#معرفی_کتاب
#گروه_محکومین
نویسنده: فرانتز کافکا
مترجم: حسن قائمیان - با مقدمهٔ #صادق_هدایت
انتشارات امیرکبیر
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید : «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان «گروه محکومین» فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنز های تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب روانکاوی #فروید بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. کتابی که من خوانده ام چاپ 1353 انتشارات امیرکبیر است ولی انتشارات نگاه در سال 1395 این کتاب را منتشر کرده است. امیدوارم چاپ های جدید این کتاب از تیغ سانسور آسیب زیادی ندیده باشند.
@drsargolzaei
http://drsargolzaei.com/images/PublicCategory/PanelColony.jpg
#گروه_محکومین
نویسنده: فرانتز کافکا
مترجم: حسن قائمیان - با مقدمهٔ #صادق_هدایت
انتشارات امیرکبیر
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید : «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان «گروه محکومین» فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنز های تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب روانکاوی #فروید بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. کتابی که من خوانده ام چاپ 1353 انتشارات امیرکبیر است ولی انتشارات نگاه در سال 1395 این کتاب را منتشر کرده است. امیدوارم چاپ های جدید این کتاب از تیغ سانسور آسیب زیادی ندیده باشند.
@drsargolzaei
http://drsargolzaei.com/images/PublicCategory/PanelColony.jpg
#یادداشت_هفته
#اسطوره_شناسی_و_امر_سیاسی
قسمت دوم
این استبدادی هست که همهی ما آن را میشناسیم. اما توتالیتاریزم از استبداد یک قدم جلوتر است، کاری می کند که وقتی که با چماقش به سمت ما میآید، چماقش را ببوسیم و با خیال راحت و طیب خاطر هرچه که داریم تقدیم ایشان کنیم و بگوییم شب هم بیزحمت به خانهی ما تشریف بیاورید تا در خدمتتان باشیم. توتالیتاریزم با تغییر مفاهیم، خلق عبارتها و تحریف واقعیت به گونهای رفتار میکند که ما گردن کلفت سر کوچه مان را مُنجی خود بدانیم. کتاب روان شناسی استبداد و خودکامگی که با اسم دیگری به نام "نقد و تحلیل جباریت" نیز منتشر شده است اثر مانس اشپربر روان شناس آدلری اهل آلمان است. اشپربر در مقدمهی کتاب میگوید برای اینکه بفهمیم چرا کسی سرکوبگر و سلطهگر است و دوست دارد با چماقش بر سر آدمها بزند چندان نیازی به روانشناسی نیست. همه میدانند که بعضی از آدمها هستند که خیلی نیاز به قدرت دارند و دوست دارند بقیه از آنها اطاعت کنند. آنها یا در کودکی بسیار تحقیر شدهاند یا از آنها بسیار تمجید شده است. آنها می گویند: «انا ربّکم الأعلی» : من مربّی برتر شما هستم. اشپربر میگوید فهمیدن این آدم ها اصلا پیچیده نیست. اما آنچه که روانشناسی باید به شکل تخصصی به آن بپردازد، این است که چگونه انسان ها چماقی که بر سرشان فرود می آید را میپرستند. مسئله اینجا اسارت زبانی است. در واقع نظامهای سلطه شروع میکنند به خلق زبان جدید و با خلق زبان جدید، راه تفکر مستقل، خلاق و پرسشگر را میبندند. در نتیجه ما همانگونه فکر میکنیم که آنها میخواهند. همین که به اژدهاک بگوییم ضحاک، باورمان میشود که مرد خندهرویی است. احتمالا پدر مهربانی نیز باشد. پدر مهربانی که زایدههایی هم بر روی شانه اش دارد. بالاخره هر خانهای پدری دارد و هر پدری هم ممکن است یک زایدههایی داشته باشد، گل بی خار کجاست؟! می بینید که «استعارهٔ پدر» چگونه نگاه ما به مسأله را تحریف می کند؟
دو نویسندهی بزرگ در آثارشان به امر "اسارت زبانی" پرداختهاند. فرانتس #کافکا در داستانی کوتاه به نام جزیرهی محکومین و #جورج_اورول در داستان 1984. جزیرهی محکومین سال ها پیش در ایران توسط حسن قائمیان با مقدمهای از صادق هدایت ترجمه شده است. در داستان کافکا جزیرهای را میشناسیم که فرمانروایی دارد. فرمانروای جزیره برای مردم، دَه فرمان صادر میکند و اگر کسی از فرمانهای او سرپیچی کند او را به دستگاهی برای تنبیه میسپارند که آن دستگاه با تیغ و خنجر و میخ، فرمانهای نادیده گرفته شده را روی تن محکومین حک میکند. محکومین در حالی از شکنجه میمیرند که تمام فرامین حاکم در ذهنشان تکرار میشود. چون تمام تنشان اسیر گفتههای حاکم است. این اشارهی زیبایی به امر اسارت زبانی است. آنقدر با فرامین، ذهن ما بمباران میشود که آرام آرام تن ما به فرامین عمل میکند. انگار تن ما از اختیار خود ما بیرون می رود.
جورج اورول در رمان 1984 در مورد یک
"Big Brother Association"
یا یک نهاد قدرت صحبت میکند که کار آن ، خلق واژههای جدید و از بین بردن واژههای قبلی است. این نهاد قدرت، وزارتخانهای به نام وزارت حقیقت دارد که کار آن جعل و تحریف واقعیت است و گزارههای غلط در مورد تاریخ و وقایعی که اتفاق میافتد به مردم میدهد. جورج اورول امر اسارت زبانی را به این صورت در رمان خود مطرح کرده است. یکی از چیزهایی که سبب شد در قرن بیستم نظامهای توتالیتاریسمِ تمامیت خواهِ بیشتری داشته باشیم وجود رسانههای فراگیر مثل تلویزیون و سینما بود. رسانههای فراگیر یک «کلان روایت» خلق میکنند و آنقدر ما را تحت بمباران خود قرار میدهند که ما کلان روایت آنها را باور کرده و به تجربههای بلافصل خودمان شک میکنیم. مثلأ میبینیم که سبد خرید ما کم و خالی شده است اما در سینما مردمی را میبینیم که با سبد پر از فروشگاهها خارج میشوند. با خودمان میگوییم شاید سبد پر هست اما من نمی فهمم. یک روشنفکر میگوید وقتی رسانههای فراگیر، سعی میکنند چیزی را نشان بدهند، شما حواستان را جمع کنید که چه چیزی را از شما پنهان میکنند. وقتی یک خبر بارها در اخبار تکرار میشود، وقتی یک سوژه مرتب روی بیلبوردهاست، شما بیشتر از این که به آن فکر کنید، فکر کنید چه چیزی پشت آن خبر یا سوژه پنهان میشود. در یادداشت #فاشیسم_و_سینما بیشتر به این موضوع پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#اسطوره_شناسی_و_امر_سیاسی
قسمت دوم
این استبدادی هست که همهی ما آن را میشناسیم. اما توتالیتاریزم از استبداد یک قدم جلوتر است، کاری می کند که وقتی که با چماقش به سمت ما میآید، چماقش را ببوسیم و با خیال راحت و طیب خاطر هرچه که داریم تقدیم ایشان کنیم و بگوییم شب هم بیزحمت به خانهی ما تشریف بیاورید تا در خدمتتان باشیم. توتالیتاریزم با تغییر مفاهیم، خلق عبارتها و تحریف واقعیت به گونهای رفتار میکند که ما گردن کلفت سر کوچه مان را مُنجی خود بدانیم. کتاب روان شناسی استبداد و خودکامگی که با اسم دیگری به نام "نقد و تحلیل جباریت" نیز منتشر شده است اثر مانس اشپربر روان شناس آدلری اهل آلمان است. اشپربر در مقدمهی کتاب میگوید برای اینکه بفهمیم چرا کسی سرکوبگر و سلطهگر است و دوست دارد با چماقش بر سر آدمها بزند چندان نیازی به روانشناسی نیست. همه میدانند که بعضی از آدمها هستند که خیلی نیاز به قدرت دارند و دوست دارند بقیه از آنها اطاعت کنند. آنها یا در کودکی بسیار تحقیر شدهاند یا از آنها بسیار تمجید شده است. آنها می گویند: «انا ربّکم الأعلی» : من مربّی برتر شما هستم. اشپربر میگوید فهمیدن این آدم ها اصلا پیچیده نیست. اما آنچه که روانشناسی باید به شکل تخصصی به آن بپردازد، این است که چگونه انسان ها چماقی که بر سرشان فرود می آید را میپرستند. مسئله اینجا اسارت زبانی است. در واقع نظامهای سلطه شروع میکنند به خلق زبان جدید و با خلق زبان جدید، راه تفکر مستقل، خلاق و پرسشگر را میبندند. در نتیجه ما همانگونه فکر میکنیم که آنها میخواهند. همین که به اژدهاک بگوییم ضحاک، باورمان میشود که مرد خندهرویی است. احتمالا پدر مهربانی نیز باشد. پدر مهربانی که زایدههایی هم بر روی شانه اش دارد. بالاخره هر خانهای پدری دارد و هر پدری هم ممکن است یک زایدههایی داشته باشد، گل بی خار کجاست؟! می بینید که «استعارهٔ پدر» چگونه نگاه ما به مسأله را تحریف می کند؟
دو نویسندهی بزرگ در آثارشان به امر "اسارت زبانی" پرداختهاند. فرانتس #کافکا در داستانی کوتاه به نام جزیرهی محکومین و #جورج_اورول در داستان 1984. جزیرهی محکومین سال ها پیش در ایران توسط حسن قائمیان با مقدمهای از صادق هدایت ترجمه شده است. در داستان کافکا جزیرهای را میشناسیم که فرمانروایی دارد. فرمانروای جزیره برای مردم، دَه فرمان صادر میکند و اگر کسی از فرمانهای او سرپیچی کند او را به دستگاهی برای تنبیه میسپارند که آن دستگاه با تیغ و خنجر و میخ، فرمانهای نادیده گرفته شده را روی تن محکومین حک میکند. محکومین در حالی از شکنجه میمیرند که تمام فرامین حاکم در ذهنشان تکرار میشود. چون تمام تنشان اسیر گفتههای حاکم است. این اشارهی زیبایی به امر اسارت زبانی است. آنقدر با فرامین، ذهن ما بمباران میشود که آرام آرام تن ما به فرامین عمل میکند. انگار تن ما از اختیار خود ما بیرون می رود.
جورج اورول در رمان 1984 در مورد یک
"Big Brother Association"
یا یک نهاد قدرت صحبت میکند که کار آن ، خلق واژههای جدید و از بین بردن واژههای قبلی است. این نهاد قدرت، وزارتخانهای به نام وزارت حقیقت دارد که کار آن جعل و تحریف واقعیت است و گزارههای غلط در مورد تاریخ و وقایعی که اتفاق میافتد به مردم میدهد. جورج اورول امر اسارت زبانی را به این صورت در رمان خود مطرح کرده است. یکی از چیزهایی که سبب شد در قرن بیستم نظامهای توتالیتاریسمِ تمامیت خواهِ بیشتری داشته باشیم وجود رسانههای فراگیر مثل تلویزیون و سینما بود. رسانههای فراگیر یک «کلان روایت» خلق میکنند و آنقدر ما را تحت بمباران خود قرار میدهند که ما کلان روایت آنها را باور کرده و به تجربههای بلافصل خودمان شک میکنیم. مثلأ میبینیم که سبد خرید ما کم و خالی شده است اما در سینما مردمی را میبینیم که با سبد پر از فروشگاهها خارج میشوند. با خودمان میگوییم شاید سبد پر هست اما من نمی فهمم. یک روشنفکر میگوید وقتی رسانههای فراگیر، سعی میکنند چیزی را نشان بدهند، شما حواستان را جمع کنید که چه چیزی را از شما پنهان میکنند. وقتی یک خبر بارها در اخبار تکرار میشود، وقتی یک سوژه مرتب روی بیلبوردهاست، شما بیشتر از این که به آن فکر کنید، فکر کنید چه چیزی پشت آن خبر یا سوژه پنهان میشود. در یادداشت #فاشیسم_و_سینما بیشتر به این موضوع پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت دوم
ماشین جهنمی نوروز
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید: «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان #گروه_محکومین فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنزهای تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب #فروید در حوزهٔ روانکاوی بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. امّا گذشته از موضوع استبداد و سوپرایگوی سخت گیر، ژاک لکان با تشبیه روان نژندی به ماشین جهنمی (که جملات را بر تن محکومین حک می کند) به درآمیختگی ساحت نمادین با ساحت واقعی و تسلّط زبان بر بدن اشاره می کند. می توان گفت که برای فرد روان نژند زبان بازنمایی واقعیت نیست بلکه خلق یک «اَبَر واقعیت»
(به تعبیر ژان بودریلار Hyper-reality)
است که متناظری در دنیای بیرون ندارد بلکه تأثیر آن بر تن بیمار دچار روان نژندی است که حضور آن واقعیت خیالی را بر واقعیت فیزیکی تحمیل می کند. در روانکاوی به روایت ژاک لکان، روانکاو به بیمار نوروتیک کمک می کند که به حضور اشباح خیالی که تنها به مدد سحر زبانی جان می گیرند شک کند و این تردید، آغاز رهایی از روان نژندی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
من با آرای ژاک لکان از طریق کتاب های زیر آشنا شده ام:
#مبانی_روانکاوی_فروید_لکان: دکتر کرامت مولّلی- نشر نی
#فروید_در_مقام_فیلسوف- فراروان شناسی پس از لاکان: ریچارد بوتبی- نشر ققنوس
#لاکان_بررسی_شخصیت_اندیشه_و_آثار: جودی گرووز-داریان لیدر- نشر نظر
@drsargolzaei
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت دوم
ماشین جهنمی نوروز
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید: «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان #گروه_محکومین فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنزهای تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب #فروید در حوزهٔ روانکاوی بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. امّا گذشته از موضوع استبداد و سوپرایگوی سخت گیر، ژاک لکان با تشبیه روان نژندی به ماشین جهنمی (که جملات را بر تن محکومین حک می کند) به درآمیختگی ساحت نمادین با ساحت واقعی و تسلّط زبان بر بدن اشاره می کند. می توان گفت که برای فرد روان نژند زبان بازنمایی واقعیت نیست بلکه خلق یک «اَبَر واقعیت»
(به تعبیر ژان بودریلار Hyper-reality)
است که متناظری در دنیای بیرون ندارد بلکه تأثیر آن بر تن بیمار دچار روان نژندی است که حضور آن واقعیت خیالی را بر واقعیت فیزیکی تحمیل می کند. در روانکاوی به روایت ژاک لکان، روانکاو به بیمار نوروتیک کمک می کند که به حضور اشباح خیالی که تنها به مدد سحر زبانی جان می گیرند شک کند و این تردید، آغاز رهایی از روان نژندی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
من با آرای ژاک لکان از طریق کتاب های زیر آشنا شده ام:
#مبانی_روانکاوی_فروید_لکان: دکتر کرامت مولّلی- نشر نی
#فروید_در_مقام_فیلسوف- فراروان شناسی پس از لاکان: ریچارد بوتبی- نشر ققنوس
#لاکان_بررسی_شخصیت_اندیشه_و_آثار: جودی گرووز-داریان لیدر- نشر نظر
@drsargolzaei
#معرفی_کتاب
#کالیگولا
نویسنده: آلبر کامو
ترجمه: پری صابری
انتشارات: قطره
#آلبر_کامو (Albert Camus) که جزو جوان ترین برندگان #جایزه_نوبل در ادبیات است در عصری می زیست که عصر آرامش و صلح نبود و به نسلی تعلق داشت كه عمیقا تحت تاثیر شرایط تاریخی بود. وی جزو نویسندگانی بود که سعی داشت تفکرات و تاملات فلسفی خود را در قالب رمان و داستان به مخاطبان خود عرضه کند و در این راه جزو معدود فیلسوفان موفق بوده است.
او در اکثر آثار خود سعی می کرد تا دوگانه هایی همچون آزادی - اسارات، خیر - شر و... را از طریقی دیگر اثبات کند و در این راه از فیلسوفانی همچون #نیچه، #هایدگر و نویسندگانی چون #کافکا و #داستایوفسکی الهام گرفت.
داستان "کالیگولا" در مورد سومین امپراتور روم است که سلسله وار و نسل در نسل همچون دیگر حکومت های خودکامه به قدرت رسیدند و به فساد و تباهی کشیده شدند. کالیگولا عاشق خواهر خود شده و او را معشوق خود اعلام می کند اما با مرگ دروزیلا، خواهرش، بسیار افسرده و نا امید می شود و تصمیم می گیرد که ناممکن را ممکن کند. او می خواهد ماه را به دست بیاورد، زمین را از خوشبختی آکنده کند و کلید جاودانگی را پیدا کند. تمام اینها استعاراتی است برای عمل ناممکن و کنایه از نهایت غرور او است که خود را خدا می پندارد. وقتی که با شکست مواجه می شود دست به کشتار آدمیان و اطرافیان خود می زند و کار را به جایی می رساند که در سال ۴۱ بعد از مسیح یعنی در چهارسالگی حکومتش، با توطئه ای از طرف اشراف زادگان و سربازانش به قتل می رسد.
نمایش نامه کالیگولا در ۴ پرده نوشته شده است کالیگولا در هر پرده از جهاتی متفاوت عمل می کند. در پرده ی اول با کالیگولایی سرخورده و ناراحت از فوت عزیزی رو به رو هستیم که حیران و سرگشته است و نمی داند چه باید بکند. در پرده ی دوم روند تبدیل کالیگولا به حاکمی قدرتمند و دیوانه تعریف می شود. در پرده ی سوم و چهارم با کالیگولای مجنون طرفیم که هدفش مشخص و معلوم است. اما کامو با دیوانگی کالیگولا بازی می کند و از او به گونه ای دیوانه ای عاقل می سازد. در دل جنون کالیگولا منطقی بی رحم نهفته است. کالیگولا همه چیز را می خواهد. اربابی است که می خواهد خدایی کند. او به دنبال غیر ممکن است و خوب می داند که چه راه غیر عقلانی را انتخاب کرده است. اما وقتی به این "امر غیر ممکن" نمی رسد در هم می شکند.
كامو خود درباره نمایشنامه اش می گوید: «كالیگولا مردی است كه شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش می راند. مردی كه از بس به اندیشه خود وفادار است وفاداری به انسان را از یاد می برد. كالیگولا همه ارزش ها را مردود می شمارد. اما اگر حقیقت او در انكار خدایان است، خطای او در انكار انسان است. این را ندانسته است كه چون همه چیز را نابود كند ناچار در آخر خود را نابود خواهد كرد. این سرگذشت انسانی ترین و فجیع ترین اشتباهات است.
در پایان قسمتی از متن نمایش نامه که از زبان کالیگولا گفته می شود را نقل می کنم:
"من زندهام، من میکشم. من قدرت سرسامآور خدای نابودکننده را به کار میبرم که قدرت خدای آفریننده در مقابل آن تقلید مسخرهای بیشتر نیست. این است خوشبخت بودن. خوشبختی همین است، همین رهایی تحملناپذیر، همین تحقیر نسبت به هرچه هست، همین خون و نفرت دور و برم، همین تنهایی بینظیر مردی که سرتاسر زندگیش را در پیش چشم دارد، همین شادی بیحد و حصر قاتلی که کیفر نمیبیند، همین منطق قهاری که زندگی مردم را خرد میکند، که تو را خرد میکند، کائسونیا، تا عاقبت آن تنهایی جاوید را که آرزو دارم کامل کنم."
#علی_محمدی
کارشناس ارشد روانشناسی
@drsargolzaei
#کالیگولا
نویسنده: آلبر کامو
ترجمه: پری صابری
انتشارات: قطره
#آلبر_کامو (Albert Camus) که جزو جوان ترین برندگان #جایزه_نوبل در ادبیات است در عصری می زیست که عصر آرامش و صلح نبود و به نسلی تعلق داشت كه عمیقا تحت تاثیر شرایط تاریخی بود. وی جزو نویسندگانی بود که سعی داشت تفکرات و تاملات فلسفی خود را در قالب رمان و داستان به مخاطبان خود عرضه کند و در این راه جزو معدود فیلسوفان موفق بوده است.
او در اکثر آثار خود سعی می کرد تا دوگانه هایی همچون آزادی - اسارات، خیر - شر و... را از طریقی دیگر اثبات کند و در این راه از فیلسوفانی همچون #نیچه، #هایدگر و نویسندگانی چون #کافکا و #داستایوفسکی الهام گرفت.
داستان "کالیگولا" در مورد سومین امپراتور روم است که سلسله وار و نسل در نسل همچون دیگر حکومت های خودکامه به قدرت رسیدند و به فساد و تباهی کشیده شدند. کالیگولا عاشق خواهر خود شده و او را معشوق خود اعلام می کند اما با مرگ دروزیلا، خواهرش، بسیار افسرده و نا امید می شود و تصمیم می گیرد که ناممکن را ممکن کند. او می خواهد ماه را به دست بیاورد، زمین را از خوشبختی آکنده کند و کلید جاودانگی را پیدا کند. تمام اینها استعاراتی است برای عمل ناممکن و کنایه از نهایت غرور او است که خود را خدا می پندارد. وقتی که با شکست مواجه می شود دست به کشتار آدمیان و اطرافیان خود می زند و کار را به جایی می رساند که در سال ۴۱ بعد از مسیح یعنی در چهارسالگی حکومتش، با توطئه ای از طرف اشراف زادگان و سربازانش به قتل می رسد.
نمایش نامه کالیگولا در ۴ پرده نوشته شده است کالیگولا در هر پرده از جهاتی متفاوت عمل می کند. در پرده ی اول با کالیگولایی سرخورده و ناراحت از فوت عزیزی رو به رو هستیم که حیران و سرگشته است و نمی داند چه باید بکند. در پرده ی دوم روند تبدیل کالیگولا به حاکمی قدرتمند و دیوانه تعریف می شود. در پرده ی سوم و چهارم با کالیگولای مجنون طرفیم که هدفش مشخص و معلوم است. اما کامو با دیوانگی کالیگولا بازی می کند و از او به گونه ای دیوانه ای عاقل می سازد. در دل جنون کالیگولا منطقی بی رحم نهفته است. کالیگولا همه چیز را می خواهد. اربابی است که می خواهد خدایی کند. او به دنبال غیر ممکن است و خوب می داند که چه راه غیر عقلانی را انتخاب کرده است. اما وقتی به این "امر غیر ممکن" نمی رسد در هم می شکند.
كامو خود درباره نمایشنامه اش می گوید: «كالیگولا مردی است كه شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش می راند. مردی كه از بس به اندیشه خود وفادار است وفاداری به انسان را از یاد می برد. كالیگولا همه ارزش ها را مردود می شمارد. اما اگر حقیقت او در انكار خدایان است، خطای او در انكار انسان است. این را ندانسته است كه چون همه چیز را نابود كند ناچار در آخر خود را نابود خواهد كرد. این سرگذشت انسانی ترین و فجیع ترین اشتباهات است.
در پایان قسمتی از متن نمایش نامه که از زبان کالیگولا گفته می شود را نقل می کنم:
"من زندهام، من میکشم. من قدرت سرسامآور خدای نابودکننده را به کار میبرم که قدرت خدای آفریننده در مقابل آن تقلید مسخرهای بیشتر نیست. این است خوشبخت بودن. خوشبختی همین است، همین رهایی تحملناپذیر، همین تحقیر نسبت به هرچه هست، همین خون و نفرت دور و برم، همین تنهایی بینظیر مردی که سرتاسر زندگیش را در پیش چشم دارد، همین شادی بیحد و حصر قاتلی که کیفر نمیبیند، همین منطق قهاری که زندگی مردم را خرد میکند، که تو را خرد میکند، کائسونیا، تا عاقبت آن تنهایی جاوید را که آرزو دارم کامل کنم."
#علی_محمدی
کارشناس ارشد روانشناسی
@drsargolzaei