📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
20 photos
2 videos
1 file
870 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
📚#حکایت کوتاه پند آموز📚

شیخی بودکه به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح
می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.

💭 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ❤️لااله الا اللّه❤️

💭 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت.  اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.

💭 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

💭 سپس شیخ گفت می ترسم  من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است! 



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚 #حکایت_پندآموز📚

عجیب ترین معلم دنیا بود ،
امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم...
مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود...
آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد...
آن روز چهره‌مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم...

🔷🔶تا می‌تونی غلط‌های خودت را بگیر
قبل از این که غلطت را بگیرند.


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚حكايت كوتاه!📚

🌼🍃جزيره سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي مي كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي خورد و چاق و فربه مي شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟
او از اين غصه تا صبح رنج مي برد و نمي خوابد و مثل موي لاغر و باريك مي شود.

صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو مي رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي شود و تا شب مي چرد و چاق و فربه مي شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا مي كند يا نه؟ لاغر و باريك مي شود.

ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف زار مي خورم و علف هميشه هست و تمام نمي شود, پس چرا بايد غمناك باشم؟

شاعر میفرماید: نفس آن گاوست و آن دشت این جهان" کو همی لاغر شود از خوف نان

سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

هر کس که بر نفس خود مسلط شد میتواند بر تمام عناصر دنیا مسلط شود! خدای تعالی میفرماید: هر کس که بترسد از خدا و نفس خودرا از هوای نفسانی نگه‌دارد بداند که جنت جایگاه اوست




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی📚

🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:

🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.

🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:

🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:

🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.

🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟

🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟

🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟

🍃و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.

🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان زیبا درباره نماز📚

#ابوعثمان مى گوید:🔻

🌸من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت .

💕آنگاه به من گفت: نمى پرسى چرا چنین كردم
گفتم : چرا این كار را كردى

🌸در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر ﷺ نشسته بودم، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت.

💕سپس فرمود: سلمان! سوال نكردى چرا این كار را انجام دادم
گفتم: منظورتان از این كار چه بود

🌸فرمود: وقتى كه مسلمان #وضویش را به خوبى گرفت، سپس #نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت.




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚داستان پندآموز📚
🌍#دنیا

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید. باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد.

اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد.


میگوید: #دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ.
پس آن که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
#بسیار_زیبا👌

📚

🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.

می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!

👌سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.

📚#داستان کوتاه و آموزنده📚

پدری برای از بین بردن بد‌اخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!

روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفته‌‌های بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخ‌های کمتری به دیوار بکوبد.

پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسان‌تر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.

این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخ‌ها را از دیوار درآورده است.

پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخ‌هایی که در دیوار به وجود آورده‌ای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمی‌شود.

وقتی عصبانی می‌شويد حرفهايی را می‌زنيد كه پس از آرامش پشيمان می‌شويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرت‌خواهی می‌كنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زده‌ايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت می‌خواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.



✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان_بسیار_زیبا📚

روزی خانم از شوهر خود پرسید کدام رنگ را دوست داری؟ شوهر برایش گفت رنگ سیاه
خانم رفت حجاب سیاه را پوشید نزد شوهر آمد گفت چگونه معلوم میشم؟ شوهر چشمانش را بوسید گفت همانند فرشته ها
چند وقت بعد خانم حجاب سفید را پوشید آمد از شوهر پرسید چگونه معلوم میشم شوهر بیشتر از قبل توصیفش کرد
خانم حیران شد روزی حجاب به رنگ دیگر پوشید نزد شوهر آمد شوهر صورتش را بوسید و بیشتر از پیش توصیفش کرد
خانم حیران شد پرسید عزیزم مگر نگفتی رنگ مورد علاقه ات سیاه است من هر رنگ را پوشیدم ازم توصیف کردی
شوهر خندید و برایش گفت عزیزم رنگش مهم نیست مهم برایم همان حجاب است هر بار که باحجاب نزدم میایی بیشتر از پیش عاشقت میشم
حجاب محافظ آبرو و عزت تو است خواهرم
دختر بي حجاب همچون چاكليت بي پوست است كه هر مگسي ميتواند آنرا ليس بزند
قدر خود را بدان تو مسلماني بايد با حيا و با حجاب باشي
ای زن به توازعائشه اینگونه خطاب است؛
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#کوتاه و آموزنده📚

🥀روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته و در بیابان می رفت.از او پرسیدند: کجا می روی؟

🥀گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهر دیگریست ببرم.

🥀گفتند: واقعا که مسخره ای..!! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی اینهمه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.

🥀مورچه گفت: مهم نیست... همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم...

📌فاصله ها هیچوقت دوست داشتن را کمرنگ نمی کند


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
🔴پند خیلی خیلی حکیمانه

ﯾﻪ ﺭﻭﺯی مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ امام جماعت ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمیخونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
امام جماعت: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ میزاره.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!
امام جماعت: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمتهای ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ!!
امام جماعت: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختیهایی ﻛﻪ ﺩﺭ اگه نماز نخونه ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!
امام جماعت ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ: ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ؟
مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!😐




✎Join∞🌹∞↷
🌹
🌹@dokhtaran_b🌹

.
🥀#داستان آموزنده🥀📚

🌱🌺زنی به مشاور خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی...

🌱🌺امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.

🌱🌺پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛چه کسی را نجات خواهی داد؟

🌱🌺و او بی‌درنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را ؛چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمت‌های زیادی برایم کشیده!

🌱🌺از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟

🌱🌺مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...

👈به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید...


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚 #داستان_کوتاه_پند_آموز 📚

🖊دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در دوران دبستان:

1⃣ مرد اول می‌گفت:

«چهارم ابتدایی بودم.
در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم.

وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.

روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.

ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم.

بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.

خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»

2⃣ مرد دوم می‌گفت:

«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.

مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست.

مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.

آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم.

خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.

با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند.

🖌حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
🍂


💠حکایتی که اشک آدمو در میاره💠

🗣
حتما حتما بخونید و منتشر کنید🕊

🌼🍃در مثنوی شریف مولانای روم حکایتی نقل می‌کند: که برده‌ای بود... وظیفه و کار او جمع کردن گاو، قاطر، وشتر بود دیگه کاری نداشت مزدور بود پیش یکی از اشراف مسلمان" برده‌ای بود که جز خودش و پروردگارش از آن گنجی که در درونش بود کسی خبر نداشت...

🌼🍃(۹) سال تمام خدمت اربابش را میکرد اما لحظه به لحظه از حالات او رسول معظم اسلام آگاهی پیدا میکرد در عالم کشف و مکاشفه" حالات قلب اورا رسول خدا از دور میخواند...!

🔻شاعر میفرماید: که انبیاء و اولیاء جاسوس دل‌ها اند!

🌼🍃حِلال وظیفه‌ای او اینست که در طویله همرای گاو و خر زندگی می‌کند. همیشه در آبخور گاو می۔خوابد عشر ونشر زندگی او با همان حیوانات است" تا اینکه مریض می‌شود حِلال و در بستر می افتد در همان طویله و آبخور گاو... (۹) شبانه روز درد می کشد در این لحظه ناگهان از جانب پروردگار الهام میشود...

🌼🍃در قلب نازنین رسول خدا که ای محمد آن یار مریض مارا دریاب" ای محمد ای طبیب ای محمد ای حبیب برو که آنجا مریضی داریم مرحمی در قلبش بگذار! خورشید جهان تاب هدایت رسول اکرم از حجره‌ای خود بیرون میشود. رهبر بشریت فخر کائنات به دیدن کسی می‌رود که خر چران و گاو چران است در طویله زندگی می‌کند! گنجی است در ویرانه...

🌼🍃جمعی از اصحاب مثل اینکه ماه در میان باشد و ستارگان در اطرافش با رسول خدا حرکت میکنند. خبر می‌رسد به ارباب حِلال که فلانی رسول معظم با جمع کثیری از صاحبه به دیدن تو می ‌آیند و به طرف اهالی تو می آیند...

🌼🍃ارباب حِلال از خوشحالی فریاد کشید و خودش را آماده کرد با پاه برهنه دویده آمد به استقبال رسول خدا و عرض کرد که ای سلطان" سلطانان افتخار دادی و کلبه‌ای فقیری مارو پادشاهی ساختی:) رسول معظم رو کردند به ارباب و با عتاب فرمودند که من به دیدن تو نیامده ام! ارباب بدون اینکه شرمگین شود رو کرد به رسول خدا و گفت ای پیامبر خدا به دیدن چه کسی آمده‌یی که من جان به قربانش کنم؟ به ملاقات چه کسی آمده‌یی که خاک راهش شوم...؟

🌼🍃که تو با این مقام منزلت از خانه‌ای خود بیرون شده‌یی و به عیادت و ملاقات او آمده‌یی او کیست؟؟ رسول اکرم دید که این انسان غروری از خود ندارد و تواضع را پیشه‌ای خود کرده است و رو کرد به ارباب و فرمود: که حِلال من کجاست؟ حِلالم را به من نشان بدهید

🌼🍃ارباب گفت: یا رسول الله حِلال کیست؟ منظور شما همین گاو چران ماست که (۹) سال است همرای حیوانات زندگی میکند روز را به شب میرساند و شب را به روز؟ رسول خدا فرمودند کجاست او...؟ ارباب گفت یا رسول الله از حالش خبر ندارم و (۹) روز است که اورا ندیده‌ام... رسول معظم فرمود: (۹) روز است که مریض است و تو ارباب او بودی و ازش خبر نداری؟؟ و فرمود: کجاست؟

🌼🍃ارباب خواست که برود و صدایش کند از درون طویله" رسول معظم فرمود: حِلال مرا آزار مده که بی آید من خودم به استقبالش میروم رهبر بشریت وارد آن طویله میشود! آنقدر تاریک است که جای دیده نمیشود" اما هنوز پاه رسول خدا آنجا گذاشته نشده بود که دل حِلال زنده میشود و تشریف آوری رسول خدا را احساس می‌کند.

🔻چرا که بین دلها ارتباطی وجود دارد آن دلهای که دل است! نه آن دلهای که گِل است!

🌼🍃از گرمی تشریف آوری رسول خدا حِلال جان گرفت اما توان حرکت کردن نداشت از زیر شکم گاو دامن رسول خدا را حضرت حِلال می‌بیند خودش را از آبخور می اندازد سینه خیز می آید و پاهی مبارک رسول خدا را بوسه میزند😔😭

🌼🍃رسول معظم اسلام سر حِلال را بالا می‌کند و با دستان مبارک خود گردو خاک هارا از سرو صورت حِلال پاک می‌کند و صورتش را بوسه میزند

فدای تو شوم ای محمد کجاست آن پاها که ما هم بوسه بزنیم 😭😔

روز جمعه است صلوات یادتان نرود بزرگواران" اللهم صل علی محمد و آل محمد


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚 #آموزنده📚

✍🏻داستان زندگی براء....📚


🔳🌸داستان شگفت انگیززندگی( براء )دختر 10 ساله حافظ كل قرآن چشم ها را به گریه میاندازدو قلبها را تکان میدهد

🔳🌸براء نمادی از ايمان و صبر عجيبيست كه ذهن هر خواننده ای را درگیر میکند .

🔳🌸داستان زندگی براء از اينجا شروع ميشود كه مادر و پدر ش در اوایل زندگیشان به کشور عربستان سفر میکنند و زندگی را در آنجا شروع میکنند .

🔳🌸براء به دنيا ميايد و از همان اغاز كودكی با تلاشهای مادر و پدرش قرآن میاموزد و وقتی به سن ۱۰سالگی میرسدحافظ کل قرآن میشود

🔳🌸زندگی خوب و آرامی کنار خانواده اش داردتا اینکه مادرش بخاطر بیماری دربيمارستان بستری ميشود بعد از آزمایشات مشخص میشود که مادر براء سرطان دارد و بزودی خواهد مرد

🔳🌸مادر براء كه دلش نمی آمدبه دختر 10 ساله اش بگوید که بزودی او را تنها میگذارد ؛درپی چاره ای میگردد تا به زبانی ساده به دخترش بفهماندکه بزودی او را ترک خواهد کرد؛

🔳🌸پس مدام در گوش دخترش میخواند :(براء دختركم ميدانی مادر زودتر از تو به بهشت خواهد رفت ؟)
روزها به سختی ميگذرند هر روز براء بعد از مدرسه نزد مادرش ميرود و برايش دعا و قرآن ميخواند

🔳🌸حال مادر روز به روز وخيم تر ميشود؛تا اينكه روزى دكتر به پدر براء زنگ میزند و از او میخواهدهر چه زودترخودشان را برسانندچرا که ممکن است این لحظه ها نفس های آخر همسرش باشد .

🔳🌸پدر ازاین احوال آشفته و غمگین میشود و با دخترش راهی بیمارستان میشود ؛درکنار خیابان ماشینش را پارک میکند اما تصمیم میگیرد که اول خودش برود ؛از براء ميخواهد كه از ماشین پیاده نشود و پدر با چشمانی گریان پیاده شده و به سمت بیمارستان به راه میافتد .

🔳🌸در این احوال پریشان که بعد از همسرش چه بسر دخترش خواهد آمد وچگونه مرگ مادر را به دختر بگوید که ناگهان ماشینی او را زیر میگیرد و پدر در مقابل چشمان براء جان ميدهد

🔳🌸بعد از مدت اندكی مادرش را هم از دست ميدهد و براء دختر 10 ساله در كشوری غريب تنها ميماند و هيچ کس جز الله را ندارد ولی همواره صبور و شکر گذار است

🔳🌸بعد از مدتی براء دچار سر درد هایی میشودکه درپی نتیجه مشخص میگردد که او هم سرطان دارد. و براء بعد از مدتی بسيار كم بر اثر سرطان ميميرد.

✍🏻این داستان واقعیت زندگی براء بود....




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان جالب_حتما_بخوانید_👇📚




روزی جوانی نزد پدرش رفت وگفت: دختری را دیده ام و شیفته زیبایی و جادوی چشمانش شدم، می‌خواهم با او ازدواج کنم
پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما...

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید، ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با که ازدواج کند؛ قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است!

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند. وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند!

بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است!
من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پسر، پدر، قاضی، وزیر و امیر به دنبال او... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند. دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!

من "دنیا" هستم!
من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می‌دوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من ازخانواده، دین، ایمان ومعرفتشان می‌ گذرند و حرص و طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمی‌رسند.

✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
💠داستان کوتاه💠

✍🏻 حسادت یا حماقت"

🌼🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.

ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!

دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»‌

حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
🍂


حکایات کوتاه و خواندنی!

۱- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند !

۲-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟

۳- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...

۴-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌


✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستان پندآموز📚




💠 *خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...*


💠من یڪ دختر دینی و پایبند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها ڪَذشت و ڪسی از من خواستڪَاری نڪرد
دخترهای جوانتر از من ازدوج ڪردند و مادر وصاحب فرزندانی شدند.
💠عمرم به ۳۴ رسید. یڪ روز یڪی برای ازدواج با من حاضر شد،..خیلی خوشحال بودم که سر وسامان میڪیَرم..
ما باهم عقد ڪردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من ڪَفت

عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد..!🤔
💠 من ڪَفتم ۳۴ ساله هستم...
او ڪَفت این سن برای بدنیا
آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.!
💠مادرش نڪاح من را با پسرش فسخ ڪردورفتند ...
😔شش ماه را با غم و اندوه سپری ڪردم و پدرم برای اینڪه غم خود را فراموش ڪنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم مکی کنار بیت الله وکعبه مشرفه نشسته و در حال دعاورازونیاز با الله بودم ڪه صدای زیباودلنشین
یڪ زن توجه مرابخودش جلب کرد..آن زن یڪ آیه قرآن را تلاوت میڪرد و بارها آنرا تڪرار میڪرد
*🌟 [وکان َفضلُ اللهِ علیكَ عظیما]🌟*

وفضل و مهربانی بزرڪَ الله شامل حال تو شده.

..غم واندوه خود را با او شریڪ ڪردم مرا در آغوش ڪَرفت و این آیه را تڪرار میکرد

*🌟 [ولَسَوفَ یُعطیكَ ربُكَ فَتَرضی]*
و بزودی الله بتو عطایی خواهد بخشیدکه ترا خشنود خواهدکرد...💐
بعد از انجام مناسک عمره وعبادت
خیلی راحت شدم و به خانه برڪَشتم ڪه ناڪَهان رحم وفضل الهی شامل حالم شد و یڪ خانوادهٔ دیندار به خواستڪَاری ام آمدند، باکمال میل و خوشحالی پذیرفتم و ازدواج ڪردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
💠به من و خانواده ام احترام زیادی میڪَذاشت و من نیز احترام شان را میڪردم، عمرم به ۳۶ رسید..
ماهها زندڪَیمون فارغ هرگونه از رنج ومشقت،شاد وبا ایمان ڪَذشت و محبت اولاد در دلم جا ڪَرفت وآرزوی مادرشدن داشتم ..
برای آزمایش نزد دڪتر مراجعه ڪردم بعد از معاینات دڪتر ڪَفت مبارڪ باشد!🌹
نیازی به معالجه نیست تو حامله هستی، ..
تا هنڪَام زایمانم هیچڪَونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از زایمان ،شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، 😌..
وقتی پرسیدم چرا میخندین؟
آنها چی جوابی دادند؟
یکصدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است..توصاحب فرزندان دوقلو شده ای.
با شنیدن این حرف اشڪ خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف مکی و آیه ای را ڪه بارها تڪرار میڪرد افتادم
*[ولسوفَ یُعطیكَ رَبُّكَ فَتَرضی]*
یعنی ڪه کلام الله متعال حق است👌
*[وَاصبِر لِحکمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعیُنِنَا]*

💠منتظر فرمان پروردگار خودت باش وصبرپیشه کن، ما تو را میبینيم واز تومراقبت میکنیم.
*این بود ڪه هرڪَز ضعیف وناتوان وناامید نشدم وتنها به الله خودم ایمان داشتم و این بزرگترین دلخوشی من بود وهست*
پس توهم امیدوارباش.. خواهرم برادرم تنها به الله متعال توڪل ڪنید قطعا ناامید نخواهید شد!





✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.
📚#داستانی_جالب_و_خواندنی📚


پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد :
مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم!

تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند .
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟

پسر با صدای بسيار بلند گفت :
200 دلار برای يک شب
خيلی زياد است!

وتمام آنانی که در کتابخانه بودند
به دختر نگاهی غير عادی کردند ، پسر به گوش دختر زمزمه کرد :
من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم.




✎Join∞🌹∞↷
🌹『 ‌🌹@dokhtaran_b🌹

.