#پارگراف_برتر
📘 جایی می خواندم: « در دوران سیاه حکومت استالین، دست زدن پای سخنرانی سران حزب کمونیست شوروی گاه تا 20 دقیقه هم طول می کشید و آن هم یک علت داشت: شایع شده بود که کا.گ.ب سخنرانی ها را زیر نظر می گیرد تا اولین کسی که دست زدن را قطع میکند شناسایی کند. این بود که هیچ کس جرات نمی کرد اول از همه دست از تشویق بکشد.
سرانجام برای حل مشکل، زنگی را در جلسات کار گذاشتند که اعلام ختم دست زدن را می کرد. البته این زنگ هم برای خودش داستانی داشت! بعضی ها برای چابلوسی و خودنمایی، بعد از صدای زنگ هم باز دست می زدند و به افتخار سران شعار می دادند»!
📕 یاد بخشی از کتاب #سرزمین_گوجه_های_سبز نوشته #هرتا_مولر افتادم: « بُغض گلوی همه را گرفته بود، اما چون اجازه نداشتند گریه کنند. به جای آن همگی دست مفصلی زدند. هیچ کس جرات نکرد به عنوان اولین نفر دست نزند.»
در زندگی گاهی گرفتار این دست زدن ها می شویم...
🖋 @ehsanmohammadi95
📘 جایی می خواندم: « در دوران سیاه حکومت استالین، دست زدن پای سخنرانی سران حزب کمونیست شوروی گاه تا 20 دقیقه هم طول می کشید و آن هم یک علت داشت: شایع شده بود که کا.گ.ب سخنرانی ها را زیر نظر می گیرد تا اولین کسی که دست زدن را قطع میکند شناسایی کند. این بود که هیچ کس جرات نمی کرد اول از همه دست از تشویق بکشد.
سرانجام برای حل مشکل، زنگی را در جلسات کار گذاشتند که اعلام ختم دست زدن را می کرد. البته این زنگ هم برای خودش داستانی داشت! بعضی ها برای چابلوسی و خودنمایی، بعد از صدای زنگ هم باز دست می زدند و به افتخار سران شعار می دادند»!
📕 یاد بخشی از کتاب #سرزمین_گوجه_های_سبز نوشته #هرتا_مولر افتادم: « بُغض گلوی همه را گرفته بود، اما چون اجازه نداشتند گریه کنند. به جای آن همگی دست مفصلی زدند. هیچ کس جرات نکرد به عنوان اولین نفر دست نزند.»
در زندگی گاهی گرفتار این دست زدن ها می شویم...
🖋 @ehsanmohammadi95
#پارگراف_برتر
📕به یاد یک روز صبح افتادم که در تنهی درختی پیلهای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آمادهی بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد.
📕 پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید؛ و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم: بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها میبایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
📕 این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب میفهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم؛ نباید بیتابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.
📕 زوربای یونانی؛ نیکوس کازانتزاکیس
🖋 @ehsanmohammadi95
📕به یاد یک روز صبح افتادم که در تنهی درختی پیلهای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آمادهی بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ میکرد و من شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی میدهد در برابر چشمان من روی داد.
📕 پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را میکشید از آن بیرون خزید؛ و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمیبرم: بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش میکوشید که آنها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش میکردم؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها میبایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
📕 این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب میفهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم؛ نباید بیتابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.
📕 زوربای یونانی؛ نیکوس کازانتزاکیس
🖋 @ehsanmohammadi95
#پارگراف_برتر
📓 ماهی سیاه کوچولو گفت:
- نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بی خودی تلف کرده اند.
📓 دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟
📓 ماهی سیاه کوچولو، صمد بهرنگی
🖋 @ehsanmohammadi95
📓 ماهی سیاه کوچولو گفت:
- نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بی خودی تلف کرده اند.
📓 دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟
📓 ماهی سیاه کوچولو، صمد بهرنگی
🖋 @ehsanmohammadi95