#حکایت
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست
بهترین داستان های جالب و جذاب را اینجا دنبال کنید
https://t.me/dokhtaran_b
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست
بهترین داستان های جالب و جذاب را اینجا دنبال کنید
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
🍁🍁
#حکایت_آموزنده📚
#حتما_بخوانید🍁
🌸زن و شوهر داخل تاکسی شدند ، پس از دقایقی راننده ی تاکسي به مرد گفت :
🌸به خانم تان بگوئید رنگ آرایش خود را عوض کند ، من از این رنگ خوشم نمی آید...
🌸مرد عصبانی شد چندین فحش نثار راننده کرد ،!گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی،خودت ناموس نداری رنگ آرایش خانم من به تو چی ربطی دارد ...
🌸راننده لبخند زد و گفت ! اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده ، اگر برای شما می بود خوب ، در خانه آرایش میکرد .
🌸مرد خشم اش را فرو برود و نقصان خود را پذیرفت...
✅دقیقا زینت و زیبایی یک زن فقط برای شوهرش است نه دیگران.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
👇👇
https://t.me/dokhtaran_b
#حکایت_آموزنده📚
#حتما_بخوانید🍁
🌸زن و شوهر داخل تاکسی شدند ، پس از دقایقی راننده ی تاکسي به مرد گفت :
🌸به خانم تان بگوئید رنگ آرایش خود را عوض کند ، من از این رنگ خوشم نمی آید...
🌸مرد عصبانی شد چندین فحش نثار راننده کرد ،!گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی،خودت ناموس نداری رنگ آرایش خانم من به تو چی ربطی دارد ...
🌸راننده لبخند زد و گفت ! اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده ، اگر برای شما می بود خوب ، در خانه آرایش میکرد .
🌸مرد خشم اش را فرو برود و نقصان خود را پذیرفت...
✅دقیقا زینت و زیبایی یک زن فقط برای شوهرش است نه دیگران.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
👇👇
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت_پندآموز 📚
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
https://t.me/dokhtaran_b
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت📘
پدری برای پسرش تعریف میڪرد ڪه :
گدایی بود ڪه هر روز صبح وقتی ازڪافه ی نزدیڪ دفترم میاومدم بیرون جلوم رومیگرفت.
هر روز یڪ بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هـــــر روز.
منظورم اینه ڪه اون قدر روزمره شده بود ڪه گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب ڪنه.
فقط براش یه بیست و پنج سنتی مینداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهڪاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و توقع بی جا می شود.☘
https://t.me/dokhtaran_b
پدری برای پسرش تعریف میڪرد ڪه :
گدایی بود ڪه هر روز صبح وقتی ازڪافه ی نزدیڪ دفترم میاومدم بیرون جلوم رومیگرفت.
هر روز یڪ بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هـــــر روز.
منظورم اینه ڪه اون قدر روزمره شده بود ڪه گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب ڪنه.
فقط براش یه بیست و پنج سنتی مینداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهڪاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و توقع بی جا می شود.☘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📔#حکایت
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#داستانهایجالبوجذاب👌👌
https://t.me/dokhtaran_b
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#داستانهایجالبوجذاب👌👌
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📜#حکایت
🖋نقل است در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
🖋به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
🖌جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
🖌آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
https://t.me/dokhtaran_b
🖋نقل است در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
🖋به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
🖌جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
🖌آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت....🥺
ﺭﻭﺯﯼ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ #ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ #ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : #ﻣﻼﺋﮏ
ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !
🌹 ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ #ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !
ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !
ﻣﺎ #ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍنیم ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ #ﻗﻠﺐ #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
🔹فقیری که نزدیک خداست
ثروتمندتر از
ثروتمندی است که دور از خداست .
https://t.me/dokhtaran_b
ﺭﻭﺯﯼ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ #ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ #ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : #ﻣﻼﺋﮏ
ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !
🌹 ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ #ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !
ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !
ﻣﺎ #ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍنیم ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ #ﻗﻠﺐ #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
🔹فقیری که نزدیک خداست
ثروتمندتر از
ثروتمندی است که دور از خداست .
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت_کوتا📔🕊
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....
"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....
"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
📔📔#داستانهایجالبوجذاب📔📔
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚#حکایت_جالب
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایت_زیبا_و_آموزنده
🌸🍃جوانے متّقے در راهے که مے رفت گرسنگے شدیدے بر او غلبه کرد ، هنگامے که از کنار باغ سیبے گذر مے کرد ، سیبے خورد تا گرسنگے اش برطرف شود وقتے به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا براے خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است !
🌸🍃پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلے گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبے خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ...
🌸🍃صاحب باغ گفت : من تو را نمے بخشم بلکه از تو شکایت مے کنم نزد خدا !
جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولے او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را مے دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد براے اداے نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام براے هر کارے بدون دستمزد فقط مرا ببخش ...
🌸🍃صاحب باغ گفت : تو را مے بخشم ولے به یڪ شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنے ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمے رود اگر قبول کردے مے بخشمت ..
❣گفت : دخترت را قبول کردم !
🌸🍃بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو
وقتے جوان وارد اتاق شد دخترے رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد
جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت :
🌸🍃من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم ..
و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ...
ولال هستم از جهت گفتن حرف حرام ..
نمے توانم راه بروم از جهت رفتن به سوے حرام ...
🌸🍃و پدرم برایم دنبال دامادے بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه براے سیبے که خورده بودے آمدے ازترس خداوند از او اجازه بگیرے و تو را ببخشد گفت این همان کسے است که از خدا مے ترسد و به خاطر سیبے که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گواراے تو باشد چنین همسرے و مبارڪ باشد در نسلے که از شما به جا مے ماند .
❣مهم ترین چیزے که براے تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولے دعاها نیز میشود.
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
🌸🍃جوانے متّقے در راهے که مے رفت گرسنگے شدیدے بر او غلبه کرد ، هنگامے که از کنار باغ سیبے گذر مے کرد ، سیبے خورد تا گرسنگے اش برطرف شود وقتے به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا براے خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است !
🌸🍃پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلے گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبے خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ...
🌸🍃صاحب باغ گفت : من تو را نمے بخشم بلکه از تو شکایت مے کنم نزد خدا !
جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولے او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را مے دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد براے اداے نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام براے هر کارے بدون دستمزد فقط مرا ببخش ...
🌸🍃صاحب باغ گفت : تو را مے بخشم ولے به یڪ شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنے ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمے رود اگر قبول کردے مے بخشمت ..
❣گفت : دخترت را قبول کردم !
🌸🍃بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو
وقتے جوان وارد اتاق شد دخترے رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد
جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت :
🌸🍃من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم ..
و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ...
ولال هستم از جهت گفتن حرف حرام ..
نمے توانم راه بروم از جهت رفتن به سوے حرام ...
🌸🍃و پدرم برایم دنبال دامادے بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه براے سیبے که خورده بودے آمدے ازترس خداوند از او اجازه بگیرے و تو را ببخشد گفت این همان کسے است که از خدا مے ترسد و به خاطر سیبے که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گواراے تو باشد چنین همسرے و مبارڪ باشد در نسلے که از شما به جا مے ماند .
❣مهم ترین چیزے که براے تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولے دعاها نیز میشود.
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید