دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.89K photos
112 videos
174 files
3.37K links
Download Telegram
#یادداشتهای_رسیده
#بس_نيست...

نيم‌شب است و من دقيقه‌هاست كه چشم در چشمانش دوخته‌ام. چشمانی پف‌آلود، غم‌زده، خون‌بار و پرهيبت. با اين چشم‌ها كه بی‌حرف و صوت و گفت سخن‌ها دارند گفت‌گو می‌كنم:

معلمی است در روستاي الله‌آباد ميرجاوه. صبح‌ها، كله‌سحر، با موتورگازی پر سر و صدایش در کویر به راه می‌افتد تا به مدرسه برسد. فانوس در دست وارد مدرسه کپری می‌شود. داخل کپر را با چراغ می‌گردد تا مار و عقربی اگر هست از کلاس درس دورشان کند. بعد داخل کپر را با جارو تمیز می‌کند و چشم‌انتظار بچه‌ها می‌ماند.

هر از چند دقیقه‌ای از گوشه چشم‌های سخنورش قطره اشکی بر زمین می‌چکد. چشم‌ها ادامه می‌دهند :

بچه‌ها را در این کپر درس عشق و زندگی دادم و با محبتی ژرف به آن‌ها می‌نگریستم. خیلی از بچه ها را بردند جبهه جنگ و خیلی‌هاشون شهید شدند. علی‌رضا فقط ۱۳ سال داشت. می‌فهمی؟ بس نیست؟ ادامه بدهم؟

هان! چشم‌ها، چرا چنین غمگینید؟! زل زده‌ام به چشمان معلم که ادامه می‌دهند، پردرد:
سال‌های جنگ تمام شدند و من با شوق به معلمی ادامه دادم. هر روز با عشقی بی‌ریا در بچه‌ها نگاه می‌کردم و به آن‌ها درس می‌دادم.
بیست سال گذشته و کپر همچنان بر پاست. دوازده بچه از کلاس اول تا هفتم در مدرسه درس می‌خوانند. همه سوتغذیه دارند.
در سیل و طوفان این کپر برپا بود تا این‌که از بسیج‌دانش‌آموزی استان اعلام کردند برای اردوی راهیان‌نور، چهارشنبه بچه‌ها را آماده کنید تا سرویس بیاید دنبال‌شان.
بچه‌ها رفتند و رفتند و رفتند و همگی در جاده اهواز به خرمشهر راهی نور شدند.
چشم‌هایش بی‌فروغ در من می‌نگرند.

نیم‌شب است و معلم با ریش‌های بلند سپیدش در داخل کپر تنها نشسته. آتشی روشن کرده و با چشم‌های پر دردش خیره به آتش می‌نگرد.

دکتر ج.سپهر

@drsargolzaei