#داستاندخترپادشاه 📒
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...
پسر در همان لحظه اول متوجه شد که دختر علایمی شبیه جن زدگی دارد و بی اختیار در عالم جن ها و به فرمان انها کارهایی میکند که خودش هم متوجه نمیشودو از انجایی که پسر خودش صوفی بودو چیزهایی در این مورد میدانست دختر را کنار خودش نشاند و با خواندن دعاهایی قرآنی جن ها را از وجودش دور کرد و دختر به ارامش روحی رسید و این دو زوج سالیان سال کنار هم زندگی کردند!
ازین داستان آموختیم که همیشه برای سخت ترین شرایط هم راهی وجود دارد!
پس نا امید مباش🙂♥
📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...
پسر در همان لحظه اول متوجه شد که دختر علایمی شبیه جن زدگی دارد و بی اختیار در عالم جن ها و به فرمان انها کارهایی میکند که خودش هم متوجه نمیشودو از انجایی که پسر خودش صوفی بودو چیزهایی در این مورد میدانست دختر را کنار خودش نشاند و با خواندن دعاهایی قرآنی جن ها را از وجودش دور کرد و دختر به ارامش روحی رسید و این دو زوج سالیان سال کنار هم زندگی کردند!
ازین داستان آموختیم که همیشه برای سخت ترین شرایط هم راهی وجود دارد!
پس نا امید مباش🙂♥
📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید