🖌مقاله‌،ویدیو آموزشی
574 subscribers
1.71K photos
1.07K videos
204 files
2.95K links
مجموعه‌ای متنوع از پژوهشها، ویدیو و خبرهای مهم آموزشی و فرهنگی . جهت ارسال مقاله و مطلب با ما تماس بگیرید. مسؤولیت مطالب به عهده نویسنده است .آدرس سایت ما : www.eduarticle.me

تماس با ما :
@mh1342
Download Telegram
🖌 #حکایتها ، ۱۵۸

ملاقات تاریخی ابوسعید ابوالخیر و ابوعلی سینا

داستان دیدار ابوعلی سینا که استاد منطق و حکمت بود و از طریقه مشاء که پایه اش به دلیل عقلی است بحث می کرد ، و شیخ ابوسعید ابوالخیر که ذوق اشراق داشت و معتقد بود که علم باید به مقام شهود رسد ، در کتاب اسرارالتوحید این گونه آمده است :

( خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت و سخن می گفتند که کس ندانست ، و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند .
بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت ، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند : که شیخ را چگونه یافتی ؟ گفت : هر چه من می دانم ، او می بیند ، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ در آمدند . از شیخ سؤال کردند : که ای شیخ بوعلی را چون یافتی ؟ گفت : هر چه ما می بینیم او می داند ) .

کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
🖌#حکایتها، تاریخی ۱۵۹

داستان زندگی مریم مجدلیه، زنی که حضرت عیسی(ع) او را نجات داد

«در این هنگام، علمای دین و فَریسیان، زنی را که در حین زنا گرفتار شده‌بود آوردند، و او را در میان مردم به‌پا داشته، به عیسی گفتند: «استاد، این زن در حین زنا گرفتار شده‌است. موسی در شریعت به ما حکم‌کرده که این‌گونه زنان سنگسار شوند. حال، تو چه می‌گویی؟» این را گفتند تا او را بیازمایند و موردی برای متهم‌کردن او بیابند. امّا عیسی سر به زیر افکنده، با انگشت خود بر زمین می‌نوشت. ولی چون آنها همچنان از او سؤال می‌کردند، عیسی سر بلند کرد و بدیشان گفت: «از میان شما، هر آن کس که بی‌گناه است، نخستین سنگ را به او بزند.» و باز سر به زیر افکنده، بر زمین می‌نوشت. با شنیدن این سخن، آنها یکایک، از بزرگترین شروع کرده، آنجا را ترک گفتند و عیسی تنها به جا ماند، با آن زن که در میان ایستاده بود. آنگاه سر بلند کرد و به او گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ‌کس تو را محکوم نکرد؟» پاسخ داد: «هیچ‌کس، ای سرورم.» عیسی به او گفت: من هم تو را محکوم نمی‌کنم.» [یوحنا ۸: ۳-۱۱]
مقاله،‌ویدیو آموزشی 🌺 @eduarticle
🖌#حکایتها، ۱۶۰

نقل است که شیخ [ بایزید بسطامی ] بسیار در گورستان می‌گشت. یک شب از گورستان می‌آمد، جوانی، از بزرگ‌زادگان، بربطی در دست، می‌زد. چون به «بایزید» رسید، «بایزید» لاحول کرد.

جوان، بربط بر سر «بایزید» زد؛ بربط و سر «بایزید»، هر دو شکست.

«بایزید» به زاویه‌ [محل خاص دراویش] خویش باز آمد؛ توقف کرد و بامداد، یکی از اصحاب را خواند و گفت: «بربطی به چند دهند؟» بهای آن معلوم کرد، در خرقه‌ای بست، پاره‌ای حلوا با آن یار کرد و به آن جوان فرستاد و گفت: «آن جوان را بگوی که «بایزید» عذر می‌خواهد و می‌گوید: دوش، آن بربط را بر ما زدی و شکست. این زر، در بهای آن صرف کن و با این حلوا، غصه‌ی شکستن آن را از دلت بردار!»
✍️تذکره الاولیا – عطار نیشابوری


یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب بر سر پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیک مرد سلیم
بر سنگ دل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
ترا و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
ترا به نخواهد شد الا به سیم
از آن دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند

✍️سعدی

منبع سهند ایرانمهر

کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
🖌#حکایتها، ۱۶۱

شیخ اده‌بالی (۱۲۴۶تا ۱۳۲۶ میلادی)، که از او به عنوان بالی‌شیخ نیز یاد می‌شود، شیخی ترک صوفی بسیار تأثیرگذار بود که به تشکیل و توسعه سیاست‌های دولت رو به رشد عثمانی کمک کرد. او از خاندان بلخار بود، او در محافل مذهبی احترام زیادی داشت.
در یک اعلامیه معروف، اده‌بالی به عثمان بنیانگذار سلسله عثمانی گفت:

ای پسرم! حالا تو شاه هستی!
از این پس، خشم از ما است. از تو، آرامش!
بر ماست که مورد اهانت قرار بدهیم؛ بر توست که لطف کنی!
بر ما اینکه متهم کنیم؛ بر تو تحمل!
بر ما، ناتوانی و خطا. بر تو، شکیبایی!
بر ما، نزاع؛ برای تو، عدالت!
بر ما، حسادت، شایعه، تهمت؛ بر تو، بخشش!
ای پسرم!
از این پس، بر ما جدایی است؛ بر تو اتحاد!
بر ما تنبلی، بر تو، هشدار و تشویق!
ای پسرم!
صبور باش، یک گل قبل از زمان خود شکوفا نمی‌شود. هرگز فراموش نکن: بگذار انسان شکوفا شود و دولت نیز شکوفا خواهد شد!
ای پسرم!
بار تو سنگین است، وظیفه تو سخت است، قدرت تو به مویی آویزان است! باشد که خداوند یاور تو باشد!

کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
‌ ‌ #حکایتها ، تاریخی ۱۶۲

در تاریخ نقل‌شده است (صحت آن را نمی‌دانم) هنگامی که ابرهه برای ویران کردن خانه کعبه به مکه رفته بود، محاصره مکه زمانی طولانی طول کشید و سپاه ابرهه نمی‌توانست وارد شهر مکه شود. عبدالمطلب جد پیامبر اسلام، رئیس شهر مکه بود و تقاضای ملاقات با ابرهه را نمود و ابرهه درخواست او را پذیرفت. در این ملاقات عبدالمطلب از ابرهه خواست سپاهیان او تعدادی از شترهای او را که تصرف کرده بودند، به او برگردانند. ابرهه از این تقاضای عبدالمطلب متعجب شد و به عبدالمطلب گفت: تو رئیس این شهر هستی و به فرزانگی شناخته‌ شده‌ای، گمان می‌کردم به دنبال مذاکره برای صلح یا راه نجات قوم خود باشی اما تو دنبال شتران خود هستی؟ عبدالمطلب جمله‌ای بیان کرد که علی‌الظاهر سنگدلانه است اما بسیار حکیمانه است؛ او گفت: أنا ربُّ الِابل و لَلبیت رَب، بدین مفهوم که من صاحب شتران هستم و باید از شترانم دفاع کنم و کعبه نیز خدایی دارد که باید او از کعبه دفاع کند.

نتیجه‌گیری از این حکایت

🔹 درواقع مفهوم جمله عبدالمطلب این است که حدود مسئولیت‌های ما به اندازه اختیارات ما است، نه کمتر و نه بیشتر و نه حتی به‌تناسب بلکه به‌تساوی
به نقل از دکتر #ملکیان

کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
#حکایتها ، تاریخی۱۶۳

آغاز جنگ

سلطان محمود از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته،
سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد،
طلحک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود،
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد،
(عبید زاکانی)

کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
‌ ‌ #حکایتها ، شعر ۱۶۴

سائلی پرسید از آن شوریده حال
گفت اگر نامِ مِهینِ ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نانست این بِنَتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار
کِی بود نام مِهین نان ، شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان، نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

منبع: مصیبت‌نامه عطار

« مهین »
(مِ): بزرگتر، بزرگترین


کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
#حکایتها ، ۱۶۵


قدیس توماس آکویناس معروف به حکیم آسمانی، فیلسوف ایتالیایی و مسیحی خیلی چاق بود به طوری‌ که در کلاس دسته‌های نیمکت او را بریده بودند تا راحت بنشیند و به او می‌گفتند "فیلسوف گاو مانند" او باهوش و مبتکر امّا زود باور بود و این زودباوری اسباب این شده بود که او را دست بیاندازند.
روزی که در یکی از رواقهای بزرگ کلیسای رم نشسته بود و برای راهبان مسیحی تدریس می‌کرد یکبار راهبی داخل کلاس شد و گفت: همین الان بیرون خری در حال پرواز است. توماس با عجله و با زحمت فراوان بیرون رفت تا ببیند. وقتی برگشت همه به او خندیدند و شاگردان به او گفتند: استاد شما با آن نبوغ، علم و قدرت تفکر برایتان اصلا عجیب نبود که یک الاغ در آسمان پرواز کند؟توماس گفت: این که خری پرواز کند برای من باورپذیرتر از این است که کشیشی دروغ بگوید. کلاس در سکوت فرو رفت.

مقاله،‌ویدیو آموزشی 🌺 @eduarticle
‌ ‌ #حکایتها ، ۱۶۶

می‌دانی اولین بوسه ی جهان چه‌طور کشف شد؟

... زمان‌های بسیار قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را به دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.

📕 #سال_بلوا
✍🏻 #عباس_معروفی
به یاد عباس معروفی نویسنده شناخته شده معاصر

BookTop


کانال مقاله ها 🌺 @eduarticle
#حکایتها ، 167

مولانا در فیه مافیه:
دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست !
و نیز می فرماید:
سخن بی‌پایان است اما به قدرِ طالب فرود می‌آید.
حکمت همچون باران است؛ در معدنِ خویش بی‌پایان است، اما به قدرِ مصلحت فرود آید. در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاییز به قدرِ او، و در بهار همچنین، بیشتر و کمتر. اما از آنجا که می‌آید بی‌حدّ است.

کانال مقاله ها  🌺 @eduarticle
💬#حکایتها ، 168
در عروسی مهدعلیای ثانی همه طبقات، اوقات خود را به شادمانی گذرانیدند؛ خاقان مرحوم(فتحعلی‌شاه)، در این جشن بزرگ، به میرزا شفیع صدراعظم فرمودند یا یک پیاله شراب بخور و با این اشخاص سرخوش باش یا جريمه بزرگی از تو خواهم گرفت.

صدراعظم دادن جریمه را بر گرفتن ساغر ترجيح داد، و حسب‌الأمر پنج‌هزارتومان ترجمان را فورا تسلیم نمود، و خود را از خوردن آنچه نخورده بود معاف داشت و چون می‌خواست تقدس خود را بر علمای آن عصر معلوم نماید، تفصیل این فرمایش شاه... را به میرزا ابوالقاسم قمی نوشت.
آن مرحوم، میرزا را، در جواب نوشته بود: «بسیار غلط کردی که یک پیاله شراب که به اجبار شاه و عسر نفس؛ حلال بود، نخوردی. می‌خواستی آن پیاله را صرف کنی و پنج‌هزارتومان را برای فقرا و ضعفا مبذول داری».

دکتر مهدی ملکزاده
تاریخ انقلاب مشروطیت/ص ۹۹
منبع : سهند ایرانمهر
✔️کانال مقاله ها @eduarticle
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💬#حکایتها ، تاریخی 169

روزه‌خواران ناصری

کسانی که روزه می‌خوردند: اول خودمان بودیم که به هزار دلیل عقلی و نقلی و شرعی نمی‌توانستیم روزه بگیریم. مجدالدّوله هم ناخوش است، می‌خورد. اکبرخان هم ناخوش بود و می‌خورد. دو روزی هم روزه گرفتند؛ ولی اذیت کرده، ناچار خوردند. باشی برادر اکبرخان هم ناخوش بود، می‌خورد. امین‌الملک، قبل از رمضان ناخوش شده بود و حقیقتاً خیلی ضعیف و لاغر بود، نمی‌توانست روزه بگیرد؛ می‌خورد. میرزا‌حسین‌خان مشرفِ بنّائی هم ناخوش نبود، می‌خورد و راه می‌رفت؛ خودش می‌گفت ناخوشم. صنیع‌الملک معمارباشی ابداً عیبی نداشت و روزه می‌خورد؛ ولی می‌گفتند دُنبل دارد.

آغابشارت و آغاعبدالله و آغاعلی و مرتضی‌خان و شمع قهوه‌خانه هم روزه می‌خوردند. اعتمادالسّلطنه هم گویا روزه می‌خورد. زین‌دارباشی هم گویا روزه می‌خورد. اقبال‌الدّوله هم به جهت خوردن روزه، به محمّدآباد رفته بود که تماماً را بخورد. معیّرالممالکِ قدیم هم روزه می‌خورد. ناصرالملک هم روزه نبود. حاجب‌الدّوله و کالسکه‌چی‌باشی هم روزه می‌خوردند، اغلب هم مشکوک بودند. امین‌اقدس هم که ناخوش بود و روزه نبود. عایشه خانم می‌خورد. بدرالدّوله هم روزه نبود. گلین‌خانم هم روزه نمی‌گرفت. زاغی هم روزه نبود. امین‌السّلطان هم به واسطۀ دردِ چشم که ناخوش شد، ده دوازده روزه خورد. میرزامحمودخانِ وزیر مختار هم، چون مسافر بود و قصد اقامه نکرده بود، روزه می‌خورد. حکیم‌الممالک چون می‌خواست به گلپایگان برود، روزه نبود. امین‌لشکر هم چون از گلپایگان معزول شده بود، روزه نبود.
ایلخانی ریش‌سفید که هیچ وقت روزه نبوده است. میرزاسیدعبدالله برادر میرزاعیسی هم با خود میرزا عیسی روزه نبودند. [اواخر] رمضان سال ۱۳۰۸ قمری= اواسط اردیبهشت سال ۱۲۷۰ شمسی

⬅️[روزنامۀ خاطرات ناصرالدّین شاه قاجار از ربیع الاول ۱۳۰۸ تا ربیع الثانی ۱۳۰۹ ق، به کوشش مجید عبدامین و نسرین خلیلی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۹۷، ص ۱۹۹-۲۰۰]
به نقل از کانال سهند ایرانمهر

✔️کانال مقاله ها @eduarticle
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💬#حکایتها ، تاریخی 170

پس از حمله ی مغول به ایران

پس از حمله‌ی مغول به ایران، در اثر در هم ریختن تمام مبانی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی هیچ فرد آگاه و خردمند و با شخصیتی تن به همکاری با مغول‌ها نمی‌داد و مغولان جز مردان مطیع، پست و فرومایه که تابع آنان باشد، کسی را به همکاری و خدمت دعوت نمی‌کردند.

عطاملک جوینی این وضعیت را در کتاب خود به خوبی نقل کرده است:

«امروزه دروغ و ریا را پند و ذکر پندارند و حرامزادگی و سخن چینی را دلیری و شهامت نام کنند.زبان و خط ایغوری (خط مغولان) را هنر و دانش بزرگ دانند.اکنون هر تبهکاری امیر، هر مزدوری صدرنشین، هر ریاکاری وزیر، هر اِدباری دبیر، هر فاسدی مستوفی، هر ولخرجی ناظر هزینه، هر ابلیسی معاون دیوان، هر شاگرد آخوری صاحب حرمت و جاه، هر فراشی صاحب منصب، هر ستمگری پیشکار، هر خَسی کَسی، هر خسیسی رئیسی، هر خیانت پیشه‌ای قدرتمند و…»

به نقل از کانال اهل قلم و فرهنگ

⬅️منبع: تاریخ جهانگشای جوینی، عطاملک جوینی، ص۳۶ و۳۷

✔️کانال مقاله ها @eduarticle
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💬#حکایتها 171

"سیلی نقد به از حلوای نسبه" در کلام مولانا

محتشمی سخاوتمند به فقیری گفت: آیا دوست داری امروز یک دِرم به تو دهم، یا امروز چیزی ندهم و در عوض فردا صبح سه درم به تو بدهم؟ فقیر که نمی‌خواست نقد را از دست دهد و به نسیه دل خوش دارد گفت: البته اگر دیروز نیم درم می‌دادی از یک درم امروز و صد درم فردا راضی تر بودم به اصطلاح "سیلی نقد به از حلوای نسیه"

صوفیی را گفت خواجۀ سیم پاش / ای قدم هایِ تو را جانم فِراش
یک دِرَم خواهی تو امروز ، ای شَهَم / یا که فردا چاشتگاهی سه دِرَم ؟
گفت : دی نیمِ دِرَم ، راضی ترم / زآنکه امروز این و فردا صد دِرم
سیلیِ نقد از عطایِ نسیه بِه / نَک قفا پیشت کشیدم ، نقد دِه

مثنوی دفتر ششم
✔️کانال مقاله ها @eduarticle
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💬#حکایتها 172

یک حکایت چینی
داستان پیرمرد و اسبش

اصل داستان از کتاب “درس‌هایی برای انسان” است که توسط “اُنشی لیو” در زمان سلسله‌ی هان غربی (۲۰۶ سال پیش از میلاد مسیح- ۲۳ سال پس از میلاد مسیح) نوشته شده‌است.

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:عجب بد شانسی‌ای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای آوردی! اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند.

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟

✔️کانال مقاله ها @eduarticle
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM