📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
19 photos
2 videos
1 file
869 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
#داستان_کوتاه

🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید!

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.

یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند!

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚
قسمت اول

پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.
دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر به یک کنار، تنهائى‌ام کشنده است!’
گذشت و چند ماهى از مرگ پیرزن سپرى شد، و دختر که نامش ‘مرضیه’ بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفت‌وگو بودند، و هیچ‌کس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.
دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، به‌دوش گرفت و راه به‌سوى خانهٔ کوچک‌شان برد. در راه جوان هیکل‌دارى از دیدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به‌دنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسید، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تیر عشق مرضیه در قلبش نشسته بود، و بیچاره مى‌گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پیدا کند.
دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدین عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمى‌کرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضیه راه پیدا کند تا آنکه روزى به نزد پیرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پیرزن گفت: ‘به خواستگارى دختر برو، و خود را از این تب و تاب خلاص کن.’ جوان گفت: ‘مرا در بساط هیچ نیست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بیش نمى‌کند. وصل دختر را باید به‌طریق دیگر دنبال کنم!’ پیرزن گفت: ‘راه دیگر چیست؟’ نورالدین گفت: ‘پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،’ و چند قران در کف دست پیرزن نهاد.
پیرزن قول داد راهى پیدا کند، و پله‌پله به مرضیه نزدیک شود، پس گفت: ‘دندان به‌روى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببینم چه خواهى شد!
فرداى آن روز، پیرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه به‌دست گرفت، و به‌در خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضیه در را باز کرد، و چون چشمش به پیرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ریخت و به یاد مادرش اشکش به چشم آمد. پیرزن گفت: ‘اى دختر قشنگ، مریض و بیمارم، و کسى نیست که از من نگه‌دارى کند، و جائى هم نیست که بروم. چند روزى مرا میهمان کن!’ مرضیه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: ‘قدمت به‌روى چشم، وارد شو!’
پیرزن مکار، که نعلین به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت باید نماز به‌جا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پیرزن به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و باید کمى دراز بکشد.
هنگام افطار مرضیه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پیرزن گفت: ‘خوراک من گوشت و برنج نیست، و تنها قرصى نان و ذره‌اى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضیه هم باور کرد، ولى گفت این براى پیرزنى که روزه مى‌گیرد، و خداى را عبادت مى‌کند کافى نیست. پیرزن مکار گفت: ‘به همین عادت کرده‌ام، و همین‌طورى هم گذران مى‌کنم.’ و به رختخواب رفت.

هنگام خواب دختر پرسید: ‘اى مادر گفتى در این شهر بى‌کسی، و جائى تو را نیست. پس چون من تنهائی، و چه شد که به در این خانه آمدی؟’ گفت: ‘غریبم، و کسى را نمى‌شناسم. گذرى به اینجا رسیدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون میهمان دسته‌گلى همچو توئى هستم!’ و مرضیه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پیرزن از او پرسید: ‘کس و کارت به کجاست، و با این تنهائى چه مى‌کنی؟’ دختر گفت: ‘من غریب و رهگذر نیستم، و مادر پیرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نیست، در همین خانه به تنهائى زندگى مى‌کنم، تا که مرا دست گیرد!’ و افزود: ‘از آمدن تو به این خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى به‌درم آوردی!’ ‌
پیرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضیه به عبادت گذراند، و به بیرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بیرون رفت.
پیرزن به نزد نورالدین شتافت و قضایا را براى او تعریف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضیه پرسید اى مادر تو را چه شده، که من از آن بى‌خبر باشم!؟ گفت: ‘گفتن ندارد!’ گفت: ‘بگو.’ گفت: ‘از پیش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته‌ام را دیدم که شویش او را طلاق داده، و حال سرگردان در این شهر شده، و بى‌جا میان کوى برزن مانده!’

#ادامه_دارد....

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚 قسمت اول پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد. دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر…
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚
قسمت دوم

مرضیه حرف پیرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: ‘زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمى‌آورد، و جا درد که بگویم برود و دخترش را به خانهٔ من بیاورد!
فردا روز که خورشید برآمد، مرضیه به پیرزن مکار گفت: ‘اى مادر میهمان حبیب خداست، برو و دختر خود را به اینجا بیاور!’ مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بیرون رفت، و با عجله به نزد نورالدین شد و گفت: ‘همه چیز روبه‌راه است و تو باید به‌جاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضیه بمانی!’
پیرزن مکار، نورالدین را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بى‌درنگ با او به‌سوى خانهٔ مرضیه به‌راه افتاد.’ مرضیه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: ‘این دیگر چه درازى است که زن دارد؟’ و لب گزید!
شب تاریکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به یک‌باره پیرزن مکار گفت: ‘اى مرضیه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مى‌روم و تندى باز مى‌گردم.’ و از خانه به‌در شد.
ساعتى چند گذشت و پیرزن بازنگشت، و مرضیه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانه‌اش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.’ و به دختر روى گرفتهٔ او یعنى نورالدین هیچ نگفت.
شب به نیمه رسید و از پیرزن خبرى نشد، و مرضیه به ‘نورالدین’ گفت: ‘چادرت را از سر بردار، و این‌طور روى مگیر، که در این خانه به‌جز من و تو، کسى نیست! ‘نورالدین که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضیه تا آمد بگوید این نره‌غول کیست، جسم سنگینى را روى خود حس کرد.
نورالدین به زور از مرضیه کام گرفت، و دختر که بى‌حال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدین که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت.

مرضیه، سپیدهٔ صبح هنوز ر نزده بیدار شده، و نورالدین را در کنار خود دید، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشه‌اى پنهان کرده بود، آن‌را برداشت و آمد و در قلب نورالدین فرو برد. نورالدین در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضیه جسد را در کیسه‌اى کرد، و کشان‌کشان به‌در خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانه‌اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل‌نگران و پریشان به کنج اتاق خزید.
سپیدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پیچید، جوانى را کشته و در مسجد انداخته‌اند.
از این سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مى‌دانست گفت، جسد را به گورستان برید و به خاک بسپارید تا به‌وسیلهٔ رمل کشنده را پیدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پیش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.
گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کیست، پاسخى بیرون نیامد، و سر نه ماه و نه روز مرضیه زائید، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ریختن آبرویش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت.
خورشید سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را دیدند که گریه مى‌کرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: ‘در رمل دیده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.’ و افزود: ‘اکنون، او را برمى‌داریم و پیش شاه شیراز مى‌بریم، تا چه فرمان براند!’
قاضى و داروغه و چند تن دیگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به این نتیجه رسیدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمین کنند، ببینند که به او نزدیک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.
چننى کردند. زنان بسیار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، به‌سوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسید و پستان به دهانش گذاشت.
مرضیه را گرفتند و به پیش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضیه هر آنچه برایش پیش آمده بود به تعریف نشست، و شاه دستور داد پیرزن مکار را به‌هر قیمتى که شده پیدا کنند. پس همهٔ پیرزنان را در میدان شهر گرد آوردند و یک به یک به مرضیه نشان دادند. نوبت به پیرزن مکار که رسید رنگش زرد شد، و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه او را شناخت و نشان داد.
به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هیزم خشک فراهم آوردند، و پیرزن را به میان آن فرستادند، پشتهٔ هیزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعله‌ور خاکستر شد.
شاه که از زیبائى مرضیه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکیزه و تنها دید، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد.
مرضیه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند

پایان...
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_زیبا📚

ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺧﺘﺮی ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻌﻤﻮلی ﺑﻮﺩ!...
ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺭﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪگی ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮی، ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭی ﺩﺍﺷﺖ!
ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺗﻘﺮیباً، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻫﺎی ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ حتی ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﻚ ﺯﻥ بی‌رنگ ﻭ ﻛﺴﻞ‌ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ !
ﻳﻚ روز ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ محل ﻛﺎﺭﺵ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭشی ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯگی ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭی ﺷﻴﺮینی، ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺩکی ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ می‌داد، ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺷﺪ.
ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ کوچکی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ‌های ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍی ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﺟﻠﻮی ﺁﻳﻨﻪ ﻛﻼهی ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎن می‌كرد.
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭼﺮخی ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﺎصی، ﭼﻨﺪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭی ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ، یکی ﺍﺯ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﻭی ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ، ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ.
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ، ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻭی ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ .....
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ‌ای ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!!
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ، ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ، ﻭاقعاً ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ!
ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍی، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ!
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺰﺭگی ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺑﺮﺍی ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ‌سالی ﺁﻥﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﻳﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ ...
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮقی ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻧﻮﺟﻮﺍنی ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺣﺮفی ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﺮی ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ‌ﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﮔﻠﺪﺍﻥ‌ﻫﺎی ﺑﺰﺭﮔی ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩ‌ﺭﻭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﭘﺎکی ﻫﻮﺍئی ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ شبی ﺑﺎﺭﺍنی، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻳﻪ‌ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻴﺸﺪ .
ﺻﺪﺍی ﻣﺎﺷﻴﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴ‌ﺎﻣﺪ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎی ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎی ﺯﻧﺪگی ...
ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﻛﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﺪ ﮔﺬﺷﺖ، ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮیﻫﺎیی ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، انداخت .
ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﻳﺒﺎیی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎهی ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩ .

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ، ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎصی، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎقی ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﻭقتی ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﺮیباً ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ یکی ﺍﺯ آنها ﺳﺮیعاً ﺭﻭی ﺩﻛﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ‌ای ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪﻫﺎی ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ تقریباً ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ‌ای ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎیی ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﺮﺩ !
ﻣﺪﻳﺮ بخشی ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍتاق ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ خیلیﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍجع به ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﻴﺪ!
ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ حتی ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭی ﺟﺎﺩﻭئی، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ تاکسی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎکسی ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮی ﭘﺎﻳﺶ ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮﺩﻧﺪ!
ﺩﺍﺧﻞ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭی ﺻﻨﺪلی ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯی ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﻣﻌﺠﺰﺍتی ﻛﻪ ﻛﻼهی ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﺩ!!
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺴﻜﻮنی‌ﺍﺵ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺯﺩ.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪی، ﭼﻪ ﻧﻮﺭی ﺗﻮی ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﺑﭽﮕﻴﺖ ..."
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭیی ﻣﺎﺩﺭ !!"
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ؛ " ﻛﺪﺍﻡ ﻛﻼﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ"؟
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺭﻭی ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!!
ﻛﻼهی ﻛﻪ ﺯﻧﺪگی‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭی ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ !!

به یاد آﻭﺭﺩ ﻛﺠﺎ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭیی ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!
ﺩﺭ ﺗﺎکسی ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ بیرون ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺩﺭ اتاق ﻧﻬﺎﺭﺧﻮﺭی ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ... ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ..... ﻗﺪﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺗﻤﺎﻡ
ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭی ﭘﻴﺸﺨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭشی ﻭقتی ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻟﺶ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ!!!!
ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!!!!
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻼﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻛﺮﺩ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎیی ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻗﺮﺍﺭ بی‌ﻧﻘﺎﺏ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه بود ....

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان_کوتاه

مرد جوانی که می خواست "راه معنویت" را طی کند به سراغ استاد رفت.

استاد "خردمند" گفت:
تا یک سال به هر کسی که به تو "حمله کند" و "دشنام دهد" پولی بده.!

تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد.
"آخر سال" باز به سراغ استاد رفت تا "گام بعد" را بیاموزد.

استاد گفت: "به شهر برو و برایم غذا بخر."

همین که مرد رفت "استاد" خود را به لباس یک "گدا" در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.
وقتی "مرد جوان" رسید، استاد شروع کرد به "توهین کردن" به او.

جوان به گدا گفت: "عالی است!"

یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم ""مجانی"" هر حرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.

استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:
* برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! *

داوینچی می گوید:
""مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.""

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_زیباو_خواندنی

عبای شوهر

در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه.

پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .

پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد.

بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد.

مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.

دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من!

دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .

بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .

او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📘#داستان_کوتاه_خواندنی

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.

📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b
📘#داستان_کوتاه_خواندنی

از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو؟ پاسخ جالبی داد: گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه!

گفتم یعنی چی؟ گفت من عاشق بچم هستم! همه کارهاش رو دوست دارم، همه افکارش رو و همه حرکاتش رو! همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه...

ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم!
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت، بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم.
وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم. وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم.
وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.

زن هر چقدر هم که بزرگ شود، همسر شود، مادر شود، مادر بزرگ شود،

درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی، دنیای درونت همیشه صورتی است....

📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان کوتاه

در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. انها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیرم.

حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.

انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود
و حالا اگر مادري درقيد حيات داريد كه حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود واز ته دل شاد شود...
واگر مادران آسماني داريد براي شادي وارامش روحشان شاخه گلي با قرائت فاتحه بفرستيد.

📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان کوتاه

#محتسب_در_بازار_است

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📘#داستان_کوتاه_خواندنی

مردی برای "پسر و عروسش" خانه‌ای خرید.

پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت.

روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید می‌گشت.
پدر به پسر گفت: "قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی."

"همسرت" مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد." همان‌طور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی.

اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار "یدڪی دومی" از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود.

📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان_کوتاه_آموزنده

مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.

پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.

کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.

روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.

پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.

پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.

چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان_انبیاء

📚نصیحت شیطان به نوح نبى

بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت:

تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.

نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟

شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.

نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.

نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.

پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:

1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...

📘برگرفته از هزار و یک حکایت اخلاقی

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان کوتاه

در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...

یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...

ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!

از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...

تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.

"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان_کوتاه

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

https://t.me/dokhtaran_b
📚 #داستان_مرد_گل_خوار


فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

👌مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.

برگرفته از:مثنوی معنوی


📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📔 #داستان_‌بسیار_زیبا_و_خواندنی

💎 مردی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم  می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند گفت:بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد

خوبی که از حد بگذرد
نادان خیال بد کند
..🤭

https://t.me/dokhtaran_b
📕#داستان_کوتاه_پندآموز

درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می‌ چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...

گاو سیاه و سرخ نصیحت شیر را گوش کردند و در مقابل حملهٔ او به گاو سفید اعتراضی ننمودند.
چند روز دیگر که شیرگرسنه شده بود، پنهانی به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه رابخورم و این سرزمین پرعلف برای من و تو که همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد شیر درفرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کند و او را نیز بخورد...

پس از چند روز با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد!
گاو سرخ به شیر گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بگویم بعد مرا بخور.
شیرگفت میتوانی بگویی.
گاو سرخ فریاد زد: آهای چرندگان ازخواب غفلت بیدار شوید من درهمان روز که گاو سفید خورده شد خورده شدم!‌!...

یعنی همان هنگام که بر اثر غفلت و هواپرستی بین ما تفرقه ایجاد شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید و امروز دشمن از آن استفاده کرده و ضربهٔ نهایی را بر من وارد می سازد...

‌‎‌‌‌‎‌https://t.me/dokhtaran_b
📕#داستان_کوتاه_خواندنی

🔹 پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
🔹 طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.

🔹 دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،

🔹 اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.

🔹آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه

مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند.
پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد می‌گوید: نه! همین وسط جاده امن‌تره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن می‌گوید: آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند.
مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!

#نتیجه_اخلاقی
👈برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند.
‌‎‌‌‌‎
https://t.me/dokhtaran_b