#مقاله
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت اول
كلمه #افسردگی آنقدر به كار برده شده است كه به نظر موضوع ساده اي مي رسد اما ماجراي بيماري كه با شكايت از افسردگي يا با علائم افسردگي به پزشك مراجعه مي كند، ماجراي پيچيده اي است. آماري از انگلستان نشان مي دهد كه تنها 30% از بيماراني كه دچار افسردگي مي شوند به مراكز پزشكي مراجعه مي كنند و تنها 30% كساني كه به مراكز پزشكي مراجعه مي كنند تشخيص صحيح دريافت مي كنند و تنها 30% كساني كه تشخيص افسردگي دريافت مي كنند درمان صحيحي را از پزشكان دريافت مي كنند!
چرا ماجرا اينقدر پيچيده است؟ زيرا «افسردگي» بعنوان يك «علامت» چيزي متفاوت از «افسردگي» بعنوان «تشخيص» است. همانطور كه همه انسان ها بارها در زندگي خود «درد» را تجربه كرده اند، «افسردگي» را هم بصورت يك «تجربه» از سر گذرانده اند، يعني زماني دچار حالتي شده اند كه با احساس غم، دلتنگي، بي حوصلگي و بي انگيزگي مشخص بوده و در اين حالت نگاه آنها به خودشان، ديگران و زندگي، نگاه خاصي شده است. نگاهي كه با نااميدي، ارزيابي منفي از وقايع و فقدان درك زيبائي و حساس شدن به محرك هاي ناخوشايند مشخص است. اما نمي توانيم بگوئيم همه انسان ها افسردگي را بعنوان يك «بيماري» نيز تجربه كرده اند. تحقيقات نشان داده اند كه تنها 10% انسان ها در زندگي شان افسردگي را بعنوان يك «بيماري» تجربه مي كنند .
در اينجا حالات مختلفي كه مي توان بعنوان افسردگي تجربه كرد نام مي برم و سپس به شرح يكايك آنها مي پردازيم :
1- افسردگي بعنوان يك واكنش (reaction)
2- افسردگي بعنوان سوگواري (grief)
3- افسردگي بعنوان مزاج (temperament)
4- افسردگي بعنوان منش (character)
5- افسردگي بعنوان بيماري (disease)
1- افسردگي بعنوان واكنش
همه ما در برابر وقايع ناخوشايند دچار احساس ناكامي مي شويم. انتظار قبولي در يك امتحان داشته ايم ولي نام ما در فهرست قبول شدگان نبوده است، وسيله اي كه برايمان مهم بوده گم كرده ايم، توجه و مهرباني مورد انتظارمان را از كسي كه برايمان اهميت دارد دريافت نكرده ايم. اولين واكنش ما در چنين موقعيتي «خشم» است. وقتي دچار «خشم» مي شويم، ذهن ما به ما اعلام مي كند كه موضوع ارزش آن را دارد كه برايش بجنگيم. در واقع خشم، آماده باش بدن براي ورود به ميدان مبارزه است. اما هنگامي كه دريابيم جنگيدن بي فايده است يا هزينه آن بيش از ميزاني است كه حاضريم بپردازيم، آنگاه دچار احساس «ناكامي» مي شويم. در واقع «ناكامي» اعلام پذيرش شكست و فرمان عقب نشيني است. اين حالت با چهره اي غمناك، بي حوصلگي، يأس و نا اميدي مشخص مي شود و ديگران احساس مي كنند كه ما حال خوشی نداريم. اما اين وضعيت چندان به طول نمي انجامد. سيستم خودتنظيمي ذهن ما، ماجرا را در ذهن مان كوچك و دور مي كند و ما دوباره برمي خيزيم تا به زندگي برسيم. در افسردگي بعنوان يك واكنش، افسردگي به ما غلبه نمي كند بلكه با ما همراه مي شود. ما توانايي لذت بردن از زندگي را از دست نمي دهيم، الگوهاي بيولوژيك ما همچون تغذيه، خواب و تحرك تفاوت قابل توجهي نمي كنند و ما مجموعه زندگي را زير سؤال نمي بريم. اين وضع معمولاً بيش از چند روز به طول نمي انجامد و قبل از رسیدن به يك هفته از بين مي رود. البته گاهي يك فرد با يك سلسله از وقايع ناخوشايند روبرو مي شود. وقايعي كه همچون پرده هاي مختلف يك نمايش، يكي يكي به صحنه مي آيند و قبل از اينكه واكنش به صحنه قبلي به پايان رسيده باشد واكنش به صحنه بعدي شروع مي شود. در چنين شرايطي، طبيعي است كه زمان اين واكنش نيز طولاني خواهد شد.
برخورد يك پزشك یا يك روانشناس با چنين موقعيتي چه مي تواند باشد؟
آنچه سريع ترين و مؤثرترين كمك را به بيمار مي كند اين است كه او را ياري كنيم تا تكليف خود را با واقعه ناخوشايند روشن كند يا به عبارتي با ماجرا تسويه حساب كند. چنين رويكردي را رويكرد مسأله ـ مدار
(problem – oriented approach)
مي ناميم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت اول
كلمه #افسردگی آنقدر به كار برده شده است كه به نظر موضوع ساده اي مي رسد اما ماجراي بيماري كه با شكايت از افسردگي يا با علائم افسردگي به پزشك مراجعه مي كند، ماجراي پيچيده اي است. آماري از انگلستان نشان مي دهد كه تنها 30% از بيماراني كه دچار افسردگي مي شوند به مراكز پزشكي مراجعه مي كنند و تنها 30% كساني كه به مراكز پزشكي مراجعه مي كنند تشخيص صحيح دريافت مي كنند و تنها 30% كساني كه تشخيص افسردگي دريافت مي كنند درمان صحيحي را از پزشكان دريافت مي كنند!
چرا ماجرا اينقدر پيچيده است؟ زيرا «افسردگي» بعنوان يك «علامت» چيزي متفاوت از «افسردگي» بعنوان «تشخيص» است. همانطور كه همه انسان ها بارها در زندگي خود «درد» را تجربه كرده اند، «افسردگي» را هم بصورت يك «تجربه» از سر گذرانده اند، يعني زماني دچار حالتي شده اند كه با احساس غم، دلتنگي، بي حوصلگي و بي انگيزگي مشخص بوده و در اين حالت نگاه آنها به خودشان، ديگران و زندگي، نگاه خاصي شده است. نگاهي كه با نااميدي، ارزيابي منفي از وقايع و فقدان درك زيبائي و حساس شدن به محرك هاي ناخوشايند مشخص است. اما نمي توانيم بگوئيم همه انسان ها افسردگي را بعنوان يك «بيماري» نيز تجربه كرده اند. تحقيقات نشان داده اند كه تنها 10% انسان ها در زندگي شان افسردگي را بعنوان يك «بيماري» تجربه مي كنند .
در اينجا حالات مختلفي كه مي توان بعنوان افسردگي تجربه كرد نام مي برم و سپس به شرح يكايك آنها مي پردازيم :
1- افسردگي بعنوان يك واكنش (reaction)
2- افسردگي بعنوان سوگواري (grief)
3- افسردگي بعنوان مزاج (temperament)
4- افسردگي بعنوان منش (character)
5- افسردگي بعنوان بيماري (disease)
1- افسردگي بعنوان واكنش
همه ما در برابر وقايع ناخوشايند دچار احساس ناكامي مي شويم. انتظار قبولي در يك امتحان داشته ايم ولي نام ما در فهرست قبول شدگان نبوده است، وسيله اي كه برايمان مهم بوده گم كرده ايم، توجه و مهرباني مورد انتظارمان را از كسي كه برايمان اهميت دارد دريافت نكرده ايم. اولين واكنش ما در چنين موقعيتي «خشم» است. وقتي دچار «خشم» مي شويم، ذهن ما به ما اعلام مي كند كه موضوع ارزش آن را دارد كه برايش بجنگيم. در واقع خشم، آماده باش بدن براي ورود به ميدان مبارزه است. اما هنگامي كه دريابيم جنگيدن بي فايده است يا هزينه آن بيش از ميزاني است كه حاضريم بپردازيم، آنگاه دچار احساس «ناكامي» مي شويم. در واقع «ناكامي» اعلام پذيرش شكست و فرمان عقب نشيني است. اين حالت با چهره اي غمناك، بي حوصلگي، يأس و نا اميدي مشخص مي شود و ديگران احساس مي كنند كه ما حال خوشی نداريم. اما اين وضعيت چندان به طول نمي انجامد. سيستم خودتنظيمي ذهن ما، ماجرا را در ذهن مان كوچك و دور مي كند و ما دوباره برمي خيزيم تا به زندگي برسيم. در افسردگي بعنوان يك واكنش، افسردگي به ما غلبه نمي كند بلكه با ما همراه مي شود. ما توانايي لذت بردن از زندگي را از دست نمي دهيم، الگوهاي بيولوژيك ما همچون تغذيه، خواب و تحرك تفاوت قابل توجهي نمي كنند و ما مجموعه زندگي را زير سؤال نمي بريم. اين وضع معمولاً بيش از چند روز به طول نمي انجامد و قبل از رسیدن به يك هفته از بين مي رود. البته گاهي يك فرد با يك سلسله از وقايع ناخوشايند روبرو مي شود. وقايعي كه همچون پرده هاي مختلف يك نمايش، يكي يكي به صحنه مي آيند و قبل از اينكه واكنش به صحنه قبلي به پايان رسيده باشد واكنش به صحنه بعدي شروع مي شود. در چنين شرايطي، طبيعي است كه زمان اين واكنش نيز طولاني خواهد شد.
برخورد يك پزشك یا يك روانشناس با چنين موقعيتي چه مي تواند باشد؟
آنچه سريع ترين و مؤثرترين كمك را به بيمار مي كند اين است كه او را ياري كنيم تا تكليف خود را با واقعه ناخوشايند روشن كند يا به عبارتي با ماجرا تسويه حساب كند. چنين رويكردي را رويكرد مسأله ـ مدار
(problem – oriented approach)
مي ناميم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت دوم
چگونه اين كار را مي كنيم؟
1- با اشتياق به شنيدن، مراجع را ترغيب مي كنيم كه ماجرا را با جزئيات هر چه بيشتر بازگو كند. اين مرحله كار چند مزيت دارد: ابتدا اینكه گاهي اجبار به بازگوئي ماجرا باعث مي شود كه فرد نگاه جديدي به قضيه پيدا كند. در هنگام نقل ماجرا براي ديگري و براي فهماندن تجربه خود به او، گاهي به جزئيات يا جنبه هايي از ماجرا برخورد مي كند که تاكنون به آن توجه نشان نداده بود و گاهي يك جنبۀ جزئي و كوچك كشف نشده احساس ما را نسبت به يك ماجراي بزرگ تغيير مي دهد، همانطور كه افزودن ذره اي نمك به يك ظرف غذاي بزرگ احساس ما را نسبت به آن تغيير مي دهد. گذشته از اين، بازگو كردن تجربه براي ديگران كمك كند كه از احساس تنهايي و انزوا خلاص شويم انگار بار خود را با ديگري تقسيم كرده ايم. اغلب مي بينيم مراجع پس از بازگو كردن ماجرا براي ديگران نفس عميقي مي كشد انگار با زبان بدن خود مي گويد: «آخيش! راحت شدم!» ممكن است بپرسيد اينكه كار بزرگي نيست، چرا بايد چنين كاري را يك درمانگر حرفه اي انجام دهد، هر كس دوستان و آشنايان و نزديكان بسياري دارد كه مي تواند با آنها درد دل كند. مي گوييم صحيح است، اما گاهي اين نزديكان شنوندگان خوبي نيستند، قبل از اينكه به سخنان گوينده گوش بسپارند، به نصيحت، سرزنش، ارائه راهكار و قضاوت در مورد ماجرا مي پردازند و گاهي حتي براي قبولاندن نقطه نظر خود به گوينده، با او وارد بحث و جدل و حتي درگيري لفظي مي شوند و به جاي ترغيب گوينده به تخليه اطلاعاتي و احساسي، او را در ابتداي راه متوقف مي كنند و راه ديگري باز مي كنند. انگار به جاي رسيدگي به پرونده ذهن گوينده، پرونده مشتركي را مي گشايند و به رسيدگي آن اقدام مي كنند!
چرا اين اتفاق مي افتد؟ مگر نزديكان او دلسوز و مهربان نيستند؟ چرا با او چنين مي كنند؟! پاسخ اين است كه دقيقاً به اين خاطر چنين مي كنند كه دلسوز و مهربانند! آنقدر اين فرد برايشان مهم است كه ماجراي او هم برايشان بسيار مهم است انگار اين ماجرا تبديل به ماجراي خود آنها مي گردد و آنها چنان به حل مسئله «حريص» مي شوند كه دچار خشم يا ناكامي مي شوند! يك درمانگر حرفه اي، با يك دوست متفاوت است، چرا كه فرد را همراه با مسأله اش براي خود تعريف كرده است بنابراين نگاهش نگاه مسأله گشاست نه نگاه نجات دهنده! او علاقمند و كنجكاو است اما حريص و عجول نيست! البته، يك درمانگر حرفه اي نيز يك انسان است و در مواقعي دچار حرص و عجله مي شود! چه وقت چنين اتفاقی مي افتد؟ آنگاه كه مسألۀ مراجع، در ذهن درمانگر يكي از مسائل شخصي خودش را تداعي كند. لازم نيست عين آن مسأله در زندگي درمانگر حضور داشته باشد، فقط لازم است وجهي از مسأله به گونه اي وجهي از يك مسأله شخصي درمانگر را تداعي نمايد. برخلاف تصور، مغز ما اصلاً منطقي كار نمي كند! مغز با تداعي ها كار مي كند و گاهي تنها عينك يك نفر چنان عينك مادربزرگ ما را تداعي مي كند كه بدون هيچ شباهت منطقي بين آن فرد و مادربزرگ، چنان احساسي نسبت به او پيدا مي كنيم كه انگار واقعاً او مادربزرگ ماست! بنابراين توصيه من به درمانگران اين است كه هرگاه حس كردند راجع به حل مسألۀ مراجع شان حرص و عجله دارند، توقف كنند و نگاه كنند اين مسأله آنها را به یاد كدام ماجراي قبلي در زندگي شان مي اندازد؟ اين مراجع آنها را به ياد چه كسي مي اندازد و نسبت به او چه احساسي دارند و اگر به گذشته، به ماجراي قبلي و به آن فرد بازگردند چگونه با آن فرد و آن ماجرا تسويه حساب مي كنند. اگر اين فرايند بتواند احساس او را نسبت به درمانجو تغيير دهد ادامه كار با او مناسب است در غير اينصورت ادامه كار با اين مراجع نه به نفع مراجع است، نه به نفع درمانگر !
گرچه فرايند فوق، فرايند ساده اي به نظر مي رسد، در ذهن درمانگر فرايند پيچيده اي را فعال مي كند كه قادر است «مغز غير منطقي» را به نگاهي متفاوت از قبل، هدايت كند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت دوم
چگونه اين كار را مي كنيم؟
1- با اشتياق به شنيدن، مراجع را ترغيب مي كنيم كه ماجرا را با جزئيات هر چه بيشتر بازگو كند. اين مرحله كار چند مزيت دارد: ابتدا اینكه گاهي اجبار به بازگوئي ماجرا باعث مي شود كه فرد نگاه جديدي به قضيه پيدا كند. در هنگام نقل ماجرا براي ديگري و براي فهماندن تجربه خود به او، گاهي به جزئيات يا جنبه هايي از ماجرا برخورد مي كند که تاكنون به آن توجه نشان نداده بود و گاهي يك جنبۀ جزئي و كوچك كشف نشده احساس ما را نسبت به يك ماجراي بزرگ تغيير مي دهد، همانطور كه افزودن ذره اي نمك به يك ظرف غذاي بزرگ احساس ما را نسبت به آن تغيير مي دهد. گذشته از اين، بازگو كردن تجربه براي ديگران كمك كند كه از احساس تنهايي و انزوا خلاص شويم انگار بار خود را با ديگري تقسيم كرده ايم. اغلب مي بينيم مراجع پس از بازگو كردن ماجرا براي ديگران نفس عميقي مي كشد انگار با زبان بدن خود مي گويد: «آخيش! راحت شدم!» ممكن است بپرسيد اينكه كار بزرگي نيست، چرا بايد چنين كاري را يك درمانگر حرفه اي انجام دهد، هر كس دوستان و آشنايان و نزديكان بسياري دارد كه مي تواند با آنها درد دل كند. مي گوييم صحيح است، اما گاهي اين نزديكان شنوندگان خوبي نيستند، قبل از اينكه به سخنان گوينده گوش بسپارند، به نصيحت، سرزنش، ارائه راهكار و قضاوت در مورد ماجرا مي پردازند و گاهي حتي براي قبولاندن نقطه نظر خود به گوينده، با او وارد بحث و جدل و حتي درگيري لفظي مي شوند و به جاي ترغيب گوينده به تخليه اطلاعاتي و احساسي، او را در ابتداي راه متوقف مي كنند و راه ديگري باز مي كنند. انگار به جاي رسيدگي به پرونده ذهن گوينده، پرونده مشتركي را مي گشايند و به رسيدگي آن اقدام مي كنند!
چرا اين اتفاق مي افتد؟ مگر نزديكان او دلسوز و مهربان نيستند؟ چرا با او چنين مي كنند؟! پاسخ اين است كه دقيقاً به اين خاطر چنين مي كنند كه دلسوز و مهربانند! آنقدر اين فرد برايشان مهم است كه ماجراي او هم برايشان بسيار مهم است انگار اين ماجرا تبديل به ماجراي خود آنها مي گردد و آنها چنان به حل مسئله «حريص» مي شوند كه دچار خشم يا ناكامي مي شوند! يك درمانگر حرفه اي، با يك دوست متفاوت است، چرا كه فرد را همراه با مسأله اش براي خود تعريف كرده است بنابراين نگاهش نگاه مسأله گشاست نه نگاه نجات دهنده! او علاقمند و كنجكاو است اما حريص و عجول نيست! البته، يك درمانگر حرفه اي نيز يك انسان است و در مواقعي دچار حرص و عجله مي شود! چه وقت چنين اتفاقی مي افتد؟ آنگاه كه مسألۀ مراجع، در ذهن درمانگر يكي از مسائل شخصي خودش را تداعي كند. لازم نيست عين آن مسأله در زندگي درمانگر حضور داشته باشد، فقط لازم است وجهي از مسأله به گونه اي وجهي از يك مسأله شخصي درمانگر را تداعي نمايد. برخلاف تصور، مغز ما اصلاً منطقي كار نمي كند! مغز با تداعي ها كار مي كند و گاهي تنها عينك يك نفر چنان عينك مادربزرگ ما را تداعي مي كند كه بدون هيچ شباهت منطقي بين آن فرد و مادربزرگ، چنان احساسي نسبت به او پيدا مي كنيم كه انگار واقعاً او مادربزرگ ماست! بنابراين توصيه من به درمانگران اين است كه هرگاه حس كردند راجع به حل مسألۀ مراجع شان حرص و عجله دارند، توقف كنند و نگاه كنند اين مسأله آنها را به یاد كدام ماجراي قبلي در زندگي شان مي اندازد؟ اين مراجع آنها را به ياد چه كسي مي اندازد و نسبت به او چه احساسي دارند و اگر به گذشته، به ماجراي قبلي و به آن فرد بازگردند چگونه با آن فرد و آن ماجرا تسويه حساب مي كنند. اگر اين فرايند بتواند احساس او را نسبت به درمانجو تغيير دهد ادامه كار با او مناسب است در غير اينصورت ادامه كار با اين مراجع نه به نفع مراجع است، نه به نفع درمانگر !
گرچه فرايند فوق، فرايند ساده اي به نظر مي رسد، در ذهن درمانگر فرايند پيچيده اي را فعال مي كند كه قادر است «مغز غير منطقي» را به نگاهي متفاوت از قبل، هدايت كند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت سوم
2- به مراجع كمك مي كنيم تا تكليف خود را روشن كند كه آيا مي خواهد براي اين ماجرا «بجنگد» يا نه. رويكرد انسان ها با بسياري از مسائل زندگي شان رويكرد «پاندولي» است. آنها به مسأله نزديك مي شوند و باز از آن دور مي گردند، دوباره نزديك مي شوند و دوباره دور مي شوند، نه براي حل مسأله «دل به دريا مي زنند» و نه از آن «دل» مي كنند! درمانگر به درمانجو كمك مي كند تا امكانات خود را براي حل مسأله روي دايره بريزد، هزينه هر يك از اقدامات خود را محاسبه كند و به اين جمع بندي برسد كه بر مبناي «اولويت بندي» ذهن خود آيا حاضر است براي حل مسأله «اين بها» را بپردازد يا ترجيح مي دهد كه مسأله را «بگذارد و بگذرد». مثلاً درمانجو، كارمند يك اداره است كه ماجراي پيش آمده براي او چنين است: فرد جديدي وارد محيط كاري شده كه باعث شده اهميت اين فرد در اين اداره كمرنگ تر شود. توجه، پاداش و تأييدي كه برای مراجع ما قبلاً بدون تلاش بدست مي آمد حالا نياز به یک رقابت جدي دارد. مراجع ما، ابتدا نسبت به اين فرد احساس خشم پيدا مي كند و سپس احساس ناكامي را تجربه مي كند. ما به او كمك مي كنيم تا «اولويتهاي خود» را در زندگي «تصريح» نمايد: اگر قرار باشد بين نقش يك مرد موفق و برنده و يك زندگي آرام و بي دغدغه تنها يكي را انتخاب كند، كداميك را انتخاب خواهد كرد؟ اگر در امتياز بندي خود به زندگي داراي موفقيت اجتماعي، شهرت و پيروزي امتياز بالاتري مي دهد لازم است بهاي جنگيدن براي پيروزي را بپردازد در حاليكه در صورتي كه زندگي آرام و بي دغدغه امتياز بالاتري مي گيرد او لازم است از اين رقابت بگذرد.
3- اگر مراجع موضع «مبارزه» را اتخاذ كرد، وظيفه درمانگر اين است كه به او ياد دهد كه چگونه انتخاب هاي مختلف و راهكارهاي گسترده را در نظر در آورد. درمانگر ديد درمانجو را باز و گسترده مي سازد و نگاه او را از نگاه «خطي» به نگاه «چند وجهي» هدايت مي كند و اگر مراجع موضع «وداع» را اتخاذ كرد، درمانگر به او كمك مي كند كه «ماجرا را در ذهن خود سبك نمايد». ما با «ماجرا» مواجه نيستيم بلكه با «تصوير ذهني ماجرا» مواجهيم بنابراين درمانگر مجبور نيست با واقعيت ماجرا در دنياي بيرون «كلنجار برود» بلكه لازم است با «تصوير ذهني ماجرا» در ذهن مراجع «ور برود». همانطور كه گفتم مغز ما منطقي عمل نمي كند بلكه با تداعي ها عمل مي كند، كافي است به گونه اي ماجراي درمانجو را به ماجرايي كه به شكلي مشابه است اما «سبك» و «لغزنده» است «قلاب» كنيم، خواهيم ديد كه به گونه شگفت آوري «وداع» او تسريع و تسهیل مي گردد .
2- افسردگي بعنوان سوگواري
اين مدل افسردگي با مدل قبلي شباهت زيادي دارد بجز اينكه ماجرايي كه احساس ناكامي ايجاد كرده است ماجرايي بوده كه با مراجع ما «ارتباط هويتي» داشته است. «ارتباط هويتي» چيست؟ هركدام از ما «تعريفي ازخود» در ذهن داريم، اين تعريف با اجزايي مشخص مي شود. مثلاً من با روانپزشك بودنم، نويسنده بودنم و ……… خود را تعريف مي كنم اما با لباسم خود را تعريف نمي كنم. اگر كت و شلوار نويي داشته باشم كه بسوزد دلخور مي شوم اما اگر توانايي نوشتن را از دست بدهم دچار«سوگ» مي شوم! يك «مادر» خود را با فرزندانش تعريف مي كند: از دست دادن فرزندان او را دچار سوگ مي كند. يك «قهرمان ورزشي» خود را با «عنوان قهرماني» تعريف مي كند! از دست دادن اين عنوان او را دچار سوگ مي كند. يك فرد مذهبي با «باورهايش» زندگي مي كند: متزلزل شدن باورهايش او را دچار سوگ مي كند. فرايند «سوگ» شديدتر و طولاني تر از يك «واكنش ناكامي» است چرا كه فرد «خود» را زير سوال مي برد، سر درگم و گمشده است، اعتمادش را به خودش از دست مي دهد و جهان بيني اش دچار «تزلزل» مي شود، همچون كسي كه «راه خانه را گم كرده است»! بنابراين مي بينيد كه هر فرد «عزاداری» ، «سوگوار» نيست و از آن سو لازم نيست کسی يكي از عزيزانش فوت كرده باشد تا دچار «سوگواري» باشد. تكليف ما با «مراجعان سوگوارمان» چيست؟
1- هرگز سعي نكنيد مسأله او را كوچك و كم اهميت بشماريد. اين كار كمك به او نيست بلكه «بي احترامي» به اوست. مراجعي داشتم كه به تازگي پدرش را از دست داده بود و فرايند سوگ شديدي را مي گذراند. مي گفت يكي از سخت ترين لحظات براي من زماني است كه احساسم را با كسي در ميان مي گذارم و او مي پرسد: «پدر مرحوم تان چند سال داشتند؟» و هنگامي كه پاسخ مي دهم هفتاد سال بلافاصله مي گويد: «خوب، عمرشان را كرده بودند، چرا اينقدر غصه مي خوريد؟» اگر آنچه مراجع ما از دست داده براي ما چندان مهم نيست دليل نمي شود كه براي او هم نبايد مهم باشد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت سوم
2- به مراجع كمك مي كنيم تا تكليف خود را روشن كند كه آيا مي خواهد براي اين ماجرا «بجنگد» يا نه. رويكرد انسان ها با بسياري از مسائل زندگي شان رويكرد «پاندولي» است. آنها به مسأله نزديك مي شوند و باز از آن دور مي گردند، دوباره نزديك مي شوند و دوباره دور مي شوند، نه براي حل مسأله «دل به دريا مي زنند» و نه از آن «دل» مي كنند! درمانگر به درمانجو كمك مي كند تا امكانات خود را براي حل مسأله روي دايره بريزد، هزينه هر يك از اقدامات خود را محاسبه كند و به اين جمع بندي برسد كه بر مبناي «اولويت بندي» ذهن خود آيا حاضر است براي حل مسأله «اين بها» را بپردازد يا ترجيح مي دهد كه مسأله را «بگذارد و بگذرد». مثلاً درمانجو، كارمند يك اداره است كه ماجراي پيش آمده براي او چنين است: فرد جديدي وارد محيط كاري شده كه باعث شده اهميت اين فرد در اين اداره كمرنگ تر شود. توجه، پاداش و تأييدي كه برای مراجع ما قبلاً بدون تلاش بدست مي آمد حالا نياز به یک رقابت جدي دارد. مراجع ما، ابتدا نسبت به اين فرد احساس خشم پيدا مي كند و سپس احساس ناكامي را تجربه مي كند. ما به او كمك مي كنيم تا «اولويتهاي خود» را در زندگي «تصريح» نمايد: اگر قرار باشد بين نقش يك مرد موفق و برنده و يك زندگي آرام و بي دغدغه تنها يكي را انتخاب كند، كداميك را انتخاب خواهد كرد؟ اگر در امتياز بندي خود به زندگي داراي موفقيت اجتماعي، شهرت و پيروزي امتياز بالاتري مي دهد لازم است بهاي جنگيدن براي پيروزي را بپردازد در حاليكه در صورتي كه زندگي آرام و بي دغدغه امتياز بالاتري مي گيرد او لازم است از اين رقابت بگذرد.
3- اگر مراجع موضع «مبارزه» را اتخاذ كرد، وظيفه درمانگر اين است كه به او ياد دهد كه چگونه انتخاب هاي مختلف و راهكارهاي گسترده را در نظر در آورد. درمانگر ديد درمانجو را باز و گسترده مي سازد و نگاه او را از نگاه «خطي» به نگاه «چند وجهي» هدايت مي كند و اگر مراجع موضع «وداع» را اتخاذ كرد، درمانگر به او كمك مي كند كه «ماجرا را در ذهن خود سبك نمايد». ما با «ماجرا» مواجه نيستيم بلكه با «تصوير ذهني ماجرا» مواجهيم بنابراين درمانگر مجبور نيست با واقعيت ماجرا در دنياي بيرون «كلنجار برود» بلكه لازم است با «تصوير ذهني ماجرا» در ذهن مراجع «ور برود». همانطور كه گفتم مغز ما منطقي عمل نمي كند بلكه با تداعي ها عمل مي كند، كافي است به گونه اي ماجراي درمانجو را به ماجرايي كه به شكلي مشابه است اما «سبك» و «لغزنده» است «قلاب» كنيم، خواهيم ديد كه به گونه شگفت آوري «وداع» او تسريع و تسهیل مي گردد .
2- افسردگي بعنوان سوگواري
اين مدل افسردگي با مدل قبلي شباهت زيادي دارد بجز اينكه ماجرايي كه احساس ناكامي ايجاد كرده است ماجرايي بوده كه با مراجع ما «ارتباط هويتي» داشته است. «ارتباط هويتي» چيست؟ هركدام از ما «تعريفي ازخود» در ذهن داريم، اين تعريف با اجزايي مشخص مي شود. مثلاً من با روانپزشك بودنم، نويسنده بودنم و ……… خود را تعريف مي كنم اما با لباسم خود را تعريف نمي كنم. اگر كت و شلوار نويي داشته باشم كه بسوزد دلخور مي شوم اما اگر توانايي نوشتن را از دست بدهم دچار«سوگ» مي شوم! يك «مادر» خود را با فرزندانش تعريف مي كند: از دست دادن فرزندان او را دچار سوگ مي كند. يك «قهرمان ورزشي» خود را با «عنوان قهرماني» تعريف مي كند! از دست دادن اين عنوان او را دچار سوگ مي كند. يك فرد مذهبي با «باورهايش» زندگي مي كند: متزلزل شدن باورهايش او را دچار سوگ مي كند. فرايند «سوگ» شديدتر و طولاني تر از يك «واكنش ناكامي» است چرا كه فرد «خود» را زير سوال مي برد، سر درگم و گمشده است، اعتمادش را به خودش از دست مي دهد و جهان بيني اش دچار «تزلزل» مي شود، همچون كسي كه «راه خانه را گم كرده است»! بنابراين مي بينيد كه هر فرد «عزاداری» ، «سوگوار» نيست و از آن سو لازم نيست کسی يكي از عزيزانش فوت كرده باشد تا دچار «سوگواري» باشد. تكليف ما با «مراجعان سوگوارمان» چيست؟
1- هرگز سعي نكنيد مسأله او را كوچك و كم اهميت بشماريد. اين كار كمك به او نيست بلكه «بي احترامي» به اوست. مراجعي داشتم كه به تازگي پدرش را از دست داده بود و فرايند سوگ شديدي را مي گذراند. مي گفت يكي از سخت ترين لحظات براي من زماني است كه احساسم را با كسي در ميان مي گذارم و او مي پرسد: «پدر مرحوم تان چند سال داشتند؟» و هنگامي كه پاسخ مي دهم هفتاد سال بلافاصله مي گويد: «خوب، عمرشان را كرده بودند، چرا اينقدر غصه مي خوريد؟» اگر آنچه مراجع ما از دست داده براي ما چندان مهم نيست دليل نمي شود كه براي او هم نبايد مهم باشد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت چهارم
2- نمونه هاي مشابهي را براي مراجع مثال مي زنيم تا بداند كه اين حالت بارها براي افراد زيادي اتفاق افتاده و «زندگي ادامه پيدا كرده است». اين كار براي اين است كه «احساس تنهايي» او را مرتفع سازد. وقتي فكر مي كنيم ما تنها كسي هستيم كه دچار چنين وضعيتي شده ام دچار فشار سنگيني مي شويم. گاهي به اين باور مي رسيم كه «زندگي بي انصاف و نا عادلانه است»، «حق من نبود» و «چرا من؟!» گاهي دچار اين باور مي شويم كه «دارم كيفر مي شوم»، «احساس گناه» مي كنيم، خود را سرزنش مي كنيم و خود را مستوجب اين مجازات تلقي مي كنيم، گاهي تصور مي كنيم «هيچكس مرا درك نمي كند» و باورهاي ديگري كه هر كدام رنجي را بر رنج سوگواري مان مي افزايد. ذكر نمونه هايي از وضعيت مشابه در ديگران اين «رنج مضاعف» را مرتفع مي كند. اما در اينجا اين نكته مهم وجود دارد كه انجام هر كدام از كارهايي که ذکر می شود «ظریف کاری هایی» دارد. مثلاً اگر بنشینیم و به طور مستقیم به مراجع بگوییم: «بگذارید مشكلات ديگران را برايتان بگويم تا بدانید كه تنها نيستید» آنقدر اين كار را «زمخت» انجام داده ايم كه در ذهن مراجع نمي تواند بنشيند؛ به جاي آن بطور مثال مي گوييم: «وقتي داشتيد ماجرا را برايم تعريف مي كرديد ياد مراجعي افتادم كه 3-2 سال پيش آمده بود چرا كه او هم ……» و آنگاه كه «داستان مشابه» نقل شد به جاي گفتن اينكه «زندگي ادامه پيدا مي كند»، مي گوييم «چند هفته پيش كه تصادفاً او را ديدم لبخندي زد و گفت آن ماجرا زندگي مرا به كلي تغيير داد، حالا به مسأله طور ديگري نگاه مي كنم، اگر آن ماجرا پيش نيامده بود من شايد هيچوقت ياد نمي گرفتم كه ………»
3- به همان روش فوق مراجع را آماده مي كنيم كه به جاي تلاش براي «برگشت به گذشته»، كنجكاوانه- و نه عجول و حريصانه ـ منتظر بماند تا «تعريف جديد» را دريابد. انسان ها به گونه هاي مختلفي براي «برگشت به گذشته» تلاش مي كنند: گاهي سعي مي كنند گذشته را «موميايي» كنند، دلمشغول اشيا و خاطرات گذشته مي شوند، هيچ چيز را تغيير نمي دهند، «انتظار رجعت» از دست رفته را مي كشند و به محرك ها و وقايع جديد علاقه نشان نمي دهند. گاهي نيز سعي مي كنند به سرعت «جايگزين» پيدا كنند. «جايگزين» هر چيزي است كه فرد به جاي «شيء از دست رفته» در «مجموعه هويتي» خود مي گذارد. يك فرد جديد، يك عشق تازه، يك مأموريت جديد، يك ايدئولوژي تازه يا هر چيز ديگر. مسأله اين است كه اغلب آدم ها، براي كمك كردن به فردي كه سر در گم و «خود از دست داده» است، تلاش مي كنند بخشي از «مجموعه هويتي» خودشان را به او پيشنهاد دهند، بخصوص كسانيكه «حرص كمك كردن» دارند حاضر مي شوند «خود» نقش شيء از دست رفته را بازي كنند! اين بازي به نفع هيچ يك از طرفين نيست. درمانگر لازم است به مراجع بياموزد كه با «بازماندۀ مجموعه» همراه شود، آن را بپذيرد و دوست بدارد و بداند كه اين پيشامد در زندگي او همچون يك «كانال زايماني» است كه او را به «دنياي تازه اي» رهنمون خواهد شد. هيچكس و از جمله درمانگر نمي دانند اين دنياي تازه چه مختصاتي دارد، آنچه درمانگر مي داند اين است كه اين دنيا وسيع تر و با آگاهي گسترده تري نسبت به دنياي قبل همراه است همچون هر «زايمان» ديگري در هستي.
تنها درمانگري مي تواند در حل و فصل اين مرحله به درمانجو كمك كند كه از «وسوسه ارائه دنياي خود» به درمانجو به عنوان «جايگزين» و «حرص كمك كردن» گذر كرده باشد. رسيدن به چنين حالي منوط به ايجاد تعادل بين «علاقه مندي» و «شكيبايي» است. اگر درمانگر به كمك كردن علاقه نداشته باشد اين مجموعه نامتعادل و ناپايدار خواهد بود اما اگر شكيبايي خود را از دست دهد، «حرص كمك كردن» نيز تعادل مجموعه را به هم خواهد ريخت. رسيدن به اين «تعادل»، جدا از «شخصيت درمانگر» نيازمند «تجربه درمانگري» است. اغلب درمانگران جوان دچار حرص درمانگري مي شوند و از اين طريق در حل مسأله ناتوان مي شوند. اين وضعيت مرا به ياد اين ضرب المثل مي اندازد كه «پناه بر خدا از آرايشگران پير و پزشكان جوان»!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت چهارم
2- نمونه هاي مشابهي را براي مراجع مثال مي زنيم تا بداند كه اين حالت بارها براي افراد زيادي اتفاق افتاده و «زندگي ادامه پيدا كرده است». اين كار براي اين است كه «احساس تنهايي» او را مرتفع سازد. وقتي فكر مي كنيم ما تنها كسي هستيم كه دچار چنين وضعيتي شده ام دچار فشار سنگيني مي شويم. گاهي به اين باور مي رسيم كه «زندگي بي انصاف و نا عادلانه است»، «حق من نبود» و «چرا من؟!» گاهي دچار اين باور مي شويم كه «دارم كيفر مي شوم»، «احساس گناه» مي كنيم، خود را سرزنش مي كنيم و خود را مستوجب اين مجازات تلقي مي كنيم، گاهي تصور مي كنيم «هيچكس مرا درك نمي كند» و باورهاي ديگري كه هر كدام رنجي را بر رنج سوگواري مان مي افزايد. ذكر نمونه هايي از وضعيت مشابه در ديگران اين «رنج مضاعف» را مرتفع مي كند. اما در اينجا اين نكته مهم وجود دارد كه انجام هر كدام از كارهايي که ذکر می شود «ظریف کاری هایی» دارد. مثلاً اگر بنشینیم و به طور مستقیم به مراجع بگوییم: «بگذارید مشكلات ديگران را برايتان بگويم تا بدانید كه تنها نيستید» آنقدر اين كار را «زمخت» انجام داده ايم كه در ذهن مراجع نمي تواند بنشيند؛ به جاي آن بطور مثال مي گوييم: «وقتي داشتيد ماجرا را برايم تعريف مي كرديد ياد مراجعي افتادم كه 3-2 سال پيش آمده بود چرا كه او هم ……» و آنگاه كه «داستان مشابه» نقل شد به جاي گفتن اينكه «زندگي ادامه پيدا مي كند»، مي گوييم «چند هفته پيش كه تصادفاً او را ديدم لبخندي زد و گفت آن ماجرا زندگي مرا به كلي تغيير داد، حالا به مسأله طور ديگري نگاه مي كنم، اگر آن ماجرا پيش نيامده بود من شايد هيچوقت ياد نمي گرفتم كه ………»
3- به همان روش فوق مراجع را آماده مي كنيم كه به جاي تلاش براي «برگشت به گذشته»، كنجكاوانه- و نه عجول و حريصانه ـ منتظر بماند تا «تعريف جديد» را دريابد. انسان ها به گونه هاي مختلفي براي «برگشت به گذشته» تلاش مي كنند: گاهي سعي مي كنند گذشته را «موميايي» كنند، دلمشغول اشيا و خاطرات گذشته مي شوند، هيچ چيز را تغيير نمي دهند، «انتظار رجعت» از دست رفته را مي كشند و به محرك ها و وقايع جديد علاقه نشان نمي دهند. گاهي نيز سعي مي كنند به سرعت «جايگزين» پيدا كنند. «جايگزين» هر چيزي است كه فرد به جاي «شيء از دست رفته» در «مجموعه هويتي» خود مي گذارد. يك فرد جديد، يك عشق تازه، يك مأموريت جديد، يك ايدئولوژي تازه يا هر چيز ديگر. مسأله اين است كه اغلب آدم ها، براي كمك كردن به فردي كه سر در گم و «خود از دست داده» است، تلاش مي كنند بخشي از «مجموعه هويتي» خودشان را به او پيشنهاد دهند، بخصوص كسانيكه «حرص كمك كردن» دارند حاضر مي شوند «خود» نقش شيء از دست رفته را بازي كنند! اين بازي به نفع هيچ يك از طرفين نيست. درمانگر لازم است به مراجع بياموزد كه با «بازماندۀ مجموعه» همراه شود، آن را بپذيرد و دوست بدارد و بداند كه اين پيشامد در زندگي او همچون يك «كانال زايماني» است كه او را به «دنياي تازه اي» رهنمون خواهد شد. هيچكس و از جمله درمانگر نمي دانند اين دنياي تازه چه مختصاتي دارد، آنچه درمانگر مي داند اين است كه اين دنيا وسيع تر و با آگاهي گسترده تري نسبت به دنياي قبل همراه است همچون هر «زايمان» ديگري در هستي.
تنها درمانگري مي تواند در حل و فصل اين مرحله به درمانجو كمك كند كه از «وسوسه ارائه دنياي خود» به درمانجو به عنوان «جايگزين» و «حرص كمك كردن» گذر كرده باشد. رسيدن به چنين حالي منوط به ايجاد تعادل بين «علاقه مندي» و «شكيبايي» است. اگر درمانگر به كمك كردن علاقه نداشته باشد اين مجموعه نامتعادل و ناپايدار خواهد بود اما اگر شكيبايي خود را از دست دهد، «حرص كمك كردن» نيز تعادل مجموعه را به هم خواهد ريخت. رسيدن به اين «تعادل»، جدا از «شخصيت درمانگر» نيازمند «تجربه درمانگري» است. اغلب درمانگران جوان دچار حرص درمانگري مي شوند و از اين طريق در حل مسأله ناتوان مي شوند. اين وضعيت مرا به ياد اين ضرب المثل مي اندازد كه «پناه بر خدا از آرايشگران پير و پزشكان جوان»!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت پنجم
گذشته از اين، آموزش اين «قانون هستي» به مراجع كه «پايان شب سيه سپيد است» و «هر چه از دست مي دهيم مقدمه اي است براي بدست آوردن چيزي بهتر» كار آساني نيست چرا كه «سخني كز دل برآيد لاجرم بردل نشيند» بنابراين درمانگري كه خود يك فرايند سوگ را با موفقيت پشت سر گذاشته و اين باور را نه بعنوان يك «شعار» كه بعنوان يك «شعور» دريافته است مي تواند چنين باوري را در مراجعش ايجاد نمايد. #ويكتور_فرانكل دركتاب #انسان_درجستجوی_معنی اين مفهوم را بيان مي كند كه اگر نتوانيم براي رنج هاي زندگي معنايي بيابيم، خوشي هاي زندگي هم پوچ و بي معنا خواهند بود، يا تمام اين بازي معنا دارد، كه در آن صورت فراز و نشيبش داراي معناست و يا اين بازي فاقد معناست كه در آن صورت خوشي هاي زندگي نيز مسخره خواهند بود. «دكتر ترور گريفيت» در كتاب «از دست رفته و بازيافته»
(The lost and then found)
به مراحل سوگواري به تفصيل اشاره مي كند و همچون «اليزابت كابلرراس» به اين نقطه نظر مي رسد كه حل و فصل سوگ زماني با موفقيت انجام مي شود كه ابتدا فرد از بازگرداندن جهان به آنچه پيش از اين بود كاملاً نااميد و مأيوس شود (Despair) و جهان را با مختصات جديد بپذيرد (acceptance).
خطري كه در اين مرحله از حل و فصل سوگ وجود دارد اين است كه فرد «معنويت»
(spirituality)
را جايگزين شي از دست رفته «مجموعه هويتي» خود نمايد، فرايندي كه «آماس معنويت» مي ناميم! معنويت جايگزين هيچ يك از اجزاي زندگي نيست، معنويت «معناي مجموعه» است.
3- افسردگي بعنوان مزاج
گروهي از افراد بطور مداوم دچار نوسانات خلقي هستند به گونه اي كه اين نوسانات تغييرات محسوسي را در رفتار آنها ايجاد مي كند. چند روزي اين افراد سرحال، پرانرژي و پر نشاط هستند، بدون هيچ دليل مشخص چند روزي كسل و بي حوصله هستند. «شدت» و «مدت» اين تغييرات آنقدر نيست كه اين فرايند در تعريف «بيماري» بگنجد و از سوي ديگر اين فرايند، همچون يك بيماري بر فرد «عارض» نمي شود بلكه «طبيعت» و «مزاج» فرد بدينگونه است و از ابتداي زندگي اين تغييرات بطور طبيعي وجود داشته اند .
اين گروه افراد بسته به واكنشي كه در برابر تغييرات هيجاني خود دارند، «سرنوشت» متفاوتي دارند. گروهي از آنها بدليل اين بي ثباتي «از اين شاخه به آن شاخه پريدن» و «بوالهوسي» زندگي بي ثباتي دارند در حاليكه اين بي ثباتي در گروهي ديگر از افراد خود يك «فرصت» است!
افراد گروه اول، آدم هاي moody ناميده مي شوند، غير قابل پيش بيني اند و هيچ راهي را به مقصد نمي رسانند اما افراد گروه دوم از يك ویژگی خاص برخوردارند که Self-directiveness نامیده میشود یعنی خود بر تغییرات «جوّي» خود آگاهند و آن را «مديريت» مي كنند همچون خلباني كه بسته به تغييرات وضع هوا، تنظيم سيستم هاي ناوبري هواپيماي خود را تغيير مي دهد. اين گروه از افراد Enlighted ناميده مي شوند. آنها بدليل اينكه در تغييرات هيجاني خود، زندگي را از نگاه هاي مختلف و بلكه متضاد نگاه مي كنند، ديدگاه وسيع تري در قبال زندگي دارند. تحقيقات برخي از پژوهشگران نشان داده است كه بسياري از افراد برجسته و خلاق جهان دچار بي ثباتي هيجاني بوده اند بطوري كه اين پژوهشگران «همبستگي» معني داري بين «خلاقيت» و «بي ثباتي هيجاني» به اثبات رسانده اند. آنها اعتقاد دارند كه اين افراد برجسته در دوره هاي «هيجان پايين» ديد منفي و نقادي را نسبت به كارهاي قبلي و سَبكِ كار خود پيدا مي كنند بنابراين در دوره هاي «هيجان مثبت» كه مولد و فعال مي شوند به جاي تكرار آثار قبل، سبك و سياق جديدي به فعاليت هاشان مي دهند. از جمله اين افراد ميتوان به «#لئوناردو_داوينچي و #وينستون_چرچيل اشاره كرد.
ژاپني ها به تازگي تحقيقات وسيعي را در زمينه تغييرات هيجاني انجام داده اند. آنها به اين نتيجه رسيده اند كه همانطور كه حالات مختلف ماه، گردش زمين به دور خورشيد و تغييرات فصول «ريتم» و «ضرباهنگ» مشخصي دارد، تغييرات هيجاني هر انسان هم «ضرباهنگ» خاصي دارند. اگر فرد به اين ضرباهنگ آگاهي پيدا كند و برنامه هاي روزانه اش را براساس پيش بيني آنها تنظيم كند، «هماهنگي درون و بيرون» اتفاق مي افتد ولي اگر فرد به اين ضرباهنگ ناآگاه باشد و بطور غير منتظره با آن مواجه شود وضع زندگي نامنظم و نا هماهنگي پيدا مي كند: زماني كه نياز به تحرك و پويايي دارد كسل است و زماني ديگر، بدون هيچ ضرورتي، پر هيجان و پرجنب و جوش است!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
قسمت پنجم
گذشته از اين، آموزش اين «قانون هستي» به مراجع كه «پايان شب سيه سپيد است» و «هر چه از دست مي دهيم مقدمه اي است براي بدست آوردن چيزي بهتر» كار آساني نيست چرا كه «سخني كز دل برآيد لاجرم بردل نشيند» بنابراين درمانگري كه خود يك فرايند سوگ را با موفقيت پشت سر گذاشته و اين باور را نه بعنوان يك «شعار» كه بعنوان يك «شعور» دريافته است مي تواند چنين باوري را در مراجعش ايجاد نمايد. #ويكتور_فرانكل دركتاب #انسان_درجستجوی_معنی اين مفهوم را بيان مي كند كه اگر نتوانيم براي رنج هاي زندگي معنايي بيابيم، خوشي هاي زندگي هم پوچ و بي معنا خواهند بود، يا تمام اين بازي معنا دارد، كه در آن صورت فراز و نشيبش داراي معناست و يا اين بازي فاقد معناست كه در آن صورت خوشي هاي زندگي نيز مسخره خواهند بود. «دكتر ترور گريفيت» در كتاب «از دست رفته و بازيافته»
(The lost and then found)
به مراحل سوگواري به تفصيل اشاره مي كند و همچون «اليزابت كابلرراس» به اين نقطه نظر مي رسد كه حل و فصل سوگ زماني با موفقيت انجام مي شود كه ابتدا فرد از بازگرداندن جهان به آنچه پيش از اين بود كاملاً نااميد و مأيوس شود (Despair) و جهان را با مختصات جديد بپذيرد (acceptance).
خطري كه در اين مرحله از حل و فصل سوگ وجود دارد اين است كه فرد «معنويت»
(spirituality)
را جايگزين شي از دست رفته «مجموعه هويتي» خود نمايد، فرايندي كه «آماس معنويت» مي ناميم! معنويت جايگزين هيچ يك از اجزاي زندگي نيست، معنويت «معناي مجموعه» است.
3- افسردگي بعنوان مزاج
گروهي از افراد بطور مداوم دچار نوسانات خلقي هستند به گونه اي كه اين نوسانات تغييرات محسوسي را در رفتار آنها ايجاد مي كند. چند روزي اين افراد سرحال، پرانرژي و پر نشاط هستند، بدون هيچ دليل مشخص چند روزي كسل و بي حوصله هستند. «شدت» و «مدت» اين تغييرات آنقدر نيست كه اين فرايند در تعريف «بيماري» بگنجد و از سوي ديگر اين فرايند، همچون يك بيماري بر فرد «عارض» نمي شود بلكه «طبيعت» و «مزاج» فرد بدينگونه است و از ابتداي زندگي اين تغييرات بطور طبيعي وجود داشته اند .
اين گروه افراد بسته به واكنشي كه در برابر تغييرات هيجاني خود دارند، «سرنوشت» متفاوتي دارند. گروهي از آنها بدليل اين بي ثباتي «از اين شاخه به آن شاخه پريدن» و «بوالهوسي» زندگي بي ثباتي دارند در حاليكه اين بي ثباتي در گروهي ديگر از افراد خود يك «فرصت» است!
افراد گروه اول، آدم هاي moody ناميده مي شوند، غير قابل پيش بيني اند و هيچ راهي را به مقصد نمي رسانند اما افراد گروه دوم از يك ویژگی خاص برخوردارند که Self-directiveness نامیده میشود یعنی خود بر تغییرات «جوّي» خود آگاهند و آن را «مديريت» مي كنند همچون خلباني كه بسته به تغييرات وضع هوا، تنظيم سيستم هاي ناوبري هواپيماي خود را تغيير مي دهد. اين گروه از افراد Enlighted ناميده مي شوند. آنها بدليل اينكه در تغييرات هيجاني خود، زندگي را از نگاه هاي مختلف و بلكه متضاد نگاه مي كنند، ديدگاه وسيع تري در قبال زندگي دارند. تحقيقات برخي از پژوهشگران نشان داده است كه بسياري از افراد برجسته و خلاق جهان دچار بي ثباتي هيجاني بوده اند بطوري كه اين پژوهشگران «همبستگي» معني داري بين «خلاقيت» و «بي ثباتي هيجاني» به اثبات رسانده اند. آنها اعتقاد دارند كه اين افراد برجسته در دوره هاي «هيجان پايين» ديد منفي و نقادي را نسبت به كارهاي قبلي و سَبكِ كار خود پيدا مي كنند بنابراين در دوره هاي «هيجان مثبت» كه مولد و فعال مي شوند به جاي تكرار آثار قبل، سبك و سياق جديدي به فعاليت هاشان مي دهند. از جمله اين افراد ميتوان به «#لئوناردو_داوينچي و #وينستون_چرچيل اشاره كرد.
ژاپني ها به تازگي تحقيقات وسيعي را در زمينه تغييرات هيجاني انجام داده اند. آنها به اين نتيجه رسيده اند كه همانطور كه حالات مختلف ماه، گردش زمين به دور خورشيد و تغييرات فصول «ريتم» و «ضرباهنگ» مشخصي دارد، تغييرات هيجاني هر انسان هم «ضرباهنگ» خاصي دارند. اگر فرد به اين ضرباهنگ آگاهي پيدا كند و برنامه هاي روزانه اش را براساس پيش بيني آنها تنظيم كند، «هماهنگي درون و بيرون» اتفاق مي افتد ولي اگر فرد به اين ضرباهنگ ناآگاه باشد و بطور غير منتظره با آن مواجه شود وضع زندگي نامنظم و نا هماهنگي پيدا مي كند: زماني كه نياز به تحرك و پويايي دارد كسل است و زماني ديگر، بدون هيچ ضرورتي، پر هيجان و پرجنب و جوش است!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت ششم
کشف وضعیت «افسردگی مزاجی» بر اساس ثبت تغییرات هیجانی در یک «جدول تقویمی» میسر می شود. فرد می تواند تاریخ را براساس روزهای ماه بر ستون افقی و وضع هیجانی خود را براساس درجه بندی «نشاط» یا «غم» بر محور عمودی رسم می کند:
(نمونه ای از #نمودار پایش ماهانهٔ خُلق در ادامه پیوست شده است)
مثلا اگر چنین نموداری نشان دهد که این فرد دوره های 5- 4 روزهٔ غم، دوره های 2-1 روزهٔ خنثی، دوره های 3-7 روزهٔ نشاط را بدون محرّک مشخص می گذراند و اگر او این نمودار را در چند ماه متوالی رسم کند قادر است پیش بینی کند که روزهای اول تا چهارم، سیزدهم تا شانزدهم و بیست و سوم تا بیست و ششم هر ماه بیشترین نشاط و تحرک را دارد بنابراین مهمترین و پیچیده ترین فعالیتهای خود را در آن روزها انجام دهد. اما اگر فرد مقهور این تغییرات هیجانی خود باشد و نتواند برنامه زندگی خود را با برنامه ضرباهنگ درونی اش هماهنگ کند، شاید بهتر باشد این تغییرات را تجربه نکند و ثبات خلق داشته باشد. چگونه؟ از آنجا که این تغییرات وابسته به مزاج فرد (Temperamental)
هستند، درمان های روانشناختی در کنترل آنها بی اثرند و تنها درمان هایی دارویی می توانند بر آن اثر گذار باشند. داروهای تثبیت کننده خلق، ضدافسردگی های جدید، آنتاگویست های دوپامین-سروتونین و بلوک کننده های کانال کلسیم از داروهایی هستند که برای کنترل بی ثباتی هیجانی پیشنهاد شده اند. بحث درباره نحوه تجویز این داروها از موضوع مقاله خارج است و در درسنامه های روانپزشکی بطور جامع مورد بحث قرار می گیرند.
4- افسردگی بعنوان منش
این نوع افسردگی از یک نظر شبیه به «افسردگی بعنوان مزاج» است و آن الگوی «مزمن» آن است. یعنی نمی توان همچون «افسردگی بعنوان واکنش» و «افسردگی بعنوان سوگواری» آن را پاسخی به یک «رویداد» در زندگی دانست و نمی توان برای آن «زمان شروع» مشخص کرد. اما از سوی دیگر این نوع افسردگی بر خلاف افسردگی مزاجی، اساس زیست شناختی
(Biologic)
ندارد و به هیچ وجه به درمان دارویی نیز پاسخ نمی دهد! چرا؟ به این دلیل که این نوع افسردگی نه یک تغییر در ناقلین عصبی مغز که یک «نقش انتخاب شده» است و ما نمی توانیم با دارو «انتخاب های» انسان ها را تغییر دهیم. چگونه یک فرد افسردگی را بعنوان یک «نقش» انتخاب می کند؟! هر یک از ما براساس «تأییدی» که از سایرین دریافت می کنیم به تدریج یاد می گیریم که چه «تعریفی» از «خود» به دیگران ارائه دهیم. در یک محیط به فرد «جاه طلب»، «رقابت جو» و «موفقیت طلب» تأیید و پاداش داده می شود، طبعاً افراد زیادی یاد می گیرند که در این محیط خود را با این ویژگی ها تعریف کنند. اما در یک محیط دیگر افراد «ضعیف» و «ناتوان» بیشتر مورد توجه و محبت قرار می گیرند. در چنین محیطی هیچ بعید نیست که افراد خود را «بیچاره»، «گرفتار» و «افسرده» نشان دهند و به تدریج آنقدر با این نقش، خو می گیرند که خودشان را برای خود هم این چنین تعریف می کنند! آنگاه خودشان باور می کنند افسرده اند و حتی در محیط هایی هم که این نقش تأیید و توجهی ایجاد نمی کند به آن ادامه می دهند چرا که خود را این چنین باور کرده اند! #اریک_برن در کتاب های #بازیها و #بعد_از_سلام_چه_میگویید؟ به تفصیل راجع به این «نقش ها» توضیح می دهد.
گذشته از تشریح ماجرایی که منجر به «انتخاب نقش افسرده» می شود، تکلیف درمانگر در مورد چنین مراجعانی چیست؟ پس از اینکه درمانگر به این اطمینان خاطر رسید که با چنین موردی مواجه است، درمان دو مرحله دارد. مرحله اول این است که مراجع را به این آگاهی برساند که او بیمار نیست بلکه او خود چنین نقشی را انتخاب کرده و می کند. این کار، چندان آسان نیست چرا که ابراز این ایده به مراجع تأثیر مثبتی ایجاد نمی کند، درمانگر لازم است کمک کند که او به این ایده «برسد». «شنیدن» نظر درمانگر به تنهایی دردی را دوا نمی کند، مهم است که مراجع بتواند با نگاه درمانگر زندگی را «ببیند». گاهی اوقات لازم است درمانگر ماه ها با حوصلگی و تأنی و با سؤالات هدفدار زیرکانه-که به آنها سؤالات سقراطی می گوییم ـ مراجع را به نقطه نظر خود «برساند» و گاهی بر عکس مراجع نیاز به «تلنگر» فوری و گاهی شدید دارد تا «تکان بخورد».
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsagolzaei.com
قسمت ششم
کشف وضعیت «افسردگی مزاجی» بر اساس ثبت تغییرات هیجانی در یک «جدول تقویمی» میسر می شود. فرد می تواند تاریخ را براساس روزهای ماه بر ستون افقی و وضع هیجانی خود را براساس درجه بندی «نشاط» یا «غم» بر محور عمودی رسم می کند:
(نمونه ای از #نمودار پایش ماهانهٔ خُلق در ادامه پیوست شده است)
مثلا اگر چنین نموداری نشان دهد که این فرد دوره های 5- 4 روزهٔ غم، دوره های 2-1 روزهٔ خنثی، دوره های 3-7 روزهٔ نشاط را بدون محرّک مشخص می گذراند و اگر او این نمودار را در چند ماه متوالی رسم کند قادر است پیش بینی کند که روزهای اول تا چهارم، سیزدهم تا شانزدهم و بیست و سوم تا بیست و ششم هر ماه بیشترین نشاط و تحرک را دارد بنابراین مهمترین و پیچیده ترین فعالیتهای خود را در آن روزها انجام دهد. اما اگر فرد مقهور این تغییرات هیجانی خود باشد و نتواند برنامه زندگی خود را با برنامه ضرباهنگ درونی اش هماهنگ کند، شاید بهتر باشد این تغییرات را تجربه نکند و ثبات خلق داشته باشد. چگونه؟ از آنجا که این تغییرات وابسته به مزاج فرد (Temperamental)
هستند، درمان های روانشناختی در کنترل آنها بی اثرند و تنها درمان هایی دارویی می توانند بر آن اثر گذار باشند. داروهای تثبیت کننده خلق، ضدافسردگی های جدید، آنتاگویست های دوپامین-سروتونین و بلوک کننده های کانال کلسیم از داروهایی هستند که برای کنترل بی ثباتی هیجانی پیشنهاد شده اند. بحث درباره نحوه تجویز این داروها از موضوع مقاله خارج است و در درسنامه های روانپزشکی بطور جامع مورد بحث قرار می گیرند.
4- افسردگی بعنوان منش
این نوع افسردگی از یک نظر شبیه به «افسردگی بعنوان مزاج» است و آن الگوی «مزمن» آن است. یعنی نمی توان همچون «افسردگی بعنوان واکنش» و «افسردگی بعنوان سوگواری» آن را پاسخی به یک «رویداد» در زندگی دانست و نمی توان برای آن «زمان شروع» مشخص کرد. اما از سوی دیگر این نوع افسردگی بر خلاف افسردگی مزاجی، اساس زیست شناختی
(Biologic)
ندارد و به هیچ وجه به درمان دارویی نیز پاسخ نمی دهد! چرا؟ به این دلیل که این نوع افسردگی نه یک تغییر در ناقلین عصبی مغز که یک «نقش انتخاب شده» است و ما نمی توانیم با دارو «انتخاب های» انسان ها را تغییر دهیم. چگونه یک فرد افسردگی را بعنوان یک «نقش» انتخاب می کند؟! هر یک از ما براساس «تأییدی» که از سایرین دریافت می کنیم به تدریج یاد می گیریم که چه «تعریفی» از «خود» به دیگران ارائه دهیم. در یک محیط به فرد «جاه طلب»، «رقابت جو» و «موفقیت طلب» تأیید و پاداش داده می شود، طبعاً افراد زیادی یاد می گیرند که در این محیط خود را با این ویژگی ها تعریف کنند. اما در یک محیط دیگر افراد «ضعیف» و «ناتوان» بیشتر مورد توجه و محبت قرار می گیرند. در چنین محیطی هیچ بعید نیست که افراد خود را «بیچاره»، «گرفتار» و «افسرده» نشان دهند و به تدریج آنقدر با این نقش، خو می گیرند که خودشان را برای خود هم این چنین تعریف می کنند! آنگاه خودشان باور می کنند افسرده اند و حتی در محیط هایی هم که این نقش تأیید و توجهی ایجاد نمی کند به آن ادامه می دهند چرا که خود را این چنین باور کرده اند! #اریک_برن در کتاب های #بازیها و #بعد_از_سلام_چه_میگویید؟ به تفصیل راجع به این «نقش ها» توضیح می دهد.
گذشته از تشریح ماجرایی که منجر به «انتخاب نقش افسرده» می شود، تکلیف درمانگر در مورد چنین مراجعانی چیست؟ پس از اینکه درمانگر به این اطمینان خاطر رسید که با چنین موردی مواجه است، درمان دو مرحله دارد. مرحله اول این است که مراجع را به این آگاهی برساند که او بیمار نیست بلکه او خود چنین نقشی را انتخاب کرده و می کند. این کار، چندان آسان نیست چرا که ابراز این ایده به مراجع تأثیر مثبتی ایجاد نمی کند، درمانگر لازم است کمک کند که او به این ایده «برسد». «شنیدن» نظر درمانگر به تنهایی دردی را دوا نمی کند، مهم است که مراجع بتواند با نگاه درمانگر زندگی را «ببیند». گاهی اوقات لازم است درمانگر ماه ها با حوصلگی و تأنی و با سؤالات هدفدار زیرکانه-که به آنها سؤالات سقراطی می گوییم ـ مراجع را به نقطه نظر خود «برساند» و گاهی بر عکس مراجع نیاز به «تلنگر» فوری و گاهی شدید دارد تا «تکان بخورد».
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsagolzaei.com
#مقاله
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت هفتم (آخر)
تنها «تجربۀ درمان» می تواند #درمانگر را به این نقطه برساند که تشخیص دهد کجا لازم است با تأنی و مدارا پیش رود و کجا باید «ضربه بزند». #هرمان_هسه در داستان «محرم راز» در کتاب #سه_قصه به زیبایی این حقیقت را توصیف می کند که گروهی از انسان ها برای تغییر نیاز به «قاطعیت» دارند و برخی دیگر نیاز به «لطافت».
مرحله دوم درمان زمانی اتفاق می افتد که مراجع با «سناریویی» که تاکنون بازی کرده است آشنا می شود و در می یابد که مسئول تغییر دادن این نمایش خود اوست؛ در اینجا نقش درمانگر کمی تغییر می کند و به جای نقش اکتشافی (explorative) اولیه و رویکرد سقراطی (Socratic approach)، لازم است درمانگر در موضع طراح و کارگردان سناریوی جدید (Designer) قرار گیرد و روابط جدید مراجع را با جهان پیرامونش سازماندهی کند. گاهی لازم است برای خو کردن مراجع به نقش جدید، این نقش در فضای درمان تمرین شود، فرایندی که به آن playing Role می گوییم. اغلب لازم است که برای ایفای نقش جدید، به درمانجو تکالیفی را برای انجام در فواصل جلسات درمان «حکم» کنیم و به اجرای آنها پافشاری کنیم و از او گزارش بگیریم و هرگاه مراجع با خزیدن به «لاک ناتوانی» شانه از زیر تکالیف خالی می کند مجدداً به او کمک کنیم تا «ببیند» که این کار نیز شکلی است از بازی «ننه من غریبم» و «کار من با این چیزا درست نمی شه، باید یه فکر اساسی کنیم»!
5- افسردگی بعنوان بیماری
بالاخره افسردگی در بعضی از بیماران نه واکنش است، نه سوگ، نه مزاج و نه منش بلکه واقعاً یک بیماری است، همانگونه که «کم کاری تیروئید» ، «گلوکوم»، «بیماری کرون»، و «لوپوس»!
فردی که پیش از این «فاقد علائم افسردگی» بوده دچار علائمی می شود همچون احساس غم و یأس، بی حوصلگی، ناتوانی در لذت بردن از چیزهایی که قبلاً برایش لذت بخش بوده اند، خستگی و ضعف، اشکال در تمرکز و حافظه، اشکال در عملکردهای پایه بدنی همچون خواب، اشتها، میل جنسی و تحرک و انرژی، کم شدن اعتماد به نفس، بی علاقگی به زندگی، افکار مرگ و حتی اشتغال ذهنی با خودکشی.
گرچه ممکن است یک عامل ناخوشایند محیطی(stressor) در شروع بیماری نقش داشته باشد اما این عامل تنها همچون یک شعله ور کننده عمل می کند در واقع مثل این است که کسی را که کاملاً لب چاه بوده را هول داده باشد. پس اگر استرسور، فقط نقش تسریع کننده دارد پس عاملی اصلی چیست؟ به نظر می رسد شناخته ترین عامل، وجود زمینه ارثی است. لازم است بدانیم که افسردگی بعنوان بیماری هم الگوهای مختلفی دارد. فقط فهرست وار ذکر می کنم که این افسردگی می تواند الگوی دو قطبی داشته باشد (یعنی اینکه انتظار رخداد «مانیا» Mania که شکل متضادی با افسردگی دارد را نیز در بیمار داریم) و می تواند الگوی یک قطبی داشته باشد. الگوی دو قطبی شامل اختلال دو قطبی تیپ I ، II و III است و الگوی یک قطبی شامل اختلال افسردگی ماژور، اختلال افسردگی مینور، اختلال افسردگی راجعۀ گذرا، اختلال ملال پیش قاعدگی، افسردگی پس از زایمان، اختلال عاطفی فصلی و فرم های طبقه بندی نشده دیگر است. گاهی نیز «بیماری افسردگی» ثانوی به بیماری های دیگر (همچون پرکاری تیروئید، پارکینسون، مولتیپل اسکلروزیس، بدخیمی ها و ........) یا ثانوی به مصرف داروها (همچون کورتیکوستروئیدها، اینترفرون و .....) یا مواد (ترکیبات تریاک، الکل و ....) رخ می دهد .
در هر صورت، چه «بیماری افسردگی» یک قطبی باشد، چه دو قطبی؛ چه اولیه باشد و چه ثانوی به یک اختلال طبی یا دارو یا مواد، این «بیماری» یک مسأله طبی است و نیاز به اقدامات دارویی دارد. طبعاً موضوع درمان دارویی این بیماری از موضوع این مقاله خارج است. درمان روانشناختی در این بیماری به هیچوجه جایگزین درمان دارویی نیست بلکه دانش روانشناسی درمانگر باید صرف این شود که ارتباط پزشک بیمار (Rapport) با ثبات شود، همکاری بیمار با درمان دارویی
(compliance)
بیشتر گردد و بیمار آموزش صحیح و کاربردی راجع به سیر بیماریش پیدا کند و با اطمینان بخشی درمانگر، دوران انتظار بین شروع دارو و احساس بهبودی را امیدوارانه تر تحمّل نماید.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
قسمت هفتم (آخر)
تنها «تجربۀ درمان» می تواند #درمانگر را به این نقطه برساند که تشخیص دهد کجا لازم است با تأنی و مدارا پیش رود و کجا باید «ضربه بزند». #هرمان_هسه در داستان «محرم راز» در کتاب #سه_قصه به زیبایی این حقیقت را توصیف می کند که گروهی از انسان ها برای تغییر نیاز به «قاطعیت» دارند و برخی دیگر نیاز به «لطافت».
مرحله دوم درمان زمانی اتفاق می افتد که مراجع با «سناریویی» که تاکنون بازی کرده است آشنا می شود و در می یابد که مسئول تغییر دادن این نمایش خود اوست؛ در اینجا نقش درمانگر کمی تغییر می کند و به جای نقش اکتشافی (explorative) اولیه و رویکرد سقراطی (Socratic approach)، لازم است درمانگر در موضع طراح و کارگردان سناریوی جدید (Designer) قرار گیرد و روابط جدید مراجع را با جهان پیرامونش سازماندهی کند. گاهی لازم است برای خو کردن مراجع به نقش جدید، این نقش در فضای درمان تمرین شود، فرایندی که به آن playing Role می گوییم. اغلب لازم است که برای ایفای نقش جدید، به درمانجو تکالیفی را برای انجام در فواصل جلسات درمان «حکم» کنیم و به اجرای آنها پافشاری کنیم و از او گزارش بگیریم و هرگاه مراجع با خزیدن به «لاک ناتوانی» شانه از زیر تکالیف خالی می کند مجدداً به او کمک کنیم تا «ببیند» که این کار نیز شکلی است از بازی «ننه من غریبم» و «کار من با این چیزا درست نمی شه، باید یه فکر اساسی کنیم»!
5- افسردگی بعنوان بیماری
بالاخره افسردگی در بعضی از بیماران نه واکنش است، نه سوگ، نه مزاج و نه منش بلکه واقعاً یک بیماری است، همانگونه که «کم کاری تیروئید» ، «گلوکوم»، «بیماری کرون»، و «لوپوس»!
فردی که پیش از این «فاقد علائم افسردگی» بوده دچار علائمی می شود همچون احساس غم و یأس، بی حوصلگی، ناتوانی در لذت بردن از چیزهایی که قبلاً برایش لذت بخش بوده اند، خستگی و ضعف، اشکال در تمرکز و حافظه، اشکال در عملکردهای پایه بدنی همچون خواب، اشتها، میل جنسی و تحرک و انرژی، کم شدن اعتماد به نفس، بی علاقگی به زندگی، افکار مرگ و حتی اشتغال ذهنی با خودکشی.
گرچه ممکن است یک عامل ناخوشایند محیطی(stressor) در شروع بیماری نقش داشته باشد اما این عامل تنها همچون یک شعله ور کننده عمل می کند در واقع مثل این است که کسی را که کاملاً لب چاه بوده را هول داده باشد. پس اگر استرسور، فقط نقش تسریع کننده دارد پس عاملی اصلی چیست؟ به نظر می رسد شناخته ترین عامل، وجود زمینه ارثی است. لازم است بدانیم که افسردگی بعنوان بیماری هم الگوهای مختلفی دارد. فقط فهرست وار ذکر می کنم که این افسردگی می تواند الگوی دو قطبی داشته باشد (یعنی اینکه انتظار رخداد «مانیا» Mania که شکل متضادی با افسردگی دارد را نیز در بیمار داریم) و می تواند الگوی یک قطبی داشته باشد. الگوی دو قطبی شامل اختلال دو قطبی تیپ I ، II و III است و الگوی یک قطبی شامل اختلال افسردگی ماژور، اختلال افسردگی مینور، اختلال افسردگی راجعۀ گذرا، اختلال ملال پیش قاعدگی، افسردگی پس از زایمان، اختلال عاطفی فصلی و فرم های طبقه بندی نشده دیگر است. گاهی نیز «بیماری افسردگی» ثانوی به بیماری های دیگر (همچون پرکاری تیروئید، پارکینسون، مولتیپل اسکلروزیس، بدخیمی ها و ........) یا ثانوی به مصرف داروها (همچون کورتیکوستروئیدها، اینترفرون و .....) یا مواد (ترکیبات تریاک، الکل و ....) رخ می دهد .
در هر صورت، چه «بیماری افسردگی» یک قطبی باشد، چه دو قطبی؛ چه اولیه باشد و چه ثانوی به یک اختلال طبی یا دارو یا مواد، این «بیماری» یک مسأله طبی است و نیاز به اقدامات دارویی دارد. طبعاً موضوع درمان دارویی این بیماری از موضوع این مقاله خارج است. درمان روانشناختی در این بیماری به هیچوجه جایگزین درمان دارویی نیست بلکه دانش روانشناسی درمانگر باید صرف این شود که ارتباط پزشک بیمار (Rapport) با ثبات شود، همکاری بیمار با درمان دارویی
(compliance)
بیشتر گردد و بیمار آموزش صحیح و کاربردی راجع به سیر بیماریش پیدا کند و با اطمینان بخشی درمانگر، دوران انتظار بین شروع دارو و احساس بهبودی را امیدوارانه تر تحمّل نماید.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
با سلام خدمت استاد ارجمند جناب دکتر سرگلزایی و تشکر از مطالب بسیار مفید شما بزرگوار.
لطفاً در مورد " تفاوت و افتراق درد از افسردگی از دیدگاه روانپزشکی و فلسفه و الهیات " مطلبی بنویسید یا رفرنس معرفی بفرمایید. ممنون.
دستیار روانپزشکی
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
در چند روز اخیر مقاله ای با عنوان #افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا در کانال گذاشته شده است. در ادامه هم #فایل_صوتی کلاسی از من با عنوان #افسردگی_از_دیدگاه_زیستی_روانی_اجتماعی_معنوی که حدود ده سال پیش ارائه کرده ام در کانال گذاشته خواهد شد. امیدوارم پاسخ سؤالتان را در این مقاله و کلاس بیابید.
سبز باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
با سلام خدمت استاد ارجمند جناب دکتر سرگلزایی و تشکر از مطالب بسیار مفید شما بزرگوار.
لطفاً در مورد " تفاوت و افتراق درد از افسردگی از دیدگاه روانپزشکی و فلسفه و الهیات " مطلبی بنویسید یا رفرنس معرفی بفرمایید. ممنون.
دستیار روانپزشکی
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
در چند روز اخیر مقاله ای با عنوان #افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا در کانال گذاشته شده است. در ادامه هم #فایل_صوتی کلاسی از من با عنوان #افسردگی_از_دیدگاه_زیستی_روانی_اجتماعی_معنوی که حدود ده سال پیش ارائه کرده ام در کانال گذاشته خواهد شد. امیدوارم پاسخ سؤالتان را در این مقاله و کلاس بیابید.
سبز باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
سلام و عرض احترام خدمت استاد ارجمند جناب اقاى دكتر سرگلزايى عزيز
پيشاپيش بابت مطالب مفيدى كه در كانال تلگرامتان به اشتراك ميذاريد بسيار سپاسگزارم.
بنده ٢٣ سال دارم و پسر اخر خانواده هستم.
١ برادر و ٢ خواهر بزرگتر از خودم دارم.
مشكل بنده این است كه به طور دوره اى هر از گاهى احساس پوچى و بى معنايى در زندگى ميكنم.
گاهى احساس ميكنم كه چيزى مثل سابق خوشحالم نميكنه.
در زندگى ام احساس سر در گمى ميكنم
چيزهايى كه در زندگى دارم خوشحالم نميكنه
از شما استاد گرامى خواهشمندم كه بنده رو راهنمايى كنيد.
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
حالات ناخوشایند ذهنی مثل احساس سردرگمی، پوچی و بی معنایی می توانند دلیل زیستی (طبّی) داشته باشند، دلیل روان شناختی (نگرشی) داشته باشند یا دلیل اجتماعی (موقعیّتی). بسته به این که کدام دسته از دلایل ایجاد کنندهٔ احوال ناخوشایند ما باشند نوع مداخلهٔ مورد نیاز هم متفاوت خواهد بود.
در مقالهٔ #افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا و در #فایل_صوتی کلاس #افسردگی_از_دیدگاه_زیستی_روانی_اجتماعی_معنوی به طور مفصّل به این موضوع پرداخته ام.
ممنونم که نوشته هایم را می خوانید.
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
سلام و عرض احترام خدمت استاد ارجمند جناب اقاى دكتر سرگلزايى عزيز
پيشاپيش بابت مطالب مفيدى كه در كانال تلگرامتان به اشتراك ميذاريد بسيار سپاسگزارم.
بنده ٢٣ سال دارم و پسر اخر خانواده هستم.
١ برادر و ٢ خواهر بزرگتر از خودم دارم.
مشكل بنده این است كه به طور دوره اى هر از گاهى احساس پوچى و بى معنايى در زندگى ميكنم.
گاهى احساس ميكنم كه چيزى مثل سابق خوشحالم نميكنه.
در زندگى ام احساس سر در گمى ميكنم
چيزهايى كه در زندگى دارم خوشحالم نميكنه
از شما استاد گرامى خواهشمندم كه بنده رو راهنمايى كنيد.
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
حالات ناخوشایند ذهنی مثل احساس سردرگمی، پوچی و بی معنایی می توانند دلیل زیستی (طبّی) داشته باشند، دلیل روان شناختی (نگرشی) داشته باشند یا دلیل اجتماعی (موقعیّتی). بسته به این که کدام دسته از دلایل ایجاد کنندهٔ احوال ناخوشایند ما باشند نوع مداخلهٔ مورد نیاز هم متفاوت خواهد بود.
در مقالهٔ #افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا و در #فایل_صوتی کلاس #افسردگی_از_دیدگاه_زیستی_روانی_اجتماعی_معنوی به طور مفصّل به این موضوع پرداخته ام.
ممنونم که نوشته هایم را می خوانید.
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
سلام
تقریبا چهار ماه است که با شما از طریق اینترنت اشنا شدم و مطالب شما را میخوانم و گوش میدهم از شما بسیار اموختم از این بابت بسیار سپاسگزارم.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب در مورد #بتهوون مطالبی را گفتید که برای من سوالاتی را ایجاد کرد؛
اشاره کردید که در سایتی گفتگویی بین دو پزشک را خواندید.
پزشک اول میپرسد که اگر زنی حامله به تو مراجعه کند که رختشور است و شوهرش مبتلا به سفلیس باشد و ۵ فرزند عقبمانده و بیمار داشته باشد به او چه میگویی؟
پزشک دوم پیشنهاد سقط جنین میدهد.
پزشک اول میگوید در این صورت تو دنیا را از وجود بتهوون محروم میکردی.
داستان بسیار تاثیرگذار و تکان دهندهای بود اما من شک کردم و با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم که بتهوون فرزند اول مادرش بوده فرزندان قبلی مادرش فوت کرده بودند. شغل او کار در آشپزخانه یک قصر بوده و هیچ کدام از فرزندانش عقبمانده، کر یا... نبودند حزییات را در #لینک1 میتوانید بخوانید.
داستانی که نقل کردید افسانهای است که توسط کاتولیکی به نام موریس مارینگ برای مخالفت با سقط جنین ساخته شده است و تا کنون توسط افرادی همچون ریچارد داوکینز و پیتر مداور نقد شده است.
داوکینز نهایت حماقت در این داستان را تنها دلیل برای ایراد یک اتهام نادرست و دزدیدن حق حیات یک انسان توسط سقط جنین میداند و سپس به دروغ بودن قسمتهای مختلف ان اشاره میکند.
پیتر مداور هم به سست بودن نتیجهگیری در این داستان اشاره میکند و میگوید حتی اگر فرض کنیم ارتباطی بین یک پدر مبتلا به سفلیس و تولد نابغهای موسیقی در جهان وجود دارد در این صورت دنیا بیشتر توسط جلوگیری از بارداری از داشتن بتهوون محروم میشود تا سقط جنین.
جزییات بحثهای پیرامون این افسانه را میتوانید از طریق #لینک2 مطالعه کنید.
چرا شما در این داستان شک نکردید و در کلاس نقلش کردید؟
ایا روایتهای تاریخی را نبایستی از چند منبع مختلف و موثق بررسی کرد؟
شما بر چه اساسی به منابعی که میخوانید اعتماد میکنید؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
از تذکر شما سپاسگزارم
در این زمینه بی دقتی کرده ام
تذکرتان را در کانال به اشتراک خواهم گذاشت.
#لینک1 :
http://www.classicfm.com/composers/beethoven/guides/maria-magdalena-beethoven-mother/
#لینک2 :
https://rationalwiki.org/wiki/Great_Beethoven_fallacy
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
سلام
تقریبا چهار ماه است که با شما از طریق اینترنت اشنا شدم و مطالب شما را میخوانم و گوش میدهم از شما بسیار اموختم از این بابت بسیار سپاسگزارم.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب در مورد #بتهوون مطالبی را گفتید که برای من سوالاتی را ایجاد کرد؛
اشاره کردید که در سایتی گفتگویی بین دو پزشک را خواندید.
پزشک اول میپرسد که اگر زنی حامله به تو مراجعه کند که رختشور است و شوهرش مبتلا به سفلیس باشد و ۵ فرزند عقبمانده و بیمار داشته باشد به او چه میگویی؟
پزشک دوم پیشنهاد سقط جنین میدهد.
پزشک اول میگوید در این صورت تو دنیا را از وجود بتهوون محروم میکردی.
داستان بسیار تاثیرگذار و تکان دهندهای بود اما من شک کردم و با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم که بتهوون فرزند اول مادرش بوده فرزندان قبلی مادرش فوت کرده بودند. شغل او کار در آشپزخانه یک قصر بوده و هیچ کدام از فرزندانش عقبمانده، کر یا... نبودند حزییات را در #لینک1 میتوانید بخوانید.
داستانی که نقل کردید افسانهای است که توسط کاتولیکی به نام موریس مارینگ برای مخالفت با سقط جنین ساخته شده است و تا کنون توسط افرادی همچون ریچارد داوکینز و پیتر مداور نقد شده است.
داوکینز نهایت حماقت در این داستان را تنها دلیل برای ایراد یک اتهام نادرست و دزدیدن حق حیات یک انسان توسط سقط جنین میداند و سپس به دروغ بودن قسمتهای مختلف ان اشاره میکند.
پیتر مداور هم به سست بودن نتیجهگیری در این داستان اشاره میکند و میگوید حتی اگر فرض کنیم ارتباطی بین یک پدر مبتلا به سفلیس و تولد نابغهای موسیقی در جهان وجود دارد در این صورت دنیا بیشتر توسط جلوگیری از بارداری از داشتن بتهوون محروم میشود تا سقط جنین.
جزییات بحثهای پیرامون این افسانه را میتوانید از طریق #لینک2 مطالعه کنید.
چرا شما در این داستان شک نکردید و در کلاس نقلش کردید؟
ایا روایتهای تاریخی را نبایستی از چند منبع مختلف و موثق بررسی کرد؟
شما بر چه اساسی به منابعی که میخوانید اعتماد میکنید؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
از تذکر شما سپاسگزارم
در این زمینه بی دقتی کرده ام
تذکرتان را در کانال به اشتراک خواهم گذاشت.
#لینک1 :
http://www.classicfm.com/composers/beethoven/guides/maria-magdalena-beethoven-mother/
#لینک2 :
https://rationalwiki.org/wiki/Great_Beethoven_fallacy
T.me/drsargolzaei
Classic FM
Maria Magdalena van Beethoven (1746-87) Beethoven's mother
Maria Magdalena Keverich was the daughter of Heinrich Keverich, chief overseer of the kitchen at the palace of the Elector of Trèves at Ehrenbreitstein.
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
سلام
خیلی ممنونم بابت مطالبی که به صورت کتاب، مقاله و فایل صوتی منتشر میکنید.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب توضیح دادید که انسان گرسنه ساختار است. و مثالهای متعددی از مراجعینی زدید که با تغییر ساختار فکری احساس متفاوتی را تجربه کردند.
ایا درست است که نتیجه بگیریم کسی همانند #ویکتور_فرانکل در #اشویتس معنا را در زندگی پیدا نمیکند بلکه معنا را با ساختار فکری که انتخاب میکند میسازد؟
بنابراین آیا مفاهیم انتزاعی همچون معنا، پوچی، خوشبختی، بدبختی و ... صرفا تعابیری ذهنی نیستند که انسان با توجه به ساختار فکری که خود انتخاب کرده برای خود میسازد؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
طرفداران اصالت تجربه (empiricism) با شما موافقند که این مفاهیم انتزاعی مخلوق «تفکّر زبانی» انسان هستند که به گفتهٔ #جان_استوارت میل از طریق «شیمی ذهن» انبوهی از مفاهیم انتزاعی را خلق می کند بدون این که هیچ متناظری در دنیای بیرون داشته باشند. ولی طرفداران اصالت خِرَد (rationalism) همچون #رنه_دکارت باور دارند که این مفاهیم انتزاعی متناظری در جهان فراحسّی و فرامادّی دارند که «عقل محض» یا intuition ما قادر به «کشف» آنهاست. بنده در مقالهٔ #ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها به موضوع زبان و ذهن پرداخته ام. خلاصهٔ نظرات و نقدهای این دو گروه را می توانید در کتاب #تاریخ_روانشناسی_هرگنهان- ترجمهٔ یحیی سید محمّدی- انتشارت ارسباران بخوانید.
شادکام باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
سلام
خیلی ممنونم بابت مطالبی که به صورت کتاب، مقاله و فایل صوتی منتشر میکنید.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب توضیح دادید که انسان گرسنه ساختار است. و مثالهای متعددی از مراجعینی زدید که با تغییر ساختار فکری احساس متفاوتی را تجربه کردند.
ایا درست است که نتیجه بگیریم کسی همانند #ویکتور_فرانکل در #اشویتس معنا را در زندگی پیدا نمیکند بلکه معنا را با ساختار فکری که انتخاب میکند میسازد؟
بنابراین آیا مفاهیم انتزاعی همچون معنا، پوچی، خوشبختی، بدبختی و ... صرفا تعابیری ذهنی نیستند که انسان با توجه به ساختار فکری که خود انتخاب کرده برای خود میسازد؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
طرفداران اصالت تجربه (empiricism) با شما موافقند که این مفاهیم انتزاعی مخلوق «تفکّر زبانی» انسان هستند که به گفتهٔ #جان_استوارت میل از طریق «شیمی ذهن» انبوهی از مفاهیم انتزاعی را خلق می کند بدون این که هیچ متناظری در دنیای بیرون داشته باشند. ولی طرفداران اصالت خِرَد (rationalism) همچون #رنه_دکارت باور دارند که این مفاهیم انتزاعی متناظری در جهان فراحسّی و فرامادّی دارند که «عقل محض» یا intuition ما قادر به «کشف» آنهاست. بنده در مقالهٔ #ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها به موضوع زبان و ذهن پرداخته ام. خلاصهٔ نظرات و نقدهای این دو گروه را می توانید در کتاب #تاریخ_روانشناسی_هرگنهان- ترجمهٔ یحیی سید محمّدی- انتشارت ارسباران بخوانید.
شادکام باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
پرسش و پاسخ
#پرسش_و_پاسخ
#افسردگی_و_شرطی_سازی
❓پرسش:
سلام آقای دکتر با تشکر از توجهتون. من تمام وُیسهای شما مربوط به افسردگی رو گوش کردم. میخواستم بپرسم شرطیشدگی هم باعث افسردگی میشه؟ و اگر جواب مثبت است. آیا شرطیشدگی و متعاقب آن افسردگی ناشی از آن درمان دارد؟
✅ پاسخ #دکترسرگلزایی:
با سلام و احترام
خیر، شرطیسازی کلاسیک و شرطیسازی عامل نمیتوانند به تنهایی فرایند شکلگیری اختلال افسردگی باشند،
از منظر رفتارگرایی «درماندگی آموختهشده» و «همانندسازی اجتماعی» می توانند موجب اختلال افسردهخویی شوند که در سمینار «افسردگی، یک کلمه، چند معنا» در مرکز مشاورهٔ آرامینتا راجع به آن صحبت کردهام.
فایل های صوتی و اسلایدهای این کلاس را میتوانید از این مرکز خریداری نمایید.
تلفن های این مرکز ۲۲۱۱۵۱۷۹ و ۸۸۶۸۷۱۲۶ هستند.
سبز باشید.
#پرسش_و_پاسخ
#افسردگی_و_شرطی_سازی
❓پرسش:
سلام آقای دکتر با تشکر از توجهتون. من تمام وُیسهای شما مربوط به افسردگی رو گوش کردم. میخواستم بپرسم شرطیشدگی هم باعث افسردگی میشه؟ و اگر جواب مثبت است. آیا شرطیشدگی و متعاقب آن افسردگی ناشی از آن درمان دارد؟
✅ پاسخ #دکترسرگلزایی:
با سلام و احترام
خیر، شرطیسازی کلاسیک و شرطیسازی عامل نمیتوانند به تنهایی فرایند شکلگیری اختلال افسردگی باشند،
از منظر رفتارگرایی «درماندگی آموختهشده» و «همانندسازی اجتماعی» می توانند موجب اختلال افسردهخویی شوند که در سمینار «افسردگی، یک کلمه، چند معنا» در مرکز مشاورهٔ آرامینتا راجع به آن صحبت کردهام.
فایل های صوتی و اسلایدهای این کلاس را میتوانید از این مرکز خریداری نمایید.
تلفن های این مرکز ۲۲۱۱۵۱۷۹ و ۸۸۶۸۷۱۲۶ هستند.
سبز باشید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کلاس_آنلاین
#افسردگی
"توضیحات صوتی دکتر سرگلزایی در رابطه با کارگاه افسردگی، یک کلمه چند معنا"
@drsargolzaei
#افسردگی
"توضیحات صوتی دکتر سرگلزایی در رابطه با کارگاه افسردگی، یک کلمه چند معنا"
@drsargolzaei
#فایل_صوتی
#افسردگی و #اضطراب
برای استفاده از فایلهای صوتی کلاس افسردگی و اضطراب دکتر سرگلزایی میتوانید به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه فرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#دکتر_سرگلزایی
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#افسردگی و #اضطراب
برای استفاده از فایلهای صوتی کلاس افسردگی و اضطراب دکتر سرگلزایی میتوانید به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه فرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#دکتر_سرگلزایی
#drsargolzaei
@drsargolzaei
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
YouTube
درمان دارویی افسردگی در سالمندان
درمان دارویی افسردگی در سالمندی: چرا درمان افسردگی در سالمندان نیاز به تجربه، مهارت و تخصص بیشتری دارد؟ دلایل مختلفی برای این پرسش وجود دارد، یکی از این دلایل این است که سالمندان معمولا کسالتها و بیماریهای جسمانی متعددی دارند و وقتی دارویی برای یک سالمند…