📕 داستان پندآموز 📕
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
کاری کنیم بعد از مرگمان اثر نیک به جا بماند.
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
کاری کنیم بعد از مرگمان اثر نیک به جا بماند.
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانآموزنده📚
📚#پیری 🥸
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد، گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم، روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است، بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز. مرد گفت: نمیتوانم.
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. علام گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمیرود
عالم گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟ گفت: نه. عالم گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی !!! در پـیـری انـســان زود رنج میشود ، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میکند. پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن. اقتضای سن پیری جز این نیست
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
📚#پیری 🥸
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد، گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم، روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است، بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز. مرد گفت: نمیتوانم.
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. علام گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمیرود
عالم گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟ گفت: نه. عالم گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی !!! در پـیـری انـســان زود رنج میشود ، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میکند. پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن. اقتضای سن پیری جز این نیست
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانکوتاه📘📘
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
📘😇😇#داستانهایجالبوجذاب😇😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
📘😇😇#داستانهایجالبوجذاب😇😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚#داستانپندآموز📚
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم
↻♥↻
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم
↻♥↻
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!
↻♥↻
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!
↻♥↻
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم
↻♥↻
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم
↻♥↻
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!
↻♥↻
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!
↻♥↻
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانزیباوجذاب📘
🌼🍃ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮزﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺻﯿﻪ میکرد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ :
❣( ﻗَﺎﻝَ ﻫُﻢْ ﺃُﻭﻟَﺎﺀِ ﻋَﻠَﻰٰ ﺃَﺛَﺮِﻱ ﻭَﻋَﺠِﻠْﺖُ ﺇِﻟَﻴْﻚَ ﺭَﺏِّ ﻟِﺘَﺮْﺿَﻰ ) [ ﻃﻪ : 84 ]
☝🏻ﻭ ﻣﻦ بسوی ﺗﻮ ﺷﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﺎ ( ﺍﺯ ﻣﻦ ) ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﻮﯼ
🌼🍃ﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میگفت :" ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
🌼🍃 ﺯﻣﺎنیکه ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﺨﯿﺰﻡ ."
🌼🍃ﺯﻣﺎنیکه ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ میشود ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﭙﺎ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﻡ ".
🌼🍃ﺷﻮﻫﺮ ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ .
🌼🍃 ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ ، ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ .
🌼🍃 ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﮐﻪ 3 ﻋﺪﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺫﺍﻥ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ .
🌼🍃ﺁﻥ ﺳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
🌼🍃ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ 3 ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ 3 ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺳﭙﺲ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ !
🌼🍃ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻧﺶ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ! ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ !
ولی چون نمازش را پیش انداخت و آشپزیش را ول کرد الحمدلله در حالت سجده یعنی در حالتی که عاقبت بخیر از دنیا رفت مُرد و روز قیامت هنگامی که زنده میشود در حالت سجده زنده میشود
❣ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ، ﺁﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
🌼🍃ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮزﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺻﯿﻪ میکرد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ :
❣( ﻗَﺎﻝَ ﻫُﻢْ ﺃُﻭﻟَﺎﺀِ ﻋَﻠَﻰٰ ﺃَﺛَﺮِﻱ ﻭَﻋَﺠِﻠْﺖُ ﺇِﻟَﻴْﻚَ ﺭَﺏِّ ﻟِﺘَﺮْﺿَﻰ ) [ ﻃﻪ : 84 ]
☝🏻ﻭ ﻣﻦ بسوی ﺗﻮ ﺷﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﺎ ( ﺍﺯ ﻣﻦ ) ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﻮﯼ
🌼🍃ﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میگفت :" ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
🌼🍃 ﺯﻣﺎنیکه ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﺨﯿﺰﻡ ."
🌼🍃ﺯﻣﺎنیکه ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ میشود ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﭙﺎ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﻡ ".
🌼🍃ﺷﻮﻫﺮ ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ .
🌼🍃 ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ ، ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ .
🌼🍃 ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺩﻟﻤﻪ ﮐﻪ 3 ﻋﺪﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺫﺍﻥ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ .
🌼🍃ﺁﻥ ﺳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
🌼🍃ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ 3 ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ 3 ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺳﭙﺲ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ !
🌼🍃ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻧﺶ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ! ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ !
ولی چون نمازش را پیش انداخت و آشپزیش را ول کرد الحمدلله در حالت سجده یعنی در حالتی که عاقبت بخیر از دنیا رفت مُرد و روز قیامت هنگامی که زنده میشود در حالت سجده زنده میشود
❣ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ، ﺁﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانکوتاه📘😇
🌸مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران»
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟؟؟
🔸برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد : «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطهگذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»
به واقع زندگی نیز این چنین است
🌸ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ...هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
🌸مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران»
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟؟؟
🔸برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد : «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطهگذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
🔸پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»
به واقع زندگی نیز این چنین است
🌸ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ...هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#عبرتآموز😇📘
✍روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد …
یک پدر روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!
☑️ آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
✍روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد …
یک پدر روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!
☑️ آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
📘😇#داستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت....🥺
ﺭﻭﺯﯼ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ #ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ #ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : #ﻣﻼﺋﮏ
ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !
🌹 ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ #ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !
ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !
ﻣﺎ #ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍنیم ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ #ﻗﻠﺐ #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
🔹فقیری که نزدیک خداست
ثروتمندتر از
ثروتمندی است که دور از خداست .
https://t.me/dokhtaran_b
ﺭﻭﺯﯼ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ #ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ #ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : #ﻣﻼﺋﮏ
ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !
🌹 ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ #ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !
ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !
ﻣﺎ #ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍنیم ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ #ﻗﻠﺐ #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
🔹فقیری که نزدیک خداست
ثروتمندتر از
ثروتمندی است که دور از خداست .
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان😇📘
الاغ گفت :
رنگ علف قرمز است!!!
گرگ گفت :
نه سبز است!!!
باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت :
ای سلطان، مگر علف سبز نیست...
شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...
📘#بهترینداستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
الاغ گفت :
رنگ علف قرمز است!!!
گرگ گفت :
نه سبز است!!!
باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت :
ای سلطان، مگر علف سبز نیست...
شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...
📘#بهترینداستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانبسیارتاملبرانگیز📘
جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش
هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا
او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند
و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید:
«چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:
«چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید:
«چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد.
آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد.
معشوقهاش میگوید:
«این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید:
«دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید:
«آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد.
اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها
و ایرادات من را دیدی.
از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید:
تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد.
اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را
عاشقانه میبینید.
اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد
و نخواهید دید.
دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد
و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد.
نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش
هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا
او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند
و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید:
«چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:
«چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید:
«چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد.
آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد.
معشوقهاش میگوید:
«این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید:
«دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید:
«آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد.
اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها
و ایرادات من را دیدی.
از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید:
تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد.
اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را
عاشقانه میبینید.
اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد
و نخواهید دید.
دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد
و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد.
نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانجالبوجذاب😇📘👇
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانجالبوجذاب😇📘👇
دختری در كابل داشت کتاب میفروخت؛ معشوقهاش را دید که به سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت : آیا بهخاطر گرفتنِ کتابی که نامش " آیا پدر در خانه هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ "بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.
پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست داشتنیام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمهات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
دختری در كابل داشت کتاب میفروخت؛ معشوقهاش را دید که به سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت : آیا بهخاطر گرفتنِ کتابی که نامش " آیا پدر در خانه هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ "بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.
پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست داشتنیام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمهات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان😇📔
#باشعورترینمرددنیا
🕊دختره دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت، باشوهرش آمده بود... وقتی خواست روی #تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت، تمام طول #بخیه_زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت، وقتی رفتند هر کسی چیزی گفت... یکی گفت #زن_ذلیل، یکی گفت لوس، یکی #چندشش شده بود و دیگری عصبی شده بود...!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت...
🕊خاطره ی زنی با #سرشکسته که هرچه گفتم چطور شکسته فقط گریه کرد و مردی که میترسید از پاسخ زن...
زن آنقدر از #بخیه_زدن ترسیده بود که باز هم دست مرد را می طلبید ومرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم
لیاقت دستانت بیشتر از اوست... اما وقتی آنان رفتند کسی چیزی نگفت!هیچکس چندشش نشد و هیچ کس هم حالش به هم نخورد |
و همه چیز عادی به نظر آمد....
🕊من فکر کردم... ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق... چرا تو جامعه ما محبت کردن رو بی شرمی میدونیم!؟ چرا دو نفرکه عاشق همن، دوست داشتنشون رو با بغل یا حتی دست دادن نشون میدن... با یه نگاه نفرت آمیز بهشون نگاه میکنیم!؟
🕊چرا تا یه مرد تو جمع به زنش بی احترامی میکنه همه میگن دمش گرم! رو نمیده به زنش! اما وقتی به زنش محبت میکنه بهش میگن #زن_ذلیل؟؟
📔😇#داستانهایجالبوجذاب😇📔
https://t.me/dokhtaran_b
#باشعورترینمرددنیا
🕊دختره دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت، باشوهرش آمده بود... وقتی خواست روی #تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت، تمام طول #بخیه_زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت، وقتی رفتند هر کسی چیزی گفت... یکی گفت #زن_ذلیل، یکی گفت لوس، یکی #چندشش شده بود و دیگری عصبی شده بود...!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت...
🕊خاطره ی زنی با #سرشکسته که هرچه گفتم چطور شکسته فقط گریه کرد و مردی که میترسید از پاسخ زن...
زن آنقدر از #بخیه_زدن ترسیده بود که باز هم دست مرد را می طلبید ومرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم
لیاقت دستانت بیشتر از اوست... اما وقتی آنان رفتند کسی چیزی نگفت!هیچکس چندشش نشد و هیچ کس هم حالش به هم نخورد |
و همه چیز عادی به نظر آمد....
🕊من فکر کردم... ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق... چرا تو جامعه ما محبت کردن رو بی شرمی میدونیم!؟ چرا دو نفرکه عاشق همن، دوست داشتنشون رو با بغل یا حتی دست دادن نشون میدن... با یه نگاه نفرت آمیز بهشون نگاه میکنیم!؟
🕊چرا تا یه مرد تو جمع به زنش بی احترامی میکنه همه میگن دمش گرم! رو نمیده به زنش! اما وقتی به زنش محبت میکنه بهش میگن #زن_ذلیل؟؟
📔😇#داستانهایجالبوجذاب😇📔
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_آموزنده 📙👌
✨♥️روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دخترکجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
✨♥️پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و
به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند،
✨♥️پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!
✨♥️پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
✨♥️ قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است
✨♥️پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
✨♥️وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر،امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
✨♥️بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!
✨♥️و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
@dokhtaran_b
✨♥️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من دنیا هستم!!
✨♥️من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند. و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند. و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند!!!!!
📙😇#داستانهایجالبوجذاب😇📙
https://t.me/dokhtaran_b
✨♥️روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دخترکجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
✨♥️پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و
به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند،
✨♥️پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!
✨♥️پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
✨♥️ قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است
✨♥️پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
✨♥️وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر،امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
✨♥️بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!
✨♥️و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
@dokhtaran_b
✨♥️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من دنیا هستم!!
✨♥️من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند. و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند. و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند!!!!!
📙😇#داستانهایجالبوجذاب😇📙
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانواقعیوپندآموزازیکقاضیمصری.🥺
🌸🍃یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
🌸🍃 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
🌸🍃 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
🌸🍃 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
@dokhtaran_b
🌸🍃او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
🌸🍃خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
🌸🍃من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
🌸🍃خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
🌸🍃وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
@dokhtaran_b
🌸🍃خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
🌸🍃بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
🌸🍃یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
@dokhtaran_b
🌸🍃بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
🌸🍃گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
🌸🍃آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👌"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
مواظب افکار ورفتار خودمان باشیم از همان دست که بدیم دوباره بازهم بدست خودمون باز میگردد یادمان نرود زمین گرد است
📚😇#داستانهایجالبوجذاب😇📚
https://t.me/dokhtaran_b
🌸🍃یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
🌸🍃 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
🌸🍃 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
🌸🍃 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
@dokhtaran_b
🌸🍃او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
🌸🍃خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
🌸🍃من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
🌸🍃خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
🌸🍃وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
@dokhtaran_b
🌸🍃خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
🌸🍃بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
🌸🍃یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
@dokhtaran_b
🌸🍃بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
🌸🍃گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
🌸🍃آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👌"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
مواظب افکار ورفتار خودمان باشیم از همان دست که بدیم دوباره بازهم بدست خودمون باز میگردد یادمان نرود زمین گرد است
📚😇#داستانهایجالبوجذاب😇📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#عبرتآموز📚
لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ...
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ، ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ...
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ
ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺨﺒﺮ! ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ...
ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ،
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ندارد!
😇📚#داستانهایجالبوجذاب📚😇
https://t.me/dokhtaran_b
لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ...
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ، ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ...
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ
ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺨﺒﺮ! ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ...
ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ،
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ندارد!
😇📚#داستانهایجالبوجذاب📚😇
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت_کوتا📔🕊
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....
"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....
"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانخواندنے😱📔
🔴پسر 18 ساله ام با دختران جوان چه کار می کند؟
@dokhtaran_b
23 ام مهرماه زنی 42 ساله با حالتی نگران به یکی از مراکز پلیس مراجعه کرد و میگفت که پسر 18 ساله اش هر روز بعد از مدرسه با دختران جوانی زیبا به خانه می آید و پس از وارد شدن به خانه با آن دختران به اتاق خوابش میرود و دختران شروع به فریاد زدن میکنند و پسرم بعد از نیم ساعت تنها از اتاق خواب بیرون می آید در حالی که اثری از آن دختران نیس...
@dokhtaran_b
با شنیدن اظهارات این زن با رضایت پدر و مادر این پسر 18 ساله دوربینی در اتاق خواب او نصب شد تا واقعیت ثبت شود.روز اول پسر با دختری جوان و زیبا وارد اتاق خوابش شد و همه چیز کاملا عادی بود تا اینکه در ساعت ۲:۱۵ دقیقه اتفاقی فوق العاده عجیب رخ داد پسر مخفیانه چند قرص درونه لیوان شربت انداخت و اگر دختران با میل خود نمیخوردند به تهدید وادار به خوردن شربت میشدند و پس از بیهوش شدن آن ها جسدشان را درونه کمد اتاقش پنهان می کند و در زمان مناسب از منزل خارج می کند ...
با پیگیری های پلیس و دستگیری پسر مشخص شد پسر عاشق دختر زیبارویی بوده است که به او خیانت کرده است و اکنون پسر دارای اختلالات عصبی شده است و به همین روش 3 دختر را به قتل رسانده است .
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
🔴پسر 18 ساله ام با دختران جوان چه کار می کند؟
@dokhtaran_b
23 ام مهرماه زنی 42 ساله با حالتی نگران به یکی از مراکز پلیس مراجعه کرد و میگفت که پسر 18 ساله اش هر روز بعد از مدرسه با دختران جوانی زیبا به خانه می آید و پس از وارد شدن به خانه با آن دختران به اتاق خوابش میرود و دختران شروع به فریاد زدن میکنند و پسرم بعد از نیم ساعت تنها از اتاق خواب بیرون می آید در حالی که اثری از آن دختران نیس...
@dokhtaran_b
با شنیدن اظهارات این زن با رضایت پدر و مادر این پسر 18 ساله دوربینی در اتاق خواب او نصب شد تا واقعیت ثبت شود.روز اول پسر با دختری جوان و زیبا وارد اتاق خوابش شد و همه چیز کاملا عادی بود تا اینکه در ساعت ۲:۱۵ دقیقه اتفاقی فوق العاده عجیب رخ داد پسر مخفیانه چند قرص درونه لیوان شربت انداخت و اگر دختران با میل خود نمیخوردند به تهدید وادار به خوردن شربت میشدند و پس از بیهوش شدن آن ها جسدشان را درونه کمد اتاقش پنهان می کند و در زمان مناسب از منزل خارج می کند ...
با پیگیری های پلیس و دستگیری پسر مشخص شد پسر عاشق دختر زیبارویی بوده است که به او خیانت کرده است و اکنون پسر دارای اختلالات عصبی شده است و به همین روش 3 دختر را به قتل رسانده است .
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚📚#داستانپندآموز 📚📚
پدری به پسر خردسالش یک بطری کوچک که داخل آن یک عدد پرتقال بزرگ بود داد!!!
کودک با تعجب درون بطری را نگاه میکرد و با خود میگفت: پرتقال به این بزرگی چطوری داخل این بطری کوچک رفته؟
کودک خیلی تلاش کرد تا پرتقال را از بطری خارج کند اما بی فایده بود!
سپس کودک از پدرش پرسید: چه جوری این پرتقال بزرگ داخل بطری رفته؟
آخه دهنه این بطری خیلی کوچیکه!
پدر ، پسر را به باغ برد و یک بطری خالی کوچک را به یکی از شاخه های درخت پرتقال بست . سپس یکی از شکوفه های کوچک پرتقال را درون بطری گذاشت
روزها سپری شد و شکوفه، تبدیل به یک پرتقال بزرگ شد تا جایی که امکان خروج از بطری غیر ممکن شده بود...
. بعد از مشاهده این موضوع، کودک راز پرتقال را فهمید و جایی برای تعجب نمانده بود. پدر رو به پسر کرد و گفت:
👈چیزی که امروز مشاهده کردی همان دین است
👌 اگر از خردسالی بذر اعتقادات دینی را درون ذهن کودک بکاریم در هنگام بزرگی خارج کردنش خیلی سخت میشود.
👌دقیقا مثل این پرتقال که خارج کردنش محال است 👈مگر اینکه شیشه را بشکنیم و از بین ببریم.
حضرت علی(رض) میفرماید: «صفحه دل کودک همچون زمین مستعدی است که هیچ گیاهی در آن نروییده و آماده هر نوع بذرافشانی است»
📚🌺#داستانهایجالبوجذاب🌺📚
https://t.me/dokhtaran_b
پدری به پسر خردسالش یک بطری کوچک که داخل آن یک عدد پرتقال بزرگ بود داد!!!
کودک با تعجب درون بطری را نگاه میکرد و با خود میگفت: پرتقال به این بزرگی چطوری داخل این بطری کوچک رفته؟
کودک خیلی تلاش کرد تا پرتقال را از بطری خارج کند اما بی فایده بود!
سپس کودک از پدرش پرسید: چه جوری این پرتقال بزرگ داخل بطری رفته؟
آخه دهنه این بطری خیلی کوچیکه!
پدر ، پسر را به باغ برد و یک بطری خالی کوچک را به یکی از شاخه های درخت پرتقال بست . سپس یکی از شکوفه های کوچک پرتقال را درون بطری گذاشت
روزها سپری شد و شکوفه، تبدیل به یک پرتقال بزرگ شد تا جایی که امکان خروج از بطری غیر ممکن شده بود...
. بعد از مشاهده این موضوع، کودک راز پرتقال را فهمید و جایی برای تعجب نمانده بود. پدر رو به پسر کرد و گفت:
👈چیزی که امروز مشاهده کردی همان دین است
👌 اگر از خردسالی بذر اعتقادات دینی را درون ذهن کودک بکاریم در هنگام بزرگی خارج کردنش خیلی سخت میشود.
👌دقیقا مثل این پرتقال که خارج کردنش محال است 👈مگر اینکه شیشه را بشکنیم و از بین ببریم.
حضرت علی(رض) میفرماید: «صفحه دل کودک همچون زمین مستعدی است که هیچ گیاهی در آن نروییده و آماده هر نوع بذرافشانی است»
📚🌺#داستانهایجالبوجذاب🌺📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانآموزنده
🚩بهترین دوست و بدترین دشمن(زبان)
🗯روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند🍃.
🗯وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت🍂:
🗯امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت🍃:
🗯یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت🍂:
🗯"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست🍃"
📚#داستانهایجالبوجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
🚩بهترین دوست و بدترین دشمن(زبان)
🗯روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند🍃.
🗯وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت🍂:
🗯امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت🍃:
🗯یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت🍂:
🗯"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست🍃"
📚#داستانهایجالبوجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید