ام چنین چیزی را دوباره تصور نمی کردم. اما ذهنم پر از زخم های گذشته است، و قلبم هنوز با خاطراتی می تپد که گاهی مجال نفس کشیدن هم نمی دهد.
تا زمانی که تصمیمم روشن شود، لطفاً تو کوشش نکن با من تماس بگیری یا ارتباط برقرار کنی. من به تنهایی نیاز دارم، به خلوتی که در آن صدای قلبم را بشنوم.
امیدوارم درکم کنی.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:صد
بعد، با گام هایی آرام اما مردانه، از هوتل بیرون شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که موبایلش به صدا درآمد. به صفحه نگاه کرد. نام الیاس درخشان بود. رنگ صورتش از آرامی به خشم بدل شد. تماس را پاسخ داد. صدایش خشک و سرد بود گفت بلی؟
صدای خندان و بی خیال الیاس از آن سوی خط بلند شد که گفت سلام رفیق! امشب بیا یک برنامه خوب داریم، یکی از رفیق هایم کلپ درجه یک معرفی کرده، دخترهای قشنگ، موسیقی، شراب هر چی بخواهی است بیا با هم یک شب فراموش نشدنی بسازیم.
سدیس موبایل را از گوشش دور کرد و زیر لب گفت تف به غیرتت.
سپس با فشاری عصبی دوباره موبایل را نزدیک برد و گفت خودت میدانی که اهل این حرف ها نیستم.
الیاس خندید و با لحنی بی شرمانه گفت رفیق، بیا دیگه این حرفها را رها کن، اگر بدانی چی دخترهای میایند اگر نیایی، پشیمان می شوی! روی هر کس هم دست بگذاری میتوانی شب را….
سدیس نفس عمیقی کشید، لبانش را به هم فشرد و با صدایی پر از نفرت گفت الیاس، تو هیچوقت مرا نشناختی. من از این کثافت کاری ها نفرت دارم. اگر خوشت می آید، خودت برو، ولی مرا در جریان این برنامه هایت نگذار.
الیاس با لحنی مسخره گفت اوهو عصبانی نشو چی کنم دیگر رفیق تازه از کشوری چون افغانستان بیرون شدیم این همه آزادی را دیده ام باید استفاده کنم و لذت ببرم پس خودم میروم، رفیق حساس!
سدیس، بدون خداحافظی، تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب انداخت. دندان هایش را به هم فشرد. چشمانش از خشم برق میزد. در دلش نجوا کرد قسم می خورم که تو و آن خانواده ناپاکت تاوان هر قطره اشکی که راحیل ریخته، هر کبودی تنش، هر فریادی که در گلویش خفه شد را پس بدهید زندگی ات را طوری خواهم ساخت که آرزو کنی کاش هرگز با راحیل آشنا نشده بودی.
شب از نیمه گذشته بود پرده ای نازک پنجره زیر وزش نسیم شب آرام تکان می خورد و مهتاب بر صورت غمزده اش می تابید. راحیل موبایلش را برداشت. چند بار صفحه ای پیام را باز کرد و بست، جمله ها را در ذهنش سنجید. قلبش میان احساس و احتیاط در تلاطم بود.
سرانجام، انگشتانش لرزان، اما مصمم، بر صفحه لغزیدند. نوشت سدیس، سلام. در مورد پیشنهادت فکر می کنم. باور کن هیچوقت در زندگی ام چنین چیزی را دوباره تصور نمی کردم. اما ذهنم پر از زخم های گذشته است، و قلبم هنوز با خاطراتی می تپد که گاهی مجال نفس کشیدن هم نمی دهد.
تا زمانی که تصمیمم روشن شود، لطفاً تو کوشش نکن با من تماس بگیری یا ارتباط برقرار کنی. من به تنهایی نیاز دارم، به خلوتی که در آن صدای قلبم را بشنوم.
امیدوارم درکم کنی.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
#ارتباط نامشروع🔥
جوانی با صدای غمگین و عاجزانه گفت:
همراه زنانی ارتباط داشتم، با برخی سرگرمی کلامی داشته و با برخی دیگر سرگرمی جسمی؛ حالا ازدواج نمودم و می خواهم روابط گذشته را قطع نمایم؛ اما من آدم ضعیفی هستم و در مقابل هر تلاشی شکست می خورم و نمیتوانم به تصمیم خود ادامه بدهم، چی کار کنم؟ می خواهم صفحه جدیدی در زندگیام بگشایم و با همسرم وفادار و مخلص باشم، آیا راه حل های برای پایان این رابطه خائنانه وجود دارد؟ چگونه این روابط نامشروع و حرام را قطع نمایم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارتباط نامشروع🔥
جوانی با صدای غمگین و عاجزانه گفت:
همراه زنانی ارتباط داشتم، با برخی سرگرمی کلامی داشته و با برخی دیگر سرگرمی جسمی؛ حالا ازدواج نمودم و می خواهم روابط گذشته را قطع نمایم؛ اما من آدم ضعیفی هستم و در مقابل هر تلاشی شکست می خورم و نمیتوانم به تصمیم خود ادامه بدهم، چی کار کنم؟ می خواهم صفحه جدیدی در زندگیام بگشایم و با همسرم وفادار و مخلص باشم، آیا راه حل های برای پایان این رابطه خائنانه وجود دارد؟ چگونه این روابط نامشروع و حرام را قطع نمایم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت : صد
دستش چند لحظه روی دکمه ای «ارسال» ماند. بعد با چشمانی که به اشک نشسته بود، دکمه را فشرد. پیام رفت.
راحیل موبایل را کنار گذاشت و سرش را بر بالش نهاد. ماه از پشت شیشه به او نگاه می کرد، گویی تنها شاهدی بود که تمام دردهای دلش را می دانست.
سدیس وقتی صدای پیام را شنید، مشغول نوشتن چیزی روی میز کارش بود. بی درنگ موبایلش را برداشت. نام “راحیل” که روی صفحه درخشید، قلبش لحظه ای از حرکت بازماند. با اضطراب پیام را باز کرد.
سطر به سطر خواند…
چشمانش لحظه ای بسته شد. طوری که واژه های راحیل، چیزی در دلش را شکست، اما همزمان احترامی عمیق به تصمیم او در دلش نشست.
نفس عمیقی کشید. موبایل را در دست گرفت و آهسته شروع به نوشتن کرد: راحیل جان حرفت را با تمام وجودم درک می کنم. می فهمم زنی که زخمش هنوز تازه است، نیاز دارد در سکوت خودش را پیدا کند.
باور کن هدفم از نزدیک شدن به تو، تنها خواستنِ بودنت نیست، بلکه درک کردنت همراه شدن در عمق دردهایت هم است اگر این همراهی فعلاً سکوت می خواهد، پس من با تمام وجود، سکوت می کنم.
منتظر میمانم بدون ادعا و بدون کدام فشار فقط با دلی که بی صدا اما عمیق، تو را می فهمد.
هر وقت آماده بودی، من همان جا ایستاده ام نه یک قدم جلوتر، نه یک قدم عقب تر. درست در همان جایی که برای بودنت دعا می کنم.
او پیام را فرستاد و بعد موبایلش را با نَفَس بلندی روی میز گذاشت. دستی به صورتش کشید، به کلکین نزدیک شد، و در حالی که نگاهش در تاریکی شب گم شده بود، با صدای آرامی گفت کاش می توانستم تمام رنج هایی را که در سینه ات نهان کرده ای، به جان بخرم کاش می شد تمام دردهای دلت را در سینهٔ خودم جا می دادم و همه خوشی های دنیا را پیش رویت می ریختم…
فردای آن روز سدیس مصروف صحبت در موبایلش بود که بی اختیار به سوی کلکین قدم برداشت. ناگهان چشمش به الیاس افتاد که در نزدیکی دروازهٔ هوتل ایستاده بود و نگاهش را به داخل هوتل دوخته بود.
رنگ از صورت سدیس پرید. مکالمه را ناتمام گذاشت و با اضطراب خاصی از کلکین فاصله گرفت. به ساعت موبایلش نگاه کرد تنها سی دقیقه به پایان شیفت راحیل مانده بود. دلش گواهی بد داد.
زیر لب زمزمه کرد لعنت به تو، الیاس…
بی درنگ از اتاق بیرون شد. آسانسور را با بی تابی تا طبقهٔ پایین طی کرد. همین که از آن بیرون شد، نگاهش با نگاه راحیل گره خورد. لبخندی زد، اما هیچ نگفت. سپس مستقیم از هوتل خارج شد و با گام هایی محکم و تند به سوی درختی رفت که الیاس زیر سایه اش ایستاده بود.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت : صد
دستش چند لحظه روی دکمه ای «ارسال» ماند. بعد با چشمانی که به اشک نشسته بود، دکمه را فشرد. پیام رفت.
راحیل موبایل را کنار گذاشت و سرش را بر بالش نهاد. ماه از پشت شیشه به او نگاه می کرد، گویی تنها شاهدی بود که تمام دردهای دلش را می دانست.
سدیس وقتی صدای پیام را شنید، مشغول نوشتن چیزی روی میز کارش بود. بی درنگ موبایلش را برداشت. نام “راحیل” که روی صفحه درخشید، قلبش لحظه ای از حرکت بازماند. با اضطراب پیام را باز کرد.
سطر به سطر خواند…
چشمانش لحظه ای بسته شد. طوری که واژه های راحیل، چیزی در دلش را شکست، اما همزمان احترامی عمیق به تصمیم او در دلش نشست.
نفس عمیقی کشید. موبایل را در دست گرفت و آهسته شروع به نوشتن کرد: راحیل جان حرفت را با تمام وجودم درک می کنم. می فهمم زنی که زخمش هنوز تازه است، نیاز دارد در سکوت خودش را پیدا کند.
باور کن هدفم از نزدیک شدن به تو، تنها خواستنِ بودنت نیست، بلکه درک کردنت همراه شدن در عمق دردهایت هم است اگر این همراهی فعلاً سکوت می خواهد، پس من با تمام وجود، سکوت می کنم.
منتظر میمانم بدون ادعا و بدون کدام فشار فقط با دلی که بی صدا اما عمیق، تو را می فهمد.
هر وقت آماده بودی، من همان جا ایستاده ام نه یک قدم جلوتر، نه یک قدم عقب تر. درست در همان جایی که برای بودنت دعا می کنم.
او پیام را فرستاد و بعد موبایلش را با نَفَس بلندی روی میز گذاشت. دستی به صورتش کشید، به کلکین نزدیک شد، و در حالی که نگاهش در تاریکی شب گم شده بود، با صدای آرامی گفت کاش می توانستم تمام رنج هایی را که در سینه ات نهان کرده ای، به جان بخرم کاش می شد تمام دردهای دلت را در سینهٔ خودم جا می دادم و همه خوشی های دنیا را پیش رویت می ریختم…
فردای آن روز سدیس مصروف صحبت در موبایلش بود که بی اختیار به سوی کلکین قدم برداشت. ناگهان چشمش به الیاس افتاد که در نزدیکی دروازهٔ هوتل ایستاده بود و نگاهش را به داخل هوتل دوخته بود.
رنگ از صورت سدیس پرید. مکالمه را ناتمام گذاشت و با اضطراب خاصی از کلکین فاصله گرفت. به ساعت موبایلش نگاه کرد تنها سی دقیقه به پایان شیفت راحیل مانده بود. دلش گواهی بد داد.
زیر لب زمزمه کرد لعنت به تو، الیاس…
بی درنگ از اتاق بیرون شد. آسانسور را با بی تابی تا طبقهٔ پایین طی کرد. همین که از آن بیرون شد، نگاهش با نگاه راحیل گره خورد. لبخندی زد، اما هیچ نگفت. سپس مستقیم از هوتل خارج شد و با گام هایی محکم و تند به سوی درختی رفت که الیاس زیر سایه اش ایستاده بود.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖#داستان
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.
خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.
خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---
پارت هفدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
اولین ماه رمضونی بود که بعد از ازدواجم میگذشت.
یه ماهِ خاص… یه ماه پر از نور و رحمت،
ولی دلم یهجورایی گرفته بود.
چون امید روزه نمیگرفت…
از این کارش ناراحت میشدم، دلم میگرفت…
ولی بازم لبخند میزدم، چون حداقل دیگه مثل قبل کتکم نمیزد،
حداقل دیگه کاری به کارم نداشت.
بعضی وقتا که تو خونه تنها میموندم،
یه بغضِ سنگین مینشست ته گلوم…
انگار دلم دنبال یه پناهگاه بود…
دیگه دیدم کلنجار رفتن با خودم فایدهای نداره،
بلند شدم، وضو گرفتم و نشستم سر سجادهم…
قرآن رو باز کردم… کلمات خدا رو خوندم…
ولی هنوز یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد…
همون موقع بود که صدای کلید اومد…
امید در رو باز کرد و اومد تو.
یه لحظه دلم از خوشی لرزید…
پریدم جلوش، بغلش کردم،
از ته دل لبخند زدم…
دلم براش تنگ شده بود، حتی با تمام سختیاش.
نشست و با هم غذا خوردیم.
بعد من شروع کردم از یه آیهای براش حرف زدن،
آیهای که خیلی دوسش داشتم، چون معنی اسم منم توش بود…
با ذوق گفتم:
"فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا…"
"یعنی بعد از هر سختی، راحتیای هست…"
این وعدهی خداست به بندههاش…
بهش گفتم خدا هیچوقت تنهامون نمیذاره،
فقط کافیه دل بدیم بهش…
امید آروم نگام میکرد،
یه جور خاص… یه جور که دلمو گرم میکرد.
آروم و با دقت به حرفهام گوش داد…
برای اولین بار، حس کردم داره از ته دل میشنوه.
همینطور که داشتم قرآن میخوندم،
یهدفعه گفت:
"یسرا… میخوام از این به بعد نماز بخونم."
چشام برق زد…
قلبم لرزید، ولی نه از ترس، از خوشحالی…
انگار یه عالمه اکلیل ریختن روی قلبم…
نفس تو سینهم حبس شد…
یه لحظه فقط نگاش میکردم و لبهام بیاختیار لبخند میزدن.
رفت وضو گرفت…
آروم، با احترام، با طمأنینه…
ایستاد به نماز…
نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم…
یه حس خاصی بود… انگار تمام آسمونا ریختن پایین،
انگار خدا لبخند زد به زندگیمون…
اون شب برام خاصترین شب ماه رمضان شد.
چون امیدم بالاخره دل داد به نماز…
قول داد که کمکم مواد رو هم بذاره کنار…
و داشت عمل میکرد…
همهچی کمکم داشت تغییر میکرد…
دلم روشن شد…
روشنتر از همیشه…
خدایا شکرت…
شاید این همون "یُسْر"ی بود که وعدهاش رو دادی…
بعد اون همه سختی… بالاخره راحتی اومده بود سراغ قلبم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
پارت هفدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
اولین ماه رمضونی بود که بعد از ازدواجم میگذشت.
یه ماهِ خاص… یه ماه پر از نور و رحمت،
ولی دلم یهجورایی گرفته بود.
چون امید روزه نمیگرفت…
از این کارش ناراحت میشدم، دلم میگرفت…
ولی بازم لبخند میزدم، چون حداقل دیگه مثل قبل کتکم نمیزد،
حداقل دیگه کاری به کارم نداشت.
بعضی وقتا که تو خونه تنها میموندم،
یه بغضِ سنگین مینشست ته گلوم…
انگار دلم دنبال یه پناهگاه بود…
دیگه دیدم کلنجار رفتن با خودم فایدهای نداره،
بلند شدم، وضو گرفتم و نشستم سر سجادهم…
قرآن رو باز کردم… کلمات خدا رو خوندم…
ولی هنوز یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد…
همون موقع بود که صدای کلید اومد…
امید در رو باز کرد و اومد تو.
یه لحظه دلم از خوشی لرزید…
پریدم جلوش، بغلش کردم،
از ته دل لبخند زدم…
دلم براش تنگ شده بود، حتی با تمام سختیاش.
نشست و با هم غذا خوردیم.
بعد من شروع کردم از یه آیهای براش حرف زدن،
آیهای که خیلی دوسش داشتم، چون معنی اسم منم توش بود…
با ذوق گفتم:
"فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا…"
"یعنی بعد از هر سختی، راحتیای هست…"
این وعدهی خداست به بندههاش…
بهش گفتم خدا هیچوقت تنهامون نمیذاره،
فقط کافیه دل بدیم بهش…
امید آروم نگام میکرد،
یه جور خاص… یه جور که دلمو گرم میکرد.
آروم و با دقت به حرفهام گوش داد…
برای اولین بار، حس کردم داره از ته دل میشنوه.
همینطور که داشتم قرآن میخوندم،
یهدفعه گفت:
"یسرا… میخوام از این به بعد نماز بخونم."
چشام برق زد…
قلبم لرزید، ولی نه از ترس، از خوشحالی…
انگار یه عالمه اکلیل ریختن روی قلبم…
نفس تو سینهم حبس شد…
یه لحظه فقط نگاش میکردم و لبهام بیاختیار لبخند میزدن.
رفت وضو گرفت…
آروم، با احترام، با طمأنینه…
ایستاد به نماز…
نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم…
یه حس خاصی بود… انگار تمام آسمونا ریختن پایین،
انگار خدا لبخند زد به زندگیمون…
اون شب برام خاصترین شب ماه رمضان شد.
چون امیدم بالاخره دل داد به نماز…
قول داد که کمکم مواد رو هم بذاره کنار…
و داشت عمل میکرد…
همهچی کمکم داشت تغییر میکرد…
دلم روشن شد…
روشنتر از همیشه…
خدایا شکرت…
شاید این همون "یُسْر"ی بود که وعدهاش رو دادی…
بعد اون همه سختی… بالاخره راحتی اومده بود سراغ قلبم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یک
الیاس با دیدن او یکباره دچار دستپاچگی شد. رنگ از چهره اش پرید. سدیس به ظاهر خونسرد بود اما درونش از خشم می جوشید.
با صدای آرام اما محکم گفت سلام، الیاس. اینجا چی می کنی؟ مگر راه خانه ات را گم کرده ای؟
الیاس سعی کرد لبخندی مصنوعی به لب بیاورد و با لحن بی خیالی گف سلام رفیق، در واقع می خواستم سراغت بیایم اما تماس مهمی آمد همین حالا تمام شد.
سدیس، که دروغش را به روشنی حس کرده بود، لبخندی زد و با طعنه گفت خیلی خوب، من هم تازه از هوتل بیرون شدم. خوب شد دیدمت بیا، کمی با هم صحبت کنیم.
الیاس کمی مردد بود، اما چاره ای نداشت. با سدیس همراه شد هر دو به طرف پارک کوچک نزدیک هوتل رفتند. روی چوکی چوبی نشستند. الیاس از نگاه های سدیس چیزی می فهمید، اما نمی توانست تعبیرش کند.
با لحنی آمیخته به کنجکاوی پرسید حالا بگو با راحیل به کجا رسیدی؟
سدیس چند لحظه سکوت کرد. دستانش را در هم گره زد، سپس با صدایی نرم ولی قاطع گفت به زودی، انشاءالله، خبر خوشی می شنوی…
الیاس اخم کرد و پرسید منظورت چیست؟
سدیس مستقیم در چشمانش نگریست و آهسته گفت می خواهم از راحیل خواستگاری کنم. می خواهم آینده ام را با او بسازم.
الیاس دچار شوک شده بود. رنگ از چهره اش رفت و با صدایی بلند گفت چی؟ خواستگاری؟ از او؟ تو واقعاً راجع به او چی می دانی؟ حداقل یکبار دربارهٔ گذشته اش تحقیق کن نمیدانم واقعاً لیاقت تو را دارد یا نه.
سدیس بهسختی خشمش را فرو خورد. کمی به عقب تکیه زد و گفت گذشته برای من مهم نیست، الیاس. من به انسانی که امروز است اهمیت میدهم. راحیل را دیده ام، فهمیده ام، درک کرده ام. و مطمئنم او همان زنیست که قلبم دنبالش می گشت. و ماند موضوع گذشته از آن هم مطمین هستم احساس میکنم در گذشته اش هم کاری نکرده که باعث دلسرد شدن من از او شود.
الیاس که دیگر کلمات مناسبی نمی یافت، ترجیح داد ساکت شود. اما نگاهش پر از خشم و اضطراب بود.
سپس سدیس، با صدایی آمیخته به کنایه پرسید تو چی؟ نمی خواهی دوباره ازدواج کنی؟ وقتش نیست؟ از طلاقت سال ها میگذرد…
الیاس نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت تصمیم دارم، اما کمی زمان می خواهم.
سدیس با تبسمی تلخ گفت سی و چهار ساله شدی، بنظرت زمانش نرسیده؟
الیاس با نیشخند گفت تو هم که از من کوچکتر نیستی، شاید سه سال تفاوت سنی داشته باشیم باز من تجربه یکبار ازدواج را دارم تو که تا هنوز مجرد هستی.
سدیس بی درنگ جواب داد درست است، اما فرقش در این است که من کسی را یافته ام که به دنبالش بودم. و دیگر درنگ نمی کنم.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یک
الیاس با دیدن او یکباره دچار دستپاچگی شد. رنگ از چهره اش پرید. سدیس به ظاهر خونسرد بود اما درونش از خشم می جوشید.
با صدای آرام اما محکم گفت سلام، الیاس. اینجا چی می کنی؟ مگر راه خانه ات را گم کرده ای؟
الیاس سعی کرد لبخندی مصنوعی به لب بیاورد و با لحن بی خیالی گف سلام رفیق، در واقع می خواستم سراغت بیایم اما تماس مهمی آمد همین حالا تمام شد.
سدیس، که دروغش را به روشنی حس کرده بود، لبخندی زد و با طعنه گفت خیلی خوب، من هم تازه از هوتل بیرون شدم. خوب شد دیدمت بیا، کمی با هم صحبت کنیم.
الیاس کمی مردد بود، اما چاره ای نداشت. با سدیس همراه شد هر دو به طرف پارک کوچک نزدیک هوتل رفتند. روی چوکی چوبی نشستند. الیاس از نگاه های سدیس چیزی می فهمید، اما نمی توانست تعبیرش کند.
با لحنی آمیخته به کنجکاوی پرسید حالا بگو با راحیل به کجا رسیدی؟
سدیس چند لحظه سکوت کرد. دستانش را در هم گره زد، سپس با صدایی نرم ولی قاطع گفت به زودی، انشاءالله، خبر خوشی می شنوی…
الیاس اخم کرد و پرسید منظورت چیست؟
سدیس مستقیم در چشمانش نگریست و آهسته گفت می خواهم از راحیل خواستگاری کنم. می خواهم آینده ام را با او بسازم.
الیاس دچار شوک شده بود. رنگ از چهره اش رفت و با صدایی بلند گفت چی؟ خواستگاری؟ از او؟ تو واقعاً راجع به او چی می دانی؟ حداقل یکبار دربارهٔ گذشته اش تحقیق کن نمیدانم واقعاً لیاقت تو را دارد یا نه.
سدیس بهسختی خشمش را فرو خورد. کمی به عقب تکیه زد و گفت گذشته برای من مهم نیست، الیاس. من به انسانی که امروز است اهمیت میدهم. راحیل را دیده ام، فهمیده ام، درک کرده ام. و مطمئنم او همان زنیست که قلبم دنبالش می گشت. و ماند موضوع گذشته از آن هم مطمین هستم احساس میکنم در گذشته اش هم کاری نکرده که باعث دلسرد شدن من از او شود.
الیاس که دیگر کلمات مناسبی نمی یافت، ترجیح داد ساکت شود. اما نگاهش پر از خشم و اضطراب بود.
سپس سدیس، با صدایی آمیخته به کنایه پرسید تو چی؟ نمی خواهی دوباره ازدواج کنی؟ وقتش نیست؟ از طلاقت سال ها میگذرد…
الیاس نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت تصمیم دارم، اما کمی زمان می خواهم.
سدیس با تبسمی تلخ گفت سی و چهار ساله شدی، بنظرت زمانش نرسیده؟
الیاس با نیشخند گفت تو هم که از من کوچکتر نیستی، شاید سه سال تفاوت سنی داشته باشیم باز من تجربه یکبار ازدواج را دارم تو که تا هنوز مجرد هستی.
سدیس بی درنگ جواب داد درست است، اما فرقش در این است که من کسی را یافته ام که به دنبالش بودم. و دیگر درنگ نمی کنم.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان ❤️🌹💯
#داستان_زیبا
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است. همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است. همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🚫سرطان روح انسان
حضرت عارف بالله مولانا عبیدالله افروخته حفظه الله میفرمایند :
✍🏻انسان مرکب از جسم وروح است همان گونه که جسد آدمی مبتلا به بیماری سرطان میشود #روح انسان نیز مبتلا به سرطان میگردد وسرطان روح #محبت-دنیا است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حضرت عارف بالله مولانا عبیدالله افروخته حفظه الله میفرمایند :
✍🏻انسان مرکب از جسم وروح است همان گونه که جسد آدمی مبتلا به بیماری سرطان میشود #روح انسان نیز مبتلا به سرطان میگردد وسرطان روح #محبت-دنیا است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صبور که باشی !!
خداوند تمام زخـم هایت را شفا میدهد...
برای هیچ چیزی عجله نکن ،همهٔ زیبایی ها با
صبور بودن به بنده های خوب خدا نزدیک میشود..!
حضرت ابراهیم ۲۵ سال صبر کرد
حضرت یوسف ۱۳ سال
حضرت یعقوب ۴٠ سال
حضرت عیسی ۳٠ سال
وحضرت ایوب بیشتر عمرش...
وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ مدثر/۷
اگر خداوند از شما میخواهد که صبور باشید، مطمئن باشید که در دستان امنی هستید.
�����الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند تمام زخـم هایت را شفا میدهد...
برای هیچ چیزی عجله نکن ،همهٔ زیبایی ها با
صبور بودن به بنده های خوب خدا نزدیک میشود..!
حضرت ابراهیم ۲۵ سال صبر کرد
حضرت یوسف ۱۳ سال
حضرت یعقوب ۴٠ سال
حضرت عیسی ۳٠ سال
وحضرت ایوب بیشتر عمرش...
وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ مدثر/۷
اگر خداوند از شما میخواهد که صبور باشید، مطمئن باشید که در دستان امنی هستید.
�����الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نصیحتهای یک پدر به پسرش
1. از سیگار کشیدن خودداری کن.
2. در انتخاب زن دقت کن، چون ۹۰٪ خوشی و غم زندگیات به او بستگی دارد.
3. اجناس ارزانقیمت نخر، چون در درازمدت برایت گران تمام میشوند.
4. وقتت را با پاسخ دادن به سوالهای بیهوده تلف نکن.
5. به هیچ سیاستمداری اعتماد نکن.
6. قبل از پیدا کردن کار جدید، کارت را ترک نکن.
7. اگر موتور دوستت را قرض میگیری، هنگام تحویل دادن باکش را پر کن.
8. نگذار موبایل لحظات زیبای زندگیات را بگیرد؛ موبایل فقط برای راحتی است.
9. تا زمانی که کارت را انجام ندادهای، به کسی پول نده.
10. نکته مهم: با کسانی که از تو بسیار پولدارتر یا فقیرتر اند، بر سر مسائل مادی بحث نکن.
11. قبل از اینکه به دوستت پول قرض بدهی، او را خبر بده تا نه او را از دست بدهی و نه پولت را.
12. وقتی خواستی خانه بخری، درباره محل، همسایهها و آب سوال کن.
13. وقتی کار مناسب و مورد علاقهات را پیدا کردی، نگران معاش نباش. اگر مسئولیتات را درست انجام دهی، پول خودش میرسد.
14. نکته مهم: به حافظه اعتماد نکن؛ نکات مهم را بنویس.
15. فقط به کسی پول قرض بده که یقین داری بیدرنگ آن را باز میگرداند.
16. نکته مهم: همه مردم تشویق و ستایش را دوست دارند؛ آن را از کسی دریغ نکن.
17. یادت باشد: قیمت واقعی چیزها آن چیزی نیست که رویشان نوشته شده، بلکه چیزیست که با جیبت سازگار است.
18. رفتار بد فرزندانت را نادیده نگیر، چون تربیت آنها وظیفه توست.
19. در اختلافات، برای رسیدن به حق خود، اخلاقت را خراب نکن.
20. دانستههایت را شریک بساز و دیگران را آموزش بده؛ این بهترین راه خیر است.
21. اطلاعات شخصی و مالیات را فقط وقتی ضرورت بود، فاش کن.
22. اگر چیزی خوب در مورد دوستت شنیدی، حتماً به او بگو.
23. نکته مهم: اگر کسی با تو بدرفتاری کرد، با دوستانش نیکی کن؛ این بهترین راه شرمندگی اوست.
24. با کسی ازدواج کن که از لحاظ مالی و اجتماعی با تو برابر یاالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. از سیگار کشیدن خودداری کن.
2. در انتخاب زن دقت کن، چون ۹۰٪ خوشی و غم زندگیات به او بستگی دارد.
3. اجناس ارزانقیمت نخر، چون در درازمدت برایت گران تمام میشوند.
4. وقتت را با پاسخ دادن به سوالهای بیهوده تلف نکن.
5. به هیچ سیاستمداری اعتماد نکن.
6. قبل از پیدا کردن کار جدید، کارت را ترک نکن.
7. اگر موتور دوستت را قرض میگیری، هنگام تحویل دادن باکش را پر کن.
8. نگذار موبایل لحظات زیبای زندگیات را بگیرد؛ موبایل فقط برای راحتی است.
9. تا زمانی که کارت را انجام ندادهای، به کسی پول نده.
10. نکته مهم: با کسانی که از تو بسیار پولدارتر یا فقیرتر اند، بر سر مسائل مادی بحث نکن.
11. قبل از اینکه به دوستت پول قرض بدهی، او را خبر بده تا نه او را از دست بدهی و نه پولت را.
12. وقتی خواستی خانه بخری، درباره محل، همسایهها و آب سوال کن.
13. وقتی کار مناسب و مورد علاقهات را پیدا کردی، نگران معاش نباش. اگر مسئولیتات را درست انجام دهی، پول خودش میرسد.
14. نکته مهم: به حافظه اعتماد نکن؛ نکات مهم را بنویس.
15. فقط به کسی پول قرض بده که یقین داری بیدرنگ آن را باز میگرداند.
16. نکته مهم: همه مردم تشویق و ستایش را دوست دارند؛ آن را از کسی دریغ نکن.
17. یادت باشد: قیمت واقعی چیزها آن چیزی نیست که رویشان نوشته شده، بلکه چیزیست که با جیبت سازگار است.
18. رفتار بد فرزندانت را نادیده نگیر، چون تربیت آنها وظیفه توست.
19. در اختلافات، برای رسیدن به حق خود، اخلاقت را خراب نکن.
20. دانستههایت را شریک بساز و دیگران را آموزش بده؛ این بهترین راه خیر است.
21. اطلاعات شخصی و مالیات را فقط وقتی ضرورت بود، فاش کن.
22. اگر چیزی خوب در مورد دوستت شنیدی، حتماً به او بگو.
23. نکته مهم: اگر کسی با تو بدرفتاری کرد، با دوستانش نیکی کن؛ این بهترین راه شرمندگی اوست.
24. با کسی ازدواج کن که از لحاظ مالی و اجتماعی با تو برابر یاالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❌️ آیا زنان در بهشت بر/ده جنسی میشوند؟!
⚠️ زنانی که به بهشت میروند، نه حورالعین میشوند و نه وسیلهای برای لذت دیگران؛ آنها خود بهشتیاند، با کرامت، عزت و جایگاهی مستقل.
🌱 حورالعین مخلوقاتی جداگانهاند، نه زنانی که بهشت را با ایمان و عملشان بهدست آوردهاند. زن مؤمن در بهشت، تنها با همسر شایستهاش همراه است، نه با غلمان یا دیگران.
🔥 تحریف این مفاهیم برای طنز یا تحقیر، نه نشانه فهم، بلکه بیاحترامی به شأن انسانی زن و تحریف حقیقت دین است.
🕯 بهشت جایگاه پاداش است، نه بازنمایی تبعیضها و خیالپردازیهای دنیایی.
🎙 زین الله امینی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚠️ زنانی که به بهشت میروند، نه حورالعین میشوند و نه وسیلهای برای لذت دیگران؛ آنها خود بهشتیاند، با کرامت، عزت و جایگاهی مستقل.
🌱 حورالعین مخلوقاتی جداگانهاند، نه زنانی که بهشت را با ایمان و عملشان بهدست آوردهاند. زن مؤمن در بهشت، تنها با همسر شایستهاش همراه است، نه با غلمان یا دیگران.
🔥 تحریف این مفاهیم برای طنز یا تحقیر، نه نشانه فهم، بلکه بیاحترامی به شأن انسانی زن و تحریف حقیقت دین است.
🕯 بهشت جایگاه پاداش است، نه بازنمایی تبعیضها و خیالپردازیهای دنیایی.
🎙 زین الله امینی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهویک
غروب که شد قباد به محض برگشتنش از سر زمین با گاری توی حیاط اومد و شروع کرد به صدا زدن اسمم.....
با قدم هایی لرزان خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن گاری وسط حیاط فهمیدم دیگه راهی برام نمونده و باید برم .....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم الان که دیگه شبه قباد، تورو خدا حداقل بذار فردا صبح بریم من میترسم تنهایی.....
قباد اخمی کرد و گفت بلاخره که چی، بلاخره که شب میشه و خودت تنها باید بمونی،من که نمیتونم بیام اونجا بمونم......
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم سریع توی اتاق پرید و وسایل اندکمون رو توی گاری ریخت.....خدیجه خانم حتی برای بدرقه مون نیومد و من در نهایت تنهایی و بی کسی از خونه ای که نزدیک به ده سال توش زندگی کرده بودم بیرون زدم.....اونموقع یه دختر یازده ساله بودم که به زور حرف آقام مجبور به ازدواج بودم و حالا یک زن بیست و یک ساله بودم که داشتم در نهایت ناامیدی و ناچاری از اون خونه بیرون میرفتم......
قباد تند تند گاری رو حرکت میداد و منم دست دخترا رو گرفته بودم و دنبالش میرفتم......انقد راه رفته بودیم که دیگه نفسی برام نمونده بود ...آفرین توی بغلم بود و طوبی و مهریجان هم لباسمو گرفته بودن و هرجوری که بود خودشونو دنبالم میکشوندن.......دو سه ساعتی پیاده راه رفتیم تا بلاخره قباد جلوی در خونه ای ایستاد.....نمیتونستم حرف بزنم و فقط نفس نفس میزدم.....قباد با پا توی در زد و در خونه باز شد.....خونه ی قدیمی، اما تر و تمیزی بود ...حیاط نقلی داشت که ناخودآگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.....قباد سریع وسایل رو توی حیاط خالی کرد و گفت برای چند روزتون هم مواد غذایی گذاشتم، خودمم هفته ای یه بار میام بهتون سر میزنم ببینم چیزی احتیاج دارین یا نه.....
بچه ها توی حیاط ورجه وورجه میکردن و از خوشحالی روی پا بند نبودن .....قباد سریع گاری رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.....روی سکو نشستم و به بچه ها نگاه کردم که چطور ذوق میکردن و خوشحال بودن.......
میدونستم که از امروز کار سختی دارم و باید به تنهایی بار زندگی رو به دوش میکشیدم......جایی که قباد برامون خونه گرفته بود یه روستای دیگه بود و حالا ساعت ها مارو از خودش دور کرده بود.....اونشب با غذایی که قباد برامون آورده بود خودمونو سیر کردیم و بعد از چیدن وسایل خونه خوابیدیم ......روز بعد وقتی بیدار شدم سریع شروع کردم به تمیز کردن خونه و تا غروب تمام کارهامو انجام دادم....حیاط انقد تمیز و با صفا شده بود که من اصلا دلم نمیخواست داخل خونه برم و تا وقتی که هوا سرد نشده بود توی حیاط موندم......برخلاف چیزی که فکر میکردم زندگی توی اون خونه اصلا سخت نبود و تازه خیلی هم خوب بود،بچه ها صبح که میشد بعد از خوردن صبحانه توی حیاط مشغول بازی میشدن و انقد بهشون خوش میگذشت که اصلا حواسشون به من نبود.....چند روزی رو با خوراکی هایی که قباد آورده بود گذروندیم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر سرو کله ی قباد پیدا بشه و برامون مواد غذایی بیاره ،وگرنه همونجا تلف میشدیم.... منهم که نه کسی رو میشناختم و نه کاری از دستم برمیومد...درست یک هفته از اومدنمون به خونه گذشته بود که بلاخره سرو کله ی قباد پیدا شد ،اما خب همونجا دم در وسایل رو به طوبی داد و رفت....حتی برای لحظه ای داخل نیومد تا از حال و روزمون مطلع بشه.......زیور جوری چشم و گوشش رو بسته بود که حتی نمیشد کلمه ای باهاش حرف زد.......خیلی دلم میخواست حالا که برای خودم خونه ی مستقل داشتم ،برم و بعد از اینهمه سال سراغ خانوادم رو بگیرم ،اما حسی درونم نمیذاشت و مدام مانعم میشد......
مدتی بود بچه ها برای بازی توی کوچه میرفتن و من هرکاری میکردم اونها رو توی خونه نگه دارم نمیشد.....از توی حیاط بازی کردن خسته شده بودن و دلشون میخواست برن توی کوچه و دوست پیدا کنن......
مهریجان از همه زرنگتر بود و خیلی زود با همه ی بچه های کوچه دوست شده بود و بیشترشون رو برای بازی به خونه میآورد.....یه روز که تو حیاط نشسته بودم و سبزی پاک میکردم در به صدا دراومد،وقتی بلند شدم و درو باز کردم زن جوونی رو دیدم که قیافه ی فوق العاده مهربون و ارومی داشت،زن با صدای دلنشینی ازم خواست مهناز،دختری که با مهریجان به خونه اومده رو صدا کنم،وقتی ازش خواستم داخل بیاد و کمی بشینه با لبخند تشکر کرد و گفت چشم یه فرصت مناسب حتما خدمت میرسم فعلا کار دارم و باید برگردم خونه......
از اون روز به بعد پروین مادر مهناز هرروز میومد در خونه و مهناز رو با خودش به خونه میبرد......کم کم باهم دوست شدیم و تا چشم باز کردم دوستای صمیمی شده بودیم... جوری که اگر یک روز پروین رو نمیدیدم انگار چیز با ارزشی رو گم کرده بودم....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهویک
غروب که شد قباد به محض برگشتنش از سر زمین با گاری توی حیاط اومد و شروع کرد به صدا زدن اسمم.....
با قدم هایی لرزان خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن گاری وسط حیاط فهمیدم دیگه راهی برام نمونده و باید برم .....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم الان که دیگه شبه قباد، تورو خدا حداقل بذار فردا صبح بریم من میترسم تنهایی.....
قباد اخمی کرد و گفت بلاخره که چی، بلاخره که شب میشه و خودت تنها باید بمونی،من که نمیتونم بیام اونجا بمونم......
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم سریع توی اتاق پرید و وسایل اندکمون رو توی گاری ریخت.....خدیجه خانم حتی برای بدرقه مون نیومد و من در نهایت تنهایی و بی کسی از خونه ای که نزدیک به ده سال توش زندگی کرده بودم بیرون زدم.....اونموقع یه دختر یازده ساله بودم که به زور حرف آقام مجبور به ازدواج بودم و حالا یک زن بیست و یک ساله بودم که داشتم در نهایت ناامیدی و ناچاری از اون خونه بیرون میرفتم......
قباد تند تند گاری رو حرکت میداد و منم دست دخترا رو گرفته بودم و دنبالش میرفتم......انقد راه رفته بودیم که دیگه نفسی برام نمونده بود ...آفرین توی بغلم بود و طوبی و مهریجان هم لباسمو گرفته بودن و هرجوری که بود خودشونو دنبالم میکشوندن.......دو سه ساعتی پیاده راه رفتیم تا بلاخره قباد جلوی در خونه ای ایستاد.....نمیتونستم حرف بزنم و فقط نفس نفس میزدم.....قباد با پا توی در زد و در خونه باز شد.....خونه ی قدیمی، اما تر و تمیزی بود ...حیاط نقلی داشت که ناخودآگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.....قباد سریع وسایل رو توی حیاط خالی کرد و گفت برای چند روزتون هم مواد غذایی گذاشتم، خودمم هفته ای یه بار میام بهتون سر میزنم ببینم چیزی احتیاج دارین یا نه.....
بچه ها توی حیاط ورجه وورجه میکردن و از خوشحالی روی پا بند نبودن .....قباد سریع گاری رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.....روی سکو نشستم و به بچه ها نگاه کردم که چطور ذوق میکردن و خوشحال بودن.......
میدونستم که از امروز کار سختی دارم و باید به تنهایی بار زندگی رو به دوش میکشیدم......جایی که قباد برامون خونه گرفته بود یه روستای دیگه بود و حالا ساعت ها مارو از خودش دور کرده بود.....اونشب با غذایی که قباد برامون آورده بود خودمونو سیر کردیم و بعد از چیدن وسایل خونه خوابیدیم ......روز بعد وقتی بیدار شدم سریع شروع کردم به تمیز کردن خونه و تا غروب تمام کارهامو انجام دادم....حیاط انقد تمیز و با صفا شده بود که من اصلا دلم نمیخواست داخل خونه برم و تا وقتی که هوا سرد نشده بود توی حیاط موندم......برخلاف چیزی که فکر میکردم زندگی توی اون خونه اصلا سخت نبود و تازه خیلی هم خوب بود،بچه ها صبح که میشد بعد از خوردن صبحانه توی حیاط مشغول بازی میشدن و انقد بهشون خوش میگذشت که اصلا حواسشون به من نبود.....چند روزی رو با خوراکی هایی که قباد آورده بود گذروندیم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر سرو کله ی قباد پیدا بشه و برامون مواد غذایی بیاره ،وگرنه همونجا تلف میشدیم.... منهم که نه کسی رو میشناختم و نه کاری از دستم برمیومد...درست یک هفته از اومدنمون به خونه گذشته بود که بلاخره سرو کله ی قباد پیدا شد ،اما خب همونجا دم در وسایل رو به طوبی داد و رفت....حتی برای لحظه ای داخل نیومد تا از حال و روزمون مطلع بشه.......زیور جوری چشم و گوشش رو بسته بود که حتی نمیشد کلمه ای باهاش حرف زد.......خیلی دلم میخواست حالا که برای خودم خونه ی مستقل داشتم ،برم و بعد از اینهمه سال سراغ خانوادم رو بگیرم ،اما حسی درونم نمیذاشت و مدام مانعم میشد......
مدتی بود بچه ها برای بازی توی کوچه میرفتن و من هرکاری میکردم اونها رو توی خونه نگه دارم نمیشد.....از توی حیاط بازی کردن خسته شده بودن و دلشون میخواست برن توی کوچه و دوست پیدا کنن......
مهریجان از همه زرنگتر بود و خیلی زود با همه ی بچه های کوچه دوست شده بود و بیشترشون رو برای بازی به خونه میآورد.....یه روز که تو حیاط نشسته بودم و سبزی پاک میکردم در به صدا دراومد،وقتی بلند شدم و درو باز کردم زن جوونی رو دیدم که قیافه ی فوق العاده مهربون و ارومی داشت،زن با صدای دلنشینی ازم خواست مهناز،دختری که با مهریجان به خونه اومده رو صدا کنم،وقتی ازش خواستم داخل بیاد و کمی بشینه با لبخند تشکر کرد و گفت چشم یه فرصت مناسب حتما خدمت میرسم فعلا کار دارم و باید برگردم خونه......
از اون روز به بعد پروین مادر مهناز هرروز میومد در خونه و مهناز رو با خودش به خونه میبرد......کم کم باهم دوست شدیم و تا چشم باز کردم دوستای صمیمی شده بودیم... جوری که اگر یک روز پروین رو نمیدیدم انگار چیز با ارزشی رو گم کرده بودم....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهودو
مهناز وقتی شرایط زندگی مارو فهمید خیلی ناراحت شد و از اون روز هروقت برای خودشون غذای خوشمزه ای درست میکرد سهم مارو هم برامون میآورد و حسابی منو شرمنده میکرد......
شوهر پروین کارگر بود و روی زمین مردم کار میکرد،وضع مالی آنچنانی نداشتن اما خب برای من حکم فرشته رو داشتن.......قباد سر زدنش رو دیر به دیر کرده بود و گاهی روزها با تیکه ای نون بیات سر میکردیم تا مبادا از گرسنگی تلف بشیم،درسته سخت بود و اما خب من ازاینکه از اون خونه بیرونم کرده بودن اصلا پشیمون نبودم......مخصوصا با وجود پروین که وجودش پر از خوبی بود و برای منی که تاحالا هیچ آدم خوبی کنارم نداشتم مثل خواب و رویا بود......پروین همیشه حمایتم میکرد و میگفت درسته سخته اما همین که دیگه کسی نیست تا اذیتت کنه باید خداروشکر کنی.....
نزدیک به یک ماه بود که هیچ خبری از قباد نداشتیم و روزهامون به سختی میگذشت....چندباری میخواستم برم روی زمین و ازش بخوام حداقل مقداری پول بهم بده تا برای بچه ها مواد غذایی بخرم اما بخاطر دوری راه پشیمون شده بودم......توی تمام اون مدتی قباد سراغمون رو نگرفته بود، پروین همیشه هوامونو داشت و نمیذاشت بچه ها سر گرسنه روی بالش بذارن.....حسابی شرمنده شون شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم......
یه روز که با پروین توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم میون حرف هاش گفت صاحب زمینی که شوهرش اونجا کار میکنه به چندتا کارگر زن برای برداشت محصول احتیاج داره تا حقوق کمتری نسبت به مردها بهشون بده.....
یه لحظه باخودم فکر کردم اینجوری که نمیشه،قبادهیچ اعتباری بهش نیست و شاید برای همیشه کارو فراموش کرده باشه.....منکه نمیتونم تا آخر عمر منتظر غذای پروین بمونم و بچه هامو با غذای این و اون بزرگ کنم.....پروین وقتی منو توی فکر دید گفت چی شده بیگم به چی فکر میکنی؟
نمیدونستم باید بهش یا نه،اصلا شوهرش بهم کمک میکنه یا مخالفت میکنه......اما خب بلاخره که چی اینجوری که نمیشد من که نمیتونستم به امید قباد بشینم و گرسنگی بچه هامو ببینم من یه مادرم و هرجوری که شده باید شکم بچه هامو سیر کنم....بلاخره دل رو زدم به دریا و قضیه رو به پروین گفتم، اولش تعجب کرد و گفت بیگم کار روی زمین خیلی سخته ها راحت که نیست،الان خدارحم شوهر من شب ها از درد دست و کمر خوابش نمیبره، چه برسه به تو که زنی و توان جسمیت هرچی باشه از اون کمتره......
با لبخند دست پروین رو توی دستم گرفتم و گفتم ببین پروین جان من که لای پر قو بزرگ نشدم از وقتی یادمه از صب تا شب در حال کار کردن بودم در ضمن تا کی میتونم واسه یه تیکه نون چشمم به دست تو یا یکی دیگه باشه تا همینجا هم خیلی به من و بچه هام لطف داشتی اما خب از اینجا به بعد دیگه خودم بایددست به کار بشم.....
پروین سعی میکرد پشیمونم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم.....قرار شد با شوهرش صحبت کنه و اگه شد منو به عنوان کارگر به صاحب باغ معرفی کنه......چند روزی گذشت و پروین بهم گفته بود شوهرش هنوز موفق به دیدن صاحب باغ نشده و هر موقع که خبری بشه خودش بهم میگه......
انقد دلم از قباد گرفته بود که برای اولین بار آه میکشیدم و از خدا میخواستم جواب ظلم هایی که در حق من و بچه هام کرده رو بده.....
بلاخره یه روز پروین اومد خونه و گفت خدارحم با صاحب باغ صحبت کرده و اونم گفتم چند روزی براش کار کنم و اگر راضی بود ازم میتونم همونجا بمونم......نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت......اما خب هرچی که بود حداقل شب ها نونی برای خوردن داشتیم.......از بابت بچه ها هم خیالم راحت بود چون هم طوبی مواظبشون بود و هم پروین بهم قول داده بود مدام بهشون سر بزنه.....
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن چند لقمه نون خالی از خونه بیرون رفتم.....چند دونه سیب زمینی داشتیم که برای نهار بچه ها آبپز کردم و خودم بدون برداشتن نهار از خونه بیرون رفتم......
پروین ازم خواسته بود با خدارحم برم اما بخاطر ترس از حرفهای مردم قبول نکردم و خودم با گرفتن آدرس به طرف زمین حرکت کردم......
خداروشکر فاصله ی زیادی با خونه نداشت و خیلی زود رسیدم......آدم های زیادی مشغول کار بودن و زن و مرد همپای هم کار میکردن،از اینکه بجز من زن های دیگه ای هم اونجا مشغول بودن خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.......
پرسون پرسون خدارحم رو پیدا کردم و با هم سراغ صاحب زمین رفتیم.....
خدارحم، پیرمردی که گوشه ی زمین برای خودش میز و صندلی گذاشته بود و در حال حرف زدن با کارگرها بود رو نشونم داد و گفت اینم مش قنبر صاحب اینجاست،من صبح بهش گفتم که امروز میای خودت برو باهاش صحبت کن و بگو از طرف من اومدی انشالله که قبول کنه اینجا کار کنی آخه یکم سخت گیره.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهودو
مهناز وقتی شرایط زندگی مارو فهمید خیلی ناراحت شد و از اون روز هروقت برای خودشون غذای خوشمزه ای درست میکرد سهم مارو هم برامون میآورد و حسابی منو شرمنده میکرد......
شوهر پروین کارگر بود و روی زمین مردم کار میکرد،وضع مالی آنچنانی نداشتن اما خب برای من حکم فرشته رو داشتن.......قباد سر زدنش رو دیر به دیر کرده بود و گاهی روزها با تیکه ای نون بیات سر میکردیم تا مبادا از گرسنگی تلف بشیم،درسته سخت بود و اما خب من ازاینکه از اون خونه بیرونم کرده بودن اصلا پشیمون نبودم......مخصوصا با وجود پروین که وجودش پر از خوبی بود و برای منی که تاحالا هیچ آدم خوبی کنارم نداشتم مثل خواب و رویا بود......پروین همیشه حمایتم میکرد و میگفت درسته سخته اما همین که دیگه کسی نیست تا اذیتت کنه باید خداروشکر کنی.....
نزدیک به یک ماه بود که هیچ خبری از قباد نداشتیم و روزهامون به سختی میگذشت....چندباری میخواستم برم روی زمین و ازش بخوام حداقل مقداری پول بهم بده تا برای بچه ها مواد غذایی بخرم اما بخاطر دوری راه پشیمون شده بودم......توی تمام اون مدتی قباد سراغمون رو نگرفته بود، پروین همیشه هوامونو داشت و نمیذاشت بچه ها سر گرسنه روی بالش بذارن.....حسابی شرمنده شون شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم......
یه روز که با پروین توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم میون حرف هاش گفت صاحب زمینی که شوهرش اونجا کار میکنه به چندتا کارگر زن برای برداشت محصول احتیاج داره تا حقوق کمتری نسبت به مردها بهشون بده.....
یه لحظه باخودم فکر کردم اینجوری که نمیشه،قبادهیچ اعتباری بهش نیست و شاید برای همیشه کارو فراموش کرده باشه.....منکه نمیتونم تا آخر عمر منتظر غذای پروین بمونم و بچه هامو با غذای این و اون بزرگ کنم.....پروین وقتی منو توی فکر دید گفت چی شده بیگم به چی فکر میکنی؟
نمیدونستم باید بهش یا نه،اصلا شوهرش بهم کمک میکنه یا مخالفت میکنه......اما خب بلاخره که چی اینجوری که نمیشد من که نمیتونستم به امید قباد بشینم و گرسنگی بچه هامو ببینم من یه مادرم و هرجوری که شده باید شکم بچه هامو سیر کنم....بلاخره دل رو زدم به دریا و قضیه رو به پروین گفتم، اولش تعجب کرد و گفت بیگم کار روی زمین خیلی سخته ها راحت که نیست،الان خدارحم شوهر من شب ها از درد دست و کمر خوابش نمیبره، چه برسه به تو که زنی و توان جسمیت هرچی باشه از اون کمتره......
با لبخند دست پروین رو توی دستم گرفتم و گفتم ببین پروین جان من که لای پر قو بزرگ نشدم از وقتی یادمه از صب تا شب در حال کار کردن بودم در ضمن تا کی میتونم واسه یه تیکه نون چشمم به دست تو یا یکی دیگه باشه تا همینجا هم خیلی به من و بچه هام لطف داشتی اما خب از اینجا به بعد دیگه خودم بایددست به کار بشم.....
پروین سعی میکرد پشیمونم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم.....قرار شد با شوهرش صحبت کنه و اگه شد منو به عنوان کارگر به صاحب باغ معرفی کنه......چند روزی گذشت و پروین بهم گفته بود شوهرش هنوز موفق به دیدن صاحب باغ نشده و هر موقع که خبری بشه خودش بهم میگه......
انقد دلم از قباد گرفته بود که برای اولین بار آه میکشیدم و از خدا میخواستم جواب ظلم هایی که در حق من و بچه هام کرده رو بده.....
بلاخره یه روز پروین اومد خونه و گفت خدارحم با صاحب باغ صحبت کرده و اونم گفتم چند روزی براش کار کنم و اگر راضی بود ازم میتونم همونجا بمونم......نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت......اما خب هرچی که بود حداقل شب ها نونی برای خوردن داشتیم.......از بابت بچه ها هم خیالم راحت بود چون هم طوبی مواظبشون بود و هم پروین بهم قول داده بود مدام بهشون سر بزنه.....
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن چند لقمه نون خالی از خونه بیرون رفتم.....چند دونه سیب زمینی داشتیم که برای نهار بچه ها آبپز کردم و خودم بدون برداشتن نهار از خونه بیرون رفتم......
پروین ازم خواسته بود با خدارحم برم اما بخاطر ترس از حرفهای مردم قبول نکردم و خودم با گرفتن آدرس به طرف زمین حرکت کردم......
خداروشکر فاصله ی زیادی با خونه نداشت و خیلی زود رسیدم......آدم های زیادی مشغول کار بودن و زن و مرد همپای هم کار میکردن،از اینکه بجز من زن های دیگه ای هم اونجا مشغول بودن خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.......
پرسون پرسون خدارحم رو پیدا کردم و با هم سراغ صاحب زمین رفتیم.....
خدارحم، پیرمردی که گوشه ی زمین برای خودش میز و صندلی گذاشته بود و در حال حرف زدن با کارگرها بود رو نشونم داد و گفت اینم مش قنبر صاحب اینجاست،من صبح بهش گفتم که امروز میای خودت برو باهاش صحبت کن و بگو از طرف من اومدی انشالله که قبول کنه اینجا کار کنی آخه یکم سخت گیره.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوسه
از خدارحم تشکر کردم به سمت پیرمرد راه افتادم،انقد مشغول کلنجار رفتن با کارگرها بود که اصلا متوجه سلام کردنم نشد و حتی به طرفم برنگشت......نمیدونستم باید چکار کنم، میترسیدم صداش کنم و ناراحت بشه از قیافش مشخص بود اخلاق درست و حسابی نداره......مش قنبر بالاخره کارش تموم شد و متوجه من شد.....
نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرما خانم کارت چیه که اینجا ایستادی؟
با دستپاچگی گفتم آقا من از طرف آقا خدارحم اومدم،مثل اینکه باهاتون صحبت کرده بود برای اینکه اینجا مشغول بشم.....
دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت اونکه خدارحم میگفت تویی؟دخترجون برگرد برو خونتون، کار اینجا خیلی سخته، الکی که نیست،این زنایی که اینجا میبینی هم سنشون از تو خیلی بیشتره تو از پس کار اینجا برنمیای.....لحظه ای بغض گلومو گرفت و با صدایی گرفته گفتم آقا بخدا من خیلی زرنگم ،به قدو هیکلم نگاه نکنید من از بچگی کار کردم،مطمئن باشید از پس کار اینجا برمیام،اقا بخدا به این کار احتیاج دارم، بچه هام الان خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردن،توروخدا ناامیدم نکن،اصلا بذار مدتی اینجا کار کنم براتون،اگه راضی نبودید قول میدم بدون هیچ حرفی خودم از اینجا برم.....
مش قنبر کمی فکر کرد و گفت باشه اما اگر از کارت راضی نبودم و عذرتو خواستم از دستم ناراحت نشی ها،با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم.......همونجوری که همه گفته بودن ،کار روی زمین خیلی سخت بود، اما من با کار کردن بیگانه نبودم و خیلی زود تونستم موافقت مش قنبر رو جلب کنم،مزد گرفتن به صورت هفتگی بود و هفته ی اولی که از مش قنبر مزد گرفتم، سریع از یکی از اهالی روستا مرغ چاق و چله ای به همراه کمی برنج و گوجه خریدم و با ذوق به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم بچه ها با دیدن مرغ خوشحال میشن و بعد از مدت ها دلی از عزا در میارن.......
همون جور که حدس زده بودم بچه ها وقتی مرغ و برنج رو توی دستم دیدن از شدت خوشحالی بالا و پایین میپریدن و دل توی دلشون نبود...
تا غدارو آماده کنم......خیلی زود برنج و مرغ خوشمزه ای پختم و با بچه ها سفره رو پهن کردیم.....هیچوقت مزه ی اون غذا رو فراموش نمیکنم،غذایی که با دسترنج خودم آماده شده بود مزه ی دیگه داشت،منت کسی توی سرمون نبود و راحت از گلومون پایین میرفت......همیشه آخر هفته ها که موقع گرفتن مزدمون میشد ،مش قنبر مقداری از محصولات باغ هم به کارگرها میداد و همین کارش باعث شده بود همه با جون و دل براش کار کنن.......
نه ماه از سال رو باید کار میکردیم و ماه زمستون کاری برای انجام دادن نبود و باید مقداری از حقوقمون رو هم برای ماه های بیکاری میذاشتیم......
سه سال از روزی که قباد مارو توی این خونه اورده بود میگذشت،بچه ها حسابی بزرگ شده بودن و من هربار با دیدنشون غرق لذت میشدم و خدارو شکر میکردم.......از آخرین باری که قباد رو دیده بودم یک سال میگذشت و از اون موقع به بعد دیگه هیچوقت ندیده بودمش......تنها کار خوبی که در حق من و بچه ها کرده بود این بود که اون خونه رو برامون خریده بود و به اسم من زده بود تا سر پناهی داشته باشیم و آخرین بار هم برای دادن سند خونه اومده بود......وقتی سراغ خداداد رو ازش گرفتم با غرور گفت زیور پسر دوم رو هم به دنیا آورده و حسابی سرشون شلوغه......
حتما حالا دیگه خدیجه خانم خوشحاله و زیور هم با خیال راحت زندگی میکنه.....
میدونستم که قباد با دادن سند خونه میره و دیگه هیچوقتم چشمم بهش نمیخوره،انگار میخواست با این کار کمی از عذاب وجدان خودش کم کنه......کار کردن روی زمین هرسال سخت تر از سال قبل میشد و مواقع برداشت محصول جوری کار میکردم که وقتی به خونه برمیگشتم نای نشستن هم نداشتم،خداروشکر طوبی برای خودش خانم شده بود و وقتی از سرکار میومدم غذارو آماده کرده بود و حسابی بهم میرسید......پروین هم که مثل همیشه رفیق روزهای سختم بود و لحظه ای مارو به حال خودمون رها نمیکرد.....
مدتی بود به سرم زده بود سراغی از خانوادم بگیرم،درسته دلخوشی ازشون نداشتم ،اما خب دلم میخواستم باهاشون رو در رو بشم و ازشون بپرسم چرا در تمام این سال ها حتی سراغی ازم نگرفته بودن......چیزهایی ازشون توی ذهنم مونده بود،اما آدرس دقیق خونشون رو نداشتم و باید پرس و جو میکردم،مگر من چند سال داشتم که برای همیشه منو از نعمت خانواده محروم کرده بودن......
اوایل زمستون بود و بخاطر سرمای هوا کار توی زمین تعطیل شده بود و سه ماه میتونستیم توی خونه استراحت کنیم......خداروشکر کمی پول پس انداز کرده بودم و مشکلی بابت خورد و خوراکمون نداشتیم......یه روز از طوبی خواستم مواظب بچه ها باشه،تا برگردم،میدونستم راه طولانی در پیش دارم و شاید اذیت بشم اما باید هرجوری که شده خانوادمو میدیدم......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوسه
از خدارحم تشکر کردم به سمت پیرمرد راه افتادم،انقد مشغول کلنجار رفتن با کارگرها بود که اصلا متوجه سلام کردنم نشد و حتی به طرفم برنگشت......نمیدونستم باید چکار کنم، میترسیدم صداش کنم و ناراحت بشه از قیافش مشخص بود اخلاق درست و حسابی نداره......مش قنبر بالاخره کارش تموم شد و متوجه من شد.....
نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرما خانم کارت چیه که اینجا ایستادی؟
با دستپاچگی گفتم آقا من از طرف آقا خدارحم اومدم،مثل اینکه باهاتون صحبت کرده بود برای اینکه اینجا مشغول بشم.....
دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت اونکه خدارحم میگفت تویی؟دخترجون برگرد برو خونتون، کار اینجا خیلی سخته، الکی که نیست،این زنایی که اینجا میبینی هم سنشون از تو خیلی بیشتره تو از پس کار اینجا برنمیای.....لحظه ای بغض گلومو گرفت و با صدایی گرفته گفتم آقا بخدا من خیلی زرنگم ،به قدو هیکلم نگاه نکنید من از بچگی کار کردم،مطمئن باشید از پس کار اینجا برمیام،اقا بخدا به این کار احتیاج دارم، بچه هام الان خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردن،توروخدا ناامیدم نکن،اصلا بذار مدتی اینجا کار کنم براتون،اگه راضی نبودید قول میدم بدون هیچ حرفی خودم از اینجا برم.....
مش قنبر کمی فکر کرد و گفت باشه اما اگر از کارت راضی نبودم و عذرتو خواستم از دستم ناراحت نشی ها،با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم.......همونجوری که همه گفته بودن ،کار روی زمین خیلی سخت بود، اما من با کار کردن بیگانه نبودم و خیلی زود تونستم موافقت مش قنبر رو جلب کنم،مزد گرفتن به صورت هفتگی بود و هفته ی اولی که از مش قنبر مزد گرفتم، سریع از یکی از اهالی روستا مرغ چاق و چله ای به همراه کمی برنج و گوجه خریدم و با ذوق به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم بچه ها با دیدن مرغ خوشحال میشن و بعد از مدت ها دلی از عزا در میارن.......
همون جور که حدس زده بودم بچه ها وقتی مرغ و برنج رو توی دستم دیدن از شدت خوشحالی بالا و پایین میپریدن و دل توی دلشون نبود...
تا غدارو آماده کنم......خیلی زود برنج و مرغ خوشمزه ای پختم و با بچه ها سفره رو پهن کردیم.....هیچوقت مزه ی اون غذا رو فراموش نمیکنم،غذایی که با دسترنج خودم آماده شده بود مزه ی دیگه داشت،منت کسی توی سرمون نبود و راحت از گلومون پایین میرفت......همیشه آخر هفته ها که موقع گرفتن مزدمون میشد ،مش قنبر مقداری از محصولات باغ هم به کارگرها میداد و همین کارش باعث شده بود همه با جون و دل براش کار کنن.......
نه ماه از سال رو باید کار میکردیم و ماه زمستون کاری برای انجام دادن نبود و باید مقداری از حقوقمون رو هم برای ماه های بیکاری میذاشتیم......
سه سال از روزی که قباد مارو توی این خونه اورده بود میگذشت،بچه ها حسابی بزرگ شده بودن و من هربار با دیدنشون غرق لذت میشدم و خدارو شکر میکردم.......از آخرین باری که قباد رو دیده بودم یک سال میگذشت و از اون موقع به بعد دیگه هیچوقت ندیده بودمش......تنها کار خوبی که در حق من و بچه ها کرده بود این بود که اون خونه رو برامون خریده بود و به اسم من زده بود تا سر پناهی داشته باشیم و آخرین بار هم برای دادن سند خونه اومده بود......وقتی سراغ خداداد رو ازش گرفتم با غرور گفت زیور پسر دوم رو هم به دنیا آورده و حسابی سرشون شلوغه......
حتما حالا دیگه خدیجه خانم خوشحاله و زیور هم با خیال راحت زندگی میکنه.....
میدونستم که قباد با دادن سند خونه میره و دیگه هیچوقتم چشمم بهش نمیخوره،انگار میخواست با این کار کمی از عذاب وجدان خودش کم کنه......کار کردن روی زمین هرسال سخت تر از سال قبل میشد و مواقع برداشت محصول جوری کار میکردم که وقتی به خونه برمیگشتم نای نشستن هم نداشتم،خداروشکر طوبی برای خودش خانم شده بود و وقتی از سرکار میومدم غذارو آماده کرده بود و حسابی بهم میرسید......پروین هم که مثل همیشه رفیق روزهای سختم بود و لحظه ای مارو به حال خودمون رها نمیکرد.....
مدتی بود به سرم زده بود سراغی از خانوادم بگیرم،درسته دلخوشی ازشون نداشتم ،اما خب دلم میخواستم باهاشون رو در رو بشم و ازشون بپرسم چرا در تمام این سال ها حتی سراغی ازم نگرفته بودن......چیزهایی ازشون توی ذهنم مونده بود،اما آدرس دقیق خونشون رو نداشتم و باید پرس و جو میکردم،مگر من چند سال داشتم که برای همیشه منو از نعمت خانواده محروم کرده بودن......
اوایل زمستون بود و بخاطر سرمای هوا کار توی زمین تعطیل شده بود و سه ماه میتونستیم توی خونه استراحت کنیم......خداروشکر کمی پول پس انداز کرده بودم و مشکلی بابت خورد و خوراکمون نداشتیم......یه روز از طوبی خواستم مواظب بچه ها باشه،تا برگردم،میدونستم راه طولانی در پیش دارم و شاید اذیت بشم اما باید هرجوری که شده خانوادمو میدیدم......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9