#شعر_شب
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان، آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان، آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
از تجربه ی عشق پشت پرده
از بازی نقش عاشق کلاسیک خسته شدم
می خواهم صحنه ی تئاتر را بالا ببرم
نمایشنامه را پاره کنم
کارگردان را بکُشم
و مقابل همه ی مردم اعلام کنم
که من عاشق معاصرم
و به رغم کراهت این قرن
معشوق من تویی
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
از تجربه ی عشق پشت پرده
از بازی نقش عاشق کلاسیک خسته شدم
می خواهم صحنه ی تئاتر را بالا ببرم
نمایشنامه را پاره کنم
کارگردان را بکُشم
و مقابل همه ی مردم اعلام کنم
که من عاشق معاصرم
و به رغم کراهت این قرن
معشوق من تویی
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
کمی با من بنشین
تا درنقشه جغرافیایی عشق تجدیدنظرکنیم
بنشین تا ببینیم
تاکجاها مرزچشمان توست
تاکجاها مرز غمهای من
کمی بامن بنشین
تا بر سر شیوه ای ازعشق
به توافق برسیم
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
تا درنقشه جغرافیایی عشق تجدیدنظرکنیم
بنشین تا ببینیم
تاکجاها مرزچشمان توست
تاکجاها مرز غمهای من
کمی بامن بنشین
تا بر سر شیوه ای ازعشق
به توافق برسیم
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را می گویی
یا رنج را...؟
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را می گویی
یا رنج را...؟
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را میگویی
یا رنج را...؟
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را میگویی
یا رنج را...؟
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمیخواهند
تا به پرواز درآیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمیدانستند
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمیخواهند
تا به پرواز درآیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمیدانستند
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
#شعر_شب
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی میکنم!
که زیر پوستم شعله میکشد!
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی میکنم!
که زیر پوستم شعله میکشد!
#نزار_قبانی
🖋 @ehsanmohammadi95
🖐 دستها، اقیانوس رازهای شخصیاند
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95