دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.88K photos
112 videos
174 files
3.37K links
Download Telegram
🔹 تهیه از انتشارات طرحواره
🔹 تلفن سفارش کتاب: ۰۲۵۳۷۷۳۷۷۸۸
🔹 واتساپ: ۰۰۹۸۹۱۲۶۵۱۶۹۳۲
🔹 ارتباط مستقیم با مدیر انتشارات/واتساپ:

+989125520882

@drsargolzaei
🌀 لایو اینستاگرامی تحلیل فیلم سینمایی کلاغ

🔹 جمعه هشتم دسامبر ۲۰۲۳= ۱۷ آذرماه ۱۴۰۲
ساعت ۸ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۷ به وقت پاریس
ساعت ۱۹:۳۰ به وقت تهران

موضوع: تحلیل فیلم سینمایی کلاغ
(بهرام بیضایی-۱۳۵۶)

گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی و
جناب شهرام علیدی(سینماگر)

🔴 تحلیل روانشناختی محتوا:
محور کلیدی فیلم کلاغ، بحران هویّت، ملال وجودی، احساس پوچی و نیز نحوهٔ ٔکنار آمدن انسان‌ها با این خلاء، پوچی و ملال است.
به بهانه‌ی تحلیل فیلم کلاغ به موضوع انواع مواجهه با بحران هویت و انواع مواجهه با ملال می‌پردازیم.

🔴 تحلیل سینمایی:
* بیضایی و سینمایش: امضای پنهان بیضایی کجاست؟
* آنالیز ساختار روایی سناریو و میزانس بهرام بیضایی در فیلم کلاغ
* تجزیهٔ کاراکترها، تجزیهٔ عناصر بصری و در‌آمیختگی با گرامر سینمایی روایی
رابطهٔ دکوپاز و ریتم در فیلم کلاغ و نور و لوکیشن
* آنالیز صدا در روایت فیلم
و یک سوال در کشف یک نکته در فیلم

لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحه‌ی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:

https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==


@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
کتاب ما دوباره سبز می‌شویم ۶
دکتر محمدرضا سرگلزایی
مجلس ششم:
که در خونِ خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده طوفان…




#فایلـصوتی
@drsargolzaei
درسگفتارهای:
حکومت ایران: زیست‌سیاست و روان‌سیاست

🔹 نشست نخست: زیست‎سیاست چیست؟
🔹 نشست دوم: مرز بین زیست‎سیاست علمی-عقلانی و زیست‎سیاست مذهبی-ایدئولوژیک
🔹 نشست سوم: سیاست‌های جمعیتی رژیم حاکم بر ایران

🔹 تاريخ: جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
ساعت ۲۱:۳۰ به وقت تهران
جمعه هشتم دسامبر ۲۰۲۳
ساعت ۱۰ صبح به وقت ونکوور


🔹 گفت‌و‌گوی دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک با دکتر کیارش آرامش - متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق در مراقبت‌های سلامت

لینک لایو:
https://instagram.com/prefrontal.club?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==

#زیست_سیاست
#روان_سیاست
#سیاست
#سیاست_جمعیتی
#باشگاه_پریفرونتال
#باشگاه_پره‌فرونتال
#باشگاه_پره_فرونتال
#prefrontalclub
@prefrontalclub
@drsargolzaei
@kiaaramesh
🌀 برنامه‌های آموزشی دکتر سرگلزایی
در هفته‌های باقیمانده‌ی آذرماه ۱۴۰۲



🔹 جمعه هشتم دسامبر= ۱۷ آذرماه
ساعت ۸ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۷ به وقت پاریس
ساعت ۱۹:۳۰ به وقت تهران

موضوع: تحلیل فیلم سینمایی کلاغ
(بهرام بیضایی-۱۳۵۶)


گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی و
جناب شهرام علیدی(سینماگر)

لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحه‌ی اینستاگرام شهرام علیدی به آدرس:
https://instagram.com/shahramalidi?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==

🔹 جمعه هشتم دسامبر= ۱۷ آذرماه
ساعت ۱۰ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۳ به وقت پیتزبورگ
ساعت ۲۱:۳۰ به وقت تهران

نشست سوم گفتگو راجع به زیست‎سیاست؛ با موضوع: سیاست‌های جمعیتی رژیم حاکم بر ایران


گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی با جناب دکتر کیارش آرامش (متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق در مراقبت‌های بهداشتی درمانی)

لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحه‌ی اینستاگرام باشگاه پره‌فرونتال به آدرس:
https://instagram.com/prefrontal.club?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==

🔹 جمعه هشتم دسامبر= ۱۷ آذر
ساعت ۱۷ به‌ وقت ونکوور

نشست سوم از سلسله نشست‌های ماهیانه‌ی همداستان با مثنوی با موضوع: دین و سیاست

حضوری در محل مرکز مشاوره‌ی روان‌پویای ونکوور
آنلاین از طریق زوم و آفلاین از طریق تلگرام
ثبت‌نام از طریق تماس با واتساپ روان‌پویا:
+16047191084

🔹 جمعه ۱۵ دسامبر= ۲۴ آذرماه
ساعت ۹ صبح به وقت ونکوور
ساعت ۱۲ ظهر به وقت تورنتو
ساعت ۲۰:۳۰ به وقت تهران

موضوع: استرس و تأثیر آن بر سلامت

گفتگوی دکتر محمدرضا سرگلزایی و دکتر حسین عبداللهی ثانی (روانپزشک و روان‌درمانگر در تورنتو)

به میزبانی صفحه‌ی اینستاگرام دکتر ثانی به آدرس:
https://instagram.com/sanitherapy?utm_source=qr&igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==

🔹 توضیح: لایوها در صفحات میزبان ذخیره خواهند شد و فایل‌های صوتی لایوها در کانال تلگرامی پادکست‌های دکتر سرگلزایی و صفحات تلگرامی میزبان‌ها منتشر خواهند شد.

🔹 لطفا به اشتراک بگذارید.

@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
روی صندلی می‌نشینم
دنیا را می‌گردم
تلویزیونم را خاموش می‌کنم
وقت گریه کردن است

.
.



رودولف رینالدی
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
سندروم گروه اندیشی

فاطمه علمدار

لیندون جانسون،سه شنبه ها با گروهی نهار میخورد و همانجا درمورد جنگ ویتنام تصمیمگیری میکردند.اروینگ جنسن که در1982نظریه گروه اندیشی(groupthink)را مطرح کرد،نهارهای سه شنبه جانسون را هم مثال زد.دورهمیِ آدمهای همفکری که حواسشان بود لذت هماهنگی و همدلی گروه رو مخدوش نکنند و بگذارند جانسون از این شبه مشورت و احساس دموکرات بودنِ توام با رهبری مقتدرانه لذت ببرد و خودشان هم از عضو یک «ما»ی منسجم و همدل و تاییدکننده بودن سر ذوق بیایند و خب موفق شدند طی 5سال،کشته های آمریکا در جنگ را از16هزارنفر به550هزار نفر برسانند!

پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که آدمها،همان وقتی گرفتارش میشوندکه فکر میکنند خودرأی نیستند و خیلی به تصمیمگیری جمعی مقیدند و برای همین جمعِ به شدت گزینش شده ای از همفکرانشان را دور هم جمع میکنند و نظرشان را میگویند و اجازه میدهند که آنها هم نظر موافقشان را اعلام کنند و استدلال بیاورند که چرا این ایده عالیست!بعید نیست که این مشاوران مورد وثوق و دلسوز،درون خودشان متفاوت فکر کنند و حتی مخالف نظر رئیس جلسه باشند،ولی همه میدانند که اگر بخواهند ساز مخالف بزنند،صفا و صمیمت گروه از بین میرود و اگر پافشاری کنند،نیش و کنایه و تمسخر در انتظارشان است و شاید از قطار گروه پیاده شوند و دیگر طرف مشورت قرارنگیرند و حتی تبدیل شوند به خوارج و منافق!آدمها در دام گروه اندیشی،خودشان را سانسور میکنند ولی طی مکانیسم پیچیده ای از خودفریبی،خودسانسوریشان را زیرکانه و ایثارگرایانه و در راستای منافع مردم تعریف میکنند،چون معتقدند حضور همچو منی در این جلسات لازم است!

پیامد ناگزیر گروه اندیشیِ تصمیمگیران،فاصله گرفتنشان از دنیای واقعی زندگی مردمیست که قرار است زندگیشان از تصمیمات آنها متاثر شود.مثلا تصمیمگیران درون خودشان به این نتیجه میرسند که گروهی از شهروندان باید«سبزپوش»شوند و این سبزپوشی به نفع خود آنها،خانواده هایشان،همه شهروندان دیگر و حتی جهانیان است.تصمیمگیران همدیگر را تایید میکنند و تصمیم میگیرند«آبی پوشان»را مجرم اعلام کنند.در زندگی واقعی ولی مردم نمیفهمند چرا آبی پوشانی که تا دیروز معمولی کنار هم زندگی میکردند،از امروز مجرمند و باید آنها را ترسناک و مخل امنیت ببینند.تصمیمگیران در اتاق فکرهایشان به این نتیجه میرسند که مردم ناآگاه نیاز به فرهنگسازی دارند و همدیگر را تایید میکنند!از بنرهای شهری گرفته تا کتابهای درسی و جشن و عزا پر میشود از آموزشهای مستقیم و غیرمستقیم در مورد خطرات آبی پوشان و به مردم میگویند که اگر آنها را در رستورانها و کافه ها و مغازه ها و مطبهایتان راه بدهید جریمه میشوید.تعداد آبی پوشان ولی روز به روز بیشتر میشود.تصمیمگیران فکر میکنند در نبود مردمِ آگاهی که با مداخلاتشان شهر را برای آبی پوشان ناامن کنند،مجبورند خودشان از مداخلات نظامی و قضایی استفاده کنند تا جلوی عادی شدن آبی پوشی را بگیرند.چون آبی پوشی دیگر آنقدر عادی شده که راز شرم آور اغلب اعضای گروههای تصمیمگیر همفکر،پنهان کردن عزیزان آبی پوش خودشان است!خود آنهایی که دارند قوانین مبارزه با آبی پوشان را سختگیرانه تر میکنند!

پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که درحالیکه تک تک افرادِ گروه به تنهایی میفهمند که تصمیم گروه اشتباه است،ولی در جمع برای تاییدش دلیل تراشی میکنند و هیچکس نمیخواهد بشود آن پسرکی که فریاد میزد شاه لخت است و یاران را از نشئگی حسِ"ما درست فکر میکنیم ولی بقیه نمیفهمند"خارج کند.جنسن البته میگوید این حجم از تداوم تصمیمیگریهای واضحا اشتباه در گروههای خالص،از عهده خودسانسورگران محافظه کار به تنهایی برنمیاید،بلکه نیازمند اعضاییست که داوطلبانه نقش محافظان ذهن را برعهده بگیرند و با خلاقیت هرچه تمامتر پیامدها و نتایج تصمیمگیریها را طوری بازتعریف کنند که نبوغ آمیز جلوه کند.محافظان ذهن،تلاش میکنند با هرچه غبارآلوده تر کردن فضا و مشوش تر کردن افکار عمومی،تشخیص فواید و مضرات تصمیمها را برای مردم دشوارتر کنند و با ایجاد جو متشنجی از تمسخر و تحقیرِ مخالفان،امکان گفتگوی منطقی و مستدل درمورد فرایند تصمیمگیری و نتایج آن را سلب کنند و به این ترتیب خیال رئیس جلسه و همراهان را آسوده کنند که در شهر هیچ خبری نیست و همه راضی هستند.
همانطور که برف سرد است و آتش داغ،همه حلقه های خالص سازی شده ای که هیچ ایده مخالفی لذت یکدستیشان را مشوش نمیکند،لاجرم دچار توهماتی میشوند که بدون اینکه خودشان بفهمند،بی وقارشان میکند.وقتی کار خالصسازی به جایی رسید که کودکان در کوچه و خیابان به آنها و لختی شان خندیدند ولی خودشان آنقدر غرق در لذت تایید همفکران بودند که حتی متوجه رقت انگیزی توجیهاتشان نشدند،گروه در سرازیری مرگ افتاده است.

@fsalamdar
برای ۱۷ آذر.

فاطمه علمدار


اپیزود اول:

حالا دیگر ۴۹سالش است.سال۱۳۹۲ که بازداشت شد،فقط یکی از اتهامات #بابک_زنجانی این بود که ۹هزار میلیارد به وزارت نفت بدهکار بود.۲سال بعد به اعدام محکوم شد.حالا دیگر۸سال شده که حکم اعدام هی به او ابلاغ میشود،آخرین بارش۲۷ تیر همین امسال بود.۴ماه و ۲۰ روز قبل.شوخی که نیست.برای اعدام دیر نمیشود ولی وقتی کسی اعدام شد دیگر هرگز نمیتوان زنده اش کرد.اعدام بی بازگشت است.در کار بی بازگشت نباید عجله کرد.در هرکاری که شائبه مخدوش شدن اعتماد مردم به دستگاه قضا را دارد نباید عجله کرد.دستگاه قضای مستقل چشم اسفندیار است و پاشنه آشیل.

اپیزود دوم:

حالا دیگر ۳۶سالش است.سال۱۴۰۰،بعد از اینکه دخترانی توانستند از #کیوان_امام_وردی حرف بزنند و تجاوزهای ترسناکش را علنی کنند و ۵نفر حتی در قالب شاکی خصوصی وکیل گرفتند،اماموردی بازداشت شد و خودش هم اتهاماتش را پذیرفت و گفت سادیسم دارم.یک سال طول کشید تا دادگاه به این تشخیص رسید که او مفسد فی الارض است و باید اعدام شود.یک سال دیگر طول کشید تا دادگاهِ دیگری از اتهام فساد فی الارض تبرئه اش کرد.هنوز زندانیست و هنوز دیدگاه‌هایش ادامه دارد.شوخی که نیست.برای اعدام دیر نمیشود ولی وقتی کسی اعدام شد دیگر هرگز نمیتوان زنده اش کرد.اعدام بی بازگشت است.در کار بی بازگشت نباید عجله کرد.در هرکاری که شائبه مخدوش شدن اعتماد مردم به دستگاه قضا را دارد نباید عجله کرد.دستگاه قضای مستقل،چشم اسفندیار است و پاشنه آشیل.


اپیزود سوم:

۲۲سالش بود.۹روز از مرگ دختری ۲۲ساله در بازداشت گشت ارشاد می‌گذشت و جامعه متلاطم بود.ماهها بود که اخبار گشت ارشاد باعث اعتراض میشد و همه میدانستند ادامه این روند خطرناک است و عاقبت خوبی ندارد.همه کشور شلوغ بود.میگویند او خیابان ستارخان را بست و ماموری را با چاقو مجروح کرد و بازداشت شد.۳مهر بود.۳۷روز بعد دادگاهش تشکیل شد و به او حکم اعدام دادند.۱۰آبان بود.کسی باور نمی‌کرد به جرم بستن خیابان در جریان اعتراضات کشوری و مجروح کردن یک مامور واقعا اعدامش کنند.حافظه جامعه پر از حکم اعدامهای اجرا نشده بود.۳۷روز بعد ولی زنی در خیابان فریاد می‌زد #آی_محسن و ما فهمیدیم اعدامش کردند.۱۷ آذر بود.از ارتکاب جرم تا اجرای مجازاتش،۲ماه و ۲هفته بیشتر طول نکشید.اولین معترضی که اعدام شد پسر۲۲ساله ای بود که نه تجاوز کرده بود و نه اختلاس و نه قتل.نه به جایی وصل بود و نه از کسی پول گرفته بود.

شوخی بود انگار.برای اعدام دیر می‌شد انگار. #محسن_شکاری دیگر هرگز زنده نمیشود.قبر شده است.مادری ضجه میزد آی محسن و حقوقدانانی در مورد درستی یا نادرستی این حکمِ اجرا شده حرف میزدند و از چشم اسفندیار داشت خون میریخت.خون میریزد.محسن ۲۲ساله ماند.
🌀 «امروز با مولانا»

در شب وفات مولانا مشهور به «شب عرس» به سراغ میراث ناب این شاعر عشق و اندیشه خواهیم رفت تا از گنجینه حکمت او برای زندگی امروزمان،‌ بهره بگیریم.

دکتر محمدرضا سرگلزایی، نویسنده‌ی کتاب «کوزه‌ای از آب بحر»، از هنر قصه‌گویی مولوی خواهد گفت و ساسان حبیب‌وند، نویسنده‌ی «از نگاه مولوی» درمان‌گری مولوی را شرح خواهد داد.

در ادامه، هر یک از این دو نویسنده، اثر خود را به علاقمندان معرفی خواهد کرد.

در این شب خاص و خاطره‌انگیز با ما باشید.

🔹 تهیه کتاب «کوزه‌ای از آب بحر»:
نشر بهار سبز
۰۲۱- ۲۲۶۲۲۹۰۱

🔹 تهیه کتاب «از نگاه مولوی»:
نشر طرح‌واره:
۰۲۵ ۳۷۷۳۷۷ ۸۸
واتس‌اپ:
۰۹۱۲۶۵۱۶۹۳۲

@drsargolzaei
@sasanhabibvand
🔹 فایل صوتی تحليل فيلم کلاغ در كانال پادکست دکتر سرگلزایی قرار گرفت. لینک فایل:
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1086


لایو اینستاگرامی به میزبانی صفحه‌ی اینستاگرام شهرام علیدی در آدرس زیر برگزار شد:
https://www.instagram.com/p/C0mbfx7q9wX/?utm_source=ig_web_copy_link&igshid=MzRlODBiNWFlZA==

@drsargolzaei
@drsargolzaeipodcast
@Eyeswise
🟢 فایل صوتی سومین نشست از سلسله گفتگوهای زیست‎سیاست و روان‌سیاست در کانال تلگرامی باشگاه پره‌فرونتال قرار گرفت:
https://t.me/prefrontalclub/77

موضوع: سیاست‌های جمعیتی رژیم حاکم بر ایران

دکتر محمدرضا سرگلزایی
و دکتر کیارش آرامش (متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی)

تاريخ: ۱۷ آذر ۱۴۰۲
۸ دسامبر ۲۰۲۳

لایو
اینستاگرام به میزبانی صفحه‌ی پریفرونتال کلاب در لینک زیر برگزار شد:
https://www.instagram.com/reel/C0mmhHbvZik/?utm_source=ig_web_copy_link&igshid=MzRlODBiNWFlZA==

#فایل_صوتی
#روانـسیاست
#زیست_سیاست
#دین_سیاست
@drsargolzaei
@kiaaramesh
@prefrontalclub
Forwarded from Cafe sz
وقتی که کوچک بودیم مادربزرگ برای ما، برای من و طاهر، قصه‌ی شاهزاده‌ای را تعریف می‌کرد به اسم سیاوش. شبهایی که هوا خراب می‌شد و رگبار گلوله‌ها سقف را سوراخ می‌کرد، مادربزرگ ما را به زیرزمین می‌برد و برایمان قصه‌ی سیاوش را می‌گفت. سیاوش شاهزاده‌ای بود که به ناحق کشته شد و خونش به زمین ریخت. مادربزرگ می‌گفت که از خون سیاوش گیاهی روی زمین رویید که برای همیشه یاد آدم‌ها بماند که خون بی‌گناهی را روی زمین ریختند. حالا من خیال می‌کنم باید قصه‌ام را به خونم بگویم، تا اگر گیاهی از من سبز شد بشود روی برگهایش قصه‌ی ما، من و طاهر را، خواند.
راستش من هنوز به دنیا نیامده بودم که باد ابرهای گلوله را به شهر ما آورد. وقتی گلوله‌ها به شهر ما آمدند مادرم هم سن و سال الان من بود و روزهای پیش از گلوله را هنوز به خاطر دارد. عکسی از آن روزها را لای کتابی نگه داشته است و گاهی یواشکی، وقتی خیال می‌کند همه‌ی ما خوابیم آن را از لای کتاب بیرون می‌آورد و نگاه می‌کند. یکبار که خانه نبود با برادرم طاهر به سراغ آن کتاب رفتیم و عکس را تماشا کردیم. دختر توی آن عکس هیچ شبیه مادرم نبود. کار مسخره‌ای با صورتش کرده بود که آدم خوشش می‌آمد اما معنای آن را نمی‌فهمیدیم. انگار گونه‌ها و لبش را بالا برده و چشم‌هایش را تنگ کرده بود. گوشه‌ی پلک‌هایش پر از چین و چروک شده بود اما انگار احساس پیری نمی‌کرد. بعدها مادربزرگمان به ما گفت:«مادرتان در آن عکس می‌خندید.»
لباس‌های مادرمان هم با الانش فرق داشت. هیچ خبری از چوب و آهن در لباسش نبود. سر تا پایش سبک و نرم به نظرم می‌آمد؛ انگار اگر دلش می‌خواست می‌توانست پرواز کند. شب، وقتی که مادرم به خانه برگشت فهمید که به سراغ کتابش رفته بودیم. طاهر طبق معمول سر به هوایی کرده بود و کتاب را روی جای دقیقش نگذاشته بود. مادر اول هردویمان را یک فصل کتک زد و بعدش ما را سفت به خودش چسباند و تا وقتی که فهمید شاش من ریخته، گریه کرد.
مادربزرگم می‌گوید که گلوله‌ها با یک ابر سیاه و غول‌پیکر به شهر ما آمدند. می‌گوید قبل از گلوله‌ها شهر ما از تمام شهرهای دنیا قشنگتر بوده؛ به خاطر همین هم شهرهای دیگر حسودیشان شد و ابر سیاه را به شهر ما فرستادند. بعد از آن تا ده سال از ابر گلوله بارید و هرکسی که جرأت می‌کرد از خانه بیرون بیاید را کشت. پدربزرگ و پدر من هم جزو آن‌ها بودند. مادر می‌گوید نباید جایی اسم پدر را بیاوریم تا مبادا توجه گلوله‌ها را جلب کنیم. اما حالا دیگر چه فرقی می‌کند؟ آدم همیشه خیال می‌کند که قرعه به دیگری می‌افتد تا اینکه یک روز بی‌هوا چیزی از میان استخوان‌های کتف آدم داخل می‌شود و خون مثل گدازه‌های آتشفشان از آدم فواره می‌زند. حالا من یک آتش‌فشان فعالم. طاهر اما چند دقیقه‌ای هست که خاموش شده و مثل کوه یخ ساکت و بی‌حرکت کنارم خوابیده است.
بعد از آن ده سال که بی‌امان گلوله می‌بارید، کم‌کم گلوله‌ها آرامتر شدند و به جای اینکه روی شهر بریزند کمی بالاتر از ما توی آسمان پرسه می‌زنند. همیشه آنجایند، بالای سر ما، توی آسمان. گاهی آرام و بی‌حوصله از سمتی به سمت دیگری می‌روند و گاهی میانشان جوش و خروشی راه می‌افتد که آدم معنایش را نمی‌فهمد. هنوز هم گاهی ناگهان روی شهر می‌بارند اما باید کسی آواز خوانده باشد یا تنش را مثل دیوانه‌ها تکان داده باشد؛ مادرم به این تکانها می‌گوید رقص. می‌گوید قبل از طوفان بزرگ خیلی از آدمها به خودشان از این تکان‌ها می‌دادند. به نظر من که مسخره می‌آید! به هرحال اگر کسی از این کارها نکند گلوله‌ها نمیبارند. با اینحال گاهی بدون اینکه کسی بداند چرا، ناگهان یکی‌شان از آسمان فرود می‌آید و در حالیکه سوت تند و کَرکننده‌ای می‌کشد، توی سر، سینه یا گردن کسی فرود می‌آید. بعضی‌ها می‌گویند آنهایی قرعه به نامشان می‌افتد که رویاهایشان فاسد است. من به این حرف اعتقادی ندارم؛ اگر اینطور بود من خیلی زودتر از این حرفها نقش زمین می‌شدم.
با تمام این حرف‌ها واقعیت این است که هیچ‌وقت نفهمیدیم گلوله‌ها اولین قربانی‌شان را چطور انتخاب می‌کنند اما راز دومی را می‌دانیم. وقتی کسی قرعه به نامش می‌خورد و نقش زمین می‌شود باید از کنارش بگذریم؛ بی‌هیچ شلوغ‌کاری اضافه‌ای. انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد. اگر بخواهی کمکش کنی یا جیغ و گریه راه بیندازی، بی‌چون و چرا گلوله خواهی خورد؛ برای همین هم یک ضرب‌المثل داریم که می‌گوید اولی انتخاب می‌شود، دومی انتخاب می‌کند.
شاید مردم شهرهای دیگر گمان کنند ما زندگی خیلی سختی داریم که وقتی کسی جلویمان گلوله می‌خورد بی‌سر و صدا از مقابلش می‌گذریم؛ اما اینطور نیست. ممکن است دفعات اول کمی سخت باشد، ممکن است پایت سست شود یا احساس کنی پشت پلک‌هایت دارد باد می‌کند، اما کم‌کم برای آدم عادی می‌شود. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که درستش هم همین است. آدم که نمی‌تواند برای هر غریبه‌ای خودش را توی خطر بیندازد.
Forwarded from Cafe sz
بعدش هم با مردن دو نفر به جای یکنفر چیزی عوض نمی‌شود. می‌شود؟
با اینحال باید اقرار کنم که گاهی کمی سخت می‌شود. وقتی قرعه به دوستی، آشنایی یا بچه‌ای می‌افتد. مخصوصاً بچه‌ها. وقتی بچه‌ای جلویت می‌شود یک آتشفشان فعال، تا چند روز حالت با روزهای دیگر فرق می‌کند؛ اما چه می‌شود کرد؟ باید زندگی کرد. برای مادر و مادربزرگم به راحتی من نیست. برای همین هم خیلی از خانه بیرون نمی‌آیند. برای طاهر هم راحت نبود. هروقت کسی جلویش آنطوری می‌شد چند روز لب به غذا نمی‌زد، به عالم و آدم بدوبیراه می‌گفت و مدام خودش را سرزنش می‌کرد. روزمان سیاه می‌شد اگر کسی موقع تمام کردن ازش کمک می‌خواست؛ بعضی‌ها اینطورند. مدام دیگران را صدا می‌زنند و از بقیه می‌خواهند نجاتشان بدهند. من همیشه به طاهر می‌گفتم که خودش را به خاطر آنها ناراحت نکند؛ اگر ما جای آنها گلوله می‌خوردیم آنها هم ککشان نمی‌گزید و آرام از کنار ما می‌گذشتند. اما طاهر جوشی و بی‌عقل بود.
گاهی خیال می‌کردم که یکروز قرعه به طاهر می‌افتد. نمی‌دانم چرا اما اینطور احساس می‌کردم. چیزی داخلش شبیه آن‌هایی بود که قرعه بهشان می‌خورد. با اینهمه وقتی یکباره کنار من روی زمین افتاد چند دقیقه طول کشید تا باور کنم. راستش یک دلیلش هم این بود که می‌خندید؛ مثل مادرمان توی‌ عکس. مثل دیوانه‌ها می‌خندید. با هر خنده به خودش می‌پیچید و خون فواره می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت:«تو برو، من خوبم.» می‌خندید و می‌گفت:«تو برو.» می‌خندید و می‌گفت به مامان نگو. می‌گفت به مامان بگو یکباره دلش خواست برود به یک شهر دیگر. شهری که قرعه‌ای‌ نداشته باشد. به یک شهر بی‌گلوله.
این‌ها را یکطوری می‌گفت که یکهو دلم خواست کنارش بروم. دلم خواست بروم به همان شهری که می‌گفت. دلم خواست مثل مادرم توی عکس با صورتم آن کار مسخره را بکنم و به تنم از آن تکان‌ها بدهم که بهش می‌گویند رقص. برای همین هم نشستم روی زمین و بغل گرفتمش. باید بودید و می‌دیدید چطور گلوله‌ها دیوانه شده بودند. وقتی اولی‌شان نشست بین کتف‌هایم من هم خنده‌ام گرفت. کمی تنم را از آن تکان‌های مسخره دادم و بعد یاد سیاوش افتادم. حالا دارد خوابم می‌برد و آدم‌ها با احتیاط از کنارم می‌گذرند و کمکم نمی‌کنند؛ با اینهمه چیزی توی دلم نسبت بهشان احساس می‌کنم که نمی‌فهمم چیست. چیزی مثل آنکه مادربزرگ راجع به قدیم‌ها می‌گوید؛ دوست داشتن!
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe