همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
فخرآفاق پارسا هم نخستین زن روزنامه‌نگار تبعیدی تاریخ ایرانه.

فخرآفاق ناشر یکی از نخستین نشریات زنان در ایران بود. او در سال ۱۳۰۰ بدلیل چاپ دو مقاله با عنوان ضرورت تحصیل دختران، آلام روحی زنان و ضرورت بازنگری در قانون ازدواج از تهران تبعید و نشریه‌اش بسته شد.
+‏۱۰۰ سال پیش دغدغه این زن تحصیل دخترا بوده!! چقدر از زمان خودش جلوتر و چقدر محبوس در زمان و مکان اشتباه.

‌‌‌@ettelaatmofid
🔺🔺🔺🔺

🔵چه غذاهایی نباید بخوریم؟ 👈استاد خدادادی

چاي، قند و شکر، هر چیزي که با قند و شکر تهیه می شود،

شیرینی جات قنادي، سرخ کردنی، فریز شده، زودپز شده، سس، رب، شور، ترشیجات، سرکه، نمک زیاد، ماست و لبنیات، مرغ و تخم مرغ ماشینی، 

غذاهاي چرب و پرحجم، آش رشته، گوشت زیاد، ادویه جات زیاد، ماکارونی و لازانیا، کلیه غذاهاي ساندویچی، دوغ و نوشابه، آب یخ، بستنی

تنقلات مصنوعی (شکلات، پفک، آدامس، بیسکوئیت و...)، قهوه، نسکافه، غذاي پخته شده با مای کروفر، خوردن مایعات همراه غذا، تند و سریع غذا خوردن.

غذاهاي زیر در انسان یبوست ایجاد میکنند:

چاي - ماست - آب خوردن بین غذا - ماکارونی - شیرینی جات قنادي که ویتامینهای گروه B در روده بزرگ را از بین می برند، ضمنا برای بچه ها بدترین چیز تنقلات است

@ettelaatmofid
🔻👈چه کسانی نباید ژلوفن مصرف کنند؟

افراد مبتلا به آسم
افراد مبتلا به فشار خون
افراد مبتلا به ناراحتی خونی هموفیلی
افراد مبتلا به زخم معده
تداخل با داروهای ضد انعقاد خون

@ettelaatmofid
⬅️1403.04.13

🛑انس طلا : 2361
🛑 سکه امامی : 42.300.000
🛑 سکه قدیمی : 38.500.000
🛑ربع سکه : 15.700.000
🛑نیم سکه : 23.800.000
🛑 سکه گرمی : 7.200.000
🛑 مثقال طلا : 15.110.000
🛑 گرم ۱۸ عیار : 3.488.000

🛑 دلار آمریکا : 60.350 تا 60.500

@ettelaatmofid
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۴۱

دوست داشتم خونه زندگی خودم رو داشته باشم و خانم خونه ی خودم باشم .
سرش رو چرخوند طرفم و دید که بغض دارم ، اومد و کنارم دراز کشید . بغلم کرد .
منم خودم رو توو آغوشش جا دادم و مثل همیشه سرم رو توو سینه اش فرو کردم .
بوسه ای روی موهام زد و با مهربونی و به دور از عصبانیت چند دقیقه پیش  گفت :
(_توران چت شد؟ چرا بغض کردی؟
صدای دعوای ما رو شنیدی ؟)
سری تکون دادم و سرم رو از سینه اش فاصله دادم و گفتم : (_اره  ، راستش ترسیدم ) بهروز نفس عمیقی کشید و مهربونتر از قبل گفت:
(_نترس عزیز دلم من کنارتم ،تا من هستم از هیچ چیز نترس )
راستش حرفش چنان اعتماد به نفس و قوت قلبی بهم داد که واقعا باعث شد نترسم و با خیال راحت سری به نشونه چشم تکون دادم و سعی کردم بخوابم .
بهروز چند دقیقه ای توو همون حال کنارم بود و منم توو آغوشش تموم غم ها و مشکلاتم رو فراموش میکردم. و سعی میکردم بخوابم.
چشمام که گرم میشد متوجه آشفتگی بهروز و نخوابیدن میشدم. من کمی خوابیدم اما چون نگران بهروز بودم خوابم سبک بود و گاهی اروم چشم باز میکردم و میدیدم که بهروز تا صبح بیدار بود .
و همش بلند شد راه میرفت و اصلا نخوابید.
تمام این ها رو در حالت خواب و بیداری میدیدم و کاری ازم بر نمیومد ، سعی میکردم بخوابم بلکه اونم بیاد و بخوابه کنارم .
ولی صبح زود وقتی بیدار شدم دیدم بهروز با موهای اشفته و صورت خسته هنوز بیداره .
ملحفه ای که بهروز رووم کشیده بود رو کنار زدم و بلند شدم و گفتم :
(_بهروز تو نخوابیدی اصلا ؟)
دستی توو موهای آشفته اش برد و عمران نگاهم کرد و گفت :
(_نه )
دوست داشتم هر روز صبح خودم برای بهروز صبحانه آماده کنم و اون رو بفرستم به محل کارش و زمانی که اون نیست کارهای خونه رو انجام بدم و براش غدایی که دوست داره اماده کنم تا وقتی خسته از سر کار برگشت کنار هم غذا بخوریم .
دلم میخواست زندگی کنم و از این بلاتکلیفی بیرون بیام که خدا روشکر بهروز خونه خریده بود و به زودی به ارزوهام میرسیدم .
بهروز بعد از اینکه این خبر خوب رو بهم داد و ازم خواست که خودم رو برای زندگی جدید و مستقلمون آماده کنم و وسایلم رو هم جمع و جور کنم که سریعتر بریم
به منزل خودمون و بعدش خودش  رفت
و با مامانش حرف زد و گفت :
(_من با پس اندازم و طلاهای توران  یه خونه خریدم،  دیگه همراه توران میرم خونه ی خودمون )
مادرش با شنیدن این خبر  خیلی ناراحت شد  و با غصه به بهروز نگاهی انداخت و گفت:
(_اخه پسرم من  ارزو داشتم توو لباس دامادی ببینمت ، چرا اینجوری؟ چرا انقدر هول هولی ؟) بهروز نفس عمیقی کشید و در جواب مادرش گفت:
(_ من پول اضافی ندارم برای عروسی مادر ، همون مراسمی که برامون گرفتین کافیه ،
توو اون مراسم هم که توران رو به همه ی فامیل معرفی کردید . دیگه همه ی دوست و فامیل و آشنا میدونن من ازدواج کردم ، پس مسئله ای نیست)
مادرش که حسابی از این تصمیم یهویی بهروز جا خورده بود ، سعی کرد با بغض کردن و گریه مانع بهروز بشه .
اما بهروز تصمیمش رو گرفته بود .
و هیچ چیز مانع اش نمیشد .
بهروز بی توجه به ناراحتی مادرش
سریع اومد اتاقمون و کمکم کرد که
وسایلمون رو با هم  جمع کردیم.
و بدون خدا حافطی از اقا جون رفتیم به سمت منزل جدید خودمون.
اونروز آقاجون هنوز نیومده بود خونه و من
خیلی بهش  اصرار کردم که بذاره حداقل اقاجون بیاد و باهاش خداحافظی کنیم و
بعد بریم اما قبول نکرد .
بهناز هم اونشب از رفتنمون خیلی ناراحت شد . و کلی گریه کرد و از بهروز خواست که بمونیم .
اما بهروز نظرش عوض نمیشد و میخواست کارش رو عملی کنه .
منم واقعا از گریه ی بهناز ، گریه ام گرفته بود .
ولی چاره چی بود باید زودتر میرفتیم به سمت زندگی خودمون و مستقل میشدیم.
با مادر بهروز و بهناز که خداحافظی کردیم ،
رفتیم  به سمت خونمون .
من زیاد با محله های شهر آشنا نبودم.
ولی از ساختمون ها و خونه هایی که توو اون محله بود،  کاملا میفهمیدم که چقدر این محله با محله ای که  منزل پدر بهروز  توو اون قرار داره تفاوت و فاصله ی طبقاتی  داره. اما هر چی که بود ،  برای من حکم  بهشت رو داشت .
خونه ای که میتونستم تووش مستقل باشم و کنار عشقم زندگی خوبی رو داشته باشم.
مگه من تموم این روزها از خدا جز کنار بهروز بودن و خانم خونه ی بهروز شدن ، چیز دیگه ای میخواستم؟ پس برام اهمیتی نداشت که توو کدوم محله خونه داشته باشیم ،
همین که کنار بهروز بودم برام کافی بود .
بهروز کلید انداخت و وارد خونه شدیم .
از همون بدو ورود ، عاشق خونه ام شدم .
یه خونه ی کوچیک یک طبقه  با یه حیاط قشنگ و پر از  گل بود .
یه حوض ابی کوچیک هم وسط حیاط درست رو به روی ساختمون خونه قرار داشت .
دلم برای اون حوض ضعف رفت و با دیدنش یاد عمارت پدرم افتادم که عصرهای تابستون با ننم و توران می‌نشستیم روو تختِ کنار حوض بزرگش و خدمه برامون میوه و چایی می‌آوردند. وای که چقدر صفا داشت .
خیلی خوشحال بودم که خونه ام همچین حوضی داشت ، درسته که اصلا اندازه اش قابل مقایسه با حوص بزرگ عمارت پدرم نبود اما من خیلی دوستش داشتم . و براش برنامه ها داشتم و تصمیم گرفته بودم
دستی بهش بکشم و براش گلدون بخرم و عصر ها که بهروز از سر بیرون بر می‌گشت کنار این حوض باصفا ، بشینیم و با هم چای و میوه بخوریم . حتی از تصورش هم لبخند روی لبم می‌نشست.
دلم نمیومد از این حیاط زیبا چشم بردارم .
مدام سر میچرخوندم و نگاه میکردم .
گل های رز رنگی و شمعدانی های رنگی چه جلوه زیبایی به حیاط خونه داده بودند .درخت های میوه و بلندی که داخل حیاط بود ، باز هم من رو به یاد عمارت اقام می انداخت .
از در حیاط که وارد میشدیم یه دالان بود بعد می‌رسید به حیاط زیبای خونه و حوض کوچیک و بعد حوض هم مستقیم رو به روی ساختمون خونه قرار داشت و از کنار حوض از روو سنگ فرش ها که باغچه رو جدا کرده بود به ساختمون میرسیدیم .
یه ساختمون کوچیک که به وسیله سه تا پله از سطح زمین فاصله داشت و   با یه ایوون نقلی بود . اما طبقه ی پایینش زیر زمین هم داشت و بهروز میگفت که مطبخ هم داخل زیر زمین هست .
چون زیر زمین دو قسمت بود ، یه قسمت مطبخ و یه قسمت به عنوان انبار استفاده می‌شد که به وسیله ی پله هایی که به زیر زمین میخورد از هم جدا می‌شدند  .
درخت های میوه داخل حیاط هم بدجور خودنمایی می‌کردند و دل و هوش رو ازم می‌بردند. وای که چقدر ذوق و شوق داشتم برای زندگی کردن توو این خونه . یعد از کامل نگاه کردنه حیاط ،
قدم برداشتم به داخل ساختمون.
یه ساختمون نسبتا کوچیک با سه تا اتاق توو در توو . توو خونه امون داشتم قدم میزدم و در و دیوار رو نگاه میکردم .
اتاقها پرده نداشتن و فقط یه سری وسیله تو اتاق ها بود. و با باقی مونده پولمون بهروز قرار بود یکم وسیله بخره .
طی یکی دو روز ، تمام وسایل خودمون و وسایلی که داخل خونه بود رو چیدیم .
و بهروز هم همونطور که قول داده بود کمی وسایل مورد نیاز برای زندگی خرید .
و اون ها رو هم چیدیم .
خونه امون رنگ و بوی زندگی گرفته بود.
و من چقدر خوشحال و راضی بودم.
توو چشم های بهروز هم برق رضایت و خوشحالی رو میدیدم .
کارمون که دیگه تموم شد و خونه رو چیدیم ، داشتم برای بهروز چای میریختم که بریم روو ایون نقلی خونمون بنشینیم بخوریم .
رفتم روو ایوون و بهروز رو صدا کردم اومد و کنار هم چای نوشیدیم و 
بهروز  همونطور که داشت با خوشحالی نگام میکرد گفت: (_توو اولین فرصت بریم پیش دوستم تا کارت رو انجام بده )
من که منظورش رو فهمیده بودم ، سرم رو پایین انداختم و زیر لب باشه ای گفتم .
یکی دو روز بعد که کارمون یکم سبک‌تر شد با هم رفتیم پیش دوستش و همون  زن پرستارش کارم رو انجام داد و بعدش اومدیم خونه . از اینکه کارمون به سرعت انجام شده بود راضی بودم . درسته کمی درد داشتم ولی عوضش خیالم راحت شده بود.
اشتیاق رو توو چشم ها و حرکات بهروز میدیدم و مطمئن بودم که بخاطر اینکه من میتونم راحت باهاش رابطه داشته باشم اینجوری خوشحال بود .
وقتی رسیدیم خونه با دوق و شوق جای جای خونه رو نگاه میکردم .
آخه توو همین چند روزه حسابی به خونمون عادت کرده بودم و دلتنگش بودم .
خونمون خیلی قشنگ شده بود تازه رسیده بودیم  و من رفتم برای بهروز چایی دم بزارم که در خونه رو زدن.
با تعجب به بهروز نگاه کردم ، آخه ما کسی رو نداشتیم که بخواد بیاد خونمون .
خانواده بهروز هم که با اینکه روز اخر بهروز آدرس خونمون رو به بهناز داده بود ولی  مطمئنا آقاجون نمیذاشت باهامون رفت و آمد کنند . توو همین فکر ها بودم که  بهروز رفت در رو باز کرد . سرم رو بلند کردم ببینم کی پشته دره . بهناز بود.
در حالی که اروم آروم گریه میکرد  و صورتی ناراحت اومد داخل.
با دیدنش قلبم هری ریخت .
ترسیدم نکنه برای پدر و مادر بهروز اتفاقی افتاده باشه.
بهروز هم وضعیتش دست کمی از من نداشت و اون هم
حسابی ترسیده بود و سوالی بهناز رو نگاه میکرد ، بلکه لب باز کنه و حرفی بزنه .
اما بهناز حرفی نمیزد و فقط با گریه نزدیک من اومد و سلام داد. و منم با نگرانی جوابش رو دادم و منتظر موندم تا لب باز کنه .
بهروز که کلافه شده بود ، دستی توو موهاش فرو برد و گفت:
(_ چی شده  بهناز،  جون به سرم کردی حرف بزن،  اتفاقی افتاده؟) بهناز در حالی که دماغش رو بالا میکشید گفت :
(_هیچی اقاجون اومد دید رفتی ، عصبانی شد و گفت نمیذارم توو شهر بهش کار بدن باید بره تو همون روستاها درس بده ،با من لج میکنه ؟)
بهروز با این حرف بهناز  رفت توو  فکر و  آهی کشید و گفت :
(_باشه دستت درد نکنه که تا اینجا اومدی و گفتی)
  اومدم برم براش میوه بیارم  که دستم رو گرفت و گفت: (_نمیخواد من میرم اقاجون بفهمه اومدم ناراحت میشه.)
چیزی نگفتیم و اصرار هم به موندن نکردیم و با بهروز بدرقه اش کردیم .
بهناز که رفت بهروز خندید .
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_( چی شده ؟
به چی میخندی بهروز؟)
خنده اش رو بیشتر کرد و گفت :
(_حدس میزدم اقام یه همچین کاری انجام بده ،من یه مقدار پول نگه داشتم ، اگه  این کاری که گفته ، جدی شد میریم یه شهر دیگه.) و بعد یه تای ابروش رو بالا داد و با شیطنت نگاهم کرد و ادامه داد:
(_اما ولش کن ، مهم نیست ، نباید بهش فکر کنیم ،  الان کارهای مهمتری داریم مگه نه ؟)
منظور حرفش رو خوب متوجه شده بودم .
بهروز خیلی وقت بود که منتظر همچین روزی بود که بریم دکتر و زن دوستش مشکلم رو حل کنه و بعد بتونیم با هم همبستر بشیم و عروسی کنیم .
راستش ترسیده بودم همش به یاد شب عروسیم با دوست اقام ، مراد خان  افتاده بودم . و با خودم  میگفتم اگه باز همون حالت تکرار بشه چی ؟
اگر من و بهروز هم نتونیم باهام عروسی کنیم چی؟ اگر خوب نشده باشم چی؟
خیلی میترسیدم و دلم میخواست فعلا رابطه ای نداشته باشم .
راستش خجالت میکشیدم این موضوع رو به بهروز بگم ، بالاخره هرچی باشه اون مرد بود و تمایلاتی داشت و منم نباید ازش دریغ میکردم .نباید از زیر وظایفی که داشتم در میرفتم . نمیشد ، نمیتونستم بهش بگم که نزدیکم نشه . بهروز  اماده بود تا به من نزدیک بشه اما من ترس تموم وجودم رو گرفته بود ،
انگار حسم رو فهمیده بود که مهربون نگاهم کرد و گفت :
(_چیه ترسیدی ؟
نترس ،
کاری نداره که. الان میبینی  خودت .
ببین این کاریه که بالاخره باید انجام بشه ،پس بذار انجام بدیم راحت بشی باشه.)
چیزی نگفتم و فقط از سر خجالت سرم رو پایین انداختم.
بهروز اومد کنارم روز زمین دراز کشید و من رو توو بغلش گرفت .
کلی حرفهای عاشقانه زیر گوشم زد و من رو پر کرد از نجوها و نوازش های عاشقانه اش .
از اینکه بهروز عاشق رو کنار خودم داشتم خیلی خوشحال بودم .
و این محبت ها و حرف های عاشقانه اش باعث میشد ترسم کمتر بشه و خیالم راحت باشه . بهش اعتماد کرده بودم و سعی کردم بدنم رو بهش بسپارم .
توو دلم دعا دعا میکردم حالا که راوی به همخوانی با شوهرم شدم  کارم هرچه سریعتر و بی دردسر انجام بشه تا هم خیال من راحت بشه و هم بهروز اذیت نشه و به تمایلات مردونه اش برسه . بهروز  بعد از کلی حرفای قشنگ و محبتی که بهم کرد ،آروم آروم لباس هام رو از تنم در آورد و لباس های خودش رو هم  در آورد و اومد روی من قرار گرفت  ،باز من رو بوسید و غرق محبت خودش کرد و باز هم زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داد  تا من اماده بشم و درد کمتری رو تحمل کنم .
بهروز خیلی مرد مهربون و با ملاحظه ای بود و تمام مدت حواسش به من بود که اذیت نشم.
برعکس مراد خان که همش حواسش به لذت بردن خودش بود اما بهروز بیشتر مراقب من بود.
و از رفتارش مشخص بود که کمتر به لذت بردن خودش فکر میکنه.
به همین ترتیب بهروز آروم آروم خودش رو واردم کرد ، درد داشتم اما یه حس خوبی هم داشتم ،بهروز وقتی کارش تموم شد ،کنارم دراز کشید و گفت:
(_ اخیش ،وای یه حس خوبی بود توران ، ممنونم ازت  ،توران میدونم درد داشتی اما بهت قول میدم از دفعه بعد تو هم لذت ببری )
خجالت میکشیدم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم .
یکم که بدنم دردش کمتر شد خوابم برد ،یه خواب عمیق و راحت .
وقتی بلند شدم بهروز نبود
رفته بود بیرون برام جگر و گوشت کبابی بگیره ،وقتی اومد فهمیدم رفته این ها رو خریده .
آورد و کباب کرد و با هم خوردیم .
چقدر خوب بود داشتن بهروز و چه حس خوبی داشتم در کنارش .
اون حواسش به همه چیز بود .
و نمیذاشت به قول معروف آب توو دل من تکون بخوره .
روزها به همین منوال گذشت و من و بهروز زندگی ساده امون رو در کنار هم میگذرونیم.
من از اینکه خانم خونه ی بهروز شده بودم واقعا خوشحال بودم .
بهروز هر روز صبح میرفت دنبال کار
و منم میرفتم مدرسه و بعد از مدرسه توو خونه هم درس میخوندم و هم به خونه زندگیمون میرسیدم  و برای بهروز غذاهای خوشمزه ای که هم توو عمارت آقام و هم خونه ی ننه گلی یاد گرفته بودم درست میکردم .
زندگیمون سخت میگذشت چون بهروز شغلی نداشت اما در کنار هم که بودیم ، خوش بودیم و زندگی پر از عشقمون
توو خونه ی نقلیمون که عاشقش بودیم و من برای قرار گرفتن داخلش لحظه شماری میکردم شیرین میگذشت.
و بهروز هم ، همچنان به دنبال کار بود .اما هیچ کاری نمیتونست پیدا کنه .
همونطور که بهناز گفته بود آقاجون بهروز به همه سپرده بود که کاری به بهروز ندن .
هر جا میرفت برای کار با جواب منفی و در بسته رو به رو میشد و پشت همه این جواب ها ردپایی از آقاجون رو میدید.
و ما این مدت مجبور بودیم از اندک پس اندازی که برامون مونده بود خرج کنیم و زندگی بگذرونیم.
چند ماهی که گذشت و دیدم بهروز کاری نمیتونه پیدا کنه  ، دیگه مجبوری بهش گفتم اشکال نداره با هم بریم روستا ،های اطراف درس بدیم تازه من هم میتونستم درسم رو بخونم و مدرک بگیرم ،بهروز هم به ناچار  قبول کرد .
چاره ی دیگه ای هم  نداشتیم .
تصمیممون رو گرفتیم و
چند روزی درگیر این بودیم که بهروز کارهاش رو انجام بده و جمع کنیم و بریم  یکی از روستاهای اطرافمون.
بهروز با یکی از روستاهای نزدیک روستای خان بابام هماهنگ کرده بود که بره اونجا و همینطور دو تا روستای کناری اون روستا رو  هم درس بده.
وسایل رو جمع کردیم و کارهامون رو انجام دادیم .
دیگه همه چیز برای رفتن آماده بود .
دو روز مونده به رفتنمون  در حالی که داشتم لباس هامون رو جمع میکردم ، با کلی دو دوتا چهارتا کردن و بگم نگم کردنا با خودم  رو به بهروزی که اونم مشغول جمع آوری
آخرین کارتن کتاب هاش بود   گفتم:
(_ بهروز بریم از اقاجون و مامانت خداحافظی کنیم ؟)
کارتن کتابش رو بست و جمع کرد و نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت:
(_ نه لازم نیست.
اون ها باعث این اوارگی من شدن حالا برم بگم دستتون درد نکنه من رو اواره این روستا اون روستا کردین؟
دوست ندارم و  نمیرم.)
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تلاش آخرم رو کنم ، با خودم گفتم شاید
اگر اینجوری بگم ، راضی بشه و باهام بیاد ، که  بهش گفتم :
(_بهروز ولی من میخوام برم و ازشون خداحافطی کنم )
شونه ای بالا انداخت و در جوابم خیلی بی تفاوت گفت:
(_باشه میبرمت اما من تو خیابون وایمیستم برو و بیا.)
بهروز لج کرده بود و نمیخواست
به دیدن پدر و مادرش بیاد.
تلاش منم بی فایده بود .
خیلی سعی کردم راضیش کنم اما بهروز انگار اصلا حرف من رو نمیشنید .
و فقط حرف خودش رو میزد .
اما من دلم طاقت نمی‌آورد ،
دلم میخواست ابن دم رفتنی خانواده ی بهروز رو ببینم و باهاشون خداحافظی کنم
فردای اونروز طبق قولی که بهروز بهم داده بود باهم رفتیم  به منزل پدر بهروز ، البته
اون موند توو خیابون و من رفتم پیششون .
وقتی وارد شدم،  متوجه شدم که اقاجون کمی سر سنگین هستش.
اما مامان بهروز با بهناز خیلی ابراز  دلتنگی کردن و همونطور که مادر بهروز داشت صورتم رو میبوسید و
باهام خداحافظی میکرد بهم یواشکی جوری که آقاجون
که توو نشیمن و نزدیک ما نشسته
بود نشنوه گفت که  اقاجون اجازه نمیده که بهتون سر بزنیم ، و ما هم ناچاریم به حرفش گوش بدیم
که از دعوا و جنجال جلوگیری کنیم.
چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم و
باهاشون خداحافظی کردم .
اون‌ها هم فهمیدن که بهروز بیرونه اما اقا جون  حتی
اجازه نداد مادر بهروز  بیاد پسرش رو ببینه  و من تنها اومدم بیرون.
بهروز هم دستم رو گرفت و لبخندی از
روی تشکر بخاطر اینکه به دیدن خانواده اش
رفته بودم بهم زد
و  با هم برگشتیم خونه.
فردا قرار بود حرکت کنیم سمت روستا صبح زود بیدار شدیم و داشتیم آخرین  وسایلمون رو جمع میکردیم که بذاریم روو ایوون  که دیدیم در میزنن .
تعجب کردم،  آخه ما کسی رو نداشتیم،
رفتم در رو باز کردم دیدم بهناز و مادرش هستن .
خیلی خوشحال شدم تعارفشون
کردم و اون ها هم  اومدن داخل و
بهروز  با دیدن خواهر و مادرش توو منزلمون خیلی خوشحال شد  و به سمتشون
پرواز کرد و مادرش رو گرفت بغلش و گریه کرد .
مادرش هم دست کمی از بهروز نداشت.
اون هم توو آغوش
پسرش اشک میریختم.
بهناز هم خیلی ناراحت بود و همش
به وسایل جمع شده ی ما روی ایوون نگاه میکرد و مدام  میگفت :

@ettelaatmofid
با عرقیات گیاهی خوش اخلاق شوید! 👌🏻

▪️ بهار نارنچ:
👈🏻معطر، مقوی اعصاب و قلب، آرام بخش، ضد نفخ .

▪️ زیره سبز:
👈🏻ضد چاقی، چربی، تنگی نفس، باد شکن، هضم غذا، زیاد کننده شیر مادران.

▪️ نسترن:
👈🏻تقویت قلب و اعصاب، رفع سردی، دفع کرم روده، درد معده، سنگ کلیه و اسهال.

▪️ عرق زینان:
👈🏻ضد نفخ، درمان سوء هاضمه، ضد تهوع، خلط آور، مدر، ضد کرم، ضد اسپاسم، رفع ترشی معده.

▪️ عرق مخلوط زیره:
👈🏻نیرو دهنده، ضد نفخ، مقوی معده، درمان سوئ هاضمه، اشتهاآور، افزایش دهنده شیر.

▪️ شیرین بیان:
👈🏻طعم و طرز مصرف عرق شیرین بیان از پودر و عصاره آن بهتر است.

@ettelaatmofid
ابو ریحان بیرونی چگونه قاره آمریکا را کشف کرد؟

ابو ریحان بیرونی در کتاب الهند (حدود ۵۰۰ سال پیش از کریستف کلمب) با اصول و قواعد علمی حدس زده بود که در ربع مقاطر ربع مسکون شمالی، یعنی در نیمکره جنوبی مقابل بخش شمالی از کره زمین که آباد و قابل سکونت است، خشکی دیگری نیز وجود دارد که امروزه با نام قاره آمریکا شناخته می شود.

📚منبع: یاری‌نامه: کرانی، عرفان (۱۳۹۶). ص ۸۶

‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
زود بخوابید !😴

مزایای زود خوابیدن در شب :

👈🏻زیبایی پوست
👈🏻کاهش خستگی درطول روز
👈🏻کاهش وزن
👈🏻جلوگیری از ریزش مو
👈🏻افزایش سلامت مغز و قلب
👈🏻چربی سوزی
👈🏻افزایش هورمون رشد


@ettelaatmofid
جالب است بدانيد اولين بار ايرانيان دستور زبان عربى را نوشتند!

سيبويه شيرازى اولين فردى بود كه براى زبان عربى صرف و نحو نوشت و صداها را در اين زبان مشخص ساخت و در قالب كتابى با نام "الكتاب" درآورد. حتى علماى حديث هر دو مذهب نيز ايرانى بودند، همچون محمد بخارى، مسلم نيشابورى، ابوجعفر كلينى و ...

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرغ منشی، قاتل مارها

در نگاه اول، شاید پا‌های کشیده و رنگ‌آمیزی چهره‌اش توجه همه را جلب کند. اما مرغ منشی یا مرغ دبیر، از پرندگان شکاری بومی آفریقا است و معنای نام علمی‌اش (Sagittarius serpentarius) "تیرانداز مارها" است، چون این پرنده متخصص شکار مار است.

طول پا‌های بلند این پرنده هم گاه تا ۱۳۰ سانتی‌متر می‌رسد. تصویر این پرنده خوش آب و رنگ همچنین در نشان ملی کشور‌های سودان و آفریقای جنوبی هم به کار رفته است

@ettelaatmofid
از احساساتتان برای کودکان صحبت کنید؛

برای مثال وقتی یک غریبه حین رانندگی یا در خیابان به هر دلیل شما را ناراحت می‌کند درباره ماجرا به فرزندتان می‌توانید این‌طور توضیح بدهید:

«آن آدم واقعا من را عصبانی کرد. اما هرچه بود، من اجازه نمی‌دهم این موضوع بقیه روزمان را خراب کند».

اینجا شما از خودتان برای کودکتان یک الگو رفتار و فکری ساخته‌اید که چطور موقعیت‌های بد و نامطلوب زندگی را مدیریت کند.

به کودکتان یاد می‌دهید چطور عصبانیت خود را کنترل کند، قبل از اینکه عصبانیت، او را تحت کنترل درآورد.

@ettelaatmofid
داستان شب
سرگذشت توراندخت
قسمت ۴۲

(_نمیشه نرید ؟
بهروز هم لبخندی زد و  گفت :
(_خواهرِ من اقاجون نمیذاره من
اینجا کار کنم مجبورم برم )
بهناز و مادرشوهرم با تعارف زیاد من و بهروز  نهار پیشمون موندن و بعدش رفتن .
درسته که اکثر وسایلمون رو جمع کرده بودیم و خونه رو مرتب کرده بودیم  و همه کارها رو کرده بودیم که بریم ،
اما سعی کردم با اون اندک وسایلی که
هنوز جمع نشده بود برای مادر و خواهر بهروز بخاطر اینکه زحمت کشیده بودن و اومده بودن پیشمون برای خداحافظی،  نهار آماده کنم.
تا بهروز هم خوشحال بشه و  در کنارشون  لحظات
آخر رو به خوبی سپری کنه ..
که خداروشکر نهار آبرومندانه ای بود و بهروز هم
از اینکه بعد از مدت ها کنار مادر و خواهرش غذا می‌خورد خوشحال بود.
بهناز و مادرش به سختی تونسته بودند از آقاجون و اونم بخاطر اینکه من روز گذشته رفته بودم خداحافظی  اجازه بگیرن و بیان به دیدنمون .
این ها رو بهناز سر سفره ی نهار برامون تعریف میکرد.
بعد از رفتن اون ها
ما هم که وسایلمون جمع شده بود رو بار یه ماشین کردیم و راه افتادیم .
ماشین ها تا دم روستا نمیرفتن باید تا جاده اصلی با ماشین میرفتیم و از اونجا که جاده خاکی میشد و با گاری وسایل رو به روستای مورد نظر میبردیم .
خلاصه به هر سختی ای که  بود
رسیدیم مدرسه روستایی که از قبل قرار کرده بودیم .
بهروز رفت و نامه معلمیش رو داد به نگهبان مدرسه و اون ها هم  یه اتاق نشونمون دادن و گفتن این برای شماست .
من و بهروز به سمت اتاقی که دیگه حالا متعلق به ما بود رفتیم.
راستش اتاق بدی نبود نه خیلی بزرگ بود نه کوچیک فقط خیلی کثیف بود .
اصلا از این کثیفی احساس خوبی نداشتم .
و نمیتونستم اون اتاق رو اینجور تحمل کنم .
نفسم رو صدا دار بیرون دادم و
به بهروز گفتم:
(_ ببین من نمیتونم توو این جا بمونم .
خیلی کثیفه. وسایلمون رو باز نکنیم
تا اینجا رو بشوریم بعد  باز میکنیم و میچینیم)
بهروز بی چون و چرا حرفم رو پذیرفت.
شب رو به هر سختی ای که  بود
توو همون اتاق روو یه زیر انداز  کوچیک که از وسایل خودمون باز کرده بودم و یه گوشه پهن کرده بودم که رووش بخوابیم،  گذروندیم.
اون اتاق کمی وسایل داشت از جمله فرش  ولی خب دلم بر نمیداشت
قبل اینکه تمیزشون کنم ازشون استفاده کنم.
برای همین سعی کردم تا صبح تحمل کنم .
  صبح که هوا روشن شد شروع کردیم به کار .
با بهروز اندک وسایل اتاق رو بیرون آوردیم و
من همه ی  اتاق رو تمیز شستم .
و  خشک که شد بهروز هم  با رنگی که از مستخدم
مدرسه گرفته بود ،
یه  دست رنگ حسابی هم به دیوارهای اتاقمون زد چند تا از شیشه هاش هم
شکستگی داشت عوض کرد .
خونه که اماده شد،وسایلمون رو پهن کردیم و چیدیم ،البته همه وسایلمون رو نیاورده بودیم.
فقط  چندتا وسیله در حد نیازمون ،وکلید خونه رو به بهناز داده بودیم که بره خونه خودمون رو اجاره بده.
زندگی من و بهروز توو اون روستا شروع شده بود و قرار بود از فردا بهروز شروع به
تدریس کنه و منم کنارش توو
کلاس ها شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم .
روزها و شب ها مون به خوشی میگذشت .
من هر روز توو کلاس بهروز مینشستم و با لذت درس میخوندم .
برام خیلی شیرین بود که بهروز دوباره داست بهم تدریس میکرد. راستش با جون و دل درس هایی که میداد رو میخوندم  و
خیلی راحت تونستم دوره درسیم رو طی کنم . طوری شده بود که فقط امتحان های پایان دوره ی هر سال
تحصیلی (پایه تحصیلی ) رو میدادم و میرفتم پایه بالاتر .
شش هفت ماهی از اومدنمون  به روستا گذشته بود .
و این مدت من یکبار برای ننه ام نامه
نوشته بودم و گفته بودم که اومدیم به کدوم روستا و چیکار میکنیم.
اما هیچ جوابی از خانواده ام نیومد.
منم بیخیال شدم و گذاشتم به حساب دلخوری هایی که بینمون بوده.
بهروز هم معتقد بود باید مدتی بیخیال این قضيه باشم
و به زندگیم ادامه بدم و اجازه بدم
زمان خودش همه چیز رو حل کنه.
اتفاقا چندباری گفته بود که ببریم روستا پیششون
ولی من بخاطر همین اختلافات و دلخوری ها تصمیم داشتم به حرف بهروز گوش بدم و
همه چیز رو به زمان بسپارم.
بهروز درست میگفت زمان میتونست حلش کنه. این مدت من بخاطر تنها بودنم و
اینکه بهروز هم مشغول کار بود
با چند تایی از زن های روستا دوست  شده بودم .
و باهاشون رفت و امد میکردم و ازشون خیلی چیزها  از جمله سیاست های شوهر داری و خونه داری  و آشپزی یاد گرفتم .
زن های خوبی بودند و با محبت و خالصانه هرچیزی رو که بلد بودند به مت یاد می‌دادند.
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم ،دیدم بهروز نیست .
اومدم از پنجره بیرون رو نگاه کنم که دیدم ای وای دیگه افتاب ظهر زده ومن تا این موقع خواب بودم .
برام واقعا جای تعجب داشت.
آخه من خیلی سحرخیز بودم
و امکان نداشت تا اونموقع بخوابم.
من همیشه صبح زود با تکون هایی که بهروز میداد بهم ، بلند میشدم
و صبحانه اماده میکردم و بهروز بعد از خوردن صبحانه میرفت سر کلاس .
با عجله بلند شدم  و یکم
دور و برم رو جمع و جور  کردم و رفتم از اتاق  بیرون  و دیدم بهروز بچه ها رو تعطیل کرده و  دارن میرن .
رفتم سمتش و گفتم:
(_ بهروز چرا بیدارم نکردی ؟)
بهروز با دیدنم خندید و گفت:
(_ عیال عزیز من خیلی صدات زدم ولی بیدار نشدی .
من هم گفتم شاید خیلی خسته ای یه روز بخوابی )
لبخندی از سر تشکر به بهروز زدم .
کا آنقدر حواسش به من بود و من براش مهم بودم و
اومدم چند تا نیمرو درست کردم تا با هم  بخوریم .
اما اصلا میلم نمیکشید .
برعکس دلم سیب زمینی اتیشی میخواست.
فکرم رو به زبون آوردم و روو به بهروز
گفتم:
(_ بهروز الان دلم میخواد یه اتیش درست کنیم و کنارهم بشینیم سیب زمینی تو اتیش بندازیم و بخوریم)
بهروز اول یه نگاه پر تعجب بهم انداخت و بعد بی خیال شونه ای بالا انداخت و
گفت:
(_ باشه کاری نداره که ، بیا بریم همین الان درست کنم برات )
با هم رفتیم بیرون و  کنار اتاقمون یه منقل سنگی درست کردیم با هم دیگه و بهروز  یه اتیش حسابی به پا کرد و چند تایی سیب زمینی که من شستم رو انداختیم تووش و وقتی حسابی پخت ، بیرون آوردیم و با نمک  خوردیم .
اولش بهروز میخواست مثل گاهی اوقات که باهم سیبزمینی اتیشی می‌خوردیم خودش برام پوست بکنه که دستام کثیف نشه .،  اما نمیدونم چرا اونروز دلم کشیده بود
که خودم پوست بگیرم و بخورم .
شروع کردم به پوست کندن و با اشتیاق پوستش رو میکردم و نمک میزدن و  با ولع میخوردم .
وای که سیب زمینی ها  چه مزه ای بهم داد .
تا حالا آنقدر سیب زمینی آتیشی خوشمزه نخورده بودم.  فکرم رو به زبون آوردم و گفتم :
(_وای بهروز این سیب زمینی ها چقدر خوشمزه هستن ، دستت درد نکنه )
بهروز خندید و گفت:
(_ توران خوبی؟  چت شده؟ این همون شیب زمینی اتیشی هست که دوست نداشتی ها )
بهروز راست می‌گفت من زیاد سیب زمینی اتیشی دوست نداشتم ، تعجب بهروز هم اونموقع که گفتم دلم میخواد،  برای همین بود .
اما حالا واقعا بهم چسبیده بود .
لبخندی زدم و در حالی که دست های سیاه شده ام رو با گوشه چارقد تمیز میکردم گفتم :
(_گفتم حالا که بهم مزه داد .)
اون روز به خوشی  گذشت.
باز فرداش من دیر از خواب بیدار شدم .
برای خودمم جای تعجب داشت.
آخه من خیلی سحر خیز بودم.
ولی اين دو روزه خیلی خوابیدن بهم مزه میداد.
بعد از اینکه حسابی از خواب سیر شدم و بیدار شدم،  متوجه شدم دلم خیلی آش میخواد،  وسایلش رو اماده کردم و  بعد رفتم پیش زن های روستا تا ازشون کمی کشک بگیرم تا برای اش استفاده کنم .
که دیدم یکی از زن ها به نام صفیه خانم
داره نون میپزه ،چه بویی داشت. داشتم دیوونه میشدم از بوی نون. دلم واقعا میخواست .
اصلا آدم شکمویی نبودم ولی خب دلم میخواست دست خودم نبود .
نمیدونستم باید چیکار کنم ، دلم میخواست برم از صفیه خانم نون بگیرم و بخورم اما کمی خجالت میکشیدم .
ولی دیدم نمیتونم جلوی هوسم رو بگیرم ، اخه خیلی بوش خوب بود .هوش از سرم برده بود .
ننم هم همیشه میگفت با شکمتون تعارف نکنید ، اگر چیزی جایی دیدید و دلتون خواست حتما برید و بگیرید و بخورید . نذارید مدیون شکمتون بشید
به خودم جرات دادم و خجالت رو کنار گذاشتم و رفتم کنار تنورش و گفتم :
(_صفیه خانم یه چند تا از نون های تازه ات بهم میدی ؟)
صفیه خانم لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
(_ بفرما خانم معلم بیا هر چند تا میخوای بردار )
(آخه من چون همسر معلم روستا بودم ، مردم من رو خانم معلم صدا میزدند)
که من چند تا نون برداشتم و طاقت نیاوردم یکیش رو همونجا با ولع خوردم و گفتم:
( _چه چسبید ، دستت درد نکنه صفیه خانم ، خیلی خوشمزه شده )
صفیه خانم خندید و به خانم های دیگه که پیشش بودند  نگاه کرد و بعد رو به من  گفت:
(_ وا خانم معلم نون خالی هم مگه میچسبه ،راستی خانم معلم انقدر به بو حساس شدی نکنه آبستنی؟)
،وقتی اینطوری گفت یه هو نون پرید تو گلوم .
صفیه خانم فوری اومد زد پشتم و گفت :
(_خانم معلم چت شد اخه؟)
نفس عمیقی کشیدم و لقمه نونم رو قورت دادم و با نگرانی به صفیه خانم نگاه کردم و گفتم :
(_صفیه خانم واقعا یعنی ممکنه من آبستن باشم؟)
صفیه خانم با بیخیالی گفت :
(_اره دیگه خانم معلم اگه زیادی به بو حساس شدی، میشه که آبستن باشی .
تازه داری با ولع هم یه نون خالی رو میخوری ، اینم میتونه یه نشونه اش باشه )
رفتم توو فکر.
راست میگفت،  چند روزی بود که به‌ بو حساس شده بودم.
سری تکون دادم و گفتم:
(_اره الان چند روزی هست که به بو های اطرافم حساس شدم .
تازه خوابم هم زیاد شده صبح ها خواب میمونم )
صفیه خانم و زنهایی که اونحا بودن خندیدن و گفتن :

@ettelaatmofid
"مهستی گنجوی" شاعر فارسی‌سرای قرن پنجم و ششم است که بعد از خیام او را برترین رباعی‌سرای ایران و پایه‌گذار مکتب "شهر آشوب" در قالب رباعی می‌دانند! او اولین زنی است که در شعرهایش خواسته‌های زنانِ آن موقع را بيان كرده بود.
این بیت از اوست:
زن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت!

@ettelaatmofid
اطلاعات مفید خودرو 🚕🛠🔨

❗️براي عملكرد بهتر ترمز اتومبيل
هيچگاه چند مارك مختلف روغن ترمز را با هم تركيب نكنيد. از ريختن روغن هاي هيدروليك و روغن موتور يا هر ماده ي ديگري در سيستم اجتناب كنيد زيرا به سرعت به سيستم ترمز آسيب زده و به خاطر نداشتن خواص روغن ترمز، عملكرد خوب سیستم ترمز را با اشکال روبرو می نماید.
هميشه سعي كنيد از روغن ترمز تازه و نو براي پر كردن روغن ترمز استفاده كنيد و سعي كنيد به مقدار مورد نياز و در قوطي هايي با حجم كم خريداري كنيد زيرا روغن ترمزي كه براي مدتي در معرض هوا قرار گرقته باشد اشباع شده و خاصيت خود را از دست مي دهد.
از روغن ترمزهايي كه مدت طولاني در جايي نگه داري شده است نيز استفاده نكنيد.
پس از هر بار تعويض روغن ترمز حتما براي امنيت خود اقدام به هواگيري سیستم نمائید.

@ettelaatmofid
دیوار بزرگ و اسرارآمیز " ارواد" در جزیره ای در دریای مدیترانه ساخته شده از بلوک های 5تا 10 تنی...... با قدمتی بالغ بر 2000 سال.... چطور ساخته شده و هدف از ساختنش چه بوده و چه کسانی ان را ساخته اند ؟


@ettelaatmofid