_دربارهی استغفار
گناه و توجیهِ گناه با هم میآیند و بعد از مرتکب شدن به گناه، توجیه همانطور میماند و گناه، جایش را به اثر میدهد؛ اثری که در روح و قلب و نامهی عمل ثبت شده.
یک نکته مهم دربارهی استغفار مومن اینست که گاها و شاید بهتر باشد بگوییم اکثراً مفهوم استغفار را نمیشناسد. از الله طلب بخشش میکند ولی همزمان گوشه ذهنش توجیهاش را همچنان دارد که باصدایی آرام ولی مداوم به او میگوید:« بله، گناه کردی ولی خب تو این دلیل را داشتی» و این اصل اشتباه ما در مسأله استغفار است.
استغفار باید از زبان رد شود و به قلب برسد و اصلا استغفار را قلب باید بگوید و در لحظه طلب بخشش از پروردگارش، نسبت به لطف و عفو او گماننیک و نسبت به نفس خود و کوتاهیاش، گمان بد ببرد. یعنی حس تقصیر و کوتاهی قلبی داشته باشد و توجیه را کاملا در قلبش نابود کند.
نقل است که صالحان به حدی به نفس خود گمانبد داشتند که اگر کوچکترین پیچیدگی در کارهایشان میافتاد، در مسألهای دچار سردرگمی میشدند یا حتی توفیقِ انجام خیری از آنها گرفته میشد، فوراً به خود میگفتند که حتما فلان گناهم موجبش شده.
خیلی اوقات ما استغفار میگوییم و خیلی زیاد هم (از نظر تعداد) میگوییم ولی هیچ فایدهای ندارد زیرا فقط در حد لفظ است و قلب نیست که در آن لحظه با پشیمانی و کُشتن توجیه از الله بخشش بخواهد.
میگویند روزی حضرت علی علیه السلام از کنار فردی میگذرند که مشغول استغفار گفتن است و به او میفرمایند:« استغفار تو، خودش نیازمند استغفار است.»
اگر استغفار میکنی و یا قصد داری از این به بعد جزو بندگان استغفارگر الله باشی این خیلی خوب است اما همیشه این یادت باشد که در لحظه استغفار قلبت را هم همزمان به زبان بیاور و توجیهی در وجودت برای آن گناه باقی نگذار و در مقابل پروردگارت و در خلوت به خطایت اعتراف کن و عمیقأ بخشش الله را بخواه.
خوشبحال بندهای که در قیامت بیشترین استغفار را در نامه اعمالش داشتهباشد. استغفاری که نزد الله مقبول بوده. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گناه و توجیهِ گناه با هم میآیند و بعد از مرتکب شدن به گناه، توجیه همانطور میماند و گناه، جایش را به اثر میدهد؛ اثری که در روح و قلب و نامهی عمل ثبت شده.
یک نکته مهم دربارهی استغفار مومن اینست که گاها و شاید بهتر باشد بگوییم اکثراً مفهوم استغفار را نمیشناسد. از الله طلب بخشش میکند ولی همزمان گوشه ذهنش توجیهاش را همچنان دارد که باصدایی آرام ولی مداوم به او میگوید:« بله، گناه کردی ولی خب تو این دلیل را داشتی» و این اصل اشتباه ما در مسأله استغفار است.
استغفار باید از زبان رد شود و به قلب برسد و اصلا استغفار را قلب باید بگوید و در لحظه طلب بخشش از پروردگارش، نسبت به لطف و عفو او گماننیک و نسبت به نفس خود و کوتاهیاش، گمان بد ببرد. یعنی حس تقصیر و کوتاهی قلبی داشته باشد و توجیه را کاملا در قلبش نابود کند.
نقل است که صالحان به حدی به نفس خود گمانبد داشتند که اگر کوچکترین پیچیدگی در کارهایشان میافتاد، در مسألهای دچار سردرگمی میشدند یا حتی توفیقِ انجام خیری از آنها گرفته میشد، فوراً به خود میگفتند که حتما فلان گناهم موجبش شده.
خیلی اوقات ما استغفار میگوییم و خیلی زیاد هم (از نظر تعداد) میگوییم ولی هیچ فایدهای ندارد زیرا فقط در حد لفظ است و قلب نیست که در آن لحظه با پشیمانی و کُشتن توجیه از الله بخشش بخواهد.
میگویند روزی حضرت علی علیه السلام از کنار فردی میگذرند که مشغول استغفار گفتن است و به او میفرمایند:« استغفار تو، خودش نیازمند استغفار است.»
اگر استغفار میکنی و یا قصد داری از این به بعد جزو بندگان استغفارگر الله باشی این خیلی خوب است اما همیشه این یادت باشد که در لحظه استغفار قلبت را هم همزمان به زبان بیاور و توجیهی در وجودت برای آن گناه باقی نگذار و در مقابل پروردگارت و در خلوت به خطایت اعتراف کن و عمیقأ بخشش الله را بخواه.
خوشبحال بندهای که در قیامت بیشترین استغفار را در نامه اعمالش داشتهباشد. استغفاری که نزد الله مقبول بوده. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـم
❤️امام ابن قیم رحمه الله می فرماید :
گناهان و فساد، موجب دلمشغولی و غم و ترس و اندوه و دلتنگی و بیماریهای دل میشود... و اگر این تأثیر گناهان بر دل باشد، دوایی نخواهد داشت جز توبه و استغفار.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُـحَـمَّـدٍ ﷺ
❤️امام ابن قیم رحمه الله می فرماید :
گناهان و فساد، موجب دلمشغولی و غم و ترس و اندوه و دلتنگی و بیماریهای دل میشود... و اگر این تأثیر گناهان بر دل باشد، دوایی نخواهد داشت جز توبه و استغفار.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُـحَـمَّـدٍ ﷺ
🔷 عنوان: مخلوط کردن پول امانت با پولهای شخصی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا مخلوط کردن پول امانت با پولهای شخصی جایز است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 ۱- مخلوط کردن پول امانت را با پول شخصی خود بدون اجازه (مالک) جایز نیست. پول هر فرد باید جداگانه نگهداری شود. به همین ترتیب، قرض دادن پول امانت به کسی یا خرج کردن آن برای نیازهای شخصی نیز از نظر شریعت مجاز نیست. اگر در جدا نگه داشتن آن مشکلی دارید، باید به صاحب آن بگویید که این پول امانت نیست بلکه قرضی است، وقتی شما به آن نیاز داشتید، میتوانید از من طلب کنید. در این صورت، طبق احکام شریعت، شما مجاز خواهید بود که این پول را به دلخواه خود خرج کنید. با این حال، باید به خاطر داشت که در صورت قرض اگر این پول زمانی دزدیده یا گم شود، شما همچنان باید این مبلغ را بپردازید، چه سهلانگاری شما در سرقت یا گم شدن دخیل بوده باشد یا خیر. اما در صورت ضایع شدن امانت چنانچه در حفظ آن کوتاهی صورت نگرفته باشد، تاوانی بر عهدهی شما نخواهد بود.
🔶 ۲- پول مسجد را با پول امانت دیگران مخلوط نکنید، و از آن برای رفع نیازهای خود استفاده نکنید، و به کسی قرض ندهید. اگر برای حفظ آن مجبور شوید آن را با پول خودتان مخلوط کنید، گنجایش دارد. اما به هر حال حفظ آن مبلغ ضروری است.
📚 دلایل: في فتاوى دارالعلوم ديوبند:
امانت کی رقم کو دوسری رقم كے ساتھ خلط ملط كرنا
سوال
امانت کی رقم کو دوسری رقم كے ساتھ خلط ملط كرنا
جواب
(1) امانت کی رقم بلا اجازت خلط کرنا جائز نہیں ہے، ہر شخص کی رقم الگ رکھنا چاہئے، اسی طرح امانت کی رقم کسی کو قرض دینا یا اسے اپنی ذاتی ضروریات میں خرچ کرنا بھی شرعا جائز نہیں، اگرآپ کو الگ الگ رکھنے میں پریشانی ہو تو آپ امانت رکھنے والے سے یہ کہہ دیا کریں کہ یہ رقم امانت نہیں؛ بلکہ قرض ہے، آپ کو جب ضرورت ہو مجھ سے طلب کرلیا کریں، ایسی صورت میں آپ کے لئے اس رقم میں حسب منشا تصرف کرنا شرعا جائز رہے گا؛ البتہ یہ بات یاد رہے کہ اگر کبھی یہ رقم چوری ہوجائے یا ضائع ہوجائے تو آپ کو بہرحال یہ رقم ادا کرنی ہوگی، خواہ چوری یا ضائع ہونے میں آپ کی کوتاہی کا دخل ہو یا نہ ہو، بعینہ محفوظ رکھنے کی صورت میں اگر بلاتعدی رقم ضائع ہوجائے تو آپ پرادا کرنا ضروری نہ ہوگا۔ (2) مسجد کی رقم دیگر لوگوں کی امانتی رقم کے ساتھ نہ ملائیں اور نہ اسے اپنی ضروریات میں استعمال کریں، اور نہ ہی کسی کو قرض دیں، اگرمجبوراً اپنی رقم کے ساتھ خلط کرنا پڑے تو گنجائش ہے؛ لیکن رقم کی حفاظت بہرحال ضروری ہے۔ (مستفاد: از در مختار مع رد المحتار، 8/462، مطبوعة: مکتبة زکریا، دیوبند، الہند) واللہ تعالیٰ اعلم.
دار الافتاء دار العلوم دیوبند،
فتوی نمبر:602871
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا مخلوط کردن پول امانت با پولهای شخصی جایز است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 ۱- مخلوط کردن پول امانت را با پول شخصی خود بدون اجازه (مالک) جایز نیست. پول هر فرد باید جداگانه نگهداری شود. به همین ترتیب، قرض دادن پول امانت به کسی یا خرج کردن آن برای نیازهای شخصی نیز از نظر شریعت مجاز نیست. اگر در جدا نگه داشتن آن مشکلی دارید، باید به صاحب آن بگویید که این پول امانت نیست بلکه قرضی است، وقتی شما به آن نیاز داشتید، میتوانید از من طلب کنید. در این صورت، طبق احکام شریعت، شما مجاز خواهید بود که این پول را به دلخواه خود خرج کنید. با این حال، باید به خاطر داشت که در صورت قرض اگر این پول زمانی دزدیده یا گم شود، شما همچنان باید این مبلغ را بپردازید، چه سهلانگاری شما در سرقت یا گم شدن دخیل بوده باشد یا خیر. اما در صورت ضایع شدن امانت چنانچه در حفظ آن کوتاهی صورت نگرفته باشد، تاوانی بر عهدهی شما نخواهد بود.
🔶 ۲- پول مسجد را با پول امانت دیگران مخلوط نکنید، و از آن برای رفع نیازهای خود استفاده نکنید، و به کسی قرض ندهید. اگر برای حفظ آن مجبور شوید آن را با پول خودتان مخلوط کنید، گنجایش دارد. اما به هر حال حفظ آن مبلغ ضروری است.
📚 دلایل: في فتاوى دارالعلوم ديوبند:
امانت کی رقم کو دوسری رقم كے ساتھ خلط ملط كرنا
سوال
امانت کی رقم کو دوسری رقم كے ساتھ خلط ملط كرنا
جواب
(1) امانت کی رقم بلا اجازت خلط کرنا جائز نہیں ہے، ہر شخص کی رقم الگ رکھنا چاہئے، اسی طرح امانت کی رقم کسی کو قرض دینا یا اسے اپنی ذاتی ضروریات میں خرچ کرنا بھی شرعا جائز نہیں، اگرآپ کو الگ الگ رکھنے میں پریشانی ہو تو آپ امانت رکھنے والے سے یہ کہہ دیا کریں کہ یہ رقم امانت نہیں؛ بلکہ قرض ہے، آپ کو جب ضرورت ہو مجھ سے طلب کرلیا کریں، ایسی صورت میں آپ کے لئے اس رقم میں حسب منشا تصرف کرنا شرعا جائز رہے گا؛ البتہ یہ بات یاد رہے کہ اگر کبھی یہ رقم چوری ہوجائے یا ضائع ہوجائے تو آپ کو بہرحال یہ رقم ادا کرنی ہوگی، خواہ چوری یا ضائع ہونے میں آپ کی کوتاہی کا دخل ہو یا نہ ہو، بعینہ محفوظ رکھنے کی صورت میں اگر بلاتعدی رقم ضائع ہوجائے تو آپ پرادا کرنا ضروری نہ ہوگا۔ (2) مسجد کی رقم دیگر لوگوں کی امانتی رقم کے ساتھ نہ ملائیں اور نہ اسے اپنی ضروریات میں استعمال کریں، اور نہ ہی کسی کو قرض دیں، اگرمجبوراً اپنی رقم کے ساتھ خلط کرنا پڑے تو گنجائش ہے؛ لیکن رقم کی حفاظت بہرحال ضروری ہے۔ (مستفاد: از در مختار مع رد المحتار، 8/462، مطبوعة: مکتبة زکریا، دیوبند، الہند) واللہ تعالیٰ اعلم.
دار الافتاء دار العلوم دیوبند،
فتوی نمبر:602871
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🧔🏻♂مردها تشنه روز مرد نیستند....
مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو میگیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا؟
همین که تبسم را بر لب زنش ببیند،
همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،
همین که سربلندی پسرش را ببیند،
همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،
همین که مادرش با او درد دل کند،
همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند،
همین ها برای مرد کافیست
همین ها مرد را خوشبخت میکند
مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند،
آمده تا شود ستون خانواده،
آمده بسوزد تا روشنایی بخشد،
هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!
مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمیآورد، نشان میدهد!
بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عمرشان دراز و عزتشان افزون باد.
مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو میگیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا؟
همین که تبسم را بر لب زنش ببیند،
همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،
همین که سربلندی پسرش را ببیند،
همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،
همین که مادرش با او درد دل کند،
همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند،
همین ها برای مرد کافیست
همین ها مرد را خوشبخت میکند
مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند،
آمده تا شود ستون خانواده،
آمده بسوزد تا روشنایی بخشد،
هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!
مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمیآورد، نشان میدهد!
بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عمرشان دراز و عزتشان افزون باد.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش
پدرم عصبی شد. از جایش برخاست و چند قدم در اطاق قدم زد، بعد با لحن تندی گفت این حرف ها را کی در گوشت خوانده؟ کی مغزت را پر کرده؟ کی گفته که تنها راه خوشبختی فرار از وطن است؟
من هم آرام از جا بلند شدم، رو به رویش ایستادم، و با صدای لرزانی گفتم هیچکس نگفته، پدر. اما این دلِ زخمی ام… این روح پاره پاره ام فریاد میزند که دیگر طاقت ندارد. من اینجا هر روز یکبار می میرم. از نگاه مردم، از سکوت شما، از یادآوری تمام چیزهایی که از دست دادم از قبر حمزه…
پدرم ناگهان بغض کرد، اما نگذاشت که اشک هایش بریزد. با همان صدای خش دار گفت بس است! این راهِ حل نیست! باید ازدواج کنی! یک زندگی نو بسازی، طفل بیاوری، خودت را از این سیاهی بیرون بکشی. این راه رفتن نیست، سقوط است!
من آرام ولی قاطع گفتم نه پدر، من ازدواج نمی کنم. من دیگر دل ندارم که به کسی بدهم. من همه اش را یکبار دادم، و تا ابد از دست دادم. محبت برای من تمام شده.
پدرم ایستاد، نفس عمیقی کشید و به آرامی، کلماتی را بر زبان آورد که مثل خنجر در قلبم فرو رفت گفت بسیار خوب اگر این تصمیم توست، اگر رفتن را به ماندن، و غربت را به ما ترجیح میدهی، پس از لحظه ای که پا از این خانه بیرون گذاشتی، دیگر من دختری به نام راحیل ندارم…
قلبم لرزید، ولی سکوت کردم. چشم هایم را بستم. اشک ها روی صورتم چکیدند، اما صدایی از من بیرون نیامد. بعد آهسته گفتم اگر بهای آرامشم این است قبول. دیگر دختری به نام راحیل نداشته باشید.
مادرم که تا آن لحظه در سکوت اشک می ریخت، ناگهان با بغض گفت چه می کنید با این دختر؟ چرا نمی گذارید راهش را خودش انتخاب کند؟ مگر چه گناهی کرده که باید تا آخر عمرش تاوان پس بدهد؟
پدرم دوباره سکوت کرد. و من هم بدون هیچ کلامی، به اطاقم رفتم.
شب هنگام، باد خنک بهار از پنجره نیمه باز اطاق داخل می آمد. پرده آهسته به جنبش بود. من، خیره به تاریکی سقف، در فکر فرو رفته بودم که دروازه به آهستگی باز شد. مادرم، با چشمان سرخ و صورتی خسته، بی صدا داخل شد و کنارم نشست.
با نرمی دستی به موهایم کشید و آهسته گفت من هم زنم، دخترم زنی که مثل تو درد زایمان را کشیده، زنی که مثل تو داغ دیده من مثل تو مادرم، و دلم برایت مثل دلی می تپد که برای خودش نمی تپد تو دختر من هستی، و من، تمام دردهایت را حس می کنم.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش
پدرم عصبی شد. از جایش برخاست و چند قدم در اطاق قدم زد، بعد با لحن تندی گفت این حرف ها را کی در گوشت خوانده؟ کی مغزت را پر کرده؟ کی گفته که تنها راه خوشبختی فرار از وطن است؟
من هم آرام از جا بلند شدم، رو به رویش ایستادم، و با صدای لرزانی گفتم هیچکس نگفته، پدر. اما این دلِ زخمی ام… این روح پاره پاره ام فریاد میزند که دیگر طاقت ندارد. من اینجا هر روز یکبار می میرم. از نگاه مردم، از سکوت شما، از یادآوری تمام چیزهایی که از دست دادم از قبر حمزه…
پدرم ناگهان بغض کرد، اما نگذاشت که اشک هایش بریزد. با همان صدای خش دار گفت بس است! این راهِ حل نیست! باید ازدواج کنی! یک زندگی نو بسازی، طفل بیاوری، خودت را از این سیاهی بیرون بکشی. این راه رفتن نیست، سقوط است!
من آرام ولی قاطع گفتم نه پدر، من ازدواج نمی کنم. من دیگر دل ندارم که به کسی بدهم. من همه اش را یکبار دادم، و تا ابد از دست دادم. محبت برای من تمام شده.
پدرم ایستاد، نفس عمیقی کشید و به آرامی، کلماتی را بر زبان آورد که مثل خنجر در قلبم فرو رفت گفت بسیار خوب اگر این تصمیم توست، اگر رفتن را به ماندن، و غربت را به ما ترجیح میدهی، پس از لحظه ای که پا از این خانه بیرون گذاشتی، دیگر من دختری به نام راحیل ندارم…
قلبم لرزید، ولی سکوت کردم. چشم هایم را بستم. اشک ها روی صورتم چکیدند، اما صدایی از من بیرون نیامد. بعد آهسته گفتم اگر بهای آرامشم این است قبول. دیگر دختری به نام راحیل نداشته باشید.
مادرم که تا آن لحظه در سکوت اشک می ریخت، ناگهان با بغض گفت چه می کنید با این دختر؟ چرا نمی گذارید راهش را خودش انتخاب کند؟ مگر چه گناهی کرده که باید تا آخر عمرش تاوان پس بدهد؟
پدرم دوباره سکوت کرد. و من هم بدون هیچ کلامی، به اطاقم رفتم.
شب هنگام، باد خنک بهار از پنجره نیمه باز اطاق داخل می آمد. پرده آهسته به جنبش بود. من، خیره به تاریکی سقف، در فکر فرو رفته بودم که دروازه به آهستگی باز شد. مادرم، با چشمان سرخ و صورتی خسته، بی صدا داخل شد و کنارم نشست.
با نرمی دستی به موهایم کشید و آهسته گفت من هم زنم، دخترم زنی که مثل تو درد زایمان را کشیده، زنی که مثل تو داغ دیده من مثل تو مادرم، و دلم برایت مثل دلی می تپد که برای خودش نمی تپد تو دختر من هستی، و من، تمام دردهایت را حس می کنم.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هفت
اشک در چشمانم حلقه بست. مادرم ادامه داد اگر رفتنت از این خاک جدی است، برو جان مادر برو تا شاید جایی آرام بگیری، جایی که کسی تو را با طعنه و کنایه نشکند. پدرت هم فقط نگران آینده ات است. او می ترسد که تنها بمانی، می ترسد که دیگر کسی دستت را نگیرد اما من به تو باور دارم. تو خیلی قوی هستی.
سکوت کردم. تنها صدای نفس های سنگینم فضای اطاق را پر کرده بود. مادرم دستی بر صورتم کشید و با صدایی که پر از بغض بود گفت تو گناهی نداشتی راحیل جان. تو نمی دانستی الیاس کیست، چه در دل دارد، و تا کجا میبردت. تو فقط خواستی خانه ات را نگه داری، مادری کنی، زن باشی، شریک باشی اما از دست تو چه می آمد؟
اشکم سرازیر شد. مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت حمزه، امانت خدا بود. خدا امانتش را گرفت، ولی من دخترم را نمیخواهم از دست بدهم. برو و خودت را دوباره بساز. و اگر روزی کسی آمد که واقعاً تو را همان طور که هستی خواست، بی هیچ شرطی، بگذار قلبت دوباره بتپد.
لبانش را بر پیشانیم گذاشت و بوسه ای بر پیشانی ام کاشت. با نرمی برخاست و رفت.
و من ماندم با شب، با سکوت، با تصمیمی که سرنوشتم را رقم میزد.
ماه ها بعد، با اندوخته ناچیزی که از کار و زحمت خود داشتم و کمک مادرم که چوری هایش را فروخت، وطن را ترک کردم. پدرم، دروازه قلبش را برویم بست. دیگر هرگز با من حرف نزد. اما مادرم گاه از پشت تلفن می گفت که بعضاً درباره ام از او می پرسد بی آنکه بگوید دلش تنگ شده است.
روزهایم در غربت به سختی گذشت. تنهایی، مثل سایه ای همیشگی، هم قدمی ام بود. اما عادت کردم فقط جای خالی حمزه، هیچگاه پُر نشد.
سکوتی سنگین میان او و سدیس حاکم شد.
ناگهان سدیس گفت آن عکس آن کودک، روی دیوار خانه ات…
راحیل آهسته پاسخ داد او، پسرم حمزه است.
به چشم های سدیس نگاه کرد و سپس گفت داستان من همین بود. من همیشه از خدا می خواستم که الیاس خوشبخت شود، چون نمیخواستم هرگز دچار پشیمانی نشود. و بخواهد مرا پیدا کند اما روزی که با تو او را در هوتل دیدم تمام زخم های آن سال ها، دوباره باز شدند.
سکوت سنگینی بین شان افتاد. بعد از نیم ساعت راحیل از جایش برخاست و گفت ناوقت شب شده. من باید بروم.
سدیس بدون اینکه از جایش بلند شود گفت میدانم راحیل دلت زخمی است، اعتمادت سوخته اما من، من همان کسی ام که مادرت در دعایش برایت خواسته بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هفت
اشک در چشمانم حلقه بست. مادرم ادامه داد اگر رفتنت از این خاک جدی است، برو جان مادر برو تا شاید جایی آرام بگیری، جایی که کسی تو را با طعنه و کنایه نشکند. پدرت هم فقط نگران آینده ات است. او می ترسد که تنها بمانی، می ترسد که دیگر کسی دستت را نگیرد اما من به تو باور دارم. تو خیلی قوی هستی.
سکوت کردم. تنها صدای نفس های سنگینم فضای اطاق را پر کرده بود. مادرم دستی بر صورتم کشید و با صدایی که پر از بغض بود گفت تو گناهی نداشتی راحیل جان. تو نمی دانستی الیاس کیست، چه در دل دارد، و تا کجا میبردت. تو فقط خواستی خانه ات را نگه داری، مادری کنی، زن باشی، شریک باشی اما از دست تو چه می آمد؟
اشکم سرازیر شد. مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت حمزه، امانت خدا بود. خدا امانتش را گرفت، ولی من دخترم را نمیخواهم از دست بدهم. برو و خودت را دوباره بساز. و اگر روزی کسی آمد که واقعاً تو را همان طور که هستی خواست، بی هیچ شرطی، بگذار قلبت دوباره بتپد.
لبانش را بر پیشانیم گذاشت و بوسه ای بر پیشانی ام کاشت. با نرمی برخاست و رفت.
و من ماندم با شب، با سکوت، با تصمیمی که سرنوشتم را رقم میزد.
ماه ها بعد، با اندوخته ناچیزی که از کار و زحمت خود داشتم و کمک مادرم که چوری هایش را فروخت، وطن را ترک کردم. پدرم، دروازه قلبش را برویم بست. دیگر هرگز با من حرف نزد. اما مادرم گاه از پشت تلفن می گفت که بعضاً درباره ام از او می پرسد بی آنکه بگوید دلش تنگ شده است.
روزهایم در غربت به سختی گذشت. تنهایی، مثل سایه ای همیشگی، هم قدمی ام بود. اما عادت کردم فقط جای خالی حمزه، هیچگاه پُر نشد.
سکوتی سنگین میان او و سدیس حاکم شد.
ناگهان سدیس گفت آن عکس آن کودک، روی دیوار خانه ات…
راحیل آهسته پاسخ داد او، پسرم حمزه است.
به چشم های سدیس نگاه کرد و سپس گفت داستان من همین بود. من همیشه از خدا می خواستم که الیاس خوشبخت شود، چون نمیخواستم هرگز دچار پشیمانی نشود. و بخواهد مرا پیدا کند اما روزی که با تو او را در هوتل دیدم تمام زخم های آن سال ها، دوباره باز شدند.
سکوت سنگینی بین شان افتاد. بعد از نیم ساعت راحیل از جایش برخاست و گفت ناوقت شب شده. من باید بروم.
سدیس بدون اینکه از جایش بلند شود گفت میدانم راحیل دلت زخمی است، اعتمادت سوخته اما من، من همان کسی ام که مادرت در دعایش برایت خواسته بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هشت
سدیس از جایش برخواست و چند قدم نزدیک راحیل آمد و با نگاهی عمیق گفت از لحظه ای که دیدمت، چیزی درون دلم لرزید احساسی که هیچوقت نشناخته بودم. امروز، این احساس به حرف درآمده. راحیل من دوستت دارو با من ازدواج کن. قول نمی دهم که خوشبخت ترین زن دنیا شوی، اما قول می دهم که در عمل، عشقم را نشان دهم. با جان، با رفتار، با احترام.
راحیل بیکلام، به چشمانش خیره مانده بود. سدیس لبخند زد و گفت جواب ات را امروز نمی خواهم. هر قدر وقت خواستی، فکر کن. اما جوابی بده که از دل ات باشد، نه از ترس گذشته.
و بعد با صدایی آرام اضافه کرد بیا ترا تا خانه می رسانم.
در کنار هم به سوی خانه راه افتادند.
راحیل، وقتی به خانه رسید، بی آنکه لباسش را تبدیل کند، خود را با خستگی و اندوهی تلنبار شده بر بسترش رها کرد. چشم هایش را بست، ولی ذهنش بیدارتر از هر زمان دیگر به کار افتاد. صدای سدیس با آن لحن صادقانه و آرام، مثل نغمه ای در گوشش پیچید راحیل، من دوستت دارم با من ازدواج کن.
لب هایش بی اراده لرزیدند و لبخندی محو، اما از دل برآمده، بر چهره اش نشست. قلبش، زخمی اما زنده، آهسته کوبید.
فردای آن روز، وقتی وارد هوتل شد، سدیس را دید که از آسانسور بیرون آمد. نگاهش که به راحیل افتاد، برق خوشی در چشمانش دوید. قدم هایش را تند کرد و نزدیک شد.
با لحنی گرم و آمیخته با شوخی گفت صبحت بخیر، خانم زیبا!
راحیل لبخند کوتاهی زد و با وقاری که همیشه در رفتارش بود، آهسته گفت صبح شما هم بخیر.
سپس بی آنکه به گفتگو ادامه دهد، به سمت میز کارش رفت. هنوز پشت میز ننشسته بود که سدیس دوباره به سویش آمد. صدایش این بار جدی تر و نرم تر بود گفت در مورد حرف هایی که دیشب زدم فکر کردی؟
راحیل با کمی تعجب، نگاهی کوتاه اما پر از خجالت به او انداخت. کومه هایش گل انداخته بودند. سدیس لبخند پرمحبتی زد و آهسته ادامه داد میدانم خودم گفتم هر قدر خواستی، فکر کن. اما راحیل جان، من عاشق هستم ، و عاشق، صبر ندارد. شب ها با یاد تو می خوابم، و روزها با امید دیدنت بیدار می شوم.
راحیل، سرش را پایین انداخت. با صدایی آرام و لرزان گفت بعداً صحبت می کنیم فعلاً باید به کارهایم برسم.
سدیس سری تکان داد، لبخند زد و گفت درست است… خانم زیبا.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هشت
سدیس از جایش برخواست و چند قدم نزدیک راحیل آمد و با نگاهی عمیق گفت از لحظه ای که دیدمت، چیزی درون دلم لرزید احساسی که هیچوقت نشناخته بودم. امروز، این احساس به حرف درآمده. راحیل من دوستت دارو با من ازدواج کن. قول نمی دهم که خوشبخت ترین زن دنیا شوی، اما قول می دهم که در عمل، عشقم را نشان دهم. با جان، با رفتار، با احترام.
راحیل بیکلام، به چشمانش خیره مانده بود. سدیس لبخند زد و گفت جواب ات را امروز نمی خواهم. هر قدر وقت خواستی، فکر کن. اما جوابی بده که از دل ات باشد، نه از ترس گذشته.
و بعد با صدایی آرام اضافه کرد بیا ترا تا خانه می رسانم.
در کنار هم به سوی خانه راه افتادند.
راحیل، وقتی به خانه رسید، بی آنکه لباسش را تبدیل کند، خود را با خستگی و اندوهی تلنبار شده بر بسترش رها کرد. چشم هایش را بست، ولی ذهنش بیدارتر از هر زمان دیگر به کار افتاد. صدای سدیس با آن لحن صادقانه و آرام، مثل نغمه ای در گوشش پیچید راحیل، من دوستت دارم با من ازدواج کن.
لب هایش بی اراده لرزیدند و لبخندی محو، اما از دل برآمده، بر چهره اش نشست. قلبش، زخمی اما زنده، آهسته کوبید.
فردای آن روز، وقتی وارد هوتل شد، سدیس را دید که از آسانسور بیرون آمد. نگاهش که به راحیل افتاد، برق خوشی در چشمانش دوید. قدم هایش را تند کرد و نزدیک شد.
با لحنی گرم و آمیخته با شوخی گفت صبحت بخیر، خانم زیبا!
راحیل لبخند کوتاهی زد و با وقاری که همیشه در رفتارش بود، آهسته گفت صبح شما هم بخیر.
سپس بی آنکه به گفتگو ادامه دهد، به سمت میز کارش رفت. هنوز پشت میز ننشسته بود که سدیس دوباره به سویش آمد. صدایش این بار جدی تر و نرم تر بود گفت در مورد حرف هایی که دیشب زدم فکر کردی؟
راحیل با کمی تعجب، نگاهی کوتاه اما پر از خجالت به او انداخت. کومه هایش گل انداخته بودند. سدیس لبخند پرمحبتی زد و آهسته ادامه داد میدانم خودم گفتم هر قدر خواستی، فکر کن. اما راحیل جان، من عاشق هستم ، و عاشق، صبر ندارد. شب ها با یاد تو می خوابم، و روزها با امید دیدنت بیدار می شوم.
راحیل، سرش را پایین انداخت. با صدایی آرام و لرزان گفت بعداً صحبت می کنیم فعلاً باید به کارهایم برسم.
سدیس سری تکان داد، لبخند زد و گفت درست است… خانم زیبا.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
پارت شانزدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
دقیقاً دو ماه بود که توی خونهی جدید زندگی میکردیم.
همهچی ظاهراً خوب بود… ولی من از درون، اصلاً حال خوبی نداشتم.
امید:
– «یسرا… میشه یه لیوان آب بیاری برام؟»
یسرا:
– «چشم، جانم… الان میارم.»
رفتم سمت آشپزخونه تا آب بیارم که یهدفعه…
یه خانم قد بلند رو توی آینه دیدم.
زبانم بند اومد!
قلبم تند تند میزد…
چشامو بستم، دوباره باز کردم…
هیچی نبود!
شاید توهم زدم… شاید چون خیلی وقته تنها میمونم، ذهنم بازی درمیاره.
با خودم گفتم ولش کن یسرا، دیوونه شدی دختر… برو بخواب.
لامپو خاموش کردم و خوابیدم…
اما تا صبح، خوابای عجیب و ترسناک دیدم…
خوابای شیطانی، عجیب، ترسناک…
همهش تو خواب استغفار میکردم…
با خودم میگفتم:
«من که نماز شبمو خوندم، پس چرا همچین خوابایی میبینم؟
خدایا خودت مراقبم باش…»
امید :
– «کاش زودتر تلویزیونو درست کرده بودم…
یسرا تو این خونه تنهاست، حوصلهش سر میره…
نباید اینجوری میشد…
باید یه کاری بکنم…»
تلویزیونو که درست کردم، یسرا ذوقزده شده بود…
هی بالا و پایین میپرید، میخندید، شادی میکرد…
انگار یه بچهی کوچیک بود که اسباببازی مورد علاقشو گرفته باشه.
امید (در دلش):
– «چقدر بچهست… چقدر مظلومه…
من واقعاً آدم بدیام…
چرا اینقدر بهش سخت گرفتم؟
ولی نمیدونم چرا… از وقتی با یسرا ازدواج کردم،
یه چیزی تو وجودم عوض شده…
همش عصبیم، همش کابوس میبینم،
احساس میکنم اصلاً خودم نیستم…
شاید خستهام… شاید ذهنم بههم ریخته…
نمیدونم، فقط میدونم حال خوشی ندارم…»
باحرف هایی که مادرم میزنه خیلی عصبی میشم نمیدونم به حرف کی گوش بدم مادرم یا یسرا
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
دقیقاً دو ماه بود که توی خونهی جدید زندگی میکردیم.
همهچی ظاهراً خوب بود… ولی من از درون، اصلاً حال خوبی نداشتم.
امید:
– «یسرا… میشه یه لیوان آب بیاری برام؟»
یسرا:
– «چشم، جانم… الان میارم.»
رفتم سمت آشپزخونه تا آب بیارم که یهدفعه…
یه خانم قد بلند رو توی آینه دیدم.
زبانم بند اومد!
قلبم تند تند میزد…
چشامو بستم، دوباره باز کردم…
هیچی نبود!
شاید توهم زدم… شاید چون خیلی وقته تنها میمونم، ذهنم بازی درمیاره.
با خودم گفتم ولش کن یسرا، دیوونه شدی دختر… برو بخواب.
لامپو خاموش کردم و خوابیدم…
اما تا صبح، خوابای عجیب و ترسناک دیدم…
خوابای شیطانی، عجیب، ترسناک…
همهش تو خواب استغفار میکردم…
با خودم میگفتم:
«من که نماز شبمو خوندم، پس چرا همچین خوابایی میبینم؟
خدایا خودت مراقبم باش…»
امید :
– «کاش زودتر تلویزیونو درست کرده بودم…
یسرا تو این خونه تنهاست، حوصلهش سر میره…
نباید اینجوری میشد…
باید یه کاری بکنم…»
تلویزیونو که درست کردم، یسرا ذوقزده شده بود…
هی بالا و پایین میپرید، میخندید، شادی میکرد…
انگار یه بچهی کوچیک بود که اسباببازی مورد علاقشو گرفته باشه.
امید (در دلش):
– «چقدر بچهست… چقدر مظلومه…
من واقعاً آدم بدیام…
چرا اینقدر بهش سخت گرفتم؟
ولی نمیدونم چرا… از وقتی با یسرا ازدواج کردم،
یه چیزی تو وجودم عوض شده…
همش عصبیم، همش کابوس میبینم،
احساس میکنم اصلاً خودم نیستم…
شاید خستهام… شاید ذهنم بههم ریخته…
نمیدونم، فقط میدونم حال خوشی ندارم…»
باحرف هایی که مادرم میزنه خیلی عصبی میشم نمیدونم به حرف کی گوش بدم مادرم یا یسرا
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (115)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مادرِ حضرت عایشه(رضیاللهعنها)
امرومان(رضیاللهعنها) دختر عامر کنانی، از زنان بزرگ صحابه است. در دوران جاهلیت با عبدالله بن حارث اسدی ازدواج نمود و برای او طفلی را به دنیا آورد، اما عبدالله درگذشت. پس از عبدالله، ابوبکر با امرومان(رضیاللهعنهما) ازدواج نمود. امرومان(رضیاللهعنها)، عایشه و عبدالرحمن(رضیاللهعنهما) را برای ابوبکر(رضیاللهعنه) به دنیا آورد. امرومان(رضیاللهعنها) به مدینه هجرت نمود و بنا به روایتی پس از حادثۀ افک در حیات پیامبرﷺ درگذشت. وی(ام رومان) پیامبرﷺ را دوست میداشت و به شدت به او احترام میگذاشت. پیامبرﷺ به قبرش فرود آمد و برایش آمرزش خواست و فرمود:
«خدایا! بر تو پوشیده نیست که امرومان در راه تو و در راه پیامبرت چه سختیها دیده است» .
پیامبرﷺ در تجلیل از ایشان میفرمایند: اگر کسی میخواهد یکی از حوریان بهشت را مشاهده کند، امرومان را ببیند.
او در زمان سختیها برای دخترش مادری مهربان و خیرخواه بود. ایمان، امانتداری، مهربانی و خوش اخلاقی از تمام وجودش میبارید. این است خانوادهای که در آن دختری رشد کرد و بالید که بعدها در دل پیامبرﷺ آشیانه نمود.
محبوبیت عایشه(رضیاللهعنها) نزد پیامبرﷺ بر هیچکس پوشیده نیست و این گاهی منجر به حسادت هووها نسبت به او میشد، در این هنگام امرومان(رضیاللهعنها) به دخترش گفت: دخترم! ماجرا را بر خود آسان بگیر، بهخدا قسم هر زنیکه زیبا باشد، نزد شوهرش محبوب باشد و هوو داشته باشد، حتماً هووها نسبت به او زیادهروی میکنند.
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
-همسران پیامبرﷺ. نویسنده: عمرو خالد.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مادرِ حضرت عایشه(رضیاللهعنها)
امرومان(رضیاللهعنها) دختر عامر کنانی، از زنان بزرگ صحابه است. در دوران جاهلیت با عبدالله بن حارث اسدی ازدواج نمود و برای او طفلی را به دنیا آورد، اما عبدالله درگذشت. پس از عبدالله، ابوبکر با امرومان(رضیاللهعنهما) ازدواج نمود. امرومان(رضیاللهعنها)، عایشه و عبدالرحمن(رضیاللهعنهما) را برای ابوبکر(رضیاللهعنه) به دنیا آورد. امرومان(رضیاللهعنها) به مدینه هجرت نمود و بنا به روایتی پس از حادثۀ افک در حیات پیامبرﷺ درگذشت. وی(ام رومان) پیامبرﷺ را دوست میداشت و به شدت به او احترام میگذاشت. پیامبرﷺ به قبرش فرود آمد و برایش آمرزش خواست و فرمود:
«خدایا! بر تو پوشیده نیست که امرومان در راه تو و در راه پیامبرت چه سختیها دیده است» .
پیامبرﷺ در تجلیل از ایشان میفرمایند: اگر کسی میخواهد یکی از حوریان بهشت را مشاهده کند، امرومان را ببیند.
او در زمان سختیها برای دخترش مادری مهربان و خیرخواه بود. ایمان، امانتداری، مهربانی و خوش اخلاقی از تمام وجودش میبارید. این است خانوادهای که در آن دختری رشد کرد و بالید که بعدها در دل پیامبرﷺ آشیانه نمود.
محبوبیت عایشه(رضیاللهعنها) نزد پیامبرﷺ بر هیچکس پوشیده نیست و این گاهی منجر به حسادت هووها نسبت به او میشد، در این هنگام امرومان(رضیاللهعنها) به دخترش گفت: دخترم! ماجرا را بر خود آسان بگیر، بهخدا قسم هر زنیکه زیبا باشد، نزد شوهرش محبوب باشد و هوو داشته باشد، حتماً هووها نسبت به او زیادهروی میکنند.
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
-همسران پیامبرﷺ. نویسنده: عمرو خالد.
🌴 یکی از فتنه های خطرناک این زمانه و اینکه مردم به سمت گمراهی برود هوش مصنوعی میباشد،
🔥پرسیدن سوالات دینی و شرعی (اعتقادی و فقهی) از هوش مصنوعی درست نیست، امور شرعی باید از متخصصین و علماء باید پرسیده شود،
اینکه هوش مصنوی درست جواب میدهد ویا غلط این را یک شخص متخصص در علم شرعی تشخیص میدهد دیگران چون که عالم نیست متوجه این موضوع نمی شود،
👈این علم دین الله است پس از اهلش پرسید ( وگرنه در کسب دین الله به خطا رفته روز قیامت مورد مواخذه و ملامت قرار خواهیم گرفت)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥پرسیدن سوالات دینی و شرعی (اعتقادی و فقهی) از هوش مصنوعی درست نیست، امور شرعی باید از متخصصین و علماء باید پرسیده شود،
اینکه هوش مصنوی درست جواب میدهد ویا غلط این را یک شخص متخصص در علم شرعی تشخیص میدهد دیگران چون که عالم نیست متوجه این موضوع نمی شود،
👈این علم دین الله است پس از اهلش پرسید ( وگرنه در کسب دین الله به خطا رفته روز قیامت مورد مواخذه و ملامت قرار خواهیم گرفت)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍انفاق کن و ببخش
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است ✺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است ✺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدونه وصدوده
📖سرگذشت کوثر
بهشون گفتیم چرا سوار نمی شید بیاید
سوار بشید دیگه می خوایم حرکت کنیم دیر میشه باید بریم اما بهم نگاه کردن و سید یکی ازهم محلیهامون اومد جلو دخترش رو بوسید و به ما گفت برید به امان خدا خدا پشت و پناه همتون باشه ان شالله صحیح و سالم به مقصد برسید نگران ما هم خواهش می کنم اصلا نباشیدما اگه با شما بیایم یعنی هممون بی غیرتیم وهیچ غیرتی تو خونمون نیست ما باید بمونیم و از آب و خاکمون تا پای جون دفاع کنیم شماهابرید اینجا جای زنها و بچه ها نیست اینجا فقط مردها بمونن و دفاع کنن به راننده اتوبوس گفت حرکت کن که خیلی داره دیر می شه اما نمی خواستیم بریم زن سید بهش گفت اگه قرار تو بمیری من هم همین جا می مونم کنار تو می میرم نمیخوام
برم پیش خواهر برادرم من همین جا میمونم
من پیاده میشم بچه هامو ببرید ولی خودم
همین جا میمونم ولی سید گفت زن خجالت
بکش تو باید بمونی بالا سر بچه هامون این همه مردپیر رفتن دارن میجنگن من پاشم با شمابیام مثل آدمهای ترسو و بزدل خودمو قائم کنم نمیگن که بی غیرت بودی و غیرت نداشتی بازن و بچه راه افتادی اومدی هر چقدر ما زنها گفتیم به حرف ما گوش نکرد گفتن برید به امان خدا ما را تحت فشار نگذارید می خواید عراقیها بیان خاکمونو اشغال کنن و همتون بیفتید زیر دستشون اون وقت با چشم خودتون می بینید که به هیچ کس رحم نمی کنن پس چشمتون رو روی ما بگذارید و برید دلتونو بگذاریدپس الان کوثر خانوم هم مادر شهید هم خواهر شهید این بدبخت چی باید بگه دیگه حرفی نمیخوایم بشنویم همه با صدای بلند گریه می کردن
و از شوهرشون و پسرهاشون می خواستن که
تنهاشون نگذارن اتوبوس روشن شد وخواست
راه بیفته برای مردهامون دست تکون دادیم و
اونها فقط به ما می گفتن گریه نکنید آروم باشیدو خوشحال باشید که دارید از اینجا می رید گریه نکنید که ما روحیمون رو از دست بدیم گریه های شما فقط دشمن رو شاد می کنه همه فقط براشون دست تکون می دادیم دست خودمون نبود اونهامردهای ما بودن که ما را راهی می کردن و خودشون میموندن اتوبوس دورتر و دورتر می شد و ماتا جایی که اونها را می تونستیم ببینیم نگاهشون
کردیم و براشون دست تکون دادیم وقتی هم که دیگه نتونستیم ببینمشون با هم گریه می کردیم خاله زینب می گفت من مطمئنم این دیگه آخرین دیدارمان بود دیگه هیچ وقت نمی بینمشون اینهااینجا موندن و به زودی زود در راه کشور شهید میشن گفتم خاله تو را خدا این حرف را نزن ته دل این بندگان خدا را خالی نکن گناه دارن گفت دختر من واقع بینم من دیگه هیچ وقت شوهرم و پسرمو نمی بینم من به کشورم تقدیمشون کردم خدااز من راضی باشه از هممون راضی باشه که اینکار رو کردیم خاله گفت خانومها گریه نکنید خواهش می کنم ما باید قوی باشیم باید محکم و قوی
ما رسالت بزرگی بعد شوهرهامون گردنمون هست نبایددشمن شاد کن باشیم اینو هرگز فراموش نکنیداما دل هیچ کدوممون آروم و قرار نداشت فقط مدام به آرومی زمزمه می کردم یعنی الان کجایی مراد نکنه تو من رو تنها بگذاری نکنه دیگه نتونم هیچ وقت تو و مهدی را ببینم من الان فقط به امید دیدن شماها زندم و به عشقتون دارم نفس میکشم اگه شماها را نبینم دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت زنده بمونم و مرگم برام آرزو میشه
به خواب عمیقی فرو رفتم دیگه نمی تونستم جلوی خواب رفتن خودمو بگیرم خسته بودم و کوفته با صدای راننده به خودم اومدم که جایی نگه داشت ما نماز بخونیم و غذابخوریم نزدیکیهای ظهر بود و یونس هم تو بغلم خوابیده بود نرگس خانوم بهم گفت دختر چقدر عمیق خوابیدی خیلی خسته بودی دلمون نیومد اصلا تکونت بدیم و بیدارت کنیم عذر خواهی کردم گفت ببخشید یونس اذیت کرد گفت نه اتفاقابچه کل مسیر که خواب بودی به خودت چسبیده بود تکون نمی خورد دختر این قدر سبک سنگین نکن این بچه را مدام بغل نکن تو بچه تو شکمت داری اون طفل معصومم گناه داره اذیت میشه گفتم ممنونم ولی حال بچه خوبه منو اذیت نمی
کنه خودش می دونه شرایط من و داداشش چیه داره صبوری می کنه که بالاخره برسیم پیش خواهرش با یونس که از اتوبوس پیاده شدم بهش گفتم پسرم تو هنوز نمیخوای حرف بزنی یونسم به خدا منم گناه دارم مامان داره دق می کنه ازغصه و ناراحتی به من رحم کن حرف بزن صدای قشنگت رو بشنوم به خدا هیچی دیگه نمی خوام فقط تودو کلمه باهام حرف بزن مادر دلم باز شه یونس به خدا خیلی دارم عذاب می کشم یونس زد زیرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گریه دستش رو انداخت دور کمرم وبرادر هاش رو صدا کرد با صدای بلند برادرهاش و مادر بزرگش و ننه بلقیس رو میخواست به حرف اومده بودو همین برای من کافی بود می گفت دلش داداش یاسینش رو میخواد که باهاش بازی کنه و باهاش کشتی بگیره و منو برسونه مدرسه گفت مامان گفتم جانم گفت یعنی من دیگه هیچ وقت نمی بینمشون گفتم نه پسرم دیگه هیچ وقت نمی بینمشون
📖سرگذشت کوثر
بهشون گفتیم چرا سوار نمی شید بیاید
سوار بشید دیگه می خوایم حرکت کنیم دیر میشه باید بریم اما بهم نگاه کردن و سید یکی ازهم محلیهامون اومد جلو دخترش رو بوسید و به ما گفت برید به امان خدا خدا پشت و پناه همتون باشه ان شالله صحیح و سالم به مقصد برسید نگران ما هم خواهش می کنم اصلا نباشیدما اگه با شما بیایم یعنی هممون بی غیرتیم وهیچ غیرتی تو خونمون نیست ما باید بمونیم و از آب و خاکمون تا پای جون دفاع کنیم شماهابرید اینجا جای زنها و بچه ها نیست اینجا فقط مردها بمونن و دفاع کنن به راننده اتوبوس گفت حرکت کن که خیلی داره دیر می شه اما نمی خواستیم بریم زن سید بهش گفت اگه قرار تو بمیری من هم همین جا می مونم کنار تو می میرم نمیخوام
برم پیش خواهر برادرم من همین جا میمونم
من پیاده میشم بچه هامو ببرید ولی خودم
همین جا میمونم ولی سید گفت زن خجالت
بکش تو باید بمونی بالا سر بچه هامون این همه مردپیر رفتن دارن میجنگن من پاشم با شمابیام مثل آدمهای ترسو و بزدل خودمو قائم کنم نمیگن که بی غیرت بودی و غیرت نداشتی بازن و بچه راه افتادی اومدی هر چقدر ما زنها گفتیم به حرف ما گوش نکرد گفتن برید به امان خدا ما را تحت فشار نگذارید می خواید عراقیها بیان خاکمونو اشغال کنن و همتون بیفتید زیر دستشون اون وقت با چشم خودتون می بینید که به هیچ کس رحم نمی کنن پس چشمتون رو روی ما بگذارید و برید دلتونو بگذاریدپس الان کوثر خانوم هم مادر شهید هم خواهر شهید این بدبخت چی باید بگه دیگه حرفی نمیخوایم بشنویم همه با صدای بلند گریه می کردن
و از شوهرشون و پسرهاشون می خواستن که
تنهاشون نگذارن اتوبوس روشن شد وخواست
راه بیفته برای مردهامون دست تکون دادیم و
اونها فقط به ما می گفتن گریه نکنید آروم باشیدو خوشحال باشید که دارید از اینجا می رید گریه نکنید که ما روحیمون رو از دست بدیم گریه های شما فقط دشمن رو شاد می کنه همه فقط براشون دست تکون می دادیم دست خودمون نبود اونهامردهای ما بودن که ما را راهی می کردن و خودشون میموندن اتوبوس دورتر و دورتر می شد و ماتا جایی که اونها را می تونستیم ببینیم نگاهشون
کردیم و براشون دست تکون دادیم وقتی هم که دیگه نتونستیم ببینمشون با هم گریه می کردیم خاله زینب می گفت من مطمئنم این دیگه آخرین دیدارمان بود دیگه هیچ وقت نمی بینمشون اینهااینجا موندن و به زودی زود در راه کشور شهید میشن گفتم خاله تو را خدا این حرف را نزن ته دل این بندگان خدا را خالی نکن گناه دارن گفت دختر من واقع بینم من دیگه هیچ وقت شوهرم و پسرمو نمی بینم من به کشورم تقدیمشون کردم خدااز من راضی باشه از هممون راضی باشه که اینکار رو کردیم خاله گفت خانومها گریه نکنید خواهش می کنم ما باید قوی باشیم باید محکم و قوی
ما رسالت بزرگی بعد شوهرهامون گردنمون هست نبایددشمن شاد کن باشیم اینو هرگز فراموش نکنیداما دل هیچ کدوممون آروم و قرار نداشت فقط مدام به آرومی زمزمه می کردم یعنی الان کجایی مراد نکنه تو من رو تنها بگذاری نکنه دیگه نتونم هیچ وقت تو و مهدی را ببینم من الان فقط به امید دیدن شماها زندم و به عشقتون دارم نفس میکشم اگه شماها را نبینم دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت زنده بمونم و مرگم برام آرزو میشه
به خواب عمیقی فرو رفتم دیگه نمی تونستم جلوی خواب رفتن خودمو بگیرم خسته بودم و کوفته با صدای راننده به خودم اومدم که جایی نگه داشت ما نماز بخونیم و غذابخوریم نزدیکیهای ظهر بود و یونس هم تو بغلم خوابیده بود نرگس خانوم بهم گفت دختر چقدر عمیق خوابیدی خیلی خسته بودی دلمون نیومد اصلا تکونت بدیم و بیدارت کنیم عذر خواهی کردم گفت ببخشید یونس اذیت کرد گفت نه اتفاقابچه کل مسیر که خواب بودی به خودت چسبیده بود تکون نمی خورد دختر این قدر سبک سنگین نکن این بچه را مدام بغل نکن تو بچه تو شکمت داری اون طفل معصومم گناه داره اذیت میشه گفتم ممنونم ولی حال بچه خوبه منو اذیت نمی
کنه خودش می دونه شرایط من و داداشش چیه داره صبوری می کنه که بالاخره برسیم پیش خواهرش با یونس که از اتوبوس پیاده شدم بهش گفتم پسرم تو هنوز نمیخوای حرف بزنی یونسم به خدا منم گناه دارم مامان داره دق می کنه ازغصه و ناراحتی به من رحم کن حرف بزن صدای قشنگت رو بشنوم به خدا هیچی دیگه نمی خوام فقط تودو کلمه باهام حرف بزن مادر دلم باز شه یونس به خدا خیلی دارم عذاب می کشم یونس زد زیرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گریه دستش رو انداخت دور کمرم وبرادر هاش رو صدا کرد با صدای بلند برادرهاش و مادر بزرگش و ننه بلقیس رو میخواست به حرف اومده بودو همین برای من کافی بود می گفت دلش داداش یاسینش رو میخواد که باهاش بازی کنه و باهاش کشتی بگیره و منو برسونه مدرسه گفت مامان گفتم جانم گفت یعنی من دیگه هیچ وقت نمی بینمشون گفتم نه پسرم دیگه هیچ وقت نمی بینمشون
*◼️فروش لباس زیر زنان توسط مردان در بازار… بیحیایی آشکاری که هیچکس هرگز احساسش نکرده است....*
وسایل خصوصی زنان، توسط دستان مردان در بازار بهطور علنی فروخته میشود: لباسهای زیر، کرمهای شخصی، وسایل خصوصی — همهچیز در بازار به نمایش گذاشته شده است.
زن تنها باشد، شرم؛ همراه پدر، برادر یا مادر باشد، باز هم شرم…
"خواهـر سایزش چیست؟ خواهـر شمارهاش چیست؟ خواهـر ببینید، اندازهتان میشود؟"
"خواهـر، داخل بروید و امتحان کنید… خواهـر، کدام رنگ را بدهم؟"
نهایت شرمساری...!
چه میماند وقتی یک نامحرم در عرض دو دقیقه، به حریم خصوصیات پی ببرد؟
آیا ارزش و حرمت زن تا این اندازه ارزان شده که مردان در کوچه و بازار وسایل خصوصی او را بفروشند؟
این مسئولیت باید بر دوش زنان باشد، این مکانها باید مختص زنان باشد.
اما افسوس! بازارها مفهوم "عزت" را تبدیل به کالایی برای تجارت کردهاند.
حفظ حریم خصوصی، یکی از حقوق اساسی انسان است،
و فروختن وسایل شخصی زنان توسط مردان در بازار، نقض صریح این حق است.
این فقط فساد اجتماعی نیست، بلکه مسئلهای روانی نیز هست.
وقتی پسران نوجوان ۱۰ تا ۲۹ ساله که در مغازههای پدر یا برادرشان مینشینند، باید لباس زیر یک دختر ۱۴، ۱۵ یا ۱۶ ساله را نشان دهند، اندازه، رنگ و جنس آن را توضیح دهند—
در ذهن او چه میگذرد؟ چگونه با نفس خود مقابله میکند؟
آیا دچار وسوسه نمیشود؟
این یک فساد رفتاریست که خرابیهای بسیاری به بار آورده است.
باید فروش اینگونه وسایل توسط مردان ممنوع شود.
این اقلام باید در چارچوب حیا و احترام، توسط زنان به فروش برسد.
بس است! عزت را به کالا تبدیل نکنید.
بگذارید بازار، بازار بماند… نه محل دفن غیرت و حیا.
بیایید صدا بلند کنیم،
تحریم کنیم،
و درخواست کنیم که فروش اقلام خصوصی زنان فقط توسط خود زنان انجام شود.
*حرمت زن زینت بازار نیست، بلکه امانتی مقدس در جامعه است.*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وسایل خصوصی زنان، توسط دستان مردان در بازار بهطور علنی فروخته میشود: لباسهای زیر، کرمهای شخصی، وسایل خصوصی — همهچیز در بازار به نمایش گذاشته شده است.
زن تنها باشد، شرم؛ همراه پدر، برادر یا مادر باشد، باز هم شرم…
"خواهـر سایزش چیست؟ خواهـر شمارهاش چیست؟ خواهـر ببینید، اندازهتان میشود؟"
"خواهـر، داخل بروید و امتحان کنید… خواهـر، کدام رنگ را بدهم؟"
نهایت شرمساری...!
چه میماند وقتی یک نامحرم در عرض دو دقیقه، به حریم خصوصیات پی ببرد؟
آیا ارزش و حرمت زن تا این اندازه ارزان شده که مردان در کوچه و بازار وسایل خصوصی او را بفروشند؟
این مسئولیت باید بر دوش زنان باشد، این مکانها باید مختص زنان باشد.
اما افسوس! بازارها مفهوم "عزت" را تبدیل به کالایی برای تجارت کردهاند.
حفظ حریم خصوصی، یکی از حقوق اساسی انسان است،
و فروختن وسایل شخصی زنان توسط مردان در بازار، نقض صریح این حق است.
این فقط فساد اجتماعی نیست، بلکه مسئلهای روانی نیز هست.
وقتی پسران نوجوان ۱۰ تا ۲۹ ساله که در مغازههای پدر یا برادرشان مینشینند، باید لباس زیر یک دختر ۱۴، ۱۵ یا ۱۶ ساله را نشان دهند، اندازه، رنگ و جنس آن را توضیح دهند—
در ذهن او چه میگذرد؟ چگونه با نفس خود مقابله میکند؟
آیا دچار وسوسه نمیشود؟
این یک فساد رفتاریست که خرابیهای بسیاری به بار آورده است.
باید فروش اینگونه وسایل توسط مردان ممنوع شود.
این اقلام باید در چارچوب حیا و احترام، توسط زنان به فروش برسد.
بس است! عزت را به کالا تبدیل نکنید.
بگذارید بازار، بازار بماند… نه محل دفن غیرت و حیا.
بیایید صدا بلند کنیم،
تحریم کنیم،
و درخواست کنیم که فروش اقلام خصوصی زنان فقط توسط خود زنان انجام شود.
*حرمت زن زینت بازار نیست، بلکه امانتی مقدس در جامعه است.*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
15جمله خواندنی و کوتاه 🌻🍃
🌻اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.
🌻اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.
🌻آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
🌻مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.❤️
🌻شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.
🌻گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.
🌻نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.
🌻وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.
🌻اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.
🌻 اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.
🌻ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.
🌻برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.
🌻تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.
🌻ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.
🌻بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...
آنتونی رابینزالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.
🌻اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.
🌻آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
🌻مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.❤️
🌻شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.
🌻گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.
🌻نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.
🌻وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.
🌻اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.
🌻 اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.
🌻ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.
🌻برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.
🌻تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.
🌻ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.
🌻بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...
آنتونی رابینزالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیچه یه جمله داره،
میگه کسی که برای زندگیش
چرایی پیدا کنه، از پسِ
هر چگونه ای بر میاد.
این یعنی مهم اینه که
مقصد اصلی رو پیدا کنی
و مسیر ِ درست ناخوداگاه
و با یکم تلاش سر راهت سبز میشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگه کسی که برای زندگیش
چرایی پیدا کنه، از پسِ
هر چگونه ای بر میاد.
این یعنی مهم اینه که
مقصد اصلی رو پیدا کنی
و مسیر ِ درست ناخوداگاه
و با یکم تلاش سر راهت سبز میشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_13
#بیراهه
قسمت سیزدهم
زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم.. امیرحسین واقعا پسر خوبی بود و حرفمو گوش میکرد و حتی توی کارها خونه هم کمکم بود.تقریبا در هفته یکبار برای تفریح بیرون میرفتیم و دو بار هم خونه ی مادرامون..مثلا پنجشنبه خونه ی مادر شوهرم و جمعه ی خونه ی مادرم..طبق برنامه ایی که با هم تصمیم گرفته بودیم در ماه که امیرحسین حقوقشو میگرفت یک بار خرید کلی برای خونه انجام میدادیم و یه مقدار پس انداز میکردیم تا در اینده خونه بخریم و باقی مانده ی پول رو برحسب نیاز لباس و تنقلات و پول تو جیبی میکردیم..در حدی تفاهم داشتیم که حتی برای آرایشگاه من و خودش هم مبلغی رو در نظر میگرفتیم..همیشه امیرحسین در مورد مدل ابرو و رنگ مو و غیره نظر میداد و بعدش منو تا آرایشگاه میرسوند..میخواهم بگم توی سن ۱۷ سالگی به زندگی نرمال و خوشبختی که همیشه ارزوشو داشتم رسیدم..همسری که از هر نظر با هم تفاهم داشتیم هم قد و قیافه و هم اخلاق و رفتار..دومین سال ازدواجم بود که متوجه شدم باردارم..این خبر خوشبختی مارو دو برابر کرد.خوشبختی که هیچ وقت توی خونه ی مامان حس نکرده بودم و جز بدبختی و در حسرت بودن چیزی عائدم نشده بود....
وقتی بیست ساله شدم از اینکه یه پسر سالم و یه همسر نمونه داشتم به خودم میبالیدم و خوشحال بودم که خدا امیرحسین رو سر راهم قرار داد تا طعم خوشبختی رو بچشم وارد فصل سوم زندگی شده بودم وفقط شادی و خنده و گردش و تفریح و خوشحالی بود..خدایی امیرحسین از نظر مالی و کمک در امور زندگی برای مامان و مهدی هم کم نمیزاشت و همیشه کمک حالشون بود و وقتی پسرم پنج سال شد برای بار دوم باردار شدم و دخترم بدنیا اومد و زندگی و خوشبختی برامون تکمیل شد..دیگه از خدا چی میخواستم جز سلامتی همسر و خانواده ام.. بین سالهای ۲۵ الی ۳۰ عمرم اتفاق خاصی نیفتاد و سرگرم بزرگ کردن بچه هام بودم و تمام تلاشمو میکردم که
مثل خودم کمبود نداشته باشند..مامان پا به سن گذاشته بود اما همچنان خوشگل و فعال بود..حالا از مهدی براتون بگم..مثل یه دختر خوب و خوشگل و با سلیقه همش خونه بود و حتى دوران راهنمایی قید مدرسه رو زد و تلاشهای مامان برای ادامه تحصیلش فایده نداشت ،از کوچکترین حرف ناراحت و گریون میشد و حتی برای خرید نون هم پاشو بیرون نمیزاشت......
وقتی علت رو میپرسیدیم میگفت فلان پسر اذیتم میکنه..ما همیشه پنج شنبه ها خونه ی مادرشوهرم بودیم.بهش خیلی کمک میکردم چه از نظر دکتر بردن چه از نظر کارهای خونه اش در عوض امیرحسین هم خونه ی مامان جبران میکرد و میگفت وقتی تو به مادر من خدمت میکنی وظیفه ی منم اینکه اینجا تلافی کنم..احترام احترام رو میاره..یه روز صبح جمعه طبق روال هر هفته از خونه ی مادر شوهرم سوار ماشینی که امیرحسین به تازگی خریده بود شدیم و بسمت خونه ی مامان حرکت کردیم..بچه هام خونه ی مامان رو بیشتر دوست داشتند چون اونجا دایی مهدی خیلی باهاشون بازی میکرد و تنها نبودند..وقتی رسیدیم مامان ناهار رو آماده کرده بود..بعد از سلام واحوالپرسی پسرم (سامان) گفت: مامان بزرگ !!.دایی مهدی کو؟مامان گفت رفته نون سنگک بگیر و بیاد..براتون ابگوشت پختم..سارا (دخترم) با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: اخجون ابگوشت..هممون دست پخت مامان رو دوست داشتیم مخصوصا امیرحسین،به مامان کمک کردم تا وسایل ناهار رو اماده کنیم .منتظر مهدی بودیم با نون بیاد.ساعت از یک ظهر گذشت و مهدی نیومد....
مامان خیلی نگران شد و به من گفت: خیلی دیر کرده،گفتم: جمعه ها شلوغه خب..حتما توی صفه و نوبتش نشده..مامان گفت: بیشتر از یک ساعته که رفته..برم دنبالش ببینم کجاست؟گفتم : مامان،تو مهدی رو لوس کردی... بچه که نیست،۱۹سالشه..مامان گفت خودت بهتر از من میدونی که از بچگی ترسو هست هر کاری هم کردم اون ترسش از بین بره نرفته که نرفته،مثل یه دختر فقط به من تکیه داده..گفتم تقصیر خودته.،دنبال معافیش نمیرفتی الان رفته بود خدمت و یه مرد بار میومد..میگند سربازی از پسرا مرد میسازه..مامان گفت: امیرحسین هم خدمت نرفته..پس چرا از مرد هم مردتره؟؟یهو امیرحسین از توی پذیرایی گفت منو صدا کردید؟مامان گفت نه پسرم.،راجع به مهدی حرف میزدیم که چرا دیر کرده من گفتم کاش امیرحسین بره دنبالش ببینه کجاست امیرحسین در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و گفت: الان میرم..رفتیم پذیرایی تا ازش تشکر کنیم که در حیاط بسته شد....
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_13
#بیراهه
قسمت سیزدهم
زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم.. امیرحسین واقعا پسر خوبی بود و حرفمو گوش میکرد و حتی توی کارها خونه هم کمکم بود.تقریبا در هفته یکبار برای تفریح بیرون میرفتیم و دو بار هم خونه ی مادرامون..مثلا پنجشنبه خونه ی مادر شوهرم و جمعه ی خونه ی مادرم..طبق برنامه ایی که با هم تصمیم گرفته بودیم در ماه که امیرحسین حقوقشو میگرفت یک بار خرید کلی برای خونه انجام میدادیم و یه مقدار پس انداز میکردیم تا در اینده خونه بخریم و باقی مانده ی پول رو برحسب نیاز لباس و تنقلات و پول تو جیبی میکردیم..در حدی تفاهم داشتیم که حتی برای آرایشگاه من و خودش هم مبلغی رو در نظر میگرفتیم..همیشه امیرحسین در مورد مدل ابرو و رنگ مو و غیره نظر میداد و بعدش منو تا آرایشگاه میرسوند..میخواهم بگم توی سن ۱۷ سالگی به زندگی نرمال و خوشبختی که همیشه ارزوشو داشتم رسیدم..همسری که از هر نظر با هم تفاهم داشتیم هم قد و قیافه و هم اخلاق و رفتار..دومین سال ازدواجم بود که متوجه شدم باردارم..این خبر خوشبختی مارو دو برابر کرد.خوشبختی که هیچ وقت توی خونه ی مامان حس نکرده بودم و جز بدبختی و در حسرت بودن چیزی عائدم نشده بود....
وقتی بیست ساله شدم از اینکه یه پسر سالم و یه همسر نمونه داشتم به خودم میبالیدم و خوشحال بودم که خدا امیرحسین رو سر راهم قرار داد تا طعم خوشبختی رو بچشم وارد فصل سوم زندگی شده بودم وفقط شادی و خنده و گردش و تفریح و خوشحالی بود..خدایی امیرحسین از نظر مالی و کمک در امور زندگی برای مامان و مهدی هم کم نمیزاشت و همیشه کمک حالشون بود و وقتی پسرم پنج سال شد برای بار دوم باردار شدم و دخترم بدنیا اومد و زندگی و خوشبختی برامون تکمیل شد..دیگه از خدا چی میخواستم جز سلامتی همسر و خانواده ام.. بین سالهای ۲۵ الی ۳۰ عمرم اتفاق خاصی نیفتاد و سرگرم بزرگ کردن بچه هام بودم و تمام تلاشمو میکردم که
مثل خودم کمبود نداشته باشند..مامان پا به سن گذاشته بود اما همچنان خوشگل و فعال بود..حالا از مهدی براتون بگم..مثل یه دختر خوب و خوشگل و با سلیقه همش خونه بود و حتى دوران راهنمایی قید مدرسه رو زد و تلاشهای مامان برای ادامه تحصیلش فایده نداشت ،از کوچکترین حرف ناراحت و گریون میشد و حتی برای خرید نون هم پاشو بیرون نمیزاشت......
وقتی علت رو میپرسیدیم میگفت فلان پسر اذیتم میکنه..ما همیشه پنج شنبه ها خونه ی مادرشوهرم بودیم.بهش خیلی کمک میکردم چه از نظر دکتر بردن چه از نظر کارهای خونه اش در عوض امیرحسین هم خونه ی مامان جبران میکرد و میگفت وقتی تو به مادر من خدمت میکنی وظیفه ی منم اینکه اینجا تلافی کنم..احترام احترام رو میاره..یه روز صبح جمعه طبق روال هر هفته از خونه ی مادر شوهرم سوار ماشینی که امیرحسین به تازگی خریده بود شدیم و بسمت خونه ی مامان حرکت کردیم..بچه هام خونه ی مامان رو بیشتر دوست داشتند چون اونجا دایی مهدی خیلی باهاشون بازی میکرد و تنها نبودند..وقتی رسیدیم مامان ناهار رو آماده کرده بود..بعد از سلام واحوالپرسی پسرم (سامان) گفت: مامان بزرگ !!.دایی مهدی کو؟مامان گفت رفته نون سنگک بگیر و بیاد..براتون ابگوشت پختم..سارا (دخترم) با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: اخجون ابگوشت..هممون دست پخت مامان رو دوست داشتیم مخصوصا امیرحسین،به مامان کمک کردم تا وسایل ناهار رو اماده کنیم .منتظر مهدی بودیم با نون بیاد.ساعت از یک ظهر گذشت و مهدی نیومد....
مامان خیلی نگران شد و به من گفت: خیلی دیر کرده،گفتم: جمعه ها شلوغه خب..حتما توی صفه و نوبتش نشده..مامان گفت: بیشتر از یک ساعته که رفته..برم دنبالش ببینم کجاست؟گفتم : مامان،تو مهدی رو لوس کردی... بچه که نیست،۱۹سالشه..مامان گفت خودت بهتر از من میدونی که از بچگی ترسو هست هر کاری هم کردم اون ترسش از بین بره نرفته که نرفته،مثل یه دختر فقط به من تکیه داده..گفتم تقصیر خودته.،دنبال معافیش نمیرفتی الان رفته بود خدمت و یه مرد بار میومد..میگند سربازی از پسرا مرد میسازه..مامان گفت: امیرحسین هم خدمت نرفته..پس چرا از مرد هم مردتره؟؟یهو امیرحسین از توی پذیرایی گفت منو صدا کردید؟مامان گفت نه پسرم.،راجع به مهدی حرف میزدیم که چرا دیر کرده من گفتم کاش امیرحسین بره دنبالش ببینه کجاست امیرحسین در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و گفت: الان میرم..رفتیم پذیرایی تا ازش تشکر کنیم که در حیاط بسته شد....
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_14
#بیراهه
قسمت چهاردهم
مامان رو به من گفت: خدایی قدر این شوهر رو ندونی واقعا بی عقلی..گفتم کی من قدر نشناسی کردم؟؟ همیشه احترامشو دارم و بین تو و مادرش هم اصلا فرق نمیزارم..مامان گفت: آفرین دخترم.،ذاتت مثل یکی از عمه هاته یا بهتر بگم شبیه بابای خدابیامرزت هستی.گفتم: اه نمیخواهم ،هر چی زشتی داشته داده به من..مامان گفت کی گفته زشتی؟خیلی هم خوبی.،عیبی توی صورتت من نمیبینم.گفتم:کاش شبیه خودت میشدم یا مثل مهدی..آخه پسر به اون خوشگلی بدنیا آوردی یه کم از سفیدی پوستتو به من میدادی..در حال کل کل بودیم که زنگ خونه زده شد..سامان دوید و در رو باز کرد و امیرحسین و مهدی وارد شدند..با تعجب دیدیم که امیرحسین سر و وضعش نامرتبه و مهدی هم رنگ و روش پریده..از نون هم خبری نیست..مامان نگران جریان رو پرسید که امیرحسین گفت: چند تا پسر لات و لوت مهدی رو گیر انداخته بودند و اذیتش میکردند حسابشونو رسیدم...
مهدی که رنگ به رخسار نداشت تا پاش به اتاق رسید انگار که جرأت گرفته باشه با صدای بلند به مامان گفت: من که گفتم نمیرم نانوایی،تو منو بزور فرستادی..با پرخاش به مهدی گفتم صداتو بیار پایین،وقتی مرد گنده ایی مثل تو توی خونه است چرا باید مامان بره..خرید،خجالت بکش..مهدی گفت به تو چه؟ما نون نمیخوریم..شما اگه میخواهید ابگوشت بخورید ،سر راهتو نون هم بگیرید..امیرحسین که دید منو مهدی داریم دعوا میکنیم منو کشید کنار و اروم گفت بخاطر من کوتاه بیا،ببین بچه ها چطوری نگاه میکنند.به خودم اومدم و بخاطر بچه ها و امیرحسین ساکت شدم اما اون روز ناهار کوفتمون شد.مهدی که اصلا ناهار نخورد و رفت توی اتاق.، اما وقتی از کنار اتاق رد میشدم صدای گریه اشو شنیدم.اون لحظه از پرخاشی که بهش کرده بودم ، پشیمون شدم و یاد پدرش افتادم.،چند ماه گذشت و یه روز امیرحسین گفت: این هفته نمیتونیم بریم خونه ی مامانت.گفتم: چرا؟مگه قراره کسی بیاد؟گفت نه..من قراره برم کرج،ختم مادر یکی از همکارامه.....
گفتم: عه،خدا رحمت کنه..میتونی صبح مارو برسونی خونه ی مامان وبعدش خودت بری..زمانی که برگشتی،مستقیم بیا اونجا دنبال ما،امیرحسین خیلی تابلو مثلا رفت توی فکر و گفت اررره..بد فکری نیست..باشه همین کار رو میکنیم..چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم و گفتم یعنی تو مسئله به این آسونی رو نتونستی حل کنی؟ یا منظورت اینکه ما خونه ی مامان نریم؟امیرحسین زود گفت نه نه.، من کی گفتم نرید..اصلا اگه لازم باشه من ختم نمیرم با کنایه گفتم هر جوری که تو صلاح بدونی عشقم،امیر حسین رفت سرکار و منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت.خیلی فکر کردم و به نتیجه ایی نرسیدم.،تا یادم نرفته بگم که محمود و احمد ازدواج و کلا بخاطر مهدی قید مامان رو زده بودند.ما هم تونستیم در عرض ۷ سال زندگی مشترک خونه بخریم و صاحبخونه بشیم.از بچگی بخاطر نداری یاد گرفته بودم که پس انداز کنم و همین کمک کرد که خیلی زود توی خونه ی خودمون ساکن بشیم..اینم بگم که وقتی گوشی و موبایل فراگیر شد امیرحسین جزء اولین نفراتی بود که هم برای من و هم خودش گوشی گرفت..این چند مورد رو گفتم تا شبهه ایی براتون پیش نیاد.
پنجشنبه عصر امیرحسین سر وقت اومد خونه و به اصرار بچه ها سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه ی مادر شوهرم..البته از قبل برنامه ریزی داشتیم شام رو بریم پارک ساعی تا بچه ها هم بازی کنند و هم پرنده ها و حیوانات اون پارک رو ببینند.تا رسیدیم مادر شوهرم سبد میوه و شام رو گرفت دستشو گفت: من از قبل همه چی رو اماده کردم..بهتره زودتر بریم تا بچه ها توی روشنایی روز بیشتر تفریح کنند..قبول کردیم و سریع بسمت پارک حرکت کردیم..شب خیلی خوبی بود و به هممون خوش گذشت،مخصوصا بچه ها،منو امیرحسین هم تا لحظه ی آخر والیبال بازی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه ی مادر شوهرم،.اون شب چون خسته بودم به امیرحسین اجازه ندادم....همیشه منو امیر داخل اتاق و بچه ها و مادر شوهرم توی پذیرایی میخوابیدند..صبح هم زودتر از امیرحسین بیدارشدم ..امیر حسین وقتی بیدار شد با اخم گفت : زود صبحونه رو بخورید تا شما رو برسونم خونه ی مادرت،من عجله دارم و باید برم..حس کردم برای دیشب ناراحته اما حرفی نزدم چون با خودم گفتم نمیشه که همیشه من راضی باشم..اونم باید خستگی و بی حوصلگی منو در نظر بگیره..خلاصه مارو رسوند خونه ی مامان و رفت...
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت چهاردهم
مامان رو به من گفت: خدایی قدر این شوهر رو ندونی واقعا بی عقلی..گفتم کی من قدر نشناسی کردم؟؟ همیشه احترامشو دارم و بین تو و مادرش هم اصلا فرق نمیزارم..مامان گفت: آفرین دخترم.،ذاتت مثل یکی از عمه هاته یا بهتر بگم شبیه بابای خدابیامرزت هستی.گفتم: اه نمیخواهم ،هر چی زشتی داشته داده به من..مامان گفت کی گفته زشتی؟خیلی هم خوبی.،عیبی توی صورتت من نمیبینم.گفتم:کاش شبیه خودت میشدم یا مثل مهدی..آخه پسر به اون خوشگلی بدنیا آوردی یه کم از سفیدی پوستتو به من میدادی..در حال کل کل بودیم که زنگ خونه زده شد..سامان دوید و در رو باز کرد و امیرحسین و مهدی وارد شدند..با تعجب دیدیم که امیرحسین سر و وضعش نامرتبه و مهدی هم رنگ و روش پریده..از نون هم خبری نیست..مامان نگران جریان رو پرسید که امیرحسین گفت: چند تا پسر لات و لوت مهدی رو گیر انداخته بودند و اذیتش میکردند حسابشونو رسیدم...
مهدی که رنگ به رخسار نداشت تا پاش به اتاق رسید انگار که جرأت گرفته باشه با صدای بلند به مامان گفت: من که گفتم نمیرم نانوایی،تو منو بزور فرستادی..با پرخاش به مهدی گفتم صداتو بیار پایین،وقتی مرد گنده ایی مثل تو توی خونه است چرا باید مامان بره..خرید،خجالت بکش..مهدی گفت به تو چه؟ما نون نمیخوریم..شما اگه میخواهید ابگوشت بخورید ،سر راهتو نون هم بگیرید..امیرحسین که دید منو مهدی داریم دعوا میکنیم منو کشید کنار و اروم گفت بخاطر من کوتاه بیا،ببین بچه ها چطوری نگاه میکنند.به خودم اومدم و بخاطر بچه ها و امیرحسین ساکت شدم اما اون روز ناهار کوفتمون شد.مهدی که اصلا ناهار نخورد و رفت توی اتاق.، اما وقتی از کنار اتاق رد میشدم صدای گریه اشو شنیدم.اون لحظه از پرخاشی که بهش کرده بودم ، پشیمون شدم و یاد پدرش افتادم.،چند ماه گذشت و یه روز امیرحسین گفت: این هفته نمیتونیم بریم خونه ی مامانت.گفتم: چرا؟مگه قراره کسی بیاد؟گفت نه..من قراره برم کرج،ختم مادر یکی از همکارامه.....
گفتم: عه،خدا رحمت کنه..میتونی صبح مارو برسونی خونه ی مامان وبعدش خودت بری..زمانی که برگشتی،مستقیم بیا اونجا دنبال ما،امیرحسین خیلی تابلو مثلا رفت توی فکر و گفت اررره..بد فکری نیست..باشه همین کار رو میکنیم..چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم و گفتم یعنی تو مسئله به این آسونی رو نتونستی حل کنی؟ یا منظورت اینکه ما خونه ی مامان نریم؟امیرحسین زود گفت نه نه.، من کی گفتم نرید..اصلا اگه لازم باشه من ختم نمیرم با کنایه گفتم هر جوری که تو صلاح بدونی عشقم،امیر حسین رفت سرکار و منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت.خیلی فکر کردم و به نتیجه ایی نرسیدم.،تا یادم نرفته بگم که محمود و احمد ازدواج و کلا بخاطر مهدی قید مامان رو زده بودند.ما هم تونستیم در عرض ۷ سال زندگی مشترک خونه بخریم و صاحبخونه بشیم.از بچگی بخاطر نداری یاد گرفته بودم که پس انداز کنم و همین کمک کرد که خیلی زود توی خونه ی خودمون ساکن بشیم..اینم بگم که وقتی گوشی و موبایل فراگیر شد امیرحسین جزء اولین نفراتی بود که هم برای من و هم خودش گوشی گرفت..این چند مورد رو گفتم تا شبهه ایی براتون پیش نیاد.
پنجشنبه عصر امیرحسین سر وقت اومد خونه و به اصرار بچه ها سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه ی مادر شوهرم..البته از قبل برنامه ریزی داشتیم شام رو بریم پارک ساعی تا بچه ها هم بازی کنند و هم پرنده ها و حیوانات اون پارک رو ببینند.تا رسیدیم مادر شوهرم سبد میوه و شام رو گرفت دستشو گفت: من از قبل همه چی رو اماده کردم..بهتره زودتر بریم تا بچه ها توی روشنایی روز بیشتر تفریح کنند..قبول کردیم و سریع بسمت پارک حرکت کردیم..شب خیلی خوبی بود و به هممون خوش گذشت،مخصوصا بچه ها،منو امیرحسین هم تا لحظه ی آخر والیبال بازی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه ی مادر شوهرم،.اون شب چون خسته بودم به امیرحسین اجازه ندادم....همیشه منو امیر داخل اتاق و بچه ها و مادر شوهرم توی پذیرایی میخوابیدند..صبح هم زودتر از امیرحسین بیدارشدم ..امیر حسین وقتی بیدار شد با اخم گفت : زود صبحونه رو بخورید تا شما رو برسونم خونه ی مادرت،من عجله دارم و باید برم..حس کردم برای دیشب ناراحته اما حرفی نزدم چون با خودم گفتم نمیشه که همیشه من راضی باشم..اونم باید خستگی و بی حوصلگی منو در نظر بگیره..خلاصه مارو رسوند خونه ی مامان و رفت...
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
#تلنگرانه
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد.
ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است ... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ... کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
💢جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره میکنند.
👤 آندره_مالرو
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگرانه
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد.
ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است ... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ... کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
💢جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره میکنند.
👤 آندره_مالرو
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهفت
زیور دندون قروچه ای کرد و گفت زیور نیستم اگه کاری نکنم تمام پتوهامو بشوری......اینو گفت و رفت،ایش بلندی گفتم و مشغول شستن شدم ،اینم دلش خوشه ها.....فک میکنه زن ناصرالدین شاه قاجار شده......
تا غروب چشمم به زیور نخورد و من هم خوشحال از اینکه جلوش کم نیاوردم و جوابش رو دادم مشغول بازی و خنده با دخترها شدم.....
غروب که قباد اومد طبق معمول از پشت پنجره تا اتاق زیور بدرقه اش کردم.....نمیدونم چرا هنوز امید داشتم بیاد تو اتاق ما......بعد از اینکه قباد داخل رفت و در رو بست آه عمیقی کشیدم و دوباره کنار بچه ها نشستم.....نیم ساعتی نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و قباد با قیافه ای عصبانی که تاحالا ندیده بودم اومد توی اتاق....
انقد شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.....هرچند قبل از اینکه من چیزی بگم قباد در اتاق رو محکم به هم کوبید و گفت تو امروز چه کردی بیگم؟دست روی زیور بلند کردی؟
انقد ساده بودم که فک میکردم داره شوخی میکنه.....
با لبخند مسخره و پر از ترسی گفتم چی داری میگی قباد سرکارم گذاشتی؟
قباد سریع خودشو بهم رسوند و محکم یقه ی پیرهنمو گرفت.....
خدایا این قباد شوهر من بود که اینجوری یقمو سفت چسبیده بود؟من هنوز گیج و منگ بودم و نمیتونستم چیزی بگم.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم برو خداروشکر کن که سه تا بچه ازت دارم وگرنه جوری از خونه پرتت میکردم بیرون که دیگه روی برگشتی نداشته باشی......
با بغض گفتم مگه چی گفتم قباد چه کار اشتباهی کردم؟بخدا من که سرم توی کار خودمه ،تو اصلا میبینی تو حیاط بچرخم یا کاری با کسی داشته باشم؟من کار اشتباهی نکردم که.....
قباد با خشم غرید دیگه از این بدتر که زدی توی گوش زیور؟به چه حقی این کارو کردی ها؟مگه نمیدونی اقاش بزرگ این دهه؟اگه بفهمه به دخترش دست زدی میاد اینجارو به آتیش میکشونه......
تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده....پس اون زیور رفته پشت سرم دروغ گفته.....
به گریه افتاده بودم و مثل ابر بهار اشک هام پایین میریخت.....با التماس گفتم قباد بخدا دروغ میگه ،من کاری نکردم فقط گفت پتومو بشور ،گفتم خودت بشور چرا به من دستور میدی....
تا قباد میخواست حرف بزنه زیور در اتاق رو باز کرد و مثل چی وسط پرید و گفت چرا دروغ میگی ها؟مگه تو نبودی صبح زدی تو گوش من گفتی خودت برو پتوهاتو بشور؟درحالی که من دلم درد میکرد و از ترس اینکه نکنه حامله باشم نتونستم خودم پتوهارو بشورم....باشه اشکال نداره، من همین الان میرم خونه ی آقام و بهش میگفتم به عهدت وفا نکردی قباد.....من خونه ی آقام کلفت داشتم ،الان خودم باید کارامو بکنم و وایسم توی حیاط پتو بشورم؟
با دستم اشکامو پاک کردم و گفتم مگه من کلفتتم ؟به همون اقات بگو برات کلفت بفرسته......داشتم به زیور فکر میکردم که یک طرف صورتم داغ شد و سوخت.......
قباد چنان محکم توی صورتم کوبیده بود که حس میکردم استخون فکم خورد شد.......خنده ی تمسخر آمیز زیور رو دیدم و شکستم......از شوهرم کتک خورده بودم، اونم جلوی هووی قَدَرَم......قباد انگشتش رو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت اینو زدم تا یاد بگیری با زیور چطور رفتار کنی،از این به بعد هرکاری که داشته باشه رو باید براش انجام بدی نافرمانی کنی، به خدا قسم از خونه بیرونت میکنم و حتی نمیذارم چشمت به دخترهات بیفته......
قباد میدونست جونم به جون بچه هام وصله..... میدونه بدون دخترام نمیتونم نفس بکشم....
قباد صداشو بلندتر کرد و گفت فهمیدی؟؟؟؟؟
زود سرمو تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم آره......اره..... فهمیدم.....
زیور گفت قباد بهش بگو فردا همه ی پتوهارو بشوره حالا شاید حامله باشم بعد خدایی نکرده بلایی بر بچم میاد ها......قباد نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت میشوره خیالت راحت،خودش میدونه پا رو دم که بذاره حسرت بچه هارو به دلش میذارم.......خدایا چرا یه آدم خوب اینجا پیدا نمیشه.....کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم،دیگه نمیخواستم حتی چشمم به قباد بیفته.....همون سیلی کافی بود تا برای همیشه ازش متنفر بشم و قیدش رو بزنم......همینکه از اتاق بیرون رفتن روی دو زانو نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم.....انگار میخواستم بچه هام شکستنم رو نبینن ،اما فایده ای نداشت، کتک خوردن از پدرشون همه چیزو خراب کرده بود.....طوبی و مهریجان دورم دورم رو گرفته بودن و لحظه ای از کنارم تکون نمیخوردن.....حالم از این بد میشد که از فردا باید کارهای زیور رو هم انجام میدادم.....
هرچقد بخوام حال اون شبم رو توصیف کنم نمیتونم......انقد حالم بد بود که تا خود صبح هذیون میگفتم و مادرم رو صدا میکردم.....روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و دخترها و دیدم که هرکدوم گوشه ای کز کردن،کمی به خودم اومدم اما از درون داغون بودم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهفت
زیور دندون قروچه ای کرد و گفت زیور نیستم اگه کاری نکنم تمام پتوهامو بشوری......اینو گفت و رفت،ایش بلندی گفتم و مشغول شستن شدم ،اینم دلش خوشه ها.....فک میکنه زن ناصرالدین شاه قاجار شده......
تا غروب چشمم به زیور نخورد و من هم خوشحال از اینکه جلوش کم نیاوردم و جوابش رو دادم مشغول بازی و خنده با دخترها شدم.....
غروب که قباد اومد طبق معمول از پشت پنجره تا اتاق زیور بدرقه اش کردم.....نمیدونم چرا هنوز امید داشتم بیاد تو اتاق ما......بعد از اینکه قباد داخل رفت و در رو بست آه عمیقی کشیدم و دوباره کنار بچه ها نشستم.....نیم ساعتی نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و قباد با قیافه ای عصبانی که تاحالا ندیده بودم اومد توی اتاق....
انقد شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.....هرچند قبل از اینکه من چیزی بگم قباد در اتاق رو محکم به هم کوبید و گفت تو امروز چه کردی بیگم؟دست روی زیور بلند کردی؟
انقد ساده بودم که فک میکردم داره شوخی میکنه.....
با لبخند مسخره و پر از ترسی گفتم چی داری میگی قباد سرکارم گذاشتی؟
قباد سریع خودشو بهم رسوند و محکم یقه ی پیرهنمو گرفت.....
خدایا این قباد شوهر من بود که اینجوری یقمو سفت چسبیده بود؟من هنوز گیج و منگ بودم و نمیتونستم چیزی بگم.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم برو خداروشکر کن که سه تا بچه ازت دارم وگرنه جوری از خونه پرتت میکردم بیرون که دیگه روی برگشتی نداشته باشی......
با بغض گفتم مگه چی گفتم قباد چه کار اشتباهی کردم؟بخدا من که سرم توی کار خودمه ،تو اصلا میبینی تو حیاط بچرخم یا کاری با کسی داشته باشم؟من کار اشتباهی نکردم که.....
قباد با خشم غرید دیگه از این بدتر که زدی توی گوش زیور؟به چه حقی این کارو کردی ها؟مگه نمیدونی اقاش بزرگ این دهه؟اگه بفهمه به دخترش دست زدی میاد اینجارو به آتیش میکشونه......
تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده....پس اون زیور رفته پشت سرم دروغ گفته.....
به گریه افتاده بودم و مثل ابر بهار اشک هام پایین میریخت.....با التماس گفتم قباد بخدا دروغ میگه ،من کاری نکردم فقط گفت پتومو بشور ،گفتم خودت بشور چرا به من دستور میدی....
تا قباد میخواست حرف بزنه زیور در اتاق رو باز کرد و مثل چی وسط پرید و گفت چرا دروغ میگی ها؟مگه تو نبودی صبح زدی تو گوش من گفتی خودت برو پتوهاتو بشور؟درحالی که من دلم درد میکرد و از ترس اینکه نکنه حامله باشم نتونستم خودم پتوهارو بشورم....باشه اشکال نداره، من همین الان میرم خونه ی آقام و بهش میگفتم به عهدت وفا نکردی قباد.....من خونه ی آقام کلفت داشتم ،الان خودم باید کارامو بکنم و وایسم توی حیاط پتو بشورم؟
با دستم اشکامو پاک کردم و گفتم مگه من کلفتتم ؟به همون اقات بگو برات کلفت بفرسته......داشتم به زیور فکر میکردم که یک طرف صورتم داغ شد و سوخت.......
قباد چنان محکم توی صورتم کوبیده بود که حس میکردم استخون فکم خورد شد.......خنده ی تمسخر آمیز زیور رو دیدم و شکستم......از شوهرم کتک خورده بودم، اونم جلوی هووی قَدَرَم......قباد انگشتش رو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت اینو زدم تا یاد بگیری با زیور چطور رفتار کنی،از این به بعد هرکاری که داشته باشه رو باید براش انجام بدی نافرمانی کنی، به خدا قسم از خونه بیرونت میکنم و حتی نمیذارم چشمت به دخترهات بیفته......
قباد میدونست جونم به جون بچه هام وصله..... میدونه بدون دخترام نمیتونم نفس بکشم....
قباد صداشو بلندتر کرد و گفت فهمیدی؟؟؟؟؟
زود سرمو تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم آره......اره..... فهمیدم.....
زیور گفت قباد بهش بگو فردا همه ی پتوهارو بشوره حالا شاید حامله باشم بعد خدایی نکرده بلایی بر بچم میاد ها......قباد نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت میشوره خیالت راحت،خودش میدونه پا رو دم که بذاره حسرت بچه هارو به دلش میذارم.......خدایا چرا یه آدم خوب اینجا پیدا نمیشه.....کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم،دیگه نمیخواستم حتی چشمم به قباد بیفته.....همون سیلی کافی بود تا برای همیشه ازش متنفر بشم و قیدش رو بزنم......همینکه از اتاق بیرون رفتن روی دو زانو نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم.....انگار میخواستم بچه هام شکستنم رو نبینن ،اما فایده ای نداشت، کتک خوردن از پدرشون همه چیزو خراب کرده بود.....طوبی و مهریجان دورم دورم رو گرفته بودن و لحظه ای از کنارم تکون نمیخوردن.....حالم از این بد میشد که از فردا باید کارهای زیور رو هم انجام میدادم.....
هرچقد بخوام حال اون شبم رو توصیف کنم نمیتونم......انقد حالم بد بود که تا خود صبح هذیون میگفتم و مادرم رو صدا میکردم.....روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و دخترها و دیدم که هرکدوم گوشه ای کز کردن،کمی به خودم اومدم اما از درون داغون بودم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهشت
وقتی توی مطبخ رفتم تا برای بچه هام صبحانه ای آماده کنم، زیور پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت از صبح تا حالا کجایی ها؟یالا برو پتوهارو بشور ببینم کلی کار دیگه هم دارم.....تا خواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت البته میل خودته،من از خدامه نشوری تا شب که قباد اومد از اینجا پرتت کنه بیرون....کس و کاری هم که نداری فکر کنم باید سر به بیابون بذاری......
ای کاش اون موقع ها از آینده خبر داشتم تا انقد خودم رو بخاطر آدم هایی مثل زیور و قباد عذاب نمیدادم.....
سریع صبحانه ی دخترا رو بردم و به طوبی سپردم مواظب خواهر هاش باشه.....زیور تمام پتوها و چیزهای شستنیش رو توی حیاط ریخته بود تا حسابی منو اذیت کنه...... شستن پتوها و تمیز کردن اتاق زیور و انجام دادن بقیه ی کارهاش تا نزدیکی های غروب طول کشید.....موقع نهار برای دخترها نهار برده بودم، اما خودم نتونستم بودم چیزی بخورم و همین باعث ضعفم شده بود.....تا قبل از اومدن قباد سریع کارهارو انجام دادم و توی اتاق خودمون رفتم.....همینکه دخترهام کنارم بودن و هوامو داشتن باعث میشد تا کمی از دردها و بدبختی هام کم بشه.....یک ماه از وقتی که رسماً کلفت زیور شده بودم میگذشت و دیگه به کار کردن عادت کرده بودم.....زیور انقد بد اخلاق و بد بود که گاهی برای مرضی رحمت میفرستادم....
یه روز صبح که طبق معمول توی اتاق زیور رفتم تا کارهاشو انجام بدم، متوجه شدم حالش خوب نیست.....رنگ و روش کمی پریده بود و مدام از دلدرد شکایت میکرد....اول فکر کردم مسموم شده اما وقتی حالش بد شد و خدیجه خانم با خوشحالی بهش گفت تبریک میگم زیور فک کنم تو راهی داری ...
رنگ از رخسارم پرید......خدای من حالا چکار کنم.....کاش مسموم شده باشه و بچه ای در کار نباشه....بدنم سرد سرد شده بود و نزدیک بود پخش زمین بشم.....زیور وقتی کلمه ی تو راهی رو شنید با خوشحالی شال و کلاه کرد و از خدیجه خانم خواست تا خونه ی قابله همراهیش کنه......تا اونا برن و برگردن مردم و زنده شدم.....از ترس اینکه زیور انگ دزدی بهم نزنه توی اتاق خودم رفته بودم و از پشت پنجره حیاط رو دید میزدم تا بر گردن و از قیافه هاشون متوجه ماجرا بشم..... انقدر چشم به در حیاط دوخته بودم که حس می کردم چشمم خشک خشک شده.....بالاخره در خونه باز شد و اول خدیجه خانم وارد شد، خیلی تلاش کردم قیافه ش رو ببینم اما نتونستم..... لحظه ای دلم خوش بود که شاید خبری از حاملگی نیست، اما وقتی دندون های ردیف زیور رو دیدم که از خوشحالی برق میزدن متوجه همه چیز شدم..... صدای خندههای زیور تمام حیاط را پر کرده بود پس حاملست،خدا به داد من و دختر هام برسه...... زانوهام سست شد و همونجا کنار پنجره نشستم.....لحظه ای توی ذهنم اومد که شاید بچه زیور هم دختر باشه ،اما حتی این فکر و خیال ها هم نمیتونست دلم رو خوش کنه...... دوباره قباد توی اتاق رفت و تا صبح روز بعد بیرون نیومد.....میدونستم همه چی تموم شده و باید برای همیشه قید قباد رو بزنم، البته دیگه برام مهم نبود، با کتکی که جلوی زیور ازش خورده بودم برای همیشه حس تنفر رو توی دلم کاشته بود.......صبح روز بعد هنوز خواب بودم که در اتاق به صدا دراومد.... سریع بلند شدم و در و باز کردم وقتی خدیجه خانم رو پشت در دیدم چشمهامو مالش دادم و سعی کردم خواب رو از سرم بپرونم.......
خدیجه خانم بادی به غبغب انداخت و گفت بیگم دیروز که پیش قابل رفته بودیم خدا رو شکر گفت که زیورحاملست،الان قبل از اینکه قباد سرکار بره پیش من اومد و ازم خواست بهت بگم از این به بعد باید بیشتر به زیور برسی و هر کاری که داشت تمام و کمال براش انجام بدی ،گفت بهت بگم اگه بلایی سر زیور یا بچش بیاد از چشم تو میبینه...... پس حواستو خوب جمع کن الان که زیور خوابه، یک ساعت دیگه برو سراغش ببین چیزی احتیاج داره یا نه، صبحانه همه چیز توی مطبخ هست از بهترین چیزها براش ببر تا خدایی نکرده تا موقع ناهار ضعف نکنه......
دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم، اما از دوباره کتک خوردن میترسیدم.....با بغض توی گلوم باشه ای گفتم و در رو بستم......از اون روز به بعد من رسما کلفت زیور شدم و ریز و درشت کارهاشو انجام میدادم..... هر موقع خدیجه خانم میومد سراغش، جلوی من از قصد پسرم پسرم میکرد تا منو حرص بده....الحق که کارشو هم بلد بود و من حسابی حرص میخوردم......
شکم زیور بزرگ شده بود و اداهاش هم بیشتر.....یه روز میگفت پتوها بو میده، همه رو بشور،یه روز میگفت فرش زیر پام بو میده و خلاصه هرروز کلی کار برای من میتراشید......
خانواده ی پدرش اکثر روزها میومدن و کلی خوراکی براش میاوردن تا به قول خودشون حسابی تقویت بشه.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهشت
وقتی توی مطبخ رفتم تا برای بچه هام صبحانه ای آماده کنم، زیور پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت از صبح تا حالا کجایی ها؟یالا برو پتوهارو بشور ببینم کلی کار دیگه هم دارم.....تا خواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت البته میل خودته،من از خدامه نشوری تا شب که قباد اومد از اینجا پرتت کنه بیرون....کس و کاری هم که نداری فکر کنم باید سر به بیابون بذاری......
ای کاش اون موقع ها از آینده خبر داشتم تا انقد خودم رو بخاطر آدم هایی مثل زیور و قباد عذاب نمیدادم.....
سریع صبحانه ی دخترا رو بردم و به طوبی سپردم مواظب خواهر هاش باشه.....زیور تمام پتوها و چیزهای شستنیش رو توی حیاط ریخته بود تا حسابی منو اذیت کنه...... شستن پتوها و تمیز کردن اتاق زیور و انجام دادن بقیه ی کارهاش تا نزدیکی های غروب طول کشید.....موقع نهار برای دخترها نهار برده بودم، اما خودم نتونستم بودم چیزی بخورم و همین باعث ضعفم شده بود.....تا قبل از اومدن قباد سریع کارهارو انجام دادم و توی اتاق خودمون رفتم.....همینکه دخترهام کنارم بودن و هوامو داشتن باعث میشد تا کمی از دردها و بدبختی هام کم بشه.....یک ماه از وقتی که رسماً کلفت زیور شده بودم میگذشت و دیگه به کار کردن عادت کرده بودم.....زیور انقد بد اخلاق و بد بود که گاهی برای مرضی رحمت میفرستادم....
یه روز صبح که طبق معمول توی اتاق زیور رفتم تا کارهاشو انجام بدم، متوجه شدم حالش خوب نیست.....رنگ و روش کمی پریده بود و مدام از دلدرد شکایت میکرد....اول فکر کردم مسموم شده اما وقتی حالش بد شد و خدیجه خانم با خوشحالی بهش گفت تبریک میگم زیور فک کنم تو راهی داری ...
رنگ از رخسارم پرید......خدای من حالا چکار کنم.....کاش مسموم شده باشه و بچه ای در کار نباشه....بدنم سرد سرد شده بود و نزدیک بود پخش زمین بشم.....زیور وقتی کلمه ی تو راهی رو شنید با خوشحالی شال و کلاه کرد و از خدیجه خانم خواست تا خونه ی قابله همراهیش کنه......تا اونا برن و برگردن مردم و زنده شدم.....از ترس اینکه زیور انگ دزدی بهم نزنه توی اتاق خودم رفته بودم و از پشت پنجره حیاط رو دید میزدم تا بر گردن و از قیافه هاشون متوجه ماجرا بشم..... انقدر چشم به در حیاط دوخته بودم که حس می کردم چشمم خشک خشک شده.....بالاخره در خونه باز شد و اول خدیجه خانم وارد شد، خیلی تلاش کردم قیافه ش رو ببینم اما نتونستم..... لحظه ای دلم خوش بود که شاید خبری از حاملگی نیست، اما وقتی دندون های ردیف زیور رو دیدم که از خوشحالی برق میزدن متوجه همه چیز شدم..... صدای خندههای زیور تمام حیاط را پر کرده بود پس حاملست،خدا به داد من و دختر هام برسه...... زانوهام سست شد و همونجا کنار پنجره نشستم.....لحظه ای توی ذهنم اومد که شاید بچه زیور هم دختر باشه ،اما حتی این فکر و خیال ها هم نمیتونست دلم رو خوش کنه...... دوباره قباد توی اتاق رفت و تا صبح روز بعد بیرون نیومد.....میدونستم همه چی تموم شده و باید برای همیشه قید قباد رو بزنم، البته دیگه برام مهم نبود، با کتکی که جلوی زیور ازش خورده بودم برای همیشه حس تنفر رو توی دلم کاشته بود.......صبح روز بعد هنوز خواب بودم که در اتاق به صدا دراومد.... سریع بلند شدم و در و باز کردم وقتی خدیجه خانم رو پشت در دیدم چشمهامو مالش دادم و سعی کردم خواب رو از سرم بپرونم.......
خدیجه خانم بادی به غبغب انداخت و گفت بیگم دیروز که پیش قابل رفته بودیم خدا رو شکر گفت که زیورحاملست،الان قبل از اینکه قباد سرکار بره پیش من اومد و ازم خواست بهت بگم از این به بعد باید بیشتر به زیور برسی و هر کاری که داشت تمام و کمال براش انجام بدی ،گفت بهت بگم اگه بلایی سر زیور یا بچش بیاد از چشم تو میبینه...... پس حواستو خوب جمع کن الان که زیور خوابه، یک ساعت دیگه برو سراغش ببین چیزی احتیاج داره یا نه، صبحانه همه چیز توی مطبخ هست از بهترین چیزها براش ببر تا خدایی نکرده تا موقع ناهار ضعف نکنه......
دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم، اما از دوباره کتک خوردن میترسیدم.....با بغض توی گلوم باشه ای گفتم و در رو بستم......از اون روز به بعد من رسما کلفت زیور شدم و ریز و درشت کارهاشو انجام میدادم..... هر موقع خدیجه خانم میومد سراغش، جلوی من از قصد پسرم پسرم میکرد تا منو حرص بده....الحق که کارشو هم بلد بود و من حسابی حرص میخوردم......
شکم زیور بزرگ شده بود و اداهاش هم بیشتر.....یه روز میگفت پتوها بو میده، همه رو بشور،یه روز میگفت فرش زیر پام بو میده و خلاصه هرروز کلی کار برای من میتراشید......
خانواده ی پدرش اکثر روزها میومدن و کلی خوراکی براش میاوردن تا به قول خودشون حسابی تقویت بشه.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9