دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.1K subscribers
1.73K photos
96 videos
149 files
3.22K links
Download Telegram
سیزده‌ساله که بودم، کلاس کامپیوتر می‌رفتم و یه روز که کلاسم تموم شد و داشتم از آموزشگاه بیرون می‌اومدم، دیدم جای سوزن‌انداز نیست، برعکس چندساعت قبل که وارد کلاس شده بودم. اولین بار بود که این جمعیت رو یه‌جا می‌دیدم.
هرچی به سمت راست میرفتم، جمعیت متمرکزتر میشد. همه خوشحال و ذوق‌زده بودن و اولش فکر کردم قراره کنسرت وسط چهارراه آزادشهر مشهد برگزار بشه.
باید تا یه جایی به سمت راست میرفتم تا بتونم برگردم خونه.
یه نفر از درخت رفته بود بالا و با شوقی که انگار بتهوون قراره واسش اجرا کنه داشت وسط میدون رو نگاه میکرد.
من تصویر واضحی نداشتم و فقط شلوغی رو می‌دیدم. مردی که روی درخت بود گفت، «دستتو بده من بیا بالا» کنجکاو بودم و دستم رو گرفت تا برم روی یه شاخه.
پشت شیشه‌ی پنجره‌ها هم پر آدم بود و توی صورتشان فقط هیجان و شوق زندگی موج میزد.
وقتی سیزده‌ساله بودم، وسواس فکری شدیدی داشتم و خوشبختانه مدتی متمرکز شده بود روی موسیقی کلاسیک و زبان‌های خارجی ولی گاهی هم وسواسم پرت میشد به چیزهای بد که گاهی دو یا سه ماه کارم میشد گریه‌های شبانه یا نماز و روزه تا شاید خدا به دادم برسه (اون موقع هنوز از خدایان یونان باستان خبر نداشتم و نمی‌دونستم هرچیزی یه خدای متخصص داره و وسواس من هم در حیطه‌ی تخصص یکی از خدایان هست که به من نگاه می‌کنه و سجده کردنم رو به تمسخر میگیره.) ولی به هرحال، اگه دیکشنری یا حفظ کردن شعرهای سعدی نبود، کارم به جنون میکشید احتمالا.
خلاصه رفتم روی یه شاخه و دیدم به جای دوتا موزیسین که باهاشون همذات‌پنداری می‌کردم، یعنی بتهوون و موتسارت، دو نفر دیگه وسط میدون هستن (من کلا همذات‌پنداری دوست داشتم، از بدو تولد این کار رو می‌کردم و جوگیری علت پیشرفتم توی خیلی چیزها بود. یه بار با نیچه، یه بار با شوپن، یه بار با کاراکترهای کتاب‌های مختلف و حتی بارها با موجودات متافیزیکی یا غیرانسانی).
اون دونفر روی یه سکو ایستاده بودن و دوتا طناب هم آویزن بود. یادم اومد که سارقین مسلح طلافروشی‌های مشهد بودن. تازه فهمیدم چه خبره.
اومدم بیام پایین چون داشت دیرم میشد ولی ناگهان مجری برنامه (اگه اسمش همین باشه) شروع کرد به خوندن یه شعر که چندبار بابام واسم خونده بود. مثل یه میوه که خشک میشه ولی نمی‌افته، از درخت آویزون بودم و به شعر گوش‌ میدادم. اون مرده هم حواسش بود که یهویی نیفتم روی زمین و بتونم شعر بابامو گوش کنم.
دلا یاران سه قسمت گر بدانی
زبانی‌اند و نانی‌اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
نوازش کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را به دست آر
به راهش جان بده تا می‌توانی

در باب اهمیت دوست مقداری صحبت کرد و بعد من از درخت پایین افتادم چون یه نفر دیگه عجله داشت بیاد بالا. من به سمت خونه راه افتادم و داشتم به اهمیت دوست خوب فکر می‌کردم که روی بلندی پیاده رو، چشمم افتاد به اون دوتا که داشتن روی دار تکون می‌خوردن، صدای یه زن چادری هم میومد که می‌گفت، «یکیشون همون اول سکته کرد.»
بالاخره رسیدم خونه و یه مدت درگیر بودم (اگه هنوز درگیر نباشم و ازش رد شده باشم) و به مرگ و خفگی و سرقت مسلحانه فکر می‌کردم و این‌که چه راه‌هایی برای خلاصی از رفقای ناباب بهتره. خفگی، صندلی الکتریکی یا تیربارون؟ متاسفانه وسواسم گیر کرد به این‌که وقتی بزرگ شدم و قرار بود به دلیل قتلی که مرتکب نشدم اعدام بشم، آیا قبول می‌کنن تیربارون بشم یا حتما باید دار زده بشم؟ و این‌که اگه سرنوشت باعث شد سارق مسلح بشم، چیکار کنم که گیر نیفتم (اصلا هدف برگزاری مراسم که عبرت گرفتن باشه، روی من اثر نداشت) از همه مهم‌تر چیزی‌که ذهنم رو مشغول کرده بود، این‌ بود که شعر انتخابی مجری اصلا مناسب رسوندن منظورش نبود. آیا مجری برنامه می‌ذاره خودم شعر آخر رو بخونم یا این توی برنامه‌های خودشه؟ چندبار برای مراسم شعر گفتم و دنبال شعر هم می‌گشتم و بارها متن نوشتم و اصلاح کردم.
به هر روی، رفقای ناباب من یه جور دیگه بودن و برای خلاصی از دستشون هنوز کارم به اونجا نرسیده ولی می‌دونم اگه برسه، واسش آماده‌ام، بیست‌ ساله که آماده‌ام.


#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#یادداشت
سیب نخستین بار بر سر نیوتن فرود نیامد
پیش از آن بر سر عده‌ای افتاده بود
که خیال می‌کردند
روزگاری دست حوا بود که سیب چید و انسان بر زمین افتاد
پی نبردند به جاذبه
آن‌ها پیامبران بودند
نفهمیدند معنای جاذبه‌ی زمین را

#شعر
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#اشکان_دانشمند
«رساله»

اولین کتاب‌هایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب قانون و بی‌قانونی. بین فقه و شکستن قانون‌های زبان تفاوت زیاده. وقتی مدرسه می‌رفتم، جمله‌هایی رو جدی می‌گرفتم که به شکل کتابی ادا شده باشه. مثلا از معلم می‌خواستم وقتی تکلیف می‌ده به شکل فارسی کتابی اعلام کنه، اون هم تا جایی‌که می‌تونست منو تحمل کنه، قبول می‌کرد.
یه روز از معلم کلاس اول پرسیدم، «اگه ندونیم باید چیکار کنیم یا شک داشته باشیم، کی جوابمونو میده؟» خانم معلم که سال آخر خدمتش بود، به خدمتم رسید و گفت، «باید بری سراغ یه مرجع تقلید.» می‌‌دونست روی کلمه‌ها حساسم و وقتی موضوع جدیه نباید فارسی محاوره‌ای حرف بزنه و دوباره جمله‌ش رو با فارسی کتابی گفت، «باید بروی سراغ یک مرجع تقلید.» خیالم راحت شد ولی باز هم مشکوک بودم که آیا گفت، «بری یا بروی؟» ولی چون یک‌بار به خاطر همین گیر دادن‌ها تنبیه شده بودم، اصرار نکردم تکرار کنه.
قبل از رفتن به مدرسه تقریبا می‌تونستم بخونم و بعدش که رفتم مدرسه، اوضاع خوندن و نوشتن بهتر شد. رفتم سراغ رساله و تا جایی‌که می‌تونستم و بلد بودم خوندم. جالب بود چون نظم و ترتیب درستی نداشت و نه محاوره بود و نه رسمی. داشتم اعتماد می‌کردم و می‌خوندم. بعدها رفتم کلاس دوم و سوم و توی کتابخونه‌ی مدرسه، رساله‌های دیگه رو می‌دیدم و می‌خوندم. همیشه‌ی خدا یه جای کار می‌لنگید یا بهتر بگم، [همیشه، خدا یه جای کار لنگ می‌زد.] و وقتی سراغ حافظ می‌رفتم تکلیفم مشخص‌تر بود ولی منظورش رو واضح نمی‌فهمیدم.
مسئله این‌جا بود که نویسنده‌های این رساله‌ها همه احتمالات رو در نظر نمی‌گرفتن یا اگه در نظر می‌گرفتن، احتمالات رو با هم ترکیب نمی‌کردن، برای همین هم به این نتیجه رسیدم که باید یه سیستم ترکیبی داشته باشم و فقط به یه نفرشون اکتفا نکنم.
این روش یه مدت جواب داد و تقریبا می‌تونستم وقتی بزرگ شدم، به هرشکلی و با هر احتمالی با هرکسی که ممکن بود ازدواج کنم یا ازش طلاق بگیرم و جزئیات دین و شرع رو هم با فرض بروز هر احتمالی توی زندگیم لحاظ کنم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه سروکله‌ی احتمالات محال پیدا شد. درسته که همه چی رو بررسی کرده بودن ولی روی همه‌ی محالات مانور نداده بودن، و این‌جا بود که حتی ترکیب رساله‌ها هم راه نجات رو نشون نمی‌داد، که البته بعدا فهمیدم نمیشه ترکیب کرد و باز هم خدا یه جای کار لنگ می‌زنه.
همه‌ی راه‌ها به بن‌بست رسیده بود و کسی نبود که من رو از کوچه‌ی تنگی که رساله‌ها درست کرده بودن، بیرون ببره.
یه روز توی مدرسه اتفاقی معلم کلاس اول رو دیدم که اومده بود خداحافظی کنه چون داشت می‌رفت کانادا. به سمتش دویدم و وقتی منو دید، حس کردم رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم، «خانم، گفتین اگه شک داشتم و نمی‌دونستم، باید چیکار کنم؟» خوشحال بود که قراره بره و معلم ما نیست. بهم نگاه کرد و گفت، «باید بری سراغ مرجع تقلید.» بعدش هم رفت توی دفتر و دیگه ندیدمش.
خیالم راحت شد. حالا می‌تونستم برم سراغ دیوان حافظ و اون موقع‌ها، سعدی. خانم معلم نگفت، «باید بروی.»، گفت، «باید بری.»

#داستان
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#اشکان_دانشمند
@ashkandaneshmand
هیچ طنابی نفسم را نخواهد گرفت
تا تو زیر پایم را خالی نکنی

#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
با هردو دستم
داستان بلند موهایت را می‌بافم
دستم بند است به دوست داشتنت
لحظه‌ی سال نو را تحویل می‌گیری؟

#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
سکوت فریب می‌دهد
یکی ساکت است تا بفهمد
یکی ساکت است تا ویران کند


Silence can deceive
One's quiet to understand
Another to destroy

By Viviane Leite

ویویانی لیچی (شاعر برزیلی)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
دنیای آدم‌های آن‌طرف

ولایت

از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گل‌محمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف می‌زد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همان‌جا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمی‌شد، به شهر نمی‌آمد. مادرش می‌گفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمی‌گردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه می‌گفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمی‌شد تا راحت‌تر به شهر رفت‌وآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایت‌مدار شدند. انقلاب همه‌چیز بود، پل می‌ساخت و همه را به هم وصل می‌کرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت می‌آمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش می‌خورد، یاد مادرش می‌افتاد که می‌گفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه می‌کشیم از اوست.

تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بی‌حجاب را می‌گرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادری‌اش بودند و اگر راه برایشان باز می‌شد، پل‌های ولایت فرو می‌ریخت. شب‌ها خواب می‌دید موهای زن‌ها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار می‌شد و گیسوهای آشفته‌ی همسرش کابوس دیگری برایش می‌ساخت.

چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک می‌نمود. حالا که پل‌های انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دست‌ازپا خطا می‌کرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب می‌شد. اگر برمی‌گشت، از چه چیزی حراست می‌کرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه می‌کشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خواب‌هایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را می‌پوشاند و همه‌جا تاریک می‌شد.

بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر می‌گفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»



#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
به ریسمان الهی که چنگ نزدم
آن را به دور گردنم انداختی
همان موقع بود که دانستم
تو همان طناب داری
که از رگ گردن به من نزدیک‌تر است




#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
شنل‌قهوه‌ای

بچه که بودم، یکی از منابع دریافت داده‌ها، تلویزیون بود و من هم ساعت‌هایی از روز را در محراب سه شبکه می‌گذراندم. کارتون‌ها را دوست داشتم و فیلم‌های رزمی، مثل همه‌ی کودکان هیجان‌زده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ می‌شدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنل‌قهوه‌ای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتون‌درآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما می‌مانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامه‌هایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوال‌ها بود ولی موجود شنل‌قهوه‌ای اصرار داشت روش رفتاری‌شان را شرح بدهد. تأکید می‌کرد که آن‌قدرها شوخی سرشان نمی‌شود و از بینی‌هایشان آتش بیرون می‌زند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسی‌ست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا می‌کند. چیزی‌که برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمال‌به‌سر شنل‌قهوه‌ای بر این بود که باید جواب‌ها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمی‌آید.
من با هر محاسبه‌ای امتحان را قبول می‌شدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمی‌توانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون می‌دیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تخت‌خواب برایم شده بود محل تمرین و حوزه‌ی امتحان. هرشب تنگ و تنگ‌تر می‌شد، اما از پس چند سوال ساده برمی‌آمدم. چیزی‌که وهم‌آور می‌نمود، همان پارچه‌ی قهوه‌ای‌رنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمی‌ترسیدم، حتما می‌توانستم شعله‌ی آتش بینی‌ آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای‌ قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کرده‌ام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرس‌های دین می‌توانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسه‌مان برای بچه‌های تازه‌وارد حرف می‌زد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچه‌ها را زیر شنل قهوه‌ای‌‌اش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته می‌ترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کرده‌ام.


#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
دوران هولناک یژوف را می‌گذراندیم. هفده ماهی می‌شد که در صف طولانی زندان لنینگراد، منتظر می‌ایستادم. یک روز کسی من را شناخت. پشت سرم زنی بود با لب‌هایی کبود، زنی که هیچ‌وقت حتی اسم من هم به گوشش نخورده بود. کمی از حال رخوتناک و منگی که همه‌ی ما را مبتلا کرده بود، بیرون آمد و در گوشم زمزمه کرد (همه‌مان حرف‌هایمان را پچ‌پچ‌کنان می‌گفتیم):
- شما می‌تونین حالی رو که داریم توصیف کنین و بنویسین؟
و من گفتم:
- می‌تونم.
چیزی شبیه لبخند لغزید،
لغزید و فروریخت روی مختصاتی که دیگر نمی‌شد نامش را صورت گذاشت.

۱ آوریل ۱۹۵۷
لنینگراد

آخماتووا مدت‌ها پیگیر پسرش بود که در زندان او را گروگان گرفته بودند. در این دوران، موسوم به دوره‌ی پاکسازی، نیکلای یژوف، افسر ارشد پلیس مخفی استالین، جمعیت زیادی را زندانی، شکنجه و اعدام‌ کرد، دورانی که وحشت عمومی سرتاسر کشور را فراگرفته بود.


.
.
.
.
.
آنا آخماتووا
#ترجمه از روسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند



@ashkandaneshmand
اتفاق افتاده و همین‌طور هم ادامه می‌یابد
و باز هم اتفاق می‌افتد و پیش می‌آید
اگر اتفاقی نیفتد تا جلویش را بگیرد

بیگناهان از همه‌چیز بی‌خبرند
چون ساده‌تر از آنند که چیزی بدانند
مقصرها بی‌اطلاعند
چون مقصرتر از آنند که متوجه شوند

فقرا اهمیتی نمی‌دهند
چون فقیرتر از آنند که چیزی به چشمشان بیاید
برای ثروتمندان مهم نیست
چون غنی‌تر از آنند که چیزی برایشان مهم باشد

احمق‌ها شانه‌ی بی‌تفاوتی بالا می‌اندازند
چون احمق‌تر از آنند که بفهمند
باهوش‌ترها هم سر بی‌تفاوتی تکان می‌دهند
چون باهوش‌تر از آنند که چیزی بگویند

برای جوان‌ها فرقی نمی‌کند
چون جوان‌تر از آنند که برایشان تفاوتی کند
پیرترها هم خودشان را به آن راه می‌زنند
چون پیرتر از آنند که برایشان فرقی داشته باشد

برای همین است که هیچ اتفاقی نمی‌افتد تا جلوی این همه اتفاق را بگیرد
و برای همین است که این همه اتفاق افتاده و باز هم می‌افتد و تکرار می‌شود

.
.
.
.
تادئوش روژویچ، شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس لهستانی (۲۰۱۴-۱۹۲۱)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
انگشت‌هایت خسته است
از خیمه‌شب‌بازی
چند طناب دیگر جا داری
برای گردن‌هایمان؟

ما که تاب خوردیم و نمردیم

تو کمی خستگی در کن
پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
شجاعتت، در حافظه‌مان، رشته‌ای بلند از پرنده‌هاست
گور نمی‌توانست هرگز تو را نگه دارد
زندگی و مرگ به یک اندازه شرمسار و ناامیدم کرده‌اند
شرمنده‌ام که چمن‌های روی قبرت تو را نمی‌شناسند

بیا، بگذار برایت از شرم‌هایم بگویم
زمان با ما چه کرده؟ این ظالمان چه کرده‌اند با زمین؟
و این رودخانه،
این رود خروشان زنان سیاه‌پوش قرار است به ‌کجا بریزد؟
.
.
.
بخشی از یکی از شعرهای نجوان درویش، شاعر فلسطینی زاده‌ی ۱۹۷۸


#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
روی صندلی می‌نشینم
دنیا را می‌گردم
تلویزیونم را خاموش می‌کنم
وقت گریه کردن است

.
.



رودولف رینالدی
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
عادت تاریخ است
شمار جسدهایش را گِرد می‌کند
هزار و یک کشته، همان
هزار است
انگار یک نفر اصلا وجود نداشته
.
.
.
ویسلاوا شیمبورسکا
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
صدف‌ها
خالی از مروارید
نیمه‌جان
به ساحل رسیدند

کودکی لاشه‌ها را به گوش می‌چسباند
هیاهوی چند زبان خاموش‌شده را به خاطر سپرده‌اند گوش‌ماهی‌ها؟
فریاد کدام‌یک از این پناه‌جویان آشناست؟


#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
انگشت‌هایت خسته است
از خیمه‌شب‌بازی

چند طناب دیگر جا داری
برای گردن‌هایمان؟

ما که تاب خوردیم و نمردیم
تو کمی خستگی در کن

پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم

.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
اذان را گفتند
برخیز
جهت انجام کاری برای شخص ذی سمت

ده روز وقتت سر آمد
چند اذان مانده بود به نوبت تو؟
مبادا هویتت را جا بگذاری
همراه داشتن کارت ملی برای مُردن الزامی‌ست


#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand
سر به سر
دار به دار
سینه‌های داغ‌دار
گره به گره می‌بندند
سین‌ سایه‌های سیاه‌ را
به سیب سرنگونی
که می‌غلتد در خاک

.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
تمام‌ نمی‌شوی
ثانیه‌شماری بی‌امان
خشمگینی از ساعت پنج صبح
چهارپایه‌ات را که بکشند
عقربه‌ی پیکرت
شمارش معکوس خدایان است برای رستاخیز





#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند

@ashkandaneshmand