روزنوشت‌های احسان محمدی
17K subscribers
3.58K photos
1.17K videos
61 files
369 links
🎓دکترای فرهنگ و ارتباطات
📡مشاور رسانه‌ای
📰روزنامه‌نگار
📺 کارشناس رادیو و تلویزیون

📚 کتاب‌ها‌: جنگ بود، مارکز در تاکسی، شیوه دلبری و متروآشوبی و گنجینه‌پنهان

🔰صفحه اینستاگرام: ehsanmohammadi94
🔰توئیتر: ehsanm92
Download Telegram
🅾️ #تجاوز به ما تکذیب شدنی نیست!

✍️ #احسان_محمدی

↙️ به #ایرانشهر که رسیدم هوا هنوز بوی باران می داد. فروردین 96. شهر آرام، خسته و فرسوده به نظر می رسید. مسئول مهمانسرا مرد مهربانی بود. لباس #بلوچی تنش بود. به خصلت آن مردم؛ خونگرم، صمیمی و کمی دستپاچه مقابل غریبه ها.

تلاش می کرد سنگ تمام بگذارد. گرم گرفت. گفت شب باید برود عروسی یکی از فامیل هایش و اگر چیزی نیاز داریم بگوییم تا قبل از رفتن آماده کند. گفتم می خواهم بیایم عروسی تان!

↙️ ذوق کرد. رفتیم. دو خانه کنار هم را زنانه-مردانه کرده بودند، بچه های کوچک و پرتعدادشان وول می خوردند. ناباوران به شعار فرزند کمتر-زندگی بهتر اینجا زندگی می کردند. دیدن دختر بچه های خیلی کوچک که پابرهنه بودند و لباس محلی تن شان بود اما گردنبند و گوشواره طلا داشتند برایم جالب بود. پرسیدم. گفتند #طلا اینجا برای زن چیزی بیشتر از طلاست... باقی درددل هایشان بماند!

↙️ تندتند چای می آوردند و مهربانی می کردند. من محو تماشای پیرمردی شده بود که انگار از وسط یک سریال تاریخی پرت شده بود توی یک خانه فرسوده در حاشیه ایرانشهر. از بقیه فارسی را با لهجه کمتری حرف می زد. با آن قامت استخوانی، شیرین، آرام و شمرده کلمات را می چید کنار هم. آنقدر که دلم خواست مثل #سیمین_دانشور بگویم: ببینم! شما امامی؟ پیغمبری؟ تو حق نداری این‌قدر خوشگل باشی!

گفت: «اینجا دو تا سفره پهنه؛ یکی ناامنی و یکی هم خشکسالی! نون یه عده تو این دوتاست. برای همین #سیستان_و_بلوچستان گرفتاره!» ... توی گوشی ام این جمله را نوشتم که یادم نرود. زیادی قصار بود از آنها که می شود چسباند به #دکتر_شریعتی و #حسین_پناهی و حتی #کورش_کبیر!

↙️ از دیشب که خبر تجاوز به 41 دختر در ایرانشهر را خواندم مدام چهره پیرمرد با آن دستار سفید و تمیز، ریش بلند، چشم های کشیده و لبخند مبهم اش پیش چشمم می آید. انگار می گوید: #گوشت_گربه کم بود، #ترور کم بود، #خشکسالی کم بود، طوفان های 120روزه کم بود، #عبدالمالک_ریگی کم بود که تجاوز دسته جمعی هم رسید! سفره پهن است!

↙️ خبر را امام جمعه ایرانشهر اولین بار رسانه ای کرد. شهری که هنوز بافت سنتی دارد، هنوز مکتب و مدارس مذهبی اش پر رونق اند. هنوز خیلی ها اجازه نمی دهند دختران شان بروند دانشگاه، همین که بالغ شدند بهتر است بروند خانه بخت. شهری که رنجور است، یونجه و کلزا و گندم و جو و برنج می کارند اما بیکاری و قاچاق هم یقه شان را رها نمی کند.

↙️ در شهرهای کوچکی مثل ایرانشهر #آبرو از اکسیژن برای مردم حیاتی تر است. بسیاری از جوان ها که مثل پیرمرد صبور نیستند خشم متراکمی دارند، نان و آب و کارشان را که نمی توانیم جور کنیم دستکم مراقب غرورشان باشیم. گاهی مثل باروت هستند، با آن موتورهای بی پلاک، خدای ناکرده کار دست خودشان و همه می دهند.

↙️ اینکه تجاوز صورت گرفته یا نه یک داستان جداست. خدا کند که حق با #دادستان باشد. این اتفاق از اساس رخ نداده باشد. از آن تکذیب هایی است که آدم دلش می خواهد خلافش ثابت نشود. رنجی که یک دختر جوان قربانی و خانواده اش در شهری مثل ایرانشهر می کشند را فقط خدا می داند و بس. فقط خدا می فهمد و بس!

↙️ اما در این مملکت چه خبر است که هر روز خبر #تجاوز می شنویم؟ واقعاً همه اش کار دشمن است؟ تازه اینها نمونه هایی است که #رسانه ای می شود، قطعاً موارد بسیار دیگری هم رخ می دهد که زیر فرش #آبرو قایمش می کنند یا قربانی از ترس متجاوز لب باز نمی کند و هق هق اش را فرو می ریزد در جان #بالش. وای به روزی که بالش های این سرزمین لب باز کنند...

↙️ این خبرهای همه تلخ، هر روز به ما تجاوز می کنند. پزشکی قانونی هم برویم قابل اثبات نیست، اما روح مان می فهمد، کام مان تلخ که می شود. یک وقت هایی که سرفه می کنیم می ترسیم که خون بپاشد به دیوار، از بس خون دل می خوریم این روزها...

یک نفر خبر خوب برساند. قاصدی، پیامبری، امامی از راه برسد ... #تجاوز به ما تکذیب شدنی نیست!
🖋 @ehsanmohammadi95
◀️ درست عین #دکتر_شریعتی!

✍️ احسان محمدی

1️⃣ «کلاس پنجم(دبیرستان) که بودم پسر درشت هیکلی ته کلاس ما می‌نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می‌کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!...

چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می‌کشیدم و کچل شده بودم! تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می‌کند که در خودش وجود دارد.»
[خاطره ای منسوب به دکتر علی شریعتی/ بازنشر شده در کتاب «کلید اسرار زندگی»، نوشته محسن تیموری، نشر آموت]

2️⃣ چندسال پیش که جوان تر بودم وقتی مردها و زن های میانسال را در خیابان می دیدم که موقع راه رفتن با خودشان حرف می زنند، دست شان را توی هوا تکان می دهند و آن چنان غرق در دنیای خودشان هستند دلم می سوخت، پیش خودم فکر می کردم چه اتفاقی ممکن است یک مرد، یک زن را اینطور به هم بریزد که حتی زمان و مکان را یادش برود؟

امروز صبح وقتی به سمت دانشگاه می آمدم، یک دفعه چشمم به دستم افتاد که داشت توی هوا، جلوتر از خودم تکان می خورد. ایستادم. یک دفعه یاد همه زن ها و مردهایی افتادم که قضاوت شان کرده بودم. دیدم دارم با خودم حرف می زنم. وسط خیابان. به این فکر کردم که حتماً دختر یا پسر جوانی من را از دور دیده و پوزخند زده که؛ ببین داره با خودش حرف می زنه!

یاد آن حکایت شریعتی افتادم که یک وقت هایی بلاهایی که فکر می کنی از تو دورند اینطور سر خود آدم می آیند! ترسناک بود. حس اینکه چه حجمی از آوار روی زندگی مان ریخته که هنوز چهل سال نشده وسط خیابان دارم با خودم حرف می زنم... این روزها تعدادمان دارد زیاد می شود.

▪️ فدای سر مسئولانی که با وعده بهشت، زندگی مان را به #جهنم تبدیل کردند! حتی ما اگر از سر قصورتان بگذریم، بعید است خدا بگذرد که با جان و جوانی ما، با موی سفید پدران ما، با قلب شکسته مادران مان چه کردید... چه کردید...
🖋 @ehsanmohammadi95
◀️ درست عین #دکتر_شریعتی!

✍️ احسان محمدی

1️⃣ «کلاس پنجم(دبیرستان) که بودم پسر درشت هیکلی ته کلاس ما می‌نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می‌کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!...

چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می‌کشیدم و کچل شده بودم! تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می‌کند که در خودش وجود دارد.»
[خاطره ای منسوب به دکتر علی شریعتی/ بازنشر شده در کتاب «کلید اسرار زندگی»، نوشته محسن تیموری، نشر آموت]

2️⃣ چندسال پیش که جوان تر بودم وقتی مردها و زن های میانسال را در خیابان می دیدم که موقع راه رفتن با خودشان حرف می زنند، دست شان را توی هوا تکان می دهند و آن چنان غرق در دنیای خودشان هستند دلم می سوخت، پیش خودم فکر می کردم چه اتفاقی ممکن است یک مرد، یک زن را اینطور به هم بریزد که حتی زمان و مکان را یادش برود؟

امروز صبح وقتی به سمت دانشگاه می آمدم، یک دفعه چشمم به دستم افتاد که داشت توی هوا، جلوتر از خودم تکان می خورد. ایستادم. یک دفعه یاد همه زن ها و مردهایی افتادم که قضاوت شان کرده بودم. دیدم دارم با خودم حرف می زنم. وسط خیابان. به این فکر کردم که حتماً دختر یا پسر جوانی من را از دور دیده و پوزخند زده که؛ ببین داره با خودش حرف می زنه!

یاد آن حکایت شریعتی افتادم که یک وقت هایی بلاهایی که فکر می کنی از تو دورند اینطور سر خود آدم می آیند! ترسناک بود. حس اینکه چه حجمی از آوار روی زندگی مان ریخته که هنوز چهل سال نشده وسط خیابان دارم با خودم حرف می زنم... این روزها تعدادمان دارد زیاد می شود.

▪️ فدای سر مسئولانی که با وعده بهشت، زندگی مان را به #جهنم تبدیل کردند! حتی ما اگر از سر قصورتان بگذریم، بعید است خدا بگذرد که با جان و جوانی ما، با موی سفید پدران ما، با قلب شکسته مادران مان چه کردید... چه کردید...
🖋 @ehsanmohammadi95