همه چیز خوب
424 subscribers
11.2K photos
1.09K videos
73 files
65 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
مونت سنت میشل قلعه ای در جزیره ای سنگی در ساحل شمال غربی فرانسه است که از جاذبه‌های خیره کننده‌ی فرانسه محسوب می‌شود.

‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
❤️به خاطر قلبتان روزی یک #تخم_مرغ آبپز بخورید تخم مرغ سرشار از مواد پروتئینی و معدنی است و در تحقیقات خوردن به اندازه آن را به سالمندان توصیه می‌کنند.

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۴۳

(_ خب پس، خانم معلم مبارکا باشه ،تو راهی داری ) نمیتونستم باور کنم .
یعنی اصلا باور کردنی نبود. یعنی من الان بچه ی عشقم رو توو شکم داشتم؟ یعنی میشد؟ باورش یکم برام سخت  بود .
ولی در عین حال هم یه حس شیرینی بود که داشتم از عشقم بچه دار میشدم اگر واقعا صفیه خانم راست میگفت البته .
این ها چطور مطمئن بودن با دو تا نشونه آخه.  آروم لب زدم
(_ وای نه واقعا حامله ام؟)
صفیه خانم که صدام رو شنیده بود گفت:
(_کاری نداره  که خانم معلم ، برای اينکه مطمئن بشی میری پیش سکینه خانم بهت دقیق میگه)
فوری از اون ها جدا شدم  و خداحافظی کردم و بدو بدو رفتم به سمت  خونه سکینه خانم .
سکینه خانم قابله و مامای روستا بود.  اون میتونست بهم کمک کنه.
خوبیش این بود که راه زیادی در پیش نداشتم و زود رسیدم و در زدم و نفس زنون رفتم داخل .
سر چرخوندم و داخل حیاط کوچیک خونه اش ندیدمش.
طول و عرض حیاط رو طی کردم
و سکینه خانم رو صدا زدم .
(_سکینه خانم،  سکینه خانم کجایی ؟)
صداش از داخل خونه میومد که میگفت:
(_ اینجام تو اتاق بیا پیشم )
کفش هام رو درآوردم و وارد خونه ی کوچیک سکینه خانم شدم و با دیدنش
رفتم کنارش و  سلام و احوال مرسی کردم.
سکینه خانم متعجب به چهره ی رنگ پریده ی من نگاهی انداخت و گفت:
(_ بله خانم معلم چیزی شده؟)
نمیدونستم چجوری برم سر اصل مطلب و براش بگم .
خجالت هم میکشیدم ، کمی من و من کردم و
لب زدم :
(_سکینه خانم زن های روستا میگن شاید من آبستن باشم  ،گفتن شما میتونید بهم بگید که هستم یا نه)
سکینه خانم همون لبخند مهربون همیشگی اش رو بهم زد و اشاره کرد به گوشه ای از اتاق که بالشت و پشتی قرار داده بودند  ، گفت : (_خب بیا اینجا ببینم )
رفتم به همون قسمتی که اشاره کرده بود و دقیقا  کنار خودش نشستم  و دستم رو گرفت و گفت:
(_ حالت چطوره ؟ چه علائمی داری که شک کردی ؟)
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
(_ راستش خوابم زیاد شده و هوس های عجیب غریب دارم . و به بو هم حساس شدم سکینه خانم)
همونطور که من داشتم براش توضیح میدادم ، سکینه خانم دستش رو روی شکمم گذاشت
و گفت :
(_ آخرین بار که ماهیانه شدی رو یادت نیاد خاتم معلم ؟ کی بوده؟)
کمی فکر کردم و تاریخ دقیقش رو که زیاد هم دور نبود رو بهش گفتم .
لبخندی زد و گفت :
(_تازه ست ،مبارکه خانم معلم ، آبستن شدی)
قلبم با شنیدن این خبر از شدت هیجان بالا و پایین می‌پرید.
باورم نمیشد.
هم خوشحال بودم هم حس عجیبی داشتم . آخه واقعا انتظارش رو نداشتم .
و خودم رو برای مادر شدن اماده نکرده بودم .
اصلا فکر نمیکردم به این زودی بچه دار بشم .
از طرفی هم دست تنها و توو شرایط نه چندان خوبی بودیم از نظر مالی و شغلی ، واقعا چطور میخواستیم از پس مسئولیت بچه بر بیایم .
ولی باز هم جای شکر داشت .
ناباورانه به سکینه خانم نگاه کردم و گفتم :
(_ مطمئنید؟)
سدی تکون داد و گفت :
(_ من چند ساله دارم زن های این آبادی و آبادی های اطراف رو معاینه میکنم ، چند ساله کارم اینه ،
زن آبستن ببینم ، از دور متوجه میشم که چند وقتشه ، خیالت راحت خانم معلم ، درسته ، به زودی چراغ خونه ی تو و آقا معلم روشن میشه )
سکینه خانم حرف میزد و من چشم به دهانش دوخته بودم .
راستی که نمیدونستم چی بگم .
یکم برام باورش سخت بود .
یکم هم ترسیده بودم .
میترسیدم که از پس همچین مسئولیت سنگینی بر نیام .
آخه من سن و سالی هم نداشتم .
توو همون حالت بهت و ناباوری
از سکینه خانم تشکر کردم
و دیگه منتظر نموندم ببینم
چی میگه و راه افتادم و رفتم  به سمت خونمون.
توو راه کلی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم که چطوری به بهروز بگم .
از طرفی خوشحال بودم که از عشقم باردار شده بودم و این بچه ای که من هنوز نمیتونستم تکون هاش رو
حس کنم ثمره ی عشق من و بهروز بود .
از طرفی هم حس مسئولیت و دست تنها بودنه ، داشت دیوونه ام میکرد .
همینجور که داشتم فکر میکردم و استرس داشتم و به آینده ام با بچه ام فکر میکردم ، راه میرفتم و نفهمیدم چجوری رسیدم به خونه .
وقتی رسیدم خونه،  هنوز توو شوک بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت،  چیزی به ظهر نمونده بود.
یه گوشه نشسته بودم و موجودی که توو وجودم بود فکر میکردم.
حس جالبی بود .
توو فکر فرو رفته بودم و به این فکر میکردم چجوری به بهروز بگم که اونم مثل من شوکه نشه .
راستش برام خیلی جالب بود بدونم وقتی میفهمه چه حالی میشه .
حس و حال بهروز بعد از اینکه بشنوه داره پدر میشه دیدنی و البته لهجه آور بود .
چون احساس میکردم اون هم مثل من
انتظارش رو نداشته باشه.
ظهر که شد بهروز اومد پیشم و به ظرف های خالی از غذا و وسایل آشی که نصفه کاره کنار اجاق رها شده بودند نگاه کرد و با لبخند گفت:
(_ خانم نهار نذاشتی ؟)
نمیدوستم چجوری باید بهش بگم. ولی بالاخره که باید میفهمیدم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم
آرامش خودم رو حفظ کنم و  گفتم:
(_ راستش بهروز من رفته بودم پیش سکینه خانوم ...) بهروز با تعجب نگاهم کرد و گفت :
(_اونجا چرا؟)
سعی کردم نگاه آرومی بهش بندازم که نگران نشه و ادامه دادم:
(_راستش  رفتم برای نهار کشک بگیرم از خانوم های آبادی که از روی حال و رنگ و رووم اون زن ها گفتن شاید آبستن  باشی ،اما برای اینکه مطمئن بشی برو پیش سکینه خانم) بهروز منتظر ایساده بود و داشت به حرفام گوش میکرد .
تعجب رو توو چشم هاش ، رفته رفته میخوندم . که گفتم:
(_بهروز من ،،،،من ،،،حاملم)
بعد از گفتن این خبر که کلی براش فکر کرده بودم اما فقط به این نتیجه رسیده بودم که رک و راست بهش بگم ، به صورتش نگاه کردم . اثری از ذوق و شوق رو توو صورت و نگاه بهروز نمیدیدم .
در عوض نگرانی و اضطراب توو چشم های بهروز موج میزد.
بهروزنفس عمیقی کشید و کلافه دستی توو موهاش کشید و گفت :
(_چی ،واقعا ،راستش توران انتظار بچه رو نداشتم )
سری تکون دادم و کلافه بهش نگاهم رو دوختم . منم انتظارش رو نداشتم ولی اتفاقی بود که افتاده بود .آهی کشیدم و گفتم:
(_راستش بهروز من هم شوکه شدم فکر نمیکردم به این زودی بچه دار بشیم )
لبخندی زد و گفت :
(_خب حالا که شده  دیگه)
از لحنش مشخص بود که داره با این قضیه منطقی برخورد میکنه .
خوشحال بودم از این بابت .
(_اره بهروز درسته که حامله ام  اما ،ما دست تنها چطور میخوایم بچه رو نگه داریم ،و کارهاش رو انجام بدیم؟)
بهروز نفس عمیقی کشی و گفت :
(_ کاری نداره ها اما باید یکی پیشت باشه اگه اشتباه بود یا مشکلی داشتی  راهنماییت کنه . توران توکل به خدا کن و امیدت به خدا باشه.)
از اون روز به بعد همش به بچه فکر میکردم ،
اینکه برای نگهداری از بچه باید چه کارهایی انجام بدم و از زن های روستا هی میپرسیدم چی لازمه داشته باشم و چه کارهایی باید انجام بدم ،و الحق که اون ها هم مثل مادر و خواهری دلسوز باهام رفتار  میکردن.
و  برام همه چیز رو با حوصله  میگفتن  و راهنماییم میکردن که باید چه کارهایی انجام بدم. و دوران بارداری چه چیزهایی بخورم که برای خودم و بچه مفید و لازم باشه .
و چه چیزهایی نخورم . همون روزهای اول که متوجه شدم ، آبستن هستم
برای ننم نامه نوشتم و این خبر رو دادم ، دلم میخواست با خوندن نامه ، حداقل بیاد و بهم سر بزنه و راهنماییم کنه  ،اما جواب نامه نیومد . خیلی دوست داشتم ننم برام نامه بده ،اما نداد ،نمیدونم چرا.
روزهای حاملگیم با تنهایی گذشت ،یه نامه دیگه برا ننم دادم اما بازم جوابی نیومد .
خیلی ناراحت میشدم از اینکه جوابم رو نمیدن ،اما باز نا امید نمیشدم و نامه میدادم ،از تنهایی موقع زایمان میترسیدم ،
میترسیدم ،از اینکه قرار بود تنهایی بچه به دنیا بیارم ،وازش مواظبت کنم.
اون روزها من واقعا به وجود و حضور ننم کنارم نیاز داشتم که اونم جوابم رو نمیداد.
این میون بهروز هم با اینکه مثل خودم انتظار بچه رو واقعا نداشت اما  همش دلداریم میداد ،و میگفت کمکم میکنه و کنارمه ،  اما دل من اروم نمیشد .
حتی بهروز دیگه مثل قبل نبود و با گذشت زمان  واقعا خوشحال بود که داشتیم بچه دار میشدیم
و تمام تلاشش رو میکرد که بتونیم این چند ماه رو به خوبی و خوشی پشت سر بزاریم و به من خیلی کمک
میکرد و خیلی مراقبم بود .
روزها از پس هم سپری می‌شدند و اضطراب من کمتر که نمیشد،  بیشترم میشد.
هر روز و شبی که به زایمانم نزدیک تر میشدم ، بیشتر و بیشتر ترس وجودم رو میگرفت . و استرسم بیشتر میشد.
انقدر استرس وجودم رو گرفته بود که فکر و خیال های مختلف میکردم و خودم رو اذیت میکردم  ،
این فکر و خیال ها بدجوری به وجودم فشار میاوردن و باعث میشدن حرف های نا امید کننده بزنم .
تا جایی که به بهروز  میگفتم اگه مُردم بچم رو خوب بزرگ کن .
بهروز هم با شنیدن اين حرف ها،  فقط سعی میکرد آرومم کنه و دلداریم بده که چیزی نمیشه و همیشه مراقبمه.
بهروز این مدت از هیچ کمکی به من دریغ نمیکرد و همیشه هوام رو داشت
و هر چیزی یا کاری که دلم میخواست برام انجام میداد.
و هر چیزی که ویار میکردم برام حتی از زیر سنگ هم شده بود فراهم میکرد .
هر وقت هم میرفت شهر ، یا پارچه میخرید که من برای بچه امون لباس بدوزم و یا برای بچه لباس و وسایل تهیه میکرد .
خلاصه بهروز این مدت نمیذاشت من آب توو دلم تکون بخوره .
بالاخره بعد از ماهها انتظار روزهای اخر حاملگیم رسیده بود.
و حسابی سنگین شده بودم.
از طرفی هنوز میترسیدم از زایمان
و از طرفی هم شوق در آغوش کشیدن فرزندم رو داشتم.
توو اون روهای آخر حاملگیم ، چند روز یه بار میرفتم پیش سکینه خانم تا بهم بگه چقدر دیگه مونده بچه دنیا بیاد .
و همچنین توصیه های لازم رو برای زایمان راحت‌تر  بهم بکنه.
که یه روز که اونجا بودم بهم گفت:
(_ دخترم امشب یا فردا وقت اومدن بچته مواظب باش ، آماده باش و وسایلش رو هم آماده کن.
هر موقع هم که دردت گرفت بگو اقا معلم بیاد دنبالم )
چشمی گفتم و ازش خداحافظی کردم که برگردم خونه .
از همونجا که شنیدم وقت اومدن بچه است ،دل اشوبه گرفتم .
تا رسیدم خونه ،چند دست لباسی که برا بچه اماده کرده بودیم و تموم پارچه قنداقی های بچه رو اماده کردم و توو یه بقچه گذاشتم و  اماده بود .
از طرفی برای اومدنش که میدونستم نزدیکه،  خوشحال بودم و از طرفی هم نگران.
وقتی بقچه رو بستم ، رفتم گوشه ای نشستم و بازم فکر و خیال اومد توو سرم .
فکر و خیالی هم همش از سر بی کسی داشت به سرم هجوم می‌آورد.
فکر و خیالی که بخاطر اینکه خانواده ام توو این شرایط حساس کنارم نبودند ، داشت
از پا درم می‌آورد.
حالم خوب نبود و مطمئن بودم رنگی به چهره ندارم .
دست و پام میلرزیدند و تپش قلبم از شدت اضطراب بالا بود.
بهروز که اومد  خونه و بقچه رو دید گفت :
(_خیره چی شده ،بقچه بستی )
با همون حال زار و دل آشوبه ام گفتم :
(_وقت به دنیا اومدن بچه است ،سکینه خانم گفته اماده باشم  ،امشب یا فردا بچه دنیا میاد )
بهروز خوب که به صورتم نگاه کرد گفت :
(_توران ،،خوبی
چرا رنگت پریده ؟)
فقط همین حرف بهروز کافی بود تا بزنم زیر گریه .
بهروز اومد دستش رو دور کمرم گذاشت و با مهربونی گفت:
(_ عزیز دلم چرا گریه میکنی ،اخه ببین همه ی زن ها بچه میارن .
همه ی زن ها مادر میشن و زایمان میکنن.
مشکلی نیست این روزها هم میگذره نگران نباش.
کنارت هستم عزیزم و باهم بزرگش میکنیم .
از چی میترسی؟ مگه بهروزت مُرده ؟
من کمکت میکنم نگران چیزی نباش )
حرف های بهروز قشنگ بود ، خیلی قشنگ .
آنقدرکه سعی میکردم حرف هاش رو آویزه گوشم کنم بلکه آروم بشم .
آنقدر قشنگ حرف میزد که واقعا آرومم میکرد و بهم حس امنیت میداد .
واقعا چقدر خوشحال بودم که بهروز رو داشتم .
یکم با هم حرف زدیم ،کمرم رو مالش داد تا اروم توو بغلش خوابم برد .
چیزی نگذشت که  با احساس درد بدی تو کمر و دلم از خواب بیدار شدم .
با خودم گفتم شاید بغل بهروز خوابیدم کمرم رگ به رگ شده .
اما نه،،،،،هر لحظه  درد بدتر و بدتر میشد ،بلند شدم کمی راه رفتم تا شاید بهتر بشم ،بهتر که نشدم بدتر هم شدم .
طبق گفته های سکینه خانم متوجه شدم که وقتشه . و فرزندم ، حاصل عشق من و بهروز داره به دنیا میاد .
سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم بلکه بتونم بهروز رو صدا بزنم .
خیلی درد داشتم ، نمیتونستم تحمل کنم .
با همون درد رفتم کنارش .
به زور خودم رو کنارش رسوندم ، صداش زدم.
(_بهروز ،بهروز)
بهروز ترسیده از خواب بلند شد و در حالی که موهای پریشونش رو صاف میکرد ، با هیجان  گفت :
(_هان چیه ؟
چی شده ؟
وقتشه اره توران؟)
در حالی که از درد به خودم میپیچیدم و دندون به لب گرفته بودم سرم رو تکون دادم و بعد  به زور لب زدم و گفتم:
(_ اره زود باش فکر کنم وقتشه حالم بده بهروز بدو تموم تنم درد میکنه زود برو سکینه خانم رو صدا برن زود , بهروز دارم میمیرم)
آنقدر حالم بد بود که خودمن نمیفهمیدم چجور دارم این جملات رو پشت سر هم میگم .
بهروز هول کرده بود نمیدونست چکار کنه.
لباساش رو پیدا نمیکرد که بپوشه ،هی دور اتاق میچرخید.
که یه کت  بلند داشت ، که دم دست من بود و  به سختی انداختم رو دوشش و گفتم :
(_بدو دارم میمیرم )
بهروز هم بی هیچ حرفی ، کت رو ازم گرفت و پوشید و با عجله از در بیرون رفت .
اون که رفت به زور اومدم کنار اتاق یه جا که از قبل پهن کرده بودم برای همین موقعیت ،
اونجا دراز کشیدم ، داشتم از درد زیاد عرق میریختم ،اما دردم آروم نمیشد .
همینطور داشتم از درد به خودم میپیچیدم و گوشه ی اتاق توو رختخواب دراز کشیده بودم.
و سعی میکردم به اتفاق های خوب فکر کنم و
منفی بافی نکنم.
سعی میکردم قوی باشم تا بتونم از پس به دنیا اومدن ثمره ی عشقم بر بیام.
همونطور که داشتم با این افکار خودم رو سرگرم می‌کردم، سکینه خانم و بهروز اومدن که سکینه خانم از بهروز خواست بیرون  از اتاق باشه.
اونم با اینکه خیلی نگران بود اما قبول کرد و رفت بیرون. من همه چیز رو از قبل  اماده کرده بودم ،
سکینه خانم که خیلی به خودش مطمئن بود و تنها اومده بود  بهم گفت چکار کنم.
همینطور که بهم میگفت چیکار کنم و منم درد میکشیدم ، سعی میکرد با حرف هاش یکم سر من رو گرم کنه .
اون میگفت که تا حالا کلی زن زائو دیده و کلی بچه به دنیا آورده و این کار براش خیلی راحته و برای همین تنهایی از
پسش بر میاد و منم نباید نگران باشم .
با اینکه خیلی درد میکشیدم اما این حرف های سکینه خانم هم قوت قلب من بود و سعی میکردم به حرف هاش حتی توو اون شرایط خوب گوش بدم بلکه زودتر ثمره ی عشقم رو در آغوش بگیرم .
به گفته ی سکینه خانم 
چند تا نفس عمیق کشیدم و زور زدم بچه دنیا اومد .
اره بچه ام  ، بچه ام دنیا اومد و همه دردهام به یکباره یه ساکت شد .
وای  باورم نمیشد یعنی من زنده بودم بعد این همه درد وتنهایی ؟
دای گریه بچه ام رو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم و با همون حال بدم ، خدا رو از ته دلم شکر کردم .
بچه ام سالم به  دنیا اومد ،سکینه خانم بچه رو تمیز کرد و لباس تنش کرد و در حالی که براش چهار قل میخوند و
بهش فوت میکرد ،قنداق شده داد بغلم و در حالی که بهم تبریک میگفت ،  گفت:
(_ الان دیگه دیره که من بخوام برم خانم معلم.
من اینجا میمونم پیشت تا صبح )
اشکم در اومد و سری تکون دادم و  گفتم:
(_ خدا خیرت بده ،سکینه خانم )
میدونستم دیر وقت بودن بهانه اشه ، چون میدونست من بی کس و تنهام، میخواست بمونه که از مراقبت کنه امشب رو.
بچه ام رو که در آغوش گرفتم ، با ذوقی وصف نشدنی بهش نگاه میکردم .
چقدر خوشگل بود . ریز ریز گریه میکرد.
برای منی که مادرش بودم این صدا چقدر دلنشین بود .
اصلا برام مهم نبود دختره یا پسر .
مهم این بود که سالم بود.
برای یک مادر همین کافی بود .
چقدر کلمه ی مادر زیبا بود . چقدر دلنشین و شیرین بود .
به راستی که من مادر این کوچولوی شیرین شده بودم .
فرزندی که وقتی فهمیدم توو وجودمه ، اصلا انتظار اومدنش رو نداشتم .
فرزندی که نه ماه بخاطرش استرس کشیدم و بخاطر تنهایی خودم که از پسش بر میام یا نه مضطرب بودم .
و حالا اومده بود و تمام دلنگرانی های من رو به یکباره از بین برده بود .
بچه ام آنقدر گرسنه بود که به محض اینکه سکینه خانم کمکم کرد تا سینه ام رو بذارم داخل دهنش ، سریع شروع کرد به خوردن .
چقدر شیرین ، شیره ی وجود من رو می‌چکید و من رو لحظه به لحظه بیشتر از قبل عاشق خودش میکرد .
آنقدر گرسنه بود که انگار سال ها چیزی نخورده بود .
سکینه خانم  بعد از اینکه کمکم کرد تا به بچه ام شیر بدم،  رفت بیرون.
آنقدر از سالم بودن فرزندم و حسی که نسبت بهش داشتم خوشحال بودم که اصلا یادم رفت جنسیتش رو از سکینه خانم بپرسم .
سکینه خانم  بهروز رو صدا زد و اون اومد داخل .
خودش هم همراه بهروز وارد شد و با خوشحالی گفت :
(_مبارکا باشه اقا معلم پسرت دنیا اومد صحیح و سالم .)
تازه اونجا بود که فهمیدم بچه ام پسره .
هرچند من مثل پدرم جنسیت بچه برام اهمیتی نداشت .
وجودش و سلامتیش از همه چیز توو دنیا برام با ارزش تر بود .
بهروز خوشحال اومد کنارم و  در حالی که چشم هاش از خوشحالی برق می‌زدند گفت :
(_خدا رو شکر
توران عزیزم مبارکه )
با خوشحالی سری تکون دادم و گفتم :
(_ممنون بهروز ، مبارک شما هم باسه پدر شدی)
بهروز لبخندی زد و پیشونی ام رو بوسید و گفت :
(_ ممنونم توران خیلی اذیت شدی ، ممنونم که پسرمون رو سالم به دنیا اوردی )
از این همه ابراز احساسات بهروز ، لپ هام گل انداخت و فقط زیر لب تشکر کردم .
بهروز به پسرمون خیره شده بود و با دوق و شوقی وصف نشدنی نگاهش میکرد که وقتی دید دیگه سینه ام دو نمیخوره روو کرد بهم و گفت:
(_میتونم بغلش کنم توران ؟)
نگاهی به پسرم انداختم ، معلوم بود دیگه سیر شده .
لبخندی زدم و گفتم:
(_اره بغلش کن )
بهروز دستش رو دراز کرد سمتم و بچه رو ازم
گرفت بغلش و اروم براش شعر خوند .
سکینه خانم که همون موقع همراه بهروز یه لحظه اومده بود داخل و الان  بخاطر اینکه ما تنها باشیم بیرون بود ، دوباره اجازه خواست تا وارد بشه .
سکینه خانم که اومد داخل دوباره چند تا توصیه بهمون کرد و به بهروز گفت که چطور  باد گلو بچه رو بعد از شیر خوردن بگیره.
بهروز هم همونطور که داشت برای پسرم شعر میخوند ، این کار رو هم انجام میداد .
بچه بعد از زدن باد گلوش  اروم توو بغل پدرش  خوابید ،من هم که خسته از درد زیاد و زایمان بودم همونجا کنار بچه  و بهروز خواب عمیقی کردم.

@ettelaatmofid
تصویری که می‌بینید خانه فردوسی است
متاسفانه در حال خراب شدن و هیچ اراده ای برای بازسازی و مرمت دیده نمی‌شود.

@ettelaatmofid
یکی از بهترین مواد طبیعی برای افزایش حافظه و تمرکز، ترکیب عسل و گردوست !

☜ همچنین این ترکیب برای از بین بردن غم و رکود روحی نیز بسیار مناسب است


@ettelaatmofid
یه جایی تو ایسلند هست که در اونجا
زمینهای سبز، رودخونه زرد، ساحل سیاه و دریای آبی به هم میرسن😍

@ettelaatmofid
لوبیا سبز
منبعی غنی از ویتامین C،‌ویتامین K،منگنز، ویتامین A ،فیبر، پتاسیم،آهن،‌منیزیم،ویتامینB1،مس، کلسیم فسفر، پروتئین،امگا3 و نیاسین است.

@ettelaatmofid
یک پژوهش بر بیش از ۲۰۰میلیون ژن از نمونه‌های DNA یافت شده در محیط‌زیست نشان داد که بیش از ۳۰هزار آنزیم تحول یافته‌اند تا بتوانند پلاستیک را تجزیه کنند.
میزان زباله پلاستیک در اقیانوس‌های جهان به حدی زیاد است که در آزمایش ها از هر ۴ارگانیسم یکی از آنها آنزیم تجزیه کننده پلاستیک را در خود داشت.


@ettelaatmofid
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۴۴

وقتی بیدار شدم بوی کاچی تموم اتاق رو پر کرده بود سکینه خانم برام کاچی پخته بود و برای شام  هم برام گوشت بار کرده بود .
این زن واقعا به من لطف داشت .
بهروز هم مقداری پول به عنوان مشتولوق بهش داد.
هرچند سکینه خانم اولش قبول نمیکرد اما با اصرار بهروز و من قبول کرد .
کاچی رو خوردم و بچم  رو که دوباره گرسنه بود و اونم از خواب بیدار شده بود شیر دادم ،پسرم خیلی گریه نمیکرد .
پسر ارومی بود ،سکینه خانم اونشب کنار ما موند.
خدا خیرش بده که باعث شد حداقل یکم از احساس غریبی و بی کسی ای که داشتم کم بشه.
کمکم میکرد که کاجی و غذا بخورم.
و بهم می‌رسید.
و بچه رو هم تر و خشک میکرد.
و شیر دادن و عوض کردن بچه رو حسابی بهم یاد میداد.
هرچند من توو عمارت پدرم که بودم این چيزها رو دیده بودم.
و آبجی ستاره رو گاهی من بهش رسیدگی میکردم.
حتی محمود رو هم من بیشتر اوقات نگه میداشتم و گاهی جاش رو عوض میکردم .
ولی چون چند سالی گذشته بود ، ترجیح دادم دوباره سکینه خانم همه این ها رو برام یاد آوردی کنه .
که خدا خیرش بده مثل یک مادر دلسوز باهام رفتار میکرد .
هرچند مادرم کنارم نبود اما سکینه خانم اون یک شبانه روز رو در حقم مادری کرد.
خیلی کمکم بود همون یک شب .
چون تازه زایمان کرده بودم و یکم بدنم خسته بود ، سکینه خانم بچه رو ازم میگرفت و نمیذاشت خیلی حرکت کنم و سنگینی بلند کنم تا یکم حالم بهتر بشه و بتونم خودم کارهام رو انجام بدم .
چون بالاخره سکینه خانم همیشه که پیش من نبود ، و منم باید این یک روز رو کاملا استراحت میکردم و تقویت میشدم تا بعد از رفتن اون بتونم به بچه و خونه زندگیم برسم .
بهروز هم که تابستون بود مدرسه نمیرفت اما برای بچه ها کلاس جبرانی گذاشته بود و گاه گاهی کلاس داشت ،اما به همه گفته بود دوهفته همه کلاس ها تعطیل تا به من و بچه امون برسه ،
الحق هم که واقعا بهم میرسید.
و هر سوالی هم داشت از سکینه خانم میپرسید و دقیق به کارهایی که سکینه خانم برام انجام میداد ، نگاه میکرد
تا بعدا به مشکلی نخوریم .
درسته که بهروز کنارم  بود و کمکم میکرد اما دوست داشتم ننم هم کنارم میبود ، جای خالیش رو واقعا موقع
زایمانم حس میکردم.
فردای اونروز که سکینه خانم رفت ، بغض داشتم .
انگار واقعا مادرم رفته بود .
از طرفی هم از دست تنها بودن واقعا میترسیدم .
اما بهروز که نگرانی رو توو چهره ام دید ، اومدکنارم و لچه رو گذاشت بغلم تا شیر بدم .
وقتی که داشتم شیرش میدادم ، متوجه شدم بهروز  بهم خیره شده و داره با مهربونی نگاهم میکنه .
لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که بهروز گفت :
(_ راستی توران پسر خوشگلمون هنوز اسم نداره ها )
بهروز راست می‌گفت،  هنوز نتونسته بودیم براش اسم انتخاب کنیم .
با دستم موی کم پشت روی پیشونیم پسرم رو نوازش کردم و با محبت بهش نگاه کردم .
واقعا خیلی برام عزیز بود .
چقدر هم شبیه بهروز بود .
البته از دیروز تا حالا ، هی تغییر چهره میداد .
اما اون لحظه خیلی شبیه بهروز لود .
حس کردم انگار یه بهروز دیگه دارم .
یه بهروز کوچولو .
وقتی هنوز پسرم به  دنیا نیومده بود ،
یکی دوبار به چندتا اسم فکر کرده بودم .
ناخودآگاه با دیدن پسرم که خیلی شبیه بهروز بود ، یکی از اون اسم ها رو زیر لب زمزمه کردم .
بهزاد.  دوست داشتم هم اسمش و  هم خودش شبیه بهروز باشه .
یکبار دیگه هم با این اسم صداش زدم و وقتی دیدم این اسم خیلی به پسر کوچولوم میاد ، لبخندی زدم و روو به بهروز گفتم :
(_ بهزاد ، قشنگه مگه نه؟)
چشم های بهروز از شنیدن اين اسم برق زد و باز به پسرم نگاهی کرد و گفت :
(_ عالیه توران ، خیلی قشنگه ، چقدر بهش میاد .
چقدر تو خوش سلیقه ای توران )
جواب ذوق و شوق و محبت بهروز رو با لبخندی دادم و او هم پیشونیم رو بوسید .
چند هفته که گذشت حالم بهتر شده بود .بهزاد پسرم هم خوب داشت رشد میکرد ،بهروز چند روزی بود که توو فکر  بود و همش میرفت توو خودش.
نگرانش بودم.
میترسیدم با این همه فکر و خیال،  بهش فشار بیاد.
من همش درگیر بهزاد بودم ولی نباید از بهروز هم غافل میشدم.
باید میفهمیدم چشه و آرومش میکردم
بالاخره همسرش بودم دیگه.
یکی از همون روزها که گوشه خونه نشسته بود و دستش رو به زانوش زده بود و داشت فکر میکرد ، رفتم کنارش نشستم و گفتم :
(_چی شده بهروز چرا توو فکری؟)
نگاهش رو از زمین برداشت و دوخت بهم و نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
(_راستش توران دارم به ایندمون فکر میکنم الان داریم راحت زندگی میکنیم اما برای ایندمون برا بچه هامون باید بیشتر تلاش کنیم ،
از کار معلمی در امد زیادی نداریم ،بهتره  دنبال یه کار دیگه بگردم ،یه کاری که درامد زیادی داشته باشه تا بتونیم برای بچه هامون اینده خوبی بسازیم.)
حرف های بهروز درست بودند . ما واقعا دیگه با وجود بچه ،زندگی سختی رو داشتیم از نظر درآمد و هزینه میگذرونیم.

سرگذشت توراندخت
فصل چهارم
قسمت دویست و هفدهم
باید برای آینده ی بچه هامون  یه فکری میکردیم .
رفتم توو فکر،  مغزم پر شده بود از این سوال که خب حالا باید چه کار کنیم؟
فکرم رو به زبون آوردم و گفتم:
(_  درست میگی بهروز ،
اما چه کاری ؟)
بهروز کلافه دستی توو موهاش فرو برد و گفت :
(_باید بگردم تا ببینم میتونم کاری پیدا کنم یا نه . ) از اون روز  به بعد بهروز ماهی یه بار میرفت شهر و دنبال کار میگشت اما هر ماه دست از پا درازتر بر میگشت  روستا .
خسته بود ، ناراحت بود . اما امید داشت و ادامه می‌داد. برعکس بهروز من که دیگه کلا
  نا امید شده بودم .
تا اینکه توو یکی از این روزها که نزدیک  یک  سالگی بهزاد ،بود ،  بهروز طبق روال ماه های قبل ، رفته بود شهر دنبال کار .
منم با پسرم سرگرم بودم .
دم دم های عروب بود که بهروز  با چهر های که خوشحالی توش موج میزد از شهر اومد .
خیلی خوشحال و شاد بود .
به محض اینکه پاش رو گذاشت داخل  خونه بی هیچ حرف دیگه ای ، روو کرد به من و با ذوق و شوقی وصف نشدنی گفت :
(_یه کار پیدا کردم توران ، یه کار عالی)
از شادی بهروز منم به وجد اومدم و گفتم :
(_چیه ؟ چه کاری ؟)
بهروز در حالی که لباسش رو عوض میکرد روو به من گفت : (_ راستش توران جان ،
اون سال‌هایی که من توو خارج درس میخوندم با یه پسری هم اتاق بودم .
اسمش سیروس بود ،اون الان یه کار خونه زده .
توواین رفت و اومد هام به شهر اتفاقی دیدمش و  با هم حال و احوال کردیم و ازم راجع به زندگیم پرسید و منم از حال و احوالش پرسیدم و اونم ازم پرسید چکار میکنی  که من گفتم دنبال کار هستم .
و وقتی این رو فهمید بهم گفت توو کار خونه ام به یه نفر مثل تو  قابل اعتماد احتیاج دارم ، اگه راضی هستی بیا پیشم .
(_من هم قبول کردم توران ،از هفته ی دیگه میریم  نزدیک کارخونه ی سیروس ،یه خونه اجاره میکنیم تا به کارم نزدیک باشیم )
من که هنوز از این خبر شوکه بودم  ، چیز دیگه ای اصلا نپرسیدم و فقط لبخندی زدم و باشه ای گفتم . هر دومون خیلی خوشحال شدیم .
چون با پیدا کردن این کار میتونستیم تو زندگیمون پیشرفت کنیم.
منم آنقدر خوشحال و شگفت زده بودم که حواشی این کار برام مهم نبود ( اعم از دستمزد و غیره)
فقط بینهایت خوشحال بودم که بالاخره میتونستیم به زندگیمون سر و سامون بدیم و شاهد آینده ی خوبی برای بچه هامون باشیم.
چند روز بعد بهروز به اداره آموزش و پرورش شهر رفت و اعلام کرد که دیگه توو اون مدرسه نمیتونه درس بده و باید برای مدرسه ی اون روستا معلم جدید بفرستن .
و یکی دو روز بعد هم من از تمام زن های روستا و همینطور سکینه خانم که جای مادرم بود و بقیه که واقعا این مدت بهم کمک کرده و رفتار خوبی باهام داشتن خداحافظی  کردم و وسایل کمی که داشتیم رو بار کردیم و راهی روستای بزرگ تری شدیم .
همونجا  که کارخونه ی آقا سیروس  درش قرار داشت . اونجا یه خونه با دوتا اتاق اجاره کردیم و وسایلمون رو اونجا چیدیم .
من که با کلی ذوق و شوق و انید به آینده وسایلمون رو میچیدم. بهروز هم از این اتفاق خوشحال بود و من رو توو آماده سازی منزل جدیدمون همراهی میکرد .
روزهای اول کمی برام  سخت بود .
چون بهروز که میرفت کارخونه  من تنها میشدم ،بهروز از اول صبح میرفت و تا اخر شب من و پسرم بهزاد تنها تووخونه بودیم .
و من مجبور بودم خودم هم به کارهای خونه برسم و هم از بهزادی که دیگه داشت کم کم راه میرفت نگهداری کنم.
درسته که توو روستای قبلی که بودیم، 
بهروز سر کار میرفت و بیکار نبود اما خب کارش نصفه روز بود و
باقی روزو شب ها رو خونه
کنار من بود و وقتی میومد از بهزاد نگهداری میکرد و من به کارهای خونه میرسیدم.
اما بعد از گذشت  چند ماه ،دیگه عادت کردیم .
بهروز چند ماه اول خوب بود و روحیه اش هم خیلی خوب شده بود چون تونسته بود یه کاری مربوط با رشته ی تحصیلی خودش پیدا کنه .
و در آمد خوبی هم کسب کنه.
همیشه شاد و بشاش بود و با وجود اینکه شب ها خسته از کارخونه برمی‌گشت اما بازهم برای من و بهزاد وقت می‌گذاشت.
اما بعد از مدتی که گذشت بهروز کمی رفتارش عوض شد تند شده بود و با هر تحریکی سریع شروع  به داد و بیداد میکرد و اعصاب خوردی درست میکرد ،راستش نمیفهمیدم ،چی شده ،فکر میکردم فشار کار روش زیاده ،اعصابش خورد میشه ،یا شاید خیلی خسته میشه حوصله ی من و بهزاد رو نداره ،سعی میکردم وقتی میومد بیشتر بهش توجه کنم شاید کمتر ناراحت باشه اما فایده نداشت
نمیدونم چرا هر کاری میکردم بهروز آروم نمیشد ، بهش پیشنهاد دادم یه سفر بریم پیش ننه و  اقام تا شاید از محیط کارش فاصله بگیره بهتر بشه .
با اینکه از ننم دلخور بودم که چرا جواب نامه هام رو موقعی که بهزاد رو حامله بودم نداده ولی بازم بنظرم بهونه خوبی بود تا بریم پیششون و کنارشون باشیم .
وقتش بود که به این بهونه ، دیگه دلخوری ها کنار گذاشته بشن . و ننه آقام هم بهزاد رو ببینن ، شاید اینجوری با دیدن نوه اشون کدورت ها کمرنگ تر بشه و بیشتر با هم رفت و آمد داشته باشیم.
فکر نمیکردم بهروز پیشنهادم رو  قبول کنه اما قبول کرد . و گفت :
(_ فکر خوبیه بریم .
ولی اول بریم شهر خونه ما بعد بریم.
عمارت  خان بابا.)
با شنیدن این جمله خوشحال شدم و چشمی گفتم .
همون نیتی که برای خانواده خودم داشتم ، برای خانواده بهروز هم میتونستم اجرا کنم و به بهانه عوض شدن حال و هوامون ، میتونستیم کدورت با خانواده بهروز رو هم کنار بداریم . و به این بهونه بهروز و پدرش با هم آشتی کنن .
از پیشنهاد بهروز واقعا خوشحال بودم .
خیلی خوب بود که قصد داشت به دیدن خانواده اش بره .
این نشون میداد که میخواد قدمی برای بهبودی اوضاع و رفع دلخوری با آقاجون برداره . بعد از شنیدن اين خبر
از زبون بهروز  با ذوق و شوق شروع کردم برای خودم و بهروز و بهزاد لباس اماده کردم و داخل ساکی چیدم و تموم کارها رو انجام دادم و خونه رو مرتب کردم  ،تا وقتی میخواهیم راه بیفتیم دیگه کاری نباشه.
بهروز انگار از این موضوع که داشتیم از کارش فاصله میگرفتیم خوشحال بود .
چون کاملا توو رفتار و حرکاتش مشخص بود.
بالاخره یکی دو روز بعد راهی شدیم و رفتیم به شهر و طبق قرار رفتیم اول منزل خانواده بهروز . خانواده بهروز
میدونستن نوه دار شدن اما نیومده بودن ببیننش .
آخه من نامه داده بودم و گفته بودم که نوه دار شدن.
در زدیم و در که باز شد دیدیم بهناز تو حیاطه و  داره نقاشی میکشه .
وقتی ما رو دید مثل ادمهای ندید بدید  و البته با کلی ذوق دوید طرف من و داد میزد :
(_مامان ،مامان
بدو بدو که بهروز ت اومده بدو )
اومد جلو و من و بهروز رو در آغوش گرفت و کلی از اومدنمون ابراز خوشحالی کرد . و بهزاد رو از من گرفت و کلی قربون صدقه اش رفت .
مادرش هم با صدای بهناز  تندی با هول دوید تو حیاط و وقتی ما رو دید اومد جلو  و بهروز و من رو کلی بغل کرد و بوسید .
در همین حال بهناز که بهزاد رو توو آغوش داشت،  روو کرد به مادرش و گفت:
(_ مامان ،مامان اصل جنس دسته منه
این اقا بهزاد پیش منه)
مادر  بهروز  چرخید به سمت بهناز و با ذوقی وصف نشدنی گفت:
(_ وای که دلم غش کرد از این همه نازی ، وای چه پسری )
دستش رو به سمت بهزاد دراز کرده بود و در همون حال میگفت :
(_ بیا ببینم پسر گلم ، بیا بغلم عزیزم )
مادر بهروز  ، بهزاد رو که هاج و واج بهشون نگاه میکرد رو در آغوش کشید و توو بغلش کلی قربون صدقه اش  رفت
همونطور که بهناز و مادر جون در حال ناز دادن بهزاد بودند و از دیدنش کلی دوق می‌کردند.
بهروز چشمکی به من زد و روو به اون ها گفت
(_ای بابا کسی ما رو تعارف نمیکنه داخل؟
ما خسته ایم ها ،پاهامون خشک شد)
مادر جون که تازه به خودش اومده بود با شادی گفت (_ ای وای چرا ،چرا ببخشید از دیدنتون ذوق زده شدیم ، به کل یادم رفت ،
بفرمایین داخل)
و ما رو به سمت داخل خونه راهنمایی کرد .
رفتیم داخل و با بهروز رفتیم تو خونه نشستیم .
از هر جا و هر طرفی حرف میزدیم  و بهناز هم مشغول بازی با بهزاد بود و
پسرم هم حسابی خودش رو توو دل عمه و مادربزرگش جا کرده بود.
مادر جون هم آزمون پذیرایی میکرد و همش بهمون میوه تعارف میکرد.
پنج نفری کنار هم بودیم و می‌گفتیم و میخندیدیم که صدای در اومد ،حدس زدم باید حتما اقا جون باشه ،
از در ورودی که اومد داخل ،بهزاد که صدای در رو شنیده بود بدو بدو رفت ببینه کیه ،
اقاجون که هنوز کامل داخل نیومده بود و ما رو نمیدید اما ما بهش دید داشتیم.
و من دیدم که آقاجون با دیدن بهزاد ،اون رو بغل گرفت و گفت:
(_ تو کی هستی هان ؟)
وبعد از اینکه به بهزادی که آروم توو بغلش جا خوش کرده بود نگاه میکرد بلند گفت:
(_یا الله یا الله. کسی هست ، بهناز؟)
مادر جون سریع بلند شد و  رفت جلوی در و با خوشحالی گفت :
(_بهروزه ،با زن و بچش اومده )
اقاجون با تشر گفت:
(_ چی بهروز؟)
مادر جون سعی کرد آقاجون رو آروم کنه و صداش رو پایین آورد و گفت :
(_مرد اروم تر میشنون ناراحت میشن )
آقاجون که اصلا به تذکر مادر جون توجهی نکرد .
با داد و صدایی بلند گفت :
(_ اون پسره ی بیشعور خواست از اینجا بره یه خداحافظی خشک و خالی نکرد حالا اومده بگه چی ؟)
با داد زدن اقاجون بهزاد که اروم تو بغلش بود شروع کرد به گریه کردن که ،اقاجون تازه فهمید چکار کرده  ، بچه با داد و هوارش گریش گرفت ،بچه رو برد تو حیاط و راهش میبرد و باهاش بازی کرد و نازش میداد و نوازشش میکرد تا یادش بره و دیگه گریه نکنه .
بهروز که صدای آقاجون رو شنیده بود ، چهره اش رو توو هم کرد و  بلند شد و گفت:
(_توران بلند شو بریم ،قصدمون از اومدن این بود که هم دیگه رو  ببینیم ،که دیدیم ،بلند شو بریم.)
بی هیچ حرفی  بلند شدم اماده شدم که بریم ،تا به حیاط برسیم مامانش و بهناز کلی اصرار کردن بمونیم ،تازه از راه رسیدیم اما بهروز قبول نکرد و  با اخم به من گفت:
(_ نه راه بیوفت بریم.)
با هم راه افتادیم و وارد حیاط شدیم.
توو حیاط اقاجون و بهزاد داشتن بازی میکردن ، من به محض دیدن اقاجون سلام کردم و بهروز هم سلام کوتاه ی داد و رد شد که بره اما باباش دستش رو گرفت و گفت :
(_اگه میمونی بمون ،اگه نه که من میخوام عروس و نوه ام چند روز اینجا بمونن)
مادر جون از این حرف خیلی خوشحال شد و گفت:
(_ اره  پسرم بمون )
من هم نگاه مظلومی به بهروز کردم و گفتم:
(_ ترو خدا بمونیم ،دلتنگ هم هستیم )
بهروز هم دلش تنگ خانوادش بود اما نمیخواست ،غرورش رو کنار بذاره .
نگاهی بهم انداخت .
نمیدونست باید چیکار کنه که من دوباره ازش خواهش کردم و نگاه پر از تمنا ام رو بهش دوختم .
که بالاخره راضی شد بمونه.
انگار اقا بهزاد کار خودشو کرده بود  بابا بزرگش عاشقش شده بود و با هم بازی می‌کردند.
دوباره رفتیم داخل و مادر جون که از موندن ما خیلی خوشحال بود  گفت:
(_ خسته هستین از راه اومدین برین ،استراحت کنین تا شب برای شام صداتون کنم )
سری به نشونه ی تایید تکون دادیم و هردو دوش به دوش همدیگه همراه پسرمون
رفتیم توو همون اتاق همیشگی .
اتاق بهروز .
اونجا رو دست نخورده  و هنوز همونجور مرتب و منظم نگه داشته بودن ،رفتیم در رو بستیم و از خستگی هر سه تامون بیهوش شدیم.
با صدای در زدن از خواب بیدار شدم رفتم بیرون دیدم بهناز اومده پشت در و  میگه شام اماده است.
رفتم داخل و بهروز و بهزاد رو هم بیدار کردم تا با هم بریم پایین .
یه دستی هم به سر و صورت خودم کشیدم و خودم رو مرتب کردم و لباس عوض کردم .
بهزاد رو هم همینطور .
دستی به سر و صورتش کشیدم و لباس خوشگلی تنش کردم .
دلم میخواست  جلوی خانواده ی بهروز مرتب و تمیز به چشم بیایم .
دلم میخواست باعث افتخار بهروز باشیم .و همینطور دوست داشتم با اصالت بودنم رو به رخ خانواده شوهرم بکشم.
حاصر و اماده و مرتب که شدیم ، سه تایی 
رفتیم پایین.
همه پشت میز منتظر ما  بودن.
به محض وردومون متوجه یه آدم غریبه دور میز شام شدم .
که وقتی ما رو دید سلام کرد .
من و بهروز با تعجب  جواب سلامش رو دادیم و نشستیم .
چون جو خونه اشون طوری بود که سر میز شام نمیشد خیلی صحبتی کرد و همینطور بهروز هم با آقاجون یکم سر سنگین بودند ، بهروز چیزی نپرسید  و چون یه چیزهایی مثل من حدس میزد  فقط از زیر میز زد به پای بهناز تا بپرسه این اقا کیه که بهناز یه اخ بلندی گفت.
و اون مرد سریع به سمت بهناز برگشت و با اضطراب  گفت:
(_جانم بهناز خانم ،طوریتون شد؟)
بهروز که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت:
(_ ای وای بهناز جان ببخش چی شدی؟)
بهناز که دید بهروز داره مسخره اش میکنه گفت :
(_داداش  ببخشید یادم رفت معرفی کنم .
ایشون شوهرمه امیر خان )
بهروز شوکه شد  و گفت:
(_ چی شوهرت ؟کی ازدواج کردی ؟)
بهناز سری از روی خجالت پایین انداخت و گفت :
(_چند ماهی میشه  داداش)
بهروز همونطور شوکه نگاهش کرد و گفت :
(_پس چرا ما رو خبر نکردین ؟)
بهناز ، نگاهش رو بین اون مرد که حالا فهمیده بودیم شوهرش بود و بهروز چرخوند و گفت :
(_ راستش چند بار نامه دادیم برات و گفتیم اما جواب ندادی)
بهروز تای ابروش رو بالا انداخت و گفت :
(_ واقعا،،،،، پس چرا نامه ها بهم نمیرسیده ،
من نامه ای از شما نداشتم)
حرف بهروز من رو به فکر فرو برد .
منم هر چی به ننم نامه میدادم جوابی نمیگرفتم .
فکرم رو به زبون آوردم و گفتم :
(_ اره من هم به خانواده ام  نامه میدادم اما جواب نمیدادن ،
شاید اون ها هم نمیرسیده.)
همه حرف من رو تایید کردند و گفتند احتمالا اینطور بوده .

@ettelaatmofid
نرخ فروش ارز، سکه و طلا در بازار -- تغییر نسبت به دیروز - درصد

💵 دلار: 59,600 تومان  850🔻 %1.41-


🌕 سکه جدید: 41,300,000 تومان  1200000🔻 %2.82-
🌕 سکه قدیم: 37,700,000 تومان  1000000🔻 %2.58-
🌕 سکه نیم: 23,400,000 تومان  450000🔻 %1.89-
🌕 سکه ربع: 15,400,000 تومان  350000🔻 %2.22-
🌕 سکه گرمی: 6,900,000 تومان  200000🔻 %2.82-
🌟 مثقال طلا: 14,905,000 تومان  248000🔻 %1.64-
💫 گرم ۱۸ عیار: 3,440,832 تومان  57251🔻 %1.64-
💰 اونس: 2,392 دلار  4.8🔼 %0.2+

@ettelaatmofid
میدونستید که در هند عشق از تروریسم خطرناک تر هست...از سال 2001 تا 2015 به دلایل عشقی 38 هزار نفر به قتل رسیده اند،80 هزار نفر خودکشی کردند و 260 هزار نفر دزدیده شده اد و حملات تروریستی فقط 20 هزار قربانی داشته
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
آقایانی که بیماری قلبی دارند
خانم هایی که دچار چروک پوست هستند
آقایانی که سیگار می کشند
خانم هایی که دیر می خوابند

سبزیجات سبز مصرف کنند


@ettelaatmofid
چرا بعضی مردان دنبال زنان جوانتر هستند

مردان از میانسالی به بعد، تستوسترون  کمتری در بدن شان ایجاد می شود. کاهش این هورمون مهم مردانه، باعث تغییر بسیاری از احساسات و رفتار مردان می شود.

برای همین خیلی از مردان مسن اگر بتوانند زن جوان می گیرند. قدیم ها نمی دانستند چرا ولی این روزها ثابت شده است فقط حتی ۵ دقیقه حرف زدن با یک زن زیبای جوان باعث می شود تستوسترون یک مرد مسن، ۱۴ درصد افزایش یابد.

تحقیقات نشان می دهد مردانی که بعد از ۳۶ سالگی پدر می شوند مرض ناشی از ژن پیر و مسئله دار را به فرزندانی که تولید می کنند منتقل می کنند.

در سایر بررسی ها مطرح شده است هر چه سن پدر بیشتر باشد انواع بیماری روانی نظیر اسکیزوفرنی و اوتیسم  در فرزندان شان بیشتر می شود.

مردان بالای ۶۰ و ۷۰ سال بعد از ازدواج با زنان جوان، می توانند پدر بشوند ولی تضمین برای سلامت فرزندان شان، به شدت کاهش می یابد.

دلیل اصلی این است که طبیعت می خواهد تولید نسل و تکرار ژن در هر قبیله بشری توسط جوانترین و قوی ترین ها صورت بگیرد تا فرزندانی سالم و مقاوم برای قبیله فراهم کنند

@ettelaatmofid
حاج محمد اسماعیل دولابی؛ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩمی ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭیش ﻧﮑﻦ، حتی ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ! ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻴﻞ ﺑﺰنی ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ ﮐﺮﻡ ﺗﻮﺵ ﭘﻴﺪﺍ میکنی!

@ettelaatmofid