#تأملات
#همهمه
برای سکوت شعر میسرایم
میشکند
به سکوت چشم میدوزم
ناپدید میشود
در او میدوم
در من میجوشد
آمیزش فریاد و سکوت
باران نتها
می - فا - سل، سل - فا- ر
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
@drsargolzaei
#همهمه
برای سکوت شعر میسرایم
میشکند
به سکوت چشم میدوزم
ناپدید میشود
در او میدوم
در من میجوشد
آمیزش فریاد و سکوت
باران نتها
می - فا - سل، سل - فا- ر
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
@drsargolzaei
#تأملات
#برنامه
دوربین مخفی است کلاً
آری کلاً
فقط لبخند را فراموش نکنید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei
وبسایت:
http://drsargolzaei.com
#برنامه
دوربین مخفی است کلاً
آری کلاً
فقط لبخند را فراموش نکنید
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei
وبسایت:
http://drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
Forwarded from Cafe sz
اگر بخوام توی کاراکترهای قصهی سفید برفی یک کاراکتر پدر سوختهی منفی رو معرفی کنم ، اون کاراکتر آینهست! تنها کاراکتر واقعی و پلید قصه که هنوز زندهست و کسی هم کاری به کارش نداره!
من با اون جادوگر یا ملکهی غمگین بی اعتماد به نفسی که هر روز از آینه میپرسه:«کی در این دنیا از همه زیباتره...؟» عمیقاً همذات پنداری میکنم چرا که ما هم اینکار رو میکنیم! حالا نه اینکه همهمون یک آینهی جادویی مخفی داشته باشیم و روش پارچه کشیده باشیم اما همهمون تلویزیون که داریم. آینههای جهان مصرف گرای لعنتی رو.
اگر بگم من هر روز میبینم که آینهها ما آدمها رو به تلاشی وادار میکنن که آخرش ما برنده و شاد نیستیم دروغ نگفتم.
کارشون همینه. تحریک ما برای تبدیل شدن به کسی که نیستیم. نمونهش علی آقای باشگاه خودمون. علی آقا مربی باشگاه دوران نوجوونیم بود. هیولای ترسناکی بود از عضله که به سختی وارد دستشویی باشگاه میشد! نه که همینجوری بگم که مثلا بگم خیلی هیکلی بود. به چشم خودم دیدم برای رد شدن از در دستشویی باید خم میشد و در رو به زور پشت سرش میبست. یک روز بعد از یک هفته که مریض بود و باشگاه نیومده بود توی رختکن دیدمش رو به روی آینه. با وسواس دست به شکمش کشید و چندتا فیگور پشت بازو گرفت. با یک غمی زیر لب گفت:«تو این چند هفته سرماخوردگی همش ریخت! شدم مثل ملخ!» این رو با غم ساختگی ای نگفت که شکسته نفسی کنه! با غم مردی گفت که تمام سرمایهی دوران اداره و بازنشستگیش رو سپرده به بانک کاسپین تا با سود کمتر از سی درصدش زخمی رو مرهم بذاره که نشد و سپرده هم دود شد و رفت هوا! همینقدر غمگین. آینهها عکسهای رونی کلمن رو نشونش میدادن و کمرش رو خم میکردن از غم این چند هفته مریضی! یا لیلا خانم! لیلا خانم منشی آموزشگاه موسیقی. تو رقابت بود با اسکارلت جوهانسون. حالا اینکه چرا با اسکارلت در رقابت بود خودش میتونست یک کتاب صد صفحهای بشه تا تمام احتمالات رو در نظر بگیریم اما خودش اعتراف کرده بود همسرش یک روزی وسط دعوایشان ، توی تلویزیون اسکارلت رو نشونش داده و گفته:«اگر حرف عموهام رو گوش داده بودم و از این خراب شده رفته بودم الان زنم این شکلی بود!» این شروع رقابت یک خانم چهل و خردهای سالهی سبزه و تپل با اسکارلت بود! تا روزی که فیلم لوسی اکران شد اوضاع معقول میگذشت اما بعد از فیلم لوسی لیلا خانم غیر قابل تحمل شد. موهاش رو کوتاه و بلوند کرد و لنز آبی گذاشت. یک روزی که پیشش بودم و داشتم برای ترم بعد ثبتنام میکردم خال روی گونهی اسکارلت رو نشونم داد و گفت:«آقا سهیل میشه از مامان یا باباتون که دکترن بپرسین کجا میتونم از این خالها بذارم؟»
حالا همهی اینها رو گفتم که چه؟ گفتم تا برسم به این عکس. از دور که دیدمش با خودم گفتم چقدر چهرهی زیبایی داره! یک چهرهی جنوبی اصیل که تمام خونگرمی و مهربونی جزیره رو تو خودش منعکس میکنه. وقتی ازش اجازه گرفتم که عکس بگیرم گفت:«یک جوری عکس بنداز که خوشگل بیفتیم. یک جوری که اینقدر که سیاه هستیم نیفتیم. سفید بیفتیم!» با غم گفت. نه با غمی ساختگی که شکسته نفسی کنه! با غم دختر بچهی کوچولوی سبزهای گفت که کارتون سفید برفی رو دیده و شنیده آینه به "سفیدی" گفته بود "زیبا"! با غم بچهای که نفهمیده بود شخصیت بدجنس قصه کسی نیست جز "آینه"!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
من با اون جادوگر یا ملکهی غمگین بی اعتماد به نفسی که هر روز از آینه میپرسه:«کی در این دنیا از همه زیباتره...؟» عمیقاً همذات پنداری میکنم چرا که ما هم اینکار رو میکنیم! حالا نه اینکه همهمون یک آینهی جادویی مخفی داشته باشیم و روش پارچه کشیده باشیم اما همهمون تلویزیون که داریم. آینههای جهان مصرف گرای لعنتی رو.
اگر بگم من هر روز میبینم که آینهها ما آدمها رو به تلاشی وادار میکنن که آخرش ما برنده و شاد نیستیم دروغ نگفتم.
کارشون همینه. تحریک ما برای تبدیل شدن به کسی که نیستیم. نمونهش علی آقای باشگاه خودمون. علی آقا مربی باشگاه دوران نوجوونیم بود. هیولای ترسناکی بود از عضله که به سختی وارد دستشویی باشگاه میشد! نه که همینجوری بگم که مثلا بگم خیلی هیکلی بود. به چشم خودم دیدم برای رد شدن از در دستشویی باید خم میشد و در رو به زور پشت سرش میبست. یک روز بعد از یک هفته که مریض بود و باشگاه نیومده بود توی رختکن دیدمش رو به روی آینه. با وسواس دست به شکمش کشید و چندتا فیگور پشت بازو گرفت. با یک غمی زیر لب گفت:«تو این چند هفته سرماخوردگی همش ریخت! شدم مثل ملخ!» این رو با غم ساختگی ای نگفت که شکسته نفسی کنه! با غم مردی گفت که تمام سرمایهی دوران اداره و بازنشستگیش رو سپرده به بانک کاسپین تا با سود کمتر از سی درصدش زخمی رو مرهم بذاره که نشد و سپرده هم دود شد و رفت هوا! همینقدر غمگین. آینهها عکسهای رونی کلمن رو نشونش میدادن و کمرش رو خم میکردن از غم این چند هفته مریضی! یا لیلا خانم! لیلا خانم منشی آموزشگاه موسیقی. تو رقابت بود با اسکارلت جوهانسون. حالا اینکه چرا با اسکارلت در رقابت بود خودش میتونست یک کتاب صد صفحهای بشه تا تمام احتمالات رو در نظر بگیریم اما خودش اعتراف کرده بود همسرش یک روزی وسط دعوایشان ، توی تلویزیون اسکارلت رو نشونش داده و گفته:«اگر حرف عموهام رو گوش داده بودم و از این خراب شده رفته بودم الان زنم این شکلی بود!» این شروع رقابت یک خانم چهل و خردهای سالهی سبزه و تپل با اسکارلت بود! تا روزی که فیلم لوسی اکران شد اوضاع معقول میگذشت اما بعد از فیلم لوسی لیلا خانم غیر قابل تحمل شد. موهاش رو کوتاه و بلوند کرد و لنز آبی گذاشت. یک روزی که پیشش بودم و داشتم برای ترم بعد ثبتنام میکردم خال روی گونهی اسکارلت رو نشونم داد و گفت:«آقا سهیل میشه از مامان یا باباتون که دکترن بپرسین کجا میتونم از این خالها بذارم؟»
حالا همهی اینها رو گفتم که چه؟ گفتم تا برسم به این عکس. از دور که دیدمش با خودم گفتم چقدر چهرهی زیبایی داره! یک چهرهی جنوبی اصیل که تمام خونگرمی و مهربونی جزیره رو تو خودش منعکس میکنه. وقتی ازش اجازه گرفتم که عکس بگیرم گفت:«یک جوری عکس بنداز که خوشگل بیفتیم. یک جوری که اینقدر که سیاه هستیم نیفتیم. سفید بیفتیم!» با غم گفت. نه با غمی ساختگی که شکسته نفسی کنه! با غم دختر بچهی کوچولوی سبزهای گفت که کارتون سفید برفی رو دیده و شنیده آینه به "سفیدی" گفته بود "زیبا"! با غم بچهای که نفهمیده بود شخصیت بدجنس قصه کسی نیست جز "آینه"!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
مقاله
#مقاله
#خروس_جنگی_ها_در_بزرگراه
پسرم از آینه ماشین به اتومبیل پشت سرمان نگاهیمیاندازد و میگوید: «اینها رو نمیفهمم، نمیفهمم چرا بوقمیزنه وقتی میبینه جلوم بستهاست، خب بوقمیزنه که من کجا برم؟!»
میگویم: «فکرنمیکند، او فقط بیقرار است، مضطرب است، عصبانی است، بدون اینکه فکرکند عملمیکند، به شکلی کاملا غریزی!»
می گوید: «غریزی؟ پس انتخاب کجاست؟! تمدن کجاست؟!»
می گویم: «فرهنگ و تمدن محصول امنیت است. زمانیکه احساس ناامنی وجود داشتهباشد مغز فرهنگی ما بهنفع مغز غریزیمان میدان را خالیمیکند و دیگر انتخاب معنی ندارد، ما مثل سایر حیوانات کاملاً غریزی عملمیکنیم، سامانه گریز – ستیز مغز، عنان اختیار را بهدستمیگیرد و ما آکنده از معجون خشم و ترس میشویم، بیقرار، عجول و عصبانی بوقمیزنیم، سبقتمیگیریم، دندانها را بههم فشارمیدهیم و بهدیگران همچون دشمن خونخوار نگاهمیکنیم.»
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا بخوانید
#مقاله
#خروس_جنگی_ها_در_بزرگراه
پسرم از آینه ماشین به اتومبیل پشت سرمان نگاهیمیاندازد و میگوید: «اینها رو نمیفهمم، نمیفهمم چرا بوقمیزنه وقتی میبینه جلوم بستهاست، خب بوقمیزنه که من کجا برم؟!»
میگویم: «فکرنمیکند، او فقط بیقرار است، مضطرب است، عصبانی است، بدون اینکه فکرکند عملمیکند، به شکلی کاملا غریزی!»
می گوید: «غریزی؟ پس انتخاب کجاست؟! تمدن کجاست؟!»
می گویم: «فرهنگ و تمدن محصول امنیت است. زمانیکه احساس ناامنی وجود داشتهباشد مغز فرهنگی ما بهنفع مغز غریزیمان میدان را خالیمیکند و دیگر انتخاب معنی ندارد، ما مثل سایر حیوانات کاملاً غریزی عملمیکنیم، سامانه گریز – ستیز مغز، عنان اختیار را بهدستمیگیرد و ما آکنده از معجون خشم و ترس میشویم، بیقرار، عجول و عصبانی بوقمیزنیم، سبقتمیگیریم، دندانها را بههم فشارمیدهیم و بهدیگران همچون دشمن خونخوار نگاهمیکنیم.»
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا بخوانید
#یادداشتهای_رسیده
#بس_نيست...
نيمشب است و من دقيقههاست كه چشم در چشمانش دوختهام. چشمانی پفآلود، غمزده، خونبار و پرهيبت. با اين چشمها كه بیحرف و صوت و گفت سخنها دارند گفتگو میكنم:
معلمی است در روستاي اللهآباد ميرجاوه. صبحها، كلهسحر، با موتورگازی پر سر و صدایش در کویر به راه میافتد تا به مدرسه برسد. فانوس در دست وارد مدرسه کپری میشود. داخل کپر را با چراغ میگردد تا مار و عقربی اگر هست از کلاس درس دورشان کند. بعد داخل کپر را با جارو تمیز میکند و چشمانتظار بچهها میماند.
هر از چند دقیقهای از گوشه چشمهای سخنورش قطره اشکی بر زمین میچکد. چشمها ادامه میدهند :
بچهها را در این کپر درس عشق و زندگی دادم و با محبتی ژرف به آنها مینگریستم. خیلی از بچه ها را بردند جبهه جنگ و خیلیهاشون شهید شدند. علیرضا فقط ۱۳ سال داشت. میفهمی؟ بس نیست؟ ادامه بدهم؟
هان! چشمها، چرا چنین غمگینید؟! زل زدهام به چشمان معلم که ادامه میدهند، پردرد:
سالهای جنگ تمام شدند و من با شوق به معلمی ادامه دادم. هر روز با عشقی بیریا در بچهها نگاه میکردم و به آنها درس میدادم.
بیست سال گذشته و کپر همچنان بر پاست. دوازده بچه از کلاس اول تا هفتم در مدرسه درس میخوانند. همه سوتغذیه دارند.
در سیل و طوفان این کپر برپا بود تا اینکه از بسیجدانشآموزی استان اعلام کردند برای اردوی راهیاننور، چهارشنبه بچهها را آماده کنید تا سرویس بیاید دنبالشان.
بچهها رفتند و رفتند و رفتند و همگی در جاده اهواز به خرمشهر راهی نور شدند.
چشمهایش بیفروغ در من مینگرند.
نیمشب است و معلم با ریشهای بلند سپیدش در داخل کپر تنها نشسته. آتشی روشن کرده و با چشمهای پر دردش خیره به آتش مینگرد.
دکتر ج.سپهر
@drsargolzaei
#بس_نيست...
نيمشب است و من دقيقههاست كه چشم در چشمانش دوختهام. چشمانی پفآلود، غمزده، خونبار و پرهيبت. با اين چشمها كه بیحرف و صوت و گفت سخنها دارند گفتگو میكنم:
معلمی است در روستاي اللهآباد ميرجاوه. صبحها، كلهسحر، با موتورگازی پر سر و صدایش در کویر به راه میافتد تا به مدرسه برسد. فانوس در دست وارد مدرسه کپری میشود. داخل کپر را با چراغ میگردد تا مار و عقربی اگر هست از کلاس درس دورشان کند. بعد داخل کپر را با جارو تمیز میکند و چشمانتظار بچهها میماند.
هر از چند دقیقهای از گوشه چشمهای سخنورش قطره اشکی بر زمین میچکد. چشمها ادامه میدهند :
بچهها را در این کپر درس عشق و زندگی دادم و با محبتی ژرف به آنها مینگریستم. خیلی از بچه ها را بردند جبهه جنگ و خیلیهاشون شهید شدند. علیرضا فقط ۱۳ سال داشت. میفهمی؟ بس نیست؟ ادامه بدهم؟
هان! چشمها، چرا چنین غمگینید؟! زل زدهام به چشمان معلم که ادامه میدهند، پردرد:
سالهای جنگ تمام شدند و من با شوق به معلمی ادامه دادم. هر روز با عشقی بیریا در بچهها نگاه میکردم و به آنها درس میدادم.
بیست سال گذشته و کپر همچنان بر پاست. دوازده بچه از کلاس اول تا هفتم در مدرسه درس میخوانند. همه سوتغذیه دارند.
در سیل و طوفان این کپر برپا بود تا اینکه از بسیجدانشآموزی استان اعلام کردند برای اردوی راهیاننور، چهارشنبه بچهها را آماده کنید تا سرویس بیاید دنبالشان.
بچهها رفتند و رفتند و رفتند و همگی در جاده اهواز به خرمشهر راهی نور شدند.
چشمهایش بیفروغ در من مینگرند.
نیمشب است و معلم با ریشهای بلند سپیدش در داخل کپر تنها نشسته. آتشی روشن کرده و با چشمهای پر دردش خیره به آتش مینگرد.
دکتر ج.سپهر
@drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ
#احترام_به_عقاید_دیگران
❓پرسش:
درود بر آقای دکتر سرگلزایی و ممنون بابت مطالب قابل تأملتان.
آقای دکتر سوالی دارم که مدتها ذهنم درگیر آن است اما نمیدانم دقیقا چگونه بیانش کنم!
میدانیم که انسانها بر اساس ژنتیک و محیطی که در آن بزرگ شدهاند و فرآیند یادگیری هر کدام اخلاق و عقاید متفاوتی دارند اما آیا این دلیل میشود که اخلاق و عقاید همهی انسانها به طور همزمان صحیح و قابل اقتدا باشند؟!
بارها شده است که هنگام صحبت با دوستانم راجع به عقاید متفاوت مردم و درست و نادرست بودن آنها بحث کردهایم و آنها میگویند "هرکس عقاید خاص خودش رو داره و عقایدش به خودش مربوطه و قابل احترامه و دلیل نمیشه که چون عقیدهی کسی با ما متفاوته، اون عقیده اشتباه باشه."
سؤالم این است که آیا باید در برابر آفتابپرستی که در جهت وزش باد ایستاده و در یک دستش زنجیر مراسم عزاداری حسین است و در دست دیگرش ودکا، با پاهایش وزنهی بدنسازی نگه داشته و با دمشغلیان، سکوت کرد و با رویکرد سقراطی رفتار نکرد آن هم به این دلیل که هر کس عقاید خاص خودش را دارد و قابل احترام است و متفاوت بودن آن دلیل بر اشتباه بودن آن نیست؟!
اگر بخواهیم مبنا را قابل احترام بودن تمام عقاید بگذاریم و در برابرشان سکوت کنیم و آن ها را نقد نکنیم پس عقاید فاشیستها نیز یا عقاید درستیاند و یا این که باید در برابرشان سکوت کنم چون باید احترامشان را نگه دارم.
شعار این جامعه از یک طرف این است: «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ»، امّا از طرف دیگر در برابر هر "چرایی" که مقابل عقاید و افکارشان میگذاریم شعار قابل احترام بودن و شخصی بودن عقاید را سر میدهند و در برابر تغییر مقاومت میکنند!
همین مردم، با همین افکار و عقایدی که طبق یادداشت «هرم نیاز های مازلو و توسعهی فرهنگی» و به نقل از داریوش شایگان فرمودهاید دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» شدهاند، در حال رقم زدن حال و آیندهی من و خودشان و فرزندانمان هستند.
راستش وقتی در بحثهای مختلف به این جملات کلیشهای میرسم، نمیدانم باید چه بگویم، یا حتی اگر جواب را بدانم، نمیتوانم منظورم را در قالب چند جملهی مختصر و مفید بیان کنم! لطفا در این زمینه یاریام کنید، چه باید کرد؟ چه باید گفت؟!
با سپاس
✍ پاسخ #دکترسرگزایی:
با سلام و احترام
۱- در حوزهٔ فلسفه، از سقراط و ارسطو گرفته تا برتراند راسل و ویتگنشتاین در تلاش بودند که مرز بین عقاید درست و عقاید غلط را تبیین کنند، بخش بزرگی از گفتگوهای جدّی و هدفمند انسانها و نیز تحقیقات روانشناسی و اقتصادرفتاری نیز به تبع همین سنّت، جستجوی تبیین مرز درست و غلط عقاید و رفتارها است، بنابراین منع نقد دیگران با این شعار که عقاید همه محترم است نوعی خلط مبحث بین ساحت نقدعقلانی و ساحت حقوقاجتماعی است.
۲- در حوزهٔ حقوقاجتماعی، احترام به «عقاید» دیگران یک وظیفه است ولی سکوت در مقابل «رفتار اجتماعی» دیگران به بهانهٔ احترام به عقایدشان یک خلط مبحث دیگر است. نمیتوان متجاوزان جنسی و قاتلان زنجیرهای را آزاد گذاشت و دلیل آزاد گذاشتن آنها در تعدّی را احترام به عقایدشان دانست! همان گفتمانعقلانینقّاد (که در بند اوّل به آن اشاره کردم) است که روشن میسازد مرز بین حریمخصوصی و رفتار اجتماعی کجاست و در چه حیطهای افراد آزاد هستند و در چه حیطه ای باید آزادیشان محدود شود.
سبز باشید
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
#احترام_به_عقاید_دیگران
❓پرسش:
درود بر آقای دکتر سرگلزایی و ممنون بابت مطالب قابل تأملتان.
آقای دکتر سوالی دارم که مدتها ذهنم درگیر آن است اما نمیدانم دقیقا چگونه بیانش کنم!
میدانیم که انسانها بر اساس ژنتیک و محیطی که در آن بزرگ شدهاند و فرآیند یادگیری هر کدام اخلاق و عقاید متفاوتی دارند اما آیا این دلیل میشود که اخلاق و عقاید همهی انسانها به طور همزمان صحیح و قابل اقتدا باشند؟!
بارها شده است که هنگام صحبت با دوستانم راجع به عقاید متفاوت مردم و درست و نادرست بودن آنها بحث کردهایم و آنها میگویند "هرکس عقاید خاص خودش رو داره و عقایدش به خودش مربوطه و قابل احترامه و دلیل نمیشه که چون عقیدهی کسی با ما متفاوته، اون عقیده اشتباه باشه."
سؤالم این است که آیا باید در برابر آفتابپرستی که در جهت وزش باد ایستاده و در یک دستش زنجیر مراسم عزاداری حسین است و در دست دیگرش ودکا، با پاهایش وزنهی بدنسازی نگه داشته و با دمشغلیان، سکوت کرد و با رویکرد سقراطی رفتار نکرد آن هم به این دلیل که هر کس عقاید خاص خودش را دارد و قابل احترام است و متفاوت بودن آن دلیل بر اشتباه بودن آن نیست؟!
اگر بخواهیم مبنا را قابل احترام بودن تمام عقاید بگذاریم و در برابرشان سکوت کنیم و آن ها را نقد نکنیم پس عقاید فاشیستها نیز یا عقاید درستیاند و یا این که باید در برابرشان سکوت کنم چون باید احترامشان را نگه دارم.
شعار این جامعه از یک طرف این است: «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ»، امّا از طرف دیگر در برابر هر "چرایی" که مقابل عقاید و افکارشان میگذاریم شعار قابل احترام بودن و شخصی بودن عقاید را سر میدهند و در برابر تغییر مقاومت میکنند!
همین مردم، با همین افکار و عقایدی که طبق یادداشت «هرم نیاز های مازلو و توسعهی فرهنگی» و به نقل از داریوش شایگان فرمودهاید دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» شدهاند، در حال رقم زدن حال و آیندهی من و خودشان و فرزندانمان هستند.
راستش وقتی در بحثهای مختلف به این جملات کلیشهای میرسم، نمیدانم باید چه بگویم، یا حتی اگر جواب را بدانم، نمیتوانم منظورم را در قالب چند جملهی مختصر و مفید بیان کنم! لطفا در این زمینه یاریام کنید، چه باید کرد؟ چه باید گفت؟!
با سپاس
✍ پاسخ #دکترسرگزایی:
با سلام و احترام
۱- در حوزهٔ فلسفه، از سقراط و ارسطو گرفته تا برتراند راسل و ویتگنشتاین در تلاش بودند که مرز بین عقاید درست و عقاید غلط را تبیین کنند، بخش بزرگی از گفتگوهای جدّی و هدفمند انسانها و نیز تحقیقات روانشناسی و اقتصادرفتاری نیز به تبع همین سنّت، جستجوی تبیین مرز درست و غلط عقاید و رفتارها است، بنابراین منع نقد دیگران با این شعار که عقاید همه محترم است نوعی خلط مبحث بین ساحت نقدعقلانی و ساحت حقوقاجتماعی است.
۲- در حوزهٔ حقوقاجتماعی، احترام به «عقاید» دیگران یک وظیفه است ولی سکوت در مقابل «رفتار اجتماعی» دیگران به بهانهٔ احترام به عقایدشان یک خلط مبحث دیگر است. نمیتوان متجاوزان جنسی و قاتلان زنجیرهای را آزاد گذاشت و دلیل آزاد گذاشتن آنها در تعدّی را احترام به عقایدشان دانست! همان گفتمانعقلانینقّاد (که در بند اوّل به آن اشاره کردم) است که روشن میسازد مرز بین حریمخصوصی و رفتار اجتماعی کجاست و در چه حیطهای افراد آزاد هستند و در چه حیطه ای باید آزادیشان محدود شود.
سبز باشید
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
Forwarded from آفتاب مهر
دی وی دی تصویری کارگاه آموزشی درمان های شناختی- رفتاری ( CBT) دکتر سرگلزایی 👆
آفتاب مهر تهران
۸۸۱۰۹۳۴۹
@aftabemehr
آفتاب مهر تهران
۸۸۱۰۹۳۴۹
@aftabemehr
Forwarded from آفتاب مهر
دی وی دی تصویری کارگاه آموزشی " اصول و چالش های روان درمانی" دکتر سرگلزایی
تلفن سفارش: ۸۸۱۰۹۳۴۹
@aftabemehr
تلفن سفارش: ۸۸۱۰۹۳۴۹
@aftabemehr
Forwarded from آفتاب مهر
#پرسش_و_پاسخ
❓پرسش:
سلام آقای دکتر
فیلم نبراسکا و تحلیل موشکافانه و دقیق شما رو دیدم و شنیدم و بسیار برایم مفید بود، این محبتی که در قبال هممیهنان دارید و از طریق فیلم و تحلیل آن به رفع مشکلات فکری، فرهنگی میپردازید من رو یاد مرحوم داریوش شایگان انداخت، زمانی گفتگویی با ایشان داشتم و ایشان خواندن رمان رو مفیدتر از فلسفه میدونست و واقعا از طریق رمان و فیلم، عمیقا میشه معضلات رو درک کرد ضمن تشکر از شما خواستم محبت کنید هر زمان فرصتی داشتید هشت مرحله توسعه اریک اریکسون رو که در این تحلیل فیلم اشارهای داشتید رو مفصلا توضیح دهید و اگر در هر مرحله قصوری از طرف والدین، خود فرد و سیستم آموزشی و جامعه وجود داشته، خود فرد با چه روشهایی میتواند آن را جبران کند؟ و اساسا اگر در مسیر توسعه انسانی مدلهای دیگری هم اگر مفیدتر میدانید بیان بفرمایید و در کانال تلگرامی خودتان قرار دهید.
یک دنیا ممنون.
✍ پاسخ #دکترسرگلزایی:
با سلام و احترام
از محبّت و عنایتتان سپاسگزارم.
در تحلیل فیلمهای جوانی (پائولو سورنتینو)، هشت و نیم (فدریکو فللینی) و آینده (آندری تارکوفسکی) به شرح مراحل رشد اریک اریکسون و راهبرد برونرفت از درجاماندگی رشدی توضیح دادهام. همچنین در درسگفتار «نظریههایشخصیت» از مجموعهٔ سیناپسیسخوانی (کاپلانخوانی) به اجمال راجع به نظریات مختلف روانشناسی در مورد آسیبشناسی و درمان توضیح دادهام.
تمام این فایلهای صوتی در کانال تلگرامم موجود هستند.
سبز باشید.
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
❓پرسش:
سلام آقای دکتر
فیلم نبراسکا و تحلیل موشکافانه و دقیق شما رو دیدم و شنیدم و بسیار برایم مفید بود، این محبتی که در قبال هممیهنان دارید و از طریق فیلم و تحلیل آن به رفع مشکلات فکری، فرهنگی میپردازید من رو یاد مرحوم داریوش شایگان انداخت، زمانی گفتگویی با ایشان داشتم و ایشان خواندن رمان رو مفیدتر از فلسفه میدونست و واقعا از طریق رمان و فیلم، عمیقا میشه معضلات رو درک کرد ضمن تشکر از شما خواستم محبت کنید هر زمان فرصتی داشتید هشت مرحله توسعه اریک اریکسون رو که در این تحلیل فیلم اشارهای داشتید رو مفصلا توضیح دهید و اگر در هر مرحله قصوری از طرف والدین، خود فرد و سیستم آموزشی و جامعه وجود داشته، خود فرد با چه روشهایی میتواند آن را جبران کند؟ و اساسا اگر در مسیر توسعه انسانی مدلهای دیگری هم اگر مفیدتر میدانید بیان بفرمایید و در کانال تلگرامی خودتان قرار دهید.
یک دنیا ممنون.
✍ پاسخ #دکترسرگلزایی:
با سلام و احترام
از محبّت و عنایتتان سپاسگزارم.
در تحلیل فیلمهای جوانی (پائولو سورنتینو)، هشت و نیم (فدریکو فللینی) و آینده (آندری تارکوفسکی) به شرح مراحل رشد اریک اریکسون و راهبرد برونرفت از درجاماندگی رشدی توضیح دادهام. همچنین در درسگفتار «نظریههایشخصیت» از مجموعهٔ سیناپسیسخوانی (کاپلانخوانی) به اجمال راجع به نظریات مختلف روانشناسی در مورد آسیبشناسی و درمان توضیح دادهام.
تمام این فایلهای صوتی در کانال تلگرامم موجود هستند.
سبز باشید.
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
Forwarded from آفتاب مهر
دی وی دی تصویری کلاسهای دکتر سرگلزایی .
تلفن تماس برای تهیه در تهران، آفتاب مهر :
☎️88109349
@ aftabemehr
insta: aftabemehr_
تلفن تماس برای تهیه در تهران، آفتاب مهر :
☎️88109349
@ aftabemehr
insta: aftabemehr_
معرفی کتاب
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #کنشهای_کوچک_ایستادگی
نویسندگان: #استیو_کراشاو - #جان_جکسون
با مقدمهٔ #واتسلاو_هاول
دکتر «محمود سریعالقلم» در کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عصر قاجار» در بخش نتیجهگیری بهاین موضوع اشارهمیکند:
«تاریخ در چیدن شرایط مساعد برای نتیجهگیری مطلوب، عجلهای ندارد. دربعضی جوامع، این عوامل و شرایط با سرعت بالاتری و دربعضی دیگر بسیار کند حرکت میکند.»
«اسلاونکا دراکولیچ» روزنامهنگار اهل کرواسی، در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» چگونگی چنین چینشی را در دشوارترین و یاسآورترین تحولات تاریخی کشورهای بلوک شرق از میان روزمرگیهای مردمان تحت حاکمیت توتالیترها و حکومتهای تمامیتخواه بهتصویرمیکشد. او از تغییر در شرایطی میگوید که گریزی از حضور مرگ نیست، او از تغییر در دگرگونیهای مهیب میگوید، دراکولیچ از تغییرهای درونی، از تغییرهای بدون خشونت، از تغییرهای اجباری در چندنفس باقیمانده زندگی، در نبرد با هیولای فربه از خونخواری می گوید، او از ما شدن و کنشهای کوچک ایستادگی میگوید.
کتاب «کنشهای کوچک ایستادگی» «استیو کراشاو» و «جان جکسون» نیز شبیه به آنچه دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» روایتمیکند، بازنمایی تغییراتی بهظاهر نشدنی اما تحققیافته در جوامع تحت اصلاحات است. نویسندگان این کتاب بریدههایی از پیروزمندی مبارزات بدون خشونت مردم در جریان تغییرات و احقاق حقوق انسانی را بازروایی میکنند .
این کتاب سرگذشت اشتیاق مردمانیاست که با امیدواری به انسان و ایستادگیهای باورنکردنیاش، از وهمناکترین گردابها عبورکردهاند. در بازروایی این رخدادها میبینیم که چگونه وقتی خنده، خلاقیت و هنر چاشنی ارادههای آزاد میشوند، عبور امکانپذیر میشود.
#مریم_بهریان
دانشجوی دکترای روانشناسی
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #کنشهای_کوچک_ایستادگی
نویسندگان: #استیو_کراشاو - #جان_جکسون
با مقدمهٔ #واتسلاو_هاول
دکتر «محمود سریعالقلم» در کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عصر قاجار» در بخش نتیجهگیری بهاین موضوع اشارهمیکند:
«تاریخ در چیدن شرایط مساعد برای نتیجهگیری مطلوب، عجلهای ندارد. دربعضی جوامع، این عوامل و شرایط با سرعت بالاتری و دربعضی دیگر بسیار کند حرکت میکند.»
«اسلاونکا دراکولیچ» روزنامهنگار اهل کرواسی، در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» چگونگی چنین چینشی را در دشوارترین و یاسآورترین تحولات تاریخی کشورهای بلوک شرق از میان روزمرگیهای مردمان تحت حاکمیت توتالیترها و حکومتهای تمامیتخواه بهتصویرمیکشد. او از تغییر در شرایطی میگوید که گریزی از حضور مرگ نیست، او از تغییر در دگرگونیهای مهیب میگوید، دراکولیچ از تغییرهای درونی، از تغییرهای بدون خشونت، از تغییرهای اجباری در چندنفس باقیمانده زندگی، در نبرد با هیولای فربه از خونخواری می گوید، او از ما شدن و کنشهای کوچک ایستادگی میگوید.
کتاب «کنشهای کوچک ایستادگی» «استیو کراشاو» و «جان جکسون» نیز شبیه به آنچه دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» روایتمیکند، بازنمایی تغییراتی بهظاهر نشدنی اما تحققیافته در جوامع تحت اصلاحات است. نویسندگان این کتاب بریدههایی از پیروزمندی مبارزات بدون خشونت مردم در جریان تغییرات و احقاق حقوق انسانی را بازروایی میکنند .
این کتاب سرگذشت اشتیاق مردمانیاست که با امیدواری به انسان و ایستادگیهای باورنکردنیاش، از وهمناکترین گردابها عبورکردهاند. در بازروایی این رخدادها میبینیم که چگونه وقتی خنده، خلاقیت و هنر چاشنی ارادههای آزاد میشوند، عبور امکانپذیر میشود.
#مریم_بهریان
دانشجوی دکترای روانشناسی
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
کنشهای کوچک ایستادگی
کنشهای کوچک ایستادگی - کتاب «کنشهای کوچک ایستادگی» «استیو کراشاو» و «جان جکسون» نیز شبیه به آنچه دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
کنش های کوچک ایستادگی.pdf
1.8 MB
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
"فرزندپروری انسانمحور"
مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
۱۷ و ۱۸ بهمنماه - قزوین
۰۲۸ - ۳۳۶۵۴۳۳۱
@drsargolzaei
مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
۱۷ و ۱۸ بهمنماه - قزوین
۰۲۸ - ۳۳۶۵۴۳۳۱
@drsargolzaei
چشم تاریخ
#چشم_تاریخ
#قربانیان_فراموش_شده
آتشسوزی در مدرسه دخترانه «روستای شینآباد» (از توابع پیرانشهر) یکی از سلسله آتشسوزیها بهدلیل نقص تجهیزات گرمایشی در مدارس ایران در روز چهارشنبه، ۱۵آذر۱۳۹۱ رویداد. در این حادثه ۲۹دانشآموز دختر دچار سوختگی شدند که دو نفر از آنها براثر شدت جراحات وارده فوتکردند.
همچنین انگشتان سهتن از دانشآموزان بهدلیل شدت سوختگی و عدم قبول پیوند قطعشدند.
حادثه زمانی رویداده که بخاری نفتی این کلاس دچار آتشسوزی شد و تلاش سرایدار مدرسه برای خاموشکردن آن با استفاده از کپسول آتشنشانی موثر واقعنشد.
سرایدار مدرسه وقتی نتوانست آتش را خاموشکند، اقدام به انتقال بخاری به بیرون از کلاس کرد که دراین موقع بخاری منفجرشد و آتش بهتمام سطح کلاس سرایتکرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#چشم_تاریخ
#قربانیان_فراموش_شده
آتشسوزی در مدرسه دخترانه «روستای شینآباد» (از توابع پیرانشهر) یکی از سلسله آتشسوزیها بهدلیل نقص تجهیزات گرمایشی در مدارس ایران در روز چهارشنبه، ۱۵آذر۱۳۹۱ رویداد. در این حادثه ۲۹دانشآموز دختر دچار سوختگی شدند که دو نفر از آنها براثر شدت جراحات وارده فوتکردند.
همچنین انگشتان سهتن از دانشآموزان بهدلیل شدت سوختگی و عدم قبول پیوند قطعشدند.
حادثه زمانی رویداده که بخاری نفتی این کلاس دچار آتشسوزی شد و تلاش سرایدار مدرسه برای خاموشکردن آن با استفاده از کپسول آتشنشانی موثر واقعنشد.
سرایدار مدرسه وقتی نتوانست آتش را خاموشکند، اقدام به انتقال بخاری به بیرون از کلاس کرد که دراین موقع بخاری منفجرشد و آتش بهتمام سطح کلاس سرایتکرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
قربانیان فراموششده
چشم تاریخ: قربانیان فراموششده - آتشسوزی در مدرسه دخترانه «روستای شینآباد» (از توابع پیرانشهر) یکی از سلسله آتشسوزیها بهدلیل نقص تجهیزات گرمایشی در مدا
Forwarded from آفتاب مهر
موضوع فیلم: زندگی اصیل و موانع آن
جمعه ۲۵ بهمن ساعت ۴ عصر تا ۸ شب
ثبت نام : 88109349
@aftabemehr
insta: aftabemehr_
جمعه ۲۵ بهمن ساعت ۴ عصر تا ۸ شب
ثبت نام : 88109349
@aftabemehr
insta: aftabemehr_
parvaneyi dar mosht
Ebi
#آهنگ
#پروانهای_در_مشت
خواننده: #ابی
ترانهسرا: #ایرج_جنتی_عطایی
اهنگساز: #شوبرت_آواکیان
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
#پروانهای_در_مشت
خواننده: #ابی
ترانهسرا: #ایرج_جنتی_عطایی
اهنگساز: #شوبرت_آواکیان
drsargolzaei.com
@drsargolzaei
#تأملات
#آن_مرد
امروز در کافه
جایم مردی نشسته
که به جای شعر
تجارت میورزد
و به جای قهوهتلخ
شکلات داغ مینوشد
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
@drsargolzaei
#آن_مرد
امروز در کافه
جایم مردی نشسته
که به جای شعر
تجارت میورزد
و به جای قهوهتلخ
شکلات داغ مینوشد
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
@drsargolzaei
#تأملات
#دوباره
خیالت راحت نباشد
روزی دوباره فریاد خواهم شد
و اشعارم به جای دود،
رنگ خون خواهند گرفت!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#دوباره
خیالت راحت نباشد
روزی دوباره فریاد خواهم شد
و اشعارم به جای دود،
رنگ خون خواهند گرفت!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
برای دانلود مجموعه تأملات دکتر سرگلزایی لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
Forwarded from Cafe sz
خوب! با خودم گفتم اگر از بشیر ننویسم، تبدیل خواهم شد به یکی مونده به بدترین آدم دنیا! حالا شاید بپرسی:«کی بدترین آدم دنیاست و کی یکی مونده به بدترین و اصلا با کدام ترازو و منطقی؟!» و من با منطق لوس و کودکانهی خودم خواهم گفت:«بدترین آدم دنیا ظالمه و یکی مونده به بدترین، کسیه که چشمش رو روی ظلم میبنده.» پس تا اینجا باید فهمیده باشی که ظلمی اتفاق افتاده. رفاقت من و بشیر برمیگرده به زمانی که هنوز آقا اسلام کنار خونهی ما ساندویچی داشت و همیشه دستگاه پخت و پز مرغ بریونش توی کوچه بود و دل گربهها و بچههای محل رو آب میکرد. آقا اسلام هم که قبلا به تفصیل راجع بهش گفتم. همونی که روی بازوش یک خالکوبی قدیمی داشت به اسم زیبا. زیبایی که حقش بود و بهش نرسیده بود. بله، رفاقت من و بشیر در مغازهی آقا اسلام عاشق پیشه شکل گرفت و وقتی هم که آقا اسلام زورش به دلار نرسید و جمع کرد، من هم دیگر بشیر رو ندیدم. قضیه از این قرار بود که من بارها بشیر رو دیده بودم در حالی که از سطل آشغال فلزی بزرگ محل ما آویزان بود یا در حالی که گونی پر از زبالهی پاره پورهای رو روی دوشش میکشید اما هیچوقت با هم همکلام نشده بودیم. بعدها فهمیدم بشیر من رو از زبالههام میشناخته! از کیسهی زبالهی بندداری که با وینستون لایت، آب معدنی آکوافینا، شیر مدت دار میهن و تی بگهای ارل گری پر میشده حدس میزده من کی و چی هستم و زندگیم چه ریختیه! اون روز عصر مثل همیشه مرغ بریونهای آقا اسلام توی کوچه مشغول چرخیدن روی سیخها بودن و باشعلهی ملایمی طلایی میشدن و گاهی ازشون روغنی میچکید توی آتیش و شعله میکشید. بشیر رو دیدم که چشم دوخته به چرخیدن مرغها و رقص مرغهای بریون رو مثل رقص بالرین معروف "مایا پلیستسکایا"ی روسی نگاه میکنه و محو این چرخش هوس بر انگیز شده بود.
از داخل مغازه صداش کردم و پرسیدم سینه دوست داره یا رون و بشیر با وقار یک دوک انگلیسی گفت:«ممنون آقا. میل ندارم.»
همونجا متوجه شدم بشیر یک زباله گرد ساده نیست و همونطوری که چشمهای درشت عسلی و موهای بور و لبخند متینش کاملا با جایگاه اجتماعیش غریبی میکرد ، منش و مرامش هم با یک پسر بچهی زباله گرد نمیخوند. با اینکه نمیخواست پیشنهاد من رو قبول کنه اما اصیلتر از اونی بود که اصرار یک بزرگتر رو روی زمین بندازه. اون عصر متوجه چیز عجیبی شدم. بشیر هرچه بود یک زباله گرد ساده نبود. یک هفتهای گذشت تا فهمیدم بشیر واقعا چه موجود ناشناختهایه. یک عصر گرم تابستون بود و ماشین من دقیقا کنار سطل زبالهی بزرگ محل پارک بود. کنار سطل پر از نیم وجبیهای زباله گرد بود و میونشون بشیر رو شناختم که مثل یک رهبر وسط جمعیت نشسته بود. بقیه دورش بودن و با دقت به بشیر گوش میدادن که از توی کیسهای، زبالهها رو در میاورد و همونطور که به بچهها نشون میداد چیزهایی میگفت. وقتی نزدیکشون شدم ساکت شد و کمی که سر تا پام رو برانداز کرد، لبخند زد. با همون استایل یک دوک انگلیسی. گفتم:«معرکه گرفتی بشیر؟» یکی از بچهها گفت:«آقا قصهی زبالهها را میگه!» پرسیدم:«قصهی زبالهها؟»
بشیر کمی تردید کرد اما در نهایت به بازی راهم داد. بازی این بود؛بشیر کیسهای رو باز میکرد و باقی ماندهی زبالهها را مثل مدارک جرم کنار هم میچید و قصهای از مالک زبالهها تعریف میکرد. یک کیسه رو بیرون کشید و محتویات کیسه رو خالی کرد و رو به من گفت:«اینها مال یک خونهایه که کوچیکه و آدمهاش کمه. کیسهشان کوچیکه. توش هم از پوشک و پوست شکلات و قوطی شیرخشک خبری نیست. بچه ندارن. دین و ایمون درستی هم ندارن آقا.» برای اثبات حرفش یک بطری خالی رو طرف دماغم گرفت تا بو کنم. راست میگفت. بوی عرق کشمش نه چندان مرغوبی میداد. یک کیسهی دیگه رو باز کرد؛«این ها پول دار نیستن.» و به پوستهای سیب زمینی رو به فساد اشاره کرد. ادامه داد:«هیچوقت آشغال مرغ و گوشت ندارن و یک بچهی کوچیک هم دارن.» و به یک قوطی خالی اسمارتیز اشاره کرد که شبیه کلهی یک عروسک بود. روی قوطی اسمارتیز مکس معناداری کرد. پلاستیک بعدی رو که باز کرد با اولین نگاه در کیسه رو بست. گفتم:«قصهش رو بگو دیگه.» گفت:«خوب نیست آقا. بی ادبیه.» یکی دیگه از بچهها کیسه رو باز کرد و نگاهی انداخت و نخودی خندید. کم کم با بشیر خو گرفتم و هر از چندگاهی که میدیدمش به یک رون مرغ دعوتش میکردم و قصهی آشغالها رو گوش میدادم. میگفت قبل از اینکه محلهی ما به قلمروش اضافه بشه، سعادتآباد بوده. میگفت:«اونجا چیز میزهای خارجی بیشتر از اینجا میخرن. غذاهاشون هم بیشتر از رستوران میگیرن. اینجاییها کمتر غذا از رستوران میگیرن.
از داخل مغازه صداش کردم و پرسیدم سینه دوست داره یا رون و بشیر با وقار یک دوک انگلیسی گفت:«ممنون آقا. میل ندارم.»
همونجا متوجه شدم بشیر یک زباله گرد ساده نیست و همونطوری که چشمهای درشت عسلی و موهای بور و لبخند متینش کاملا با جایگاه اجتماعیش غریبی میکرد ، منش و مرامش هم با یک پسر بچهی زباله گرد نمیخوند. با اینکه نمیخواست پیشنهاد من رو قبول کنه اما اصیلتر از اونی بود که اصرار یک بزرگتر رو روی زمین بندازه. اون عصر متوجه چیز عجیبی شدم. بشیر هرچه بود یک زباله گرد ساده نبود. یک هفتهای گذشت تا فهمیدم بشیر واقعا چه موجود ناشناختهایه. یک عصر گرم تابستون بود و ماشین من دقیقا کنار سطل زبالهی بزرگ محل پارک بود. کنار سطل پر از نیم وجبیهای زباله گرد بود و میونشون بشیر رو شناختم که مثل یک رهبر وسط جمعیت نشسته بود. بقیه دورش بودن و با دقت به بشیر گوش میدادن که از توی کیسهای، زبالهها رو در میاورد و همونطور که به بچهها نشون میداد چیزهایی میگفت. وقتی نزدیکشون شدم ساکت شد و کمی که سر تا پام رو برانداز کرد، لبخند زد. با همون استایل یک دوک انگلیسی. گفتم:«معرکه گرفتی بشیر؟» یکی از بچهها گفت:«آقا قصهی زبالهها را میگه!» پرسیدم:«قصهی زبالهها؟»
بشیر کمی تردید کرد اما در نهایت به بازی راهم داد. بازی این بود؛بشیر کیسهای رو باز میکرد و باقی ماندهی زبالهها را مثل مدارک جرم کنار هم میچید و قصهای از مالک زبالهها تعریف میکرد. یک کیسه رو بیرون کشید و محتویات کیسه رو خالی کرد و رو به من گفت:«اینها مال یک خونهایه که کوچیکه و آدمهاش کمه. کیسهشان کوچیکه. توش هم از پوشک و پوست شکلات و قوطی شیرخشک خبری نیست. بچه ندارن. دین و ایمون درستی هم ندارن آقا.» برای اثبات حرفش یک بطری خالی رو طرف دماغم گرفت تا بو کنم. راست میگفت. بوی عرق کشمش نه چندان مرغوبی میداد. یک کیسهی دیگه رو باز کرد؛«این ها پول دار نیستن.» و به پوستهای سیب زمینی رو به فساد اشاره کرد. ادامه داد:«هیچوقت آشغال مرغ و گوشت ندارن و یک بچهی کوچیک هم دارن.» و به یک قوطی خالی اسمارتیز اشاره کرد که شبیه کلهی یک عروسک بود. روی قوطی اسمارتیز مکس معناداری کرد. پلاستیک بعدی رو که باز کرد با اولین نگاه در کیسه رو بست. گفتم:«قصهش رو بگو دیگه.» گفت:«خوب نیست آقا. بی ادبیه.» یکی دیگه از بچهها کیسه رو باز کرد و نگاهی انداخت و نخودی خندید. کم کم با بشیر خو گرفتم و هر از چندگاهی که میدیدمش به یک رون مرغ دعوتش میکردم و قصهی آشغالها رو گوش میدادم. میگفت قبل از اینکه محلهی ما به قلمروش اضافه بشه، سعادتآباد بوده. میگفت:«اونجا چیز میزهای خارجی بیشتر از اینجا میخرن. غذاهاشون هم بیشتر از رستوران میگیرن. اینجاییها کمتر غذا از رستوران میگیرن.