🚝🚟🚟🚟
✍ تا وارد کوپه شدم از روی صندلی بلند شد و با اشاره دست گفت که سرجایش بنشینم.
نگاهش کردم. پانزده_ شانزده بود. با سبیلی که هنوز طعم تیز تیغ را نچشیده بود. پیراهن مشکی نیمدار با دکمه ی بسته یقه، چشم های مورب و موهای صاف ِ به بغل خوابانده. درست شبیه دوستش که روی صندلی کناری با پیراهن نخودی شبیه دانش آموزی که مشق هایش را ننوشته مظلوم نشسته بود.
با لبخند گفتم نمی نشینم. رها نمی کرد. اصرار پشت اصرار. شانس آوردیم خلوت بود. اینجور مواقع همیشه کسی هست که مثل روباهی گرسنه طاقت از دست بدهد و به لاشه نیم خورده شیرها یورش ببرد. بالاخره وادارش کردم سرجایش بنشیند. بی اندازه شبیه غریبه های قدیمی بود. از آنها که در دیار غربت لاف نمی زدند، کز می کردند و شرمگین چشم می چرخاندند به پیرامون.
معلوم بود که افغان هستند و احتمالا" تازه به ایران آمده اند و توصیه شنیده اند که مطیع باشند که دردسر نشود. آرام خم شدم پرسیدم از کجا می آیی؟
_تهرانپارس.
_ بچه کجایی؟
_ مزار شریف.
گفتم: وقتی بلیط خریدی، این صندلی به تو تعلق داره، پس روی صندلیت بشین مگر اینکه پیرمرد یا خانم سر پا باشه که جات رو بهش بدی. من هنوز جوانم و لازم نیست این کار رو بکنی.
با همان شرم غریبانه گفت: شما از من کلان تری(بزرگتری).
لبخند زدم. تکیه دادم به کوپه و سرگرم کتابم شدم. یکی دو ایستگاه بعد باز هم بلند شدند و جایشان را دادند به دو مرد میانسال.
⛔️ افغان های ثروتمند و هوشمند به دلیل قوانین سختگیرانه سرمایه گذاری در ایران و البته برخوردهای از بالا به پایین و ابلهانه بسیاری از ما به اروپا و آمریکا می روند و آنجا زندگی می کنند. فرودستان و آنها که بازوی لاغری دارند اینجا می مانند و تن به کارهای دشوار می دهند، سرکوفت می خورند، حقوق عادلانه نمی گیرند و همیشه در معرض این اتهام هستند که این کشور را به گند کشیده اند.
آنهایی که با یک انسان برخورد نژادپرستانه و تحقیرآمیز می کنند در باور من اتفاقا" این کشور را بیشتر به گند کشیده اند.
✅ با مهاجرانی که در چارچوب قانون رفتار می کنند مثل یک هموطن و بالاتر از آن مثل یک انسان رفتار کنیم نه یک برده. به آنها احساس امنیت بدهیم. گناهی نکرده اند. مثل میلیون ها ایرانی که گریخته اند، به جاهای دیگر پناه برده اند.
اینها هم از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند وگرنه هر وقت تنها می شوند و مرغ دلشان در قفس سینه بال بال می زند، زیر لب می خوانند:
_بیا بریم به مزار ملاممدجان، سیل گل لاله زار ملاممدجان....
#مترو_نوشت #قدیمی#مهاجر_افغان
🖋 @ehsanmohammadi95
✍ تا وارد کوپه شدم از روی صندلی بلند شد و با اشاره دست گفت که سرجایش بنشینم.
نگاهش کردم. پانزده_ شانزده بود. با سبیلی که هنوز طعم تیز تیغ را نچشیده بود. پیراهن مشکی نیمدار با دکمه ی بسته یقه، چشم های مورب و موهای صاف ِ به بغل خوابانده. درست شبیه دوستش که روی صندلی کناری با پیراهن نخودی شبیه دانش آموزی که مشق هایش را ننوشته مظلوم نشسته بود.
با لبخند گفتم نمی نشینم. رها نمی کرد. اصرار پشت اصرار. شانس آوردیم خلوت بود. اینجور مواقع همیشه کسی هست که مثل روباهی گرسنه طاقت از دست بدهد و به لاشه نیم خورده شیرها یورش ببرد. بالاخره وادارش کردم سرجایش بنشیند. بی اندازه شبیه غریبه های قدیمی بود. از آنها که در دیار غربت لاف نمی زدند، کز می کردند و شرمگین چشم می چرخاندند به پیرامون.
معلوم بود که افغان هستند و احتمالا" تازه به ایران آمده اند و توصیه شنیده اند که مطیع باشند که دردسر نشود. آرام خم شدم پرسیدم از کجا می آیی؟
_تهرانپارس.
_ بچه کجایی؟
_ مزار شریف.
گفتم: وقتی بلیط خریدی، این صندلی به تو تعلق داره، پس روی صندلیت بشین مگر اینکه پیرمرد یا خانم سر پا باشه که جات رو بهش بدی. من هنوز جوانم و لازم نیست این کار رو بکنی.
با همان شرم غریبانه گفت: شما از من کلان تری(بزرگتری).
لبخند زدم. تکیه دادم به کوپه و سرگرم کتابم شدم. یکی دو ایستگاه بعد باز هم بلند شدند و جایشان را دادند به دو مرد میانسال.
⛔️ افغان های ثروتمند و هوشمند به دلیل قوانین سختگیرانه سرمایه گذاری در ایران و البته برخوردهای از بالا به پایین و ابلهانه بسیاری از ما به اروپا و آمریکا می روند و آنجا زندگی می کنند. فرودستان و آنها که بازوی لاغری دارند اینجا می مانند و تن به کارهای دشوار می دهند، سرکوفت می خورند، حقوق عادلانه نمی گیرند و همیشه در معرض این اتهام هستند که این کشور را به گند کشیده اند.
آنهایی که با یک انسان برخورد نژادپرستانه و تحقیرآمیز می کنند در باور من اتفاقا" این کشور را بیشتر به گند کشیده اند.
✅ با مهاجرانی که در چارچوب قانون رفتار می کنند مثل یک هموطن و بالاتر از آن مثل یک انسان رفتار کنیم نه یک برده. به آنها احساس امنیت بدهیم. گناهی نکرده اند. مثل میلیون ها ایرانی که گریخته اند، به جاهای دیگر پناه برده اند.
اینها هم از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند وگرنه هر وقت تنها می شوند و مرغ دلشان در قفس سینه بال بال می زند، زیر لب می خوانند:
_بیا بریم به مزار ملاممدجان، سیل گل لاله زار ملاممدجان....
#مترو_نوشت #قدیمی#مهاجر_افغان
🖋 @ehsanmohammadi95
Forwarded from اتچ بات
🚟🚟🚝 #مترو_نوشت
◀️ عروسک ساز شهر
◀️ می خواهد باورتان بشود، می خواهد نشود که آرزوی برخی از مدیران در کشور این است که «عینهو» کره شمالی بشویم. اینکه مردم به فرموده شان یکجور لباس بپوشند، یکجور موسیقی گوش بدهند، یکجور غذا بخورند، یکجور موهایشان را اصلاح کنند، یکجور فکر کنند و در بسته بندی های مرتب یک جور بمیرند! اما خوب است که ما آنقدر جان سخت هستیم که در مقابل فشارها تاب می آوریم.
◀️ در مترو دیدمش. بی آزار به نظر می رسید. مثل فیلی که آنقدر توی خودش کز کرده که سخت می شد عاج هایش را پیدا کرد. عروسک های عجیبش انگار داشت از کیفش سرریز می کرد. شبیه راهبی بود که یک دفعه صبح زود چشمهایش را که باز کرده بود، ماشین زمان به جای معبد پرتش کرده بود روی یکی از صندلی های مترو تهران!
◀️ آرام و بی آنکه بفهمد از او عکس گرفتم. که داستان ذهنم را برایش بنویسم اما باید سر در می آوردم از راز عروسک هایش. از این یله گی و بی آزاری اش. از این همه نگاه دزدانه مردم به او و کوله پشتی اش.
◀️ پشت سرش راه رفتم. روی پله برقی دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم می تونم بپرسم داستان این عروسک هات چیه؟! و همه چیز با لبخند آغاز شد، با لبخند ادامه پیدا کرد.
◀️اسمش شاهد است. در دانشگاه کامپیوتر خوانده بود اما کار دیگری می کند. مثل همه آن رشته های به دردنخور دانشگاهی که فقط یک مُشت واحد هستند برای پاس کردن و یک برگ مدرک!
◀️ با مواد بازیافتی عروسک می سازد و می فروشد. نمایشگاه می گذارد، گیتار می زند گوشه خیابان. گیتار تدریس می کند. می گفت عروسک گردنش تصورش از کودک درونش بود.
◀️ گفت از مردم سه سوال می پرسم بعد عروسک شون رو می سازم!
یک نفس تا کرج حرف زدیم. بی توجه به نگاه های پرسشگر مردمی که از چشم هایشان «این کیه؟»، «این چرا اینجوریه؟»، « این عروسکا چین؟» می ریخت اما قدمی جلو نمی آمدند و نمی پرسیدند.
◀️ آرام حرف می زدیم. بی وقفه. مثل دو فیل که از بس توی خودشان کز کرده بودند که عاج هایشان پیدا نبود. سه سوال پرسید. جواب دادم. گفت عروسکت رو می سازم. گفتم منم در موردت می نویسم.
◀️ شاید مثل هم فکر نکنیم. شاید با هم حتی نتوانیم بهشت هم برویم اما خوشحالم که آدم هایی هستند که از من شجاع ترند و راه خودشان را می روند. کوله پشتی شان پر از عروسک بازیافتی است. یک نمایشگاه سیار و توی مترو نقاشی می کشند و می دهند دست مردم.
◀️ خوشحالم که مثل کره شمالی نیستیم. که جا نمی شویم در قالب ها و بسته بندی هایی که هر روز برایمان تعریف می کنند. اینطور شهر پر می شود از آدم های متفاوت. با قصه های متفاوت. با غصه های متفاوت. با لبخندهای متفاوت.
🔺شاهد علوی عروسک من را ساخت و برایم با مهربانی فرستاد. سپاسگزارش هستم.
@shahed.gunidok
👆این نشانی اش در اینستاگرام است. پیشنهاد می کنم به دنیایش سر بزنید و کارهای متفاوت و کهکشان خصوصی اش را ببینید.
🖋 @ehsanmohammadi95
◀️ عروسک ساز شهر
◀️ می خواهد باورتان بشود، می خواهد نشود که آرزوی برخی از مدیران در کشور این است که «عینهو» کره شمالی بشویم. اینکه مردم به فرموده شان یکجور لباس بپوشند، یکجور موسیقی گوش بدهند، یکجور غذا بخورند، یکجور موهایشان را اصلاح کنند، یکجور فکر کنند و در بسته بندی های مرتب یک جور بمیرند! اما خوب است که ما آنقدر جان سخت هستیم که در مقابل فشارها تاب می آوریم.
◀️ در مترو دیدمش. بی آزار به نظر می رسید. مثل فیلی که آنقدر توی خودش کز کرده که سخت می شد عاج هایش را پیدا کرد. عروسک های عجیبش انگار داشت از کیفش سرریز می کرد. شبیه راهبی بود که یک دفعه صبح زود چشمهایش را که باز کرده بود، ماشین زمان به جای معبد پرتش کرده بود روی یکی از صندلی های مترو تهران!
◀️ آرام و بی آنکه بفهمد از او عکس گرفتم. که داستان ذهنم را برایش بنویسم اما باید سر در می آوردم از راز عروسک هایش. از این یله گی و بی آزاری اش. از این همه نگاه دزدانه مردم به او و کوله پشتی اش.
◀️ پشت سرش راه رفتم. روی پله برقی دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم می تونم بپرسم داستان این عروسک هات چیه؟! و همه چیز با لبخند آغاز شد، با لبخند ادامه پیدا کرد.
◀️اسمش شاهد است. در دانشگاه کامپیوتر خوانده بود اما کار دیگری می کند. مثل همه آن رشته های به دردنخور دانشگاهی که فقط یک مُشت واحد هستند برای پاس کردن و یک برگ مدرک!
◀️ با مواد بازیافتی عروسک می سازد و می فروشد. نمایشگاه می گذارد، گیتار می زند گوشه خیابان. گیتار تدریس می کند. می گفت عروسک گردنش تصورش از کودک درونش بود.
◀️ گفت از مردم سه سوال می پرسم بعد عروسک شون رو می سازم!
یک نفس تا کرج حرف زدیم. بی توجه به نگاه های پرسشگر مردمی که از چشم هایشان «این کیه؟»، «این چرا اینجوریه؟»، « این عروسکا چین؟» می ریخت اما قدمی جلو نمی آمدند و نمی پرسیدند.
◀️ آرام حرف می زدیم. بی وقفه. مثل دو فیل که از بس توی خودشان کز کرده بودند که عاج هایشان پیدا نبود. سه سوال پرسید. جواب دادم. گفت عروسکت رو می سازم. گفتم منم در موردت می نویسم.
◀️ شاید مثل هم فکر نکنیم. شاید با هم حتی نتوانیم بهشت هم برویم اما خوشحالم که آدم هایی هستند که از من شجاع ترند و راه خودشان را می روند. کوله پشتی شان پر از عروسک بازیافتی است. یک نمایشگاه سیار و توی مترو نقاشی می کشند و می دهند دست مردم.
◀️ خوشحالم که مثل کره شمالی نیستیم. که جا نمی شویم در قالب ها و بسته بندی هایی که هر روز برایمان تعریف می کنند. اینطور شهر پر می شود از آدم های متفاوت. با قصه های متفاوت. با غصه های متفاوت. با لبخندهای متفاوت.
🔺شاهد علوی عروسک من را ساخت و برایم با مهربانی فرستاد. سپاسگزارش هستم.
@shahed.gunidok
👆این نشانی اش در اینستاگرام است. پیشنهاد می کنم به دنیایش سر بزنید و کارهای متفاوت و کهکشان خصوصی اش را ببینید.
🖋 @ehsanmohammadi95
Telegram
attach 📎
🚟🚟🚝 تی شرت فروش و مرد ثابت قدم!
#مترو_نوشت
✍ #احسان_محمدی
- ارزون تر بده. دوتاش رو ببرم.
- نه به مولا! برام صرف نمی کنه. تکیش رو میدم هجده تومن. دوتاش رو خواستی برداری آخرش میدم سی و چهار.
👚 پسر جوان تی شرت و شلوار راحتی آورده بود توی قطار و می فروخت. چند تایی را هم با رخت آویز به میله فلزی وسط واگن آویزان کرده بود.
- هر طرح و رنگی بخواید دارم. پول هم باهاتون نیست دستگاه پُز دارم. خانوما و آقایون! لباس عیدتون رو همینجا بخرید!
👕 چند تی شرت را هم گذاشت روی صندلی خالی جلوی من. داشتم به تقلایش نگاه می کردم. زنی که کنارم نشسته بود یواش گفت:
- آسایش نداریم از دست اینا. همین مونده گوسفند زنده بیارن تو مترو بفروشن! مراعات نمی کنن.
👴 مردی پنجاه و چندساله که موهای سرش ریخته بود و ابروها و سبیل هایش را سیاه غلیظ رنگ کرده بود گفت:
- کار نیست خانوم. اینا هم یه لقمه نون در میارن. این کار رو نکنن چکار کنن؟ از زیر زمین برن روی زمین دنبال کار خلاف؟
😊 لحنش آرام، مهربان و متواضعانه بود. مثل بیشتر مردهای ایرانی در برخورد با زن ها. محافظه کارانه و محتاط و یکجور مودبانه ی خود ملوس پندارانه اغراق شده. چیزی مثل همان «بانو» نوشتن در کامنت ها.
- چی بگم والا! اما خب اینم درست نیست. این مدلیش رو ندیده بودم. هیچ جای دنیا اینجور نیست. سرم رفت!
رویم نمی شد برگردم و به چهره اش نگاه کنم. یا حتی بپرسم «ببخشید شما چند جای دنیا رفتی ببینی اینطوره یا نیست بانو؟»
به دست های زن نگاه کردم. نگین انگشترش آبی بود. مثل چشم های #بهرام_رادان.
💅 زن ها وقتی سن شان کمی می رود بالا پوست دستشان براق می شود. نه مثل فلس های ماهی. پوست دیگر آن طراوات قبل را ندارد. کرم هم که می زنند انگار نمی رود به خوردش. روی پوستِ سمج می ماند.
☺️ مرد زیپ کاپشن نیمدار قهوه ای اش را بالا کشید. از شیشه نگاهی به بیرون کرد. یکدفعه انگار یادش رفت که حامی حقوق بشر به ویژه فروشندگان مترو است. با همان لحن لطیف همدلجویانه گفت:
- شما هم حق دارید.
😡 بعد تند رو کرد به پسر دستفروش و گفت:
- آقا میشه آروم تر حرف بزنی؟ ما خسته ایم. از صُب سرکار بودیم الان سرمون رفت! اینجا رو کردی بازار سیداسمال!!
👀 چشم های من عین همون گرگ که می افتاد دنبال #میگ_میگ از حدقه زد بیرون. دلم می خواست بگویم:
- حاجی! شما تا چند دقیقه پیش حامی دستفروشا بودی حالا شدی حامی این خانم؟ مشکل برات پیش آمده کسَگم!
👀 ترسیدم آنطور که اوج گرفته یک دفعه از توی کاپشن اش یک #شات_گان_وینچستر بیاورد بیرون من را بدوزد به صندلی، دود لوله اسلحه را فوت کند بعد با زن ایستگاه کرج پیاده شود و در افق گم شوند! فقط لبخندی مرموز زدم.
🖋 @ehsanmohammadi95
#مترو_نوشت
✍ #احسان_محمدی
- ارزون تر بده. دوتاش رو ببرم.
- نه به مولا! برام صرف نمی کنه. تکیش رو میدم هجده تومن. دوتاش رو خواستی برداری آخرش میدم سی و چهار.
👚 پسر جوان تی شرت و شلوار راحتی آورده بود توی قطار و می فروخت. چند تایی را هم با رخت آویز به میله فلزی وسط واگن آویزان کرده بود.
- هر طرح و رنگی بخواید دارم. پول هم باهاتون نیست دستگاه پُز دارم. خانوما و آقایون! لباس عیدتون رو همینجا بخرید!
👕 چند تی شرت را هم گذاشت روی صندلی خالی جلوی من. داشتم به تقلایش نگاه می کردم. زنی که کنارم نشسته بود یواش گفت:
- آسایش نداریم از دست اینا. همین مونده گوسفند زنده بیارن تو مترو بفروشن! مراعات نمی کنن.
👴 مردی پنجاه و چندساله که موهای سرش ریخته بود و ابروها و سبیل هایش را سیاه غلیظ رنگ کرده بود گفت:
- کار نیست خانوم. اینا هم یه لقمه نون در میارن. این کار رو نکنن چکار کنن؟ از زیر زمین برن روی زمین دنبال کار خلاف؟
😊 لحنش آرام، مهربان و متواضعانه بود. مثل بیشتر مردهای ایرانی در برخورد با زن ها. محافظه کارانه و محتاط و یکجور مودبانه ی خود ملوس پندارانه اغراق شده. چیزی مثل همان «بانو» نوشتن در کامنت ها.
- چی بگم والا! اما خب اینم درست نیست. این مدلیش رو ندیده بودم. هیچ جای دنیا اینجور نیست. سرم رفت!
رویم نمی شد برگردم و به چهره اش نگاه کنم. یا حتی بپرسم «ببخشید شما چند جای دنیا رفتی ببینی اینطوره یا نیست بانو؟»
به دست های زن نگاه کردم. نگین انگشترش آبی بود. مثل چشم های #بهرام_رادان.
💅 زن ها وقتی سن شان کمی می رود بالا پوست دستشان براق می شود. نه مثل فلس های ماهی. پوست دیگر آن طراوات قبل را ندارد. کرم هم که می زنند انگار نمی رود به خوردش. روی پوستِ سمج می ماند.
☺️ مرد زیپ کاپشن نیمدار قهوه ای اش را بالا کشید. از شیشه نگاهی به بیرون کرد. یکدفعه انگار یادش رفت که حامی حقوق بشر به ویژه فروشندگان مترو است. با همان لحن لطیف همدلجویانه گفت:
- شما هم حق دارید.
😡 بعد تند رو کرد به پسر دستفروش و گفت:
- آقا میشه آروم تر حرف بزنی؟ ما خسته ایم. از صُب سرکار بودیم الان سرمون رفت! اینجا رو کردی بازار سیداسمال!!
👀 چشم های من عین همون گرگ که می افتاد دنبال #میگ_میگ از حدقه زد بیرون. دلم می خواست بگویم:
- حاجی! شما تا چند دقیقه پیش حامی دستفروشا بودی حالا شدی حامی این خانم؟ مشکل برات پیش آمده کسَگم!
👀 ترسیدم آنطور که اوج گرفته یک دفعه از توی کاپشن اش یک #شات_گان_وینچستر بیاورد بیرون من را بدوزد به صندلی، دود لوله اسلحه را فوت کند بعد با زن ایستگاه کرج پیاده شود و در افق گم شوند! فقط لبخندی مرموز زدم.
🖋 @ehsanmohammadi95
🚟🚟🚝 زندگی آی زندگی...!
✍ #احسان_محمدی
لم دادم روی صندلی مترو. به قول جوانترها #لش کردم. لذتی که در گیر آوردن صندلی خالی هست در #عفو و #انتقام نیست! خسته از دویدن در #تهران، شهری که آدم در آن آرام آرام حل می شود، هضم می شود. شهر نوازنده های کز کرده کنار خیابان، شهر سیری و گرسنگی، شهر زنان طفل در آغوش که گدایی می کنند، بچه هایی که سر چهارراه با اصرار شیشه ماشین ها را تمیز می کنند و...
شهر کُشتی گرفتن دائم عقل و وجدان؛ اینا باند هستن، دروغ میگن! .. اگر واقعا" نیازمند باشند چی؟!
شهر مردهایی که ایستاده می خوابند، زن هایی که زیبا اما خسته اند و دخترهای نوجوانی که بوی دود #سیگار قایمکی می دهند...
صدای دو پسر که آرام و مودب حرف می زدند باعث شد سرم را بالا بگیرم. مدت ها بود که ندیده بودم دو پسر در این سن و سال اینقدر ادبیات شان پاستوریزه باشد! "همونطور که شما فرموده بودید"، "بله!عرض کردم خدمت تون"، "در اون موردی که شما تذکر دادید..".🤔
در روزهایی که ادبیات #خشتک_محور و محبت به خار و مار همدیگر نشانه رفاقت عمیق است، حرف زدن دو جوان که بیست، بیست و دوساله بودند جالب بود. یکی شان موقع گوش دادن به حرف های آن یکی، سرش را به چپ و راست می چرخاند، انگار وسط یک کنسرت داشت به چهچهه #شجریان گوش می داد.
داشتند با هم #ساندویچ می خوردند. بوی کالباس پیچیده بود توی واگنی که سرظهر از تهران می آمد سمت کرج. از درس و دانشگاه با هم حرف می زدند، رشته شان به نظرم روانشناسی بود. استاد این ترم هم سخت می گرفت یا به قول پسری که لاغرتر بود و انگشت های باریکی داشت: "می خواد راهکارهای آموزشی رو تست کنه بنده خدا" که ترجمه اش به زبان بیشتر جوان ها می شود این:" ما رو خر فرض کرده می خواد سوارمون بشه #شاسکول! "
عادت ندارم زل بزنم به کسی اما مات و مبهوت شان بودم. احتمالا" اگر کسی من را از نیمرخ می دید زیر لب می گفت: به #سودای تو مشغولم ز #غوغای جهان فارغ"!
لبخندها، احترامی که به هم می گذاشتند و کلمه هایی که با فروتنی به کار می بردند وادارم می کرد به تحسین. ساکت نگاه می کردم و عمیق لذت می بردم.مثل ریه غریقی که اکسیژن می بلعد. کرج که رسیدیم از جا بلند شدند. هر دو کف دستشان را روی صندلی ها می کشیدند که نکند خرده نانی مانده باشد.
پیاده که شدیم دستم را روی شانه یکی شان گذاشتم گفتم: لذت بردم که اینقدر مراقب بودید حتی خُرده نان نمونه روی صندلی تون. دمتون گرم.
لبخند زد گفت: آقا وظیفه است.
بعد با عصاهای سفیدی که توی دست های جوان شان بود آرام آرام مثل قطره هایی که غلت بخورند توی دریا، رفتند توی دل جمعیت.
#مترو_نوشت
#نابینا_ماییم
🖋 @ehsanmohammadi95
✍ #احسان_محمدی
لم دادم روی صندلی مترو. به قول جوانترها #لش کردم. لذتی که در گیر آوردن صندلی خالی هست در #عفو و #انتقام نیست! خسته از دویدن در #تهران، شهری که آدم در آن آرام آرام حل می شود، هضم می شود. شهر نوازنده های کز کرده کنار خیابان، شهر سیری و گرسنگی، شهر زنان طفل در آغوش که گدایی می کنند، بچه هایی که سر چهارراه با اصرار شیشه ماشین ها را تمیز می کنند و...
شهر کُشتی گرفتن دائم عقل و وجدان؛ اینا باند هستن، دروغ میگن! .. اگر واقعا" نیازمند باشند چی؟!
شهر مردهایی که ایستاده می خوابند، زن هایی که زیبا اما خسته اند و دخترهای نوجوانی که بوی دود #سیگار قایمکی می دهند...
صدای دو پسر که آرام و مودب حرف می زدند باعث شد سرم را بالا بگیرم. مدت ها بود که ندیده بودم دو پسر در این سن و سال اینقدر ادبیات شان پاستوریزه باشد! "همونطور که شما فرموده بودید"، "بله!عرض کردم خدمت تون"، "در اون موردی که شما تذکر دادید..".🤔
در روزهایی که ادبیات #خشتک_محور و محبت به خار و مار همدیگر نشانه رفاقت عمیق است، حرف زدن دو جوان که بیست، بیست و دوساله بودند جالب بود. یکی شان موقع گوش دادن به حرف های آن یکی، سرش را به چپ و راست می چرخاند، انگار وسط یک کنسرت داشت به چهچهه #شجریان گوش می داد.
داشتند با هم #ساندویچ می خوردند. بوی کالباس پیچیده بود توی واگنی که سرظهر از تهران می آمد سمت کرج. از درس و دانشگاه با هم حرف می زدند، رشته شان به نظرم روانشناسی بود. استاد این ترم هم سخت می گرفت یا به قول پسری که لاغرتر بود و انگشت های باریکی داشت: "می خواد راهکارهای آموزشی رو تست کنه بنده خدا" که ترجمه اش به زبان بیشتر جوان ها می شود این:" ما رو خر فرض کرده می خواد سوارمون بشه #شاسکول! "
عادت ندارم زل بزنم به کسی اما مات و مبهوت شان بودم. احتمالا" اگر کسی من را از نیمرخ می دید زیر لب می گفت: به #سودای تو مشغولم ز #غوغای جهان فارغ"!
لبخندها، احترامی که به هم می گذاشتند و کلمه هایی که با فروتنی به کار می بردند وادارم می کرد به تحسین. ساکت نگاه می کردم و عمیق لذت می بردم.مثل ریه غریقی که اکسیژن می بلعد. کرج که رسیدیم از جا بلند شدند. هر دو کف دستشان را روی صندلی ها می کشیدند که نکند خرده نانی مانده باشد.
پیاده که شدیم دستم را روی شانه یکی شان گذاشتم گفتم: لذت بردم که اینقدر مراقب بودید حتی خُرده نان نمونه روی صندلی تون. دمتون گرم.
لبخند زد گفت: آقا وظیفه است.
بعد با عصاهای سفیدی که توی دست های جوان شان بود آرام آرام مثل قطره هایی که غلت بخورند توی دریا، رفتند توی دل جمعیت.
#مترو_نوشت
#نابینا_ماییم
🖋 @ehsanmohammadi95
🖐 دستها، اقیانوس رازهای شخصیاند
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95
✍ احسان محمدی
مرد بغل دستیام لباسهای نیمدار تمیزی تناش بود. شبیه کارمندهای بازنشسته که هنوز لباسهای زمان اداره را میپوشند. انگشتهای کشیدهاش چند لک بزرگ داشتند.
آدم پا به سن که میگذارد فقط روحش نیست که کش میآید، لکهای کوچک روی پوستش هم انگار خودشان را رها میکنند، سهم بیشتری از پوست را میخواهند.
نیمرخ صورت و فرم انگشتهایش شبیه معلم دوران راهنماییام بود. دستهای درازی داشت. اگر از جلوی تخته دستش را به نیت سیلیزدن رها میکرد، حتماً یکی از انگشتهایش میخورد توی صورت دانشآموز آخر کلاس!
درسم خوب بود. با کلهی گرد تراشیده، چشمهای باریک و دو دندان خرگوشی بزرگ، شبیه راهب کوچکی بودم که از معبد گریخته باشد. سرکلاس آقای ن عمداً حواسم را پرت میکردم. وقتی درس میداد، همان ردیف اول جوری نگاهش میکردم که انگار هیچکس در طول تاریخ اینطور به معلمش گوش نداده، بعد همزمان ذهنم را میبردم بیرون از کلاس.
خیال میبافتم. آن روزها دوست داشتم بزرگ که شدم #وکیل بشوم. احتمالاً تحت تاثیر چند فیلم هندی که وکلا از حقوق مظلومها در مقابل اربابهای زورگو دفاع میکردند.
مدتی هم میخواستم #روانشناس_بالینی بشوم. فکر میکردم این روانشناس میرود بر بالین آنها که خیلی حالشان بد است و کمکشان میکند که خوب شوند!
پوست دست مرد براق بود، بیطراوت جوانی. استخوانهایش انگار زور میزدند سرک بکشند بیرون. پوست گوشه ناخنهایش هم نامرتب بود. موهای روی بندهای انگشتش هم یکی در میان داشت سفید میشد.
مرد روبرویم خواب بود. لکه درشت رنگ روی انگشت میانی دست چپش و ناخنهایی که رنگ به خوردشان رفته بود. میگویند دست با کار بزرگ میشود، دل با عاشقی! دستهای بزرگش میگفت احتمالاً نقاش ساختمان است.
انگشتهای گوشتی چاق و مهربانی داشت. از آنها که میرسد خانه موهای دخترش را نوازش میکند.
هر چند ثانیه یک بار پشت دستش را میخاراند بعد آرام آنها را روی هم میگذاشت، مثل دو معشوقه که کز کنند توی بغل هم.
دستهای بخشنده، دستهای نوازشگر، دستهای شکنجهگر، دستهای نانآور، دستهایهنرمند، دستهای دعاگو، پینهبسته ... به دستهایتان نگاه کنید. به جای زخمهای کهنه، سوختگیهای موقع سرخ کردن کتلت، بریدگیهای دوران کودکی.
دستهای آدم اقیانوس رازهایش هستند.
کتاب دستانت، پادشاه کتابهاست
در آن شعرهایی است نوشتهشده با آب طلا
و متنهایی آراسته به تارهای کتان
و جویهای شراب
و ترانهخوانی
و شادی و طرب.
دستانت بستری هستند از پَر
که وقتی مرا خستگی فرا میگیرد
روی آن میآرامم.
#نزار_قبانی
#مترو_نوشت
#بازنشر
🖋 @ehsanmohammadi95