"#ضرب‌المثل 🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃


هم #خدا را ميخواهد هم #خرما را"🌴

عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می رود که بخواهند از دو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.

اما ريشه اين عبارت از آنجاست كه قبیل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می کردند .

جالب ترین بت پرستی ها، بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را می پرستیدند . در یکی از سال های قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!

پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح "کل ربه زمن المجاعة" رواج یافت و با تغييرى که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی "هم خدا را می خواهد هم خرما" را در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.

📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 https://t.me/dastanhekayat
🔴عبادت برای چه کسی؟؟؟

مردی بود كه هر كار می ‌كرد نمی‌توانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، ‌روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی‌كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.

در نیمه‎ های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می ‌آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط‌ های عبادت، ‌ناگهان صدائی شنید

با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می ‌رود و به مردم می‌گوید این آدم چقدر خداشناس وارسته‌ای است كه در نیمه ‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.

او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است

بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می ‌كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعت‌ها برای سگ عبادت می‌ كرده است.

خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می ‌بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار داده‌ام

وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ‌ام

📚 @dastanhekayat
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

#داستان_کوتاه_آموزنده
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط #ایمان و #اعتقاد من و توست که فرق دارد....

از #خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت #بخشنده و #مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات #ایمان داشته باش


📚 @dastanhekayat
سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این مسأله که گریه ی بر امام حسین علیه السلام گناهان را می آمرزد فکر می کرد.

همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد ، بعد پرسید:«جناب سید درباره ی چه چیز به فکر فرو رفته ای؟ و در چه اندیشه ای؟ اگر مساله علمی است بفرمائید شاید من هم اهل باشم؟»

سید بحرالعلوم عرض کرد:«در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سیدالشهداء علیه السلام می دهد؛ مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت بر می دارند ثواب یک حج و یک عمره در نامه ی عمل شان می نویسند و برای یک قطره ی اشک، تمام #گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده می شود؟»

آن سوار #عرب فرمود:«تعجب نکن! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل شود. سلطانی به همراه درباریان خود به شکار می رفت در شکارگاه از لشکریان دور شد و به سختی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه ای را دید، وارد آن خیمه شد در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید آنها در گوشه ی خیمه بز شیردهی داشتند و از راه مصرف این بز زندگی خود را می گذراندند.

وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند.

سلطان شب را همانجا خوابید و روز بعد از ایشان جدا شد و هرطوری بود خودش را به درباریان رساند و جریان را برای اطرافیان نقل کرد، در نهایت از ایشان سوال کرد ، اگر من بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم چه عملی باید انجام بدهم؟

یکی از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهید.

دیگری که از وزراء بود گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید.

یکی دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید.

#سلطان گفت: هرچه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام ، چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم باید هرچه دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.»

بعد سوار عرب به سیّد فرمود: « حالا جناب بحرالعلوم ،حضرت سیدالشهداء علیه السلام هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه #خدا داد، پس اگر خداوند به زائرین و گریه کنندگان آن حضرت این همه اجر و ثواب بدهد نباید تعجب کرد، چون خدا که خدایی اش را نمی تواند به #سیدالشهداء علیه السلام بدهد پس هرکاری که می تواند آن را انجام می دهد ؛ یعنی با صرف نظر از مقامات عالی خود #امام_حسین علیه السلام ، به زوّار و گریه کنندگان آن حضرت هم درجاتی عنایت می کند، در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند.»

وقتی شخص عرب این مطالب را فرمود از نظر سید بحرالعلوم غیب شد.

منبع:ملاقات با #امام_زمان_علیه السلام در #کربلا

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat


📜سرگذشت شش معلم قرآن

عده ای خدمت پیغمبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: تعدادی در قبیله ی ما مسلمان شده اند چند مربی قرآن می‌خواهیم تا به مردم قرآن آموزش بدهند. پیغمبر هم شش نفر از معلمین برجسته را انتخاب نمود از جمله: زید، خبيب، مرثد و چند نفر دیگر حضرت فرمود: اینها را با خود ببرید تا قرآن را به قبیله ی شما آموزش دهند. این داستان مربوط به سال چهارم هجرت بود. چهار سال از حضور پیغمبر در مدینه گذشته بود، شش معلم قرآن را برداشتند و آمدند، شب به قبیله ی هذیل رسیدند آن جا این معلمان خوابیدند. یک وقت مردانی مسلح از قبیله هذيل بالای سرشان آمدند و آن‌ها را تهدید به قتل کردند سه نفرشان را به شهادت رساندند و سه نفر دیگر را هم اسیر گرفتند. آن‌ها را به طرف مکه حرکت دادند. یکی دیگر از این‌ها هم میان راه درگیر شد و کشته شد. دو نفر دیگر زید و خبیب بودند که اینها را مکه آوردند و به مشرکین فروختند. این‌ها هم خوشحال شدند که دو صحابی پیغمبر، دو معلم قرآن و دو مسلمان به دستشان افتاده و حسابی می‌توانند روی آن‌ها مانور بدهند.
دو چوبه دار آویخته شد. یکی برای زید و دیگری برای خبيب. زید را آوردند گفتند: اگر کافر شوی و به پیغمبر توهین کنی آزادت می‌کنیم. اگر از رسالتش برائت بجویی آزاد می‌شوی. گفت: حاضر نیستم یک خوار به پای پیغمبر برود ولی خودم
حاضرم قطعه قطعه شوم. ابدأ هیچ راهی ندارد، آن‌ها هم اعدامش کردند.
خبیب را پای چوبه دار آوردند، گفت: اجازه بدهید دو رکعت نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند و فرمود: اگر فکر نمی کردید که ترسیدم دلم می‌خواست نماز را طولانی بخوانم، ولی نماز را زود خواندم تا به شما بفهمانم که نترسیدم. دستانش را بلند کرد وگفت: خدایا من وظیفه‌ام را انجام دادم این خبر را به پیغمبر برسان که رسول الله (صلی الله علیه و آله) بداند. گفت: آماده ام. با آرامش کامل او را بردند و به شهادت رساندند.
شش معلم قرآن را این گونه به شهادت رساندند. عرض من درباره ی آخری است. یک آرامشی خبیب داشت. اصل دوم این است که سختی مساوی با نارضایتی نیست. امام حسین (علیه السلام) در اوج بلایای کربلا فرمودند: « رَضِيَ اَللَّهُ رِضَانَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ »؛
ما راضی هستیم به رضای #خدا



📚بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۳۶۶؛ کشف الغمه، ج ۲، ص ۲۹ ؛ اللهوف، ص ۶۰


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
عضو شوید👆👆👆👆👆