📚داستان های جالب وجذاب📚
17K subscribers
8 photos
2 videos
1 file
819 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram


#داستان کوتاه📚

شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!

ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.

یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان_کوتاه📚

“طــعــم هــدیــه”

🍃روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
🍃پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

🍃اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

🍃استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

🍃این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
💟 داستان آموزنده📚

خانمم همیشه میگفت دوستت دارم، من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...😍
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند...
همیشه شیطنت داشت.

💞ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:
*مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟

🌘یک شب کلافه بود، یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،من برای فرار از حرف گفتم:
👈🏻می بینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی😔

این را که گفت از کوره در رفتم،گفتم خداکنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..
این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...

بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...

👈🏻از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام...
هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ...

💫گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میشود یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود...
👈🏻شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...

👈🏻شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
کارهایم روبراه شد ،همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...
من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...

بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...
خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...

👈🏻آن شب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد😭😢


قدر همو بدونیم🥺🥺


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
#داستان کوتاه زیبا

فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت.
دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.

فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت:

کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده.
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت:
این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد.

مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟
گفت: آدم حریصی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد.



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#حکایتی_خواندنی_و_آموزنده

#مال_حرام

مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.
روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.

داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره #بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است.
این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت.
چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی.

عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی.
می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد.



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
#داستان پندآموز {📚}

✍🏻 درهر نفسی دونعمت موجود است"

🌼🍃بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دادند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت...

پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم" سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.

این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت:
«منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات
پس در هر نفسی دو نعمت موجودست
و بر هر نعمت شکری واجب...»



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان آموزنده📚

روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!‌ پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمردکه پایش شکسته بود.مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

🌱زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
📚📚📚



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان پند آمورز📚


🌸🍃شخصی خانم خود را #زد و خانم
در حالیکه #گریه می کرد گفت من می روم و از تو #شکایت می کنم
شوهر به خانم اش گفت کی گفت که من به تو اجازه می دهم که از خانه خارج شوی؟
خانم گفت تو فکر می کنی به بستن دروازه و پنجره ها مانع شکایت من
می شوی؟
شوهر با تعجب و تمسخر گفت پس تو چی خواهی کرد؟
خانم گفت: #تماس خواهم گرفت.
شوهر گفت: تلفنت دست من است حالا هرچی می خواهی انجام بده.
بعدا خانم به حمام داخل شد و در حمام را بست.
شوهر فکر کرد که خانم اش از پنجره ی حمام خودش را می اندازد و فرار
می کند بناء از خانه خارج شده مقابل پنجره ی حمام در حال انتظار ایستاد بعد از انتظار زیاد هیچ نوع #تحرک خروج و فرار را از خانم ندید پس دوباره داخل خانه شده پشت در حمام ایستاد...
اما خانم بعد از #وضو نمودن در حالیکه دست و سر و رویش تر بود از حمام خارج شد و با #تبسم گفت حالا از تو به نزد کسی شکایت می کنم که به نامش #سوگند یاد کردم که نه دروازه ها، و نه پنجره ها نه تو و نه تلفن هایم مانع من میشوند و او حتما به من #جواب می دهد و #شکایت مرا می شنود و تو هرگز دروازه های او را نمیتونی ببندی.
خانم این سخنان را گفت و از نزد شوهرش رفت و شوهر بالای تخت خود #خاموش نشست و با خود فکر می کرد.
اما خانم #جای_نماز را هموار کرده شروع به نماز خواندن نمود و سجده ی خود را بسیار #طولانی ادا کرد و شوهر او را نگاه می کرد و خانم زمانی که نماز را تمام نمود دست های خود را به طرف آسمان بلند کرد و می خواست دعا کند ولی شوهر آمد و دست های اورا گرفته و گفت: آیا کافی نیست که در سجده دور درازت به #ضد من دعا کردی؟
خانم به طرف شوهر نظر انداخت گفت آیا فکر می کنی بعد از اینکه در حق من چنان کار کرد من از دعا کردن منصرف می شوم؟
شوهر گفت به خدا قسم در وقت قهر و غضب بود و من تورا #قصدا نزدم.

🌸🍃خانم گفت به همین اساس از دعای خیر نمودن برای تو اکتفا نکردم بلکه به ضد #شیطان دعا کردم که میان زن و شوهر #اختلاف می اندازد زیرا من #احمق نیستم که در حق شوهرم، عزیزم و #نور_چشمم دعای بد کنم.

شوهر از شنیدن سخنان خانم خود #اشک هایش ریخت و دست های خانم اش را #بوسید گفت به تو وعده
می دهم و #تعهد می کنم که بعد از این از طرف من هیچ بدی و ضرر به تو نخواهد رسید.




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
♦️#داستان پندآموز♦️

🌼🍃ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی. پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آن‌که پیرمرد طعامی به آن‌ها داد از آن‌ها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشت‌بام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم.

🌼🍃پیر مرد گفت: امشب #باران می‌بارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستاره‌شناسم و می‌دانم که امشب هوا صاف خواهد بود. پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکه‌های باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالی‌که خیس شده بودند.

🌼🍃ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار می‌گذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش می‌دادی تا ما اکنون خیس نبودیم. ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست.

🌼🍃پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل می‌خوابد و نگهبانی می‌دهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین می‌کنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت.

ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سال‌ها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمی‌فهمد.



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
.
#داستانهاي عبرت دهنده
🔥سخن چینی

✍🏻مردی نزد خالد بن ولید آمد وگفت : فلان کس از تو بد گویی کرد ..
گفت :دفتر اعمال خودش است..
هر گونه که بخواهد آن را پر می کند ..

مردی به وهب بن منبه گفت :فلان کس بدگویی و غیبت تو را نمود ..
گفت : و شیطان غیر از تو کسی را نیافت که پیامش را برساند ؟...

کسی به حسن بصری گفت :
فلان کس بدگویی و غیبت تو را نمود
گفت :او تیری را به سویم پرت کرد اما به من نرسید و تو آن را برداشتی و درقلبم فروکردی ؟!

مردی نزد شافعی رفت و گفت : کسی در باره تو بدگویی کرد ..
پاسخ داد :اگر درست گفته باشی سخن چین هستی و اگر دروغ گفته باشی پس تو فاسقی ..!!
مرد پشیمان شد و خجالت کشید!




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
🍂
#حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:

🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.

🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:

🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:

🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.

🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟

🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟

🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟

🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.

🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان پند آموز📚

✍🏻 مسجد حقیقت ما را بر ملا می کند"
▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭
🌼🍃در یکی از مساجد نماز می خواندم که ناگهان پیرمردی در گوشم گفت: به صفوف اول مسجد بنگر و به چهره های نماز گزاران دقت کن. به وی گفتم: منظورت چیست؟ گفت: آیا از ثروتمندان و مقامات و صاحب منصبان کسی را می بینی؟ گفتم: خیلی کم. گفت: همه یا بیشتر آنها از قشر کارگر و ضعیف هستند، راننده، کارگر، کارمند رده پایین و... گفتم: درست می گویی. گفت: جایگاه ما نزد خدا نیز اینگونه است.

وی افزود: به خودمان بنگر که در صف چهارم و پنجم ایستاده ایم روز قیامت نیز اینگونه خواهیم بود.
سپس گفت: چه خوب مساجد حقیقت ما را کشف نموده و جایگاه ما را نزد خداوند متعال عیان می کنند. سخن ودیدگاهش مرا به تعجب واداشت، حیرت نمودم .. ضربه ای محکم بر پیشانی من بود..

به یاد این فرموده خدای تعالی افتادم: *(السابقون السابقون اولئك المقربون)*. و به یاد این فرموده رسول خدا صلی الله علیه وسلم افتادم: *"اگر می دانستید چه پاداشی در اذان گفتن و ایستادن در صف اول نماز وجود دارد و جز با قرعه کشی کردن نمی‌توانستید به آنها دست یابید، حتما برایشان قرعه کشی می کردید" کلام این پیرمرد عزیز در مورد کسانی بود که در صفهای آخر نماز جای می گیرند. کسانی که اصلا نماز نمی‌خوانند یا فقط نماز جمعه را می‌خوانند در قیامت چه حالی خواهند داشت؟!.

این پیام را برای پدران و پسرانی که می شناسید، خویشاوند و بیگانه، ارسال کنید، باشد که پند گیرند و حواسشان به نمازهایشان باشد. زنان نیز باید مراقب باشند و نمازها را در وقتش ادا کنند.* پروردگارا از ضعف و تقصیر ما در انجام عبادات درگذر، خداوندا مرا و پدر و مادرم و تمام مؤمنین را مورد بخشش خویش قرار بده.

هرکه مشتاق دیدار الله باشد، الله نیز مشتاق دیدار اوست و هر کس دیدار الله را نپسندد، الله نیز دیدار با او را نمی پسندد. برای دیدار با الله، مردن شرط نیست، بلکه نماز، مناجات، ذکر، تفکر، صدقه، قرائت قرآن، نیکی به مردم، علم، رعایت ادب نسبت به علما، خواندن نماز شب همه و همه دیدار با الله است، آیا این فرصت‌ها را غنیمت شمرده ایم؟!
*(فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا ولايشرك بعبادة ربه احدا)*

"هر کس به دیدار پروردگارش امید دارد، پس باید کار نیک انجام دهد و در عبادت پروردگار کسی را با او شریک نگیرد"


📚📚📚📚



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان کوتاه📚


روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت
من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت شايد اقوام باشند.
گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت:کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بياييد..
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.

اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت...
همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم..

📚📚📚📚


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
💠#حکایت پندآموز💠


🎙اعتراف به نعمت

در بنی اسرائیل سه نفر بودند که یکی بیماری برص (پیسی، جذام) داشت، دیگری به بیماری قَرَع (جرب‌دار؛ ریزش مو بر اثر بیماری) مبتلا بود و سومی کور بود.

خداوند خواست که آن‌ها را بیازماید؛ لذا فرشته‌ای را به سویشان فرستاد.

فرشته ابتدا پیش شخصی که بیماری برص داشت، آمد و گفت: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟

او گفت: رنگ و پوست زیبا و زایل شدن آن‌چه مردم را از من نفرت می‌آید.

فرشته بر او دست مالید، پلیدی‌اش دور شد و دارای رنگی زیبا و پوستی شفاف گردید.

باز به او گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟

او گفت: شتر.

پس ماده شتری باردار به او داده شد.

فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

سپس پیش کسی که به بیماری قرع مبتلا بود، رفت و پرسید: چه چیزی را بیش‌تر می‌پسندی؟

گفت: موی زیبا و دور شدن این چیزی که مردم آن را نسبت به من ناپسند می‌دانند.

فرشته بر او دست کشید، آن‌چه خواسته بود، برطرف شد و موهای زیبایی به او اعطا گردید.

باز فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟

گفت: گاو.

پس گاو حامله‌ای به او داده شد.

فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

سپس نزد کور آمد و از او پرسید: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟

گفت: این‌که خداوند بینایی‌ام را به من بازگرداند تا بتوانم مردم را ببینم.

پس بر او دست کشید، خداوند بینایی‌اش را به او باز گرداند.

سپس فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟

گفت: گوسفند.

گوسفندی آبستن به او داده شد.

همه‌ی این‌ها (شتر، گاو، گوسفند) زاد و ولد کردند و اموالشان زیاد شد؛ (به طوری که) اوّلی وادی‌ای از شتر داشت و دومی وادی‌ای از گاو و برای سومی وادی‌ای پر از گوسفند بود.

باز در این هنگام، همان فرشته خود را به شکل همان أبرص درآورد و پیش همان کسی که أبرص بود، رفت و گفت: مردی مسکینم، زاد و راحله‌ام را در این سفر از دست داده‌ام و به جز خدا که گزارشم را به او بدهم و بعد به جز تو، چاره‌ای ندارم، لذا از تو به خاطر آن خدایی که به تو مال و رنگ و پوست زیبایی داده است، می‌خواهم که به من شتری بدهی که آن را توشه‌ی راهم قرار دهم.

او گفت: حقوق زیادی بر من لازم است [که باید آن‌ها را بپردازم و نمی‌توانم به تو چیزی بدهم].

فرشته گفت: گویا من تو را می‌شناسم! تو همان فقیری نبودی که از بیماری برص رنج می‌بردی و مردم از تو گریزان بودند، اما خداوند (بر تو لطف نمود و) این‌ها را به تو داد؟

او گفت: من این مال را از نیاکانم نسل اندر نسل به ارث برده‌ام.

فرشته گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

سپس به شکل أقرع به نزد دومی رفت و با او نیز همان‌گونه گفت که با اوّلی گفته بود.

او نیز همان‌گونه جواب داد که شخص اوّل جواب داده بود.

فرشته به او نیز گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

باز به شکل و صورت یک کور به نزد سومی رفت و گفت: مردی مسکینم، مسافری درمانده‌ام که توشه‌ام تمام شده و به جز از خداوند و سپس تو دیگری را ندارم که گزارشم را به او بدهم. از تو می‌خواهم به خاطر آن خدایی که بینایی‌ات را به تو باز گرداند، به من گوسفندی بدهی که آن را زادِ راهم قرار دهم.

گفت: من هم کور بودم و خداوند بینایی‌ام را به من باز گرداند، پس هر چه می‌خواهی بردار و هر چه می‌خواهی بگذار، به خدا قسم نسبت به چیزی که به خاطر خدا برداری، تو را در تنگنا قرار نخواهم داد!

فرشته گفت: اموالت را برای خود نگه‌دار؛ همانا شما آزموده شدید، خداوند از تو راضی گشت و بر دو رفیقت خشم نمود.

📋صحیح مسلم ( ۲۹۶۴ )




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان کوتاه📚


در همدان کسى مى‌خواست زیر زمین خانه‌اش را
تعمیر کند.
در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه
مار در آن بود.
آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید
فهمید که صاحب‌خانه بلایى سر آنها آورده است.
به همین دلیل کینه او را برداشت.

مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى
که در زیرزمین بود ریخت.
از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد
و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند.
وقتى مار مادر بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید
به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد
که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.

این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید
کار بد خود را جبران کرد.
امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه
محبّت ببینند
ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود!

📚📚📚📚



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان عبرت آموز📚



⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔

گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐

وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑

بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌

یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان کوتاه📚


💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند

به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.

باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!

ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...

بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم!



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
#داستان کوتاه! {📚}

✍🏻# مرد نابینا"

🌼🍃مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها

پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.

طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست..!



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان آموزنده 📚#حجاب🧕


💭 دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.

💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.

💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.

💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
"حجاب" یعنی همین"




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان کوتاه📚

روزي از گورستاني مي گذشتم روي تخته سنگي🪦نوشته يافتم كه نوشته بود: " اگر جواني عاشق شد چه كند؟ " من هم زير آن نوشتم: " صبر " براي بار دوم كه از آنجا گذر كردم زير نوشته ي من كسي نوشته بود: " اگر صبر نداشته باشد چه كند؟ 😔" من هم با بي حوصلگي نوشتم: "مرگ" براي بار سوم كه از آنجا عبور مي كردم انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشداما زير تخته سنگ ، جواني را مرده يافتم...💔

صراف سخن باش و سخن بیش مگو     
چیزی که نپُرسند تو از پیش مگو ...😡

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو😭




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚📚📚

#داستان_پندآموز📚

🌼🍃روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد.

🌼🍃حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»

🌼🍃صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.

🌼🍃داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند.

🌼🍃داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.

🌼🍃ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند.

🌼🍃ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا می‌دارد و از نادانی، مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کرده‌اند. نزد من محبوب‌ترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.»



📚📚📚


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.