روزنوشت‌های احسان محمدی
17K subscribers
3.58K photos
1.17K videos
61 files
369 links
🎓دکترای فرهنگ و ارتباطات
📡مشاور رسانه‌ای
📰روزنامه‌نگار
📺 کارشناس رادیو و تلویزیون

📚 کتاب‌ها‌: جنگ بود، مارکز در تاکسی، شیوه دلبری و متروآشوبی و گنجینه‌پنهان

🔰صفحه اینستاگرام: ehsanmohammadi94
🔰توئیتر: ehsanm92
Download Telegram
📺 نوستالژی نوشتی برای "نیمرخ"

✍️ احسان محمدی_ بعد از دوم خرداد ما شبیه مار پیتون نوبالغی شده بودیم که آنقدر خودش را پیچ و تاب داد تا از شر آن پوست قدیمی رها شد. حالا پوست جدیدمان برق می زد. آن روزگار پوست اندازی ها دیرتر به شهرستان ها می رسید. درست مثل روزنامه ها که تا دست ما می رسید، می شد دیروزنامه اما با ولع می خواندیم.

✍️ مجله ای بود به اسم «صبح». یک جورهایی پدربزرگ همین یالثارت. با خشمی محترمانه تر. مثل قدیمی ترها که ته فحش شان بزمچه و پدرسوخته و پدرصلواتی است. با وحشت و اغراق از شیوع ابتذال می نوشت. اینکه در تهران همه رپی شده اند. دخترها همه آرایش می کنند. می نوشت که صدای موسیقی غربی از ماشین های توی خیابان می آید و این کشور دیگر درست شدنی نیست. تقریباً همه اطلاعات به درد نخورم درمورد هوی متال و رپ و پارتی های شبانه و متالیکا و چیزهای خاک تو سری را مدیون این مجله ام! از خدا که پنهان نیست؛ به جای عبرت، لذت می بردیم. حس می کردیم دنیا دارد همراه ما پوست می اندازد.

✍️ مجله ای به اسم «ایران جوان» هم منتشر می شد که رنگ و رویی داشت. پسرها و دخترهایی که عکس هایشان منتشر می شد بر و رویی داشتند. لباس رنگی می پوشیدند. می خندیدند. گزارش های جذابی می نوشت و من اینها را کنار ایران فردا می خواندم. مثل این می ماند که ژله را بریزی روی لوبیا پلو و با طعم استیک بخوری!

✍️ برنامه محبوب نوجوانی ما «نیمرخ» بود. کامیار اسماعیلی اجرایش می کرد. از آشوب نوجوانی می گفت، از غرور، از هویت و معنویت، از اینکه باید به عمق وجود رفت و دنیا فانی است! خیلی اوقات معنای حرف هایش را نمی فهمیدیم اما حس می کردیم حتماً مهم است و باید چیزی تویش باشد.

✍️ دکور سیاه و سفید، سیب غلتان در هوا، دویدن دنبال نور و این قصه ها. برای ما پوسته جذابی داشت اما عمیق پیر بود.

وقتی امیرحسین مدرس مجری اش شد فضا سنگین تر شد. او که انگار برای اجرای برنامه های مذهبی با تمی از عشق و عرفان به دنیا آمده، زل می زد به دوربین و حرف های ناظم های مدرسه را با ادبیات اتوکشیده یک پسر خوش تیپ تحویل مان می داد. ما حس می کردیم متبرک شده ایم و دست مان را دراز کنیم می خورد به ریش انبوه خدا و یکراست می رویم به ملکوت.

✍️ لابلای حرف هایش حسین رفیعی می آمد در نقش "فَ فَ". کمی شوخی می کرد. از آن شوخی هایی که الان بچه های پنج ساله را نمی خنداند اما ما ریسه می رفتیم. وقتی به مُدرس می گفت موقشنگ، فکر می کردیم بی شک او مخلوطی از باستر کیتون و چارلی چاپلین است. هَپت هَپت هَپتاد و هَپت! کرکره اش را کشیدند پایین.

✍️ ما عجب نسل قانعی بودیم. نیم رخ مان عرفان لایت بود با طعم نعنا.
#مسلمون_نیستی_کریم_اگه_بدون_منبع_کپی_کنی!
🖋 @ehsanmohammadi95
📺 نوستالژی نوشتی برای "نیمرخ"

✍️ احسان محمدی_ بعد از دوم خرداد ما شبیه مار پیتون نوبالغی شده بودیم که آنقدر خودش را پیچ و تاب داد تا از شر آن پوست قدیمی رها شد. حالا پوست جدیدمان برق می زد. آن روزگار پوست اندازی ها دیرتر به شهرستان ها می رسید. درست مثل روزنامه ها که تا دست ما می رسید، می شد دیروزنامه اما با ولع می خواندیم.

✍️ مجله ای بود به اسم «صبح». یک جورهایی پدربزرگ همین یالثارت. با خشمی محترمانه تر. مثل قدیمی ترها که ته فحش شان بزمچه و پدرسوخته و پدرصلواتی است. با وحشت و اغراق از شیوع ابتذال می نوشت. اینکه در تهران همه رپی شده اند. دخترها همه آرایش می کنند. می نوشت که صدای موسیقی غربی از ماشین های توی خیابان می آید و این کشور دیگر درست شدنی نیست. تقریباً همه اطلاعات به درد نخورم درمورد هوی متال و رپ و پارتی های شبانه و متالیکا و چیزهای خاک تو سری را مدیون این مجله ام! از خدا که پنهان نیست؛ به جای عبرت، لذت می بردیم. حس می کردیم دنیا دارد همراه ما پوست می اندازد.

✍️ مجله ای به اسم «ایران جوان» هم منتشر می شد که رنگ و رویی داشت. پسرها و دخترهایی که عکس هایشان منتشر می شد بر و رویی داشتند. لباس رنگی می پوشیدند. می خندیدند. گزارش های جذابی می نوشت و من اینها را کنار ایران فردا می خواندم. مثل این می ماند که ژله را بریزی روی لوبیا پلو و با طعم استیک بخوری!

✍️ برنامه محبوب نوجوانی ما «نیمرخ» بود. کامیار اسماعیلی اجرایش می کرد. از آشوب نوجوانی می گفت، از غرور، از هویت و معنویت، از اینکه باید به عمق وجود رفت و دنیا فانی است! خیلی اوقات معنای حرف هایش را نمی فهمیدیم اما حس می کردیم حتماً مهم است و باید چیزی تویش باشد.

✍️ دکور سیاه و سفید، سیب غلتان در هوا، دویدن دنبال نور و این قصه ها. برای ما پوسته جذابی داشت اما عمیق پیر بود.

وقتی امیرحسین مدرس مجری اش شد فضا سنگین تر شد. او که انگار برای اجرای برنامه های مذهبی با تمی از عشق و عرفان به دنیا آمده، زل می زد به دوربین و حرف های ناظم های مدرسه را با ادبیات اتوکشیده یک پسر خوش تیپ تحویل مان می داد. ما حس می کردیم متبرک شده ایم و دست مان را دراز کنیم می خورد به ریش انبوه خدا و یکراست می رویم به ملکوت.

✍️ لابلای حرف هایش حسین رفیعی می آمد در نقش "فَ فَ". کمی شوخی می کرد. از آن شوخی هایی که الان بچه های پنج ساله را نمی خنداند اما ما ریسه می رفتیم. وقتی به مُدرس می گفت موقشنگ، فکر می کردیم بی شک او مخلوطی از باستر کیتون و چارلی چاپلین است. هَپت هَپت هَپتاد و هَپت! کرکره اش را کشیدند پایین.

✍️ ما عجب نسل قانعی بودیم. نیم رخ مان عرفان لایت بود با طعم نعنا.
#مسلمون_نیستی_کریم_اگه_بدون_منبع_کپی_کنی!
🖋 @ehsanmohammadi95