ما که نمی دانیم
شاید فردا آمدند و گفتند تمام شد!
دنیا را می گویم؛ ما که نمی دانیم
پس تا می شود به چشم های
آدم هایی که دوست داریم خیره شویم
حرف های نگفته ی دلمان را بگوییم
تا می شود هم را در آغوش بگیریم
و بگذاریم دور باشد
هرآنچیزی که فردا اگر تمام شدیم
ای کاش دلمان نباشد!
که ای کاش همان چند ثانیه که فکرم
به بی ارزش ها مشغول بود
برای خندیدن کنار عزیزانم می گذراندم
ما که نمی دانیم؛
پس تا می توانیم
با ارزش ها را ببینیم
و بی ارزش ها را بسپاریم به هرچه بادابادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید فردا آمدند و گفتند تمام شد!
دنیا را می گویم؛ ما که نمی دانیم
پس تا می شود به چشم های
آدم هایی که دوست داریم خیره شویم
حرف های نگفته ی دلمان را بگوییم
تا می شود هم را در آغوش بگیریم
و بگذاریم دور باشد
هرآنچیزی که فردا اگر تمام شدیم
ای کاش دلمان نباشد!
که ای کاش همان چند ثانیه که فکرم
به بی ارزش ها مشغول بود
برای خندیدن کنار عزیزانم می گذراندم
ما که نمی دانیم؛
پس تا می توانیم
با ارزش ها را ببینیم
و بی ارزش ها را بسپاریم به هرچه بادابادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_1
#بیراهه
قسمت اول
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم....
دوست دارم اسامی رو واقعی بنویسم تا تمام خاطرات توی ذهنم،.تجلی یاداوری بشه دو برادر بزرگتر و یه برادر کوچیکتر ازخودم دارم..اسامی برادرام به ترتیب: محمود، احمد،مهدی هست..من تک دختر این خانواده هستم خانواده ایی که نمیدونم چند نفره بگم..در طول سرگذشت متوجه ی این موضوع میشید..برای شروع سرگذشت باید چند سال به قبل از تولدم برگردم..درسته که من نبودم و ندیدم ولی از مامان و عمه ها و خاله ها شنیدم که قبل از من چه اتفاقاتی افتاده..طبق شنیده هام مامان شهین وقتی ۱۴ سالش بود با پسری به اسم ابراهیم ازدواج میکنه و برای زندگی ازروستا یکی از روستاهای غرب کشور به تهران میاند و توی یه اتاق اجاره ایی زندگیشون شروع میشه..دو سال از ازدواجشون گذشته بود که خدا بهشون یه پسر داد که اسمشون محمود میزارند..محمود بزرگترین برادرمه و خیلی دوستش دارم..انگار هنوز محمود دو ساله نشده بود که بنا به دلایلی مامان از ابراهیم جدا میشه..به گفته ی مامان دلیل اصلیش بیکاری و بی پولی ابراهیم بوده.،مامان میگفت بخاطر کار از روستا نقل مکان کردیم ولی ابراهیم بجای کار همش ور دل من بود..
ابراهیم که توی تهران کار درست و حسابی نداشت بالافاصله بعد از طلاق برمیگرد روستا ولی مامان برای دور بودن از حرف و حدیث اهالی روستا بابت طلاقش ، ترجیح میده علیرغم اصرار خانواده اش توی تهران بمونه.... حالا مامان جوون و خوشگل مونده بود با یه پسر دو ساله و خرج و مخارج و کرایه ی اتاقی که داخلش زندگی میکردند و غیره،یه روز مامان از اون زمان تعریف کرد و گفت: طلاق گرفتم و ابراهیم رفت..یه مقدار پول داشتم و میخواستم به همسایه ها بسپارم که اگه کسی رو سراغ داشتند که دنبال مستخدم یا کلفت بودند به من بگند..اون موقع ها به کسی که خونه ی مردم کار میکرد کلفت و کنیز میگفتند..الان با کلاس شده و مستخدم صدا میکنند..چند روزی بدون دردسر گذشت و یه روز که نون نداشتیم ، چادرمو سر کردم و بعدش دست محمود رو گرفتم از اتاق زدم بیرون..، همینکه پام به حیاطرسید آقای صاحبخونه که لبه ی پنجره نشسته بود نیشخندی زد وگفت: ابراهیم برنگشته؟رفته دهات..؟؟با چادر نصف بیشتر صورتمو گرفتم و اروم گفتم: اررره..صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین....
اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی بخاطر اینکه از خونه اش بیرونم نکنه ارومتر از قبل گفتم نه..صاحبخونه ( سیف الله با یه جهش از پنجره پرید توی حیاط..اون موقع فاصله ی پنجره تا حیاط کم بود در حد یک متر یا کمتر
سيف الله که پرید توی حیاط از ترس و نگرانی توی خودم جمع شدم و دست محمود رو محکمتر گرفتم و بسمت در حیاط حرکت کردم..سیف الله تندی خودشو بهم رسوند و روبروم ایستاد و گفت: کجا میری؟؟؟ چیزی میخواهی بخری؟؟؟ بگو خودم نوکرتم..محکمتر چادر رو روی صورتم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم میخواهم نون بخرم. خودم میرم میگیرم سیف الله گفت : مگه من مردم.،فردا ابراهیم بیاد نمیگه چرا هوای ناموس منو نداشتی؟ برو توی اتاق،من برات میخرم...دستمو از زیر چادر آوردم بیرون و پولی که کف دستم بود رو بسمتش گرفتم و با خجالت گفتم دو تا نون سنگک میخواهم..سرم پایین بود اما زیر چشمی سیف الله رو میپاییدم..سیف الله با ذوق دستشو دراز کرد تا پول رو از من بگیر،با خودم گفتم الان کف دستشو باز میکنه و منم پول رو میزارم کف دستش..یهو دیدم سيف الله در حالیکه کل دستمو با دستهای گند و زبرش لمس میکرد پول رو ازم گرفت و با خوشحالی گفت برو توی اتاق تا من برگردم....
اون لحظه کل بدنم یخ کرد..آخه چرا اون مرد با پنجاه سال سن همچین حرکتی بکنه؟در حالیکه توی دلم به خودم بد و بیرا میگفتم با قدمهای بلند بسمت اتاق حرکت کردم و داخل شدم و در رو محکم بستم و چیفشو انداختم..محمود با زبون بی زبونی گفت: دیگه نمیریم برام قاقالی بخری؟عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم فردا برات میخرم،محمود یه کم نق زد و بعدش رفت سمت اسباب بازیهاش که با کاموا و چوب و غیره براش درست کرده بودم..ده دقیقه ایی پشت در نشسته بودم،اصلا دلم نمیخواست از جام تکون بخورم..همش فکر میکردم اگه پشت در باشم امنیتم بیشتره..بعد از ده دقیقه صدای خوشحال و خندون:سیف الله رو از توی حیاط شنیدم و محکمتر به در تکیه دادم.سیف الله اومد پشت در و چند ضربه بهش زد و گفت: شهین.، شهین خانم.،نون گرفتم..دو دل بودم و نمیتونستم در رو باز کنم،چون میدونستم اون ساعت هیچ کی توی خونه نیست..معمولا خانم و دخترها و عروس سیف الله میرفتند خونه ی مادرش برای روضه..سيف الله دوباره به در کوبید و گفت بیا نونتو بگیر.،خیلی داغه دستم سوخت......
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_1
#بیراهه
قسمت اول
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم....
دوست دارم اسامی رو واقعی بنویسم تا تمام خاطرات توی ذهنم،.تجلی یاداوری بشه دو برادر بزرگتر و یه برادر کوچیکتر ازخودم دارم..اسامی برادرام به ترتیب: محمود، احمد،مهدی هست..من تک دختر این خانواده هستم خانواده ایی که نمیدونم چند نفره بگم..در طول سرگذشت متوجه ی این موضوع میشید..برای شروع سرگذشت باید چند سال به قبل از تولدم برگردم..درسته که من نبودم و ندیدم ولی از مامان و عمه ها و خاله ها شنیدم که قبل از من چه اتفاقاتی افتاده..طبق شنیده هام مامان شهین وقتی ۱۴ سالش بود با پسری به اسم ابراهیم ازدواج میکنه و برای زندگی ازروستا یکی از روستاهای غرب کشور به تهران میاند و توی یه اتاق اجاره ایی زندگیشون شروع میشه..دو سال از ازدواجشون گذشته بود که خدا بهشون یه پسر داد که اسمشون محمود میزارند..محمود بزرگترین برادرمه و خیلی دوستش دارم..انگار هنوز محمود دو ساله نشده بود که بنا به دلایلی مامان از ابراهیم جدا میشه..به گفته ی مامان دلیل اصلیش بیکاری و بی پولی ابراهیم بوده.،مامان میگفت بخاطر کار از روستا نقل مکان کردیم ولی ابراهیم بجای کار همش ور دل من بود..
ابراهیم که توی تهران کار درست و حسابی نداشت بالافاصله بعد از طلاق برمیگرد روستا ولی مامان برای دور بودن از حرف و حدیث اهالی روستا بابت طلاقش ، ترجیح میده علیرغم اصرار خانواده اش توی تهران بمونه.... حالا مامان جوون و خوشگل مونده بود با یه پسر دو ساله و خرج و مخارج و کرایه ی اتاقی که داخلش زندگی میکردند و غیره،یه روز مامان از اون زمان تعریف کرد و گفت: طلاق گرفتم و ابراهیم رفت..یه مقدار پول داشتم و میخواستم به همسایه ها بسپارم که اگه کسی رو سراغ داشتند که دنبال مستخدم یا کلفت بودند به من بگند..اون موقع ها به کسی که خونه ی مردم کار میکرد کلفت و کنیز میگفتند..الان با کلاس شده و مستخدم صدا میکنند..چند روزی بدون دردسر گذشت و یه روز که نون نداشتیم ، چادرمو سر کردم و بعدش دست محمود رو گرفتم از اتاق زدم بیرون..، همینکه پام به حیاطرسید آقای صاحبخونه که لبه ی پنجره نشسته بود نیشخندی زد وگفت: ابراهیم برنگشته؟رفته دهات..؟؟با چادر نصف بیشتر صورتمو گرفتم و اروم گفتم: اررره..صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین....
اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی بخاطر اینکه از خونه اش بیرونم نکنه ارومتر از قبل گفتم نه..صاحبخونه ( سیف الله با یه جهش از پنجره پرید توی حیاط..اون موقع فاصله ی پنجره تا حیاط کم بود در حد یک متر یا کمتر
سيف الله که پرید توی حیاط از ترس و نگرانی توی خودم جمع شدم و دست محمود رو محکمتر گرفتم و بسمت در حیاط حرکت کردم..سیف الله تندی خودشو بهم رسوند و روبروم ایستاد و گفت: کجا میری؟؟؟ چیزی میخواهی بخری؟؟؟ بگو خودم نوکرتم..محکمتر چادر رو روی صورتم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم میخواهم نون بخرم. خودم میرم میگیرم سیف الله گفت : مگه من مردم.،فردا ابراهیم بیاد نمیگه چرا هوای ناموس منو نداشتی؟ برو توی اتاق،من برات میخرم...دستمو از زیر چادر آوردم بیرون و پولی که کف دستم بود رو بسمتش گرفتم و با خجالت گفتم دو تا نون سنگک میخواهم..سرم پایین بود اما زیر چشمی سیف الله رو میپاییدم..سیف الله با ذوق دستشو دراز کرد تا پول رو از من بگیر،با خودم گفتم الان کف دستشو باز میکنه و منم پول رو میزارم کف دستش..یهو دیدم سيف الله در حالیکه کل دستمو با دستهای گند و زبرش لمس میکرد پول رو ازم گرفت و با خوشحالی گفت برو توی اتاق تا من برگردم....
اون لحظه کل بدنم یخ کرد..آخه چرا اون مرد با پنجاه سال سن همچین حرکتی بکنه؟در حالیکه توی دلم به خودم بد و بیرا میگفتم با قدمهای بلند بسمت اتاق حرکت کردم و داخل شدم و در رو محکم بستم و چیفشو انداختم..محمود با زبون بی زبونی گفت: دیگه نمیریم برام قاقالی بخری؟عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم فردا برات میخرم،محمود یه کم نق زد و بعدش رفت سمت اسباب بازیهاش که با کاموا و چوب و غیره براش درست کرده بودم..ده دقیقه ایی پشت در نشسته بودم،اصلا دلم نمیخواست از جام تکون بخورم..همش فکر میکردم اگه پشت در باشم امنیتم بیشتره..بعد از ده دقیقه صدای خوشحال و خندون:سیف الله رو از توی حیاط شنیدم و محکمتر به در تکیه دادم.سیف الله اومد پشت در و چند ضربه بهش زد و گفت: شهین.، شهین خانم.،نون گرفتم..دو دل بودم و نمیتونستم در رو باز کنم،چون میدونستم اون ساعت هیچ کی توی خونه نیست..معمولا خانم و دخترها و عروس سیف الله میرفتند خونه ی مادرش برای روضه..سيف الله دوباره به در کوبید و گفت بیا نونتو بگیر.،خیلی داغه دستم سوخت......
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_2
#بیراهه
قسمت دوم
تا خواستم از پشت در بلند شم ، صدای یکی از دخترهای سیف الله رو شنیدم که گفت: بابا،نون که داشتیم چرا دوباره خریدی؟؟سیف الله از ترس گفت: عه.... داشتیم؟حالا بازم گرفتم ..میمونه فردا میخوریم.. اصلا میدم به ابراهیم..دخترش گفت: ابراهیم که چند روزه نیست..شهین و پسرش تنها موندن سیف الله که صداش دورتر شده بود گفت برای همین میگم..بیا این دو تا نون رو بده به زن و بچه ی ابراهيم گناه دارند..دخترش نون رو گرفت و اومد درزد.زود در رو باز کردم و سلام دادم.دختر سیف الله که تقریبا همسن و سال من بود با ترحم و عشوه گفت: بابام برات نون خریده..بگیر..نتونستم بگم پولشو خودم دادم.،نون رو گرفتم و تشکر کردم.از همون روز آرامشم بهم ریخت..مامان تعریف کرد و ادامه داد: فردا صبح وقتی سیف الله رفت سرکار ، بالافاصله خانمش اومد در اتاق مارو محکم کوبید..من که خواب بودم از صدای کوبیدن در هم محمود و هم من از خواب پریدیم..محمود رو اروم کردم و گفتم نترس در میزنند . تو بخواب.....
بعدش بلند شدم و چادرمو سر کردم و یا شماق بستن لب و دهان با چادر یا روسری گرفتم و در رو باز کردم.تا در باز شد با قیافه ی اخمو و عصبی خانم سيف الله روبرو شدم...فرصت نداد سلام کنم و با صدای بلند که حالت فریاد داشت گفت: خانم..فکر میکنی نمیدونم از ابراهیم طلاق گرفتی؟؟ الان میخواهی روی سر من و زندگیم خراب بشی... فلان فلان شده... يا الله اثاثتو جمع کن و از اینجا برو .مات مونده بودم و نمیدونستم جی بگم..هم یه دختر روستایی ۱۸ ساله و هم خجالتی و کم رو بودم برای همین نتونستم از خودم دفاع کنم و فقط به من من افتادم..خانم سیف الله وقتی دید حتی نمیتونم حرف بزنم گفت: اررره دیگه... یه روز میگی نون خونتون میخره روز بعد میگی عقدت کنه...ساده تر از شوهر من هم کسی رو پیدا نکردی..خجالت بکشخلاصه با حرفهای اون خانم دل مامان خیلی میشکنه و نزدیک ظهر دست محمود رو میگیره و از خونه میزنه بیرون تا برای خودش یه جا و مکان پیدا کنه..مامان گفت هیچ وقت اون روز ظهر از یاد نمیره..قبل از انقلاب بود ووضعیت تهران خیلی بد بود....
رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید...از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم...
اون لحظه برای اولین بار پشیمون شدم که چرا برنگشتم روستا ؟البته پشیمونیم فقط یه لحظه بود چون آبرو ریزی و حرف و حدیثهای اهالی روستا و اقوام صد برابر بدتر از این وضعیت بود..بدون چادر فکر میکردم هیچ پوششی ندارم و جلوی نامحرمها لخت هستم برای همین شروع به گریه کردم که یه پسر جوونی از دور بطرفم اومد و گفت: آبجی،بیا بریم خونه ی ما..ننه هم خونه است..اینو گفت و دست محمود رو گرفت و از میدون گاه دور زد و وارد به خونه شد...حسم میگفت خونه ایی که یه مرد داخلش باشه بهتر از کوچه و بازار با دهها مرد هست،با این فکر پشت سر اون آقا وارد خونه شدم و در رو بستم..صدای قهقهه ی اون مردها رو هنوز میشنیدم و همچنان بدنم میلرزید..شاید با خودتون بگید که چرا مادرت برنگشت خونه اش؟؟؟ این سوال رو من از مامان پرسیدم که گفت: واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم کدوم طرف برم...بدون حجاب چادر نمیتونستم قدم بردارم و فکر میکردم لخت هستم...
#ادامه_دارد.. (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_2
#بیراهه
قسمت دوم
تا خواستم از پشت در بلند شم ، صدای یکی از دخترهای سیف الله رو شنیدم که گفت: بابا،نون که داشتیم چرا دوباره خریدی؟؟سیف الله از ترس گفت: عه.... داشتیم؟حالا بازم گرفتم ..میمونه فردا میخوریم.. اصلا میدم به ابراهیم..دخترش گفت: ابراهیم که چند روزه نیست..شهین و پسرش تنها موندن سیف الله که صداش دورتر شده بود گفت برای همین میگم..بیا این دو تا نون رو بده به زن و بچه ی ابراهيم گناه دارند..دخترش نون رو گرفت و اومد درزد.زود در رو باز کردم و سلام دادم.دختر سیف الله که تقریبا همسن و سال من بود با ترحم و عشوه گفت: بابام برات نون خریده..بگیر..نتونستم بگم پولشو خودم دادم.،نون رو گرفتم و تشکر کردم.از همون روز آرامشم بهم ریخت..مامان تعریف کرد و ادامه داد: فردا صبح وقتی سیف الله رفت سرکار ، بالافاصله خانمش اومد در اتاق مارو محکم کوبید..من که خواب بودم از صدای کوبیدن در هم محمود و هم من از خواب پریدیم..محمود رو اروم کردم و گفتم نترس در میزنند . تو بخواب.....
بعدش بلند شدم و چادرمو سر کردم و یا شماق بستن لب و دهان با چادر یا روسری گرفتم و در رو باز کردم.تا در باز شد با قیافه ی اخمو و عصبی خانم سيف الله روبرو شدم...فرصت نداد سلام کنم و با صدای بلند که حالت فریاد داشت گفت: خانم..فکر میکنی نمیدونم از ابراهیم طلاق گرفتی؟؟ الان میخواهی روی سر من و زندگیم خراب بشی... فلان فلان شده... يا الله اثاثتو جمع کن و از اینجا برو .مات مونده بودم و نمیدونستم جی بگم..هم یه دختر روستایی ۱۸ ساله و هم خجالتی و کم رو بودم برای همین نتونستم از خودم دفاع کنم و فقط به من من افتادم..خانم سیف الله وقتی دید حتی نمیتونم حرف بزنم گفت: اررره دیگه... یه روز میگی نون خونتون میخره روز بعد میگی عقدت کنه...ساده تر از شوهر من هم کسی رو پیدا نکردی..خجالت بکشخلاصه با حرفهای اون خانم دل مامان خیلی میشکنه و نزدیک ظهر دست محمود رو میگیره و از خونه میزنه بیرون تا برای خودش یه جا و مکان پیدا کنه..مامان گفت هیچ وقت اون روز ظهر از یاد نمیره..قبل از انقلاب بود ووضعیت تهران خیلی بد بود....
رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید...از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم...
اون لحظه برای اولین بار پشیمون شدم که چرا برنگشتم روستا ؟البته پشیمونیم فقط یه لحظه بود چون آبرو ریزی و حرف و حدیثهای اهالی روستا و اقوام صد برابر بدتر از این وضعیت بود..بدون چادر فکر میکردم هیچ پوششی ندارم و جلوی نامحرمها لخت هستم برای همین شروع به گریه کردم که یه پسر جوونی از دور بطرفم اومد و گفت: آبجی،بیا بریم خونه ی ما..ننه هم خونه است..اینو گفت و دست محمود رو گرفت و از میدون گاه دور زد و وارد به خونه شد...حسم میگفت خونه ایی که یه مرد داخلش باشه بهتر از کوچه و بازار با دهها مرد هست،با این فکر پشت سر اون آقا وارد خونه شدم و در رو بستم..صدای قهقهه ی اون مردها رو هنوز میشنیدم و همچنان بدنم میلرزید..شاید با خودتون بگید که چرا مادرت برنگشت خونه اش؟؟؟ این سوال رو من از مامان پرسیدم که گفت: واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم کدوم طرف برم...بدون حجاب چادر نمیتونستم قدم بردارم و فکر میکردم لخت هستم...
#ادامه_دارد.. (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
.
#تلنگر
⛔️کسے که استورے شما را نگاه مےکند❌۳۰ثانیه عمرش را در اختیار شما قرار میدهد
👈حالا بستگے به شما دارد که دراین
۳۰ ثانیه چه درسے به او مےدهید؛ درس اسلام ، اخلاق و انسانیت، یا گناه و بےحیایے و 🚫بےبندوبارے...
حالاشماچه تعلیمے میدهیدبه عنوان یک مسلمان؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅إن شاءالله که معلم خوبے باشیم
#تلنگر
⛔️کسے که استورے شما را نگاه مےکند❌۳۰ثانیه عمرش را در اختیار شما قرار میدهد
👈حالا بستگے به شما دارد که دراین
۳۰ ثانیه چه درسے به او مےدهید؛ درس اسلام ، اخلاق و انسانیت، یا گناه و بےحیایے و 🚫بےبندوبارے...
حالاشماچه تعلیمے میدهیدبه عنوان یک مسلمان؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅إن شاءالله که معلم خوبے باشیم
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (114)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 از فضایل پدر بزرگوارِ ایشان
امالمؤمنین عایشه(رضیاللهعنه) میگوید: «پیامبرﷺ که مبعوث گردید، پدرم چهل هزار سرمایه داشت، او مرتب با این پولها برده میخرید و آزاد مینمود و از مسلمانان سرپرستی میکرد، تا اینکه چون به مدینه آمد، تنها پنج هزار داشت. در مدینه نیز همین کار را میکرد... زمانی که درگذشت، هیچ درهم و دیناری از خود به جا نگذاشت».
وقتی ابوبکر(رضیاللهعنه) بردگانِ مستضعف را میدید که به سبب مسلمان شدن به وسیلۀ صاحبان خود شکنجه میشوند، کنترلش را از دست میداد؛ چون سخت به آنان علاقه و محبت داشت، سرانجام با پولِ خود، آنان را میخرید و در راه خدا آزاد میساخت. از جملۀ آزادشدگان توسط ایشان، بلال حبشی(رضیاللهعنه) بود.
ابوبکر(رضیاللهعنه) نخستین مسلمان و نخستین دعوتگر نیز بود. نخستین روزهای اسلامش در مکه، بزرگان اصحاب به دست او مسلمان شدند. در این راه با روح و جسم خود انواع شکنجههای قریش را تحمل مینمود، همزمان، هم با زبان، جهاد میکرد و هم با جان و مال.
مناقب ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) بس شکوهمند و بیشمارند، او را همین بس که پیامبرﷺ دربارهاش فرموده است:
«اگر ایمان ابوبکر با ایمان دیگر مردمان مقایسه گردد، کفه ایمان او سنگینتر میشود».
رسول اللهﷺ دربارۀ او فرمود: «اگر از امتم کسی را به دوستی میگرفتم، مسلماً ابوبکر را برمیگزیدم».
این نیست جز، به خاطر ایمان راستین، اخلاص بزرگ و کوششهای مداوم وی و بخشیدن دارایی خود به پیامبرﷺ، تا جایی که پیامبرﷺ دربارۀ او فرمود: «کسیکه از همۀ مردم در همراهی و دارایی خود بر من بیشتر منت دارد، ابوبکر است».
عایشه(رضیاللهعنها) زیر سایۀ این پدر بزرگوار رشد کرد و بالید. از پلههای عشق و ایمان قدسیِ او بالا رفت و با خصوصیات و امتیازات این پدر مهربان خو گرفت.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 از فضایل پدر بزرگوارِ ایشان
امالمؤمنین عایشه(رضیاللهعنه) میگوید: «پیامبرﷺ که مبعوث گردید، پدرم چهل هزار سرمایه داشت، او مرتب با این پولها برده میخرید و آزاد مینمود و از مسلمانان سرپرستی میکرد، تا اینکه چون به مدینه آمد، تنها پنج هزار داشت. در مدینه نیز همین کار را میکرد... زمانی که درگذشت، هیچ درهم و دیناری از خود به جا نگذاشت».
وقتی ابوبکر(رضیاللهعنه) بردگانِ مستضعف را میدید که به سبب مسلمان شدن به وسیلۀ صاحبان خود شکنجه میشوند، کنترلش را از دست میداد؛ چون سخت به آنان علاقه و محبت داشت، سرانجام با پولِ خود، آنان را میخرید و در راه خدا آزاد میساخت. از جملۀ آزادشدگان توسط ایشان، بلال حبشی(رضیاللهعنه) بود.
ابوبکر(رضیاللهعنه) نخستین مسلمان و نخستین دعوتگر نیز بود. نخستین روزهای اسلامش در مکه، بزرگان اصحاب به دست او مسلمان شدند. در این راه با روح و جسم خود انواع شکنجههای قریش را تحمل مینمود، همزمان، هم با زبان، جهاد میکرد و هم با جان و مال.
مناقب ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) بس شکوهمند و بیشمارند، او را همین بس که پیامبرﷺ دربارهاش فرموده است:
«اگر ایمان ابوبکر با ایمان دیگر مردمان مقایسه گردد، کفه ایمان او سنگینتر میشود».
رسول اللهﷺ دربارۀ او فرمود: «اگر از امتم کسی را به دوستی میگرفتم، مسلماً ابوبکر را برمیگزیدم».
این نیست جز، به خاطر ایمان راستین، اخلاص بزرگ و کوششهای مداوم وی و بخشیدن دارایی خود به پیامبرﷺ، تا جایی که پیامبرﷺ دربارۀ او فرمود: «کسیکه از همۀ مردم در همراهی و دارایی خود بر من بیشتر منت دارد، ابوبکر است».
عایشه(رضیاللهعنها) زیر سایۀ این پدر بزرگوار رشد کرد و بالید. از پلههای عشق و ایمان قدسیِ او بالا رفت و با خصوصیات و امتیازات این پدر مهربان خو گرفت.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت یازدهم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یسرا:
با حرفی که شنیدم، گوشهام شروع کرد به سوت کشیدن. یه لحظه انگار همهی دنیا ایستاد. هوا سنگین شد، قلبم افتاد توی دلم. باورم نمیشد…
امید، همون پسری که همیشه محکم و آروم بود، حالا جلوی چشمای من شکسته بود.
برادر بزرگش، تنها تکیهگاهش، بر اثر نداشتن کلیه، از دنیا رفته بود… و ما؟ ما حتی خبر نداشتیم.
یازده روز گذشته بود، یازده روز بیخبری، یازده روز داغ که توی دل این خونواده شعله میکشید…
خواهرشوهرم اشک میریخت، مادرشوهرم بیقرار بود، و امید… امید فقط گریه میکرد.
من تا اون روز، اشکاشو ندیده بودم. همیشه فکر میکردم مردا که گریه نمیکنن… ولی حالا داشت با صدای بلند هقهق میزد، مثل یه بچهی دلشکسته.
رفتم سمت مادرشوهرم، دلم میخواست فقط دستشو بگیرم و بگم "کنارتونم، هرچی که بشه."
اما چیزی که شنیدم… دنیامو به هم ریخت.
مادر امید:
برو کنار دختر نحس! از وقتی که اومدی، پشت سر هم اتفاقای شوم افتاده! حالا هم این… این پسر بزرگم! تو یه نحسی، یه سایهی سیاه… میترسم حتی یه لحظهی دیگه پیشمون بمونی!
قلبم ترک برداشت. نه… قلبم هزار تکه شد. مثل آینهای که از بلندی افتاده باشه.
احساساتم فرو ریخت. غصه، بغض، درد… یه عالمه حس بد توی دلم هجوم آورد.
خواستم چیزی بگم، اما نتونستم. فقط توی دلم زمزمه کردم:
«حتماً از داغیه که این حرفا رو میزنه… حتماً از غصهست… مادرجان، درکت میکنم. عیبی نداره…»
---
چهل روز بعد…
زمان گذشت. یکم، فقط یکم از اون طوفان کم شده بود.
اما هنوز، امید ساکت بود. خندیدن یادش رفته بود. نگاهش همیشه غم داشت. و من… تموم دلم باهاش بود.
مرگ عزیز، شوخی نیست. زخمیه که فقط زمان، خیلی آهسته، شاید بتونه مرهمش باشه.
اما مادرشوهرم؟
هنوزم حتی یه کلمه باهام حرف نمیزد.
نه نگاهی، نه لبخندی، نه حتی یه جواب سلام.
نمیفهمیدم… چرا؟ من که کاری نکردم. من حتی اون پسر رو از نزدیک هم ندیده بودم. چرا باید فکر کنه من مقصرم؟
تو فکرم بودم که امید گفت میخواد برای چند ساعت بره بیرون.
وقتی رفت، بیاختیار در اتاقو پشت سرم قفل کردم.
چند بار تو نبود امید، مادرشوهرم با عصبانیت اومده بود سراغم، بیهیچ دلیلی بهم پرخاش کرده بود… و من؟
من ازش میترسیدم. نه به خاطر فریادش… بلکه به خاطر اون قضاوتی که بیهیچ حرفی، روی دلم سنگینی میکرد.
بغض تو گلوم پیچید. به آیههایی فکر کردم که چند وقت پیش حفظ کرده بودم…
به اینکه قرآن میگفت "وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ..."
یعنی صبر کن… اما بدون که این صبر فقط با کمک خدا شدنیه.
سینهام پر از درد بود… اما دلم هنوز روشن بود. شاید خدا از دل همین درد، برام یه مسیر تازه باز کنه…
شاید یه روز مادرشوهرم دستمو بگیره، نگاهم کنه و بگه:
«ببخش دخترم… من اشتباه کردم.»
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یسرا:
با حرفی که شنیدم، گوشهام شروع کرد به سوت کشیدن. یه لحظه انگار همهی دنیا ایستاد. هوا سنگین شد، قلبم افتاد توی دلم. باورم نمیشد…
امید، همون پسری که همیشه محکم و آروم بود، حالا جلوی چشمای من شکسته بود.
برادر بزرگش، تنها تکیهگاهش، بر اثر نداشتن کلیه، از دنیا رفته بود… و ما؟ ما حتی خبر نداشتیم.
یازده روز گذشته بود، یازده روز بیخبری، یازده روز داغ که توی دل این خونواده شعله میکشید…
خواهرشوهرم اشک میریخت، مادرشوهرم بیقرار بود، و امید… امید فقط گریه میکرد.
من تا اون روز، اشکاشو ندیده بودم. همیشه فکر میکردم مردا که گریه نمیکنن… ولی حالا داشت با صدای بلند هقهق میزد، مثل یه بچهی دلشکسته.
رفتم سمت مادرشوهرم، دلم میخواست فقط دستشو بگیرم و بگم "کنارتونم، هرچی که بشه."
اما چیزی که شنیدم… دنیامو به هم ریخت.
مادر امید:
برو کنار دختر نحس! از وقتی که اومدی، پشت سر هم اتفاقای شوم افتاده! حالا هم این… این پسر بزرگم! تو یه نحسی، یه سایهی سیاه… میترسم حتی یه لحظهی دیگه پیشمون بمونی!
قلبم ترک برداشت. نه… قلبم هزار تکه شد. مثل آینهای که از بلندی افتاده باشه.
احساساتم فرو ریخت. غصه، بغض، درد… یه عالمه حس بد توی دلم هجوم آورد.
خواستم چیزی بگم، اما نتونستم. فقط توی دلم زمزمه کردم:
«حتماً از داغیه که این حرفا رو میزنه… حتماً از غصهست… مادرجان، درکت میکنم. عیبی نداره…»
---
چهل روز بعد…
زمان گذشت. یکم، فقط یکم از اون طوفان کم شده بود.
اما هنوز، امید ساکت بود. خندیدن یادش رفته بود. نگاهش همیشه غم داشت. و من… تموم دلم باهاش بود.
مرگ عزیز، شوخی نیست. زخمیه که فقط زمان، خیلی آهسته، شاید بتونه مرهمش باشه.
اما مادرشوهرم؟
هنوزم حتی یه کلمه باهام حرف نمیزد.
نه نگاهی، نه لبخندی، نه حتی یه جواب سلام.
نمیفهمیدم… چرا؟ من که کاری نکردم. من حتی اون پسر رو از نزدیک هم ندیده بودم. چرا باید فکر کنه من مقصرم؟
تو فکرم بودم که امید گفت میخواد برای چند ساعت بره بیرون.
وقتی رفت، بیاختیار در اتاقو پشت سرم قفل کردم.
چند بار تو نبود امید، مادرشوهرم با عصبانیت اومده بود سراغم، بیهیچ دلیلی بهم پرخاش کرده بود… و من؟
من ازش میترسیدم. نه به خاطر فریادش… بلکه به خاطر اون قضاوتی که بیهیچ حرفی، روی دلم سنگینی میکرد.
بغض تو گلوم پیچید. به آیههایی فکر کردم که چند وقت پیش حفظ کرده بودم…
به اینکه قرآن میگفت "وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ..."
یعنی صبر کن… اما بدون که این صبر فقط با کمک خدا شدنیه.
سینهام پر از درد بود… اما دلم هنوز روشن بود. شاید خدا از دل همین درد، برام یه مسیر تازه باز کنه…
شاید یه روز مادرشوهرم دستمو بگیره، نگاهم کنه و بگه:
«ببخش دخترم… من اشتباه کردم.»
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
چند دقیقه بعد، صدای بلند دروازه همراه با گریه ای تیز حمزه، فضای خانه را پر کرد. از خواب پریدم، قلبم به تپش افتاد. با عجله از بستر بلند شدم و به حویلی دویدم.
حمزه در حویلی بود مادر الیاس خودش را به او رسانیده بود. او را در آغوش گرفته بود. شیما هم نزدیک دروازه ایستاده بود و بی تفاوت گفت بیبین لالا جان، حمزه دستش را در دروازه خانه افگار کرده.
الیاس که هم زمان از سر کار برگشته بود، با چهره ای مضطرب و ترسیده به طرف حمزه رفت. من هم بدون فکر، خودم را به پسرم رساندم. با دستان لرزان او را بغل کردم. هنوز اشک های گرم اش از صورتش پایین می لغزید.
با نگرانی پرسیدم چی شده؟ نگاهم به دست حمزه افتاد با دیدن خون که از انگشت او جاری بود به مادر الیاس دیدم و پرسیدم دست حمزه را چی شده؟
او جوابی نداد
اما ناگهان صدای تند و پر از خشم الیاس مرا از جا پراند که گفت راحیل! تو کجا بودی وقتی این کار شد؟!
نفس عمیقی کشیدم، خواستم توضیح بدهم، دهان باز کردم که بگویم مادرش خودش حمزه را برده بود، اما پیش از آنکه حتی یک کلمه بگویم، صدای سرد و قاطع مادرش مثل تیغ از پشت فرو رفت که گفت کجا میبود؟ معلوم است طفل را تنها گذاشته خوابیده بود! گفتم از اول این دختر بی مسئولیت است، حالا هم که مادر شده، هیچ فرقی نکرده طفل بیچاره را ببین!
با چشمان اشک آلود و صدایی لرزان گفتم مادر جان، شما خودتان گفتید استراحت کنم حمزه را هم با خود بردید
اما هنوز جمله ام کامل نشده بود که مادر الیاس با دستانش به سرش زد و با حالت مظلومانه ای گفت یا خدا ببین که چه تهمتی به من میزند!
بعد به شیما نگاه کرد و با صدایی نمایشی گفت دخترم، تو خودت همه چیز را بگو…
شیما بی هیچ درنگی به الیاس نگاه کرد و با مهارتی که از قبل تمرین کرده بود، گفت لالا جان، مادرم پا درد داشت من پای هایش را برایش مساژ میدادم. راحیل خودش در اطاق با حمزه بود. فقط یکبار رفتم نزدش و گفتم اگر می خواهد استراحت کند، حمزه را به ما بسپارد. ولی خودت وقتی در خانه نیستی، او حتی یک دقیقه هم حمزه را به ما نمی دهد حتا نمیگذارد بغلش بگیریم بعدش هم من برگشتم و دوباره با مادرم نشستم نیم ساعت بعد صدای گریه حمزه را شنیدیم باقی اش را هم خودت دیدی.
احساس کردم چیزی درونم شکست مثل شیشه ای نازکی که بی صدا زیر پا ترک برمی دارد. الیاس خاموش، اما سنگین، به صورتم زل زده بود. همان نگاه آشنا نگاهی که همیشه قبل از طوفان می آمد
حمزه را محکم تر در آغوش فشردم و با بغض گفتم باور کن اینها حقیقت نیست من…
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
چند دقیقه بعد، صدای بلند دروازه همراه با گریه ای تیز حمزه، فضای خانه را پر کرد. از خواب پریدم، قلبم به تپش افتاد. با عجله از بستر بلند شدم و به حویلی دویدم.
حمزه در حویلی بود مادر الیاس خودش را به او رسانیده بود. او را در آغوش گرفته بود. شیما هم نزدیک دروازه ایستاده بود و بی تفاوت گفت بیبین لالا جان، حمزه دستش را در دروازه خانه افگار کرده.
الیاس که هم زمان از سر کار برگشته بود، با چهره ای مضطرب و ترسیده به طرف حمزه رفت. من هم بدون فکر، خودم را به پسرم رساندم. با دستان لرزان او را بغل کردم. هنوز اشک های گرم اش از صورتش پایین می لغزید.
با نگرانی پرسیدم چی شده؟ نگاهم به دست حمزه افتاد با دیدن خون که از انگشت او جاری بود به مادر الیاس دیدم و پرسیدم دست حمزه را چی شده؟
او جوابی نداد
اما ناگهان صدای تند و پر از خشم الیاس مرا از جا پراند که گفت راحیل! تو کجا بودی وقتی این کار شد؟!
نفس عمیقی کشیدم، خواستم توضیح بدهم، دهان باز کردم که بگویم مادرش خودش حمزه را برده بود، اما پیش از آنکه حتی یک کلمه بگویم، صدای سرد و قاطع مادرش مثل تیغ از پشت فرو رفت که گفت کجا میبود؟ معلوم است طفل را تنها گذاشته خوابیده بود! گفتم از اول این دختر بی مسئولیت است، حالا هم که مادر شده، هیچ فرقی نکرده طفل بیچاره را ببین!
با چشمان اشک آلود و صدایی لرزان گفتم مادر جان، شما خودتان گفتید استراحت کنم حمزه را هم با خود بردید
اما هنوز جمله ام کامل نشده بود که مادر الیاس با دستانش به سرش زد و با حالت مظلومانه ای گفت یا خدا ببین که چه تهمتی به من میزند!
بعد به شیما نگاه کرد و با صدایی نمایشی گفت دخترم، تو خودت همه چیز را بگو…
شیما بی هیچ درنگی به الیاس نگاه کرد و با مهارتی که از قبل تمرین کرده بود، گفت لالا جان، مادرم پا درد داشت من پای هایش را برایش مساژ میدادم. راحیل خودش در اطاق با حمزه بود. فقط یکبار رفتم نزدش و گفتم اگر می خواهد استراحت کند، حمزه را به ما بسپارد. ولی خودت وقتی در خانه نیستی، او حتی یک دقیقه هم حمزه را به ما نمی دهد حتا نمیگذارد بغلش بگیریم بعدش هم من برگشتم و دوباره با مادرم نشستم نیم ساعت بعد صدای گریه حمزه را شنیدیم باقی اش را هم خودت دیدی.
احساس کردم چیزی درونم شکست مثل شیشه ای نازکی که بی صدا زیر پا ترک برمی دارد. الیاس خاموش، اما سنگین، به صورتم زل زده بود. همان نگاه آشنا نگاهی که همیشه قبل از طوفان می آمد
حمزه را محکم تر در آغوش فشردم و با بغض گفتم باور کن اینها حقیقت نیست من…
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش پیشدستی کرد و با لحن سرد و قاطع گفت مادرت چرا در این مورد با ما مشورت نکرد؟ فکر می کنم او لازم ندید که با ما صحبت کند یا حداقل نظر پسر من را بخواهد.
با تعجب و کمی عصبانیت به او نگاه کردم، چرا باید نظر الیاس یا خانواده اش را می خواستند؟ نامزدی خواهر من چه ربطی به این خانواده دارد؟
به آرامی گفتم مادر جان، چندی قبل مادرم این موضوع را زمانی که ما آنجا بودیم یاد کرده بود. حالا هم خودشان رضایت دارند.
اما مادر الیاس با لحن تند و شماتت آمیز گفت خانواده شما اصلاً نزاکت را نمی فهمند! الیاس داماد اول خانواده شما است، باید در هر موضوعی از پسرم مشورت بگیرند. آنها کاملاً پسر مرا نادیده گرفته اند.
خواستم اعتراضی کنم که الیاس با صدای سرد و بیاحساسش گفت فردا صبح خودت برو، ولی حمزه را پیش مادرم بگذار. او را با خودت نبر. نمی خواهم تو مصروف شوی و خدای ناکرده به پسرم آسیبی برسد.
نگاهی به حمزه انداختم، با صدای آرام اما محکم گفتم نخیر، من مراقبش هستم. نگران نباش.
الیاس به چشمانم خیره شد و با صدای خشنی که در آن تهدیدی نهفته بود، گفت چیزی که گفتم همانطور کن. روی حرف من حرف نزن. اگر زیاد به فکر پسرت هستی، فردا نرو. باز آنها نیازی ندیدند که با من مشورت کنند. پس بودن یا نبودن ما در آنجا فرقی ندارد.
کلامش چون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. باورم نمی شد که اینقدر زود حرف های خانواده اش تاثیر عمیقی روی او گذاشته باشد. دیگر هیچ حرفی نزدم. سکوتی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. من بدون حمزه نمی توانستم بروم، و اگر نمی رفتم، مهسا از دستم ناراحت می شد.
شب وقتی داخل اطاق شدم، الیاس با حمزه گرمِ بازی بود. لحظه ای منتظر ماندم تا بازی شان تمام شود، بعد با صدایی آرام گفتم الیاس، لطفاً اجازه بده حمزه را هم با خودم ببرم. وعده میدهم مراقبش باشم، لحظه ای هم تنها نمی گذارمش.
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت تو چرا بی احترامی خانواده ات به من برایت اهمیت ندارد؟ ببین، من مقابل همه چیزی نگفتم چون نخواستم موضوع بزرگتر شود، ولی حق با اوست. من داماد بزرگ خانواده تان هستم، چرا بدون مشوره با من، درباره ای نامزدی مهسا تصمیم گرفتند؟
با تعجب گفتم الیاس، زندگی مهسا چه ربطی به ما دارد؟ مهسا پدر و مادر دارد، این تصمیم به آنها مربوط است، نه به داماد و خانواده اش.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش پیشدستی کرد و با لحن سرد و قاطع گفت مادرت چرا در این مورد با ما مشورت نکرد؟ فکر می کنم او لازم ندید که با ما صحبت کند یا حداقل نظر پسر من را بخواهد.
با تعجب و کمی عصبانیت به او نگاه کردم، چرا باید نظر الیاس یا خانواده اش را می خواستند؟ نامزدی خواهر من چه ربطی به این خانواده دارد؟
به آرامی گفتم مادر جان، چندی قبل مادرم این موضوع را زمانی که ما آنجا بودیم یاد کرده بود. حالا هم خودشان رضایت دارند.
اما مادر الیاس با لحن تند و شماتت آمیز گفت خانواده شما اصلاً نزاکت را نمی فهمند! الیاس داماد اول خانواده شما است، باید در هر موضوعی از پسرم مشورت بگیرند. آنها کاملاً پسر مرا نادیده گرفته اند.
خواستم اعتراضی کنم که الیاس با صدای سرد و بیاحساسش گفت فردا صبح خودت برو، ولی حمزه را پیش مادرم بگذار. او را با خودت نبر. نمی خواهم تو مصروف شوی و خدای ناکرده به پسرم آسیبی برسد.
نگاهی به حمزه انداختم، با صدای آرام اما محکم گفتم نخیر، من مراقبش هستم. نگران نباش.
الیاس به چشمانم خیره شد و با صدای خشنی که در آن تهدیدی نهفته بود، گفت چیزی که گفتم همانطور کن. روی حرف من حرف نزن. اگر زیاد به فکر پسرت هستی، فردا نرو. باز آنها نیازی ندیدند که با من مشورت کنند. پس بودن یا نبودن ما در آنجا فرقی ندارد.
کلامش چون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. باورم نمی شد که اینقدر زود حرف های خانواده اش تاثیر عمیقی روی او گذاشته باشد. دیگر هیچ حرفی نزدم. سکوتی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. من بدون حمزه نمی توانستم بروم، و اگر نمی رفتم، مهسا از دستم ناراحت می شد.
شب وقتی داخل اطاق شدم، الیاس با حمزه گرمِ بازی بود. لحظه ای منتظر ماندم تا بازی شان تمام شود، بعد با صدایی آرام گفتم الیاس، لطفاً اجازه بده حمزه را هم با خودم ببرم. وعده میدهم مراقبش باشم، لحظه ای هم تنها نمی گذارمش.
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت تو چرا بی احترامی خانواده ات به من برایت اهمیت ندارد؟ ببین، من مقابل همه چیزی نگفتم چون نخواستم موضوع بزرگتر شود، ولی حق با اوست. من داماد بزرگ خانواده تان هستم، چرا بدون مشوره با من، درباره ای نامزدی مهسا تصمیم گرفتند؟
با تعجب گفتم الیاس، زندگی مهسا چه ربطی به ما دارد؟ مهسا پدر و مادر دارد، این تصمیم به آنها مربوط است، نه به داماد و خانواده اش.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای کاش مثل حس بویایی، حس چشایی، حس لامسه
حسی هم داشتیم به نام حس هشدار، حس اعلام خطر ...
گاهی وقت ها که اشتباهی و بی حساب و کتاب غرق رابطه ای می شدیم می آمد و تذکر می داد برای زیاد خوب بودنمان
می آمد و تلنگر می زد که فلانی حواست را جمع کن !
داری زیادی خودت را وقفش می کنی، داری خطر می کنی، بد عادتش می کنی،داری هلش می دهی توی یک جاده یک طرفه ...
می آمد و با قاطعیت می گفت یاد بگیر کمی پرتوقع باشی !
دوستت دارم هایت را آسان خرج نکن
برای عشقی که به پایش می ریزی همانقدر عشق بخواه
برای احساسی که هدیه اش میکنی همانقدر احترام بخواه
می گفت کمی به خودت بیا ...
لطفا...لطفا...لطفا
مراقب غرورت باش !
آنقدر هشدار می داد آنقدر تذکر می داد آنقدر زنگ خطر میزد که اگر می خواستیم هم نمیتوانستیم بی خیالش شویم .
اصلا ای کاش در مواقع لزوم دستی نامرئی
می شد و چنان محکم می خواباند توی گوشمان که از خواب بیدار میشدیم
از خوابی که دیدنش باعث یک عمر
تباهی مان می شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حسی هم داشتیم به نام حس هشدار، حس اعلام خطر ...
گاهی وقت ها که اشتباهی و بی حساب و کتاب غرق رابطه ای می شدیم می آمد و تذکر می داد برای زیاد خوب بودنمان
می آمد و تلنگر می زد که فلانی حواست را جمع کن !
داری زیادی خودت را وقفش می کنی، داری خطر می کنی، بد عادتش می کنی،داری هلش می دهی توی یک جاده یک طرفه ...
می آمد و با قاطعیت می گفت یاد بگیر کمی پرتوقع باشی !
دوستت دارم هایت را آسان خرج نکن
برای عشقی که به پایش می ریزی همانقدر عشق بخواه
برای احساسی که هدیه اش میکنی همانقدر احترام بخواه
می گفت کمی به خودت بیا ...
لطفا...لطفا...لطفا
مراقب غرورت باش !
آنقدر هشدار می داد آنقدر تذکر می داد آنقدر زنگ خطر میزد که اگر می خواستیم هم نمیتوانستیم بی خیالش شویم .
اصلا ای کاش در مواقع لزوم دستی نامرئی
می شد و چنان محکم می خواباند توی گوشمان که از خواب بیدار میشدیم
از خوابی که دیدنش باعث یک عمر
تباهی مان می شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌نصایحی برای خواهران دعوتگر در شبکههای اجتماعی
- هر چیزی از دین آموختید، آن را نزد خود نگه ندارید بلکه با نشر آن معلومات، آن را وسیلهای برای نشر دین قرار دهید.
- از عضویت در گروههای بزرگ مجازی نترسید و وقت خود را صرف این که مردم چه فکر و قضاوتی دارند نکنید بلکه هدف خدمت به دین الله و فعالیت برای الله باشد.
- پیام های خصوصی را پاسخ ندهید.
- اگر سوالی برایتان پیش آمد برای یافتن پاسخ ابتدا به کتب، جستوجو در گوگل و یوتوب که در دسترس هست بپردازید و در نهایت اگر باز هم به پاسخ نرسیدید از کسی که علم دارد سوال و اگر آن شخص یک مرد بود حتما با یکی از دوستان خود در چت گروهی که حداقل سه نفر عضو دارد سوال خود را مطرح کنید.
- هرگز با نامحرم، چه متاهل باشند چه مجرد، چت نکنید و سبب فتنه برای برادران نباشید زیرا دختران مسئولیت بیشتری در حفظ ایمان خود و پسران مومن دارند و از این ناحیه متاسفانه بسیاری دچار عقب گرد میشوند.
- سعی کنید هر چه کمتر در پست برادران کامنت بگذارید یا اصلا کامنت ننویسید.
- در پستهای خواهران سخنان خصوصی را به چت منتقل کنید و در دید عموم گفتگو نکنید.
- عکس پروفایل یا نمایهٔ برادران را لایک نکنید.
- هدف فقط خیر رساندن و یادگیری مطالب باشد.
- وقت خود را با چت کردن با دوستان پر نکنید.
- سعی کنید مطالب مفید پیج های اسلامی را منتشر کنید زیرا مطالب در آنجا ذخیره میشوند و شاید چندین سال بعد حتی اگر ما هم نبودیم کسانی آمدند و از مطالب استفاده مفید بردند یا آنها را نشر دادند و اینگونه ما همچنان در اجر دعوت سهیم میشویم .
- مطالب صفحهٔ دعوتگران صاحب علمی که زحمت بسیاری برای هر چه باکیفیتتر کردن مطالب میکشند را بیشتر نشر دهیم زیرا آنها صاحب علم و قابل اعتماد هستند و باید با اشتراکگذاری مطالب آنان مردم را به سوی آنها راهنمایی کنیم.
از خداوند نیت خالص و اعمال پاک و پذیرفته شده به درگاهش را خواهانیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- هر چیزی از دین آموختید، آن را نزد خود نگه ندارید بلکه با نشر آن معلومات، آن را وسیلهای برای نشر دین قرار دهید.
- از عضویت در گروههای بزرگ مجازی نترسید و وقت خود را صرف این که مردم چه فکر و قضاوتی دارند نکنید بلکه هدف خدمت به دین الله و فعالیت برای الله باشد.
- پیام های خصوصی را پاسخ ندهید.
- اگر سوالی برایتان پیش آمد برای یافتن پاسخ ابتدا به کتب، جستوجو در گوگل و یوتوب که در دسترس هست بپردازید و در نهایت اگر باز هم به پاسخ نرسیدید از کسی که علم دارد سوال و اگر آن شخص یک مرد بود حتما با یکی از دوستان خود در چت گروهی که حداقل سه نفر عضو دارد سوال خود را مطرح کنید.
- هرگز با نامحرم، چه متاهل باشند چه مجرد، چت نکنید و سبب فتنه برای برادران نباشید زیرا دختران مسئولیت بیشتری در حفظ ایمان خود و پسران مومن دارند و از این ناحیه متاسفانه بسیاری دچار عقب گرد میشوند.
- سعی کنید هر چه کمتر در پست برادران کامنت بگذارید یا اصلا کامنت ننویسید.
- در پستهای خواهران سخنان خصوصی را به چت منتقل کنید و در دید عموم گفتگو نکنید.
- عکس پروفایل یا نمایهٔ برادران را لایک نکنید.
- هدف فقط خیر رساندن و یادگیری مطالب باشد.
- وقت خود را با چت کردن با دوستان پر نکنید.
- سعی کنید مطالب مفید پیج های اسلامی را منتشر کنید زیرا مطالب در آنجا ذخیره میشوند و شاید چندین سال بعد حتی اگر ما هم نبودیم کسانی آمدند و از مطالب استفاده مفید بردند یا آنها را نشر دادند و اینگونه ما همچنان در اجر دعوت سهیم میشویم .
- مطالب صفحهٔ دعوتگران صاحب علمی که زحمت بسیاری برای هر چه باکیفیتتر کردن مطالب میکشند را بیشتر نشر دهیم زیرا آنها صاحب علم و قابل اعتماد هستند و باید با اشتراکگذاری مطالب آنان مردم را به سوی آنها راهنمایی کنیم.
از خداوند نیت خالص و اعمال پاک و پذیرفته شده به درگاهش را خواهانیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
#هدیه
الیاس پوزخند زد و گفت خودت هم مثل آنهایی. زن خودم هم از مفکوره ای خانواده اش پیروی می کند. باورم نمی شود تو متوجه توهین شان به من نیستی.
آهی کشیدم و با لحنی نرم تر گفتم اگر فردا خانواده ات تصمیم بگیرند شیما را شوهر بدهند، آیا از من یا خانواده ام مشورت می گیرید؟
الیاس تند جواب داد نخیر! چون تو عروس این خانه ای. و تصمیمات این خانه به خانواده ای عروس ربطی ندارد. ولی من داماد خانواده ای شما هستم، پس باید از من نظر بگیرند. من مرد هستم!
لبخند تلخی زدم و گفتم باورم نمی شود اینقدر تنگ نظر باشی…
الیاس با شنیدن این حرف، از جا پرید. با خشمی شعله ور گفت تو چطور جرئت می کنی با من اینطور حرف بزنی؟
و بیدرنگ سیلی محکمی به صورتم زد. دنیا دور سرم چرخید.
بعد گفت مادرم هر چی در موردت میگوید درست است تو زن بی حیایی هستی که احترام شوهرت را نمی فهمی.
دستم را روی صورتم گذاشتم و گفت کدام حرفم اشتباه بود؟ خانواده ات همیشه به من و خانواده ام توهین کردند، هیچ کار مثبتی برایم نکردند. ولی توقع دارند پدرم برای نامزدی دخترش از تو اجازه بگیرد؟ این را مردانگی می نامی؟ که همیشه بالای من دست بلند می کنی؟
انگشتش را روی لبانم گذاشت و با صدای خفه گفت ساکت شو! اگر حمزه از خواب بیدار شود، قسم به الله با دستان خودم میکُشَمت!
بعد بی هیچ توجهی روی بسترش دراز کشید.
چشمانش را بست و گفت فردا حق نداری به خانه ای پدرت بروی. اگر هم رفتی، برای همیشه برو چون اگر رفتی، طلاقت می دهم.
قلبم لرزید. حیرت زده نگاهش کردم. اما او همان طور آرام خوابید و چند دقیقه بعد صدای خر و پفش فضای اطاق را پُر کرد.
آن شب تا صبح حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشتم. صبح، الیاس بدون آنکه حرفی بزند، سرِ کار رفت. بعد از رفتن اش، خودم را به اطاق رساندم، موبایل را برداشتم و به مهسا زنگ زدم. با بهانه ای دروغی، گفتم که نمی توانم بیایم. می دانستم که می فهمد دروغ می گویم، اما راهی نداشتم.
نیم ساعت بعد، دروازه ای اطاق باز شد و تهمینه وارد شد. با دیدن لباسم که هنوز لباس خانه بود، گفت چرا آماده نشدی؟ به محفل خواهرت نمیروی ؟
آهسته گفتم نخیر.
کنارم نشست و پرسید چی شده؟ چرا نمیروی؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
#هدیه
الیاس پوزخند زد و گفت خودت هم مثل آنهایی. زن خودم هم از مفکوره ای خانواده اش پیروی می کند. باورم نمی شود تو متوجه توهین شان به من نیستی.
آهی کشیدم و با لحنی نرم تر گفتم اگر فردا خانواده ات تصمیم بگیرند شیما را شوهر بدهند، آیا از من یا خانواده ام مشورت می گیرید؟
الیاس تند جواب داد نخیر! چون تو عروس این خانه ای. و تصمیمات این خانه به خانواده ای عروس ربطی ندارد. ولی من داماد خانواده ای شما هستم، پس باید از من نظر بگیرند. من مرد هستم!
لبخند تلخی زدم و گفتم باورم نمی شود اینقدر تنگ نظر باشی…
الیاس با شنیدن این حرف، از جا پرید. با خشمی شعله ور گفت تو چطور جرئت می کنی با من اینطور حرف بزنی؟
و بیدرنگ سیلی محکمی به صورتم زد. دنیا دور سرم چرخید.
بعد گفت مادرم هر چی در موردت میگوید درست است تو زن بی حیایی هستی که احترام شوهرت را نمی فهمی.
دستم را روی صورتم گذاشتم و گفت کدام حرفم اشتباه بود؟ خانواده ات همیشه به من و خانواده ام توهین کردند، هیچ کار مثبتی برایم نکردند. ولی توقع دارند پدرم برای نامزدی دخترش از تو اجازه بگیرد؟ این را مردانگی می نامی؟ که همیشه بالای من دست بلند می کنی؟
انگشتش را روی لبانم گذاشت و با صدای خفه گفت ساکت شو! اگر حمزه از خواب بیدار شود، قسم به الله با دستان خودم میکُشَمت!
بعد بی هیچ توجهی روی بسترش دراز کشید.
چشمانش را بست و گفت فردا حق نداری به خانه ای پدرت بروی. اگر هم رفتی، برای همیشه برو چون اگر رفتی، طلاقت می دهم.
قلبم لرزید. حیرت زده نگاهش کردم. اما او همان طور آرام خوابید و چند دقیقه بعد صدای خر و پفش فضای اطاق را پُر کرد.
آن شب تا صبح حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشتم. صبح، الیاس بدون آنکه حرفی بزند، سرِ کار رفت. بعد از رفتن اش، خودم را به اطاق رساندم، موبایل را برداشتم و به مهسا زنگ زدم. با بهانه ای دروغی، گفتم که نمی توانم بیایم. می دانستم که می فهمد دروغ می گویم، اما راهی نداشتم.
نیم ساعت بعد، دروازه ای اطاق باز شد و تهمینه وارد شد. با دیدن لباسم که هنوز لباس خانه بود، گفت چرا آماده نشدی؟ به محفل خواهرت نمیروی ؟
آهسته گفتم نخیر.
کنارم نشست و پرسید چی شده؟ چرا نمیروی؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به آرامش می رسی ؛🍃🌺
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که میکند، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمیزند، به خودشان مربوط است...
آدم هایِ امروز آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا، یا فاصله بگیر..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که میکند، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمیزند، به خودشان مربوط است...
آدم هایِ امروز آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا، یا فاصله بگیر..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ اگه چیزی رو ازت گرفتن، بهترش رو میخوان بهت بدن
یه جمله خیلی قشنگی هست که میگه:
«اگه لایقش باشی بهت تعلق میگیره و اگه لیاقتِ بیشتر از اونو داشته باشی ازت گرفته میشه.»
پس بیخود برای چیزایی که از دست دادید ناراحت نباشید، حتماً قراره بهترش گیرتون بیاد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه جمله خیلی قشنگی هست که میگه:
«اگه لایقش باشی بهت تعلق میگیره و اگه لیاقتِ بیشتر از اونو داشته باشی ازت گرفته میشه.»
پس بیخود برای چیزایی که از دست دادید ناراحت نباشید، حتماً قراره بهترش گیرتون بیاد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 دعا به هنگام در آوردن لباس برای شستن یا خوابیدن و....
✅ انس بن مالڪ رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: پرده ای ڪه میان چشمان جنیان و عورتهای بنی آدم فاصله می اندازد این است ڪه شخص مسلمان وقتی می خواهد لباسش را در آورد بگوید ✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ✨ "به نام الله، ڪسی ڪه هیچ معبود راستینی جز او نیست".
📚 منابــع :
✍ فوائد ابن منده 23
✍ معجم الاوسط الطبرانی 2525
✍ عمل الیوم واللیلة ابن السنی 273 ــ 274
✍ فوائد تمام الدمشقی 1708 ــ 1709 ــ 1710
◾️نڪته:
به هنگام درآوردن لباس، شیاطین و جنیان عورت آدمی را می بینند و ممکن است به انسان ضرری برسانند، با خواندن این دعا از شرِّ آنها در امان می مانید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ انس بن مالڪ رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: پرده ای ڪه میان چشمان جنیان و عورتهای بنی آدم فاصله می اندازد این است ڪه شخص مسلمان وقتی می خواهد لباسش را در آورد بگوید ✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ✨ "به نام الله، ڪسی ڪه هیچ معبود راستینی جز او نیست".
📚 منابــع :
✍ فوائد ابن منده 23
✍ معجم الاوسط الطبرانی 2525
✍ عمل الیوم واللیلة ابن السنی 273 ــ 274
✍ فوائد تمام الدمشقی 1708 ــ 1709 ــ 1710
◾️نڪته:
به هنگام درآوردن لباس، شیاطین و جنیان عورت آدمی را می بینند و ممکن است به انسان ضرری برسانند، با خواندن این دعا از شرِّ آنها در امان می مانید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌تــــرک نماز جمعــــــه گناه بزرگی است📛
💠رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
👈«افرادی که(نماز)جمعه را ترک میکنند باید از این عملشان دست بکشند و گرنه اللّه بر قلبهای آنها مُهر(غفلت)می زند؛سپس در زُمره غافلان قرار میگیرند».
📚(صحیح ابن ماجه)
🔥وای بر آنان که برای نرفتن به فریضه ی بزرگ نماز جمعــــــه #بهانه_تراشی می کنند ،
📌و خود را در زمره غافلان قرار می دهند.
👈 بشتابيد_به_سوي نماز👉
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ .
⬅️ ای کسانی که ایمان آوردهاید،
هر گاه (شما را) برای،
📌نماز روز جمعه بخوانند فی الحال به ذکر خدا بشتابید و کسب و تجارت #رها کنید که این اگر بدانید برای شما بهتر خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
👈«افرادی که(نماز)جمعه را ترک میکنند باید از این عملشان دست بکشند و گرنه اللّه بر قلبهای آنها مُهر(غفلت)می زند؛سپس در زُمره غافلان قرار میگیرند».
📚(صحیح ابن ماجه)
🔥وای بر آنان که برای نرفتن به فریضه ی بزرگ نماز جمعــــــه #بهانه_تراشی می کنند ،
📌و خود را در زمره غافلان قرار می دهند.
👈 بشتابيد_به_سوي نماز👉
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ .
⬅️ ای کسانی که ایمان آوردهاید،
هر گاه (شما را) برای،
📌نماز روز جمعه بخوانند فی الحال به ذکر خدا بشتابید و کسب و تجارت #رها کنید که این اگر بدانید برای شما بهتر خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: کسب و کار مشترک بین پدر و پسر
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
پسری با پدرش در یک منزل سکونت دارد و خرج و مخارج آنها یکی است. پدر به فرزندش مبلغ ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ تومان تحویل میدهد که با آنها تجارت کند و خرج و مخارج پدر و خود را در بیارود.
فرزند مذکور کسب و کار میکند و هر دو بطور مشترک از آن استفاده میکنند؛ بقضای الهی فرزند فوت میکند و در ضمن متأهل است. حال سؤال این است که اموال مذکور (جمع شده) تنها به پدر تعلق میگیرند یا پسر در آنها حقی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 چونکه فرزند در خانه پدر خود زندگی کرده و خرج و مخارج آنها یکی بوده است، لذا تمام اموال جمع شده از آنِ پدر است و فرزند معین و مددگار بحساب میآید، چنانکه پدر برای تشویق فرزند خود میگوید این درختها را بکاریم یا فلان کار را انجام دهیم که در آینده به درد ما میخورد. در این جا همهی درختان مال پدر میباشند و فرزند مددگار و معین است نه شریک.
📚 دلایل: في الفتاوى المهدية:
سئل فی رجل یملک مالا و له ابن بالغ معه في معيشة واحدة وليس للابن مال خاص به و هو يعمل فى مال والده من غير ان يشترط له الاب جزءا منه. و لم يشترط له اجرة فحصل التشاجر بين الاب و الابن فادعى انه يستحق حصته في مال ابيه فهل لا يجاب لذالك و ليس له عند ابيه شيىء؟
اجاب: اذا كان الابن في عائلة ابيه و معيناً له و لا مال له سابق و صنعتهما متحدة يكون جميع ما تحصل بكسبه لابيه. [الفتاوى المهدية، ج۲/ ۳۰۴]
📚 کذا في محمود الفتاوی ج۳/ ۳۵۲-۳۵۳].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
پسری با پدرش در یک منزل سکونت دارد و خرج و مخارج آنها یکی است. پدر به فرزندش مبلغ ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ تومان تحویل میدهد که با آنها تجارت کند و خرج و مخارج پدر و خود را در بیارود.
فرزند مذکور کسب و کار میکند و هر دو بطور مشترک از آن استفاده میکنند؛ بقضای الهی فرزند فوت میکند و در ضمن متأهل است. حال سؤال این است که اموال مذکور (جمع شده) تنها به پدر تعلق میگیرند یا پسر در آنها حقی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 چونکه فرزند در خانه پدر خود زندگی کرده و خرج و مخارج آنها یکی بوده است، لذا تمام اموال جمع شده از آنِ پدر است و فرزند معین و مددگار بحساب میآید، چنانکه پدر برای تشویق فرزند خود میگوید این درختها را بکاریم یا فلان کار را انجام دهیم که در آینده به درد ما میخورد. در این جا همهی درختان مال پدر میباشند و فرزند مددگار و معین است نه شریک.
📚 دلایل: في الفتاوى المهدية:
سئل فی رجل یملک مالا و له ابن بالغ معه في معيشة واحدة وليس للابن مال خاص به و هو يعمل فى مال والده من غير ان يشترط له الاب جزءا منه. و لم يشترط له اجرة فحصل التشاجر بين الاب و الابن فادعى انه يستحق حصته في مال ابيه فهل لا يجاب لذالك و ليس له عند ابيه شيىء؟
اجاب: اذا كان الابن في عائلة ابيه و معيناً له و لا مال له سابق و صنعتهما متحدة يكون جميع ما تحصل بكسبه لابيه. [الفتاوى المهدية، ج۲/ ۳۰۴]
📚 کذا في محمود الفتاوی ج۳/ ۳۵۲-۳۵۳].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسه وصدوچهار
📖سرگذشت کوثر
دیشب صورتمو با ناخنهام خراش داده بودم فقط می گفتم چرا من هنوز زندم چرا هنوز دارم نفس می کشم مگه میشه مادر باشی و بچه هات شهید شده باشن ولی تو هنوز زنده باشی و با کمال وقاحت و پر رویی نفس بکشی به خودم می گفتم واقعا کوثر خجالت نمیکشی حیا نمیکنی که هنوززنده ای اگه بچه هاتو دوست داری و مادر خوبی هستی و این همه ادعا داری پس تو هم باید بری پیش عزیزات تو نباید زنده بمونی هزار بار این
جمله را با خودم تکرار می کردم همش این جملات تو ذهنم میومدن و میرفتن و منو حسابی در گیر خودشون کرده بودن ولی وقتی یادیونس و مراد و مهدی و فاطمه می افتادم شیطون رو لعنت می کردم و از خدا طلب بخشش و کمک می کردم دو تا دست منو به خودم آورد همسایه هام بودن که منو از بازو گرفته بودن و می خواستن بلندم کنن بهم گفتن کوثر جان پاشو وقت رفتنه داد زدم تو را خدا بگذارید اینجا بمونم التماستون می کنم من میخوام کنار بچم بمونم من مادر
خوبی نیستم ولی اونها اجازه ندادن گفتن دختر بلند شو به خودت بیا یونس منتظرته بچه بدبخت شوک زده هست مات و مبهوته نه چیزی می خوره نه کلامی حرف می زنه اصلا از دیشب ازش خبرداری می دونی چی کار باهاش کردی دیشب اونقدر خودتو زدی و جیغ زدی جلوی طفل معصوم که بچه بدجوری ترسیده یک لحظه به خودم اومدم یونس یونس من تنها کسی که برای من مونده
بود و من وظیفم بود که به خوبی ازش مراقبت کنم و سالم به دست پدرش برسونم نمی خواستم مراد وقتی می یاد یونسش رو هم از دست داده باشه یونس باید باباشو دوباره می دید این قولی بود که به خودم دادم وقتی یونس رو دیدم خودشو انداخت تو بغل من هیچ حرفی نمی زد نه گریه می کرد نه حرف می زد بچم انگار شوک زده شده
بود و تو این دنیا سیر نمی کرد دکتر اونجا بهم
گفت چیزی نیست کاملا طبیعیه یونس هنوز خیلی کوچیکه و ذهنش گنجایش این همه بلا و مصیبت رو نداره به مرور زمان حالش خوب می شه پرسیدم آقای دکتر اگه حالش خوب نشه چی اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم جواب باباشو چی بدم گفت خواهر من خیالتون راحت حالش خوب میشه فقط نباید بهش فشار بیارید که حرف بزنه اون باید با این مصیبت کنار بیاد همه چی
با مرور زمان درست می شه خواهرم نگاهی به دکتر انداختم و گفتم دیگه هیچی درست نمیشه آقای دکتر هیچی ماها فقط زنده ایم و داریم نفس می کشیم و گرنه با عزیزامون که زیر خروارهاخاک الان خوابیدن هیچ فرقی نداریم ما فقط داریم نفس می کشیم همین دکتر فقط سرشو برای من تکون داد و گفت خدا بهتون صبر بده هیچ وقت مردم کشور شما جنوبیهای مصیبت زده و مصیبت کشیده را فراموش نمیکنن اون روز تا شب همه منتظر بودیم و استرس فراوون داشتیم همسایه ها می گفتن نکنه ما نتونیم ازشهر خارج شیم میگن عراقیها دارن وارد میشن نکنه گیرشون بیفتیم حتی فکر کردن به اینکه
به دست عراقیها بیفتیم دیوونمون می کرد حاضر بودیم بمیریم اما دست اونها نیفتیم ناراحتی و ترس و استرس به ما حکمفرما بود هممون زن و بچه بودیم تعداد مردهامون کم بود اکثرا رفته بودن تا از کشورشان دفاع کنن و ما را به دست خدا سپرده بودن به قول مدینه خانوم می گفت همون خدا را شکر نیستن که بدونن چه بلائی سرمون اومده چه بدبختیهایی کشیدم و چه مصیبتی سرمون اومده گفتم من چی بگم که اگه یک روز
مراد و مهدی را ببینم نمی دونم بهشون چی بگم چی دارم بگم! بگم تو دو شب دنیا رو سرمون خراب شد و همه عزیزامونو از دست دادیم و فقط من و یونس موندیم چه جوری بهش بگم مادرتو از دست دادی ولی من زنده موندم امیدوارم فقط منو ببخشه ازم گلایه نکنه که چرا بقیه مردن و تو موندی ولی بهم گفتن دختر این قدر خود خوری نکن این کار خدا بود شاید یک حکمتی تواین مصیبت هستش از خدا تشکر کن که لاقل زنده و سلامت اینجا وایستادی و یونس بی کس و
کار نشده خودت نگاه کن ببین چند تا بچه بی
کس و کار شدن و یتیم شدن و منتظر فردایی
نا معلوم هستن دیدم راست میگه نزدیکیهای
ساعت ده شب بود که به ما گفتن تا یکساعت
دیگه حرکت می کنیم هیچ کی جا نمونه که اگه کسی جا بمونه اون دیگه مقصرش ما نیستیم هرکی تو این شهر بمونه مطمئن باشید فردا پس فرداممکن بمیره پس بهترحواستون باشه نگیریدبخوابید بگید حالا یک ساعت بخوابم و بیدار شم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دیشب صورتمو با ناخنهام خراش داده بودم فقط می گفتم چرا من هنوز زندم چرا هنوز دارم نفس می کشم مگه میشه مادر باشی و بچه هات شهید شده باشن ولی تو هنوز زنده باشی و با کمال وقاحت و پر رویی نفس بکشی به خودم می گفتم واقعا کوثر خجالت نمیکشی حیا نمیکنی که هنوززنده ای اگه بچه هاتو دوست داری و مادر خوبی هستی و این همه ادعا داری پس تو هم باید بری پیش عزیزات تو نباید زنده بمونی هزار بار این
جمله را با خودم تکرار می کردم همش این جملات تو ذهنم میومدن و میرفتن و منو حسابی در گیر خودشون کرده بودن ولی وقتی یادیونس و مراد و مهدی و فاطمه می افتادم شیطون رو لعنت می کردم و از خدا طلب بخشش و کمک می کردم دو تا دست منو به خودم آورد همسایه هام بودن که منو از بازو گرفته بودن و می خواستن بلندم کنن بهم گفتن کوثر جان پاشو وقت رفتنه داد زدم تو را خدا بگذارید اینجا بمونم التماستون می کنم من میخوام کنار بچم بمونم من مادر
خوبی نیستم ولی اونها اجازه ندادن گفتن دختر بلند شو به خودت بیا یونس منتظرته بچه بدبخت شوک زده هست مات و مبهوته نه چیزی می خوره نه کلامی حرف می زنه اصلا از دیشب ازش خبرداری می دونی چی کار باهاش کردی دیشب اونقدر خودتو زدی و جیغ زدی جلوی طفل معصوم که بچه بدجوری ترسیده یک لحظه به خودم اومدم یونس یونس من تنها کسی که برای من مونده
بود و من وظیفم بود که به خوبی ازش مراقبت کنم و سالم به دست پدرش برسونم نمی خواستم مراد وقتی می یاد یونسش رو هم از دست داده باشه یونس باید باباشو دوباره می دید این قولی بود که به خودم دادم وقتی یونس رو دیدم خودشو انداخت تو بغل من هیچ حرفی نمی زد نه گریه می کرد نه حرف می زد بچم انگار شوک زده شده
بود و تو این دنیا سیر نمی کرد دکتر اونجا بهم
گفت چیزی نیست کاملا طبیعیه یونس هنوز خیلی کوچیکه و ذهنش گنجایش این همه بلا و مصیبت رو نداره به مرور زمان حالش خوب می شه پرسیدم آقای دکتر اگه حالش خوب نشه چی اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم جواب باباشو چی بدم گفت خواهر من خیالتون راحت حالش خوب میشه فقط نباید بهش فشار بیارید که حرف بزنه اون باید با این مصیبت کنار بیاد همه چی
با مرور زمان درست می شه خواهرم نگاهی به دکتر انداختم و گفتم دیگه هیچی درست نمیشه آقای دکتر هیچی ماها فقط زنده ایم و داریم نفس می کشیم و گرنه با عزیزامون که زیر خروارهاخاک الان خوابیدن هیچ فرقی نداریم ما فقط داریم نفس می کشیم همین دکتر فقط سرشو برای من تکون داد و گفت خدا بهتون صبر بده هیچ وقت مردم کشور شما جنوبیهای مصیبت زده و مصیبت کشیده را فراموش نمیکنن اون روز تا شب همه منتظر بودیم و استرس فراوون داشتیم همسایه ها می گفتن نکنه ما نتونیم ازشهر خارج شیم میگن عراقیها دارن وارد میشن نکنه گیرشون بیفتیم حتی فکر کردن به اینکه
به دست عراقیها بیفتیم دیوونمون می کرد حاضر بودیم بمیریم اما دست اونها نیفتیم ناراحتی و ترس و استرس به ما حکمفرما بود هممون زن و بچه بودیم تعداد مردهامون کم بود اکثرا رفته بودن تا از کشورشان دفاع کنن و ما را به دست خدا سپرده بودن به قول مدینه خانوم می گفت همون خدا را شکر نیستن که بدونن چه بلائی سرمون اومده چه بدبختیهایی کشیدم و چه مصیبتی سرمون اومده گفتم من چی بگم که اگه یک روز
مراد و مهدی را ببینم نمی دونم بهشون چی بگم چی دارم بگم! بگم تو دو شب دنیا رو سرمون خراب شد و همه عزیزامونو از دست دادیم و فقط من و یونس موندیم چه جوری بهش بگم مادرتو از دست دادی ولی من زنده موندم امیدوارم فقط منو ببخشه ازم گلایه نکنه که چرا بقیه مردن و تو موندی ولی بهم گفتن دختر این قدر خود خوری نکن این کار خدا بود شاید یک حکمتی تواین مصیبت هستش از خدا تشکر کن که لاقل زنده و سلامت اینجا وایستادی و یونس بی کس و
کار نشده خودت نگاه کن ببین چند تا بچه بی
کس و کار شدن و یتیم شدن و منتظر فردایی
نا معلوم هستن دیدم راست میگه نزدیکیهای
ساعت ده شب بود که به ما گفتن تا یکساعت
دیگه حرکت می کنیم هیچ کی جا نمونه که اگه کسی جا بمونه اون دیگه مقصرش ما نیستیم هرکی تو این شهر بمونه مطمئن باشید فردا پس فرداممکن بمیره پس بهترحواستون باشه نگیریدبخوابید بگید حالا یک ساعت بخوابم و بیدار شم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
اما حرفم نیمه تمام ماند. الیاس به تندی حمزه را از آغوشم کشید، او را به مادرش داد و گفت داخل ببرش، انگشتش را ببینید من خودم میدانم با این زن چی کار کنم!
مادرش با لبخندی پیروزمندانه به صورتم نگاه کرد و با شیما و حمزه داخل خانه رفت. خواستم پشت سرشان بروم، اما ناگهان احساس کردم چیزی از پشت سر، موهایم را کشید صدای جیغم در حویلی پیچید. الیاس موهایم را لای انگشتانش پیچانده بود و همان طور که من را می کشید، گفت تو حتی نمیتوانی از یک طفل مراقبت کنی اشتباه من همین بود که فکر کردم لیاقت محبت را داری!
مرا به سوی داخل کشاند و وقتی مرا به اطاق برد محکم روی زمین انداخت هنوز نفسم جا نیامده بود که دیدم دست به کمرش برد، کمربندش را بیرون کشید. با ترس گفتم می خواهی چی کار کنی؟ به سر حمزه قسم که مادرت دروغ می گوید!
ولی کمربند پیش از آنکه حرفم تمام شود، با تمام قدرت به پایم فرود آمد.
از درد به خود پیچیدم. با هر ضربه، قلبم میلرزید.
داد زد بالای پسر من قسم دروغ می خوری؟ مادر مرا دروغگو می خوانی؟!
با هر کلمه اش، کمربند بیشتر و محکم تر بر تنم فرود می آمد. احساس می کردم بدنم زخم زخم شده، گویی از هر تکه اش خون می چکید. آن روز، تهمینه هم در خانه نبود که مرا نجات دهد. صدای گریه ها و فریاد هایم در گوش مادر الیاس و شیما طنین می انداخت، اما آن ها بی اعتنا بودند، حتی شاید از درون لبخند می زدند.
وقتی الیاس خسته شد، کمربند را با شدت به صورتم کوبید. همه جا تار شد خودش از اطاق بیرون رفت، و من؟ من که دیگر حتی رمق بلند شدن نداشتم، با نفس بریده ای فقط زمزمه کردم پسرم را بیارید باید دستش را ببندم…
سه روز گذشت و رفتار الیاس دوباره با من سرد شده بود. حتی یک کلمه از دهانش بیرون نمی آمد. سکوتی سنگین بین ما برقرار بود آن شب وقتی کارهایم در آشپزخانه تمام شد و وارد اطاق شدم، الیاس با حمزه سرگرم بازی بود و بقیه خانواده در مقابل تلویزیون نشسته بودند.
من در مقابل الیاس نشستم و با صدای کم و لرزانی گفتم مادرم زنگ زده بود، فردا شیرینی خورد خواهرم مهسا را می دهند و ما را هم دعوت کرده اند.
شیما با لحنی تمسخر آمیز و بی رحمانه گفت بالاخره شوهر پیدا کرد؟
الیاس با چشمانی تیز و نگاه سردی به او انداخت، اما شیما که متوجه نگاهش شد، سریع گفت شوخی کردم.
دوباره ادامه دادم اگر مشکلی نیست، می توانم من فردا صبح وقتر بروم؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
اما حرفم نیمه تمام ماند. الیاس به تندی حمزه را از آغوشم کشید، او را به مادرش داد و گفت داخل ببرش، انگشتش را ببینید من خودم میدانم با این زن چی کار کنم!
مادرش با لبخندی پیروزمندانه به صورتم نگاه کرد و با شیما و حمزه داخل خانه رفت. خواستم پشت سرشان بروم، اما ناگهان احساس کردم چیزی از پشت سر، موهایم را کشید صدای جیغم در حویلی پیچید. الیاس موهایم را لای انگشتانش پیچانده بود و همان طور که من را می کشید، گفت تو حتی نمیتوانی از یک طفل مراقبت کنی اشتباه من همین بود که فکر کردم لیاقت محبت را داری!
مرا به سوی داخل کشاند و وقتی مرا به اطاق برد محکم روی زمین انداخت هنوز نفسم جا نیامده بود که دیدم دست به کمرش برد، کمربندش را بیرون کشید. با ترس گفتم می خواهی چی کار کنی؟ به سر حمزه قسم که مادرت دروغ می گوید!
ولی کمربند پیش از آنکه حرفم تمام شود، با تمام قدرت به پایم فرود آمد.
از درد به خود پیچیدم. با هر ضربه، قلبم میلرزید.
داد زد بالای پسر من قسم دروغ می خوری؟ مادر مرا دروغگو می خوانی؟!
با هر کلمه اش، کمربند بیشتر و محکم تر بر تنم فرود می آمد. احساس می کردم بدنم زخم زخم شده، گویی از هر تکه اش خون می چکید. آن روز، تهمینه هم در خانه نبود که مرا نجات دهد. صدای گریه ها و فریاد هایم در گوش مادر الیاس و شیما طنین می انداخت، اما آن ها بی اعتنا بودند، حتی شاید از درون لبخند می زدند.
وقتی الیاس خسته شد، کمربند را با شدت به صورتم کوبید. همه جا تار شد خودش از اطاق بیرون رفت، و من؟ من که دیگر حتی رمق بلند شدن نداشتم، با نفس بریده ای فقط زمزمه کردم پسرم را بیارید باید دستش را ببندم…
سه روز گذشت و رفتار الیاس دوباره با من سرد شده بود. حتی یک کلمه از دهانش بیرون نمی آمد. سکوتی سنگین بین ما برقرار بود آن شب وقتی کارهایم در آشپزخانه تمام شد و وارد اطاق شدم، الیاس با حمزه سرگرم بازی بود و بقیه خانواده در مقابل تلویزیون نشسته بودند.
من در مقابل الیاس نشستم و با صدای کم و لرزانی گفتم مادرم زنگ زده بود، فردا شیرینی خورد خواهرم مهسا را می دهند و ما را هم دعوت کرده اند.
شیما با لحنی تمسخر آمیز و بی رحمانه گفت بالاخره شوهر پیدا کرد؟
الیاس با چشمانی تیز و نگاه سردی به او انداخت، اما شیما که متوجه نگاهش شد، سریع گفت شوخی کردم.
دوباره ادامه دادم اگر مشکلی نیست، می توانم من فردا صبح وقتر بروم؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9