الله رافراموش نکنید
910 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو

الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش پیشدستی کرد و با لحن سرد و قاطع گفت مادرت چرا در این مورد با ما مشورت نکرد؟ فکر می‌ کنم او لازم ندید که با ما صحبت کند یا حداقل نظر پسر من را بخواهد.
با تعجب و کمی عصبانیت به او نگاه کردم، چرا باید نظر الیاس یا خانواده‌ اش را می‌ خواستند؟ نامزدی خواهر من چه ربطی به این خانواده دارد؟
به آرامی گفتم مادر جان، چندی قبل مادرم این موضوع را زمانی که ما آنجا بودیم یاد کرده بود. حالا هم خودشان رضایت دارند.
اما مادر الیاس با لحن تند و شماتت‌ آمیز گفت خانواده شما اصلاً نزاکت را نمی‌ فهمند! الیاس داماد اول خانواده شما است، باید در هر موضوعی از پسرم مشورت بگیرند. آنها کاملاً پسر مرا نادیده گرفته‌ اند.
خواستم اعتراضی کنم که الیاس با صدای سرد و بی‌احساسش گفت فردا صبح خودت برو، ولی حمزه را پیش مادرم بگذار. او را با خودت نبر. نمی‌ خواهم تو مصروف شوی و خدای ناکرده به پسرم آسیبی برسد.
نگاهی به حمزه انداختم، با صدای آرام اما محکم گفتم نخیر، من مراقبش هستم. نگران نباش.
الیاس به چشمانم خیره شد و با صدای خشنی که در آن تهدیدی نهفته بود، گفت چیزی که گفتم همانطور کن. روی حرف من حرف نزن. اگر زیاد به فکر پسرت هستی، فردا نرو. باز آنها نیازی ندیدند که با من مشورت کنند. پس بودن یا نبودن ما در آنجا فرقی ندارد.
کلامش چون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. باورم نمی‌ شد که اینقدر زود حرف‌ های خانواده ‌اش تاثیر عمیقی روی او گذاشته باشد. دیگر هیچ حرفی نزدم. سکوتی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت. نمی‌ دانستم باید چه کار کنم. من بدون حمزه نمی‌ توانستم بروم، و اگر نمی‌ رفتم، مهسا از دستم ناراحت می‌ شد.
شب وقتی داخل اطاق شدم، الیاس با حمزه گرمِ بازی بود. لحظه ‌ای منتظر ماندم تا بازی‌ شان تمام شود، بعد با صدایی آرام گفتم الیاس، لطفاً اجازه بده حمزه را هم با خودم ببرم. وعده میدهم مراقبش باشم، لحظه‌ ای هم تنها نمی‌ گذارمش.
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت تو چرا بی‌ احترامی خانواده ‌ات به من برایت اهمیت ندارد؟ ببین، من مقابل همه چیزی نگفتم چون نخواستم موضوع بزرگتر شود، ولی حق با اوست. من داماد بزرگ خانواده ‌تان هستم، چرا بدون مشوره با من، درباره ا‌ی نامزدی مهسا تصمیم گرفتند؟
با تعجب گفتم الیاس، زندگی مهسا چه ربطی به ما دارد؟ مهسا پدر و مادر دارد، این تصمیم به آنها مربوط است، نه به داماد و خانواده اش.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️
#سرگذشت_مهین_3
#بیراهه
قسمت سوم

مامانم میگفت اون مردها بقدری لات و قلدر بودند که حتى اون آقا پسر هم باهاشون دهن به دهن نشد و فقط مارو به خونه اش هدایت کرد.توی حیاط خونه بودم که مادر اون پسر از اتاق اومد بیرون و به پسرش گفت: این خانم کیه؟؟پسر جریان رو خلاصه وار بهش تعریف کرد و گفت ننه.،یه چادر برای این خانم میاری؟.ننه اش با اخم گفت : مگه من چند تا چادر دارم؟تو میخواهی برام بخری؟پسر به مادرش گفت نه..بیار بده سر کنه.،دوباره بهت برمیگردونه..ننه با اخم و غرولند رفت داخل اتاق ویه چادر آورد و داد دست من و با لحنی محکم گفت من بدون این چادر هیچ جا نمیتونم برم خیلی زود بهم برمیگردونی..لال لال بودم..با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و سریع چادر رو سر کردم.با انداختن چادر روی سرم انگار دنیا رو بهم دادند و جرأت گرفتم..اون پسر گفت: چند ساعت صبر کنی هوا تاریک و اینجا خلوت میشه و میتونی برگردی خونه ات.....

گفتم صاحبخونه جوابم کرده..دنبال خونه هستم..ننه گفت: پس شوهرت کجاست؟؟؟ سرمو انداختم پایین..ننه متوجه شد و با عصبانیت گفت: بیوه ایی؟؟چرا نرفتی خونه ی پدرت؟اینجا نمیتونی بمونی..توی این خونه چند تا پسر مجرد دارم..حرفش بهم برخورد ولی جرات خارج شدن از خونه رو هم نداشتم..پسرش گفت نه..میره..چند ساعت صبر کن..میره.ننه گفت: ابوالفضل!! (اسم اون پسره بود.پدرت بیاد و اینجا ببینه منو به باد کتک میگیره..ابوالفضل گفت: دنبال خونه میگرده..صاحبخونه جوابش کرده..کجا بره؟بعدش ابوالفضل یه کم فکر کرد و باخوشحالی رو به مادرش ادامه داد: من میگم سرداب زیرزمین رو به این خانم اجاره بدیم..ننه گفت کلی اونجا وسایل دارم،بعدش این خانم شوهر نداره و برامون دردسر میشه..مامان دیگه توضیح نداد که چطور مستاجر ابوالفضل اینا شد و بعد از چند ماه با ابوالفضل ازدواج کرد.وقتی برادرم محمود چهار ساله بود مامان احمد رو بدنیا آورد...احمد یک سالش بود که ابوالفضل توی درگیریهای خیابانی و تظاهرات قبل از انقلاب زخمی میشه و از اونجایی که میترسید دستگیر بشه بیمارستان نمیره و در اثر عفونت شدید توی خونه فوت میشه...

روز فوت ابوالفضل بدترین روز عمرم بود.ننه اش منو مقصر میدونست و میگفت پاقدم تو خیلی نحسه ، بهتره از اینجا بری تا پسرهای کوچیکترمو از راه بدرد نکردی،با دو تا بچه مونده بودم چیکار کنم چون دیگه توی اون خونه جایی نداشتم اما پخته تر شده بودم و میتونستم روی پای خودم بایستم..مامان ادامه داد: یه خانمی رو میشناختم که دنبال کلفت بود. دست بچه ها رو گرفتم و رفتم اونجا و قبول کرد تا براش کلفتی کنم تا بچه هام گرسنه نمونند..شوهر اون خانم گنده لات و لوتی محله بود..یک سال گذشت و نمیدونم چطور شد که با رضایت همسرش منو به عقد خودش در آورد و سال ۵۸ درست زمانی که جنگ شروع شد تو بدنیا اومدی،وقتی من بدنیا اومدم مامان ۲۱ ساله و بابا اسماعیل ۵۷ ساله بود..... بابا اسممو مهین میزاره تا هم وزن اسم مامانم باشه..به گفته ی مامان چون بابا دختر نداشت از تولد من خیلی خوشحال میشه.،انگار خیلی به من علاقه داشت و رفتارش نشون میداد که بین من و بچه های خودش فرق میزاره آخه از همسر اولش شش تا پسر داشت و دختر دار نشده بود...

هنوز پنج ساله نشده بود که بابا اسماعیل قلبش میگیره و فوت میکنه ومنم مثل احمد از بابا یتیم میشم..خاطرات چندانی از بابا یادم نمیاد ولی هاله ایی از آزار و اذیتهای پسراش توی ذهنم هست..بابا اسماعیل وضع مالی متوسط رو به خوب داشت اما چون مامان از حق وحقوق و ارث و میراث چیزی سر در نمیاورد هیچ مالی به منو مامان نرسید..وقتی این قضیه رو تعریف میکرد ، گفت بابا که فوت شد فقط چهل روز توی خونه اش موندم و همچنان کارهای خانم رو انجام میدادم ولی بعد از مراسم چهلم، خانم بهم گفت: هی شهین..دیگه کلفتی بسه.،دیگه مفت خوری بچه هات از مال پدر بچه هام کافیه..بهتره دمتو بزاری روی کولت و از اینجا گم شی..مامان ناراحت و پکر به خانم گفت: خانم جان..من با سه تا بچه کجا برم؟کجا رو دارم؟بخاطر مهین هم که شده اجازه بدید همینجا بمونیم..راستش محمود بزرگ شده نمیزارم بره مدرسه و میفرستمش سرکار تا خرجی مارو بده...

#ادامه_دارد...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_4
#بیراهه
قسمت چهارم


مامانم گفت محمود میره سرکار تا خرجی مارو بده..شما بزرگواری کنید تا فقط سقفی بالاسرمون باشه..خانم با پرخاش گفت: لازم نکرده.،پسر چهارمی که از سربازی برگشت میخواهم براش زن بگیرم..اون اتاق رو نیاز دارم..سه روز بهت وقت میدم تا از اینجا برید و گرنه با پسرام طرفی..با این برخورد و حرفهای خانم..مامان که دیگه با تجربه شده و برای خودش پس انداز داشت چند محله پایین تر یه اتاق اجاره کرد و یه روز صبح اسباب کشی کردیم و دیگه هیچ وقت خانواده ی بابا رو ندیدیم..سرگذشت من از وقتی که نه ساله بودم شروع میشه..وقتی کلاس سوم بودم یه روز که خسته و کوفته از مدرسه رسیدم خونه دیدم یکی از همسایه ها خونه ی ماست..سلام کردم و به مامان گفتم ناهار چی داریم؟؟ خیلی گرسنمه..مامان گفت تن ماهی با برنج.،با صدای بلند گفتم آخ جون برنج..من پلو خیلی دوست دارم..خانم همسایه رو به مامان گفت: فعلا ناهار این بچه رو بده بعد بیا که کارت دارم..مامان متعجب گفت: چه کاری؟خانم همسایه گفت: حالا میفهمی..برو غذای مهین رو بیار تا برات تعریف کنم....

تا مامان غذا بياره من مانتو و مقنعه امو در آوردم و توی دستم مچاله کردم و مثل یه توپ پرتش کردم یه گوشه..خانم همسایه با خنده گفت: دختر باید سلیقه داشته باشه،الان لباسهای مدرسه ات چروک میشه..گفتم بعدا صافش میکنم ،بزار ناهارمو بخورم.مون لحظه مامان با یه بشقاب پلو و تن اومد نشست پیش خانم همسایه و به من گفت بیا بخور..سریع نشستم و مشغول خوردن شدم.هنوز اولین قاشق رو نخورده بودم که مامان گفت خب.شفيقه خانم گفت: خب چی؟مامان گفت: چی میخواستی بگی؟
شفیقه خانم به من اشاره کرد وگفت: اهااا..پیش این بچه بگم؟مامان گفت بگو.الان بچه رو کجا بفرستم؟خودت میدونی که همین یه اتاق و حیاط رو داریم..با هزار زحمت این خونه ی ۳۰ متری رو پیدا کردم تا مستقل باشم و با صاحبخونه توی یه خونه نباشم..شفیقه خانم گفت: اره راست میگی.،ولی خداروشکر تونستی اینجارو اجاره کنی.راستی،تو که گفتی شوهر سومت وضع مالیش خیلی خوب بود،مامان گفت: اررره ،بابای خدا بیامرز مهین بود... خدا رحمتش کنه..همین که ۸-۷ سال سایه اش بالا سر منو بچه هام بود تا آخر عمر دعاش میکنم...

شفیقه خانم گفت پس ارثیه ایی به شما نرسید؟مامان گفت: چه ارثیه ایی؟خودش زن و شش تا پسر داشت. دارایش به اونا میرسه نه به ما..شفیقه خانم گفت مگه مهین دخترش نیست؟؟؟ مگه شناسنامه نداره؟؟ مگه تو عقدنامه نداری؟مامان تایید کرد و گفت: همه رو داریم..شفیقه خانم برای مامان توضیح داد که هم مامان و هم من از اموال بابا سهمی داشتیم و میتونیم دنبالش باشیم تا بگیریم مامان متعجب گفت:واقعااا؟من نمیدونستم..الان هم خونه ی آقا اسماعیل رو فروختند و از اینجا رفتند..چطوری میتونم پیداشون کنم؟شفیقه خانم گفت: بخواهی محکم دنبالش باشی شاید پیدا کنی اما هم وقتتو میگیره و هم باید هزینه کنی..اصلا اونو ولش کن...مامان گفت: کاش یکی زودتر بهم میگفت تا این دختر این همه سختی نمیکشید..شفیقه خانم گفت: خانواده ات هم چیزی نگفتند..مامان گفت از وقتی از ابراهیم طلاق گرفتم هیچ کدوم از افراد خانواده ام حتی سراغمو نگرفتند..انگار عارشون میاد که من دخترشون هستم..شفیقه خانم گفت ببخشید که ناراحتت کردم،بعدش با چشمهاش به من اشاره کرد و رو به مامان گفت راستی ،چرا مهین هیچ شباهتی به تو نداره؟شبیه کیه؟

مامان آروم طوری که من نشنوم سرم پایین بود اما شنیدم گفت: شبیه پدر خدا بیامرزه اش،شفیقه خانم هم به تقلید از مامان زمزمه وار گفت میگم آخه..تو سفید و چشم و ابرو مشکی ولی با چشمهاش به من اشاره کرد این سیاه و فرفری..مامان دستی روی موهام کشید و گفت: عاشق موهای فرفری دخترمم..حالا چی میخواستی بگی؟اینقدر که حرف تو حرف شد ،حرف اصلیتو یادت رفت..شفیقه خانم گفت : اهااااا..یکی از فامیلا دو سال پیش زنش مرده و الان دنبال یه خانم خوشگلی مثل تو میگرده.،خیلی پولداره..میگه یه نفررو میخواهم که فقط براش بخرم و اونم بپوشه و من کیف کنم..مامان گفت بچه هم قبول میکنه؟؟شفیقه خانم گفت: فکر نکنم چون سنش بالاست و حوصله ی بچه نداره.،مامان متعجب گفت: مگه چند سالشه؟شفیقه خانم گفت : ۶۲ ساله است.. بچه هاش ازدواج کردند و با کلی دارایی تنها مونده.،مامان با بغض گفت:من اگه قصدم ازدواج باشه فقط بخاطر بچه هامه آخه خودت میدونی که درآمدی ندارم.وگرنه خودم شوهر رو میخواهم چیکار،دیگه دارم پیر میشم...


#ادامه_دارد...(فردا شب)

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیویک


دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان ،طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه، انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....
یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم می‌گفت این زن اهل خرافه بود و حسابی باید ازش میترسیدم.‌......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم..
خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه؟ منکه این خرافاتو باور ندارم.....تو هم لازم نیست الکی بترسی، مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید ،حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی‌....قباد این هارو گفت و طوبی ‌رو بغل کرد و به سمت در رفت....
زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد ،بچه رو کجا می‌بری؟؟
قباد گفت هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم ... در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و می‌گفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی،می‌خوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......
قباد گفت از چی می‌ترسی ماه بیگم؟ مگه من اینجا نیستم، زود باش بیا توهم......
قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم ،میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر می‌کنه به حرفش گوش ندادم ،اما خب چکار کنم زورم به قباد نمی‌رسید.....
سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......
وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم ،با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد ناسزا میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....
پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم، بیا همینجا پیش خودم بشین....
سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم..‌....انقد از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح می‌لرزید.....
اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و می‌ره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ، خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت مگه نگفتم بچه رو جلوی این زن شوم نیار ،ها؟
با صدایی که به وضوح می‌لرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست ،هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد ،گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....
خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد، بذار اینا برن تو اتاقشون.....
سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن....
خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد، میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه‌‌‌‌.....
قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.‌‌....این اگه کاری بلد بود، که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه ،من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟
کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمی‌خواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....
چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر می‌خندیدن.....
یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمی‌رفتم ،که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....
یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......
بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....
گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....
منهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم، اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....
لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم ،وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....
حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست ،خدیجه خانم هم که خونست، زود میرم سر چشمه لباس ها رو می‌شورم و برمیگردم.....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیودو


وقتی به خدیجه خانم گفتم ،اول مخالفت کرد ،اما وقتی گفتم طوبی هیچ لباس و کهنه ای نداره و نمیتونم تا فردا صبر کنم قبول کرد و گفت برو و زود برگرد، غذامو بار بذارم میرم طوبی رو میبرم پیش خودم.....
سریع لباس هارو برداشتم و راهی شدم... فاصله ی خونه تا چشمه زیاد نبود و خیلی زود لباس هارو شستم و برگشتم.....
با خودم فکر کردم خدیجه خانم رفته و طوبی رو پیش خودش برده ،اما وقتی توی اتاقش رفتم انگار تازه یادش اومده باشه گفت وای یادم رفت ،این مرضی اومد این پارچه رو برام آورد گفت ننش از شهر آورده حواسم پرت شد.....
اینو که گفت سریع به سمت اتاق خودمون رفتم ،اما با دیدن طوبی که روی پاهای گل بهار خواب بود نفس راحتی کشیدم.....
خدیجه خانم هم پشت سرم اومد و گفت خیالم راحت شد، ترسوندیم که دختر.....
کنار گل بهار نشستم و گفتم چی شد کسی داخل اتاق نیومد؟
زود گفت چرا جهان خانم یه لحظه اومد، اما کارمون نداشت، اتفاقا طوبی رو هم بوسید و رفت، فقط یه لحظه دستشو کرد تو دهن طوبی گفت ببینم دندون داره یانه.....
همین جمله کافی بود که تا سر حد مرگ برم و برگردم......
خدیجه خانم گفت من یه هفتست گلوی خودمو پاره کردم میگم این زن بده، بعد تو گذاشتی دست بزنه به بچه؟
گل بهار با ترس گفت مامان بخدا خواستم صدات کنم ،اما وقتی دیدم زود رفت و کاری هم نکرد چیزی نگفتم..
خدیجه خانم گفت ساکت شو گل بهار، وای به حالت اگه بچه چیزیش بشه، من میدونمو تو.....
گل بهار که انگار فهمیده بود قضیه جدیه، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت.....
از همون لحظه حتی برای یک ثانیه هم از کنار طوبی تکون نخوردم، کاش هیچوقتم برای شستن اون لباس ها نمی‌رفتم....هردقیقه دستمو جلوی دماغ طوبی می‌گرفتم تا خیالم راحت بشه که نفس می‌کشه....خدایا این قوم ظالم از جون من چه میخواستن....اینها کی بودن که حتی به بچه ی کوچیک هم رحم نداشتن.....
کمی بعد طوبی از خواب بیدار شد و حالش خوب بود.....دست و پاهاشو تکون میدادم، باهاش حرف میزدم و وقتی دیدم مشکلی نداره کمی خیالم راحت شد ،اما هنوز هم ته دلم ترسیده بودم.....
غروب که قباد اومد زود قضیه رو براش تعریف کردم ،اما دوباره خندید و گفت ول کن ماه بیگم، توهم حرفای مامانم روت تاثیر گذاشته؟شاید از حس کنجکاویش اومده بچه رو دیده و رفته، الآنم که خداروشکر دخترم خوبه و مشکلی نداره ..
چیزی نگفتم و مشغول شیر دادن به طوبی شدم......شب موقع خواب بود و حس میکردم طوبی کمی بی قراره،گریه میکرد و شیر نمی‌خورد.....ساعت ها سر پا میگردوندمش اما فایده ای نداشت و نمیخوابید.....
قباد وقتی صدای گریه هاشو شنید از خواب بیدار شد و گفت چی شده بیگم چرا نمیخوابه؟
گفتم نمیدونم قباد بچم خیلی بی قراره....
قباد بلند شد و طوبی رو توی آغوش کشید،انقد نازش کرد و سر پا تابش داد تا خوابید.....باورم نمیشد طوبی خوابیده با خوشحالی از قباد گرفتنش و توی رختخوابش گذاشتم، خودم هم انقد خسته بودم که تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد....نیمه های شب بود که با صدای ناله ای از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا متوجه اطرافم شدم....خدای من این صدای طوبی بود؟سریع از رختخواب برش داشتم و بغلش کردم، اما دخترم انقد داغ بود که انگار داشت توی آتیش میسوخت‌....بلند جیغ زدم و قباد رو صدا میزدم....بچه بودم و بی تجربه اولین باری بود که توی این شرایط قرار می‌گرفتم و نمی‌دونستم باید چکار کنم......
قباد با ترس و وحشت بیدار شد و گفت چته بیگم چی شده؟دخترم خوبه؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم بچه داره توی تب میسوزه قباد،توروخدا یه کاری کن بچم از دست رفت....
قباد زود دستشو روی بدن طوبی گذاشت و سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت....چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و خدیجه خانم داخل شد‌‌‌‌‌......
خدیجه خانم با هول کنارم نشست و طوبی رو از دستم گرفت....
من از ترس به خودم میلرزیدم و نمی‌دونستم باید چکار کنم.....
خدیجه خانم دستشو روی شکم طوبی گذاشت و گفت خاک تو سرم این بچه داره تو تب میسوزه ....پاشو دختر برو یه تشت آب برام بیار، نه سرد باشه نه گرم، یه پارچه هم بیار بچه رو خشک کنم.....
برام سخت بود جدا شدن از طوبی اما زود بلند شدم و دست به کار شدم.....آب توی مخزن که سرد سرد بود، سریع توی قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم تا از سردی در بیاد....آب رو برداشتم و با پارچه ی تمیزی توی اتاق رفتم......ناله های طوبی ضعیف تر شده بود و دلم رو خون میکرد....
قباد از خونه بیرون رفته بود تا بلکه طبیبی پیدا کنه.....خدیجه خانم سریع لباس های بچه رو درآورد و توی تشت گذاشت،بدنش رو با اب میشست و زیر لب چیزی می‌گفت.....من گوشه ی دیوار کز کرده بود و از خدا التماس میکردم بچم رو صحیح و سالم بهم برگردونه.....


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوسه


خدیجه خانم چند باری بدن طوبی رو با آب شست و خشک کرد اما فایده ای نداشت، تبش برای لحظه ای قطع میشد و دوباره بالا می‌رفت....
خبری از قباد هم نبود، احتمالا برای پیدا کردن طبیب تا ده های اطراف رفته بود.....هوا روشن شده بود و طوبی هنوز توی تب میسوخت....دیگه جونی برام نمونده بود، از بس گریه کرده بودم.....طوبی گریه میکرد که در اتاق باز شد و قباد با مرد مسنی وارد اتاق شد....نور امیدی توی دلم تابید....سریع بلند شدم و جلوی طبیب رفتم ،کارهام دست خودم نبود و با گریه و هق هق میخواستم براش تعریف کنم که چی شده....طبیب به حرف هام گوش داد و گفت دخترم خودتو اذیت نکن، بچه تب می‌کنه ،دیگه چیزی نشده که یه قطره دارم میریزم رو زبونش خوب میشه....
سعی کردم به حرفش گوش بدم و‌کمی آروم بشم....طوبی بی حال بی حال شده بود و از شدت تب گونه هاش قرمز رنگ بود....
طبیب کنارش نشست و به تمام بدنش دست زد،نگاهی به قباد کرد و گفت این بچه تبش عجیب غریبه ،چرا انقد داغه،انقد پاشویش کردین تاحالا باید کمی پایین میومد....
قباد ملتمسانه نگاهش کرد و گفت توروخدا هرکاری از دستت برمیاد بکن، این خدا این بچه رو بعد از دوازده سال به من داده.....
بغض توی صدای قباد هر آدمی رو به گریه مینداخت.....
طبیب توی وسایلش دست کرد و شیشه ی کوچیکی درآورد،توی دلم مدام خدا رو صدا میزدم....طبیب چند قطره توی دهن طوبی ریخت و بلند شد و گفت من برم، دیگه تنها کاری که از دست من برمیومد ریختن همین قطره بود، اگر تبش با این قطره پایین نیاد من کاری نمیتونم بکنم.....
قباد با رنگ و رویی پریده گفت طبیب پس ما چکار کنیم ؟بشینیم به در و دیوار نگاه کنیم تا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟
طبیب کنار قباد ایستاد ‌و گفت مادر خدابزرگم همیشه سرش توی قرآن بود و برای مردم دعای قرآنی میکرد، یادمه همیشه می‌گفت هروقت بچه ای تبش شدید بود و پایین نمیومد ،برین پیش ملای دعانویس و براش سرکتاب باز کنین،حالا منم اینو به شما میگم ،این بچه رو ببر پیش ملای حاذق شاید بوی بد بهش خورده.....
جلو پریدم و گفتم آقا توروخدا اگه ملای خوب سراغ داری بگو بهم ،من همین بچه رو دارم، آقا چیزیش بشه میمیرم بخدا....
طبیب که مشخص بود دلش برام سوخته، دستی توی ریشش کشید و گفت همین ده بالا یکی هست بهش میگن شیخ عجل ،اگه میتونی همین امروز بچتو ببر شاید برات کاری کنه.....
قباد دنبال طبیب رفت تا دستمزدشو بهش بده و وقتی برگشت با گریه گفتم دستم به دامنت قباد بیا بچمو بردار بریم پیش همون شیخی که گفت ،بچم داره از دست می‌ره.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم بچه شدی؟اینا همش خرافاته ،وقتی طبیب نتونست کاری کنه، ملا می‌تونه؟
هنوز کامل حرفشو نزده بود که خدیجه خانم مثل فشنگ از جا پرید و محکم توی سینه ی قباد زد.....
قباد با چشم هایی که از شدت تعجب باز شده بود گفت چکار می‌کنی مامان ؟خدیجه خانم گفت خدا چیکارت نکنه قباد، که هرچی میگم اهمیت به حرفم نمیدی، اونشبم بهت گفتم بچه رو جلو این زن نیار، گوش ندادی تا زهرشو ریخت....
قباد زود گفت کی زهرشو ریخت؟ چی داری میگی؟
تا خواستم جوابشو بدم خدیجه خانم پرید توی حرفمو گفت به تو چه مربوطه ها؟
رو به من کرد و گفت لباس بپوش باهم می‌بریم، بچه رو این انگار دلش میخواد همینجا بشینه تا بچش یه چیزیش بشه....
دیگه نموندم تا به حرفای خدیجه خانم و قباد گوش بدم سریع لباسامو تنم کردم و دنبال خدیجه خانم راه افتادم .....
قباد هم وقتی دید توجهی بهش نداریم، ناچارا دنبالمون راه افتاد....
راه دو ساعته رو توی کمتر از یک ساعت رفتیم و تا چشم باز کردیم خودمون رو پشت در خونه ی شیخ دیدیم......پیرزنی درو برامون باز کرد و وقتی فهمید بچه ی مریض داریم، زود راهنماییمون کرد داخل.....
طوبی کمی بدنش خنک تر شده بود، اما هنوز هم تب داشت.....
پشت در اتاق نشستیم تا اتاق شیخ خالی بشه و داخل بریم ....نیم ساعتی طول کشید تادر اتاق شیخ باز شد و زنی که صورت خودشو استتار کرده بود بیرون رفت....
پیرزن اشاره داخل بریم و خدیجه خانم جلوتر از همه راه افتاد.....پیرمرد که کلاه سفیدی پوشیده بود با دیدن طوبی که توی بغل قباد بود دستشو روی زمین گذاشت و گفت بیا بشین اینجا......
بشین ببینم بچه رو‌‌.....قباد سریع رفت و کنارش نشست....چشم های پیرمرد یجوری بود موقع حرف زدنش چشماشو ریز میکرد و بالا رو نگاه میکرد، جوری که وحشت وجود آدم رو می‌گرفت....
قباد طوبی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت شیخ دخترم از شب تا حالا تب کرده، البته الان یکم بهتره ،اما خب جوری داغ شده بود که حتی طبیب هم نتونست براش کاری کنه......
پیرمرد دستی به بدن طوبی زد و از توی وسایلش چندتا مهره و تاس عجیب و غریب درآورد.......
همه ی وجودم چشم و گوش شده بود و بهش زل زده بودم.....


ادامه دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

شاهین و کشاورز

روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.
شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.
یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد.

مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.
مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد.
به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوهشت

توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب می‌نشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود.....
اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی می‌کنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد‌ مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه و‌پر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و می‌گفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار می‌کنه خوابم نمی‌برد و ترس وجودم رو می‌گرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم.
یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست می‌کشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم می‌کنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت می‌ترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود.....
مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستونه


کور خوندید....
خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم.. اره دیگه ازتم بعید نیست، اما این بار کاری بکنی میگم قباد حسابت و برسه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....
مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......
من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه...........اگه این بارم بلایی سر بچم بیاره چه خاکی توی سرم کنم.....خدایامن بچه امو بی تجربه، خودت به دادم برس و پناهم باش.....
قباد که از سر کار اومد با تعجب بهم نگاه کرد وگفت چی شده ماه بیگم؟ چرا رنگ و روت پریده؟
دوباره اشکام سرازیر شد و قضیه ی اومدن مرضی توی اتاق و تهدید کردنش رو گفتم....
اخم های قباد توی هم رفت و گفت بیخود کرده اگه دست از پا خطا کنه بلایی به روزش میارم که تا عمر داره فراموش نکنه ،تو هم اصلا نترس، مگه من میذارم بلایی سر بچم بیاره......
حرفای قباد کمی آرومم کرد و ترسم کمتر شد.....اونشب برخلاف بقیه ی شب ها بدون اینکه چیزی بخورم سرمو روی بالشت گذاشتم و زود به خواب رفتم....نیمدونم چقد گذشته بود و چه موقع از شب بود که با درد شدیدی توی دلم از خواب بیدار شدم.....اول فکر کردم شاید بخاطر ضعف و نخوردن شام باشه چون لحظه ای درد می‌گرفت و لحظه ای خوب میشد....با خودم می‌گفتم حالا خوب میشم و دوباره می‌خوابم اما هرچه می‌گذشت دردم شدیدتر میشد و فاصله ی درد ها کمتر......هوا گرگ و میش شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و قباد رو از خواب بیدار کردم....از درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم و قباد رو صدا میزدم.....قباد وقتی حال و روزم رو دید زود از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با خدیجه خانم و گل بهار توی اتاق اومدن.....خدیجه خانم توی صورتش زد و گفت این دردش شروع شده بچش داره به دنیا میاد چرا زودتر نگفتی بهم؟زود باش برو در خونه ی قابله و هرجور شده با خودت بیارش من میترسم بهش دست بزنم، این یه بارم بچه سقط کرده.....
قباد بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.....
از شدت درد مامانمو صدا میکردم و ازش میخواستم دردمو کمتر کنه....چه دختر بدبختی بودم که توی سخت ترین و بهترین روز زندگیم مادرم کنارم نبود تا کمی دردمو تسکین بده.....خدیجه خانم دستمو گرفت و توی رختخوابم برد....دردها بدون فاصله شده بودن و یکسره در حال درد کشیدن بودم.....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی به زنده موندنم نیست.....خدیجه خانم دست و پامو ماساژ میداد تا به قول خودش کمتر درد بکشم اما فایده ای نداشت.....کمی بعد قباد توی اتاق اومد و با اضطراب گفت مامان هرچی در زدم قابله درو باز نکرد فک کنم گوشاش سنگین شده.....
خدیجه خانم زود از جا پرید و گفت بخشکی شانس،ببین قباد توی ده بالا قابله زیاد هست جلدی برو و با پول یکیشو راضی کن بیاد بالا سر این بیچاره......
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....
قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده؟ فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....
خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....
قابله هر نیم ساعت می‌گفت هنوز بچه نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد، اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره گفت بچه داره میاد، تلاشمو بکن، وگرنه خفه میشه ها.....
همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم ....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....
خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....
قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم ،دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سی


خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت....
من اما با ذوق به دخترم زل زده بودم و برام مهم نبود قباد و خدیجه خانم چه فکری میکنن....همینکه میدونستم دیگه از تنهایی در اومدم و کسی هست که از گوشت و خون خودم باشه برام کافی بود......قابله چند ساعتی اونجا موند و وقتی خیالش راحت شد حالم خوبه، خداحافظی کرد و رفت.....
ظهر بود و از شدت گرسنگی در حال بیهوش شدن بودم.....از توی حیاط بوی کباب میومد و شکمم رو مالش میداد....کمی که گذشت در اتاق باز شد و قباد با بشقابی پر از کباب داخل شد‌‌ چشمم که به کباب ها خورد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ولع شروع به خوردن کردم.......جوری غذا می‌خوردم که انگار مدت هاست لب به چیزی نزدم.....قباد کنار بچه نشسته بود و بهش نگاه میکرد.....نمی‌دونم چرا از اینکه بغلش نمی‌کرد ناراحت شده بودم ..... انتظار داشتم بدون لحظه ای درنگ بغلش کنه و از اینکه خدا بعد از سال ها بهش بچه ای داده شکر گذاری کنه.....هرباری که دخترم گریه میکرد و من مجبور بودم به تنهایی و سختی بهش شیر بدم یاد مادرم میفتادم و اشک‌ تمام صورتم رو پر میکرد.....اوایل اصلا بلد نبودم بهش شیر بدم و همیشه گرسنه بود و گریه میکرد، اما کم کم یاد گرفتم و سیرش میکردم....
دو روز بعد از به دنیا اومدن دخترم به پیشنهاد پدر قباد که بزرگ خانواده بود اسمشو طوبی گذاشتیم و اینجوری بود که طوبی شد همه ی زندگی من و رفیق تنهایی هام....
قباد که اوایل اصلا به طوبی نزدیک نمیشد ‌و حتی گاهی شب ها هم توی اتاق نمیخوابید و گریه کردن طوبی رو بهانه میکرد، اما همینکه طوبی چله اش گذشت و قیافش شکل گرفت کم کم بغلش میکرد و میبوسیدش....قبادی که اوایل بخاطر پسر نشدن طوبی اصلا بهش محل نمی‌داد ،حالا همه ی زندگیش شده بود طوبی....جوری بهش محبت میکرد که حتی دهن خدیجه خانم هم باز میموند.....
انقد از مرضی میترسیدم که جرئت نداشتم برای لحظه ای طوبی رو توی اتاق تنها بذارم وقتی میخواستم کهنه هاش رو بشورم اونو توی پشتم میبستم و وقتی می‌خواستم توالت برم اونو به دست خدیجه خانم میسپردم.......طوبی سه ماهه بود و انقدر چاق و تپل شده بود که به زور می تونستم اون رو توی بغلم بگیرم.. گاهی در طول روز می رفتم پیش خدیجه خانم تا هم توی اتاق نمونم و هم برای گرفتن طوبی کمی کمکم کنن.......یک روز غروب که طبق معمول پیش خدیجه خانم نشسته بودم و کمکش سبزی پاک میکردم در خونه به صدا در اومد گلبهار بلند شد تا در رو باز کنه و من هم از فرصت استفاده کردم و سراغ طوبی رفتم تا بهش شیر بدم...
با خودم گفتم حتماً سلطنته و با اومدنش من باید توی اتاق خودم برگردم، اما وقتی در باز شد زن غریبه ای رو دیدم که تا حالا چشمم بهش نخورده بود.....اول گفتم شاید از آشناهای خدیجه خانم باشه و برای سر زدن اومده، اما وقتی توپ پر اون زن رو دیدم فهمیدم که حتماً چیزی شده......
خدیجه خانم با دیدن اون زن خشکش زد،سبزی‌های توی دستش رو روی سفره انداخت و از جا بلند شد.....
اولین بار بود که خدیجه خانم رو انقد ترسیده می‌دیدم.....
زن نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت جمعتون که جمعه، پس دختر من کجاست؟
خدیجه خانم باهول گفت سلام جهان خانم خوبی الحمدالله؟بفرما داخل،مرضی هم همینجا بود ،یک ساعتی هست رفت خونه ی اقات، گفت می‌خوام برم یه سر بزنم و بیام.....
زن که حالا فهمیده بودم مادر مرضیه و اسمش جهانه، ابروهاشو بالا انداخت و گفت من بخاطر دیدن دخترم خونه آقام نرفتم ،فک کردم اینجاست‌.....
خدیجه خانم گفت بفرما داخل بشین میاد حالا.....
جهان خانم گفت نه میرم همونجا سراغش....همینو گفت و بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت....
خدیجه خانم سر جاش نشست و گفت خدا خودش بهمون رحم کنه، مادر فولاد زره دوباره پیداش شد.....
لب باز کردم و گفتم آدم بدیه؟
خدیجه خانم زود سرشو سمت من برگردوند و گفت این مدتی که این زنه اینجاست اصلا اینجا نمیای ها.....


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. *"اگر کنترل زندگی‌ات را در دست بگیری، هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از تو بگیرد."*


2. *"همه مشکلات بخشی از زندگی‌اند، اما فقط کسانی که راه‌حل را جستجو می‌کنند از آن عبور می‌کنند."*


3. *"هیچ‌گاه نگذار که ترس از شکست، تو را از مسیر موفقیت بازدارد."*


4. *"بزرگترین انگیزه در زندگی این است که بدون ترس از آن، به جلو حرکت کنی."*
وآخر اینکه خدای امروز خدای فرداهای تو هم هست وتوکل بر او را فراموش نکن ومن الله التوفیقالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حرفاش حق وزیباست واقعا...
.
.
عجب زمونه ای شده؛
نه رفیقت معلومه،نه دشمنت..!
هرکسی به اندازه ی منفعتش انسانه...
جالبه هرچقدرم که خوب باشیم؛
آدمها فقط اونجایی یادشون میمونه که بَدبودیم!!
جالبه نه؟؟

افتاده درختی که به خود میبالید؛
از داغ تبر به خاک غم مینالید....
گفتم چه کسی به ریشه ات زد؟
گفتا:
آنکس که به زیرِ سایه ام میخوابید...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠«مَن فاتَ سَبْتُه فاتَ سَبْعُه»؛ هر که شنبه‌اش از دست رفت، هفته‌اش را باخته است

🔹برای نخستین‌بار این جمله را از حضرت استاد مولانا مفتی محمدقاسم قاسمی حفظه‌الله شنیدم. شاید یک جملهٔ ساده به‌نظر آید، اما این فقط یک جملهٔ ساده نیست، بلکه یک زنگ بیدارباش است برای همه‌ٔ ما، به‌ویژه برای آنانی که مسئولیت آموزش و هدایت را بر دوش دارند.

🔹شنبه، فقط آغاز هفته نیست، آغاز برنامهٔ زندگی است. اگر شنبه را با انگیزه، حضور جدی، برنامه‌ریزی روشن و نیتِ رشد شروع کنیم، انگار بذر موفقیت را در دل تمام روزهای هفته کاشته‌ایم، اما اگر شنبه را با غیبت، بی‌حوصلگی یا بی‌برنامگی ازدست‌بدهیم، انگار قطار هفته‌مان از ریل خارج شده و تا آخر هفته باید بدویم تا جمع‌وجورش کنیم.

🔹برای یک استاد، شنبه یعنی سوت آغاز یک مأموریت تازه. یعنی امیدِ نگاه‌های جوان، ذهن‌های آماده، و دل‌هایی که منتظر جرقه‌اند. اگر این روز طلایی را جدی نگیریم، ممکن است چراغ تمام هفته‌ را خاموش کرده باشیم.

🔹پس بیایید شنبه‌ها را دریابیم؛ مثل آغاز یک مسابقه، مثل طلوعی دوباره، با عزمی راسخ و دلی پرشور. چون وقتی شنبه‌ات را محکم و پربار شروع می‌کنی، هفته‌ات هم رنگ پیشرفت می‌گیرد. و این یعنی گامی به سوی ساختن آینده‌ای بهتر برای خودت، برای شاگردانت، و برای جامعه‌ای که به روشنی علم نیاز دارد.

💠چطور شنبه را به سکوی پرتاب هفته‌ات تبدیل کنی؟

۱. صبح شنبه زودتر از همیشه بیدار شو. زود بیدارشدن یعنی یک گام جلوافتادن از بی‌نظمی و کسالت. چند دقیقه سکوت، دعا، مطالعه یا ورزش سبک می‌تواند معجزه کند.

۲. لباس خوب بپوش، با آمادگی برو سر کلاس. ظاهر آراسته نه فقط احترام به دیگران است، بلکه احترام به خودت و شروع قدرتمند هفته است.

۳. با انگیزه وارد کلاس شو. لبخند بزن، انرژی مثبت بده، با اولین جمله‌ات جرقه بزن. دانشجوها حال تو را می‌فهمند؛ حال خوب تو، حال کلاس را می‌سازد.

۴. برنامهٔ دقیق هفتگی داشته باش. از شنبه تکلیف بده، هدف مشخص کن. وقتی شنبه پرانرژی است، طلاب/ دانشجوها هم هفته‌شان را جدی‌تر می‌گیرند.

۵. برای خودت هم هدف بگذار. شنبه‌ها یک برنامهٔ کوچک رشد شخصی داشته باش؛ مطالعه، نوشتن، یک یادداشت علمی یا حتی شنیدن یک پادکست.

ولی‌الله رفیعی
شنبه ۲۰اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۴.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کمی از این مجازی ها فاصله بگیریم وحقیقی شویم...

تا دیگر مجازی پسوند تمام اعمالمان نشود..

تا صفحه ی مانیتور برای من و تو همدم لحظه های تنهایی نشود...

تاجانشین آدم های واقعی زندگی نشود....

بیایید کمی مجازی نباشیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکم رنگ کردن موی خانمها واستفاده کردن ازرنگ سیاه:

عمل رنگ ‌کردن موی برای زنان مطلقاً جایز است‌، هر رنگی باشد خواه طلائی باشد یا حنائی یا وسمه وکتم و یا سیاه‌، زیرا رنگ کردن مو زینت است و زینت بـرای زنـان مطوب و پسندیده است‌.
👈دلیله‌: «‌ولا بأس بخضاب الرأس واللحیة بالحناء والوسمة للر‌جال والنسـاء‌، لأن ذلك سبب لزیادة ارغبة والـمحبة بین الزوجین»‌.
📚[البحر الرائق: 8/208، تكملة فتح الـملهم: 4/150، الـمغني: 1/76، جواهر الفقه: 2/427].
ونقل الشامی قول النووی فی رد الـمحتار:
«‌قال النوو‌ی ومذهبنا استحباب خضاب الشیب للرجل والـمرأة بصرة أر حمـرة وتحریم خضابه بالسواد علی الاصح»‌.
📚[رد الـمحتار: 5/533، 📚الخانية: 3/412].
👈و رنگ سیاه هم زینت است ‌که برای زن مباح است و از عـبارت‌: «‌تحریم خضابه بـالسواد علی الأصح‌» معلوم می‌شود که برای زنان بقصد زینت مباح است و از امام ابویوسف/ روایت است:
«‌کما یعجبنی أن تتزيٌن لی امرأتی یعجبها أن أتزيٌن لها». 📚[رد الـمحتار: 5/532، جواهر الفقه: 2/430].
ثانیاٌ: قصد فریب دادن خواستگاری را نداشته باشد، با رنگ موی خود، مسن بودن خود را از خواستگار پنهان دارد و چنین وانمود کند که جوان است‌، لحدیث النبی: «مَنْ غَشَّ فَلَيْسَ مِنِّى‌».
👈اما رنگ مو با استفاده از مواد شیمیائی قوی مروج امروزی‌: رنگ کردن موی سر زن با مواد شیمیائی مروج امروزی جایز است‌، زیرا به ثبوت نرسیده است ‌که ماده و عنصر پلیدی در آن بکار رفته باشد، زیرا اصل در اشیاء اباحت و پاکی است تا زمانی‌که نجاست و حرمت آنها ثابت شود، و اگر بازهم چنان عنصر پلیدی در آنها بکار رفته باشد در اثر فعل و انفعالات شیمیائی کـه در آن انجام داده شده‌، ماهیت و حقیقت آن تبدیل شده است‌.
لذا رنگ کردن مو با اینگونه مواد شیمیائی جایز است‌، بنابر قاعده استحاله‌، اگر چیزی بـدل شود هیچ حرمتی ند‌ارد همانطور الاغ ‌که در نمکزار بیفتد، یا در شراب نمک بریزیم و سرکه‌ گردد و یا مشک‌ که اصل آن از خون پلیدی است چون استحاله ‌گـردیده است استفاده از آن جایز است‌، و لذا با شبه و ظن نمی‌توان آن را تحرم ‌کرد.
👈ودلیله‌:
«ثم هذه الـمسألة قد فرّعوها على قول محمد بالطهارة بانقلاب العين الذي عليه الفتوى، واختاره أكثر الـمشايخ خلافاً لأبي يوسف كما في «شرح الـمنية» و«الفتح» وغيرهما. وعبارة «الـمجتبى»: جعل الدهن النجس في صابون يفتوى بطهارته لأنه تغير، والتغير يطهر عند محمد، ويُفْتى به للبلوى اﻫ. وظاهره أن دهن الـميتة كذلك لتعبيره بالنجس دون الـمتنجس، إلا أن يقال: هو خاص بالنجس لأنَّ العادةَ في الصَّابون وضع الزيت دون بقية الأدهان. تأمل. ثم رأيت في «شرح الـمنية» ما يؤيد الأول حيث قال: وعليه يتفرّع ما لو وقع إنسان أو كلب في قدر الصابون فصار صابوناً يكون طاهراً لتبدل الحقيقة اﻫ. ثم اعلم أن العلَّةَ عند محمد هي التغيُّر وانقلاب الحقيقة، وأنَّه يُفْتى به لِلْبلوى كما علم مما مر، ومقتضاه عدم اختصاص ذلك الحكم بالصابون، فيدخل فيه كل ما كان فيه تغير وانقلاب حقيقة وكان فيه بلوى عامَّة»‌.
📚[رد الـمحتار: 1/231 طبع كويته].
پس از رنگ کردن مو با شانه‌های رنگ امروزی باشد یا با مواد شیمیائی اسپری‌، جایز است و حناء برای زنان پسندیده است‌، و استعمال انوع‌ کرم‌های آرایشی و تجملی برای زنان در دست‌، پا، لبها و چهره درست و جایز است‌.
📚 [‌جدید فقهی مسائل‌: 1/168 از مولانا مفتی خالد سیف الله رحمانی].
ج - زدودن و از بین بردن موهای ساق پا و دست و آرنج و گردن جایز است‌.
ودلیله‌:
«‌قالوا ویجوز الحف والتحمیر والنٌقش والتطريف إذا کان باذن الزوج‌، لأنـه من الزينة وقد أخرج الطبری‌ من طريق أبی اسحاق ‌عن امراته انها دخـلت عـلی عائشه وکانت شابة یعجبها الجمـال‌، فقالت‌: الـمرأة تحفٌ جبینها لزوجـها، فـقالت ‌امیطی عنك الأذی ما ستطعت»‌.
📚[فتح الباري:10/310 واللفظ له، امداد الـمفتين: ص: 985 سؤال 885، الفتاوي الهندية: 5/358، رد الـمحتار: 5/26الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت دوازدهم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

وقتی امید رفت، دلم یه‌جورایی سبک شد ولی هنوز ته قلبم یه نگرانی مبهم بود…
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه‌دفعه صدای محکم لگدی به در اتاقم پیچید تو خونه.

اسد…
برادرشوهرم، که فقط دو سال از امید کوچیک‌تر بود، با عصبانیت وارد شد.
چشماش پر از خشم بود، صداش بلند و سنگین:

اسد:
دختره‌ی نحس! می‌دونی شوهرت واسه چی رفته بیرون؟ می‌دونی وقتی چشماش قرمزه یعنی چی؟
تو واقعاً چقدر ساده‌ای… شوهرت معتاده!
فکر کردی اون بی‌حالی‌ها، اون وقتایی که حوصله هیچ‌کسو نداره، مریضیه؟ نه دختر، اون خماریه!

قلبم ایستاد…
یعنی چی؟ امید؟ همون امیدی که همیشه برام پناه بود، معتاد؟
نه… نه امکان نداره. شاید اسد داره دروغ می‌گه… شاید می‌خواد رابطه‌مونو خراب کنه…

اسد:
چیه؟ ساکت شدی؟ اگه باور نداری، وقتی برگشت جیباشو بگرد… اون‌وقت می‌فهمی دارم راست می‌گم.

یه چیزی توی دلم فرو ریخت. ترس، شک، درد… همه با هم ریختن تو وجودم.
خودمو جمع و جور کردم، سعی کردم نشون ندم بهم ریخته‌م. فقط منتظر موندم تا امید برگرده.

نزدیک غروب برگشت. صورتش خسته بود، نگاهش تار و بی‌روح.

امید:
یسرا… من خیلی خستم. فقط می‌خوام بخوابم.

لبخند زورکی زدم و گفتم:

یسرا:
باشه امید جان… راحت باش، بخواب.

وقتی نفساش آروم شد و مطمئن شدم که خوابش برده، خیلی آروم، با دستای لرزون رفتم سمت لباساش…
جیب شلوارش رو گشتم.

قلبم داشت از جا کنده می‌شد…

و بعد…
یـــه لحظه انگار کل دنیا ایستاد…
حشیش…
یه بسته حشیش توی جیب امید بود.
کنارش چند تا سیگار لای یه تیکه کاغذ پیچیده بودن.

نمی‌تونستم نفس بکشم. همه چی دور سرم چرخ می‌خورد.
نه… نه نه نه! امید من؟ همونی که تو سختی‌ها بهم دلگرمی می‌داد؟
چرا؟
چرا امید؟ چرا من؟

بغض تو گلوم گره خورده بود. دلم می‌خواست جیغ بزنم اما حتی صدام درنمی‌اومد.
نگاهش کردم… هنوز آروم خوابیده بود، بی‌خبر از طوفانی که تو دلم راه افتاده بود.

زیر لب گفتم:
«خدایا… حالا باید چیکار کنم؟»


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱


صدقه از دارایی نمی‌کاهد...

🌼🍃جوانی در دانشکده‌ای از پیشرفته‌ترین دانشکده‌های اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغ التحصیل شد و برگشت تا در کسب و کار فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند، ناگهان متوجه شد که پدرش هر ماهی یک دستگاه لباس شویی یا یخچالی و یا اجاق گاز ی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بی سرپرستان و بیوه زنان) کمک می‌کند.

🌼🍃پسر بشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلف کردن مال قلمداد می‌کرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان می‌شود و بعد از ده سال چه مبلغ هنگفتی جمع می‌شود که اگر این مبلغ را در سرمایه گذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.

🌼🍃سرانجام به نتیجه‌ای دست یافت که به آسانی نمی‌توانست از آن گذشت!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود به سادگی قابل چشم پوشی نبود... لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاه‌های آمریکایی خوانده است.

🌼🍃پدر ساده‌اش از او پرسید: آیا تعداد گوسفندان بیشتره یا سگها؟ گفت: گوسفند:
سپس پرسید: سگ‌ها در سال بیشتر تولید مثل می‌کنند یا گوسفندان؟
سگ‌ها بیشتر از یک بار در سال تولید مثل می‌کنند و هر بار نیز پنج یا شش و یا بیشتر از اینها نیز تولید مثل می‌کنند... اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره تولید مثل می‌کند.
سپس پدر ادامه داد و پرسید؟ که مردم سگ می‌خورند یا گوسفند و میش؟

🌼🍃جوان جواب داد: معلوم است گوسفند
پدر گفت: پس مادام سگ‌ها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد می‌کنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح می‌کنند و می‌خورند و سگ‌ها اصلا خوردنی نیستند، پس چرا تعداد گوسفندان چندین و چندین برابر سگ‌ها است؟

🌼🍃جوان ساکت ماند و جوابی نداشت؛ پدر به او گفت: این معادله در دانشگاه‌های آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.

🌼🍃پسر دلبندم این یعنی برکت و دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت می‌شوند و هرگز از آن نمی‌کاهند و این موضوع به خدا ارتباط دارد...
مال هیچ بنده‌ای با دادن صدقه کاهش نمی‌یابد
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار

همه چیز را برایش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف‌ هایم، تهمینه آهی کشید و گفت همه‌ شان همینطور اند. من هم اگر برادرزاده‌ ای خشوی ما نمی‌ بودم، امروز هم‌ حال و روز تو را می‌ داشتم. اوایل، مرا هم خیلی اذیت کردند. ولی یکبار جرات کردم، قهر کردم و رفتم خانه‌ ای پدرم. وقتی پدرم فهمید چی به من گذشته، زمین و آسمان را به هم دوخت. به اینها اخطار داد. بعد از آن فهمیدند که من بیکس نیستم و دیگر دست از سرم برداشتند.
آهی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم من نمیتوانم به خانواده ‌ام چیزی بگویم. خودم خواستم با الیاس ازدواج کنم. حالا نمیخواهم خانواده ‌ام را شریک بدبختی خود بسازم. تا جایی که بتوانم، تحمل می‌ کنم.
نگاهم به صورت معصوم حمزه افتاد که در خواب شیرین بود با صدای گرفته ادامه دادم بعد از تولد حمزه، الله به من توانایی بیشتر داده برای تحمل این زندگی. باید به‌ خاطر پسرم تحمل کنم خدا را چی دیدی، شاید یک روز اینها تغییر کنند…
تهمینه قهقه زد و گفت شاید یک روز شیطان توبه کند ولی خشوی ما و این شیما فساد، هیچوقت تغییر نمی‌ کنند! باز هم ان‌شاءالله، حرف تو راست باشد…
چند روزی از قضیه‌ ای محفل خواهرم مهسا می‌ گذشت. در خانه همه‌ چیز ظاهراً آرام بود آن شب مثل همیشه بعد از خواباندن حمزه به آشپزخانه رفتم تا برایم چای دم کنم که صدای آرامی به گوشم خورد به سوی کلکین آشپزخانه رفتم حویلی در تاریکی فرورفته بود. ناگهان چشمم به شیما افتاد که زیر درخت نشسته بود. تاریکی شب چهره ‌اش را خوب نشان نمی‌ داد، اما حرکات لب‌ هایش و حالت دست‌ هایش چیزی را پنهان نمی‌ کرد. او با کسی صحبت می‌ کرد.
با کنجکاوی اطراف را نگاه کردم؛ کسی آنجا نبود. دلم به لرزه افتاد. با کی حرف می‌زند؟ زمزمه کردم. لحظه‌ ای بعد، نور آبی کم‌ رنگی نزدیک گوشش درخشید؛ صفحهٔ روشن موبایلی که گمان می‌ رفت نداشته باشد. با ناباوری لب زدم شیما موبایل دارد؟
می‌ خواستم دور شوم که ناگهان نامی آشنا در میان کلماتش طنین انداخت صادق؟
ایستادم. ذهنم گیج شد. صادق؟ پسرخاله‌ اش؟ مردی که سال‌‌ ها پیش ازدواج کرده و سه فرزند دارد؟
صدای شیما واضح‌ تر به گوشم رسید که گفت خیلی دلم برایت تنگ شده فردا بیا خانه‌ ما..
لحظه‌ ای سکوت، و بعد صدای پر از نفرتش ادامه داد زهره را نیاور وقتی چشمم به او و اولادهایت می‌ افتد، خونم به جوش می‌ آید. من باید امروز به جای او همسرت می‌ بودم، نه آن زن شیشک. حیف تو که شوهر او شدی…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9