همه چیز خوب
427 subscribers
11.2K photos
1.08K videos
73 files
64 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۱۲

یه سال با خیر رو خوشی گذشت ومن دیگه کامل خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم .
و این مدت عشق بهروز بیشتر و بیشتر توو دلم جا خوش کرده بود و بارها توو دلم دعا میکردم که ای کاش این حسی رو که من به بهروز دارم،  او هم نسبت به من داشته باشه.
راستش بخاطر اینکه آقام دوست نداشت با مرد نامحرمی هم کلام بشیم،  من جرات نزدیکی به بهروز رو نداشتم و فقط از دور نگاهش میکردم و از دور عاشقی میکردم.
خیلی دوستش داشتم و این مدت هم از محمود و حسین شنیده بودم که زن نداره که البته اگر داشت،  این همه مدت توو روستا پیش ما نمیموند و حداقل یکی دوماه رو به شهر برای ديدن خانوادش نمیرفت.
دلخوش بودم به دیدنش و خوشحال بودم از اینکه مجرده.
و توو رویاهام خودم رو بارها و بارها کنار بهروز با لباس سفید عروسی میدیدم.
اما در حسرت این بودم که بهروز یه روی خوشی بهم نشون بده ببینم اونم به من علاقه داره یا نه ؟
با اینکه زیاد باهاش رو در رو نمیشدم اما از کوچیکترین رفتارش توو ذهنم رویا میبافتم و عشق میکردم .
روزها به بهترین شکل می‌گذشتند و من غرق در رویای خودم و بهروز بودم . و سعی میکردم بخاطر این عشق هم که شده درسام رو خوب یاد بگیرم ، اکثر اوقات
قایمکی از اقا معلم کتاب میگرفتم و میخوندم.
هرچند من با بهروز اصلا حرف نمیزدم راستش خیلی خجالت میکشیدم  هم بخاطر عشقی که توو دلم داشتم و هم اینکه چون با مردی تا حال همکلام نشده بودم خجالت میکشیدم واقعا .
تازه خیلی هم میترسیدم اخه اگه اقام یا یکی از ادمهای تو عمارت میفهمید که من با بهروز همکلام شدم  دیگه کارم تموم بود.
البته داداش هام میدونستن که من ازش کتاب میگیرم  ،بیشتر موقع ها هم اونها برام کتاب میاوردن فقط وقتی که یه مشکلی داشتم تو درسهام به بهروز  ایرادم رو میگفتم تا اون پشت دیوار بگه و من بشنوم،با سختی زیاد یه سالم تموم شد ،توی درسهای حسین و محمود خیلی کمکشون میکردم و اونها هم چون خیلی کمکشون میکردم به کسی چیزی نمیگفتن .
تا اینکه یه روز یه مسئله ریاضی بود هر کاری کردم نفهمیدم.
به بهانه چایی بردن تصمیم گرفتم برم اتاقشون تا خودم مشکلم رو با بهروز در میون بذارم.
یه سینی چای و یه پیاله نخود چی کشمش ریختم وبردم دم در اتاق . محمود و حسین داخل اتاق بودن.
قلبم هم بخاطر دیدار از نزدیک با بهروز و هم بخاطر اینکه مبادا کسی بفهمه،  مثل گنجشک بالا و پایین می‌پرید.
با پاهایی لرزون و قلبی مالامال از عشق رفتم و در رو باز گذاشتم که زود بیام بیرون که بهروز بدون اینکه نگاهم کنه  گفت:
(_ بیا توو راحت باش،  در رو ببند کسی نمیبینه )
با این حرف بهروز انگار جوون تازه گرفته بودم ، بی معطلی با سینی ای که توی دست داشتم رفتم اون توو و سعی کردم همون طور که سرم پایینه سوالام رو از بهروز بپرسم .
چقدر حس خوبی بود توو اتاقی قدم گذاشته بودم که عشقم بهروز توو اون اتاق نفس میکشید و بیشتر ساعات روز و وقتش رو توو اون اتاق می‌میگذروند.
وارد که شدم  ازش کلی سوال پرسیدم و تموم چیزهایی که تو این مدت متوجه نشده بودم رو هم  ازش پرسیدم .
و از کنارش بودن هم حسابی لذت بردم . با اینکه هیچ حرفی جز درس با هم نمیزدیم و حتی نگاه هم بهم نمیکرد اما خیلی حس خوبی بود که باهاش توو یه اتاق بودم .
شاید بگم بهترین روز زندگی من بود .
چون هم خوشحال بودم که کنار بهروز هستم و از هوایی که اون تووش نفس میکشه،  منم دادم تنفس میکنم و هم اینکه مشکلاتم رو بهش گفتم و رفع اشکال کردم.
اما همیشه میگن اونقدر زیاد از یه چیز خوشحال نشین ونخندین چون عمر خوشیتون کم میشه .
برای من هم همینطور بود.
وقتی کلاس تموم شد سینی رو برداشتم و   با حالی خوب و دلی شاد اومدم از اتاق بیام بیرون که یه هو نقره اومد جلوم سبز شد .
وای خدا دیگه بدتر از این نمیشد .
این کجا بود دیگه .
دستاش رو به کمرش زد و با نگاه پیروزمندانه ای گفت :
(_به به توران خانم چه خبر از کلاس ؟)
اما من خودم رو نباختم و قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
(_ ها چته چرت و پرت میگی ؟)
به  سینی ای که توو دستم بود اشاره کردم  و گفتم :
(_ کوری سینی رو نمیبینی؟
من براشون چای و نخود،کشمش
برده بودم )
نقره با حالت مسخره ای  خندید و گفت :
(_توران برو خودت رو سیاه کن من الان یه ساعته اینجام .
دروغ نگو،خودم دیدم خیلی وقته اون توو هستی.
اون تو با اقا معلم چه خبر بود؟)
حسین  که پشت سر من اومده بود بیرون و زبون درازی نقره رو دیده بود گفت:
(_ هیچی داشتیم درس میخوندیم )
محمود هم  پشت سرش اومد بیرون و گفت :
(_اره درس میخوندیم ،توران هم داشت درس میخوند ،چیه مگه؟)
با این حرف محمود و حسین فاتحه خودم رو خوندم .
سینی از دستم افتاد ،فهمیدن نقره ،یعنی فهمیدن کل عمارت  .
بهروز که  صدای شکستن استکانها رو شنیده بود اومد بیرون از اتاق  و جلو در ما رو دید ،گفت:
(_ اینجا چه خبره؟ برای چی اینجا جمع شدین؟)
که نقره  همونطور طلبکارانه نگاهی به بهروز انداخت و گفت:
(_ به به اقا معلم ،شاگردی مثل توران خیلی خوبه نه؟)
من متوجه تیکه و کنایه های نقره میشدم اما اقا معلم خیلی قرص و محکم ایستاد جلوی نقره و خیلی عادی بدون اینکه خودش رو ببازه گفت :
(_بله داشتن شاگردی مثل توران باعث افتخار من هستش ،این دختر فوق العاده باهوشه.)
وای من داشتم میمردم ،
از طرفی از تعریفی که ازم کرده بود داشتم بال در میاوردم اما از طرفی هم بخاطر اینکه همه دیگه میفهمیدن من دارم سواد یاد میگیرم ، حالم خوب نبود .
فقط اون لحظه داشتم به اقام و بلایی که سرم میخواست بیاره فکر میکردم .
حالا درس خوندنم یه طرف ،اینکه با اقا معلم تو یه اتاق بودم دیگه بدتر .
اگر میفهمید زندم نمیذاشت .
من اخلاق آقام رو خوب میشناختم.
مطمئن بودم تا الان نقره صد تا حرف گذاشته روش و به بقیه گفته که من رفتم توو اتاق بهروز.
دیگه باید خودم رو مرده میدیدم  و بهروز رو هم دیگه از دست میدادم ،چون اقام منو زنده نمیذاشت .
قطعا با بهروز هم برخورد میکرد.
چه فکرهایی این مدت داشتم و چه رویا بافی هایی میکردم و چیشد .
آقام نمیداشت دیگه رنگ بهروزرو هم ببینم چه برسه به اینکه خانوم خونه اش باشم.
با دلی پر غصه و قلبی پر از درد رفتم به سمت اتاقمون .
اصلا نفهمیدم که چطور پله ها رو رفتم بالا چند بار نزدیک بود بخورم زمین ،در رو با شدت باز کردم و خودم رو پرت کردم توو اتاق. پوران داشت فرش میبافت.
با دیدن من که اونجور خودم رو پرت کردم داخل ، عصبانی  گفت:
(_ چه خبرته توران ، مگه سر اوردی؟)
نمیدونستم باید چی بگم و حسابی هول کرده بودم و با من و من گفتم :
(_پوران بد بخت شدم )
دیگه اختیار  تن و بدنم  رو نداشتم .
داشتم مثل بید میلرزیدم .
دیگه نمیتونستم حرف بزنم و همونطور گوشه اتاق نشسته بودم و فقط میلرزیدم .
پوران سراسیمه به سمتم اومد و شروع کرد به تکون تکون دادن شونه های من .
(_توران ؟
چت شده ؟
،توران حرف بزن ، خواهرم )
با تکون های پی در پی پوران،  انگار به خودم اومدم و دوباره لب باز کردم :
(_پوران ،پوران ،نقره من رو دید ،منه بدبخت رو دید )
پوران که معلوم بود سر از حرفام در نیاورده سری تکون داد و  گفت :
(_خب ببینه چیه مگه ؟)
اشکام جاری شدند و با ناباوری روو کردم به پوران و گفتم:
(_ نه نه )
هق هق نمیذاشت حرف بزنم لرزش بدنم یه طرف اشک چشمام یه طرف قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود،
پوران یه سیلی زد تو گوشم تا به خودم بیام .
بعد از اینکه یکم اروم شدم گفتم:
(_پوران نقره فهمید که من درس میخونم)
پوران  بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت:
(_ خوب بفهمه ،فوقش اقام چند تا میزنه تو گوشت بعدش ننه میره ارومش میکنه ،من فکر کردم  حالا چی شده
که داری اینجور خود خوری میکنی)
دوباره هق هقم شدت گرفت و گفتم :
(_پوران نه اون که بخوره تو سرم ،من رفتم اتاق اقا معلم یه ساعتی با محمود و حسین پیشش بودم که نقره دید...)
پوران دودستی زد تو سرش  و منم دیگه چیزی نتونستم بگم .
حال پوران هم بهتر از من نبود ، شوکه نگام کرد و با عصبانیت گفت :
(_وای توران تو چه غلطی کردی ،الان ،،،،الان نقره کل عمارت رو پر میکنه الان ابرو دیگه برات نمیذاره.
توران این چه کاری بود اخه.
گفتم ،گفتم بهت تو اخر،، سره،،، این درس خوندن سرت رو به باد میدی، حالا الان چکار کنیم ؟)
سری به نشونه ی نمیدونم
تکون دادم و گفتم:
(_پوران ننه کجاست ،قبل از اینکه کسی به گوش اقام برسونه ننه بره بهش بگه ،اروم اروم بگه تا اقا بفهمه قصه چی بوده ،نقره و شیرین از این قضیه سو استفاده نکنن)
پوران نگاهی بهم کرد و چند ثانیه بعد گفت :
(_ باشه راست میگی توران بذار ننه رو برم بگم بیاد .)
ننه رفته بود پیش زن اقا کریم یکی از کارگرهای عمارت  که حالش بد بود ، تا سر بزنه بهش ،فوری پوران رفت و صداش زد و اومد
من رو که توو اون وضع و حال زار  دید ترسید و با رنگی پریده گفت:
(_ توران چت شده چیه رنگ به رو نداری ننه؟)
زدم تو سرم و گفتم:
(_ ننه ،ننه بد بخت شدیم )
ننم ترسید
(_ یا امام هشتم ، چی شده ،بگو ببینم ، توران حرف بزن دقم دادی)

@ettelaatmofid
هنرمند این اثر دانش‌آموز کلاس نهم به نام آجونات سیندهو وینایالا از کرالای هندوستان است! آجونات همواره از پدر می‌شنید که درباره همسر خود، مادر آجونات، می‌گوید او خانه دار است، کار نمی‌کند و همواره از این نحوه معرفی مادر حیرت می‌کرد، زیرا هرگز مادرش را بیکار ندیده بود! وی این نقاشی را کشید تا زحمات بی‌پایان مادرش را به هم کلاسی های خود نشان دهد! او نقاشی را به معلم خود نشان داد! معلم هم از این اثر بی‌بدیل حیرت زده شد و نقاشی را به دفتر ایالتی فرستاد و نقاشی وی در آن مرکز  برای جلد سند بودجه جنسیتی سال ۲۰۲۱ انتخاب شد و اکنون از معروف‌ترین و گران‌ترین نقاشی های جهان است که در موزه بزرگ بمبی نگهداری می‌شود! این اثر ساده و تاثیرگذار را تقدیم به تمام زنان خانه‌دار اطراف خود کنید...
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
خیلی مفيده بخونید... و
برای بقیه هم بفرستید🕊📚

👈🏻  بامیه بهترین دارو دیابت است.
👈🏻  گردو ازلخته شدن خون جلوگیری می کند.
👈🏻  هل تقویت کننده قلب بوده وسرماخوردگی رامعالجه می کند.
👈🏻 گشنیز تشنگی رابرطرف می کندوبرای دهان ودندان بسیارمفیداست.
👈🏻 انگور باعث پاکسازی معده و روده میشود
👈🏻  لوبیاچشم بلبلی کم چرب و بدون کلسترول وحاوی سدیم است.

👈🏻  کلم بروکلی،به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوان ها می شه
👈🏻  گل گاوزبان باعث کاهش تب دربیماری های سرخک،آبله وکهیرمی شود.

👈🏻  نخودفرنگی منبعی از فولیک اسیدو ویتامینB۶است
👈🏻  ویتامینCموجوددرجعفری افزایش جذب آهن می شود.
👈🏻 پونه اشتهاآور بوده وباعث سهولت هضم وبه درمان معده کمک میکند.

👈🏻  کنجدبرای رفع ناراحتی کیسه صفرا مفیداست.
👈🏻  خوردن موزخطرمرگ دراثرسکته مغزی راکاهش می دهد.
👈🏻  انگورخون سازبوده وبه تصفیه خون نیزکمک میکند.
👈🏻 شکلات برای سلامت قلب مفیدبوده ومانع لخته شدن خون می شود.

👈🏻 مصرف زغال اخته باعث کاهش چربی شکمی وکاهش کلسترول می شود.
👈🏻  گوجه فرنگی بدن را دربرابر امراض وبیماری های عفونی حفظ می کند.
👈🏻  اسفناج بهترین دارو برای کسانی که مبتلابه کم خونی هستند.
👈🏻 روغن کنجد برای رفع تنگی نفس،سرفه خشک وزخم ریه مفید است

@ettelaatmofid
🔸حرف زدن مشابه قرص « فلوکستین »

🔸دانشمندان می‌گویند پرگویی در زنان به هیچ وجه عجیب نیست !
🔸حرف زدن برای خانم‌ها نوعی "لذت" واقعی است که بر اثر ترشح هورمون "دوپامین" به آنها دست می‌دهد و تاثیراتی دقیقا مانند فلوکستین بر مغز آن‌ها دارد ولی مردها به لحاظ هورمونی، کم حرفی و تنهایی را ترجیح می‌دهند !


@ettelaatmofid
یزدگرد آخرين شاه ساسانى،طی فرار و عبور از مرو به آسیابانی رسید و شمشیر خود را به او داد تافقط شب آنجا بخوابد ولی موقع خواب آسیابان اورا کشت و جامه زرینش را از تنش در آورد و جسدش در آب انداخت

@ettelaatmofid
❗️اگر رژیم لاغری دارید هیچ وعده ی غذایی ای را حذف نکنید.

▫️اگر 10 ساعت غذا نخورید بدن به صورت خودکار روی وضعیت ذخیره انرژی قرار می گیرد. در این حالت سوخت و ساز بدن 40 درصد کم می شود.


@ettelaatmofid
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۱۳

قصه رو برا ننم تعریف کرددم .
ننم با ناراحتی  و سرزنش وار گفت:
(_ اخه توران تو که میدونی اقات چقدر از اینکه شما با مرد غریبه حرف بزنید بدش میاد ،تازه اگه خودش میدید اینقدر سخت نبود با یه کتک تموم میشد ،اما حالا که نقره دیده واویلاس
الان با شیرین حسابی پشتت حرف میزنن ،ابرو برات نمیذارن
اخه توران این چه کاری بود ).
گریه میکردم ،و خودم رو میزدم و در همون حال میگفتم: (_ننه به خدا نگاه کردم کسی نبود نمیدونم این نقره از کجا فهمید ،الان اقا میاد سراغم ننه)
گریم بند نمیومد اما به هر حال مجبور شدم ساکت بشم چون ننم گفت ساکت باش تا اگه اقات اومد متوجه بشیم و زود برم پیشش،ساکت شدم.
اما چه ساکت شدنی ، توو دلم غوغا بود و ظاهرا ساکت بودم ولی هنوز اشکام بی صدا جاری بودند .
چیزی نگذشت که متوجه شدیم آقام اومده.
تا اقام اومد ننم دوید رفت پیشش و قضیه رو براش گفت. اقام با شنیدن اتفاقی که افتاده بود اعصابش خورد شد و تو حیاط کلی ننم رو دعوا کرد و سر ننم فریاد نیزد و میگفت :
(_  چرا نتونستی دخترات رو درست تربیت کنی ؟ این بود اون تربیتی که من ازت خواسته بودم و ...)
ننم کلی معذرت خواهی کرد و با قربون صدقه و حرف های آرامش بخش سعی میکرد اقام رو اروم کنه که  انگار موفق هم شد و  تونست اقام رو اروم کنه ،اقام اروم شد و رفت اتاق مهمونخونه برای شام.
منم که دیدم آقام اروم شده کمی آرامش پیدا کردم و حالم بهتر بود و با پوران به طراحی ننم توو همون اتاقمون نشستیم شام خوردیم تا من جلوی چشم اقام نباشم که آرامشش به هم نخوره  اما خوشی من مثل همیشه دووم نداشت ،
چشمتون روز بد نبینه بعد شام ،نمیدونم این شیرین و نقره سر شام به اقام ریز ریز چی گفتن که اقام همون جور از سر سفره ، شام خورده نخورده بلند شد و  اومد اتاق ما و در رو محکم باز کرد که از شدت صربه ای که اقام به در زده بود برای باز شدن ، در صدای خیلی وحشتناکی داد و
اومد سمت من که داشتم با پوران شام میخوردم  و  موهای من رو  گرفت توو دستش.
اون موقع موهامون بلند بود و ما میبافتیمش،موهای بلندم رو گرفت دور دستش پیچید و کشون کشون ،من رو برد از پله ها پایین و تو حیاط تا میخوردم من و با ترکه چوبی زد اونقدر زد تا خودش از نفس افتاد من هم که اونقدر جیغ و داد کرده بودم و التماس کرده بودم که نزنه که دیگه صدام در نمیومد .
خیلی حالم بد بود تموم بدنم میسوخت و درد میکرد تا اینکه  توو همون حال زار و داغون که افتاده بودن روو زمین دیدم اقام رفت سمت اتاق بهروز  .
محکم و با عصبانیت در زد و اون بدبخت معلوم بود با سر و صدا بیدار شده و با عجله اماده شده ،سر رو وضعش خیلی نامرتب بود که اومد در رو برای آقام باز کرد ،اقام  بدون اینکه چیزی بگه،  اول یدونه محکم زد تو صورتش و بهروز هاج و واج آقام رو نگاه کرد و دستش رو برد سمت جایی که اقام سیلی زده بود و اروم نوازش کرد که آقام با تشر بهش گفت:
( _من تو رو اوردم خونم تا به بچه هام درس بدی حالا چشم چرونی میکنی رو ناموس من اره ؟
مرتیکه ی بی اصل و نسب چشم چرون؟)
وای دیگه بدتر از این نمیشد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من میرفتم داخلش ،بهروز  از همه جا بی خبر  با مظلومیت گفت :
(_خان من چکار کردم که خودم خبر ندارم ؟)
خان  با عصبانیت گفت:
(_ تو  توو اتاق با دخترم چکار داشتی هان ؟)
بهروز با من و من اشاره ای کرد به خودش و   گفت:
(_ چی من ؟،کاری نکردم ،خان من فقط بهش درس دادم
خان نمیدونید دختر شما خیلی با استعداد ه ...)
همین رو که گفت خان یه سیلی دیگه زد بهش و  اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و گفت :
(_فردا وسایلت رو جمع کن برو،،
میدونی اگه اقات یکی از مردای نظام نبود همینجا خونت حلال بود،فردا گم میشی از جلوی چشمم دور میشی.)
و با عصبانیت رفت به سمت اتاقش.
طفلک بهروز  که دید اقام خیلی عصبانیه ،هیچی نگفت اومد بره داخل اتاق که من رو وسط حیاط با سر و صورت خونی و داغون  دید ، با ناراحتی خواست بیاد طرفم که کوکب که با صدای داد و فریاد اقام ، مثل بقیه خدمه خودش رو به حیاط رسونده بود ، بهروز رو  هولش داد تو اتاق و در رو بست ،یعنی اگه بهروز اومده بود طرفم دیگه اقام نمیذاشت یه لحظه هم زنده بمونم.
با تن و بدن زخمی و درد زیاد تو حیاط بودم اما هیچ کس جرعت نمیکرد بیاد و منو ببره ،همه از اقام میترسیدن ،ننم چند بار رفت پیش اقام تا ببینه میتونه راضیش کنه تا من رو ببرن داخل اتاق اما راضی نشد .
جای بد ماجرا این بود که نقره و شیرین از ایوون طبقه بالا داشتن من رو مسخره میکردن ،و هی میخندیدن .
بیشتر از خودم برا ننم دلم سوخت بنده خدا گناه نکرده بود اما  دلش شکسته بود  ،ننم تا چند ساعت هر کاری کرد اقام از حرفش بر نگشت تا اینکه پوران حسین و محمود رو یاد داد که برن به اقام بگن تا من رو از تو حیاط ببرن.
محمود و حسین رفتن پیش اقام و نمیدونم بهش چی گفتن که آقام راضی شد و  پوران و محمود م رنو بلند کردن و بردن تو اتاق کلفت ها ،اونجا کوکب فوری اب گرم اورد و با داروهای گیاهی که درست کرده بود بدنم رو تمیز کرد .
حالم خیلی بد بود ،بدنم میلرزید ،اما اونها میگفتن تب داری .
حق هم داشتم،  اگر تب نمیکردم جای تعجب داشت.
اونهمه کتک خورده بودم و از همه بدتر بهروز رو هم برای هميشه از دست داده بودم.
من که به‌ نگاه های یواشکی به بهروز و دیدنش از دور قانع بودم اما حالا با رفتنش،  دیگه همین نگاه های کوتاه به عشقم رو هم نداشتم.
چقدر این عشق زود به جدایی ختم شد.
اونم بخاطر شیرین و نقره و بد ذاتیشون .
خلاصه چند روزی تو تب سوختم تا حالم بهتر شد،تا یک ماه جرات نداشتم از ترس اقام  از تو اتاق کلفت ها بیرون بیام تا اینکه یه روز پوران اومد دنبالم و گفت که کم‌کم میکنه بلند بشم چون  باید برم اتاق ننم.
خیلی خوشحال شدم و با خودم  گفتم حتما اقام من رو بخشیده .
با کمک پوران بلند شدم و به سمت اتاقمون رفتم.
جلو در اتاق ننم که رسیدم دیدم نقره و شیرین دارن میخندن  و من رو نگاه میکنن و زیر گوش هم پچ پچ میکنن.
از خنده ی این دو تا حالم بد میشد ،خیلی نامرد بودن که تو کل عمارت آبروم رو بردن.
در روزدم و رفتم داخل که دیدم ننم داره گریه میکنه و خودش رو میزنه .
ترسیدم و به سمت مادرم رفتم و به دست و پاش افتادم و  با وحشت گفتم :
(_ننه چرا این کارها رو میکنی اخه؟
من که ازاد شدم )
ننم دستم و گرفت و با گریه  گفت:
(_ الهی که تا اخر عمرت تو همون اتاق میموندی  ننه.
کاش تا وقتی که موهات اندازه دندونات سفید شد میموندی همونجا)

@ettelaatmofid
اگر مواد غذایی یخ مثل بستنی خوردید و اعصاب دندانتان درد گرفت تنها کافیست زبان را به سقف دهان بزنید تا درد کم شود


@ettelaatmofid
به این دلایل شیرعسل بنوشید !👌🏻

▫️مبتلایان به کمردرد صبح ناشتا، شیر تازه کم‌چرب گاو با عسل طبیعی مصرف کنند
▫️شیر و عسل موجب تغییر و افزایش آب منی می‌شود
▫️درخشانی پوست می‌آورد و خشکی پوست را از بین می‌برد
▫️به تقویت استخوان‌های بدن کمک می‌کند
▫️باعث بهتر کار کردن سیستم گوارشی می‌شود


@ettelaatmofid
#خوشه_ام_یازده_یا_اردک_وحشی

یک خوشه باز در صورت فلکی سپر و فاصله شش هزار سال نوری از ما است.
این خوشه ستاره ای یکی از غنی ترین و فشرده ترین خوشه های باز است که از حدود دوهزارو‌نهصد ستاره تشکیل شده است.
سن این خوشه دویست‌و‌پنجاه‌ میلیون سال تخمین زده شده است. 
خوشه اردک وحشی اولین بار در سال هزاروششصدوهشتادویک توسط ستاره شناس آلمانی، گاتفرید کریچ کشف شد. 


@ettelaatmofid
💥وای فای برای کودکان بیشتر از افراد بالغ مضر است !

جمجمه کوچک آنان بیشتر درمقابل آسیب های چنین انرژی هایی حساس است ومیزان آب مغزشان زیاداست که باعث جذب بیشتر اشعات میشود.

@ettelaatmofid
آریاییان سرزمین خودرا "ایریوشَیُنِم" یعنی "سرزمين آریايیان" خوانده وبعدها که دارای حکومت و پادشاهی شدند آنرا "ایریانو خشَثرُ" بمعنی "پادشاهی ایرانیان" خواندند وسپس به اختصار به ایران تبدیل شد

@ettelaatmofid
1403/03/27

💵 دلار_تهران 🇮🇷 58.200

🌕 سکه امامی : 39.950.000
🌕 سکه بهار آزادی : 36.800.000
🌕 نیم سکه : 22.600.000
🌕 ربع سکه : 14.600.000
🌕 سکه گرمی : 6.900.000
🌕 مثقال طلا : 14.547.000
🌕 گرم طلا:   3.358.630
🌕 انس طلا :  2333

@ettelaatmofid
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۱۴

متعجب به ننم نگاه کردم . اصلا نمیفهمیدم چی میگه ؟ مگه اقام دستور آزادیم رو نداده بود؟ پس چرا دیگه ننم بیقراری میکرد و این حرف ها رو میزد؟
همونطور با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
(_ چرا ؟ چیشده مگه؟)
وقتی جوابی از ننم نگرفتم به پوران نگاهم رو دوختم و گفتم:
(_پوران ننه چی میگه؟چیشده؟
مگه آقام اجازه نداده از اتاق بیام بیرون؟)
پوران چشمای قرمزش رو ،،،رو هم گذاشت و گفت:
(_توران اقام میخواد شوهرت بده
توران شیرین افریته کار خودش رو کرد ،زهر خودش رو ریخت .
با این قصه که برا تو پیش اومد هم ننم رو از چشم اقام انداخت هم تو رو از سر اقام باز کرد .
اون عوضی اونقدر زیر گوش اقام حرف زد تا تو رو به یکی هم سن خودش شوهر بده ...)
دیگه خرف های توران رو نمیشنیدم .
تعادلم رو از دست دادم و خوابیدم روو  زمین و گفتم:
(_چی؟
من نمیخوام ،من نمیخوام شوهر کنم )
ننم با گریه آروم  زد تو دهنم وگفت:
(_ ساکت دختر ،نگفتم درس و مشق و کنار بدار ،نگفتم این جماعت درس خوندن دختر رو خوب نمیدونن ،گوش نکردی ،حالا هم صدات رو ببر بالا تا بیان زنده زنده چالت کنن.)
با این حرف ننم ساکت شدم ،دلم داشت میترکید اروم اروم اشکام سرازیر شد .
پوران هم اومد کنارم و در آغوشم گرفت و  دوتایی با هم اشک میریختیم.
ننم  در حالی که اشکاش رو با گوشه چارقدش پاک میکرد گفت:
(_ برای هفته ی دیگه قرار عقد گذاشتن. )
دیگه تا شب چیزی نگفتم ،همونطور نشسته بودم و اشک میریختم.
باورم نمیشد به همین سادگی بخاطر حسادت زن بابام،  عشقم رو از دست دادم و حالا هم قراره به زور شوهرم بدن به مرد همسن اقام.
پوران خیلی باهام حرف زد و گفت :
(_توران این سرنوشتمونه باید قبول کنی ،همه چیز رو فراموش کن.)
تازه با حرفای پوران یاد بهروز  افتادم . دلم میخواست ببینم چی سر اون بنده خدا اومد.
باید از پوران میپرسیدم ببینم چیشده رو کردم به پوران و گفتم:
(_پوران اقا معلم چی شد؟)
پوران آهی کشید و گفت:
(_هیچی دیگه فردای همون رو  جمع کرد رفت ،البته میگن تو چند تا روستا اون ور تر توو یه مدرسه درس میده)
نفس عمیقی کشیدم . برای بهروز خوشحال بودم که حداقل از کار بیکار نشده .
توو دلم دعا کردم کاش یکبار دیگه میدیدمش حداقل .
فردای اونروز ننم  خیاط صدا زد که چند دست لباس خیلی قشنگ برام بدوزن .
اصلا فکرش رو نمیکردم که اینطوری عروس بشم با یه مرد هم سن اقام .
تازه پوران میگفت اون مرد که هنوزم نمیدونستم کیه  با کلی منت اومده من رو بگیره که مثلا ابروی خان بیشتر از این نره.
یه روز مونده به عقدم خان تو حیاط بزرگ عمارت داشت با یه نوکر دعوا میکرد و کلی زدتش ،اون نوکر بد بخت رو.
نوکر خان همون کریم بود زنش حالش بد شده بود از اقام یه مقدار پول میخواست تا زنش رو ببره شهر دکتر ،قسم میخورد که خان ترو خدا اگه زنم بمیره من چند تا بچه کوچیک دارم بد بخت میشم ،اما اقام محلش نداد و رفت سر قلیونش ،توی ایون عمارت نشست و گفت کریم رو بندازن بیرون .
دلم به حالش سوخت ، میدونستم اقام بخاطر مسائل پیش اومده توو این مدت خیلی ناراحته که دق و دلیش رو سر کلفت نوکر بدبخت خالی میکنه.
با دیدن شرایط بد کریم فکری به ذهنم رسید.
من کلی پول داشتم ،به خودم گفتم من این پولها رو جمع کرده بودم که برای خودم کتاب بخرم حالا که بدردم نمیخوره ،فوری رفتم پولهام رو اوردم و تو یه جوراب کردم .
و یواشکی رفتم کنار کریم و فوری انداختم تو کیسه لباساش که داشتن مینداختن بیرون .
و برگشتم سمت ایوون عمارت و بلند  جوری که بقیه نوکرا بشنون به عمد گفتم:
(_ برو مردک برو چرا اوقات اقام رو تلخ میکنی ،نوکر  رو این قدر پر رو .)
کریم فهمید یه چیز انداختم تو کیسه لباسش ،فوری به سمیه گفتم برو به کریم بگو پول گذاشتم براش بره دیگه این طرف ها نیاد تا زنش خوب بشه.
سمیه رفت و بهش گفت من از طبقه بالا میدیدمشون ،کریم دستش رو گذاشت رو سینش و اشاره کرد به اسمون.
سمیه اومد و دم گوشم  گفت:
(_ توران خانوم ،کریم خیلی دعاتون کرد.
گفت الهی خوشبخت بشین.)
غمگین نگاهی به سمیه انداختم و آه کشیدم و گفتم :
(_ دیگه این دعا ها برام اثر نمیکنه ،فردا عقدم میکنن برای یه  مرد هم سن بابام.)
سمیه  هم مثل من ناراحت بود .
از نگاهی که بهم انداخت این رو فهمیدم  اما چیزی به روم نیاورد ، نفسش رو با صدا بیرون داد و در حالی که به‌ سمت اتاقمون اشاره میکرد  گفت:
(_ خانم کم کم اماده بشین امروز میخوایم بریم حموم عروسی.)
ای وای توراندخت ، حموم عروسی؟
چه عروسی،چشمام پر از اشک شد و دلم گرفت ،اما به قول پوران این دیگه سرنوشتم بود و باید قبولش میکردم.
رفتم لباسام رو اماده کردم و همونجور که داشتم با غصه بقچه لباس های حموم رو اماده میکردم روو به سمیه که اومده بود کمکم گفتم :
(_سمیه کیا میان حموم.)
سمیه بقچه رو از زیر دستم برداشت و دوتا گره محکم زد و گفت :
(_مهربان خانم ،شیرین و نقره ،پوران خانوم و ننم،کوکب) (+باشه من امادم بریم.)
بلند شدم تا با سمیه بریم.
روزهایی که ما میخواستیم بریم حموم ادمهای عادی رو نمیذاشتن بیان ،و فقط ما چند تا میرفتیم حموم عمومی داخل روستا.
ما با هم راه افتادیم و رفتیم ،تو راه کسی با اون یکی حرف نمیزد ،انگار نه انگار حموم عروسی بود،باور کنید حموم عزا از حموم عروسی من شادتر بود.
من فقط سیزده سالم بود،هنوز به چهارده سالم یکم مونده بود.
رفتیم داخل ،اول حموم یه قسمت بود که لباسها و وسایلمون رو اونجا میذاشتیم ،انگار کمد بود .
طبقه طبقه و در داشت هر قسمتش که هر کس وسایلش رو تو کمد خودش بذاره ،بعد لباسهای رومون رو در اوردیم و زیر لباسمون رو تو قسمت بعدی در اوردیم فقط یه لنگ به دور مون بستیم ،رفتیم داخل که ننم راهنماییم کرد که برم تو اتاقک کوچیکی که بوی خیلی
بدی میداد،یه کاسه داد دستم ،داخل کاسه یه خمیر بود، ننم هم ناراحت بود و موقع انجام هر کاری مدام آه میکشید  بدون اینکه نگام کنه گفت:
(_ این رو  بزار رو جلو بدنت)
بعد هم خودش رفت بیرون .
بدی میداد،یه کاسه داد دستم ،داخل کاسه یه خمیر بود، ننم گفت اینو بزار رو جلو بدنت،خودش رفت بیرون.
،من لنگ رو از دورم باز کردم و اون خمیر رو گذاشتم رو بدنم ،کمی که گذشت ننم با یه سطل کوچیک اب اومد و گفت :
(_خودت رو  بشور بیا بیرون.)
بدون هیچ حرفی هر کاری رو که ننم میگفت انجام میدادم .
بدنم رو با اون آب شستم ،همه موهای بدنم رفت،اومدم بیرون و ننم به دلاک حموم گفت تنم رو بشورن ،اونها هم شروع کردن حسابی با کیسه تموم تنم رو شستن،شیرین و نقره تموم مدت اروم به کارشون میرسیدن و حرفی نمیزدن ، حتی ریز ریز هم با هم نمیخندیدند.
همیشه این دوتا  وقتی یه شری به پا می‌کردند بعدش با هم حرف می‌زدند و میخندیدند و طرف مقابل رو مسخره می‌کردند.
اما اینبار کاملا در سکوت به کارهاشون می‌رسیدند .
واقعا برام جای تعجب داشت که چرا اینطوری شدن .
این دو تا عامل تمام بدبختی های من بودند ، هر زمان که نگاهشون میکردم یاد بهروز و عشقی که از دست داده بودم میوفتادم .
سعی کردم بهشون نگاه نکنم
ولی خیلی دلم میخواست بدونم چرا اینجور ساکتن ، چون ازشون بعید بود و این آروم بودنشون مشکوک بود .
میترسیدم باز دسته گلی به آب داده باشن.
شستن بدنم که تموم شد رفتم پیش پوران و زیر گوشش  گفتم :
(_پوران چی شده که نقره و شیرین تیکه نمیندازن ،مسخره نمیکنن)
پوران با حرص نگاهشون کرد و گفت :
(_هیچی اقام تازه به خودش اومده و دیده شیرین و نقره الکی پشتت حرف زدن و تازه فهمیده چه کاری کرده ،که تو رو به یه مرد سن دار شوهر داده اما حالا خیلی دیره چون اقام از حرف خودش بر نمیگرده،میدونی که اقامون سرش بره حرفش نمیره.)
مات و مبهوت به لب های توران موقع زدن این حرف ها نگاه میکردم .
به سختی لب باز کردم و گفتم :
(_ مگه آقام از کجا فهمیده ؟)
توران شونه ای بالا انداخت و گفت :
(_هیچی عمه ماهرخ  اومده دیده چه خبره، با اقام دعوا کرده و بهش گفته هیچی نبوده شیرین و نقره پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردن ،اقامون هم با شیرین دعوا کرده و کلی کتکش زده و براش خط و نشون کشیده که اگر باز شری به پا کنه و بقیه رو اذیت کنه،  آقامون به حسابش میرسه)
دستام از شنیدن اين حرف ها شروع به لرزیدن کردن.
حالم اصلا خوب نبود.
چرا چرا زودتر اقام پی به اشتباهش نبرده بود؟
اصلا چرا کسی به من حرفی نزده بود؟
سوالی که توو دهنم بود رو به زبون آوردم .
(_پس چرا چیزی به من نگفتین پوران؟)
پوران آهی کشید و گفت :
( _راستش توران این چیزا برای تو هیچ فایده ای نداشت تو به اندازه کافی حالت گرفته بود ،بهت میگفتیم که چی ،تو به هر حال فردا عقد میکنی و میری.)
اهی از سر بدبختی کشیدم و چشمام دوباره پر از اشک شد .
سرم رو انداختم پایین و  گفتم :
(_اره ،راست میگی ،من دیگه هیچ چاره ای ندارم، باید بسوزم و بسازم .
اما ببین پوران من یه تلافی که میتونم بکنم که دلم خنک بشه )
سریع از جام بلند شدم و با عصبانیت رفتم سمت  شیرین ،پوران  با وحشت به سمتم اومد و دستم رو کشید و گفت
(_توران،
توران چیکار میخوای بکنی؟)

@ettelaatmofid
داستان هیتلر و پشت کنکور ماندنش!

هیتلر در اتریش به دنیا آمد و اصولاً، پیش از آن‌که وارد فعالیت‌های سیاسی شود، یک نقاش بود با روحیه‌ای لطیف و آسیب‌پذیر. او برای مدت‌های طولانی در گالری‌های هنری که در آن روزگار بازارشان در وین، پایتخت اتریش، بسیار گرم بود، توقف می‌کرد تا از نقاشی‌ها و سبک هنرمندان دیگر، الهام بگیرد. نتیجه این فعالیت‌ها، طراحی و نقاشی مناظر متعددی بود که امروزه، تعدادی از تابلوهای به جامانده از هیتلر را شامل می‌شود.
تمام این علاقه و تلاش، آدولف هیتلر جوان را بر آن داشت تا نقاشی را به عنوان حرفه آینده خود انتخاب کند. او در سال 1907 میلادی، زمانی که فقط 18 سال داشت، در کنکور ورودی مؤسسه هنرهای زیبای وین شرکت کرد، اما استادان این مؤسسه، او را رد کردند. هیتلر دو بار دیگر هم برای ورود به این مرکز آموزشی تلاش کرد، اما هر بار در کنکور رد شد. نتیجه این شکست، به حاشیه رانده شدن نقاشی در زندگی هیتلر بود؛ او از آن به بعد تفننی نقاشی می‌کشید، اما به صورت جدی آرزوهایی در سر می‌پروراند که بعدها دنیا را در آتش جنگ فرو برد ...!
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
اگرمیخواهید در پیری دچار آلزایمرنشوید گردو و غنچه گل در چای بخورید!

تحقیقات اخیر دردانشگاه هاروارد امریکا ثابت کرده است، غنچه گل در چای و خوردن گردو میتواند تا حد زیادی افسردگی و زوال عقل ناشی از افزایش سن را در انسان متوقف کند


@ettelaatmofid