📚داستان های جالب وجذاب📚
17.3K subscribers
10 photos
2 videos
1 file
841 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
#داستان‌کوتاه📒


🌿📚دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت . گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .

🌿📚اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه. وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

🌿📚سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .

🌿📚گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .

🌿📚فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم . سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .

🌿📚سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش. در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه . گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه. سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا📒


گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای می‌نشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا

غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .

غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .

گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.

من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.

درونت را بنگر !

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌تاجر📒

«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»

تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . 
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . 
قاضی گفت: دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.

از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :

«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌جالب


💎زن و مردی واسه طلاق رفتند به دادگاه.
قاضی گفت شما سه تا بچه دارید... چجوری میخواید بین خودتوون تقسیمش کنید؟
زن و مرد بعد از یه مکالمه و جر و بحث طولانی رو به قاضی گفتند:
باشه آقای قاضی ما سال دیگه با یک بچه بیشتر میایم 😄😄😄

صبر کنید... داستان هنوز تموم نشده!
۹ ماه بعد...

اونا دوقولو به دنیا آوردن 😅


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌دختر‌پادشاه 📒

پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...

پسر در همان لحظه اول متوجه شد که دختر علایمی شبیه جن زدگی دارد و بی اختیار در عالم جن ها و به فرمان انها کارهایی میکند که خودش هم متوجه نمیشودو از انجایی که پسر خودش صوفی بودو چیزهایی در این مورد میدانست دختر را کنار خودش نشاند و با خواندن دعاهایی قرآنی جن ها را از وجودش دور کرد و دختر به ارامش روحی رسید و این دو زوج سالیان سال کنار هم زندگی کردند!

ازین داستان آموختیم که همیشه برای سخت ترین شرایط هم راهی وجود دارد!
پس نا امید مباش🙂

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📒

لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ، ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!

ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ
ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺨﺒﺮ! ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ...

ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷد
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ندارد!

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
ناامیدان این داستان را ازدست ندهید.


بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.

برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.

دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.

دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:

«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»

قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.

او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند.

پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.

🍃 پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان کوتاه خواندنی📚

دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين!

يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!

با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، کارورز بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅

خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!

كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓

واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد

🌿بهترین معلم مسلمان ها حضرت محمد صلی الله علیه و سلم هستن که با اون همه سختی این‌چنین صبر و حلمی داشتن

حال وظیفه ی ما هست که همچون پیامبر زندگی کنیم

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📒


گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد.

بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند.
وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.

او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد.

او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد.

«بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»

بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود.

اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت.

كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟

گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه!

آرامش داشته باش؛ با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهي گرفت.

📚 داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
داستان پندآمیز📚🌿

🔸روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.

🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.

🔸به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر🦓به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت؛ میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست ک حرکت کند، حاکم محکم پس گردن او نواخت!

🔹همه حیران از آن عطا و حکمت،و این جفا شدند،
منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

🔸حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!

🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این پس گردنی هم تلافی همان بود که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!

🔺"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم !"
این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته هایت ایمان داشته باش

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
⚡️ ماجرایی واقعی که شیخ عباس بتاوی آن را نقل می کند⚡️


یک جوان یازده شب با من تماس گرفت و گفت که پسر خاله من تصادف کرده و وفات کرده و اکنون در بیمارستان است لطفا بیایید و او را غسل دهید ..

من خیلی زود خود را به بیمارستان رساندم . و از حادثه فقط یک‌ساعت گذشته بود ..
وقتی داخل اتاق شدم جسد را با پارچه ای سفید پوشانده بودند و من پارچه را از روی او برداشتم ، جوانی بود که عمرش در سن یک گل بود او نوزده سال داشت و ضربه به سرش وارد شده بود و خون همچنان از اطراف مغزش بیرون می زد ..
بسرعت او را به مکان شست شو بردیم ..

جسمش سرد می شد و‌خون بیشتری از او خارج میشد ، شروع کردیم به غسل آن جوان ، اما هنگام شستن او علامتهای عجیبی از او ‌ظاهر شدند که قلب را بدرد می آورد ..
به الله قسم ای برادرانم و خواهرانم از بالای کتف تا بالای سرش رنگش شروع کرد به عوض شدن ! و به این سرعت جسم تغییر رنگ داد ، سیاه نبود اما سیاهی از درونش برجسم چیره می شد !

شکل صورتش به گونه ای خیلی واضح عبوس و ناراحت به نظر می رسید ..
از خداوند سلامتی و بخشش را خواستارم ..
بعد از اینکه از غسل جوان تمام شدیم و بر او ‌نماز خواندیم او را به قبرستان بردیم ..
من اولین نفری بودم که داخل قبرش شدم تا داخل قبر را برای میت آماده کنم ، و سنگها را از داخل قبر بیرون بیاورم ، پس وقتی جسد را درون قبر گذاشتیم ...
برادرانم و خواهرانم به الله قسم که من قبر را تمیز کردم ولی هنگامی که او را داخل قبر گذاشتیم هنوز جسدش قبر را لمس نکرده بود که منظره ای عجیب رخ داد !..

کرمهایی کوچک از جسدش بالا می رفتند !!
با دست آن ها را دور می کردم ولی فایده نداشت ..
مجبور شدیم که جسد را بگذاریم و برویم ...

بعد از چند روز در مسجد جوانی از صالحان آمد نزد من و از من درباره آن جوان سؤال کرد ..گفت : تو آن جوان را غسل دادی ؟
گفتم : آری .
گفت : آیا علاماتی بر او ‌ظاهر نشد ؟
من به خاطر اینکه عیبش را بپوشانم گفتم : نه فقط خیر بود ..

عزیزانم خوب بشنوید !
او به من گفت : او نماز گذار نبود ، نمازهایش را ضایع می کرد ، امروز یک نماز می خواند و بعد از مدتها دیگر نمازی نمی خواند ...

ای کسانی که نمازهایتان فوت می شود .. و شما سرتان درگوشی هاست ..
ای کسانی که نمازتان فوت می شود و شما به خاطر شبکه ها سهل انگاری می کنید ..
و یا بخاطر فوتبال نماز را ترک می کنید ..
آیا دوست دارید عاقبتی این چنین داشته باشید ؟!!

از خداوند عاقبت بخیر شدن همه را می خواهم ...


📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
این حکایت را حتما بخوانید📚🌿


شبی از شب‌ها سلطان سلیمان قانونی به سبب خوابی‌که دیده بود وحشت زده بیدار شد و یکی از نگهبان‌هایش را صدا کرد و گفت سواری مان را آماده کن می‌خواهیم برویم در شهر با لباس مبدل گشتی بزنیم و از نزدیک اوضاع مردم را بررسی نماییم!

این عادت وی بود که همیشه با لباس مبدل در میان مردم می‌رفت تا آن‌ها را مساعدت کند. لذا فورا با نگهبان تنهایی بیرون رفتند؛ ناگهان چشمش به جنازه‌ای افتادکه در خیابانی انداخته بودند.هیچ‌کس را نداشت و کسی به او نزدیک نمی‌شد.

سلطان پرسید این جنازه‌ی کیست؟ گفتند: جنازه مردی زناکار و شرابخواری که بی اولاد است و جز همسرش کسی را ندارد و مردم حاضر نیستند او را دفن کنند.

سلطان خشمگین شد و گفت مگر این امت رسول‌الله صل الله علیه وسلم نیست؟! سپس جنازه را حمل نمود و به خانه‌اش برد و دید خانمش خیلی گریه می‌کند، با تعجب پرسید (ولی او نمی‌دانست که این پادشاه است) مگر همسرت زانی و شرابخوار نبوده است که برایش گریه می‌کنی؟

خانمش گفت: همسرم عابد و زاهد بود. الله متعال برایش اولادنداده است، ولی خیلی آرزو داشت فرزند داشته باشد و از بس که این آرزو را داشت می‌رفت شراب می‌خرید و به خانه آورده به توالت می‌ریخت و می‌گفت: الحمدلله مقدار گناه از جوانان کم کردم.

و به کاواره می‌رفت و به زنان زانی مزد کامل یک روز را می‌داد؛ به این شرط که به خانه‌های شان بروند و برنگردند و می‌گفت: الحمدلله مقداری از گناه آن زن‌ها و جوانان را کم کردم.

من می‌گفتم: مردم با ظاهر قضاوت می‌کنند و تو روزی خواهی مرد، آنگاه کسی حاضر نخواهد شد تا تو را غسل دهد، کفن کند و بر تو نماز گذارد و تو را دفن کند.می‌خندید و می‌گفت: إن شاءالله سلطان سلیمان با وزرای خود، علماء و همه‌ی مسلمانان بر من نماز خواهند خواند.

پادشاه گریه نمود و گفت: والله راست گفته، من سلطان سلیمانم! به خدا سوگند خودم غسلش داده و با دست خودم دفنش می‌کنم و همه‌ی مسلمانان را برای ادای نماز جنازه‌اش جمع می‌کنم.

سپس دستور داد که همه‌ی ارتشیان و عموم مسلمانان برای ادای نمازجنازه حاضر شوند.پس از ادای نماز جنازه دستور داد تا وی را در مقبره‌ی سلاطین عثمانی دفنش کنند.

گویا بزرگترین جنازه‌ی تاریخ آن عصر را ادا کردند.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📚
پاداش نیکی به پدر و مادر

🔹مردی چهار پسر داشت، پس از مدتی مریض شد، یکی از پسرانش گفت: یا شما از او پرستاری کرده و خدمت‌گذاری‌اش را کنید و از میراثش چیزی به شما نمی‌رسد و این که من از او مراقبت و پرستاری می‌کنم و از میراثش چیزی به من نمی‌رسد!

🔹برادرانش گفتند: تو از او مواظبت و پرستاری کن و چیزی از میراث نگیر.
شبی از شب‌ها مردی را در خواب دید که به او می‌گوید: به فلان جا برو و از آن‌جا صد دینار بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟
مرد گفت: نه.

🔹وقتی صبح شد، خوابش را برای همسرش تعریف کرد و همسرش به او گفت: برو و آن‌ها را بردار و برکتش در این است که با آن‌ها زندگی خود را می‌گذرانیم، ولی پسر آن پول‌ها را برنداشت.

🔹شب دوم نیز همان مرد به خوابش آمد و به او گفت: به فلان‌جا برو و ده دینار از آن‌جا بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟

🔹مرد گفت: نه.

🔹وقتی صبح شد، دوباره خوابش را برای همسرش تعریف کرد و همسرش همان حرف‌های قبلی را به او گفت. ولی پسر باز سراغ پول‌ها نرفت.

🔹شب سوم باز همان مرد را در خواب دید کهبه او گفت: به فلان‌جا برو و از آن‌جا یک دینار بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟
مرد گفت: بله.

🔹پسر هم به جایی که مرد گفته بود رفت و دینار را برداشت و به بازار رفت، در بازار مردی را دید که دو ماهی دارد، به او گفت: این دو ماهی را به چند دینار می‌فروشی؟

🔹فروشنده گفت: به یک دینار.

🔹پسر ماهی‌ها را از او خرید و به خانه بازگشت، وقتی شکم‌هایشان را باز کرد، در شکم هر ماهی یک مروارید زیبا و درخشان یافت که تا به حال کسی نظیر آن‌ها را ندیده بود.

🔹پادشاه آن کشور هم به دنبال مروارید بود، هیچ‌کس جز آن پسری که به پدرش نیکی کرده بود، چنین مرواریدی نداشت، پسر مروارید را به سی هزار دینار به پادشاه فروخت.

🔹وقتی پادشاه مروارید را دید خیلی از آن خوشش آمد و گفت: این یکی به تنهایی فایده‌ای ندارد مگر این‌که همراه جفتش باشد، پس به دنبال جفتش بگردید، هر چند که قیمتش چند برابر باشد.

🔹آن‌ها دوباره نزد پسر آمدند و گفتند: آیا مروارید دوم نزد توست، ما آن را چند برابر قیمت اول از تو می‌خریم.
پسر گفت: موافقم، او مروارید دوم را به دو برابر قیمت مروارید اولی فروخت.

🔹بنگر ای برادر که این پسر فقیر که غذای روزانه‌اش را نداشت خداوند چگونه ثروتی بزرگ به او بخشید و همه‌ی این‌ها به خاطر نیکی و احسان به پدرش و مراقبت و نگه‌داری از او در وقت مرض و بیماری بود.

🔹پس نیکی به پدر و مادر باعث خیر و برکت فراوان برای فرزندان در دنیا و ثواب زیاد در آخرت خواهد شد.

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_آموزنده 📝

دختری که از مادرش اجازه‌ی #زنا گرفت!!

دختر جوانی از مادرش خواست تا او را به فاحشگی (زنا) اجازه دهد!!

#مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش برآمد چرا كه این خواسته، از نظر #اجتماعی امری ننگین و از نظر #دینی نیز #حرام بود و این كار چنین شخصی را هر چند كه دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط می‌گرداند.

اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.
چه می‌پنداری؟ مادر با اصرار دخترش چه كار كند...؟!

مادر با اصرار دخترش موافقت كرد اما به چند شرط ؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می‌باشد..

🔴شرط اوّل مادر این بود كه از دخترش خواست صبحگاه در پبش روی قصر حاكم ایستاده شود و هنگامی كه حاكم از قصر خارج می‌شود و از پیش رویش می‌گذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا كه بیهوش شده است و سپس بنگرد كه چه چیزی برایش رخ می‌دهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه می‌شود.. او صبح روز بعد پیش روی قصر حاكم رفت و هنگامی كه حاكم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاكم به سویش شتافت و او را از زمین بلند كرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر كرد كه به هوش آمده است و از حاكم سپاسگزاری نمود و شتابان از آن‌جا دور شد تا به مادرش خبر دهد كه در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد...
مادرش به او گفت: فردا هم باید به همان‌جا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاكم كه از پیشت می‌گذرد، اجرا كنی. دختر چنین كرد، اما نتیجه‌اش با نتیجه‌ی دیروزی فرق می‌كرد؛ این بار حاكم به سویش نرفت، بلكه وزیر رفت و او را از زمین بلند كرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاكم اصلاً به وی توجهی نكرد!!‼️

دختر باز چنین وانمود كرد كه به هوش آمده و از وزیر تشكر كرد و رفت تا واقعه‌ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد.
باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود كه فردا هم باید به هنگام خروج حاكم چنین كنی.
روز بعد هم دختر چنین كرد و هنگامی كه خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه كنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ كس نزدیك نیامد و این‌ها هم زود او را ترك كردند..
دختر به سوی مادر بازگشت و آن‌چه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید:
آیا امتحان به پایان رسیده است؟

مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو می‌خواهم كه چنین كاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آن‌چه اتفاق می‌افتد با خبر كنی كه این آخرین روز امتحان است!
🔴دختر چنان كرد كه مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد كه امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا كه كسی به نزدیكش نیامده بود تا او را كمك كند، بلكه برخی او را مسخره كرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عده‌ای با پاهایشان او را كنار زده بودند...

در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت:
عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می‌آیند، اما وقتی كه چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می‌شوند، بلكه تو را #مسخره می‌كنند.
كرامت از دست رفته‌ات هرگز به تو باز نمی‌گردد، حتى پست‌ترین مردم هم تو را به باد مسخره می‌گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می‌خواهی زنا كنی عزیزم؟!‼️

دختر جوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیده‌اش سپاسگزاری كرد و گفت:
ممنونم مادرم به این درسی كه به من دادی، به خدا قسم كه هرگز زنا نخواهم كرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا كه زنا، ذلت، پستی و حقارتی بیش نیست.

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_حضرت_سلیمان_و_مورچه:



روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم». سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📒

آورده اند که بخیلی به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت.

به محض این که مهمان وارد شد بخیل پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.

پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!

پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد...

با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.

او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد!

با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده!

او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد!

با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم.

پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.

پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.😑

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌🌿🌿

خداوند سبحان به ذی القرنین پادشاهی و قلمرو وسیع و بزرگی بخشیده بود،او نیز تمام زمین را از مشرق تا مغرب در می نوردید،

خداوند او را در زمین نیرو و قدرت فراوان داده بود، او نیز به عدل و داد حکم می‌راند و امر خداوند را اجرا می‌نمود.

در همان زمان قومی به نام یاجوج و ماجوج بر روی زمین به فساد و تباهی پرداخته و به همسایگانش می‌تاخت و اموالشان را به تاراج می‌برد و ظلم و ستم بسیار روا می‌داشت.

اقوام ضعیف تر، از ذی القرنین خواستند تا به فریادشان برسد و به آنان کمک کند تا بین خویش و یاجوج و ماجوج سدی را بنا نهند:

قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَىٰ أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا

گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباهکارند (و بر ما تاخت می‌آورند) آیا برای تو هزینه‌ای معیّن داریم که میان ما و ایشان سدّ بزرگ و محکمی بسازی؟

سوره کهف آیه 94

ذی القرنین از آنان خواست تا همه با هم متحد گشته و یکپارچه شوند،چون ایجاد چنان دیوار عظیمی نیازمند تلاش و کوشش بسیار بود.

آنان می بایست در میان دشت و صحرا و کوهستان ها، گودال هایی را حفر کرده و به جستجوی آهن می‌پرداختند تا سد را برپا نمایند.

خداوند متعال می فرماید:
قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا

(ذوالقرنین) گفت: آنچه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است بهتر است (از آنچه پیشنهاد می‌کنید. ما برای اندوختن اموال نیامده‌ایم) پس مرا با نیرو یاری کنید، تا میان شما و ایشان سدّ بزرگ و محکمی بسازم.

سوره کهف آیه 95

مردم همگی همیاری نمودند تا مقدار معتنابعی از آهن را استخراج نمودند که ارتفاع آن به بلندی کوه ها می‌رسید.

تمام این آهن را گداختند و سدی عظیم بنا کردند که آنان را از سر همسایه ی ویرانگرشان در امان می‌داشت.


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌واقعی‌وعبرت‌آموز📚

#قربانی‌شدن‌یک‌عشق

آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.

متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.

از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.

در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.

سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌کوتاه‌و‌پندآموز📚


روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟

نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
‌‌‌‌‌‎
👌#داستان‌عبرت‌انگیزبسیارزیبا📒

حق، حق است ...

امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد :
به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود...
هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم...
هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به‌ من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!؟

همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمده‌اید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن که.......👇
کسانی که تو را می‌شناسند، اما خدا را نمی‌شناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b