داستانکده شبانه
25K subscribers
64 photos
6 videos
125 links
Download Telegram
میخواست بکنه ولی مجبور شد بده!
1400/09/13

#سربازی #خاطرات #جنگ

سال 67 و چند ماه به پذیرش قطعنامه سازمان ملل توسط ایران و پایان جنگ بود که در یکی از جزایر خالی از سکنه جنوب و در حال جنگ با عراق بود که این اتفاق رخ داد.
ما همه در این جزیره که حالت رهگیری در مقابل هواپیماهای دشمن عراقی را داشتیم تا از تاسیسات نفتی خلیج فارس دفاع کنیم در حال خدمت سربازی و یا داوطلبی در جبهه جنگ به سر میبردیم.
جزیره کاملا خالی از سکنه بود و تنها نیروهای نظامی در آن مشغول به خدمت بودند و چندین سوله که برای تدارکات و خوابگاه و محل نگهداری ادوات نظامی و امور اداری و حسینیه در آن ساخته شده بود در جزیره احداث شده بود و قبل از جنگ این جزیره کوچک به عنوان محل تخم گزاری لاک پشتهای دریایی و پرندگان دریایی مورد توجه دانشمندان محیط شناس و زیست شناس قرار داشت.
من و چهار نفر دیگر مسئول و ارشد پنج ضد هوایی توپ 23 میلیمتری در جزیره بودیم که قبلا در پایگاه نظامی شیراز برای تصدی این امر آموزش دیده بودیم و ماه های متوالی در پایگاه دوم نیروی دریایی ،خودمان پشت ضد هوایی نگهبانی داده بودیم و تجربه کافی را کسب کرده بودیم.
زمانی که وارد جزیره شدیم ما شش نفر نیروی ویژه توسط یک فرمانده ارشد تقسیم شدیم و از موضع یک تا پنج ضد هوایی را که دور تا دور جزیره را پوشش داده بودند تحویل گرفتیم و ضمنا یکی از ما به نام محسن معاون فرمانده در امور اداری و تدارکات منصوب شد تا توسط فرمانده هماهنگی های لازم را با ما پنج نفر که فرماندهان آتشبار بودیم ایجاد کند.
چند ماهی بود که جنگ بین ایران و عراق به بن بست کشیده شده بود و تحرکات هر دو کشور توسط دیگری خنثی میشد، به ویژه اینکه فاو و جزایر مجنون توسط عراق از ایران بازپس گرفته شده بود و عراق از ادامه جنگ دلسرد شده بود و جامعه جهانی دنبال اتمام جنگ بود.
در این برهه زمانی ما در حال ماموریت بودیم و کمتر درگیری هوایی داشتیم و حتی از بیکاری زیاد مسابقات گل کوچک هم در جزیره با مدیریت محسن راه انداختیم.
البته ما پنج نفر فرمانده آتشبار هم به علت کمبود نیرو خودمان یکی از شیفتهای دو ساعته را نگهبان پدافند میشدیم وبا همکاری یک نیروی سرباز که پشت توپ 23 میلمیمتری میرفت به عنوان بیسیم چی انجام وظیفه میکردیم و با پایگاه اصلی که در جزیره مادر وا صلی قرار داشت به صورت رمز در تماس بودیم.
در یکی از همین روزها که من خودم نیز به عنوان بی سیم چی رفتم و از نفر قبل اسلحه کلاشنیکوف را تحویل گرفتم، طبق روال متداول خشاب ها را چک کردم و با فشار انگشت پی بردم که درون یکی از خشابها کمبود گلوله هست، فردی که اسلحه را به من تحویل داد را میشناختم، پسری 16 ساله بود که داوطلبانه به جبهه آمده بود و فردی با چشمهایی سبز و پوستی سفید و کلا بچه خوشگل بود، با بررسی که کردم فهمیدم که نگهبان قبلی اسلحه را به او با دو گلوله کمتر و عمدی تحویل داده و او هم به علت اعتماد به فرد قبلی خشابها را چک نکرده و پاس بخش مربوطه با هماهنگی با فرد قبلی وی را تهدید کرده اند که چون کمبود گلوله تخلف بسیار بزرگی هست یا باید به هر دوی آنها حال بده یا اینکه گزارش کمبود گلوله را به فرماندهی خواهند داد که عواقبی چون دادگاهی شدن برای وی خواهد داشت!
پس از اینکه از موضوع مطلع شدم ازش خواستم که نه گزارشی بده و نه حرفی با اون دو نفر قبلی بزنه، با محسن که به نوعی معاون فرمانده بود هم آهنگ شدم تا از این دو نفر زهر چشم حسابی بگیریم.
فرد توطئه کننده 8 ساعت بعد نگهبان یکی از مواضع پدافند بود و این زمان نگهبانی وی در ساعت 2 تا چهار صبح بود که خوراک خوابیدن نگهبان های پدافند بود، با نقشه قبلی به صورت س