دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.91K photos
114 videos
176 files
3.4K links
Download Telegram
#یادداشت_هفته
#آزمون_استخدامی_برای_پیرطریقت!

کارل گوستاو #یونگ، روانپزشک سوئیسی، در کتاب "سمینار یونگ درباره زرتشت نیچه" با زبان طنز می گوید: 
"اگر یک روز با کسی برخورد کردید که تصور کردید یک پیر طریقت یا مرشد معنوی است از او بخواهید پرواز کند یا روی آب راه برود!" یونگ می خواهد بگوید تصور خیالی که ما از یک راهنمای معنوی داریم گاهی اوقات آسیب های جدی به ما وارد می کند. ما بر اساس قصه ها، کارتون ها، شعرها و فیلم ها در انتظار ملاقات با کسی هستیم که بتوانیم سر بر آستان او بگذاریم و بخوانیم:

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
فریاد سربلندی بر آسمان توان زد

تصور می کنیم روزی کسی با محاسن سفید از راه خواهد رسید و به تمام سوالات ما پاسخ های وحیانی و شهودی و ماورایی خواهد داد و ما خود را به تمامی به او خواهیم سپرد که:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

و فریاد سر خواهیم داد که: "شمس من و خدای من!"

یونگ برای این که ما را از غرق شدن در این افسانه ها نجات دهد به ما یادآوری می کند که پیر طریقت و شیخ مراد در این افسانه ها به آسمان می پرید، طی الارض می کرد و بر آب قدم می زد، اگر می خواهید "مطیع اوامر" کسی باشید ببینید چه چیزی از افسانه ها در وجود او می یابید.
خطر غرق شدن در افسانه هایی شبیه #شمس و #مولانا کم نیست. برخی با "رهبران سیاسی" چنان تعامل می کنند که گویا در مقابل یک مرشد خطاناپذیر افسانه ای قرار دارند!
رهبران سیاسی بر اساس یک قرارداد اجتماعی دارای اختیارات ویژه شده اند نه بر مبنای ارائه معجزه و کرامت!
گروهی از کاردینال ها پس از فوت پاپ دور هم جمع می شوند و با بحث و گفتگو و شورا و رای گیری از بین خودشان پاپ جدید انتخاب می کنند. آن وقت ببینید چه قدر مسخره و مضحک است که همین "ریش سفید های واتیکان" در سال ۱۸۶۹ میلادی تصویب کرده اند که چون "روح القدس" در هنگامه انتخاب پاپ , ریش سفید ها را هدایت می کند پس پاپ انتخاب شده در انجام وظایفش "خطاناپذیر" است!
گاهی این خطا در رابطه درمانی هم ایجاد می شود. کم پیش نمی آید که درمانجو و درمانگر گرفتار قصه "شمس و مولانا" هستند!
درمانگر از جایگاه حرفه ای به جایگاه اسطوره ای می لغزد و درمانجو را هم با خودش به دره می اندازد.
قصه شمس و مولانا در دنیای امروزی هم کم بازتولید نمی شود. در داستان های "کیمیاگر" ، "بریدا" , "ساحره ی پورتوبلو" و برخی دیگر از آثار #پائولوکوئیلو یک استاد عجیب و غریب ظاهر می شود و معجزات و کراماتی از خود نشان می دهد و مسیر رشد معنوی یک سالک را به شکلی "جهشی" تغییر می دهد.
در فیلم های سینمایی زیادی یک پیرمرد فرتوت (که اغلب هم چینی است!) از راه می رسد و اکسیر اعظم را در اختیار جوانی به بن بست رسیده می گذارد و او ناگهان تبدیل به یک قهرمان می شود!
باید به خاطر داشته باشیم که اغلب قصه ها، روایت جهان (آن گونه که هست) نیستند، هر چه هم جذاب و دلنشین باشند، قصه ها بازسازی جهان به شکلی که دوست داریم باشد هستند.
این جهان خیالی می تواند الهام بخش و آموزنده باشد ولی اشتباه گرفتن آن با جهان فیزیکی ممکن است سقوط های دردناک یا حتی مرگباری را برای یک فرد یا یک ملت به همراه داشته باشد.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
Drsargolzaei.com
@drsargolzaei
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت اول

گفتگوی محمد خرسندی با دکترمحمدرضا سرگلزایی در باره ی مولانا: 

خرسندی:
شناخت #مولوی و بررسی زندگی او و چگونگی تبدیل شدن یک فقیه سجاده نشین به یک عاشق قمارباز از یک سو و از سوی دیگر آن پیرمرد ژولیده موی بلندقد استخوانی که جرقه های تحول را در روان #مولانا زد، باعث می شود تا سؤالات زیادی در ذهن ما شکل بگیرد که شخصیت مولانا قبل از این تحول چگونه بوده و این تحول چگونه باعث شد تا مولانا در قمار عاشقی سرآمد همه عرفا شود، دوران کودکی، نوجوانی و میانسالی اش را چگونه سپری کرد، #شمس که بود؟ از کجا آمد؟ توانایی تغییر در مولانا در چه مسیری طی شد؟ و همه این سؤالات و سؤالات دیگر از این دست را شاید نیازمند بررسی روانکاوانه باشیم و با ورود به دنیای آرکی تایپ ها شاید به جواب سؤالات خود برسیم. کهن الگوها یا آرکی تایپ ها، الگوهایی بنیادی تفکر در انسان هستند که تمامی رفتارها، نحوه ادراک و پاسخ های ما نسبت به رویدادهای دنیای پیرامون و همچنین انتخاب های ما در طول زندگی را می توان در چارچوب آن ها تعریف و بررسی کرد.کهن الگوها محتوای ناخودآگاه جمعی را تشکیل می دهند که در حوزه ی روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ قرار می گیرد. به همین دلیل با دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک، مولانا پژوه و یونگ شناس به گفتگو نشستیم.
 
خرسندی:
مسیر تحول زندگی مولانا در بُعد آرکی تایپی آن چگونه طی شده است. لطفأ تحلیل خود را از این مسأله ارائه دهید.
 
دکتر سرگلزایی:
من می خواهم بحث را از دو آرکی تایپ مکمل آپولو و دیونیزوس شروع کنم، اما قبلش لازم است توضیح کوتاهی درباره ماهیت آرکی تایپ ارائه بدهم. آرکی تایپ ها غریزه های معنوی یا فرهنگی انسان هستند. همانطور که غریزه ها آرکی تایپ های زیستی انسانند. یعنی همانطور که همه ما غریزه خوردن، آشامیدن آمیزش و ... را داریم، در حیات فرهنگی مان هم یک سری غریزه ها داریم، مثلا در یک سنی دچار "اضطراب جدایی" می شویم حتی اگر کسی هم ما را نترسانده باشد ترس از دست دادن پدر و مادر بر ما مستولی می شود که در سن خاصی ترسی طبیعی است. این قالب های تکرار شونده ی حیات فکری و فرهنگی ماست، که اسم آن ها را آرکی تایپ می گذاریم. قبل از یونگ به آرکی تایپ ها از سوی کسانی دیگر اشاره هایی شده بود اما #یونگ به ویژگی داستانی بودن آرکی تایپ اشاره میکند.
آرکی تایپ اساساً داستان است و این داستان از یک جایی شروع می شود، در جایی به اوج می رسد و به گونه ای هم انحلال می یابد. همانطور هم که اشاره کردم آرکی تایپ ها غریزه های فرهنگی و معنوی ما انسان ها هستند و بدون آموزش شکل گرفته اند. این تعریف یونگ از آرکی تایپ است.
بنابراین اعتقاد به آرکی تایپ ها در حیطه فلسفه اصالت عقل قرار می گیرد که معنای آن این است که ذهن مقدم بر تجربه است، برخلاف معتقدین به اصالت تجربه که اعتقاد دارند تجربه مقدم بر ذهن است و تا زمانی که تجربه در ذهنمان ایجاد نشده است، چیزی به اسم ذهن نداریم، ذهن همان تابلوی سفیدی است که بر اساس تجربه از یک چیزی می ترسیم یا خوشمان می آید . معتقدین به اصالت تجربه بر خلاف معتقدین به اصالت عقل فکر می کنند ما در حیات فکری مان غریزه ای نداریم. پس دیدگاه روانکاوی به صورت عام و دیدگاه یونگ به صورت خاص یک دیدگاه اصالت عقلی است، یعنی مقّدم بر تولد ما آرکی تایپ ها بوده اند. حالا تجربه منجر به این میشود که برخی از آرکی تایپ ها در درون ما فعال شوند و در آن آرکی تایپ ها زندگی کنیم . هر زمانه و دوره ای هم آرکی تایپ های خودش را دارد. یونگ با چنین نگرشی به این ماجرا می پردازد که آرکه تایپ ها فقط در زندگی جمعی ما جاری نیستند بلکه هر ملتی ممکن است آرکی تایپ هایی داشته باشند که بر آن ها غالب باشند، هر عصر و زمانه ای هم برای خودش آرکی تایپ هایی دارد، حتی یک خانواده یا یک شرکت هم آرکی تایپ هایی دارد که رفتار او را قابل فهم و قابل پیش بینی می کند.
این خلاصه ی آن چیزی است که در تحلیل آرکی تایپی به آن می پردازیم. با این مقدمه آنچه که در مولانا اتفاق افتاده است، جدال دو آرکی تایپ آپولو و دیونیزوس است.
اقبال لاهوری در کتاب سیر فلسفه در ایران به نقل از هراکلیتوس می نویسد که زئوس خدای خدایان در مذهب هلنی-المپی دو وجه دارد، دو وجه آپولونی و دیونیزوسی.. در مذهب هلنی-المپی خدایان ربّ النوع هستند یعنی خدایان نمادهای سبک های تفکر و زندگی هستند. پس آپولو و دیونیزوس نماینده ی دو آرکی تایپ و دو طرز تفکر و سبک زندگی هستند؛ این موضوع در فلسفه ی دین خیلی مهم است چرا که اغلب مذاهب در یکی از این دو قرار میگیرند، یک سری از مذاهب آپولونی هستند و یک سری از مذاهب دیونیزوسی هستند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت دوم


ویژگی مذاهب آپولونی سه گانه ی خدا، انسان و تکلیف است یعنی بین خدا و انسان یک چیزی به نام تکلیف وجود دارد. در مذاهب آپولونی خدا متشخص و مراقب است یعنی شخصیت دارد و نسبت به انسان ناظر است و بر اساس انجام تکلیف یا عدم انجام تکلیف پاداش یا تنبیه داده می شود .
مذهب فقیهانه دراین طبقه از مذهب قرار می گیرد. مذهب چارچوبی است که برای انسان گذاشته شده و خدا از انسان آن تکالیف را می خواهد. اما مذاهب عرفا در اغلب ادیان، مذهب دیونیزوسی است که خدا و انسان نیست، بلکه خدا-انسان است. به جای تشویق و تنبیه ما وصل و فصل داریم که دو فضای روانشناختی هستند. در واقع خدا-انسان یک وضعیت ادراکی است. این مذهب، مذهبی است که فقها با آن مشکل دارند، زیرا تعریف الوهیت در گفتمان مذاهب دیونیزوسی با الوهیت در مذاهب آپولونی کاملا متفاوت است. خب جان کلام در خصوص #مولانا این است که او از یک قرائت آپولونی به سمت یک قرائت دیونیزوسی حرکت می کند و مهمترین شاخص آن در #مثنوی داستان موسی و شبان است. در این داستان موسی نماینده ی گفتمان آپولونی است و چوپان نماینده ی گفتمان دیونیزوسی. شبان تکلیف نمی شناسد، بلکه عشق می شناسد، وحدت می شناسد، اما موسی در آنجا به عنوان یک پیامبر آپولونی است چون به او ده فرمان داده شده. از دیدگاه #یونگ دین مسیح یک بدعت دیونیزوسی در درون دین یهود است که فقهای یهودی با یک نگرش آپولونی خدا و انسان و تکلیف را تعلیم می دادند در حالی که مسیح یک انقلابی دیونیزوسی بود که می گفت انسان می تواند بدون واسطه ی تکلیف و فقیه به خدا متصل شود. به نوعی مذهب علیه مذهب بود که در نهایت باعث شد در قرائت مسیحیان مسیح به صلیب کشیده شود. نمادهای مسیحیت همه نمادهایی دیونوسوسی مثل نماد ماهی بودند.
وقتی قرار است موسی با خضر ملاقات کند نشانه ای که بین آنها قرار می گیرد آنجایی است که قرار است ماهی مرده زنده شود، که داستان آن در سوره کهف از آیه 60 تا آیه 64 آمده است.
در این آیات آمده موسی به همراهش می گوید: ما یک جایی باید برویم که دو تا دریا به همدیگر می رسند، وقتی که جلوتر رفتند گفت غذایمان را بیاور بخوریم. شاگرد موسی گفت من ماهی را فراموش کردم بیاورم و این شیطان است که باعث می شود انسان چیزی را فراموش کند. اینجا محلی است که قرار می شود موسی با خضر ملاقات کند. (اگرچه قرآن اسمی از خضر نیاورده است و می گوید یک بنده ای از بندگان ما که رحمی به او کردیم و علم لدنی به او دادیم). شما در اینجا می بینید موسی متوجه می شود که قوانین نسبی است و خضر تبدیل می شود به یک، "خدا- انسان" زیرا خضر صادرکننده قانون است پس خدا- انسان است. اینجاست که ملاقات بین مذهب آپولونی با مذهب دیونیزوسی رخ می دهد.
البته ذکر این نکته ضروری است که مذهب مسیحیت هم بعد به مذهب آپولونی تبدیل شد. به رغم اینکه مسیح خودش یک دیونیزوس بود، سازمان مذهبی چند قرن بعد به کلیسایی مردانه و آپولونی تبدیل شد و مذهب دیونیزوسی در مسیحیت تبدیل به یک مذهب زیرزمینی شد که گنوستیسیسمی (Gnosticism) که یونگ به آن علاقه داشت قرائت دیونیزوسی مسیحیت بود. در زمان مولانا هم مذهب فقها، مذهب آپولونی بوده و مولانا در نیمه اول زندگی اش در یک چارچوب آپولونی رشد می کند و بعد از ملاقات با #شمس وجه دیونیزوسی مذهب را پیدا می کند. در واقع خضر درون مولانا بالا می آید. می شود اینطور گفت که مولانا چون موسی و شمس هم مثل خضر که در این ملاقات زمینه ساز تحول مولانا می شود هستند که موسای قانونمند فقاهتی درون مولانا با خضر درون مولانا ملاقات می کند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت سوم

سرگلزایی:
از نگاه امپدوکلوس فیلسوف یونانی، ما دو گرایش اساسی در شناخت داریم: گرایش لوگوسی (آپولونی) و گرایش اروسی (دیونیزوسی). در گرایش لوگوسی، ما برای شناخت هر چیز از آن فاصله می گیریم و برای شناخت، هر چیزی را به اجزائش تقسیم می کنیم و بر مبنای این اجزاء آن را می شناسیم. این یک نوع شناخت است و نوع دیگر شناخت اروسی است. در شناخت اروسی (دیونیزوسی) وقتی که چیزی را می خواهیم بشناسیم، آن را به درون خود می کشیم یا خود را در درون آن می اندازیم. برای این شناخت فاصله ها باید برداشته و تجربه شود. پس تا با چیزی درنیامیزیم نمی توانیم آن را  بشناسیم.
وقتی به #مولانا پس از ملاقات با #شمس نگاه می کنیم می بینیم تأکیدش بر یک شناخت دیونیزوسی یا اروسی است که مهمترین مثال آن در ذهن من همان داستان فیل در تاریکی است. آنان که تلاش می کردند فیل را با عقل جزئی یا همان عقل آپولونی بشناسند قادر به شناختش نبودند، اما اگر در کف دست اینها شمع بود یکجا آن را می شناختند یکجا یعنی با عقل کلی. این موضوع خود نشان می دهد که مولانا از شناخت آپولونی به سمت دیونیزوسی حرکت کرده است. دقت بفرمایید که بین گرایش آپولونی و گرایش دیونیزوسی باید یک تعادل برقرار باشد. مثلأ در تحقیقات علمی و در مدیریت معاش ما نیاز به نگاه آپولونی (لوگوس) داریم و نمی توان در این حوزه ها نگاه مولانای دیونیزوس شده را توصیه کرد! 
این نکته مهم است که در نظر داشته باشیم جامعه ای که خیلی آپولونی است باید برای آن انجیل بخوانیم یا غزل مولانا و حافظ. این ها ادبیات دیونیزوسی هستند و نقش یک مصلح را برای آن جامعه دارند اما برای یک فرهنگی که دیونیزوسی است و در دیونیزوسی بودن دچار افراط شده، باید به این جامعه نگاه آپولونی تزریق شود من جامعه ی خودمان را دچار فرهنگ افراطی دیونیزوسی می بینم وبه این جامعه به جای غزل خواندن و سماع، ریاضی و حقوق خواندن را توصیه می کنم.
در یونان باستان یک تعادل جالب بین مذاهب آپولو و دیونیزوس برقرار کرده بودند، در معابد آپولونی اعتقاد داشتند که سه ماه از سال آپولو از معبد می رود. در واقع خدایان یونان خیلی اومانیستی هستند، آپولو به مسافرت می رود، دیونیزوس در این سه ماه در معابد مستقر می شود و کاهنان دیگر معابد را نمی گرداند، زنانی می آیند که به جای وعظ و توصیه به تقوا و انجام  تکلیف، شروع به دادن شراب می کنند، در واقع ساقی می شوند و سماع می کنند.
تأثیر این تعادل یونانی را به خوبی دراین بیت حافظ هم میتوان پیدا کردکه می گوید:

نگویمت همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

نکته بعدی در خصوص بحران میانسالی این است که آدم هایی که آپولونی زندگی کرده اند و خدا را از طریق مذاهب آپولونی شناختند، به نقطه ای می رسند، که انگار این دین دیگر به آنها جواب نمی دهد. یعنی این دین تکلیف مدار برای نیمه اول زندگی آنها بوده است. در این جاست که مولانا می گوید: وقتی در خشکی هستی نیاز به لباس و مرکب داری ولی وقتی به لب آب رسیدی، آنجا باید هم  مرکب و هم کفشت را رها کنی.

در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچینه نیست

وقتی به درون کعبه می روی دیگر نمی توانی قبله ای داشته باشی و به جای اینکه رو به قبله نماز بخوانی دور خود میچرخی و سماع میکنی. منطق سماع، منطق دین درون کعبه قرار گرفتن است.
کسی که می خواهد وارد دریا شود باید لباسش را در بیاورد باید دیونیزوسی با آب و دریا برخورد کند. این غواص بودن در واقع نماد  تفکر دیونیزوسی است. وقتی مولانا در بحران میانسالی قرار می گیرد، یعنی به آخرین  نقطه آپولونی رسیده. آنجا به دریا می رسد پس  باید برود پاچینه (دامن لباس) را در بیاورد و در آب غوطه ور شود.

خرسندی:
به نکات خوبی در خصوص شخصیت آپولونی مولانا اشاره کردید. مولانا از کودکی همراه پدر به مجالس سخنرانی او می رفته، بچه ای درس خوان و به قول امروزی ها مثبت بود حتی به سن 18 سالگی که می رسد باز هم پدرش است که برایش تصمیم می گیرد و زن می گیرد. هر آنچه پدر می خواسته به درستی اجرا می کرد و بچه خوب بابا بوده است. پدر آرزو داشته مولانا روزی واعظی چیره دست شود که می شود. تمام خواسته های سلطان العلما توسط فرزندش مولانا به خوبی اجرا میشود و زمانی هم که پدر مولانا فوت می شود ادامه تربیت پدر بر عهده محقق ترمزی که از جنس سلطان العلما است ادامه می یابد. به نظر شما از دیدگاه روانشناسی آیا بخش هایی از روان مولانا سرکوب شده بود که وقتی به شمس تبریزی برخورد می کند آن بخش های زیست نشده زندگیش طغیان می کند؟

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

‏سلام استاد گرامی، خسته نباشید،
در رابطه بامطلب آقای خرسندی توضیح مختصری ضرورت دارد:
برهان الدین محقق ترمذی، که درجوانی استاد #مولانا بوده وقتی می شنود مولانا در قونیه صاحب جاه وجلال و وعظ و منبر شده، دوباره راه درازی رامی پیماید و به قونیه می رود، ومولانا را دو سه نوبت به چله می برد، یعنی به خلوت وتدبر، به دنیای درون به دنیای دیونیزوسی، واورا آماده می سازد، و تذکر می دهد که در فقه و حدیث و منبرتنها غرق نشود، در یک چنین درون تشنه ای #شمس از راه می رسد، تربیت دومی و آخری محقق ترمذی آموزشی دیونیزوسی بود. به نظر می رسد، محققین درحق ترمذی کوتاهی کرده ونقش او را آنچنان که باید ادا نکرده اند.

مرجع: سی درس مولانا، دکتر محمد استعلامی.

پویا و پاینده باشید.


*پاسخ #دکترسرگلزایی :

درود و سپاس.
چشم، تذکر شما را زیر مطلب می گذاریم.


@drsargolzaei
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت چهارم

سرگلزایی:
دقیقاً همان کسانی که کودک مطیع هستند، دچار سرکوب روانشناختی می شوند زیرا در مرحلهٔ اجتماعی شدن، نهادهای اقتدار مثل خانواده، آموزش و پرورش، دولت و مذهب که می گویند این خوب است و آن بد است، آن "منِ بد" را سرکوب می کنند ، نتیجه این است که یک نقاب "منِ خوب" یا پرسونا Persona شکل می گیرد که هرچه بد است در پشت آن پنهان می شود.
در هر جامعه ای کسانی که به حد افراط "کودک مطیع" هستند و از نهادهای اقتدار تبعیت می کنند بیشترین سرکوب شدگی روانی را دارند، در نتیجه شما بحران میانسالی را هیچ وقت در آدم های شلخته، قانون گریز و شکست خورده ها ندارید. بحران میانسالی مربوط به کسی است که بخش زیادی از روانش را سرکوب کرده است و به عنوان جایزهٔ این سرکوب ها، مکرّر بالا رفته و مدال گرفته است، بعد  "سایه" shadow  می گوید : "من هم سهمم را می خواهم " و در اینجاست که آدم های موفق دچار بحران میانسالی می شوند. تنها مولانا نیست که این طور می شود  آدم هایی  از این دست  زیادند.
نکته مهم درباره این آدم ها این است که یک کسی آمده جرقه ای به آنها زده و رفته و آن آدم لزوماً آدم خیلی مهمی هم نبوده است.

پس در ملاقات #شمس و #مولانا ما نباید دنبال یک چیز عجیب و غریبی باشیم. ممکن بود که هر کس دیگر هم بیاید و این تلنگر را به مولانا بزند که این تلنگر را شمس زد. تلنگر شمس، دیونیزوس خفتهٔ مولانا را بیدار کرد. این دیونیزوس دستار آپولونی را از سر مولانا فروانداخت و او را غزلسرای دیونیزوسی کرد. آپولو و دیونیزوس با هم ناسازند و کشمکش دارند:

یک سو کشان سوی خوشان، یک سو کشان با ناخوشان
یا بشکند یا بگذرد کشتی در این سیلاب ها 

در جدال بین مولانای آپولونی و مولانای دیونیزوسی، وجه هرمسی مولانا فعال می شود و بین این دو "ناساز" میانجی گری می کند و پل می زند، چیزی که در #نیچه اتفاق نیفتاد و نیچه دچار فروپاشی روانی شد. وجه هرمسی مولانا در مثنوی بیدار میشود. ما در فیه مافیه مولانای آپولونی را داریم، در غزلیات شمس مولانای دیونیزوسی را داریم و به مثنوی که می رسیم وجه هرمسی مولانا کاملا مشخص است.  در مثنوی مولانا قصه گوست، قصه در قصه چیزی جز پیچاندن نیست،  هرمس نافذ و رند است. آنقدر رندی که من در مولانای قصه گوی مثنوی می بینم در حافظ نمی بینم. چرا که حافظ دیونیزوس است و دیونیزوس رند نیست، به نظر من این وجه هرمسی در مولانا باعث شد تا او در نقطه متعادلی بین وجه آپولونی و دیونیزوسی قرار بگیرد.  این داستان تحوّل مولانا بود.

خرسندی:
تا اینجا مشخص شد که مولانا دارای یک شخصیت آپولونی بوده، یعنی همه چیزش روی برنامه و در راستای تربیت پدر رشد کرد. تا اینجا شخصیت مولانا مورد بررسی قرار گرفته، رها کنیم و ببینیم که شمس دارای چه ویژگی هایی بوده؟ شمس از بچگی با خانواده دچار مشکل بوده است. در خصوص پدرش می گوید: پدر من آدم خوبی بود، ولی عاشق نبود، آدم خوب یک چیز است و آدم عاشق چیز دیگری یا بحث هایی که بین شمس و پدرش درمی گرفته نشان می داده که پدر درکی از فرزند خود نداشته و شمس هم فرزندی نبوده که به حرف های پدر گوش بدهد و آرزوهایی را که برای او داشته جامه عمل بپوشاند. شمس خود را جوجه مرغابی دریای معرفت معرفی می کرد در حالی که پدرش او را جوجه مرغ خانگی می خواست.  پس این چالش ها را با خانواده داشته در حالی که مولانا چنین چالش هایی را نداشته است و از طرف دیگر شمس با استادهای خودش هم در مکتب مشکل داشته، آدم ناآرامی بوده که نمی توانسته سر کلاس درس حضور داشته باشد. پس ویژگی های یک درسخوان را هرگز نداشته است. در سن جوانی حدودا 17 سالگی از خانه فرار می کند و راهی سفر می شود. چنین آدمی با این ویژگی هایی که از او برشمردیم نقطه مقابل مولاناست. 

سرگلزایی:
از حرف های شما اینطور برداشت کردم که شمس چارچوب اجتماعی شدن را از اول نپذیرفته است، مثل عیسی مسیح. او نمونه ای از یک دیونیزوس مطلق است. اول این که پسر بی پدری است دیگر این که انگ نامشروع بودن و حرام زادگی خورده پس در گهواره سخن می گوید و روح القدس پیش از آمدن او به سراغش آمده است و در جوانی هم به صلیب کشیده می شود. پس مسیح گرفتار بحران میانسالی هم نمی شود، او مصداقی از خدا-انسان است. با این توصیفی که شما از شمس می کنید، شمس از اول دیونیزوس بوده حالا باید ببینیم که در سن 50 سالگی به بعد  چه آرکی تایپی در او فعّال می شود و چگونه روی مولانا تاثیر گذاشته است. آیا تأثیر دیونیزوسی روی مولانا گذاشته است یا یک تاثیر "هادسی "می گذارد. در اسطوره های هلنی-المپی، هادس رب النوع سرزمین مردگان، اشباح، سایه ها و دفینه هاست، بنابراین از ویژگی های شخصیت های هادسی کشف دفینه هاست.


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت پنجم

خرسندی:
ما نمی توانیم تمام ویژگی های هادسی را بر #شمس بیان کنیم، درست است که فردی درونگرا بوده، ولی دست به سفر می زند. یک آدم هادسی سفر نمی کند، من فکر می کنم وجه هرمسی شمس قوی بوده و بخش هایی از ویژگی های یک آدم هادسی را هم با توجه به توضیحاتی که شما دادید می توانیم بپذیریم. پس بهتر نیست بگوییم یک آدم هرمسی هادسی است که وجه دیونیزوسی اش هم تقویت و رشد کرده است؟

سرگلزایی:
ما دو جور سفر می کنیم، یک جور، "سفر از" است، و یک جور دیگر سفر، "سفر به" است. بعضی ها سفر می کنند چون می خواهند دوستان جدید پیدا کنند، این سفر هرمسی است. برعکس، سفرهایی است که برای تنهایی است،مثلا "رنه دکارت" فیلسوف-ریاضیدان فرانسوی مرتب در سفر بود، ولی سفر می کرد تا کسی او را نشناسد و مزاحم تأملات فلسفی اش نشود. این یک سفر هادسی است. اما کسی که هرمسی است به سفر می رود برای اینکه چیزهای جدید را تجربه کند.  روایت سعیده قدس از شمس تبریزی در کتاب کیمیا خاتون یک روایت صد در صد هادسی  است. داستان کیمیا خاتون من را یاد داستان پرسفون در سرزمین هادس می اندازد.

خرسندی:  
به نظر من سعیده قدس درکی از شخصیت شمس نداشته و هر آنچه که زنانگی خودش در آرزوی آن بوده به جای سرگذشت کیمیا آورده است و هیچ دلیل و مدرک معتبر تاریخی برای نوشته های سعیده قدس در کیمیا خاتون وجود ندارد. اگرچه من قبول دارم شمس فردی تندخو و عصبانی بوده ولی این تمام ماجرا نیست و این که واقعأ بین شمس و کیمیا چه روی داده است، نامشخص است، پس نوشته خانم قدس سندی برای هادس بودن شمس نیست. می توانیم این طوری بگوییم که شمس به قلمرو هادس خیلی نزدیک بوده است اما  ویژگی دیگر شمس خوش مشربی اوست. خوش مشرب بودن متعلق به هرمس است. ما حتی می توانیم بر شمس ویژگی نوجوان ابدی را در نظر بگیریم، ویژگی که زیر بار هیچ مسئولیتی نمی رفته است، به نظر شما چه اتفاقی می افتد که یک پیرمرد ژولیده موی هرمسی، هادسی و دیونیزوسی یک واعظ آپولونی را به ناگاه زیر و زبر می کند.
که مولانا خودش به زیبایی می گوید:

زاهد کشوری بُدم، صاحب منبری بدم   
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

این چه عشقی بود که بین #مولانا و شمس به وجود آمد و نه تنها وجود خودشان را به آتش کشید، بلکه آتش به جان سوختگان عالم هم زد.

سرگلزایی:
نمی توانم جواب قطعی به این ماجرا بدهم. اما دلیل این که این انفجار رخ داده به نظر من این بوده که مولانا به آستانه ی تولّد دیونیزوس درونش رسیده بود، من خیال می کنم اگر شمس هم نبود این اتفاق با یک ماجرای دیگری حتماً می افتاد و با یک تلنگر از یک جایی روبه رو می شد. فقط چیزی که در ارتباط بین یک استاد (مرشد) و شاگرد (مرید) کمک می کند، این است که استاد همچون یک «قابله»، زایمان معنوی را برای مرید آسان می کند. به نظر من چیزی که حلقه اتصال بین شمس و مولانا بوده این است که مولانا آن چیزی که قرار بوده باشد را در شمس می بیند.

خرسندی:
من به این سخن خیلی اعتقاد ندارم که اگر شمس نبود مولانا، مولانا می شد. مولانا اگر مولانا شد به خاطر وجود شمس است. به خاطر عشقی است که در بین آنها به وجود می آید. به نظر من این عشق بوده که مولانا را متحول کرده؛ عشق مولانا به شمس

سرگلزایی:
من نمی توانم در این باره نظر قطعی دهم، در این زمینه فقط می توان گمانه زنی و نظریه پردازی کرد. اما چون قرار است من از عینک #یونگ به مسأله بپردازم این قرائت شما مرا به یاد نوشته ای از دکتر علی شریعتی می اندازد به نام "پایان غم انگیز زندگی یونگ". من نمی دانم #دکترشریعتی آنچه از یونگ در این کتاب ذکر می کند از کدام کتاب یونگ است، چون  مطالبی که ایشان از یونگ نقل می کند در ده کتابی که من از یونگ خوانده ام ندیده ام و ایشان هم در کتابش (که در واقع دلنوشته ای بوده که بعداً کتاب شده) هیچ ذکری از منبع نیاورده اند. با این حال من به آنچه ایشان از یونگ نقل می کند اشاره می کنم که در باب تأثیر  عجیب و غریب چنین ارتباطی است:

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت ششم

"یونگ نشانه ها و قرائن روانی این حلول و جذب دیگری را در یک روح  قابل بررسی می داند و می گوید که این حالت شبیه به یک نوع جنون است که #یونگ آن را الینه شدن به وسیله دیگری اصطلاح کرده است. Alienation اصطلاحی است که #هگل فیلسوف آلمانی در فلسفه رایج کرد و بعد کارل #مارکس آن را وارد جامعه شناسی کرد و معتقد شد که ابزار کار و تولید هر چه انسان به طور مداوم با آن در تماس است رفته رفته و خود به خود در انسان رسوخ می نماید و شخصیت اولیه او را مسخ می کند. کلمه Alienation در اصل به معنی "حلول" است، در قدیم عقیده داشته اند که این حالت در اثر راه یافتن جن یا دیو در انسان پدید می آید و عقل و روح او را مسخ می کند. همین اصطلاح را یونگ در روانشناسی به کار برده است بدین معنی که انسان در اثر تماس، دیدن و آشنا شدن با روح کسی و  احساس تجانس یا همدردی و بسیاری احساس های همانندی و خویشاوندی مرموز و وصف نشدنی با آن و یافتن صدها رشته نامرئی پیوندهای غیبی میان خود و او رفته رفته به جایی می رسد که او را در خود حس می کند یا خود را در او و هر دو یکی است چه وی اختلاف میان این دو را احساس نمی کند و تمایز میان من و او را از یاد می برد. Aliene یعنی کسی که دچار انقلاب شگفتی می شود که قابل پیش بینی نیست و برای دیگرانی که با او آشنا بوده اند در تصور نمی گنجد. این انقلاب در اخلاق، رفتار، حساسیت ها، روحیات، عواطف و عقاید و افکار و حتی سبک زندگی و نیز حتی در کیفیت استعدادهای وی به شدت رخ می دهد و همه را دگرگون می کند، به طوری که پیوند خود را چنان با گذشته می برد که با آن بیگانه می شود، وی دیگر شباهتی با گذشته اش یعنی با خودش در گذشته ندارد، حالات و خصائص روحی و فکری اش برای همه کسانی که او را می شناخته اند مجهول و مرموز می گردد. حلول دیگری در او موجب می شود که وی دیگر شبیه خودش نیست."

اگر این صحّت و دقّت این نقل قول #دکترشریعتی از یونگ را بپذیریم می توانم بگویم که این گونه می توان تحول #مولانا تحت تأثیر عشق به #شمس را "یونگی" تحلیل کرد.

خرسندی:
فراق شمس چه قدر به پختگی مولانا کمک می کند؟

سرگلزایی:
پختگی هر آدمی از زمانی به وجود می آید که با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه می شود؛ فقدانی که فکر نمی کرده که بتواند آن را تاب بیاورد. هر کس یک "دیگری مهم"  در زندگیش دارد که گویا هویت و معنای زندگی و امنیت او تابع همان "دیگری مهم" است. یکی فرزندش، یکی مادرش، یکی مذهبش، یکی همسرش ، یکی حزب، یکی پول و ... وقتی آدم آن را از دست می دهد با وجه عریان زندگی روبه رو می شود. در واقع اوج آن بلوغ این است که ما بتوانیم این حرمان را تاب بیاوریم، نه افسرده شویم، نه خودفریبی کنیم و نه اینکه دچار خشم بشویم، بلکه بتوانیم با واقعیت عریان زندگی مواجه شویم و تاب بیاوریم، واقعیتی که به قول بودا ذات آن رنج (دوکا) است! اگر شمس برای مولانا آن چیزی باشد که سیلوانو آریتی (Silvano Arieti) نام آن را significant other یا Dominant other می گذارد، آن وقت می توان گفت که فراق شمس مولانا را با دردناک ترین فقدان زندگی اش مواجه کرده است و این مواجهه اگر کسی را در هم نشکند او را به اوج پختگی اش می رساند.


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت:
مصاحبه ی محمد خرسندی (روزنامه نگار) با دکتر سرگلزایی در روزنامه ی نوآوران یکشنبه 5 مهر 1394 (ویژه نامه ی نکوداشت مولانا) بصورت یکجا چاپ شده است. متن مصاحبه پس از غلط گیری و تخلیص در سایت و کانال دکتر سرگلزایی منتشر شد.

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ


*پرسش:

با سلام حضور  شما استاد گرامی
بنده از طریق کانال و سایتتان اندیشه ها و کاوش های شما را به قدر وسعم دنبال می کنم و  از این که شما را یافتم خرسندم و شما را مایه امیدواری می بینم.

در قسمت چهارم #در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست به #نیچه و فروپاشی روانی او اشاره کرده اید و اگر درست فهیمده باشم  این فروپاشی را ناشی از ناتوانی نیچه از انتقال دنیای آپولونی به دنیای دیونیزوسی می دانید. 
چرا نیچه نتوانست این کار را بکند؟ #مولانا در دوره اول زندگی اش یک عالم دینی، یک مسلمان و یک معتقد به خدا بود آیا می توان گفت که اعتقاد به خدا یک وجه آپولونی است؟ من اینگونه می فهمم که دنیای آپولونی با برونگرایی و تحلیل علمی و عینی مسائل مشخص می شود و انسان آپولونی یک ماتریالیست است!

آیا مولانا واقعا با واقعیت عریان زندگی و حرمانی فلج کننده  مواجه شد آنچنان که نیچه؟ آیا مولانا به خداناباوری رسید؟ 

این حرمان چگونه و چقدر باشد که منجر به فروپاشی روانی نگردد و فرد را به "اوج پختگی اش" برساند؟

آیا فیلسوفی سراغ دارید که به دنیای دیونیزوسی رسیده باشد؟ لطفاً معرفی بفرمایید تفاوت نیچه و #کانت در این زمینه در چیست؟

آیا یک ناخداباور می تواند به دنیای دیونیزوسی برگردد؟ من  اینگونه می پندارم یکی از ویژگی ها، و شاید پیش نیازهای دنیای دیونیزوسی اعتقاد به خدا باشد و یک خدا ناباور پیوند های خودش را با دنیای دیونیزوسی قطع کرده است!

لطفاً، در صورت امکان و فرصت، بنده را راهنمایی بفرمایید. 

آیا نیچه می توانست دچار فرو پاشی روانی نشود؟! یاد #صادق_هدایت می افتم به نظرم می رسد هدایت در زمانه ای افتاده بود که راهی جز پایان دادن به زندگی اش نداشت. هدایت باید چه طور این بار این همه دانش یا دانایی را تحمل می کرد و تاب می آورد؟

باتشکر 


*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
ممنونم که نوشته های مرا می خوانید.

اوّل- آپولونی یا دیونیزوسی بودن را بنده از منظر «فرم تفکر» در نظر گرفته ام و حضرتعالی از منظر «محتوای تفکر» و این باعث تفاوت برداشت ما شده است. خدا باوری و خدا ناباوری در محتوای تفکر قرار می گیرند در حالی که آپولونی و دیونیزوسی بودن را من مترادف با کارکرد روانی «فکری-حُکمی thinking-judging» و کارکرد روانی «احساسی-پذیرنده feeling-perceiving» گرفته ام. با این طبقه بندی، #دکارت یک #آپولون خدا باور است در حالی که #راسل یک آپولون خداناباور است و از آن سو #حافظ یک #دیونیزوس خدا باور است در حالی که ابوالعلاء معرّی یک فیلسوف دیونیزوسی خداناباور است.

دوّم- نیچه یک شخصیت آپولونی با سایهٔ دیونیزوسی عمیق بود در حالی که امانوئل کانت یک شخصیت تماماً آپولونی بود بنابراین دچار تعارض روانی نبود. مولانا در بحران میانسالی به دیونیزوس خود «آری» گفت ولی نیچه علیرغم این که در کتاب زرتشت خود آری گویی به دیونیزوس را تجویز کرد، خود نتوانست به دیونیزوس خود آری بگوید و دچار فروپاشی شد. شاید نقش #شمس تبریزی همین بود که شهامت آری گویی به دیونیزوس را به مولانا داد، در حالی که نیچه چنین کسی را در کنار خود نداشت.

سوّم ـ دربارهٔ صادق هدایت می توانید کتاب #صادق_هدایت_تاریخ_و_تراژدی را بخوانید. این کتاب را رضا جاوید نوشته و نشر نی منتشر ساخته است. من پژوهش مستقلی دربارهٔ صادق هدایت انجام نداده ام بنابراین خودم را شایستهٔ اظهار نظر راجع به ایشان نمی دانم.

سبز باشید

Telegram.me/drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام 
#دکترسرگلزایی ، با خوندن دوباره مقالهٔ #در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست با سؤالی مواجه شدم :

در قسمت های پایانی مقالهٔ شما به نقش فراق #شمس بر پختگی #مولانا اشاره داشتید و در ادامه پختگی و رسیدن به بلوغ رو برای افراد در فقدان های بزرگ، فقدان هایی که افراد معنا و هویت زندگی خويش رو زیر پوسته آن مفقود شده میدونند ، توضيح داديد .
حال اگر افرادي رو در نظر بگیریم که فقدان های زیادی رو تجربه کرده باشند به طوری که مقاومت نسبی نسبت به این فقدان ها پیدا کنند یا اینطور بگم که نوعی بی توجهی یا کم توجهی نسبت به فقدان های کوچک و بزرگ در زندگی خودشون پیدا کنند (شاید بتونیم شخصیت اصلی کتاب #عقاید_یک_دلقکِ هاینرش بل رو تا حدودی برای نمونه اين اشخاص مثال زد كه فقدان خانواده، مذهب، دوستان و در سير داستان فقدان همسر رو هم تجربه ميكنه) و اين اشخاص در ادامهٔ اين فقدان ها ممكنه كه فقدانِ زندگی کردن رو هم داشته باشند و یا فقدانِ خود رو نیز داشته باشند که در ادامه این فقدان ها ممکنه مسائلی مانند اعتیاد و خودکشی رو ببینیم. به نظر شما هنگام تجربهٔ فقدان ها چه ایستگاهی رو میشه در نظر گرفت که شخص در فقدان های خودش دقیق تر بشه و به تحلیل اون ها بپردازه و از اون ها برای رسیدن به پختگی و بلوغ کمک بگیره؟
همونطور که خودتون اشاره کردین اوج پختگی زمانی ست که ما این حرمان رو تاب بیاریم نه اینکه افسرده بشیم یا خودفریبی کنیم يا خشمگین بشیم.
من فکر مي کنم که مسأله ای مثل پختگی رو زمانی میشه متوجه شد که ما بعد گذروندن فقدان ها، به گذشته ای که طی کردیم نگاهی داشته باشیم و با متوجه شدن تغییر دیدگاه ها و چارچوب های ذهنی خودمون بعد از تجربهٔ فقدان ها به پختگی پی ببریم .... به نظر شما چه راه یا راه هایی وجود داره که ما در حین فقدان ها و درحین پختگی، بتونیم تا حدودی این فرآيند رو متوجه بشیم و درک کنیم؟ با توجه به این نکته که متوجه شدن اين فرايند در زمان حال ميتونه كمك زيادي به توجه ما به زندگی و وجود ما در زمان حال داشته باشه.

با تشکر از شما 


*پاسخ:

سلام و احترام
اوّل این که در همهٔ مسائل انسانی عوامل زیستی و  ژنتیک تأثیر اساسی دارند. کسانی که زمینهٔ ژنتیک اختلالات شدید روانپزشکی را داشته باشند ممکن است تحت تأثیر فقدان ها و محرومیت ها به جای بلوغ و پختگی روانی دچار فروپاشی روانی شوند و افسردگی، اضطراب ، روان پریشی و اعتیاد را تجربه کنند.

دوّم این که جدا از زمینه های ژنی، در محیط هایی که در آنها تنوّع، غنا و پیچیدگی فرهنگی
diversity- richness- complexity
بیشتر است و تحمّل فرهنگی و تساهل مذهبی وجود دارد زمینهٔ رشد هوش فلسفی- وجودی-معنوی و درون نگری بیشتر فراهم می شود.

سوّم این که تمرینات ذهن-آگاهی mindfulness و مدی تیشن به سبک هایی همچون ذِن بودیسم و ویپاسانا می تواند به افزایش « تاب آوری » Resilience در حرمان ها و فقدان ها کمک کند.

ممنونم که نوشته هایم را مطالعه می کنید.

@drsargolzaei