چی شد که من این شدم؟
1400/11/03
#سکس_گروهی #نفر_سوم #زن_شوهردار
سلام
داستان من کلی هست نمیدونم چی شد که تو این خط افتادم و الان خیلی پشیمونم من تو سه چهار سال قبل با خیلی خانومها خوابیدم شاید نزدیک دویست یا بیشتر متاهل یا غیره فقط سه مورد بود که شوهرشون نمیدونست باقی همشون میدونستن
بریم سراغ خودم من آدمی با هیکلی هستم معمولی قد متوسط سایز ۱۴
تو دوران مجردی قبل از ازدواج یک دوست دختر یا رابطه خارج از چهار چوب دین نداشتم خیلی به خودم مطمئن بودم که از لحاظ جنسی عمرا به انحراف کشیده بشم شاید همین کار دستم داد و افتادم تو یه گرداب بی پایان اولش از همین گروههای تلگرام شروع شد فانتزی های گروهی و غیره .اولین سکس که بعد از دوران متاهلیم بود به غیر از خانومم رو براتون تعریف میکنم چون مکان نداشتم مسافرخانه کرایه کردم با عقد نامم که کسی شک نکنه دزکی برش داشتم قبلش با فریبا اسم واقعی نیست قرار گذاشتم تو فلان ساعت فلان کوچه که بعد باهم بریم مسافر خونه دل تو دلم نبود چون متاهل بود عکس نداده بود و من ندیده بودمش فقط قرارمون این بود که در ازای سکس پول بدم بهش بلاخره اون ساعت تو کوچه دیدمش از سر کوچه داشت میومد عینک بزرگی روی صورتش بود چادری بود و هیکلش مشخص نبود سلام کردیم و رفتیم سمت مسافر خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رفتیم تو اتاق چادر در آورد و عینک برداشت وای چی میدیدم به خدا قسم نمیدونم اون حس چه طور توصيف کنم یه دختر با چشم های به رنگ عسلی و درشت موهای پر پشت و قهوهای روشن که مدل دار بسته بود رژ لب گل بهی و براق بدن بسیار سفید و شکمی حتی بدون کمی چربی سینه های درشت با نوک کوچیک و قهوهای خیلی روشن که شد عشق من
باستنی بسیار خوش فرم و بزرگ صدایی بسیار زنانه و زیبا و نازک با نازی فراوان کلی قند تو دلم آب شد نمیدونم چرا اولین سکس من چرا باید با همچین دختری میبود شاید برای اینکه شیطان میخواست نفس من تشنه چنین موجود بی همتایی باشه به قول خودش نانازش صورتی تپل و خوردنی بود خیلی شهوتی بود و کل نانازش خیس خیس بود اینم بگم خیلی تنگ بود نمیخوام از سکسم بنویسم خیلی خیلی بهم خوش گذشت چند باری باهم بودیم هنوزم هستم باهاش ولی دیگه سکس نمیکنیم چون من واقعا ترسیدم از زن بیچاره از همه جا بیخبرم بدم بیاد و زندگیش و زندگیم تباه بشه البته بعد سکس سوم گوشیشو به مدت دو یا سه سال خاموش کرد ومن در حسرت معشوقه ای که بر من حرام بود افتادم تو خط خانوم بازی به امید اینکه یکی مثل فریبا گیرم بیاد هی گشتم و سکس کردم و دیدم هیچ کس اون نبود شاید قریب دویست تا زوج و خانوم تو مکانی که یکی از خاله ها بهم داد البته با قیمتی بالا البته بگم اینکه بگی چشمم کور باشه و احساساتی باشم نبود واقعا هیچ کس اون نمیشد فریبا همه چیش کامل بود بدنش هیکلش صورت فوقالعاده زیباش وای وای این دختر چقدر زیباست و هم صداش که حرف میزنه دل آدم قش میره خداروشکر تونستم با خودم کنار بیام و دیگه باهاش سکس نکردم و اونم دیگه نخواست سکس کنه در حد دوتا دوست خوبیم بدون جنبه سکس منو غرورم زمین زد بچها تو رو خدا مواظب خط قرمزهای زندگیتون باشید که اگر یکبار زیر پا گذاشتید دیگه فایده نداره و خدایی نکرده میشید متل من یه لجن اشغالی شدم که حالم از خودم بهم میخوره مواظبخودتون و پاکی دلتون باشید که پشیمون نشید مثل من ببخشید سرتون درد اوردم
نوشته: رانده شده با تکیر
1400/11/03
#سکس_گروهی #نفر_سوم #زن_شوهردار
سلام
داستان من کلی هست نمیدونم چی شد که تو این خط افتادم و الان خیلی پشیمونم من تو سه چهار سال قبل با خیلی خانومها خوابیدم شاید نزدیک دویست یا بیشتر متاهل یا غیره فقط سه مورد بود که شوهرشون نمیدونست باقی همشون میدونستن
بریم سراغ خودم من آدمی با هیکلی هستم معمولی قد متوسط سایز ۱۴
تو دوران مجردی قبل از ازدواج یک دوست دختر یا رابطه خارج از چهار چوب دین نداشتم خیلی به خودم مطمئن بودم که از لحاظ جنسی عمرا به انحراف کشیده بشم شاید همین کار دستم داد و افتادم تو یه گرداب بی پایان اولش از همین گروههای تلگرام شروع شد فانتزی های گروهی و غیره .اولین سکس که بعد از دوران متاهلیم بود به غیر از خانومم رو براتون تعریف میکنم چون مکان نداشتم مسافرخانه کرایه کردم با عقد نامم که کسی شک نکنه دزکی برش داشتم قبلش با فریبا اسم واقعی نیست قرار گذاشتم تو فلان ساعت فلان کوچه که بعد باهم بریم مسافر خونه دل تو دلم نبود چون متاهل بود عکس نداده بود و من ندیده بودمش فقط قرارمون این بود که در ازای سکس پول بدم بهش بلاخره اون ساعت تو کوچه دیدمش از سر کوچه داشت میومد عینک بزرگی روی صورتش بود چادری بود و هیکلش مشخص نبود سلام کردیم و رفتیم سمت مسافر خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رفتیم تو اتاق چادر در آورد و عینک برداشت وای چی میدیدم به خدا قسم نمیدونم اون حس چه طور توصيف کنم یه دختر با چشم های به رنگ عسلی و درشت موهای پر پشت و قهوهای روشن که مدل دار بسته بود رژ لب گل بهی و براق بدن بسیار سفید و شکمی حتی بدون کمی چربی سینه های درشت با نوک کوچیک و قهوهای خیلی روشن که شد عشق من
باستنی بسیار خوش فرم و بزرگ صدایی بسیار زنانه و زیبا و نازک با نازی فراوان کلی قند تو دلم آب شد نمیدونم چرا اولین سکس من چرا باید با همچین دختری میبود شاید برای اینکه شیطان میخواست نفس من تشنه چنین موجود بی همتایی باشه به قول خودش نانازش صورتی تپل و خوردنی بود خیلی شهوتی بود و کل نانازش خیس خیس بود اینم بگم خیلی تنگ بود نمیخوام از سکسم بنویسم خیلی خیلی بهم خوش گذشت چند باری باهم بودیم هنوزم هستم باهاش ولی دیگه سکس نمیکنیم چون من واقعا ترسیدم از زن بیچاره از همه جا بیخبرم بدم بیاد و زندگیش و زندگیم تباه بشه البته بعد سکس سوم گوشیشو به مدت دو یا سه سال خاموش کرد ومن در حسرت معشوقه ای که بر من حرام بود افتادم تو خط خانوم بازی به امید اینکه یکی مثل فریبا گیرم بیاد هی گشتم و سکس کردم و دیدم هیچ کس اون نبود شاید قریب دویست تا زوج و خانوم تو مکانی که یکی از خاله ها بهم داد البته با قیمتی بالا البته بگم اینکه بگی چشمم کور باشه و احساساتی باشم نبود واقعا هیچ کس اون نمیشد فریبا همه چیش کامل بود بدنش هیکلش صورت فوقالعاده زیباش وای وای این دختر چقدر زیباست و هم صداش که حرف میزنه دل آدم قش میره خداروشکر تونستم با خودم کنار بیام و دیگه باهاش سکس نکردم و اونم دیگه نخواست سکس کنه در حد دوتا دوست خوبیم بدون جنبه سکس منو غرورم زمین زد بچها تو رو خدا مواظب خط قرمزهای زندگیتون باشید که اگر یکبار زیر پا گذاشتید دیگه فایده نداره و خدایی نکرده میشید متل من یه لجن اشغالی شدم که حالم از خودم بهم میخوره مواظبخودتون و پاکی دلتون باشید که پشیمون نشید مثل من ببخشید سرتون درد اوردم
نوشته: رانده شده با تکیر
خاطرات اشکان (۱)
1401/02/21
#خیانت #زوج #نفر_سوم
قسمت اول: دلخوشی
تمامی خاطراتی که به صورت داستان مکتوب کردم واقعی هستن فقط اسامی اشخاص واقعی نیستن
من اشکان ۲۸ سال دارم میخوام ی سری داستان از خاطرات سکسی خودم برای شما به اشتراک بزارم امیدوارم مورد رضایت شما دوستان قرار بگیره و سرگرم کننده باشه.
مقدمه : من خانواده مذهبی دارم البته خودمم تا حدودی مذهبی هستم ولی به شدت حشری و داغ هستم برای همین در مورد مسائل مربوط به روابط جنسی واقعا میشه گفت آدم مذهبی نیستم و کاملا تسلیم این موضوع هستم.
موضوع از اون جایی شروع شد که من در یک موسسه آموزشگاه زبان شروع به کار کردم و اونجا با خانمی به نام لیلا آشنا شدم من حسابدار اون مجموعه بودم و لیلا مسئول ثبت نام آموزشگاه بود.
لیلا خانمی تقریبا مذهبی یعنی (چادری) بود با مشخصات قد بلند و خوش استایل بود رنگ سبزه ای هم داشت خیلی خون گرم زود جوش بود البته تازه متاهل شده بود یعنی تازه عروس بود .
محل کار ما جوری بود که در طول هفته ۱ یا ۲ روز کلاس داشتیم و ما بقی روز های هفته بیشتر اوقات آموزشگاه خبری نبود و مشغول کارهای اداری دفتر بودیم مدیر آموزشگاه هم یک روز درمیون یا ی هفته درمیون میومد دفتر و ما بیشتر اوقات تنها بودیم البته همکارهای دیگه ای هم بودن ولی میز کار من لیلا کنار هم و در یک اتاق بود .
به خاطره این موضوع ما خیلی زود باهم صمیمی شدیم وبیشتر اوقات باهم صحبت میکردم و این موضوع باعث اعتماد شده بود البته من نظری بهش نداشتم اون موقع و برای من به خاطره اینکه متاهل بود مثل یک دوست یا یک خواهر برام بود .
چون من ظاهری مذهبی داشتم اون خیلی زود به من اعتماد کرد وحتی پیش بقیه همکارا من داداش صدا میکرد این موضوع باعث شد تا از جزئیات زندگی همدیگه تقریبا بی اطلاع نباشیم .
اون میگفت پدر سخت گیری داره و حسابی مخالف با کارکردنش بیرون خونه است ولی شوهرش زیاد با این موضوع مشکلی نداره
بعد از چند ماه دیدم ی روز ناراحته پرسیدم گفتم لیلا چی شده امروز دمغی حوصله نداری میگفت پدرم گفته که نباید دیگه سر کار برم باید برم خونه داری کنم یا کاری که محیطش کلا خانم ها هستن برم.
گفتم تو مگه شوهر نکردی الان دیگه شوهرت باید بگه چیکار بکنی چیکار نکنی پدرت دیگه حق همچین کاری نداره که اما اون میگفت خانواده ما این طوری نیست پدرم هنوز روی من تسلط داره البته شوهرم هم ولش کن اصلا …
گفتم ولش کن یعنی چه هیچی نگفت ی مقدار بغض کرد من هم دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ناراحتش نکنم
اما متوجه شدم زیاد رابطه خوبی با همسرش نداره و از اون دلگیره
اون روز گذشت ولی حال لیلا رفته رفته خراب تر میشد اصلا تمرکز نداشت عصبی شده بود استرس گرفته بود یعنی قشنگ تو حالات رفتار چهرش معلوم بود که حال خوبی نداره چون واقعا خانم خون گرم اهل شوخی حال خوب بود ی روز که سر کیف نبود معلوم میشد حالا این حال بدش چند روز شده بود.
ی روز بعد تایم ناهار دیدم داره با تلفن صحبت میکنه با عصبانیت و خیلی عصبی بعد تلفن گفتم کی بود انقدر تورو عصبی کرد گفت مادرم میگه پدرت خیلی شاکی از محل کارت باید همین امروز از کارت بیای بیرون بعد گفتم بابا تو شوهر داری بگو شوهرم نمیزاره میگه باید بری سر کار گفتش شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نیست یعنی شاید من هم براش مهم نباشم
زمانی که این گفت دیگه خیلی کنج کاو شدم تصمیم گرفتم باهاش مفصل صحبت کنم تا شاید بتونم مشکلش حل کنم .
اولش کمی خجالت میکشید مشکلات با من درمیون بزار ولی خیلی مسائل برام گفت
من هم بهش گفتم لیلا جان من قصد قضاوت ندارم فقط میخوام بدونم که اگه تونستم بتونم کمکت کنم
خلاصه اونم سفره دلش برام باز ک
1401/02/21
#خیانت #زوج #نفر_سوم
قسمت اول: دلخوشی
تمامی خاطراتی که به صورت داستان مکتوب کردم واقعی هستن فقط اسامی اشخاص واقعی نیستن
من اشکان ۲۸ سال دارم میخوام ی سری داستان از خاطرات سکسی خودم برای شما به اشتراک بزارم امیدوارم مورد رضایت شما دوستان قرار بگیره و سرگرم کننده باشه.
مقدمه : من خانواده مذهبی دارم البته خودمم تا حدودی مذهبی هستم ولی به شدت حشری و داغ هستم برای همین در مورد مسائل مربوط به روابط جنسی واقعا میشه گفت آدم مذهبی نیستم و کاملا تسلیم این موضوع هستم.
موضوع از اون جایی شروع شد که من در یک موسسه آموزشگاه زبان شروع به کار کردم و اونجا با خانمی به نام لیلا آشنا شدم من حسابدار اون مجموعه بودم و لیلا مسئول ثبت نام آموزشگاه بود.
لیلا خانمی تقریبا مذهبی یعنی (چادری) بود با مشخصات قد بلند و خوش استایل بود رنگ سبزه ای هم داشت خیلی خون گرم زود جوش بود البته تازه متاهل شده بود یعنی تازه عروس بود .
محل کار ما جوری بود که در طول هفته ۱ یا ۲ روز کلاس داشتیم و ما بقی روز های هفته بیشتر اوقات آموزشگاه خبری نبود و مشغول کارهای اداری دفتر بودیم مدیر آموزشگاه هم یک روز درمیون یا ی هفته درمیون میومد دفتر و ما بیشتر اوقات تنها بودیم البته همکارهای دیگه ای هم بودن ولی میز کار من لیلا کنار هم و در یک اتاق بود .
به خاطره این موضوع ما خیلی زود باهم صمیمی شدیم وبیشتر اوقات باهم صحبت میکردم و این موضوع باعث اعتماد شده بود البته من نظری بهش نداشتم اون موقع و برای من به خاطره اینکه متاهل بود مثل یک دوست یا یک خواهر برام بود .
چون من ظاهری مذهبی داشتم اون خیلی زود به من اعتماد کرد وحتی پیش بقیه همکارا من داداش صدا میکرد این موضوع باعث شد تا از جزئیات زندگی همدیگه تقریبا بی اطلاع نباشیم .
اون میگفت پدر سخت گیری داره و حسابی مخالف با کارکردنش بیرون خونه است ولی شوهرش زیاد با این موضوع مشکلی نداره
بعد از چند ماه دیدم ی روز ناراحته پرسیدم گفتم لیلا چی شده امروز دمغی حوصله نداری میگفت پدرم گفته که نباید دیگه سر کار برم باید برم خونه داری کنم یا کاری که محیطش کلا خانم ها هستن برم.
گفتم تو مگه شوهر نکردی الان دیگه شوهرت باید بگه چیکار بکنی چیکار نکنی پدرت دیگه حق همچین کاری نداره که اما اون میگفت خانواده ما این طوری نیست پدرم هنوز روی من تسلط داره البته شوهرم هم ولش کن اصلا …
گفتم ولش کن یعنی چه هیچی نگفت ی مقدار بغض کرد من هم دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ناراحتش نکنم
اما متوجه شدم زیاد رابطه خوبی با همسرش نداره و از اون دلگیره
اون روز گذشت ولی حال لیلا رفته رفته خراب تر میشد اصلا تمرکز نداشت عصبی شده بود استرس گرفته بود یعنی قشنگ تو حالات رفتار چهرش معلوم بود که حال خوبی نداره چون واقعا خانم خون گرم اهل شوخی حال خوب بود ی روز که سر کیف نبود معلوم میشد حالا این حال بدش چند روز شده بود.
ی روز بعد تایم ناهار دیدم داره با تلفن صحبت میکنه با عصبانیت و خیلی عصبی بعد تلفن گفتم کی بود انقدر تورو عصبی کرد گفت مادرم میگه پدرت خیلی شاکی از محل کارت باید همین امروز از کارت بیای بیرون بعد گفتم بابا تو شوهر داری بگو شوهرم نمیزاره میگه باید بری سر کار گفتش شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نیست یعنی شاید من هم براش مهم نباشم
زمانی که این گفت دیگه خیلی کنج کاو شدم تصمیم گرفتم باهاش مفصل صحبت کنم تا شاید بتونم مشکلش حل کنم .
اولش کمی خجالت میکشید مشکلات با من درمیون بزار ولی خیلی مسائل برام گفت
من هم بهش گفتم لیلا جان من قصد قضاوت ندارم فقط میخوام بدونم که اگه تونستم بتونم کمکت کنم
خلاصه اونم سفره دلش برام باز ک
اولین مردی که با اجازه شوهرم زیرش خوابیدم
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس