فریبا زن صاحبخانه
1401/03/04
#صاحبخانه #زن_شوهردار
سلام خدمت دوستان. من اشکان هستم ۲۰سالمه و70-*وزنمه و 1•78 قدمه بگی نگی خوشکلم و اخلاق بسیار خوبی دارم…خواستم یه خاطره شیرین زندگیم بگم براتون امیدوارم خوشتون بیاد. من تازه ازدواج کرده بودم و دنبال یه خونه اجاره ای بودم و هر جا میگشتم خونه نبود یا گرون بود و زورم نمیرسیدتا اینکه یه روز از املاک مسکن زنگ زدند وگفتند یه ساختمان دو طبقه که طبقه دومشو اجاره میده و طبقه اول خود صاحب خونست بیا ببین اگه مورد پسند بود قرداد کنیم هر چند یکم گرون میگفت و من گفتم باشه. فرداش رفتم با خانمم نگاه کنیم خونه رو ادرس گرفتم ورفتیم. بله یه ساختمان دو طبقه شیک. زنگو زدیم که یه خانم گفت کیه گفتم از املاکی اومدم برا خونه گفت حالا میام نشون میدمتون. در رو که باز کرد یه خانم تقریبا 40تا 45 ساله باقدی بلند که یه چادر کوتاه سرش انداخته بودو دیدیم گفت بفرمایید دنبالم بیایید همین که داشتیم دنبالش میرفتیم چشمم خورد به پاهاش که یه دامن تقریبا کوتا پوشیده بود وزیرش شلوار نداشت وبا اون حال دامنش یه چاک هم بغلش داشت و پاهای تقریبا تپلش سفید میزد و وقتی روی راپله ها میرفت بالا پاهاش بیشتر خودشو نشون میداد و سفیدیش دو برابر میشد. منم تو دلم قند آب میشد.(توی دلم گفتم این خونه رو میگیرم) خلاصه خونه رو دیدیم خیلی خوب بود یه پنجره بزرگ رو به حیاط داشت یه سالن پذیرایی و دو تا اتاق خواب داشت و امکانات خوب ولی یکم گرون میگفت. ودر آخر هم زن صاحب خونه رو به من کرد و گفت خوب نظرتون چیه منم خوبه وگفتم نمیشه یکم اجارشو بیارید پایینتر.؟
اونم گفت نمیدونم باید با شوهرم کنار بیایید ولی شاید با شما کنار بیاد چون همیشه میگفت فقط به یه زن و شوهر میدم که ادمای خوبی باشن چون خودش اغلب به دلیل شغلی خونه نیست و بیرونه. از اونجا که اومدیم بیرون توی کوچه خانمم گفت اشکان قید این خونه رو بزن منم گفتم چرا اخه و اونم گفت هم گرونه وهم این خانمه سر وضعش خیلی بده منم یه پوز خند زدمو گفتم عزیزم نگران نباش اون از ما خیلی بزرگه . خلاصه شماره شوهرشو گرفتم و زنگش زدم ودر مورد خونه همه چیزو گفتم و باهم فرداش قرار گذاشتیم همدیگرو توی همون املاکی ببینیم و…
فرداش رفتیم املاکی ودیدم یه آقای مسن که حدودا 60 سالش باقدی کوتاهتر وچاق رو صندلی نشسته ومنتظر منه. سلام کردیمو نشستیم ویکم باهاش حرف زدم در مورد کارمو بقیه چیزا انگار ازمون خوشش اومده بود ومنم گفتم اگه یه چیزیشو کم میکنی قرداد بنویسیم صاحبخونه هم گفت ببین من تو قیدش نیستم چون بنظر پسر خوبی هستی یه چیزشو کم میکنم و خلاصه قردادو نوشتیمو امضا کردیمو تمام.
خلاصه رفتیم تو اون خونه مستقر شدیم و رفته رفته زن صاحب خونه هم با خانمم دوست شده بودند وهمیشه میومد خونمون بیشتر وقتی من نبودم البته. منم بشتر روزا میرفتم سر کار و شب میومدم خونه و خود صاحب خونه هم اصلا ما نمیدیدیم.
ناگفته نماند منم از زن صاحب خونه خیلی خوشم میومد با اون قد نسبتا بلند و کون گرد و قلمبه و سفید
صبح ها که میرفتم سر کار میدیدم که یا پله ها رو جارو میزنه یا حیاطو میشوره احساس میکرم خودشو به من نشون میده دلش میخواد. از یه طرفم با ما خیلی راحت بود بخصوص با خانمم.
از بس راحت بودند وقتی میومد روزا خونه ما اصلا در یا زنگ نمیزدو همینجوری در باز میکرد و میمود داخل.
یه روز خانمم گفت اشکان من میخوام برم خونه مادرم کمکش کنم برا عروسی برادرم یه چند روز مرخصی بگیر بریم شهرستان
من گفتم اگه مرخصی ندادند چی؟ گفت خودم تنها میرم. فردا شبش که اومدم خونه گفتم عزیزم به من مرخصی نمیدند ولی یه روز برای عروسی میزارند اونم گفت باشه
1401/03/04
#صاحبخانه #زن_شوهردار
سلام خدمت دوستان. من اشکان هستم ۲۰سالمه و70-*وزنمه و 1•78 قدمه بگی نگی خوشکلم و اخلاق بسیار خوبی دارم…خواستم یه خاطره شیرین زندگیم بگم براتون امیدوارم خوشتون بیاد. من تازه ازدواج کرده بودم و دنبال یه خونه اجاره ای بودم و هر جا میگشتم خونه نبود یا گرون بود و زورم نمیرسیدتا اینکه یه روز از املاک مسکن زنگ زدند وگفتند یه ساختمان دو طبقه که طبقه دومشو اجاره میده و طبقه اول خود صاحب خونست بیا ببین اگه مورد پسند بود قرداد کنیم هر چند یکم گرون میگفت و من گفتم باشه. فرداش رفتم با خانمم نگاه کنیم خونه رو ادرس گرفتم ورفتیم. بله یه ساختمان دو طبقه شیک. زنگو زدیم که یه خانم گفت کیه گفتم از املاکی اومدم برا خونه گفت حالا میام نشون میدمتون. در رو که باز کرد یه خانم تقریبا 40تا 45 ساله باقدی بلند که یه چادر کوتاه سرش انداخته بودو دیدیم گفت بفرمایید دنبالم بیایید همین که داشتیم دنبالش میرفتیم چشمم خورد به پاهاش که یه دامن تقریبا کوتا پوشیده بود وزیرش شلوار نداشت وبا اون حال دامنش یه چاک هم بغلش داشت و پاهای تقریبا تپلش سفید میزد و وقتی روی راپله ها میرفت بالا پاهاش بیشتر خودشو نشون میداد و سفیدیش دو برابر میشد. منم تو دلم قند آب میشد.(توی دلم گفتم این خونه رو میگیرم) خلاصه خونه رو دیدیم خیلی خوب بود یه پنجره بزرگ رو به حیاط داشت یه سالن پذیرایی و دو تا اتاق خواب داشت و امکانات خوب ولی یکم گرون میگفت. ودر آخر هم زن صاحب خونه رو به من کرد و گفت خوب نظرتون چیه منم خوبه وگفتم نمیشه یکم اجارشو بیارید پایینتر.؟
اونم گفت نمیدونم باید با شوهرم کنار بیایید ولی شاید با شما کنار بیاد چون همیشه میگفت فقط به یه زن و شوهر میدم که ادمای خوبی باشن چون خودش اغلب به دلیل شغلی خونه نیست و بیرونه. از اونجا که اومدیم بیرون توی کوچه خانمم گفت اشکان قید این خونه رو بزن منم گفتم چرا اخه و اونم گفت هم گرونه وهم این خانمه سر وضعش خیلی بده منم یه پوز خند زدمو گفتم عزیزم نگران نباش اون از ما خیلی بزرگه . خلاصه شماره شوهرشو گرفتم و زنگش زدم ودر مورد خونه همه چیزو گفتم و باهم فرداش قرار گذاشتیم همدیگرو توی همون املاکی ببینیم و…
فرداش رفتیم املاکی ودیدم یه آقای مسن که حدودا 60 سالش باقدی کوتاهتر وچاق رو صندلی نشسته ومنتظر منه. سلام کردیمو نشستیم ویکم باهاش حرف زدم در مورد کارمو بقیه چیزا انگار ازمون خوشش اومده بود ومنم گفتم اگه یه چیزیشو کم میکنی قرداد بنویسیم صاحبخونه هم گفت ببین من تو قیدش نیستم چون بنظر پسر خوبی هستی یه چیزشو کم میکنم و خلاصه قردادو نوشتیمو امضا کردیمو تمام.
خلاصه رفتیم تو اون خونه مستقر شدیم و رفته رفته زن صاحب خونه هم با خانمم دوست شده بودند وهمیشه میومد خونمون بیشتر وقتی من نبودم البته. منم بشتر روزا میرفتم سر کار و شب میومدم خونه و خود صاحب خونه هم اصلا ما نمیدیدیم.
ناگفته نماند منم از زن صاحب خونه خیلی خوشم میومد با اون قد نسبتا بلند و کون گرد و قلمبه و سفید
صبح ها که میرفتم سر کار میدیدم که یا پله ها رو جارو میزنه یا حیاطو میشوره احساس میکرم خودشو به من نشون میده دلش میخواد. از یه طرفم با ما خیلی راحت بود بخصوص با خانمم.
از بس راحت بودند وقتی میومد روزا خونه ما اصلا در یا زنگ نمیزدو همینجوری در باز میکرد و میمود داخل.
یه روز خانمم گفت اشکان من میخوام برم خونه مادرم کمکش کنم برا عروسی برادرم یه چند روز مرخصی بگیر بریم شهرستان
من گفتم اگه مرخصی ندادند چی؟ گفت خودم تنها میرم. فردا شبش که اومدم خونه گفتم عزیزم به من مرخصی نمیدند ولی یه روز برای عروسی میزارند اونم گفت باشه
مجید و نسیم زن همسایه
1401/03/04
#زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام من مجید هستم 28 سالمه . من یه مادر بزرگ دارم خب سنش بالاست ، مادر بزرگم یه خونه دو طبقه قدیمی داره که یه زیرزمین نسبتا بزرگی هم داره که من زیرزمینشو ازش اجاره کردم و اونجا برای خودم یه کارگاه و یه اتاق خواب و یه حموم درست کردم تقریبا میشه گفت یه نیمچه واحد نقلی هست . طبقه دوم خونه مادر بزرگم دست مستاجر هست و من همیشه نمیرم خونه مادر بزرگم در هفته شاید دو یا سه روز ولی یه چیزی باعث شد که من دیگه تقریبا دیگه خونه مادر بزرگم باشم و اون تغییر مستاجر بود . مستاجر قبلی که بلند شد و مستاجر جدید جاش اومد اینا یه زن و شوهر بود که بچه هم نداشتن با اینکه سنشون بهشون میخورد 40 تا 45 سال باشه البته مرده خیلی شکسته تر به نظر میرسید طولی نکشید که من باهاشون اشنا شدم و مادر بزرگم در مورد بودن من در این خونه باهاشون صحبت کرده بود . خلاصه اسم مرده محمد رضا بود که زنش رضا صداش میکرد اسم زنه هم نسیم بود . از نسیم بگم براتون که قدش نسبتا بلند بود فکر میکنم در حدود 175 یا 178 اینا حدودی البته ولی رضا قدش از زنش یکمی کوتاهتر بود . نسیم در ظاهر همون اول اشنائی به نظر خیلی خونگرم و خوش برخورد بود و همینطور از نظر اداب معاشرتی راحت بود وقتی که اولین برخورد اشنائیمون بود باهام دست داد جلوی شوهرش و اصلا خجالتی نداشت و خیلی راحت بود . خلاصه معارفه منو رضا نسیم انجام شده بود و دیگه من رفت و امدم به خونه مادر بزرگم بیشتر و بیشتر شده بود و فقط بخاطر بودن نسیم بود که لعنتی هم خوش هیکل بود هم خوش سیما که وقتی میخندید زیبائیش صد چندان میشد . بیشتر وقتا که من میرفتم خونه مادر بزرگم و شوهر نسیم نبود میدیدم نسیم اومده خونه مادر بزرگم و مثلا بهش کمک میکنه هر وقت میدیدمش دلم براش غنج میرفت . نسیم همیشه یا با ساپورت چسبون بود یا یه دامن پاش بود و اکثرا هم تیشرت تنش میکرد منم حسابی چشم چرونی میکردمش خودش هم گویا متوجه نگاههای شهوتی من به خودش شده بود چون هی هر دفعه اتیش منو بیشتر میکرد من سعی میکردم زمانی برم اونجا که رضا نباشه و دیگه فهمیده بودم کی میره و کی میاد خونه . خلاصه من بدجور تو کف نسیم بودم و نمیتونستم رو در رو اینو بهش بگم و فقط چشم همش رو کس و کون رونهاش و سینه هاش میچرخید اونم هی منو دیونه ترم میکرد با لباس پوشیدنش تی شرتهای تنگی میپوشید و پستوناش برجسته تر میشد دیگه هی دامنش هم کوتاه تر میشد و دیگه دامن بالای زانو میپوشید مادر بزرگمم بیچاره پیر بود و به این چیزا گیر نمیداد دیگه قشنگ میتونستم بین رونهاشو دید بزنم چه پر و پاچه ای داشت سفید و پر و معلوم بود نرم لطیف هم باید باشه . خلاصه این دید زدنهای من به نسیم و بدن نمائی های نسیم همینطوری ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی من توی زیر زمین بودم و خب از پنجره ای که رو به حیاط بود با صحنه ای مواجه شدم که فکرشو هم نمیکردم و انگار نسیم خانم مثلا برای هوا خوری اومده بود توی حیاط و یه دامن کوتاه هم پاش کرده بود و دقیقا اومده بود دم پنجره زیر زمین وقتی یه سایه افتاد توی اتاقم سرمو که بالا اوردم ببینم چیه پاهای لخت و خوشگل نسیم رو دیدم . نسیم پشتشو به پنجره کرده بود نزدیک پنجره وایساده بود وای از اون زیر دیگه تونستم پاهای لختشو تا بیخ کونش ببینم و نسیم هم گویا از قصد اومده بود لعنتی داشت راونیم میکرد کون خوشگلش هم پیدا بود چون یکمی باد میخورد به زیر دامنش و دامنشو تکون میداد قشنگ رونهای خوشگلش و کون گرد و سفیدشو راحت میتنستم ببینم یکمی هم مثلا خم و راست شد و بیشتر اتیشم زد و رفت بالا منم داشتم میمیردم برای صحنه ای که دیده بودم .
1401/03/04
#زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام من مجید هستم 28 سالمه . من یه مادر بزرگ دارم خب سنش بالاست ، مادر بزرگم یه خونه دو طبقه قدیمی داره که یه زیرزمین نسبتا بزرگی هم داره که من زیرزمینشو ازش اجاره کردم و اونجا برای خودم یه کارگاه و یه اتاق خواب و یه حموم درست کردم تقریبا میشه گفت یه نیمچه واحد نقلی هست . طبقه دوم خونه مادر بزرگم دست مستاجر هست و من همیشه نمیرم خونه مادر بزرگم در هفته شاید دو یا سه روز ولی یه چیزی باعث شد که من دیگه تقریبا دیگه خونه مادر بزرگم باشم و اون تغییر مستاجر بود . مستاجر قبلی که بلند شد و مستاجر جدید جاش اومد اینا یه زن و شوهر بود که بچه هم نداشتن با اینکه سنشون بهشون میخورد 40 تا 45 سال باشه البته مرده خیلی شکسته تر به نظر میرسید طولی نکشید که من باهاشون اشنا شدم و مادر بزرگم در مورد بودن من در این خونه باهاشون صحبت کرده بود . خلاصه اسم مرده محمد رضا بود که زنش رضا صداش میکرد اسم زنه هم نسیم بود . از نسیم بگم براتون که قدش نسبتا بلند بود فکر میکنم در حدود 175 یا 178 اینا حدودی البته ولی رضا قدش از زنش یکمی کوتاهتر بود . نسیم در ظاهر همون اول اشنائی به نظر خیلی خونگرم و خوش برخورد بود و همینطور از نظر اداب معاشرتی راحت بود وقتی که اولین برخورد اشنائیمون بود باهام دست داد جلوی شوهرش و اصلا خجالتی نداشت و خیلی راحت بود . خلاصه معارفه منو رضا نسیم انجام شده بود و دیگه من رفت و امدم به خونه مادر بزرگم بیشتر و بیشتر شده بود و فقط بخاطر بودن نسیم بود که لعنتی هم خوش هیکل بود هم خوش سیما که وقتی میخندید زیبائیش صد چندان میشد . بیشتر وقتا که من میرفتم خونه مادر بزرگم و شوهر نسیم نبود میدیدم نسیم اومده خونه مادر بزرگم و مثلا بهش کمک میکنه هر وقت میدیدمش دلم براش غنج میرفت . نسیم همیشه یا با ساپورت چسبون بود یا یه دامن پاش بود و اکثرا هم تیشرت تنش میکرد منم حسابی چشم چرونی میکردمش خودش هم گویا متوجه نگاههای شهوتی من به خودش شده بود چون هی هر دفعه اتیش منو بیشتر میکرد من سعی میکردم زمانی برم اونجا که رضا نباشه و دیگه فهمیده بودم کی میره و کی میاد خونه . خلاصه من بدجور تو کف نسیم بودم و نمیتونستم رو در رو اینو بهش بگم و فقط چشم همش رو کس و کون رونهاش و سینه هاش میچرخید اونم هی منو دیونه ترم میکرد با لباس پوشیدنش تی شرتهای تنگی میپوشید و پستوناش برجسته تر میشد دیگه هی دامنش هم کوتاه تر میشد و دیگه دامن بالای زانو میپوشید مادر بزرگمم بیچاره پیر بود و به این چیزا گیر نمیداد دیگه قشنگ میتونستم بین رونهاشو دید بزنم چه پر و پاچه ای داشت سفید و پر و معلوم بود نرم لطیف هم باید باشه . خلاصه این دید زدنهای من به نسیم و بدن نمائی های نسیم همینطوری ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی من توی زیر زمین بودم و خب از پنجره ای که رو به حیاط بود با صحنه ای مواجه شدم که فکرشو هم نمیکردم و انگار نسیم خانم مثلا برای هوا خوری اومده بود توی حیاط و یه دامن کوتاه هم پاش کرده بود و دقیقا اومده بود دم پنجره زیر زمین وقتی یه سایه افتاد توی اتاقم سرمو که بالا اوردم ببینم چیه پاهای لخت و خوشگل نسیم رو دیدم . نسیم پشتشو به پنجره کرده بود نزدیک پنجره وایساده بود وای از اون زیر دیگه تونستم پاهای لختشو تا بیخ کونش ببینم و نسیم هم گویا از قصد اومده بود لعنتی داشت راونیم میکرد کون خوشگلش هم پیدا بود چون یکمی باد میخورد به زیر دامنش و دامنشو تکون میداد قشنگ رونهای خوشگلش و کون گرد و سفیدشو راحت میتنستم ببینم یکمی هم مثلا خم و راست شد و بیشتر اتیشم زد و رفت بالا منم داشتم میمیردم برای صحنه ای که دیده بودم .
لذت سکس با کیری غیر از شوهر (۱)
1401/03/05
#زن_شوهردار #خیانت
سلام … من و پریسا هستم…دختری حشری و همسری خیانت کار…
سال1399 با وحید ازدواج کردم ، پس از 5سال دوستی و 2سال هم نامزدی و عقد،بخاطر کرونا مجلس عروسی سبک و خلوتی داشتیم.
قبل از ازدواج سکسهای زیادی با وحید داشتم .پرده کوسم ارتجاعی بود و سکسهایمان واقعی بود.
همسرم (وحید) 28 ساله سبزه رو ,هیکلی معمولی و کیری با اندازه 14cm, او کارمند ست و شیفتهای کاری او بخصوص شیفت شب من را کلی میرنجونه.
من 26 ساله، مربی شنا هستم.سفید پوست و کم مو هستم.قدم 168 وزن 42 باسنی گرد با گودی کمر زیبا.سینه سایز 75.
مستاجر هستیم داخل مجتمع 5طبقه .واحد روبرویی خانمی تنها 35 ساله بنام مهتاب همسایه ما هستش.شیفت کاری من صبح تا ظهر و 4 روز در هفته کار میکنم حقوق کمی دارم .چندباری که صبح بطرف کارم میرفتم مهتاب را داخل راه پله میدیدم ،سلام و احوال پرسی میکردیم.یکی از اون روزها از من پرسید و کارم را واسش توضیح دادم.بعدش هم واسه ثبت نام به استخر اومد که آموزش شنا کردن ببینه.
هیکل خوبی داشت یکم توپر با اندامی برجسته سینه های بزرگ و زنانه.
چند ماهی گذشت و این طول زمان باعث دوستی عمیق من و مهتاب شد.بیشتر وقتها خانه همدیگر بودیم .وحید هم کاملا در جریان بود و اعتراضی نداشت به رفت و آمد ما .او زنی مطلقه بود و 4 سالی بود که جدا شده بود.تیپ معمولی واسه رفت و آمد داشت مثل خودم و زنی نسبتا مذهبی بود برعکس من! هروز غروب به مسجد روبروی خانه میرفت برای نماز و به من هم اسرار میکرد ولی من اهل نماز نبودم و نمیرفتم.
دوستی ما عمیق و عمیق تر میشد تا آنجا که شبهایی که وحید تا صبح شیفت کاری بود کنار همدیگه بودیم.
یکروز پیاده تو مسیر استخر بودیم که پسری جوان با موتورسیکلت در حال ردشدن من را انگشت کرد و ایستاد و کیرشو مالید .مهتاب و من با ترس فرار کردیم و تا ظهر موقع برگشت هیچ حرفی از این حادثه نزدیم تا وقتی که رسیدیم خانه مهتاب.وحید شیفت بود طبق معمول و موقع ناهار مهتاب گفت، چه حسی داشتی اون پسره کونتا انگشت کرد من گفتم حس ترس اونم منا اذیت میکرد و دوتایی به این موضوع میخندیم.
اون متوجه سردی سکسهای زناشویی من شده بود و میگفت همه مردها همینجوری هستند.منم هم بخاطر همین سردی و اخلاق گندش از شوهرم جدا شدم.من خجالت میکشیدم موقعی که مهتاب از این صحبتها میکرد ولی رفته رفته عادی شد .من هم کنجکاو بودم که یک زن تنها چه داند نقدی داره …آخه مهتاب شاغل نبود و زندگی مالی نسبتا خوبی داشت! آهان شاید مهریه گرفته…یکروز ازش پرسیدم اونم گفت که شوهرش مهریه نداشته که بده و سوال من را در جواب گفت.
من صیغه هستم .من فوضول تر شده بودم بیشتر ازش میپرسیدم اونم کاملا شرح داد که ی مرد پول دار 58ساله اسمش هم مجید هستش خرجم را او میده و…
پرسیدم ازش که بیشتر وقتها بامن یا خونه ایی پس چه موقع با مجید سر میکنی .در جواب خندید و گفت هفته ایی 2بار بعد از نماز مغرب اونم یکی دو ساعت و…
کاملا از شرح زندگی یکدیگمون طی ای چند وقت مطلع شده بودیم و روزهایی که مهتاب میرفت پیش دوست پسرش از قبل بمن میگفت .فرداش هم با جزییات کامل تعریف میکرد که چی بینشون گذشته و حاجی (مجید) حتی تو چه وضعیتی باهم سکس کردند.
از دوستی من و مهتاب ۵ماهی میگذشت و تو این ماها من و وحید ۶بار سکس داشتیم که اونم فقط ۲بار من ارضا شدم.درصورتی که مهتاب هفته ایی یک یا دوبار سکس باکیفیت داشت .هردو به اتفاقات شخصیمون آگاه بودیم .من یکم حسودی میکردم ولی خب که چی …
با تجارب مهتاب لباس های سکسی و لختی تو خونه میپوشیدم و کارهای زیادی کردم که مهتاب بمن میگفت ولی وحید اصلا دگرگون نشد
1401/03/05
#زن_شوهردار #خیانت
سلام … من و پریسا هستم…دختری حشری و همسری خیانت کار…
سال1399 با وحید ازدواج کردم ، پس از 5سال دوستی و 2سال هم نامزدی و عقد،بخاطر کرونا مجلس عروسی سبک و خلوتی داشتیم.
قبل از ازدواج سکسهای زیادی با وحید داشتم .پرده کوسم ارتجاعی بود و سکسهایمان واقعی بود.
همسرم (وحید) 28 ساله سبزه رو ,هیکلی معمولی و کیری با اندازه 14cm, او کارمند ست و شیفتهای کاری او بخصوص شیفت شب من را کلی میرنجونه.
من 26 ساله، مربی شنا هستم.سفید پوست و کم مو هستم.قدم 168 وزن 42 باسنی گرد با گودی کمر زیبا.سینه سایز 75.
مستاجر هستیم داخل مجتمع 5طبقه .واحد روبرویی خانمی تنها 35 ساله بنام مهتاب همسایه ما هستش.شیفت کاری من صبح تا ظهر و 4 روز در هفته کار میکنم حقوق کمی دارم .چندباری که صبح بطرف کارم میرفتم مهتاب را داخل راه پله میدیدم ،سلام و احوال پرسی میکردیم.یکی از اون روزها از من پرسید و کارم را واسش توضیح دادم.بعدش هم واسه ثبت نام به استخر اومد که آموزش شنا کردن ببینه.
هیکل خوبی داشت یکم توپر با اندامی برجسته سینه های بزرگ و زنانه.
چند ماهی گذشت و این طول زمان باعث دوستی عمیق من و مهتاب شد.بیشتر وقتها خانه همدیگر بودیم .وحید هم کاملا در جریان بود و اعتراضی نداشت به رفت و آمد ما .او زنی مطلقه بود و 4 سالی بود که جدا شده بود.تیپ معمولی واسه رفت و آمد داشت مثل خودم و زنی نسبتا مذهبی بود برعکس من! هروز غروب به مسجد روبروی خانه میرفت برای نماز و به من هم اسرار میکرد ولی من اهل نماز نبودم و نمیرفتم.
دوستی ما عمیق و عمیق تر میشد تا آنجا که شبهایی که وحید تا صبح شیفت کاری بود کنار همدیگه بودیم.
یکروز پیاده تو مسیر استخر بودیم که پسری جوان با موتورسیکلت در حال ردشدن من را انگشت کرد و ایستاد و کیرشو مالید .مهتاب و من با ترس فرار کردیم و تا ظهر موقع برگشت هیچ حرفی از این حادثه نزدیم تا وقتی که رسیدیم خانه مهتاب.وحید شیفت بود طبق معمول و موقع ناهار مهتاب گفت، چه حسی داشتی اون پسره کونتا انگشت کرد من گفتم حس ترس اونم منا اذیت میکرد و دوتایی به این موضوع میخندیم.
اون متوجه سردی سکسهای زناشویی من شده بود و میگفت همه مردها همینجوری هستند.منم هم بخاطر همین سردی و اخلاق گندش از شوهرم جدا شدم.من خجالت میکشیدم موقعی که مهتاب از این صحبتها میکرد ولی رفته رفته عادی شد .من هم کنجکاو بودم که یک زن تنها چه داند نقدی داره …آخه مهتاب شاغل نبود و زندگی مالی نسبتا خوبی داشت! آهان شاید مهریه گرفته…یکروز ازش پرسیدم اونم گفت که شوهرش مهریه نداشته که بده و سوال من را در جواب گفت.
من صیغه هستم .من فوضول تر شده بودم بیشتر ازش میپرسیدم اونم کاملا شرح داد که ی مرد پول دار 58ساله اسمش هم مجید هستش خرجم را او میده و…
پرسیدم ازش که بیشتر وقتها بامن یا خونه ایی پس چه موقع با مجید سر میکنی .در جواب خندید و گفت هفته ایی 2بار بعد از نماز مغرب اونم یکی دو ساعت و…
کاملا از شرح زندگی یکدیگمون طی ای چند وقت مطلع شده بودیم و روزهایی که مهتاب میرفت پیش دوست پسرش از قبل بمن میگفت .فرداش هم با جزییات کامل تعریف میکرد که چی بینشون گذشته و حاجی (مجید) حتی تو چه وضعیتی باهم سکس کردند.
از دوستی من و مهتاب ۵ماهی میگذشت و تو این ماها من و وحید ۶بار سکس داشتیم که اونم فقط ۲بار من ارضا شدم.درصورتی که مهتاب هفته ایی یک یا دوبار سکس باکیفیت داشت .هردو به اتفاقات شخصیمون آگاه بودیم .من یکم حسودی میکردم ولی خب که چی …
با تجارب مهتاب لباس های سکسی و لختی تو خونه میپوشیدم و کارهای زیادی کردم که مهتاب بمن میگفت ولی وحید اصلا دگرگون نشد
بالاخره دختر باجناقمو کردم
1401/03/08
#آنال #زن_شوهردار #اقوام
سلام خدمت دوستان و کاربران عزیز شهوانی
من نادرم از یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی که البته تو دهاتشون
سنم ۵۷ قدم ۱۸۰ وزنم ۱۰۵ و اندازه سالار هم دقیقا (۱۷ با ۳)
بنده حدود بیش ۴ ساله از خوانندگان دائمی داستاهای شهوانی هستم و خودم هم چند تا داستان البته واقعیت برا سایت شهوانی ارسال کردم که مورد لطف و محبت بعضی کاربران عزیز شهوانی هم قرار گرفتم.اصلا هم ناراحت این موضوع نیستم چون هر کسی اومده تو این سایت خودش میدونه چی خواهد دید و چی خواهد شنید.
بنده با توجه به بالا بودن سنم نسبت به این سایت ولی کودک درونم خیلی فعاله تا جایی که خانم خودم اصلا ده درصد جوابگوی سکسهای من نیست بگذریم.
اگر بخوام تمام واقعیاتو با جزئیات بنویسم خیلی طولانی میشه بخاطر همین یکم بر میگردم عقب تا اینکه برسم به اصل قضیه که حدود دو هفته پیش برام اتفاق افتاد.
من یه باجناق داشتم خدا بیامرزتش آدم خوب ومنطقی و جدیی بود برا همه فامیل مخصوصاً برا خانوادش و همیشه حرف حرف خودش بود. تا حدودی میشه گفت نقش پدرسالاری داشت تو فامیل و خانواده و ۱۵ سال هم سنش از من بزرگتر بود.
ولی با من خیلی رابطه صمیمی و گرمی داشتیم تا جایی که حتی تو تصمیمات جزئی خانواده هم همدیگرو دخیل میکردیم.
اینم بگم که باجناق عزیز بعد از به دنیا آمدن اولین بچش در سال ۵۸ از دهات رفتن تهران، که اون موقع هنوز باجناق نبودیم فقط فامیل بودیم یعنی پسرعمه پدرم بود
تو مدت ۶ سال یعنی تا سال ۶۴ صاحب ۴ بچه شدن که اخریش که همین سوژه سکس من هستش اسمش هم پریسا خانمه هستش تو ۱۲ بهمن سال ۶۴ به دنیا آمد دقیقا وقتی که من یک سال بود نامزد بودم
من باوجود فامیل زیاد تو تهران همیشه وقتی میرفتم تهران اکثراً بخواسته خود باجناقم و خانوادش تو خونه اونا میموندم
یادمه که یه شب که خونه اونا خوابیده بودم خودش با خانمش تو اتاق خواب خودشون بچههاش دخترا هم تو یه اتاق خواب منو دوتا پسرش هم تو پذیرایی خوابیده بودیم
من خیلی رعایت میکردم تو رفتارم مثلاً شب قبل اینکه لامپا خاموش نمیشد با لباس خواب نمینشستم،. تعریف از خود نباشه من نه که بگم ورزشکارم ولی بخاطر فعالیت کاری زیاد، که کشاورز هستیم بدن رو فرمی داشتم مخصوصاً اون موقع بدون یه ذره شکم اضافی تا حدودی بدن عضله ای
بالاخره یک شب که خوابیده بودیم صبح زود من با رکابی پاشدم رفتم سرویس بهداشتی نگو این پریسا خانم هم پاشده رفته پیش بابا مامانش منکه که از سرویس دراومدم همزمان پریسا با باباش از اتاق اومدن بیرون منو با رکابی دیدن پریسا که اون موقع ۱۲ ۱۳ سالش بود تا منو دید یه هینی از ته دل کشید، گفت وای بدن عمو نادرو ببین چه خوش تیپه.
منم واقعا خجالت کشیدم فوری رفتم پیراهنم رو پوشیدم بالاخره گذشت
تا اینکه پریسا بزور بعد چند سال با وساطت من با پسر عمه خود ازدواج کردن، چون پریسا و مامانش راضی به این وصلت نبودن ولی بابا دوست داشت بخاطر همین از من خواست که صحبت کنیم با پریسا و خواهرزن
که الحمدلله اونا هم قبول کردن و داماده هم که بالاخره فامیل منم میشد خیلی خودشو از این بابت مدیون بنده میدونست الان هم همینطور.
چون اگر از پریسا بخوام بگم یک دختر واقعا لاکچری واسه خودش بود و الانم هست حداقل سه چهار تا از فامیلای باجناقم خواستگارش بودن غریبه ها که بالاخره قسمت این یکی شد
پریسا خانم ما وقتی اون موقع من باهاش در مورد ازدواج با پسر عمش صحبت میکردیم یه چیزی به من گفت در مورد معیار انتخاب همسر که عمو نادر من دوست دارم شوهرم تیپ هیکل و قیافش شبیه تو باشه. هم از حق نگذریم واقعا قد قیافش از من بلندتر و خوشگل تره ولی همون موقع ه
1401/03/08
#آنال #زن_شوهردار #اقوام
سلام خدمت دوستان و کاربران عزیز شهوانی
من نادرم از یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی که البته تو دهاتشون
سنم ۵۷ قدم ۱۸۰ وزنم ۱۰۵ و اندازه سالار هم دقیقا (۱۷ با ۳)
بنده حدود بیش ۴ ساله از خوانندگان دائمی داستاهای شهوانی هستم و خودم هم چند تا داستان البته واقعیت برا سایت شهوانی ارسال کردم که مورد لطف و محبت بعضی کاربران عزیز شهوانی هم قرار گرفتم.اصلا هم ناراحت این موضوع نیستم چون هر کسی اومده تو این سایت خودش میدونه چی خواهد دید و چی خواهد شنید.
بنده با توجه به بالا بودن سنم نسبت به این سایت ولی کودک درونم خیلی فعاله تا جایی که خانم خودم اصلا ده درصد جوابگوی سکسهای من نیست بگذریم.
اگر بخوام تمام واقعیاتو با جزئیات بنویسم خیلی طولانی میشه بخاطر همین یکم بر میگردم عقب تا اینکه برسم به اصل قضیه که حدود دو هفته پیش برام اتفاق افتاد.
من یه باجناق داشتم خدا بیامرزتش آدم خوب ومنطقی و جدیی بود برا همه فامیل مخصوصاً برا خانوادش و همیشه حرف حرف خودش بود. تا حدودی میشه گفت نقش پدرسالاری داشت تو فامیل و خانواده و ۱۵ سال هم سنش از من بزرگتر بود.
ولی با من خیلی رابطه صمیمی و گرمی داشتیم تا جایی که حتی تو تصمیمات جزئی خانواده هم همدیگرو دخیل میکردیم.
اینم بگم که باجناق عزیز بعد از به دنیا آمدن اولین بچش در سال ۵۸ از دهات رفتن تهران، که اون موقع هنوز باجناق نبودیم فقط فامیل بودیم یعنی پسرعمه پدرم بود
تو مدت ۶ سال یعنی تا سال ۶۴ صاحب ۴ بچه شدن که اخریش که همین سوژه سکس من هستش اسمش هم پریسا خانمه هستش تو ۱۲ بهمن سال ۶۴ به دنیا آمد دقیقا وقتی که من یک سال بود نامزد بودم
من باوجود فامیل زیاد تو تهران همیشه وقتی میرفتم تهران اکثراً بخواسته خود باجناقم و خانوادش تو خونه اونا میموندم
یادمه که یه شب که خونه اونا خوابیده بودم خودش با خانمش تو اتاق خواب خودشون بچههاش دخترا هم تو یه اتاق خواب منو دوتا پسرش هم تو پذیرایی خوابیده بودیم
من خیلی رعایت میکردم تو رفتارم مثلاً شب قبل اینکه لامپا خاموش نمیشد با لباس خواب نمینشستم،. تعریف از خود نباشه من نه که بگم ورزشکارم ولی بخاطر فعالیت کاری زیاد، که کشاورز هستیم بدن رو فرمی داشتم مخصوصاً اون موقع بدون یه ذره شکم اضافی تا حدودی بدن عضله ای
بالاخره یک شب که خوابیده بودیم صبح زود من با رکابی پاشدم رفتم سرویس بهداشتی نگو این پریسا خانم هم پاشده رفته پیش بابا مامانش منکه که از سرویس دراومدم همزمان پریسا با باباش از اتاق اومدن بیرون منو با رکابی دیدن پریسا که اون موقع ۱۲ ۱۳ سالش بود تا منو دید یه هینی از ته دل کشید، گفت وای بدن عمو نادرو ببین چه خوش تیپه.
منم واقعا خجالت کشیدم فوری رفتم پیراهنم رو پوشیدم بالاخره گذشت
تا اینکه پریسا بزور بعد چند سال با وساطت من با پسر عمه خود ازدواج کردن، چون پریسا و مامانش راضی به این وصلت نبودن ولی بابا دوست داشت بخاطر همین از من خواست که صحبت کنیم با پریسا و خواهرزن
که الحمدلله اونا هم قبول کردن و داماده هم که بالاخره فامیل منم میشد خیلی خودشو از این بابت مدیون بنده میدونست الان هم همینطور.
چون اگر از پریسا بخوام بگم یک دختر واقعا لاکچری واسه خودش بود و الانم هست حداقل سه چهار تا از فامیلای باجناقم خواستگارش بودن غریبه ها که بالاخره قسمت این یکی شد
پریسا خانم ما وقتی اون موقع من باهاش در مورد ازدواج با پسر عمش صحبت میکردیم یه چیزی به من گفت در مورد معیار انتخاب همسر که عمو نادر من دوست دارم شوهرم تیپ هیکل و قیافش شبیه تو باشه. هم از حق نگذریم واقعا قد قیافش از من بلندتر و خوشگل تره ولی همون موقع ه
آرتمیس معاون شهردار
#کارمند #زن_شوهردار #زن_چادری
سلام دوستان میخواستم یه خاطره که واسه دوسال پیش هست رو براتون تعریف کنم
من اسم مانی هست(اسم واقعی نیست) مهندسی مکانیک خوندم ولی کار آزاد دارم که دوسال پیش با کمک یکی از دوستان خانوادگی که تهران زندگی میکردن با یه خانومی آشنا شدم که کارمند شهرداری البته معاون شهردار بود و منم نه بخاطر شغلش بلکه بخاطر محجوب و چادری بودن و اندام خوبش دوست شدم
من چون تو یه شهر دیگه بودم زیاد نمیتونستم بیام تهران ولی زمانی که تهران میومدم یه دل سیر آرتمیس (اسم واقعی نیست)میکردم البته من مکان نداشتم و اکثرا سکس من و آرتمیس تو ماشین بود و به انواع روشها اونو میکردم
هیکل خودم که بزرگ بزرگ بود و آرتمیس هم قد بلندی داشت ولی بدن ترکهایی ترکهایی بود رنگش گندمی چشمابرو مشکی بود
دفعه اول که قرار بود سکس کنیم منو برد ویلای یکی از دوستانش تو لواسان
چون هردوتامون بار اولمون بود رومون نمیشد شروع کنیم بعد یه ساعتی که اونجا بودیم آرتمیس رفت رو تخت دراز کشید و گفت من خوابم میاد من بعد چند دقیقه رفتم پیشش دراز کشیدم و کم کم دست به باسنش کشیدم که گفت مانی شیطونی نکن من دیگه دست بردار نشدم
اونقدر مالوندم که نالهاش رفت بالا یه شلوار بنفش کم رنگ پوشیده بود که درش آوردم و بعد رفتم سراغ پیرنش یه پیراهن توری سفید بود
که ممهها افتاد بیرون منم شروع به خوردن کردم قلب هر دوتامون میزد اون از خجالت و من هم واسه اینکه اولین بارم بود یه دختر لخت میدیدم
بعد از خوردن سینههاش برگردوندم از پشت شروع کردم به خوردن کسو کونش که دادش رفت بالا انقد صداش زیاد بود که تا سر ویلا میرفت
یواش یواش کیرم که گذاشتم دم سوراخ کونش که بره تو چون دختر بود نمیشد از کوس کرد انقد کیرم رو سوراخش کشیدم که تحریک شد و من یکم هل دادم رفت تو که ناله رفت هوا گفت بکش بیرون بکش بیرون که دارم میمیرم
من کشیدم بیرون و باز شروع به خوردن کس و کونش کردم چند دقیقهایی گذشت که خودش گفت دراز بکش تا بیام روت
من درازکش شدم آرتمیس روم خوابید اولش کیرمو روی کسش میکشید دید اینجور فایده نداره کیرم رو گذاشت دم سوراخ کونش فشار داد نصف کیرم رفت تو خواست داد بزنه دستم رو گذاشتم دهنش که دستم رو چنان گاز گرفت که گفتم انگشتام قطع شدن بعد چند دقیقه بالا پایین کردن یکم آروم شد و نالهاش کمتر شد من دیدم که کیرم داره میشکنه بهش گفتم دراز بکشه و من روش بخوام
من چند دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد ریختم توش
بعد رفت حموم برگشتیم تهران که تا خونشون برسه تو ماشین برام ساک زد و منم نزدیک دوساعتی کسش رو مالوندم که چند باری ارضا شد
منم بعد رسوندن برگشتم شه. خودم
دفعه بعد که قرار شد بریم جاده چالوس و من با خودم یه چادر مسافرتی با خودم بردم همین که چادر رو برپا کردم دیگه دنبال وسایل نرفتم و اونجا شروع به لب گرفتن کردم آرتمیس هم که ۴۵ سال بود کیر ندیده بود داشت واسش لهله میزد که باز من شروع به خوردن کسش کردم آرتمیس عاشق این که فقط کسش رو بخوری و منم مدام کسش رو میخوردم نزدیک ۱۰ دقیقهایی خوردم بعد شروع به مالوندن کونش کردم داشت از شهوت میمیرد چوم واقعا واقعا حشری بود صداش اینقدر بلند شده بود که از جیغ تبدیل به داد زدن شده بود که دمر خوابوندمش رو کیرم رو گذاشتم روی سوراخش که از شهوت گفت تا جایی که جا داره جا کن من نامردی نکردم تا ته گذاشتم که نفسش یه لحظه بند اومد یکم نیمه داشتم تا حالش بهتر بشه که شروع کردم به تلمبه زدن داشت زیرم دستوپا میزد و میگفت فقط بکن من که قبل اون با کسی سکس نداشتم مثل کس نديدهها خودمو میکشتم چند دقیقهای تلمبه زدم تا آبم بیاد
بعد رفتم وسایل هارو از ماشین آوردم و یکم خوراکی خوردیم و باز شروع به سکس کردیم تا عصری چهار پنج باری کردمش رفتنی بزور تونست بیاد نزدیک ماشین که سوار بشه و برگشتیم سمت تهران که مثل دفعه قبل باز تو ماشین برام ساک زد و من کسوکونش رو مالوندم و آرتمیس رو با کون گشاد فرستادم رفت خونشون
البته بعد اون ماجرا نزدیک ده دوازده باری باز کردمش
ولی آخرین بار که کردمش دوهفته مونده به تولدش بود که رفتیم بدرقه دوستش که داشت میرفت خارج از کشور
اونا رو فرستادیم فرودگاه و من آرتمیس رفتیم یکم دور زدیم
برگشتیم محله دوست آرتمیس که سمت موزه دکتر حسابی بود که من ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و تو ماشین شروع به لخت شدن شدیم و من طبق معمول شروع به خوردن کسش کردم و نالهاش شروع شد و منم ول کن کسش نبودم انقد خوردم که چند بار ارضا شد و از حال رفت بعد چند دقیقه که که حالش بهتر شد پاهاش رو باز کرد منم رفتم وسط پاهاش قبلش دو تا قرص خورده بودم نزدیک بیست دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم تو کونش یکم تو بغلم هم خوابیدم تا حالمون بهتر بشه بعد آرتمیس لباس هارو پوشید رفت خونشون و من بعد اون دیگه ندیدمش و الان نزدیک پانزده ماهی
#کارمند #زن_شوهردار #زن_چادری
سلام دوستان میخواستم یه خاطره که واسه دوسال پیش هست رو براتون تعریف کنم
من اسم مانی هست(اسم واقعی نیست) مهندسی مکانیک خوندم ولی کار آزاد دارم که دوسال پیش با کمک یکی از دوستان خانوادگی که تهران زندگی میکردن با یه خانومی آشنا شدم که کارمند شهرداری البته معاون شهردار بود و منم نه بخاطر شغلش بلکه بخاطر محجوب و چادری بودن و اندام خوبش دوست شدم
من چون تو یه شهر دیگه بودم زیاد نمیتونستم بیام تهران ولی زمانی که تهران میومدم یه دل سیر آرتمیس (اسم واقعی نیست)میکردم البته من مکان نداشتم و اکثرا سکس من و آرتمیس تو ماشین بود و به انواع روشها اونو میکردم
هیکل خودم که بزرگ بزرگ بود و آرتمیس هم قد بلندی داشت ولی بدن ترکهایی ترکهایی بود رنگش گندمی چشمابرو مشکی بود
دفعه اول که قرار بود سکس کنیم منو برد ویلای یکی از دوستانش تو لواسان
چون هردوتامون بار اولمون بود رومون نمیشد شروع کنیم بعد یه ساعتی که اونجا بودیم آرتمیس رفت رو تخت دراز کشید و گفت من خوابم میاد من بعد چند دقیقه رفتم پیشش دراز کشیدم و کم کم دست به باسنش کشیدم که گفت مانی شیطونی نکن من دیگه دست بردار نشدم
اونقدر مالوندم که نالهاش رفت بالا یه شلوار بنفش کم رنگ پوشیده بود که درش آوردم و بعد رفتم سراغ پیرنش یه پیراهن توری سفید بود
که ممهها افتاد بیرون منم شروع به خوردن کردم قلب هر دوتامون میزد اون از خجالت و من هم واسه اینکه اولین بارم بود یه دختر لخت میدیدم
بعد از خوردن سینههاش برگردوندم از پشت شروع کردم به خوردن کسو کونش که دادش رفت بالا انقد صداش زیاد بود که تا سر ویلا میرفت
یواش یواش کیرم که گذاشتم دم سوراخ کونش که بره تو چون دختر بود نمیشد از کوس کرد انقد کیرم رو سوراخش کشیدم که تحریک شد و من یکم هل دادم رفت تو که ناله رفت هوا گفت بکش بیرون بکش بیرون که دارم میمیرم
من کشیدم بیرون و باز شروع به خوردن کس و کونش کردم چند دقیقهایی گذشت که خودش گفت دراز بکش تا بیام روت
من درازکش شدم آرتمیس روم خوابید اولش کیرمو روی کسش میکشید دید اینجور فایده نداره کیرم رو گذاشت دم سوراخ کونش فشار داد نصف کیرم رفت تو خواست داد بزنه دستم رو گذاشتم دهنش که دستم رو چنان گاز گرفت که گفتم انگشتام قطع شدن بعد چند دقیقه بالا پایین کردن یکم آروم شد و نالهاش کمتر شد من دیدم که کیرم داره میشکنه بهش گفتم دراز بکشه و من روش بخوام
من چند دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد ریختم توش
بعد رفت حموم برگشتیم تهران که تا خونشون برسه تو ماشین برام ساک زد و منم نزدیک دوساعتی کسش رو مالوندم که چند باری ارضا شد
منم بعد رسوندن برگشتم شه. خودم
دفعه بعد که قرار شد بریم جاده چالوس و من با خودم یه چادر مسافرتی با خودم بردم همین که چادر رو برپا کردم دیگه دنبال وسایل نرفتم و اونجا شروع به لب گرفتن کردم آرتمیس هم که ۴۵ سال بود کیر ندیده بود داشت واسش لهله میزد که باز من شروع به خوردن کسش کردم آرتمیس عاشق این که فقط کسش رو بخوری و منم مدام کسش رو میخوردم نزدیک ۱۰ دقیقهایی خوردم بعد شروع به مالوندن کونش کردم داشت از شهوت میمیرد چوم واقعا واقعا حشری بود صداش اینقدر بلند شده بود که از جیغ تبدیل به داد زدن شده بود که دمر خوابوندمش رو کیرم رو گذاشتم روی سوراخش که از شهوت گفت تا جایی که جا داره جا کن من نامردی نکردم تا ته گذاشتم که نفسش یه لحظه بند اومد یکم نیمه داشتم تا حالش بهتر بشه که شروع کردم به تلمبه زدن داشت زیرم دستوپا میزد و میگفت فقط بکن من که قبل اون با کسی سکس نداشتم مثل کس نديدهها خودمو میکشتم چند دقیقهای تلمبه زدم تا آبم بیاد
بعد رفتم وسایل هارو از ماشین آوردم و یکم خوراکی خوردیم و باز شروع به سکس کردیم تا عصری چهار پنج باری کردمش رفتنی بزور تونست بیاد نزدیک ماشین که سوار بشه و برگشتیم سمت تهران که مثل دفعه قبل باز تو ماشین برام ساک زد و من کسوکونش رو مالوندم و آرتمیس رو با کون گشاد فرستادم رفت خونشون
البته بعد اون ماجرا نزدیک ده دوازده باری باز کردمش
ولی آخرین بار که کردمش دوهفته مونده به تولدش بود که رفتیم بدرقه دوستش که داشت میرفت خارج از کشور
اونا رو فرستادیم فرودگاه و من آرتمیس رفتیم یکم دور زدیم
برگشتیم محله دوست آرتمیس که سمت موزه دکتر حسابی بود که من ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و تو ماشین شروع به لخت شدن شدیم و من طبق معمول شروع به خوردن کسش کردم و نالهاش شروع شد و منم ول کن کسش نبودم انقد خوردم که چند بار ارضا شد و از حال رفت بعد چند دقیقه که که حالش بهتر شد پاهاش رو باز کرد منم رفتم وسط پاهاش قبلش دو تا قرص خورده بودم نزدیک بیست دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم تو کونش یکم تو بغلم هم خوابیدم تا حالمون بهتر بشه بعد آرتمیس لباس هارو پوشید رفت خونشون و من بعد اون دیگه ندیدمش و الان نزدیک پانزده ماهی
سکس با عاطفه و زهرا
1401/03/13
#دختر_خاله #زن_شوهردار #دوست_دختر
سلام این خاطره که تعریف میکنم با کسی هست که حدود ده سال پیش دوس دخترم بود و بعد از چند سال دوباره باهاش اوکی شدم. و اخرین سکسم هم برای سه سال پیش هست.
اول یکم از قبلتر میگم براتون ، حدود ده سال پیش دقیق یادم نیست دوران دبیرستان و پشت کنکوری بودیم که برای خوندن درس میرفتیم کتابخونه . البته بیشتر برای کسکلک بازی بود ولی گاهی کمی هم درس میخوندیم .
تو همین هیرو بیر کنار کتابخونه کلاسهای کامپیوتر هم برگزار میشد که من ثبت نام کردم و دوره ای سی دی ال میگذروندم اونجا . کلاس قبل از ما کلاس دخترونه بود و ما موقعی که میخواستیم بریم بیرون منتظر میموندیم که کلاس خانوما تموم بشه بیان بیرون بعد ما وارد بشیم .
بین اون دخترا که بیرون میومدن یه دختری بود که ازش خوشم میومد و با کلی کسکلک بازی تونستم مخشو بزنم . اسمش نگار بود و خیلی دختر خوشگلی بود به مدتی باهم بودیم که کات کردیم .
یه روز دیدم یه شماره ای به من زنگ زد دختر بود و گفت بیا باهم دوست بشیم . اقا کلی صحبت که کی شماره منو داده گفت که اره من از تو خوشم میومد وقتی نگار باهات کات کرد شمارتو ازش گرفتم که باهات دوست بشم. چند روزی باهاش اس ام اسی صحبت کردم و اسمش هم عاطفه بود و رفتیم سر قرار . اولش که دیدم زیاد ازش خوشم نیومد بخاطر همین تو دلم گفتم منکه ازش خوشم نیومد ببرمش پارکی جایی یکم بمالونمش.
رفتیم یه پارکی و یه جای خلوت نشستیم و موقع صحبت کشوندمش سمت خودم و تو بغلم گرفتمش. همینطوری حرف زدن از هر در سخنی یه دست انداختم دور گردنش و با گردن و لاله گوشش یکم ور رفتم . دیدم وا داده و چشماش خمار شده. یکمی هم مالوندمش و دست رو پاهاش و سینه هاش کشیدم . و شروع کردیم یواش یواش لب بازی کردن .
ما تو حال خودمون بودیم که چنتا معتاد و چندتا لات دعواشون شد و برو بیا راه انداختن و پاشدیم اومدیم .
بعد از اولین دیدار نمیخواستم دیگه باهاش ادامه بدم چون از قیافه اش زیاد خوشم نیومده بود . ولی گفتم بزار یکم رابطه رو ادامه بدم شاید تونستم بکنمش.
تو همون دوران جوونی من همون ۱۸ سالگی گواهینامه مو گرفتم و ماشین بابامو برمیداشتم میرفتم بیرون . حدود دو سه ماهی باهم دوست بودیم که تو این دو سه ماه چند بار با ماشین دنبالش رفته بودم و تو ماشین هم برنامه مالوندن و لب بازی به راه بود . یبار موقعیت خونه خالی جور شد که بلاخره اواردمش خونه و میخواستم از پشت بکنم که هرکاری کردم تو نرفت و در نهایت به همون لاپایی راضی شدم و یه لاپایی زدم .
اقا بعد از اینکه سکسمون تموم شد بهش گفتم لباس بپوش برو سر کوچه با ماشین میام دنبالت میرسونمت . اون بنده خدا هم رفت سر کوچه . منم رفتم سوارش کردم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم بردم پیاده اش کردم و دیگه جوابشو ندادم .
یعنی نامردی ترین کاری که تو عمرم کردم این بود .
خلاصه چند ماه بعد عاطفه که بهش میگفتیم عاطی زنگ بهم و یکم حرف زدیم و من ازش معذرت خواهی کردم و گفتم کارم اشتباه بود . اونم گفت منو هنوز دوست داره . خلاصه دوباره یه مدت مثلا دو سه ماه باهاش دوس بودم و دوباره عین همون برنامه های قبلی رو داشتیم تا دوباره کات کردیم . تو این بین عاطی یه دختر خاله داشت بنام زهرا که هر موقع کات میکردیم زهرا میومد با من حرف میزد که برگرد با عاطی دوست شو اون دوستت داره و … و یواش یواش یه رابطه غیر حضوری که پشت تلفن و اس ام اس بود بین منو زهرا شکل گرفت . البته موضوع صحبتهای بین منو زهرا دلیل اینکه چرا من با زهرا کات کردم بود و تو همین حرفا بهش گفتم که عاطی نمیتونه سکس کنه و نمیزاره من توش فرو کنم و میگه درد میکشه و … البته اوایل
1401/03/13
#دختر_خاله #زن_شوهردار #دوست_دختر
سلام این خاطره که تعریف میکنم با کسی هست که حدود ده سال پیش دوس دخترم بود و بعد از چند سال دوباره باهاش اوکی شدم. و اخرین سکسم هم برای سه سال پیش هست.
اول یکم از قبلتر میگم براتون ، حدود ده سال پیش دقیق یادم نیست دوران دبیرستان و پشت کنکوری بودیم که برای خوندن درس میرفتیم کتابخونه . البته بیشتر برای کسکلک بازی بود ولی گاهی کمی هم درس میخوندیم .
تو همین هیرو بیر کنار کتابخونه کلاسهای کامپیوتر هم برگزار میشد که من ثبت نام کردم و دوره ای سی دی ال میگذروندم اونجا . کلاس قبل از ما کلاس دخترونه بود و ما موقعی که میخواستیم بریم بیرون منتظر میموندیم که کلاس خانوما تموم بشه بیان بیرون بعد ما وارد بشیم .
بین اون دخترا که بیرون میومدن یه دختری بود که ازش خوشم میومد و با کلی کسکلک بازی تونستم مخشو بزنم . اسمش نگار بود و خیلی دختر خوشگلی بود به مدتی باهم بودیم که کات کردیم .
یه روز دیدم یه شماره ای به من زنگ زد دختر بود و گفت بیا باهم دوست بشیم . اقا کلی صحبت که کی شماره منو داده گفت که اره من از تو خوشم میومد وقتی نگار باهات کات کرد شمارتو ازش گرفتم که باهات دوست بشم. چند روزی باهاش اس ام اسی صحبت کردم و اسمش هم عاطفه بود و رفتیم سر قرار . اولش که دیدم زیاد ازش خوشم نیومد بخاطر همین تو دلم گفتم منکه ازش خوشم نیومد ببرمش پارکی جایی یکم بمالونمش.
رفتیم یه پارکی و یه جای خلوت نشستیم و موقع صحبت کشوندمش سمت خودم و تو بغلم گرفتمش. همینطوری حرف زدن از هر در سخنی یه دست انداختم دور گردنش و با گردن و لاله گوشش یکم ور رفتم . دیدم وا داده و چشماش خمار شده. یکمی هم مالوندمش و دست رو پاهاش و سینه هاش کشیدم . و شروع کردیم یواش یواش لب بازی کردن .
ما تو حال خودمون بودیم که چنتا معتاد و چندتا لات دعواشون شد و برو بیا راه انداختن و پاشدیم اومدیم .
بعد از اولین دیدار نمیخواستم دیگه باهاش ادامه بدم چون از قیافه اش زیاد خوشم نیومده بود . ولی گفتم بزار یکم رابطه رو ادامه بدم شاید تونستم بکنمش.
تو همون دوران جوونی من همون ۱۸ سالگی گواهینامه مو گرفتم و ماشین بابامو برمیداشتم میرفتم بیرون . حدود دو سه ماهی باهم دوست بودیم که تو این دو سه ماه چند بار با ماشین دنبالش رفته بودم و تو ماشین هم برنامه مالوندن و لب بازی به راه بود . یبار موقعیت خونه خالی جور شد که بلاخره اواردمش خونه و میخواستم از پشت بکنم که هرکاری کردم تو نرفت و در نهایت به همون لاپایی راضی شدم و یه لاپایی زدم .
اقا بعد از اینکه سکسمون تموم شد بهش گفتم لباس بپوش برو سر کوچه با ماشین میام دنبالت میرسونمت . اون بنده خدا هم رفت سر کوچه . منم رفتم سوارش کردم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم بردم پیاده اش کردم و دیگه جوابشو ندادم .
یعنی نامردی ترین کاری که تو عمرم کردم این بود .
خلاصه چند ماه بعد عاطفه که بهش میگفتیم عاطی زنگ بهم و یکم حرف زدیم و من ازش معذرت خواهی کردم و گفتم کارم اشتباه بود . اونم گفت منو هنوز دوست داره . خلاصه دوباره یه مدت مثلا دو سه ماه باهاش دوس بودم و دوباره عین همون برنامه های قبلی رو داشتیم تا دوباره کات کردیم . تو این بین عاطی یه دختر خاله داشت بنام زهرا که هر موقع کات میکردیم زهرا میومد با من حرف میزد که برگرد با عاطی دوست شو اون دوستت داره و … و یواش یواش یه رابطه غیر حضوری که پشت تلفن و اس ام اس بود بین منو زهرا شکل گرفت . البته موضوع صحبتهای بین منو زهرا دلیل اینکه چرا من با زهرا کات کردم بود و تو همین حرفا بهش گفتم که عاطی نمیتونه سکس کنه و نمیزاره من توش فرو کنم و میگه درد میکشه و … البته اوایل
زیر خواب برادر زاده ی همسرم شدم
1401/03/17
#زن_شوهردار #زن_عمو #خیانت
سامان تا وارد خونه شد گفت من امروز خیلی سرم شلوغ بوده عزیزم میشه برام یه حوله بزاری رو چوب لباسیِ نزدیک حموم…
گفتم چشم و رفتم سمت کمد دیواری تا براش لباس زیر و حوله ببرم
تمام اتفاقات روز رو توی اون چند ثانیه مرور کردم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم یا از حالات و رفتارم متوجه مورد عجیبی نشه
چند روز بود که تلگرامش رو هک کرده بودم و فهمیده بودم با دختر خواهر خودم که چند ماهیه طلاق گرفته و فقط 20 سالشه ریخته رو هم اما تا امروز فکر میکردم فقط چت میکنن و کصشر میگن و میزاشتم پای حشری بودن اون و هول بودن سامان
میگفتم خودشون میفهمن این کار اشتباهیه و مرد و زن متاهل نباید نفر سوم وارد رابطه کنه
حتی دیشب که داشتن قرار مکان میذاشتن فکر میکردم دارم خواب میبینم
یعنی این سامان منه که داره با خواهرزاده ی خودم بهم خیانت میکنه
گریه م گرفته بود
میتونستم تو خواب بکشمش
یا فردا سر میز صبحونه سم خورش کنم شایدم بهتر بود خودمو بکشم یا به خواهرم بگم که دختر جنده ش رو قلاده کنه
هرچی که بود نمیدونم کی خوابم برد و صبح با صدای سامان که داشت خداحافظی میکرد بیدار شدم
به خودش رسیده بود یه پیرهن سفید و شلوار کتان مشکی تنش کرده بود
با چشم نیمه خواب گفتم بهبه امروز شیک میری خبریه
+نه عزیزم یه جلسه داریم تو شرکت
تو چیزی نمیخوای
_نه مرسی خواستم پیام میدم
خب خداحافظ
درو بست و رفت
من موندم و فکر و خیال
_مگه چی کم گذاشتم براش
_به منم شماره دادن ولی هیچوقت حتی نخواستم به خیانت فکر کنم و شماره ها رو سریع مینداختم تو اولین سطل آشغال
_هفته ای چند بارم که سکس داریم و تا کم نیاره من کوتاه نمیام
داشتم همه ی این چیزا رو مرور میکردم و دوباره رفتم سراغ تلگرام
تا از در خونه خارج شده بود به فرانک پیام داده بود
_سلام نفس… صبح بخیر
+سلام خوبی صبح توم بخیر عزیزم
_امروز ساعت 10 تو آدرسی که بهت گفتم باش
+باشه عزیزم فقط بی زحمت لوکیشنش رو هم برام بفرست که با ماشین میام دیگه راحت برسم
_باشه عزیز دلم
تو چند دیقه تمام عشق چند ساله م به سامان به نفرت تبدیل شده بود
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
1 ساعت دیگه شوهر عزیزم با خواهر زاده ی جندم که چند ماه بود باهاش قهر بودم و بخاطر بی ادبی هاش نگاش هم نمیکردم قرار سکس داشتن و سامان اینو میدونست که من چقدر از فرانک بدم میاد و بازم منو بهش فروخت
یه نفرت واقعی تو وجودم نسبت به جفتشون شکل گرفته بود نقشه ها و کارای عجیب و غریب به ذهنم میرسید اما تصمیم گرفتم که زود تر برم به آدرس مکانشون و با چشم خودم ببینم و اگه بتونم چند تا عکس هم بگیرم
سوئیچ رو برداشتم بعد منصرف شدم اسنپ سفارش دادم
پراید سفید درخواست رو قبول کرد کنسل کردم
دوباره دوباره دوباره
بعد از 20 بار بالاخره یه تاکسی 405 درخواستم رو قبول کرد
رفتم پایین و منتظر موندم تا برسه
یه مرد 50 ساله بود
تو راه بهش گفتم من خبرنگارم و دنبال سرنخ یه کلاه برداری هستم و ازش پرسیدم میتونه تا ظهر در اختیار باشه یا نه در این بین کارت بین المللی تدریس زبانم رو نشونش دادم اونم که سواد درست درمونی نداشت از نوشته های انگلیسی روی کارت استدلال کرد و قانع شد که حتما راست میگم
و اوکی رو داد
اوضاع همونجوری که فکر میکردم پیش رفت سامان رو دوستش رسوند و فرانک با ماشین خودش به لوکیشن اومدن و چند تا عکس نصف و نیمه و یه فیلم از لحظه ای که سامان و فرانک از خونه بیرون زدن و از هم جدا شدن گرفتم و وقتی ساعت 12 تاکسی منو در خونه پیاده کرد مثل ابر بهاری داشتم گریه میکردم خودمو وسط زندگیه خاکستر شده م مید
1401/03/17
#زن_شوهردار #زن_عمو #خیانت
سامان تا وارد خونه شد گفت من امروز خیلی سرم شلوغ بوده عزیزم میشه برام یه حوله بزاری رو چوب لباسیِ نزدیک حموم…
گفتم چشم و رفتم سمت کمد دیواری تا براش لباس زیر و حوله ببرم
تمام اتفاقات روز رو توی اون چند ثانیه مرور کردم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم یا از حالات و رفتارم متوجه مورد عجیبی نشه
چند روز بود که تلگرامش رو هک کرده بودم و فهمیده بودم با دختر خواهر خودم که چند ماهیه طلاق گرفته و فقط 20 سالشه ریخته رو هم اما تا امروز فکر میکردم فقط چت میکنن و کصشر میگن و میزاشتم پای حشری بودن اون و هول بودن سامان
میگفتم خودشون میفهمن این کار اشتباهیه و مرد و زن متاهل نباید نفر سوم وارد رابطه کنه
حتی دیشب که داشتن قرار مکان میذاشتن فکر میکردم دارم خواب میبینم
یعنی این سامان منه که داره با خواهرزاده ی خودم بهم خیانت میکنه
گریه م گرفته بود
میتونستم تو خواب بکشمش
یا فردا سر میز صبحونه سم خورش کنم شایدم بهتر بود خودمو بکشم یا به خواهرم بگم که دختر جنده ش رو قلاده کنه
هرچی که بود نمیدونم کی خوابم برد و صبح با صدای سامان که داشت خداحافظی میکرد بیدار شدم
به خودش رسیده بود یه پیرهن سفید و شلوار کتان مشکی تنش کرده بود
با چشم نیمه خواب گفتم بهبه امروز شیک میری خبریه
+نه عزیزم یه جلسه داریم تو شرکت
تو چیزی نمیخوای
_نه مرسی خواستم پیام میدم
خب خداحافظ
درو بست و رفت
من موندم و فکر و خیال
_مگه چی کم گذاشتم براش
_به منم شماره دادن ولی هیچوقت حتی نخواستم به خیانت فکر کنم و شماره ها رو سریع مینداختم تو اولین سطل آشغال
_هفته ای چند بارم که سکس داریم و تا کم نیاره من کوتاه نمیام
داشتم همه ی این چیزا رو مرور میکردم و دوباره رفتم سراغ تلگرام
تا از در خونه خارج شده بود به فرانک پیام داده بود
_سلام نفس… صبح بخیر
+سلام خوبی صبح توم بخیر عزیزم
_امروز ساعت 10 تو آدرسی که بهت گفتم باش
+باشه عزیزم فقط بی زحمت لوکیشنش رو هم برام بفرست که با ماشین میام دیگه راحت برسم
_باشه عزیز دلم
تو چند دیقه تمام عشق چند ساله م به سامان به نفرت تبدیل شده بود
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
1 ساعت دیگه شوهر عزیزم با خواهر زاده ی جندم که چند ماه بود باهاش قهر بودم و بخاطر بی ادبی هاش نگاش هم نمیکردم قرار سکس داشتن و سامان اینو میدونست که من چقدر از فرانک بدم میاد و بازم منو بهش فروخت
یه نفرت واقعی تو وجودم نسبت به جفتشون شکل گرفته بود نقشه ها و کارای عجیب و غریب به ذهنم میرسید اما تصمیم گرفتم که زود تر برم به آدرس مکانشون و با چشم خودم ببینم و اگه بتونم چند تا عکس هم بگیرم
سوئیچ رو برداشتم بعد منصرف شدم اسنپ سفارش دادم
پراید سفید درخواست رو قبول کرد کنسل کردم
دوباره دوباره دوباره
بعد از 20 بار بالاخره یه تاکسی 405 درخواستم رو قبول کرد
رفتم پایین و منتظر موندم تا برسه
یه مرد 50 ساله بود
تو راه بهش گفتم من خبرنگارم و دنبال سرنخ یه کلاه برداری هستم و ازش پرسیدم میتونه تا ظهر در اختیار باشه یا نه در این بین کارت بین المللی تدریس زبانم رو نشونش دادم اونم که سواد درست درمونی نداشت از نوشته های انگلیسی روی کارت استدلال کرد و قانع شد که حتما راست میگم
و اوکی رو داد
اوضاع همونجوری که فکر میکردم پیش رفت سامان رو دوستش رسوند و فرانک با ماشین خودش به لوکیشن اومدن و چند تا عکس نصف و نیمه و یه فیلم از لحظه ای که سامان و فرانک از خونه بیرون زدن و از هم جدا شدن گرفتم و وقتی ساعت 12 تاکسی منو در خونه پیاده کرد مثل ابر بهاری داشتم گریه میکردم خودمو وسط زندگیه خاکستر شده م مید
چادرم را باد برد
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
اولین مردی که با اجازه شوهرم زیرش خوابیدم
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
چادرم را باد برد
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
عشق اولم دختر عمه
1401/04/01
#دختر_عمه #عشق_اول #زن_شوهردار
سلام
بهزادم ۲۳
از بچگی که چشم وا کردم همبازی و رفیقم بود
عاشقونه دوسش داشتم!
همون بچگی هم دس به یکی میکردیم بقیه بچه هارو سرکوب کنیم
بزرگ تر شدیم و چشم و گوشمون بازتر
گوشی ساده خریدم اون گوش نداشت
ولی چون همیشه شماره منو حفظ بود
با خط ثابتشون زنگ میزد حرف میزدیم
گوشی لمسیا و اپلیکیشینای اجتماعی که وارد عرصه شدن
تو بیتاک چت میکردیم
فهمیده بودم هول شده اخه با پسرا تلفنی صحبت میکرد
منم چون میخواستمش به روش نمیاوردم
تا شاید ادم شه
ینی یجوری برخورد میکرد
که نمیتونستم بهش بگم با فلانی ای؟
خلاصه گذشت تا فمیدم با رفیق فابم اوکی شده
خیلی کله ام کیری شد
یه کیری واسش تراشیدم که بماند!
حدودا ۱۷ ساله بودیم جفتمون
رابطمون کات خورد و اونم از لج ما شوهر کرد
نامزدیش پی ام میداد
گفتم بچه اس از کلش میپره
عقد کرد همچنان پیگیر بود
حرف سکسی عکس و فیلم سکسی
هرچیزی ک میتونست کیر منو شق کنه!
منم از خدا خواسته!
نه نمیگفتم
تازه میپیچیدم ب بازی که اون بیشتر بفرسته
عقد که بود یه روز اومد خونمون
هیشکی خونمون نبود
مثثثثلااااا اومده بود ابجیمو ببینه
ابجیمم رفت حموم
این اومد لش کرد تو بغل ما
اینم بگم که الحق و والانصاف
کصیه که مرده رو زنده میکنه!
خلاصه یکمی ور رفتیم من ترسیدم
قضیه با مالیدن تموم شد
تا اینکه دیگه پی ام نداد
عروسی کرد و کلی تو عروسیش زدم و رقصیدم و گذشتتتتت گفتم دیگه محاله پی ام بده
که باز سر و کلش پیدا شد!
خلاصه بازم من جوابشو دادم
به خودم حق میدم چون اونقدی نابه که همه خطرشو به جون میخریدم
بازم رابطه یکم چتی رفت جلو
من رفتم خدمت
چون زیاد نبودم خیلی حرف نمیزدیم بعدم یه دعوای تخمی کردیم روز تولدش رابطه رو بگا دادیم
خب رسیدیم به اون بخشی که جالبه!
خدمتم تموم شد
بچه دار شده بود. گفتم طرف دیگه با یه بچه نمیاد اویزون من بشه پی ام بده!
پی ام داد و خلاصه پیگیری و پیگیری
کلی نود ازش گرفتم و ویدیو کال و عشق و اینا
همش تحت تاثیر حرف مردم بودم!
اره زن شوهردار نحسه بدبیاری میاره فلان میاره
گفتم بهزاد بیچاره بگا میری نرو تو این قضیه!
تا اینکه با حرفاش توجیهم کرد
خیلی وسوسه امیز حرف میزد
انگار که بدنیا اومده تا من بکنمش!
بالاخره تابو رو شکستم
رفتم دنبالش بردمش همونجایی که خودش تهیه کرده بود!
خونه رفیقش
تا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل!
بغلم کرد منم کلی بوسش کردم با احساس گناه
گفت اگه یه درصد شک داری برگردیم!
میدونست دیگه این کیر خوابیدنی نیست!
منم خوب میدونستم
لباساشو دونه دونه دراوردم
چه لعبتی! تمام سایتا رو گشتم و همچین موجودی ندیدم!
خوشگل سفید مو خرمایی کمرباریک کون گرد و خوشفرم ممه گرد!
بهشت بود!
اومد ساک بزنه که کیرم منفجر شد!
آبروریزی در حد لالیگا قبلشم گفته بودم اره یجوری میکنمت پاره شی
خندید ابو پاک کرد باز ساک زد!
گفتم کاندوم بذار
گفت فقط گوشت ب گوشت!
وقتی کردم توش و چهرشو میدیدم باورم نمیشد بالاخره دارم میکنمش!
سه ساعت اونجا بودیم و منو خشک کرد و برگشتیم!
بعدش عذاب وجدان کثیفی گرفتم!
نمیدونم باز برم یا نه
چون خیلی مشتاقه ولی من دارم دق میکنم.
نوشته: بهزاد
@dastankadhi
1401/04/01
#دختر_عمه #عشق_اول #زن_شوهردار
سلام
بهزادم ۲۳
از بچگی که چشم وا کردم همبازی و رفیقم بود
عاشقونه دوسش داشتم!
همون بچگی هم دس به یکی میکردیم بقیه بچه هارو سرکوب کنیم
بزرگ تر شدیم و چشم و گوشمون بازتر
گوشی ساده خریدم اون گوش نداشت
ولی چون همیشه شماره منو حفظ بود
با خط ثابتشون زنگ میزد حرف میزدیم
گوشی لمسیا و اپلیکیشینای اجتماعی که وارد عرصه شدن
تو بیتاک چت میکردیم
فهمیده بودم هول شده اخه با پسرا تلفنی صحبت میکرد
منم چون میخواستمش به روش نمیاوردم
تا شاید ادم شه
ینی یجوری برخورد میکرد
که نمیتونستم بهش بگم با فلانی ای؟
خلاصه گذشت تا فمیدم با رفیق فابم اوکی شده
خیلی کله ام کیری شد
یه کیری واسش تراشیدم که بماند!
حدودا ۱۷ ساله بودیم جفتمون
رابطمون کات خورد و اونم از لج ما شوهر کرد
نامزدیش پی ام میداد
گفتم بچه اس از کلش میپره
عقد کرد همچنان پیگیر بود
حرف سکسی عکس و فیلم سکسی
هرچیزی ک میتونست کیر منو شق کنه!
منم از خدا خواسته!
نه نمیگفتم
تازه میپیچیدم ب بازی که اون بیشتر بفرسته
عقد که بود یه روز اومد خونمون
هیشکی خونمون نبود
مثثثثلااااا اومده بود ابجیمو ببینه
ابجیمم رفت حموم
این اومد لش کرد تو بغل ما
اینم بگم که الحق و والانصاف
کصیه که مرده رو زنده میکنه!
خلاصه یکمی ور رفتیم من ترسیدم
قضیه با مالیدن تموم شد
تا اینکه دیگه پی ام نداد
عروسی کرد و کلی تو عروسیش زدم و رقصیدم و گذشتتتتت گفتم دیگه محاله پی ام بده
که باز سر و کلش پیدا شد!
خلاصه بازم من جوابشو دادم
به خودم حق میدم چون اونقدی نابه که همه خطرشو به جون میخریدم
بازم رابطه یکم چتی رفت جلو
من رفتم خدمت
چون زیاد نبودم خیلی حرف نمیزدیم بعدم یه دعوای تخمی کردیم روز تولدش رابطه رو بگا دادیم
خب رسیدیم به اون بخشی که جالبه!
خدمتم تموم شد
بچه دار شده بود. گفتم طرف دیگه با یه بچه نمیاد اویزون من بشه پی ام بده!
پی ام داد و خلاصه پیگیری و پیگیری
کلی نود ازش گرفتم و ویدیو کال و عشق و اینا
همش تحت تاثیر حرف مردم بودم!
اره زن شوهردار نحسه بدبیاری میاره فلان میاره
گفتم بهزاد بیچاره بگا میری نرو تو این قضیه!
تا اینکه با حرفاش توجیهم کرد
خیلی وسوسه امیز حرف میزد
انگار که بدنیا اومده تا من بکنمش!
بالاخره تابو رو شکستم
رفتم دنبالش بردمش همونجایی که خودش تهیه کرده بود!
خونه رفیقش
تا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل!
بغلم کرد منم کلی بوسش کردم با احساس گناه
گفت اگه یه درصد شک داری برگردیم!
میدونست دیگه این کیر خوابیدنی نیست!
منم خوب میدونستم
لباساشو دونه دونه دراوردم
چه لعبتی! تمام سایتا رو گشتم و همچین موجودی ندیدم!
خوشگل سفید مو خرمایی کمرباریک کون گرد و خوشفرم ممه گرد!
بهشت بود!
اومد ساک بزنه که کیرم منفجر شد!
آبروریزی در حد لالیگا قبلشم گفته بودم اره یجوری میکنمت پاره شی
خندید ابو پاک کرد باز ساک زد!
گفتم کاندوم بذار
گفت فقط گوشت ب گوشت!
وقتی کردم توش و چهرشو میدیدم باورم نمیشد بالاخره دارم میکنمش!
سه ساعت اونجا بودیم و منو خشک کرد و برگشتیم!
بعدش عذاب وجدان کثیفی گرفتم!
نمیدونم باز برم یا نه
چون خیلی مشتاقه ولی من دارم دق میکنم.
نوشته: بهزاد
@dastankadhi
زن سرایدار و من
1401/04/04
#افغان #بیغیرتی #زن_شوهردار
سلام دوستان
من اولین بارمه داستان مینوسم شایدم اخرین بار باشه چون تنها داستان سکسی زندگیم همین بوده پس لطفا جای فحش یا نبینید یا انرژی بدید ممنون
خب من امیرم سی و چهار سالمه پنج ساله ازدواج کردم با نرگس خانومم خودم قد بلند و لاغر بدنسازم و کارم تجهیز بیمارستان زنم قد معمولی و فیتنس کار اندامش واقعا عالیه باسن بزرگ و سینه هشتاد و پوست سفید و نگم براتون!
.
اما داستان ازونجایی شروع میشه که من باغ میوه خودمو شروع به ساخت ویلا و محوطه و سرایدری کردم و بحث طول نمیدم .ویلا و … باغ من ساخته شده بود و حالا دنبال یه سرایدار بودم که با پیمانکار و شریک خودم صحبت کردیم و گفت سرایدر خودم پسرعموش دنبال خونس و این حرفا منم راضی شدم و گفتم بیاد که شرایط بگم برم(چون در هفته فقط یه بار اونجا میریم)خلاصه تنها اومد و گفت که خودمم و خانومم که پرسیدم چند تا بچه داری گفت یدونه دختر شیش ساله داشتم تازگیا تصادف کرده و فوت شده دلم سوخت گفتم اوکی از امروز شروع کن اسباب کشی کنین ولی باغ نباید خالی باشه منم حقوقی نمیدم خودت برو سرکار خانومت باید باغ بمونه که قبول کرد و من رفتم یه سالی گذشت و من و مجید(سرایدار) جور شده بودیم و اوضاع خوب بود اصل قصه ازونجایی شروع میشه که بعد مدت ها من زن مجید و درست درمون میدیدم و قبلا دیده بودم اما اینجوری نه تنها باغ بودم که اومد احوال پرسی کرد و رفت تو خونش اون رفت اما تا ساعتها کیر من سیخ بود و نمیخابید و یه زن با باسن خیلی بزرگ و سینه های راحت هشتاد و پنج پوستشم سبزه و سیاه مانند بود و مث بقیه افغانیا که من دیده بودم محجبه و… نبود و تقریبا چاق بود و اصن شبیه افغانیا نبود بدجوری منو تو کف گذاشت اللخصوص لباساش که ازون به بعد دیگه راحت شده بود و میومد سلام علیک میکرد ظاهر تا اون موقع بخاطر بچش افسرده بود زیاد نمیدیدمش و خونه بود خلاصه من بودم و کیر سیخ من واسه (نازنین خانم) یبار باغ بودم ظهر بود و شوهرشم سرکار بود منم تو ویلا بودم که اومد درو زد منم شهوتی بود ناجور درو که وا کردم خیلی جلو وایساده بود و نفسش میخورد به صورتم و کیرم داشت شلوارمو جر میداد خیلی شهوتی گفتم جانم عزیزم چی شده با عشوه خاصی گفت اون تصفیه ابی که خریدین خراب شده اب نمیاد منم که دل تو دلم نبود گفتم بریم نگاش کنم قبول کرد و رفتیم داخل خونه و هی کشش میدادم تعمیر و خوابیده بودم تو کابینت مشغول تعمیر اما کیر سیخم مشخص بود و اونم هی نگاه میکرد بهش گفتم بیا این شیرو با دست نگه دار ببندمش و گفتم بیا اینجا دو تا پاش گذاشت بغل من و اومد نگه داشت دامن پاش نبود ولی از زاویه زیر که کصشو دید میزدم داشتم میمردم خلاصه دیدم دیر شده برگشتم خونه تا رسیدم لباس در نیاورده افتادم به جون لبای نرگس و مک میزدم از شهوت نمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد لباساشو پاره کردم و سینه های سفیدشو خوردم شلوارشو دراوردم شروع کردم خوردن کص نرگس که اولین اه کشید ابم اومد یه مقدار ناراحت شد ولی انقد تو کف نازنین بودم فقط یه تلنگر میخاستم تا ابم بپاشه خوابیدیم و چن روز ناجور تو کف بودم و زیاد تر میرفتم اونجا و خودمو بهش نزدیک کرده بودم یروز واقعا غیر عمدی دو تایی انباری بودیم داشت کمکم میکردم سم بریزم تو مخزن که پمپ زدم و یه مقدار ریخت رو شکم و کصش من هول شدم و یه دستمال برداشتم و شکم و کصشو تمیز کردم از رو لباس داشتم میمردم براش قرمز شده بود ولی شهوت تو چشاش موج میزد تشکر کرد و گفت میرم لباسامو عوض کنم و میام دوباره به بهونه های مختلف و تصادفی لمس میکردمش و حال میکردم روزا میگذشت و منم نزدیک تر میشدم تا یه روز
1401/04/04
#افغان #بیغیرتی #زن_شوهردار
سلام دوستان
من اولین بارمه داستان مینوسم شایدم اخرین بار باشه چون تنها داستان سکسی زندگیم همین بوده پس لطفا جای فحش یا نبینید یا انرژی بدید ممنون
خب من امیرم سی و چهار سالمه پنج ساله ازدواج کردم با نرگس خانومم خودم قد بلند و لاغر بدنسازم و کارم تجهیز بیمارستان زنم قد معمولی و فیتنس کار اندامش واقعا عالیه باسن بزرگ و سینه هشتاد و پوست سفید و نگم براتون!
.
اما داستان ازونجایی شروع میشه که من باغ میوه خودمو شروع به ساخت ویلا و محوطه و سرایدری کردم و بحث طول نمیدم .ویلا و … باغ من ساخته شده بود و حالا دنبال یه سرایدار بودم که با پیمانکار و شریک خودم صحبت کردیم و گفت سرایدر خودم پسرعموش دنبال خونس و این حرفا منم راضی شدم و گفتم بیاد که شرایط بگم برم(چون در هفته فقط یه بار اونجا میریم)خلاصه تنها اومد و گفت که خودمم و خانومم که پرسیدم چند تا بچه داری گفت یدونه دختر شیش ساله داشتم تازگیا تصادف کرده و فوت شده دلم سوخت گفتم اوکی از امروز شروع کن اسباب کشی کنین ولی باغ نباید خالی باشه منم حقوقی نمیدم خودت برو سرکار خانومت باید باغ بمونه که قبول کرد و من رفتم یه سالی گذشت و من و مجید(سرایدار) جور شده بودیم و اوضاع خوب بود اصل قصه ازونجایی شروع میشه که بعد مدت ها من زن مجید و درست درمون میدیدم و قبلا دیده بودم اما اینجوری نه تنها باغ بودم که اومد احوال پرسی کرد و رفت تو خونش اون رفت اما تا ساعتها کیر من سیخ بود و نمیخابید و یه زن با باسن خیلی بزرگ و سینه های راحت هشتاد و پنج پوستشم سبزه و سیاه مانند بود و مث بقیه افغانیا که من دیده بودم محجبه و… نبود و تقریبا چاق بود و اصن شبیه افغانیا نبود بدجوری منو تو کف گذاشت اللخصوص لباساش که ازون به بعد دیگه راحت شده بود و میومد سلام علیک میکرد ظاهر تا اون موقع بخاطر بچش افسرده بود زیاد نمیدیدمش و خونه بود خلاصه من بودم و کیر سیخ من واسه (نازنین خانم) یبار باغ بودم ظهر بود و شوهرشم سرکار بود منم تو ویلا بودم که اومد درو زد منم شهوتی بود ناجور درو که وا کردم خیلی جلو وایساده بود و نفسش میخورد به صورتم و کیرم داشت شلوارمو جر میداد خیلی شهوتی گفتم جانم عزیزم چی شده با عشوه خاصی گفت اون تصفیه ابی که خریدین خراب شده اب نمیاد منم که دل تو دلم نبود گفتم بریم نگاش کنم قبول کرد و رفتیم داخل خونه و هی کشش میدادم تعمیر و خوابیده بودم تو کابینت مشغول تعمیر اما کیر سیخم مشخص بود و اونم هی نگاه میکرد بهش گفتم بیا این شیرو با دست نگه دار ببندمش و گفتم بیا اینجا دو تا پاش گذاشت بغل من و اومد نگه داشت دامن پاش نبود ولی از زاویه زیر که کصشو دید میزدم داشتم میمردم خلاصه دیدم دیر شده برگشتم خونه تا رسیدم لباس در نیاورده افتادم به جون لبای نرگس و مک میزدم از شهوت نمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد لباساشو پاره کردم و سینه های سفیدشو خوردم شلوارشو دراوردم شروع کردم خوردن کص نرگس که اولین اه کشید ابم اومد یه مقدار ناراحت شد ولی انقد تو کف نازنین بودم فقط یه تلنگر میخاستم تا ابم بپاشه خوابیدیم و چن روز ناجور تو کف بودم و زیاد تر میرفتم اونجا و خودمو بهش نزدیک کرده بودم یروز واقعا غیر عمدی دو تایی انباری بودیم داشت کمکم میکردم سم بریزم تو مخزن که پمپ زدم و یه مقدار ریخت رو شکم و کصش من هول شدم و یه دستمال برداشتم و شکم و کصشو تمیز کردم از رو لباس داشتم میمردم براش قرمز شده بود ولی شهوت تو چشاش موج میزد تشکر کرد و گفت میرم لباسامو عوض کنم و میام دوباره به بهونه های مختلف و تصادفی لمس میکردمش و حال میکردم روزا میگذشت و منم نزدیک تر میشدم تا یه روز
شوهرم منو نمیکرد
1400/05/03
#زن_شوهردار #خیانت
این یه داستان خیالیه
من سحرم یه زن ۲۴ ساله که چهار ساله ازدواج کردن اوایل شوهرم امیر خیلی باهام خوب بود و از زندگیم راضی بودم اما بعد از مدتی کم کم سرد شد و سکس از روزی دو بار شد یک شب در میون و کم کم شد هفته ای یکبار و ماهی یکبار و تازگیام که چند ماه یکبار سراغم نمیاد و فقط نقش یه خدمتکارو دارم براش با وجود تمام التماسام حتی یه ذره بهم محبت نمیکرد نمیدونم شاید چون زیاد سمتش میرفتم اون ازم دور شده بود خیلی از دوستام میگفتن حتما زیر سرش بلند شده اما من به امیر از اون لحاظ اعتماد داشتم خیلی وقت بود کسم نذاشته بود اکثر اوقات یه فیلم پورن میذاشتم و چوچولمو میمالیدم تا ارضا بشم یکی دو بارم مچمو گرفت اما خب به روی خودش نمی آورد خیلی سرد شده بود و برای من که از بچگی فیلمای سکسی میدیدم و خیلی داغ بودم سخت بود هر چقد فکر میکردم دلیل این همه سردیو نمیفهمیدم یه دختر سفید با چشمای درشت و مشکی و دماغ کوچیک و لبای گوشتی و اندام کمی تپل اما سکسی که هر جایی میرفتم نگاه مردا رو روی بدنم حس میکردم اما چشمام فقط شوهرم امیرو میدید اما اون منو نمیدید چند باری تهدیدش کردم که ازش جدا میشم اما نمیتونستم با اینکه ازدواجمون کاملا سنتی بود اما عاشقش شده بودم و بعد از چهار سال زندگی مشترک نمیتونستم ولش کنم به توصیه دوستام رفتم سر کار و توی یه روستا کار گیر آوردم(مدرک مامایی داشتم)با خودم گفتم شاید اگه چند روز در ماه از امیر دور باشم قدرمو بیشتر بدونه اما بدتر شد که بهتر نشد یه روز که سر کار خسته شدم رفتم آبدارخونه که یه چایی بخورم شهرام که اونجا پرستار بود توی آبدارخونه نشسته بود یه پسر مجرد با قد متوسط و موهای لختی که همیشه روی پیشونیش ریخته بود چهره معمولی داشت سلام کرد به آرامی جوابشو دادم و لیوانمو که کثیف کرده بودن و روی سینک بود شستم در حال آبکشی لیوان بودم که از پشت بدنشو به بدنم چسبوند کیر بزرگ شده شو روی سوراخ کونم حس میکردم دستام از حرکت ایستادن دستشو دراز کرد و یه بشقاب از جا ظرفی برداشت بدون حرف سر جای قبلیش برگشت دستام میلرزید لیوانو توی سینک انداختم و به سمت اتاقم رفتم فکرم درگیر بود از یه طرف از این همه بی حیایی وپرروییش عصبانی بودم و از طرفی با تجسم کیر شق شده ش روی کون گنده م کسم خیس میشد پشت میزم نشستم دست چپمو روی میز گذاشتم و دست دیگه مو از رو شلوار روی کسم گذاشتم و با تجسم کیر بزرگ و کلفتش کسمو مالش دادم آه ظریفی از لبام خارج شد لب پایینمو به دندون گرفتم دکمه و زیپ شلوار جینمو باز کردم و انگشتای دست راستمو داخل شورتم بردم و انگشت وسط دستمو داخل سوارخ کسم که کاملا خیس و داغ شده بود فرو کردم همزمان کونمو به سمت جلو و عقب تاب میدادم انگشتمو که حسابی خیس شده بود روی چوچولم گذاشتم و تند تند جلو عقب میکردم. آییی و اوییی میکردم با تجسم اندام لخت شهرام و اینکه اونو در حال لیسیدن کسم میدیدم بدنم لرزید و ارضا شدم بعد از اون دیگه شهرامو ندیدم از بچه ها شنیدم که رفته مسافرت و یکی دو هفته ای نیست بعد از شیفت کاریم که ۴۸ ساعت طول کشید برگشتم خونه طبق معمول جنگ اعصاب با امیر شروع شد یک هفته خونه بودم و دوباره برگشتم روستا و خدا خدا میکردم که شهرام رو ببینم و البته موفق شدم اما حتی روم نشد جواب سلامشو بدم اونم که احساس کرد به خاطر اون روز از دستش عصبانیم گفت"سحر خانوم بخدا بابت اون روز شرمنده م…دست خودم نبود فک نکنم هیچ مردی بتونه در برابر شما خودشو کنترل کنه" از دهنم پرید و گفتم" هه شوهر خودم نزدیکم نمیشه" سریع جلو دهنمو گرفتم و اونو که با تعجب بهم نگاه میکرد تنها گذ
1400/05/03
#زن_شوهردار #خیانت
این یه داستان خیالیه
من سحرم یه زن ۲۴ ساله که چهار ساله ازدواج کردن اوایل شوهرم امیر خیلی باهام خوب بود و از زندگیم راضی بودم اما بعد از مدتی کم کم سرد شد و سکس از روزی دو بار شد یک شب در میون و کم کم شد هفته ای یکبار و ماهی یکبار و تازگیام که چند ماه یکبار سراغم نمیاد و فقط نقش یه خدمتکارو دارم براش با وجود تمام التماسام حتی یه ذره بهم محبت نمیکرد نمیدونم شاید چون زیاد سمتش میرفتم اون ازم دور شده بود خیلی از دوستام میگفتن حتما زیر سرش بلند شده اما من به امیر از اون لحاظ اعتماد داشتم خیلی وقت بود کسم نذاشته بود اکثر اوقات یه فیلم پورن میذاشتم و چوچولمو میمالیدم تا ارضا بشم یکی دو بارم مچمو گرفت اما خب به روی خودش نمی آورد خیلی سرد شده بود و برای من که از بچگی فیلمای سکسی میدیدم و خیلی داغ بودم سخت بود هر چقد فکر میکردم دلیل این همه سردیو نمیفهمیدم یه دختر سفید با چشمای درشت و مشکی و دماغ کوچیک و لبای گوشتی و اندام کمی تپل اما سکسی که هر جایی میرفتم نگاه مردا رو روی بدنم حس میکردم اما چشمام فقط شوهرم امیرو میدید اما اون منو نمیدید چند باری تهدیدش کردم که ازش جدا میشم اما نمیتونستم با اینکه ازدواجمون کاملا سنتی بود اما عاشقش شده بودم و بعد از چهار سال زندگی مشترک نمیتونستم ولش کنم به توصیه دوستام رفتم سر کار و توی یه روستا کار گیر آوردم(مدرک مامایی داشتم)با خودم گفتم شاید اگه چند روز در ماه از امیر دور باشم قدرمو بیشتر بدونه اما بدتر شد که بهتر نشد یه روز که سر کار خسته شدم رفتم آبدارخونه که یه چایی بخورم شهرام که اونجا پرستار بود توی آبدارخونه نشسته بود یه پسر مجرد با قد متوسط و موهای لختی که همیشه روی پیشونیش ریخته بود چهره معمولی داشت سلام کرد به آرامی جوابشو دادم و لیوانمو که کثیف کرده بودن و روی سینک بود شستم در حال آبکشی لیوان بودم که از پشت بدنشو به بدنم چسبوند کیر بزرگ شده شو روی سوراخ کونم حس میکردم دستام از حرکت ایستادن دستشو دراز کرد و یه بشقاب از جا ظرفی برداشت بدون حرف سر جای قبلیش برگشت دستام میلرزید لیوانو توی سینک انداختم و به سمت اتاقم رفتم فکرم درگیر بود از یه طرف از این همه بی حیایی وپرروییش عصبانی بودم و از طرفی با تجسم کیر شق شده ش روی کون گنده م کسم خیس میشد پشت میزم نشستم دست چپمو روی میز گذاشتم و دست دیگه مو از رو شلوار روی کسم گذاشتم و با تجسم کیر بزرگ و کلفتش کسمو مالش دادم آه ظریفی از لبام خارج شد لب پایینمو به دندون گرفتم دکمه و زیپ شلوار جینمو باز کردم و انگشتای دست راستمو داخل شورتم بردم و انگشت وسط دستمو داخل سوارخ کسم که کاملا خیس و داغ شده بود فرو کردم همزمان کونمو به سمت جلو و عقب تاب میدادم انگشتمو که حسابی خیس شده بود روی چوچولم گذاشتم و تند تند جلو عقب میکردم. آییی و اوییی میکردم با تجسم اندام لخت شهرام و اینکه اونو در حال لیسیدن کسم میدیدم بدنم لرزید و ارضا شدم بعد از اون دیگه شهرامو ندیدم از بچه ها شنیدم که رفته مسافرت و یکی دو هفته ای نیست بعد از شیفت کاریم که ۴۸ ساعت طول کشید برگشتم خونه طبق معمول جنگ اعصاب با امیر شروع شد یک هفته خونه بودم و دوباره برگشتم روستا و خدا خدا میکردم که شهرام رو ببینم و البته موفق شدم اما حتی روم نشد جواب سلامشو بدم اونم که احساس کرد به خاطر اون روز از دستش عصبانیم گفت"سحر خانوم بخدا بابت اون روز شرمنده م…دست خودم نبود فک نکنم هیچ مردی بتونه در برابر شما خودشو کنترل کنه" از دهنم پرید و گفتم" هه شوهر خودم نزدیکم نمیشه" سریع جلو دهنمو گرفتم و اونو که با تعجب بهم نگاه میکرد تنها گذ
مرواریدی در صدف
1401/04/07
#زن_چادری #زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام
اسم من (مستعار) مهدی هستش و یه راست میرم سر اصل مطلب
تو کوچه ما یه زن و شوهر زندگی میکردن که سه تا دختر داشت دو تا خواهر بزگتر ازدواج کرده بودن و دختر آخری که تقریبا همسن من بود مجرد بود
تمام محل تو کف این دختر آخری بودن مثل خود من
یه روز که داشتم تقریبا ساعتای نه شب میومدم خونه دیدم مادر همین دختر همسایمون دم در وایساده تا منو دید گفت آقا مهدی پشت در موندم میشه از در برین بالا در رو واسم باز کنید
مثل اینکه کسی خونه نبود
اول بهش سلام کردم و خیلی مودبانه رفتار کردم
گفتم چشم حتما اسپایدر من نبودم که از در بپرم بالا
یه نردبون از خونمون آوردم و رفتم بالا در پریدم پایین در رو براش باز کردم و رفت تو اینم بگم که خانواده خیلی مذهبی بودن برا همین سریع خداحافظی کرد و رفت تو
چند هفته گذشت ما دوباره این زن همسایمون که اسمش نسرین بود رو دیدیم خیلی واسم عجیب بود خودش اومد سمتم و بخاطر اون شب تشکر کرد
منم یکم کصشعر گفتم و گذشت
ماه بعد قرار شد به خاطر مشکلات محل تو خونهی یکی از همسایه ها جمع بشیم قرار شد بریم خونه همین همسایمون که اسم زنش نسرین بود
طبیعتا بابام باید میرفت ولی بابام اون شب شیف بود و سرکار
منم دوست نداشتم برم ولی به اصرار پدرم رفتم
نسرین خانوم هم همون اول یه سینی چایی آورد و بعدم رفت تو اتاق
اون شب گذشت
چند روز بعدش اومده خونه ما تا کمک مامانم سبزی پاک کنه
نمیدونست که من خونم داشت واسه مامانم درد دل میکرد که آره
از زندگیم با شوهرم راضی نیستم و بهم توجه نمیکنه و از حرفا
منم نمیدونم چرا ولی کرمش افتاد تو کلم که به این نسرین خانوم نزدیک بشم
شب که همه خواب بودن شمارشو از تو گوشی مامانم برداشتم
ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
اینستا هم نداشت آخه!!!
فقط توی واتس آپ بود عکس پروفایلش هم عکس یه حرم بود
گفتم آخه چجوری من این آدمی که اینقدر مذهبی هست رو بهش نزدیک بشم
دل و زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم سلام خوب هستین
گفت شما؟
گفتم مهدی هستم همسایتون
زیاد تحویل نگرفت بهش گفتم شنیدم توی یک قرض الحسنه کار میکنید
میخواستم اگه میشه برام یه وام بگیرید اولش میگفت نه نمیشه و از این حرفا
گفتم کپی شناسنامه و کارت ملیت رو بیار بده تا برات یه حساب باز کنم دو ماه دیگه دو میلیون دام برات میگیرم گفتم باشه
کپی ها رو بروم در خونشون که بهش برم گفتم حالا میاد دم در کلی دید میزم لاشی شوهرش اومد دم در کپی هارو گرفت و رفت
گفتم ریدم تو این شانس
ولی خب حالا دیگه بهونه داشتم تا بعضی موقع ها بهش تو واتس آپ پیام بدم
هفته ای یه بار دو هفته یه بار ازش سراغ وام رو میگفتم اونم هی امروز فردا میکرد
یه روز گفتم بزار برم دم قرض الحسنه ای که کار میکنه لاشی اونجا همه کاره بود ولی اصلا اهل پارتی بازی نبود برا من اصلا پول وام مهم نبود فقط میخواستم اینطوری بهش نزدیک بشم
رسیدم دم قرض الحسنه ساعت حدودا دوازده یود معمولا سا ساعت یک باز بود یه ساعت منتظر موندم تا تعطیل بشه بیا بیرون
ساعت یک شد و اومد
رفت سر خیابون وایساد تا تاکسی بگیره
سریع دور زدم و رفتم جلوش وایسادم انگار من تصادفی دیده باشمش
گفتم سلام نسرین خانوم اولش فک کرد مزاحمه بعد که منو دید سلام کرد
گفتم اگه خونه میرید برسونمتون اولش تعارف میکرد که نه با تاکسی میرم
دیگه اصرار کردم سوار شد صندلی عقب نشست
یکم احوال و پزسی کرد و بعدش دیگه هیچی نگفت منم از تو آیینه همش نگاش میکردم خب طبیعتا اونم متوجه این نگاه های من شد ولی بروش نیاورد
بهم سر کوچه پیادش کنم که کسی اونو با من نبینه سر کوچه پیاده شد و رفت خونشون
شب تو واتس آپ بهش پیام داد
1401/04/07
#زن_چادری #زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام
اسم من (مستعار) مهدی هستش و یه راست میرم سر اصل مطلب
تو کوچه ما یه زن و شوهر زندگی میکردن که سه تا دختر داشت دو تا خواهر بزگتر ازدواج کرده بودن و دختر آخری که تقریبا همسن من بود مجرد بود
تمام محل تو کف این دختر آخری بودن مثل خود من
یه روز که داشتم تقریبا ساعتای نه شب میومدم خونه دیدم مادر همین دختر همسایمون دم در وایساده تا منو دید گفت آقا مهدی پشت در موندم میشه از در برین بالا در رو واسم باز کنید
مثل اینکه کسی خونه نبود
اول بهش سلام کردم و خیلی مودبانه رفتار کردم
گفتم چشم حتما اسپایدر من نبودم که از در بپرم بالا
یه نردبون از خونمون آوردم و رفتم بالا در پریدم پایین در رو براش باز کردم و رفت تو اینم بگم که خانواده خیلی مذهبی بودن برا همین سریع خداحافظی کرد و رفت تو
چند هفته گذشت ما دوباره این زن همسایمون که اسمش نسرین بود رو دیدیم خیلی واسم عجیب بود خودش اومد سمتم و بخاطر اون شب تشکر کرد
منم یکم کصشعر گفتم و گذشت
ماه بعد قرار شد به خاطر مشکلات محل تو خونهی یکی از همسایه ها جمع بشیم قرار شد بریم خونه همین همسایمون که اسم زنش نسرین بود
طبیعتا بابام باید میرفت ولی بابام اون شب شیف بود و سرکار
منم دوست نداشتم برم ولی به اصرار پدرم رفتم
نسرین خانوم هم همون اول یه سینی چایی آورد و بعدم رفت تو اتاق
اون شب گذشت
چند روز بعدش اومده خونه ما تا کمک مامانم سبزی پاک کنه
نمیدونست که من خونم داشت واسه مامانم درد دل میکرد که آره
از زندگیم با شوهرم راضی نیستم و بهم توجه نمیکنه و از حرفا
منم نمیدونم چرا ولی کرمش افتاد تو کلم که به این نسرین خانوم نزدیک بشم
شب که همه خواب بودن شمارشو از تو گوشی مامانم برداشتم
ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
اینستا هم نداشت آخه!!!
فقط توی واتس آپ بود عکس پروفایلش هم عکس یه حرم بود
گفتم آخه چجوری من این آدمی که اینقدر مذهبی هست رو بهش نزدیک بشم
دل و زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم سلام خوب هستین
گفت شما؟
گفتم مهدی هستم همسایتون
زیاد تحویل نگرفت بهش گفتم شنیدم توی یک قرض الحسنه کار میکنید
میخواستم اگه میشه برام یه وام بگیرید اولش میگفت نه نمیشه و از این حرفا
گفتم کپی شناسنامه و کارت ملیت رو بیار بده تا برات یه حساب باز کنم دو ماه دیگه دو میلیون دام برات میگیرم گفتم باشه
کپی ها رو بروم در خونشون که بهش برم گفتم حالا میاد دم در کلی دید میزم لاشی شوهرش اومد دم در کپی هارو گرفت و رفت
گفتم ریدم تو این شانس
ولی خب حالا دیگه بهونه داشتم تا بعضی موقع ها بهش تو واتس آپ پیام بدم
هفته ای یه بار دو هفته یه بار ازش سراغ وام رو میگفتم اونم هی امروز فردا میکرد
یه روز گفتم بزار برم دم قرض الحسنه ای که کار میکنه لاشی اونجا همه کاره بود ولی اصلا اهل پارتی بازی نبود برا من اصلا پول وام مهم نبود فقط میخواستم اینطوری بهش نزدیک بشم
رسیدم دم قرض الحسنه ساعت حدودا دوازده یود معمولا سا ساعت یک باز بود یه ساعت منتظر موندم تا تعطیل بشه بیا بیرون
ساعت یک شد و اومد
رفت سر خیابون وایساد تا تاکسی بگیره
سریع دور زدم و رفتم جلوش وایسادم انگار من تصادفی دیده باشمش
گفتم سلام نسرین خانوم اولش فک کرد مزاحمه بعد که منو دید سلام کرد
گفتم اگه خونه میرید برسونمتون اولش تعارف میکرد که نه با تاکسی میرم
دیگه اصرار کردم سوار شد صندلی عقب نشست
یکم احوال و پزسی کرد و بعدش دیگه هیچی نگفت منم از تو آیینه همش نگاش میکردم خب طبیعتا اونم متوجه این نگاه های من شد ولی بروش نیاورد
بهم سر کوچه پیادش کنم که کسی اونو با من نبینه سر کوچه پیاده شد و رفت خونشون
شب تو واتس آپ بهش پیام داد
خاله ام جنده خصوصیم..
1401/04/12
#خاله #تابو #زن_شوهردار
سلامم…
اسم من آرشه. و این چیزی که میگم داستان نیست و داره هنوزم اتفاق میافته. پس مهم نیست که چی میگید . خلاصه بگم به تخمم نیست …
خب. از اونجا بگم که من سه تا خاله دارم… یکی بزرگ. یکی وسطی . ویکی هم کوچیکه… من اصولا اهل سکس با فامیل هستم. و میشه گفت که خانومای فامیل ما. یجورایی میشه گفت که دلشون میخاد . و باید ناز بخرین.
خلاصه… از اون طرفم که چهارتا زن دایی دارم . که بد جور سکسین . و میشه گفت که نمیدونم چرا ولی تازگیا نمیدونم خانومای شوهردار انگار دلشون میخاد که با جوونا یی که از خودشون کوچیک ترن رابطه داشه باشن. شاید بخاطر وضع جامعست
خلاصه … من از خالم خوشم میاد . ینی باهم راحت بودیم قبلا. ینی تا الانم هستیم. انگار اون حرومزاده باید نازمو برطرف میکرد. ولی موقعیتش پیش نمیومد. باهام راحته. ینی همه چیزو میگه. قبلا باز فقط موهاشو باز میکرد
همین.
ولی گذشت و گذشت . تارسیدم به نوزده سالگی همین پارسال. خالمم بگم ازش. عینکی. قدشم متوسطه . موهاشم نیمه لخت . و از من کوتاه تره چون من قد بلندم . خلاصه از اونایی که تو بغلت جامیشن … باسن گرد و جمع شدس . اونایی که میدونن کن جمع شده ینی از بیرون زده بیرون و وقتی که شلوارشو میکشی پایین یه کون گرد میبینی . ولی وقتی میکنی توش میبینی که بهزور میره تو…یه جورایی تنگه ولی جذابه…
آره خلاصه… شوهر خالم اشپزه و تو تالار کاد میکنه . شب کاره و تا ساعت یک ویا دوازده شبم نمیاد… خالم دوتا بچه داره. منو خالم فارق هر چیزی راحتیم.
ینی ما دوتا انگار که باهم دوستیم…خیلی باهم مریم و هر چی بگم گوش میکنه. من نمیدونستم اونم اهل حاله. ولی پارسال تو سیزده بدر . که رفته بودیم باغ پدر شوهرش. خونواده ها از ماشین پیاده شدن. وسایل طبق معمول چیدن چادری ازین حرفا…
دسته برقذا . منم شب قبلش حالم بد بود و خیلی دلم اون شب میخاست ولی چون میگم من عاشق بدن خانومای فامیلم . گفتم عیبی نداره آرش. صبر کن بذار صبح شه بالاخره یه عنگولکی . یه دستی . از اون دستایی که مثلا بهش میخوره بعد میگی حواسم نبود ایناااا . یه حالی میکنی. خلاصه خودمو هر جوری بود به خواب زدم.
بریم اونجایی که فامیل چادر زدن . ما بودیمو . اون خاله بزرگم و خاله کوچیکم ینی سه خانواده… آره دیگه منم که پر بودم دیدم همه دارن کاد میکنن . منم گبه یه بهانه گفتم گوشه کارو بگیرم .وای نمیدوننین . شق کرده بودم . و تنها کسیم که میتونست حالم بیاره خاله کوچیکم بود . قیافش سکسیه سی و خورده آیه. ولی بعضی موقع ها از ا ون خندش که مخلوطی از قهقهه و خنده سکسیه میکنه
خلاصه دیدم که خالم خم شده و داره وسالی میبینه. منم حشری زده بالا نمیدونم چیکار کنم . ینی حاضر بودم اون روز با درختم حال کنم.
خالم معمولا موهاش نیمه باز بود. یه مانتو عه معمولی پوشیده بود .
ولی شلوارش مشکی وکمی چسبون. خلاصه بعدش که اینطوریش دیدم . کمی از جمعیت دور بودیم . من رفتم به بهونه ای بهش کمک . اونم گفت این کارو کن اون کارو کن. منم هرزگاهی حرفای نامربوط میفتم … مثلا چون باغش ون . کمی خاکی بود و چوبم پیدا میشد. دیدم یه چوب نسبتا بزرگی دست اون یکی شوهر خالمه. منم حال خراب . گفتن ببین چه چوب کلفتی دست آقا سعیده. اونم مثلا متوجه نشده خنده آرومی کرد. مشغول کار بودیم .
خیلی خودمو بهش میمالندم . باهم راحت بودیم . اونم فکر کرد چیزی نیست.
خلاصه گذشتو منم دستمو که از زیر داشتم وسایلو بهش میدادم . با کف دستم کمی سینش گرفتم. یه وای گفت.
خانوما میدونن که این وای گفتنه مثل شک میمونه واسشون. انگار یه برق گرفتگی ریزی میگیرن . خلاصه… بعدش گفت نکن . بده واین
1401/04/12
#خاله #تابو #زن_شوهردار
سلامم…
اسم من آرشه. و این چیزی که میگم داستان نیست و داره هنوزم اتفاق میافته. پس مهم نیست که چی میگید . خلاصه بگم به تخمم نیست …
خب. از اونجا بگم که من سه تا خاله دارم… یکی بزرگ. یکی وسطی . ویکی هم کوچیکه… من اصولا اهل سکس با فامیل هستم. و میشه گفت که خانومای فامیل ما. یجورایی میشه گفت که دلشون میخاد . و باید ناز بخرین.
خلاصه… از اون طرفم که چهارتا زن دایی دارم . که بد جور سکسین . و میشه گفت که نمیدونم چرا ولی تازگیا نمیدونم خانومای شوهردار انگار دلشون میخاد که با جوونا یی که از خودشون کوچیک ترن رابطه داشه باشن. شاید بخاطر وضع جامعست
خلاصه … من از خالم خوشم میاد . ینی باهم راحت بودیم قبلا. ینی تا الانم هستیم. انگار اون حرومزاده باید نازمو برطرف میکرد. ولی موقعیتش پیش نمیومد. باهام راحته. ینی همه چیزو میگه. قبلا باز فقط موهاشو باز میکرد
همین.
ولی گذشت و گذشت . تارسیدم به نوزده سالگی همین پارسال. خالمم بگم ازش. عینکی. قدشم متوسطه . موهاشم نیمه لخت . و از من کوتاه تره چون من قد بلندم . خلاصه از اونایی که تو بغلت جامیشن … باسن گرد و جمع شدس . اونایی که میدونن کن جمع شده ینی از بیرون زده بیرون و وقتی که شلوارشو میکشی پایین یه کون گرد میبینی . ولی وقتی میکنی توش میبینی که بهزور میره تو…یه جورایی تنگه ولی جذابه…
آره خلاصه… شوهر خالم اشپزه و تو تالار کاد میکنه . شب کاره و تا ساعت یک ویا دوازده شبم نمیاد… خالم دوتا بچه داره. منو خالم فارق هر چیزی راحتیم.
ینی ما دوتا انگار که باهم دوستیم…خیلی باهم مریم و هر چی بگم گوش میکنه. من نمیدونستم اونم اهل حاله. ولی پارسال تو سیزده بدر . که رفته بودیم باغ پدر شوهرش. خونواده ها از ماشین پیاده شدن. وسایل طبق معمول چیدن چادری ازین حرفا…
دسته برقذا . منم شب قبلش حالم بد بود و خیلی دلم اون شب میخاست ولی چون میگم من عاشق بدن خانومای فامیلم . گفتم عیبی نداره آرش. صبر کن بذار صبح شه بالاخره یه عنگولکی . یه دستی . از اون دستایی که مثلا بهش میخوره بعد میگی حواسم نبود ایناااا . یه حالی میکنی. خلاصه خودمو هر جوری بود به خواب زدم.
بریم اونجایی که فامیل چادر زدن . ما بودیمو . اون خاله بزرگم و خاله کوچیکم ینی سه خانواده… آره دیگه منم که پر بودم دیدم همه دارن کاد میکنن . منم گبه یه بهانه گفتم گوشه کارو بگیرم .وای نمیدوننین . شق کرده بودم . و تنها کسیم که میتونست حالم بیاره خاله کوچیکم بود . قیافش سکسیه سی و خورده آیه. ولی بعضی موقع ها از ا ون خندش که مخلوطی از قهقهه و خنده سکسیه میکنه
خلاصه دیدم که خالم خم شده و داره وسالی میبینه. منم حشری زده بالا نمیدونم چیکار کنم . ینی حاضر بودم اون روز با درختم حال کنم.
خالم معمولا موهاش نیمه باز بود. یه مانتو عه معمولی پوشیده بود .
ولی شلوارش مشکی وکمی چسبون. خلاصه بعدش که اینطوریش دیدم . کمی از جمعیت دور بودیم . من رفتم به بهونه ای بهش کمک . اونم گفت این کارو کن اون کارو کن. منم هرزگاهی حرفای نامربوط میفتم … مثلا چون باغش ون . کمی خاکی بود و چوبم پیدا میشد. دیدم یه چوب نسبتا بزرگی دست اون یکی شوهر خالمه. منم حال خراب . گفتن ببین چه چوب کلفتی دست آقا سعیده. اونم مثلا متوجه نشده خنده آرومی کرد. مشغول کار بودیم .
خیلی خودمو بهش میمالندم . باهم راحت بودیم . اونم فکر کرد چیزی نیست.
خلاصه گذشتو منم دستمو که از زیر داشتم وسایلو بهش میدادم . با کف دستم کمی سینش گرفتم. یه وای گفت.
خانوما میدونن که این وای گفتنه مثل شک میمونه واسشون. انگار یه برق گرفتگی ریزی میگیرن . خلاصه… بعدش گفت نکن . بده واین
گاییدن دبیر ریاضی مدرسه (۴)
1401/04/12
#خانم_معلم #زن_شوهردار
بعد از آمدن ناگهانی مارال و رفتن دزدکی خانمکریمی از خانه او ، مقدمات ناهار فراهم کردیم . واقعا توان سکس دیگری نداشتم . مارال در حالیکه فقط شورت و سوتین پوشیده پوشیده بود و بغلش کرده بودم ، سمت کاناپه رفت و رو پاهای من در حالیکه فقط شورت پام بود نشست و شروع به خوردن لب و زبانم کرد . عجیب می مکید فوق حشری شده بود . خواستم ذهنش را از سکس منجرف کنم . گفتم مارال جان از مدرسه چه خبر ؟ گفت برخی دبیرها احوال پرس شما هستند.
گفت چند نفر از دبیران ، روزهایی که تو در مدرسه هستی ، خیلی انرژی میگیرند و دوس دارن هر روز مدرسه بیای و فضا را شاد و مفرح کنی !!!
حتی یکی دو نفرشان گفتند کاش اخلاق همه مردها شبیه آقا محسن باشه. !! گفتم مثلا چه کسی؟
گفت حالا بماند دیگه تا بعد !!!
مارال حسابی خودش را به کیرم می مالید. کم کم کیرم سفت شد . در همان حالت شورتم را کنار زد و رو کیرم خم شد و اونو تو دهانش فرو برد . خوب ساک زد. این بار شورت خودش را درآورد ، کیرمرا با کوسش نظیم کرد و راحت روش نشست و تا آخر در کوسش فرو رفت .
گفتم خانم محترم ، خانم دبیر ، اجازه گرفتی و اونو تو کوست فرو کردی ؟؟؟؟
کفت ،صاحبش خودمم و از کسی اجازه نمیگیرم.
من فقط لب و زبانش را میخوردم و خودش رو کیرم بالا و پایین میشد، گفت سینه هام را بمال ، در حالیکه سینه اش را می مکیدم، چشاش بسته بود. حرکاتش تند کرد وارضا شد. و بی حال بغلم موند. همه آب من و او رو کاناپه ریخت . . بلند شدیم و حمام کردیم و ناهار خوردیم .
اون روز آخرین روز تنهایی مارال بود و فردا شوهرش از ماموریت کاری برمی گشت. و یک هفته از هم دور بودیم.
.
تو این یک هفته دو سه بار خانمکریمی دعوتم کرد خونه خودش ، هم ناهار خوردیم هم چند سکس توپ داشتیم . خانم کریمی واقعا حشری و شهوتی بود .اصلا از سکس سیر نمیشد. گفت واقعا این دوسال از سکس هیچ لذتی نبردم . ولی الان می فهمم تمام زندگی یکطرف و سکس یکطرف.
میگفت کاش هر روز اینجا باشی .
روز سوم بعد از تحریک شدنش ومقدمات سکس ، بهش پیشنهاد سکس از کون دادم . اول نپذیرفت . گفت محسن جان " واقعا تحمل این کیر کلفت را تو کونم ندارم !!! گفتم ببین یه تجربه جدید است که باید انجامش بدی و بعد هم ، من جوری اینکار را انجام میدم که تحملش کنی و اذیت نشی !!!
بلاخره قانعش کردم .
رفتیم رو تختخواب ، کرم و وازلین و انواع لوازم چرب کننده آورد. حالت چهار دست وپا و سجده قرارش دادم و با انگشتام و کرم و وازلین ، سوراخ ناز کونش را نرمکردم. . باسن و سوراخ کونش و ران هاش واقعا دیدن داشت . با گوشی یه عکس قشنگ از کون تنگ و باسنش گرفتم. انگشتم را کم کم در کونش فرو بردم . و مرتب چربش میکردم. قنبل کرده بود و کونش را تکان میداد . کیرم را جلو صورتش قرار دادم و گفتم ساک بزن. چند دقیقه ساک زد . بعد گفتم هرچه بیشتر کیرم را چرب کنید، درد تو کمتر میشود. او هم کاملا کیرم را چرب کرد. رفتم پشتش و چند بار سر کیرم را به سوراخش مالیدم . خیلی براش لذت بخش بود .
گفت این آرامش قبل از طوفان است. !!!
با دستم باسنش را سمت لب تخت کشیدم. وکیرم را به سوراخش فشار دادم . خیلی تنگ و سفت بود . به زور سر کیرم وارد سوراخش شد . نعره شدیدی کشید و گفت وای پاره شدم. توررررا خدااااااا. نکن
آآآآ ی ی ی . هر چه تقلا وتلاش کرد تا از زیرم فرار کند ، راهی نبود . محکمگرفتمش .متکا را بغل کرده بود و محکم گاز گرفت . صدای آه و ناله اش بلند شده بود . صبر کردم تا آرام شود . گفت محسن جان تو راخدا ادامه نده . گفتم فقط یک دقیقه تحمل کنی عادت میکنی، ،
کمکم بدنش شل ش
1401/04/12
#خانم_معلم #زن_شوهردار
بعد از آمدن ناگهانی مارال و رفتن دزدکی خانمکریمی از خانه او ، مقدمات ناهار فراهم کردیم . واقعا توان سکس دیگری نداشتم . مارال در حالیکه فقط شورت و سوتین پوشیده پوشیده بود و بغلش کرده بودم ، سمت کاناپه رفت و رو پاهای من در حالیکه فقط شورت پام بود نشست و شروع به خوردن لب و زبانم کرد . عجیب می مکید فوق حشری شده بود . خواستم ذهنش را از سکس منجرف کنم . گفتم مارال جان از مدرسه چه خبر ؟ گفت برخی دبیرها احوال پرس شما هستند.
گفت چند نفر از دبیران ، روزهایی که تو در مدرسه هستی ، خیلی انرژی میگیرند و دوس دارن هر روز مدرسه بیای و فضا را شاد و مفرح کنی !!!
حتی یکی دو نفرشان گفتند کاش اخلاق همه مردها شبیه آقا محسن باشه. !! گفتم مثلا چه کسی؟
گفت حالا بماند دیگه تا بعد !!!
مارال حسابی خودش را به کیرم می مالید. کم کم کیرم سفت شد . در همان حالت شورتم را کنار زد و رو کیرم خم شد و اونو تو دهانش فرو برد . خوب ساک زد. این بار شورت خودش را درآورد ، کیرمرا با کوسش نظیم کرد و راحت روش نشست و تا آخر در کوسش فرو رفت .
گفتم خانم محترم ، خانم دبیر ، اجازه گرفتی و اونو تو کوست فرو کردی ؟؟؟؟
کفت ،صاحبش خودمم و از کسی اجازه نمیگیرم.
من فقط لب و زبانش را میخوردم و خودش رو کیرم بالا و پایین میشد، گفت سینه هام را بمال ، در حالیکه سینه اش را می مکیدم، چشاش بسته بود. حرکاتش تند کرد وارضا شد. و بی حال بغلم موند. همه آب من و او رو کاناپه ریخت . . بلند شدیم و حمام کردیم و ناهار خوردیم .
اون روز آخرین روز تنهایی مارال بود و فردا شوهرش از ماموریت کاری برمی گشت. و یک هفته از هم دور بودیم.
.
تو این یک هفته دو سه بار خانمکریمی دعوتم کرد خونه خودش ، هم ناهار خوردیم هم چند سکس توپ داشتیم . خانم کریمی واقعا حشری و شهوتی بود .اصلا از سکس سیر نمیشد. گفت واقعا این دوسال از سکس هیچ لذتی نبردم . ولی الان می فهمم تمام زندگی یکطرف و سکس یکطرف.
میگفت کاش هر روز اینجا باشی .
روز سوم بعد از تحریک شدنش ومقدمات سکس ، بهش پیشنهاد سکس از کون دادم . اول نپذیرفت . گفت محسن جان " واقعا تحمل این کیر کلفت را تو کونم ندارم !!! گفتم ببین یه تجربه جدید است که باید انجامش بدی و بعد هم ، من جوری اینکار را انجام میدم که تحملش کنی و اذیت نشی !!!
بلاخره قانعش کردم .
رفتیم رو تختخواب ، کرم و وازلین و انواع لوازم چرب کننده آورد. حالت چهار دست وپا و سجده قرارش دادم و با انگشتام و کرم و وازلین ، سوراخ ناز کونش را نرمکردم. . باسن و سوراخ کونش و ران هاش واقعا دیدن داشت . با گوشی یه عکس قشنگ از کون تنگ و باسنش گرفتم. انگشتم را کم کم در کونش فرو بردم . و مرتب چربش میکردم. قنبل کرده بود و کونش را تکان میداد . کیرم را جلو صورتش قرار دادم و گفتم ساک بزن. چند دقیقه ساک زد . بعد گفتم هرچه بیشتر کیرم را چرب کنید، درد تو کمتر میشود. او هم کاملا کیرم را چرب کرد. رفتم پشتش و چند بار سر کیرم را به سوراخش مالیدم . خیلی براش لذت بخش بود .
گفت این آرامش قبل از طوفان است. !!!
با دستم باسنش را سمت لب تخت کشیدم. وکیرم را به سوراخش فشار دادم . خیلی تنگ و سفت بود . به زور سر کیرم وارد سوراخش شد . نعره شدیدی کشید و گفت وای پاره شدم. توررررا خدااااااا. نکن
آآآآ ی ی ی . هر چه تقلا وتلاش کرد تا از زیرم فرار کند ، راهی نبود . محکمگرفتمش .متکا را بغل کرده بود و محکم گاز گرفت . صدای آه و ناله اش بلند شده بود . صبر کردم تا آرام شود . گفت محسن جان تو راخدا ادامه نده . گفتم فقط یک دقیقه تحمل کنی عادت میکنی، ،
کمکم بدنش شل ش
بویِ خوشِ زن
1401/04/14
#زن_شوهردار
+میشه چند لحظه بازوت رو قرض بگیرم؟؟
همینطوری که بی رمق پشت پیشخون بار نشسته بودم سرم رو چرخوندم تا ببینمش.
چی؟؟
+بازوت رو میگم!!میشه یه سلفی بگیرم.؟؟سو تفاهم نشه نمیخوام چهره ت توی عکس بیفته.
سرم رو پایین انداختم و ته مونده ی مشروبم رو سر کشیدم.
دستش رو دور بازوم انداخت و سرش رو چسبوند بهش و شروع کرد به عکس انداختن.
+ببینم چقدر به خودت زحمت دادی تا این بازوها رو ساختی.
توجهی نکردم و کش موهام رو در آوردم و موهام ریخت روی شونه هام.دستی بهشون کشیدم و با چند تا تکون دوباره مرتبشون کردم و بستمشون. راه افتادم سمت در خروج.
+بد عُنق!!همیشه اینجوری هستی؟؟یعنی اینقدر سخته آدابِ معاشرت با یه خانوم رو رعایت کنی؟؟
دستش رو گرفتمو بلندش کردم. تا کنار ماشین آوردمش. روبروش ایستادمو لبام رو چسبوندم به لباش. در ماشین رو براش باز کردم
-لطفا بفرمایید بشینید پرنسِس.
نشست و مشغول تجدید آرایش صورتش شد.
+ببینم وقتی منو بوسیدی فکر نکردی ممکنه یه دونه کشیده ی آبدار بخوابونم زیر گوشِت؟؟
-وقتی بار اولِت نباشه قطعا تمام سناریوها رو از حفظی.
+یعنی میخوای بگی قبل از من با خیلی ها این کار رو کردی؟؟
-اشتباه نکن.تو از من خواستی که باهات این کار رو بکنم.
+بچه پر رو. یعنی چی من خواستم؟من دقیقا کی بهت گفتم منو ببوسی؟
-اگه با دقت ببینی ، چشمایِ آدما خیلی چیزا بهت میگن.
+عجب!!که اینطور!!اونوقت تو کف بینی ، رمالی چیزی هستی یا امروزی ترش روان کاوی مثلا؟
-به نظرت واسه رابطه ی یه شبِ دونستن این چیزا ضروریه؟
رابطه ی یه شبِ؟ببینم این اعتماد به نفس از کجا میاد؟اینم از توی چشمام خوندی که دنبال رابطه ی یه شبِ هستم؟
+نه!!این مربوط به من میشه. چیزیه که من میخوام.
+یعنی این وسط نظر من اصلا مهم نیست؟
کنار خیابون ماشین رو پارک کردم.
+چی شد چرا واستادی؟
-مگه نمیخواستی نظر تو رو بپرسم؟؟الان قصد منو میدونی اگر میخوای باهام بیای بگو تا حرکت کنم اگر هم دوست نداری میتونی پیاده بشی.
در رو باز کردو پیاده شد و منم حرکت کردم. کمی که جلو تر رفتم از تویِ آینه دیدم که داره اشاره میکنه. دنده عقب گرفتمو کنارش ایستادم. شیشه رو دادم پایین.
+واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی که بخوای منو این موقع شب بزاری و بری بی تربیت. حالا نمیشد یه ذره جنتلمن باشی؟شانس مارو باش.
سوار شد و حرکت کردیم.
ماشین رو توی پارکینک گذاشتم و با هم رفتیم سمت خونه.
مامانم با ماسک شبی که روی صورتش زده بود مشغول تماشای تلوزیون بود.
-زری جون تو هنوز نخوابیدی عشقم؟
× نکنه باید از تو اجازه بگیرم؟
-بزار اول آشناتون کنم.زری جون ایشون دوستم هستن. دوست عزیزم ایشون هم مادرم ، رزی خانوم هستن.
× سلام دخترم. اول از همه چون هر دو زن هستیم بهت بگم که این آقا پسر ما یه خورده مغرش مشکل داره.احتمالا تا حالا یه چیزایی فهمیده باشی.یه ذره هم بگی نگی انگار قلب نداره.اینو بهت گفتم که بیشتر مراقب باشی. دیگه خود دانی.
-اگر افاضاتتون تموم شد و کاری نداری مامان خانوم ما بریم بالا توی اتاقم.خستم میخوام استراحت کنم.
× از اول هم کاری نداشتم.بفرمایید.
دوست عزیزم که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم رفتار مارو که میدید زیر لب میخندید.
وارد اتاقم که شدیم اول تیشرتم رو در آوردم و بعد هم شلوارم رو از پام بیرون آوردم. با یه شرت جلوش ایستاده بودم.
روش رو برگردوند.
+وای تو چرا اینجوری هستی؟یه ذره خجالت نمیکشی؟حالا خودت هیچی دختر مردم رو آوردی جلوش لخت میشی؟نمیگی مُعَذب میشم؟
-چرا باید معذب بشی؟مگه همین رو نمیخواستی؟
دستش رو گرفتمو گذاشتم روی سینه ام.
-نترس گار نمیگیرم.
چونه اش رو گرفتم و
1401/04/14
#زن_شوهردار
+میشه چند لحظه بازوت رو قرض بگیرم؟؟
همینطوری که بی رمق پشت پیشخون بار نشسته بودم سرم رو چرخوندم تا ببینمش.
چی؟؟
+بازوت رو میگم!!میشه یه سلفی بگیرم.؟؟سو تفاهم نشه نمیخوام چهره ت توی عکس بیفته.
سرم رو پایین انداختم و ته مونده ی مشروبم رو سر کشیدم.
دستش رو دور بازوم انداخت و سرش رو چسبوند بهش و شروع کرد به عکس انداختن.
+ببینم چقدر به خودت زحمت دادی تا این بازوها رو ساختی.
توجهی نکردم و کش موهام رو در آوردم و موهام ریخت روی شونه هام.دستی بهشون کشیدم و با چند تا تکون دوباره مرتبشون کردم و بستمشون. راه افتادم سمت در خروج.
+بد عُنق!!همیشه اینجوری هستی؟؟یعنی اینقدر سخته آدابِ معاشرت با یه خانوم رو رعایت کنی؟؟
دستش رو گرفتمو بلندش کردم. تا کنار ماشین آوردمش. روبروش ایستادمو لبام رو چسبوندم به لباش. در ماشین رو براش باز کردم
-لطفا بفرمایید بشینید پرنسِس.
نشست و مشغول تجدید آرایش صورتش شد.
+ببینم وقتی منو بوسیدی فکر نکردی ممکنه یه دونه کشیده ی آبدار بخوابونم زیر گوشِت؟؟
-وقتی بار اولِت نباشه قطعا تمام سناریوها رو از حفظی.
+یعنی میخوای بگی قبل از من با خیلی ها این کار رو کردی؟؟
-اشتباه نکن.تو از من خواستی که باهات این کار رو بکنم.
+بچه پر رو. یعنی چی من خواستم؟من دقیقا کی بهت گفتم منو ببوسی؟
-اگه با دقت ببینی ، چشمایِ آدما خیلی چیزا بهت میگن.
+عجب!!که اینطور!!اونوقت تو کف بینی ، رمالی چیزی هستی یا امروزی ترش روان کاوی مثلا؟
-به نظرت واسه رابطه ی یه شبِ دونستن این چیزا ضروریه؟
رابطه ی یه شبِ؟ببینم این اعتماد به نفس از کجا میاد؟اینم از توی چشمام خوندی که دنبال رابطه ی یه شبِ هستم؟
+نه!!این مربوط به من میشه. چیزیه که من میخوام.
+یعنی این وسط نظر من اصلا مهم نیست؟
کنار خیابون ماشین رو پارک کردم.
+چی شد چرا واستادی؟
-مگه نمیخواستی نظر تو رو بپرسم؟؟الان قصد منو میدونی اگر میخوای باهام بیای بگو تا حرکت کنم اگر هم دوست نداری میتونی پیاده بشی.
در رو باز کردو پیاده شد و منم حرکت کردم. کمی که جلو تر رفتم از تویِ آینه دیدم که داره اشاره میکنه. دنده عقب گرفتمو کنارش ایستادم. شیشه رو دادم پایین.
+واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی که بخوای منو این موقع شب بزاری و بری بی تربیت. حالا نمیشد یه ذره جنتلمن باشی؟شانس مارو باش.
سوار شد و حرکت کردیم.
ماشین رو توی پارکینک گذاشتم و با هم رفتیم سمت خونه.
مامانم با ماسک شبی که روی صورتش زده بود مشغول تماشای تلوزیون بود.
-زری جون تو هنوز نخوابیدی عشقم؟
× نکنه باید از تو اجازه بگیرم؟
-بزار اول آشناتون کنم.زری جون ایشون دوستم هستن. دوست عزیزم ایشون هم مادرم ، رزی خانوم هستن.
× سلام دخترم. اول از همه چون هر دو زن هستیم بهت بگم که این آقا پسر ما یه خورده مغرش مشکل داره.احتمالا تا حالا یه چیزایی فهمیده باشی.یه ذره هم بگی نگی انگار قلب نداره.اینو بهت گفتم که بیشتر مراقب باشی. دیگه خود دانی.
-اگر افاضاتتون تموم شد و کاری نداری مامان خانوم ما بریم بالا توی اتاقم.خستم میخوام استراحت کنم.
× از اول هم کاری نداشتم.بفرمایید.
دوست عزیزم که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم رفتار مارو که میدید زیر لب میخندید.
وارد اتاقم که شدیم اول تیشرتم رو در آوردم و بعد هم شلوارم رو از پام بیرون آوردم. با یه شرت جلوش ایستاده بودم.
روش رو برگردوند.
+وای تو چرا اینجوری هستی؟یه ذره خجالت نمیکشی؟حالا خودت هیچی دختر مردم رو آوردی جلوش لخت میشی؟نمیگی مُعَذب میشم؟
-چرا باید معذب بشی؟مگه همین رو نمیخواستی؟
دستش رو گرفتمو گذاشتم روی سینه ام.
-نترس گار نمیگیرم.
چونه اش رو گرفتم و
فرحناز و سردی شوهرش
1401/04/15
#زن_شوهردار #خانم_معلم #خیانت
محسن ۴۵ ساله ، معلم با ۱۸۰ قد و ۹۰ وزن و ۲۰ سانت کیر ،و حشری و هات در سکس .
من یه همکار دارم که خودش و زنش هر دو معلم هستند. تقریبا هم سن و سال هستیم …
همه چیز از یه عکس شروع شد . عکس دختری جوان و خوشکل با باسنی بزرگ و لباس چسپان ، که من اون عکس را در واتساپ برای همکارم فرستادم و کنارش نوشتم اگر این دختر یه شب کامل بغلت باشه، تا صبح چند بار باهاش سکس میکنی ؟
نوشته بود راستش بگم ؟ بخدا هیچ .
گفتم مسخره نکن چرا ؟
گفت فلانی یه راز بهت بگم ، دو سه ساله نه شهوت دارم . نه کیرم سیخ میشه!!!
گفت پیش پزشک هم رفتم ولی فایده نداشته ،
نوشت تو چطوری؟
گفتم باور میکنی بغیر از زن خودم دوتا دوس دختر دارم که همه شون را از سکس سیر میکنم !!! گقتم ولا هر روز سکس دارم و کیرم همیشه سیخ شده و آماده هست .
گفت واقعا جالبه!!! خوش به حالت ،
این چت ما ادامه داشت و چند راهکار براش نوشتم. ولی گفت واقعا تاثیر ندارند.
براش نوشتم . من حدود نیمساعت سکس ادامه میدم و بعضی وقتها طرف مقابلم در سکس واقعا کم میاره و خسته میشه،!
براش نوشتم من همه کار در سکس برای ارضا شدن طرف مقابلم میکنم . حتی کوسش میخورم ، زبان میکنم تو کوسش و…
نوشته بود خوش بحالت ، ،
چقدر توان داری !!!
و دیگه جواب نداد .
یکی دو روز بعد این قضیه ، خانمش را تو خیابون دیدم ، احوال پرسی کردیم . و خیلی تحویلم گرفت و لبخندی به لب داشت و میخندید. خداوکیلی من هیچ وقت حس سکس به خانمش نداشتم .
فرحناز ، خانم همکارم ، یه خانم ۴۰ ساله. قدش ۱۷۵ و وزنش حدود ۸۰ کیلو . مشخصه خاصش باسن برجسته اش بود که زیر مانتو قشنگ پیدا بود . ، دو سه شب بعد ، فرحناز خانم پیامی بهم داد و در خصوص کنکور و امتحانات چند سوال پرسیده بودکه من جواب دادم . در آخرش نوشته بود. ممنونم محسن جان !!!
خیلی برام جالب بود کلمه محسن جان .
من هم نوشتم اختیار داری ، عزیزی ، فرحناز خانم!!!
نوشته بود ، سپاس آقای هات .
یک لحظه پشمام ریخت … آقای هات.
نوشتم. فرحناز خانم چی میگی .
گفت جیزی بگم . قسم بخور بین خودمون می مونه ،
گفتم خیالت راحت .من قسم نمیخورم. ولی قول میدم .
گفت ، اونشب که با شوهرم چت در خصوص سکس و اینها داشتین ، آخر شب که شوهرم خوابش برد من همه چت هاتون را خوندم .
گفتم متاسفم ، کار خوبی نکردین؟
گفت دیگه کردم و گذشت .
گفتم حالا یه سوال ، بپرسم .
گفت جانم .
گفتم شوهرت راست میگه دو ساله سکس نداشتین ودستگاهش بلند نمیشه،
گفت آره متاسفانه، حتی چند بار بردمش پزشک متخصص، ولی نتیجه ای نگرفتیم .
گفتم یعنی هیچ
گفت بخدا دوساله هیچ هیچ
قبل اون هم ، دوسه ماه یکبار . اونهم زورکی سکس داشتیم .
گفتم خدا بهت صبر بده ، شریک غم ات هستم !!!
گفت مرض و کوفت …!!!
گفتم بجون خودت خیلی برات ناراحتم .تمام لذت زندگی ات رفته !!!
گفت ممنونم
گفتم چیزی بگم
گفت خوب ، بگو
گفتم هر کاری خودت صلاح ميدانی من هستم و برات انجام میدم ، از صفر تا صد …
چت را ادامه دادیم . از همه چیز براش گفتم ،
از سکس هام با زنم ، از سکس با دوس دخترم ،
وقتی گفتم دوس دخترم ، ۲۴ سالش بوده و اونقدر سکس خشن باهاش کردم ، که گریه کرده و گفته غلط کردم .ولم کن ، باور نکرد .
گفتم میتونی امتحان کنی !!!
اول سکوت کرد وچیزی نگفت …بعد گفت نمیدونم چه بگم .
من هم از بدنش و هیکلش تعریف کردم .و گفتم اگر زن من بودی ، هر روز باهات سکس میکردم.
گفت ، مگه بدن من چه داره ؟
از باسن اش و سینه هاش تعریف کردم . از ران های گوشتی و تپل و شکم صافش .
خیلی تعجب کرد .گفت اینها را از کجا دید زدی ؟مثابنکه لخت منو دیدی ؟
گفتم حقیقتش یادته
1401/04/15
#زن_شوهردار #خانم_معلم #خیانت
محسن ۴۵ ساله ، معلم با ۱۸۰ قد و ۹۰ وزن و ۲۰ سانت کیر ،و حشری و هات در سکس .
من یه همکار دارم که خودش و زنش هر دو معلم هستند. تقریبا هم سن و سال هستیم …
همه چیز از یه عکس شروع شد . عکس دختری جوان و خوشکل با باسنی بزرگ و لباس چسپان ، که من اون عکس را در واتساپ برای همکارم فرستادم و کنارش نوشتم اگر این دختر یه شب کامل بغلت باشه، تا صبح چند بار باهاش سکس میکنی ؟
نوشته بود راستش بگم ؟ بخدا هیچ .
گفتم مسخره نکن چرا ؟
گفت فلانی یه راز بهت بگم ، دو سه ساله نه شهوت دارم . نه کیرم سیخ میشه!!!
گفت پیش پزشک هم رفتم ولی فایده نداشته ،
نوشت تو چطوری؟
گفتم باور میکنی بغیر از زن خودم دوتا دوس دختر دارم که همه شون را از سکس سیر میکنم !!! گقتم ولا هر روز سکس دارم و کیرم همیشه سیخ شده و آماده هست .
گفت واقعا جالبه!!! خوش به حالت ،
این چت ما ادامه داشت و چند راهکار براش نوشتم. ولی گفت واقعا تاثیر ندارند.
براش نوشتم . من حدود نیمساعت سکس ادامه میدم و بعضی وقتها طرف مقابلم در سکس واقعا کم میاره و خسته میشه،!
براش نوشتم من همه کار در سکس برای ارضا شدن طرف مقابلم میکنم . حتی کوسش میخورم ، زبان میکنم تو کوسش و…
نوشته بود خوش بحالت ، ،
چقدر توان داری !!!
و دیگه جواب نداد .
یکی دو روز بعد این قضیه ، خانمش را تو خیابون دیدم ، احوال پرسی کردیم . و خیلی تحویلم گرفت و لبخندی به لب داشت و میخندید. خداوکیلی من هیچ وقت حس سکس به خانمش نداشتم .
فرحناز ، خانم همکارم ، یه خانم ۴۰ ساله. قدش ۱۷۵ و وزنش حدود ۸۰ کیلو . مشخصه خاصش باسن برجسته اش بود که زیر مانتو قشنگ پیدا بود . ، دو سه شب بعد ، فرحناز خانم پیامی بهم داد و در خصوص کنکور و امتحانات چند سوال پرسیده بودکه من جواب دادم . در آخرش نوشته بود. ممنونم محسن جان !!!
خیلی برام جالب بود کلمه محسن جان .
من هم نوشتم اختیار داری ، عزیزی ، فرحناز خانم!!!
نوشته بود ، سپاس آقای هات .
یک لحظه پشمام ریخت … آقای هات.
نوشتم. فرحناز خانم چی میگی .
گفت جیزی بگم . قسم بخور بین خودمون می مونه ،
گفتم خیالت راحت .من قسم نمیخورم. ولی قول میدم .
گفت ، اونشب که با شوهرم چت در خصوص سکس و اینها داشتین ، آخر شب که شوهرم خوابش برد من همه چت هاتون را خوندم .
گفتم متاسفم ، کار خوبی نکردین؟
گفت دیگه کردم و گذشت .
گفتم حالا یه سوال ، بپرسم .
گفت جانم .
گفتم شوهرت راست میگه دو ساله سکس نداشتین ودستگاهش بلند نمیشه،
گفت آره متاسفانه، حتی چند بار بردمش پزشک متخصص، ولی نتیجه ای نگرفتیم .
گفتم یعنی هیچ
گفت بخدا دوساله هیچ هیچ
قبل اون هم ، دوسه ماه یکبار . اونهم زورکی سکس داشتیم .
گفتم خدا بهت صبر بده ، شریک غم ات هستم !!!
گفت مرض و کوفت …!!!
گفتم بجون خودت خیلی برات ناراحتم .تمام لذت زندگی ات رفته !!!
گفت ممنونم
گفتم چیزی بگم
گفت خوب ، بگو
گفتم هر کاری خودت صلاح ميدانی من هستم و برات انجام میدم ، از صفر تا صد …
چت را ادامه دادیم . از همه چیز براش گفتم ،
از سکس هام با زنم ، از سکس با دوس دخترم ،
وقتی گفتم دوس دخترم ، ۲۴ سالش بوده و اونقدر سکس خشن باهاش کردم ، که گریه کرده و گفته غلط کردم .ولم کن ، باور نکرد .
گفتم میتونی امتحان کنی !!!
اول سکوت کرد وچیزی نگفت …بعد گفت نمیدونم چه بگم .
من هم از بدنش و هیکلش تعریف کردم .و گفتم اگر زن من بودی ، هر روز باهات سکس میکردم.
گفت ، مگه بدن من چه داره ؟
از باسن اش و سینه هاش تعریف کردم . از ران های گوشتی و تپل و شکم صافش .
خیلی تعجب کرد .گفت اینها را از کجا دید زدی ؟مثابنکه لخت منو دیدی ؟
گفتم حقیقتش یادته
ارضای زن شوهر دار
1400/03/03
#زن_شوهردار #میلف
سلام من با زنان زیادی رابطه داشتم که سنشون از خودم بیشتر بوده کلا تمایلم به زنان بزرگ تر از خودمه حالا به دلایل مختلفی که اینجا جاش نیست بگم این خاطره هم که مینویسم مال پارساله اسم طرفمو عوض میکنم
من ۲۰ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم ۷۴ قیافم یکم از معمولی بالاتر تقریبا سبزه ام
سایزم ۱۸ و کلفت
سارا هم ۳۴ سالش بود قدش ۱۷۰ ی بود وزنشم تقریبا ۷۵ و اینا بود سبزه بود
ما تو تلگرام آشنا شدیم یه مدتی با هم بودیم مجازی اونم مثل من خیلی حشری بود و دلش میخاست یکی باشه که وحشیانه کصشو بکنه و بخوره منم که از ناجور تو کفش بودم کلی با هم سکس چت کردیم و عکس و اینا تبادل کردیم یه ماهی با هم اینطور گزروندیم
اونا تهران بود خونشون ما شهرستان ولی خونه بابا ایناش خیلی نزدیک خونه ما بود یه نیم ساعتی فاصله داشت و سالی چن بار با دخترش میمومد خونه باباش سر بزنه میگفت شوهرش سر کاره نمستونه باید باهاشون،
بعد کلی انتظار گفت که داریم میایم اونجا و منم دل تو دلم نبود میخاستم کص و کونشو پاره کنم ، قرار گزاشتیم که به بهونه خرید بیاد بیرون منم برم دنبالش بعد بریم خونه رفیقم که کلیدش دست من بود باهاش هماهنگ کرده بودم ، رفتم سر قرار سوارش کردم با هم رو بوسی کردیم دیدم به به چه هلوییه دقیق مثل عکساش رونایه تپلش داشت ساپورتشو جر میداد با یه مانتو کوتاه به شوخی تو راه دستمو میزاشتم لا پاش میگفتم بزا برسیم چه کسی ازت بکنم اونم خیلی هوس کرده بود و هر دومون استرس و هیجان داشتیم یه دو ساعتی وقت داشتیم فقط رسیدیم در خونه پیاده شدیم رفتیم توو همینکه از در پذیرایی رفتیم توو محکم بغلش کردم اخ چه حسی بود شروع کردم به خوردن لباش از پایین یکم خم شده بودم تا کیرم بچسبه به کصش دیدم فایده نداره بزار مانتوشو درارم اونم مانتو شو دراورد کصش از زیر ساپورتش معلوم بود دوباره محکم بغلش کردم اینبار قشنگ کیرم میخورد به کلوچش محکم میمالیدمش بهش کیرم مث سنگ شده بود دستمو انداخته بودم دور کمرش به خودم فشارش میدادم و همزمان لباشو میخوردم خیلی داغ شده بودیم اومدم پایین گردنشو میخوردم یواش یواش یه اه و ناله ای میکرد برگردوندمش از پشت بغلش کردم کونش خیلی خوش فرم بود محکم بغلش کردم کیرم افتاده بود لاش و میمالیدم بهش و همزمان گردنشو میخوردم خیلی خوشش میومد دیگه منم خیلی حالم خراب بود گفتم درار شلوارتو سریع شلوار و شرتشو دراورد وایساد جلوم داشت سوتینشو در میاورد چشم افتاد به کصش دست خودم نبود جلوش زانو زدم و عین وحشیا شروع کردم به خوردنش اونم داشت میمرد سرمو فشار میداد به کصش زبونمومیکردم توش آب کصش راه افتاده بود بد جور میکش میزنم خیلی کص خوشمزه ای داشت دو سه دقیقه خوردمش اینطوری پاشدم کیرم داشت میترکید شلوارمو در اوردم کیرم سیخ وایساده بود اونم وایساده بود سر پا جلوم داشت کیرمو نگا میکرد دوباره محکم بغلش کردم و لباشو میخوردم اصلا نفهمیدم چیشد به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توو کصشه همونطور سر پا از جلو داشتم تلمبه میزدم توش و لب میگیرفتیم از هم، چسبوندمش به دیوار کیرمو فشار میدادم تا خایه میرفت توو سه چار دقیقه تو همین حالت بودیم کشیدم بیرون چرخوندمش از پشت کیرمو گرفتم گذاشتم تو کصش شروع کردم به تلمبه زدن عین وحشیا میزدم توش لپ کونش میخورد به بدنم صدایه شلپ شلوپ خونه رو گرفته بود اونم اه و نالش بلند شده بود و هی میگفت تند تر بکن منم تند ترش میکردم ده دقیقه ای اینطور کردمش یهو دو سه تا جیغ کوچیک زد و لرزید خودشو کشید جلو منم دنبالش رفتم گرفتمش باز آب کصشو که از دور کیرم ریخت و احساس کردم دوباره کردم توش و فشارش دادم توش تا ته ال
1400/03/03
#زن_شوهردار #میلف
سلام من با زنان زیادی رابطه داشتم که سنشون از خودم بیشتر بوده کلا تمایلم به زنان بزرگ تر از خودمه حالا به دلایل مختلفی که اینجا جاش نیست بگم این خاطره هم که مینویسم مال پارساله اسم طرفمو عوض میکنم
من ۲۰ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم ۷۴ قیافم یکم از معمولی بالاتر تقریبا سبزه ام
سایزم ۱۸ و کلفت
سارا هم ۳۴ سالش بود قدش ۱۷۰ ی بود وزنشم تقریبا ۷۵ و اینا بود سبزه بود
ما تو تلگرام آشنا شدیم یه مدتی با هم بودیم مجازی اونم مثل من خیلی حشری بود و دلش میخاست یکی باشه که وحشیانه کصشو بکنه و بخوره منم که از ناجور تو کفش بودم کلی با هم سکس چت کردیم و عکس و اینا تبادل کردیم یه ماهی با هم اینطور گزروندیم
اونا تهران بود خونشون ما شهرستان ولی خونه بابا ایناش خیلی نزدیک خونه ما بود یه نیم ساعتی فاصله داشت و سالی چن بار با دخترش میمومد خونه باباش سر بزنه میگفت شوهرش سر کاره نمستونه باید باهاشون،
بعد کلی انتظار گفت که داریم میایم اونجا و منم دل تو دلم نبود میخاستم کص و کونشو پاره کنم ، قرار گزاشتیم که به بهونه خرید بیاد بیرون منم برم دنبالش بعد بریم خونه رفیقم که کلیدش دست من بود باهاش هماهنگ کرده بودم ، رفتم سر قرار سوارش کردم با هم رو بوسی کردیم دیدم به به چه هلوییه دقیق مثل عکساش رونایه تپلش داشت ساپورتشو جر میداد با یه مانتو کوتاه به شوخی تو راه دستمو میزاشتم لا پاش میگفتم بزا برسیم چه کسی ازت بکنم اونم خیلی هوس کرده بود و هر دومون استرس و هیجان داشتیم یه دو ساعتی وقت داشتیم فقط رسیدیم در خونه پیاده شدیم رفتیم توو همینکه از در پذیرایی رفتیم توو محکم بغلش کردم اخ چه حسی بود شروع کردم به خوردن لباش از پایین یکم خم شده بودم تا کیرم بچسبه به کصش دیدم فایده نداره بزار مانتوشو درارم اونم مانتو شو دراورد کصش از زیر ساپورتش معلوم بود دوباره محکم بغلش کردم اینبار قشنگ کیرم میخورد به کلوچش محکم میمالیدمش بهش کیرم مث سنگ شده بود دستمو انداخته بودم دور کمرش به خودم فشارش میدادم و همزمان لباشو میخوردم خیلی داغ شده بودیم اومدم پایین گردنشو میخوردم یواش یواش یه اه و ناله ای میکرد برگردوندمش از پشت بغلش کردم کونش خیلی خوش فرم بود محکم بغلش کردم کیرم افتاده بود لاش و میمالیدم بهش و همزمان گردنشو میخوردم خیلی خوشش میومد دیگه منم خیلی حالم خراب بود گفتم درار شلوارتو سریع شلوار و شرتشو دراورد وایساد جلوم داشت سوتینشو در میاورد چشم افتاد به کصش دست خودم نبود جلوش زانو زدم و عین وحشیا شروع کردم به خوردنش اونم داشت میمرد سرمو فشار میداد به کصش زبونمومیکردم توش آب کصش راه افتاده بود بد جور میکش میزنم خیلی کص خوشمزه ای داشت دو سه دقیقه خوردمش اینطوری پاشدم کیرم داشت میترکید شلوارمو در اوردم کیرم سیخ وایساده بود اونم وایساده بود سر پا جلوم داشت کیرمو نگا میکرد دوباره محکم بغلش کردم و لباشو میخوردم اصلا نفهمیدم چیشد به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توو کصشه همونطور سر پا از جلو داشتم تلمبه میزدم توش و لب میگیرفتیم از هم، چسبوندمش به دیوار کیرمو فشار میدادم تا خایه میرفت توو سه چار دقیقه تو همین حالت بودیم کشیدم بیرون چرخوندمش از پشت کیرمو گرفتم گذاشتم تو کصش شروع کردم به تلمبه زدن عین وحشیا میزدم توش لپ کونش میخورد به بدنم صدایه شلپ شلوپ خونه رو گرفته بود اونم اه و نالش بلند شده بود و هی میگفت تند تر بکن منم تند ترش میکردم ده دقیقه ای اینطور کردمش یهو دو سه تا جیغ کوچیک زد و لرزید خودشو کشید جلو منم دنبالش رفتم گرفتمش باز آب کصشو که از دور کیرم ریخت و احساس کردم دوباره کردم توش و فشارش دادم توش تا ته ال