🔻دکتر شریعتی

«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم.»

پناه میبرم به خدا از عـیبی که، «امروز» در خود می بینم، و «دیروز» دیگران را به خاطر، «هـمان عیـب» ملامت کرده ام. محتاط باشیم در «قضاوت کردن دیگران» وقتی نه از دیروز او خبر داریم و نه از "فردای خودمان"

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
*سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت .*

*روزی غریبه‌ای از راه رسید و نزد او رفت و گفت :*
*من می‌خوام در شهر شما ساکن شوم . اینجا چگونه مردمی دارد ؟*

*سقراط پرسید :*
*در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند .*

*مرد غریبه گفت :*
*مردم چندان خوبی نیستند . دروغ می‌گویند ، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند . به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام .*

*سقراط خردمند در جوابش گفت :*
*مردم اینجا هم همانگونه‌اند . اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم .*

*چندساعت بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط  آمد و درباره مردم آن شهر سوال کرد .*

*سقراط دوباره پرسید :*
*آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند ؟*

*غریبه پاسخ داد :*
*فوق‌العاده‌اند ، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند . چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم .*

*سقراط اندیشمند پاسخ داد :*

*اینجا هم همینطور است . چرا وارد شهر نمی‌شوی ؟*
*مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی ؟!*

*شخصی که هر دو ملاقات را نظاره گر بود و راهنمایی و پیشنهاد های سقراط را شنیده بود با تعجب پرسید چرا به آن گفتی خوب نیست و برو بگرد و جستجوکن و به این گفتی خوب است و خوش آمد گفتی ؟*

*پاسخ داد :*
*ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بینیم که در درون مان وجود دارد .*

*انسانی که مثبت و مهربان باشد ، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد .*

*وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است.*

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
شبهای قدر یاد همدیگه باشیم
مرد گنده چهل ساله یه عروسک باهاشه،
باشگاه میریم تو ساکش میزاره،
سرکار میاد تو کیفشه،
سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب،
بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری?
گفت: نه ولی مال دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد …
لطفا دیگران رو قضاوت نکنید.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀


#داستان_ضرب_المثل_آن_مرحوم_دیگر_چه_گفتند؟

🔻یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .


🔻اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟


🔻صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟


🔻صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
روزي روزگاري سنگ شکن فقیري بود
که زیرآفتاب و باران،
روزگار را به خرد کردن سنگ هاي کنار جاده می گذرانید.
روزي با خود گفت:
"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،
آن وقت می توانستم استراحت کنم."

فرشته اي در آسمان پرسه می زد.
صدایش را شنید و به او گفت:

" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصري زیبا یافت که تعداد زیادي خدمتکار به اوخدمت می کردند.

حالا می توانست هرچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزي آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزي را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موي دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ي مهربان خواست او را خوشحال کند.

به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابري از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" اي کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزي را با خود می برد.

" فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:
" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته براي آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده اي که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.

استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»

استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»

شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»

شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»

شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚سر و کیسه کردن


این ضرب‌المثل که در زبان عامیانه "سرکیسه کردن" گفته می‌شود، کنایه از این است که همه موجودی و دارایی کسی را از او گرفته‌اند.

در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسه‌کشی و سر‌تراشی در حمام‌های عمومی انجام می‌شد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را می‌تراشید، او را کیسه می‌کشید و سپس صابون می‌زد تا همه موهای اضافی و چرک‌های بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد.

از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار می‌رفت و هر کس این دو کار را با هم انجام می‌داد، آن چنان پاک می‌شد که به گمان خودش مدت‌ها نیاز به نظافت دوباره نداشت.

امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره‌ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار می‌رود که دیگری چیزی برای او باقی نگذاشته‌اند.

هر چند سر کیسه‌ی این طایفه مُهر است
کردیم "سر و کیسه" ولی اهل جهان را
عبدالغنی بیگ قبول


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:

یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:

«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»


مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟»

برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد

و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»

۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.

حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»

حالا این داستان خلاصه‌ی بسیاری
از تصمیم ‌گیری‌ های ماست.

در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام می‌دهیم که باید
اول انجام میدادیم...


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
در زمان پهلوی می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس، شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب می‌شد، به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار می‌خریم.

هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود، هيچ‏كس به‌جز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد تربتی اعتراض نكرد، اين جريان خيلى بر مسئولين گران آمد و گفتند:

فقط یک آخوند، اعتراض كرده، بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمايند.

نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوال‏پرسى پرسيدند اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است اين خانه را من سال‌ها قبل و به قيمت خيلى كم خریده‌ام و در اين مدت‌زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد کرده‌اید، زياد است!

من راضى نيستم از بیت‌المال مردم قيمت بيشترى براى خانه‌ام بگيرم. بهت و تعجّب همه را فراگرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقلیت‌های دينى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسيد و گفت: اگر اسلام اين است، من آماده‌ام براى مسلمان شدن

ز مال خلق اگر سوء استفاده کنم
چگونه روى کنم سوى داور متعال؟


📚با اقتباس و ویراست از کتاب جرعه‌ای از دریا


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🔆پيشگوئى


خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود.
ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم .

يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود.


يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى .

گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من .


گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من .


نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد.


گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد.



اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش ‍ شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير.
يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت :

خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است .



گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم .
بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين  سيد آقا پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟!


گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود.
بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت .


📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
#سفره_با_برکت!

🌷در چند سال اول اسارت، منابع خبری ما همان روزنامه‌ها و رادیو عراق بود. ما تلویزیون نداشتیم و اجازه نداده بودیم برایمان تلویزیون بیاورند؛ چرا که همه‌ی برنامه‌های آن مبتذل بود و ما تماشای آن را بر خود حرام کرده بودیم. فقط با مطالعه‌ی روزنامه‌های عراقی می‌توانستیم اطلاعاتی به دست بیاوریم. بعضی از برادران بودند که اخبار رادیو و روزنامه را برای بچه‌ها تفسیر می‌کردند و حقیقت مطالب را بیرون می‌کشیدند. بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸، موفق شدیم از عراقی‌ها یک رادیو به غنیمت بگیریم. بچه‌ها تا یک هفته – ده روز از رادیو استفاده نکردند تا اين‌که خوب آب‌ها از آسیاب افتاد.

🌷....آن وقت دو نفر به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند. این دو نفر رادیو را می‌بردند توی حمام و یا استفاده از گوشی، آن را گوش می‌کردند و اخبار رادیو ایران را تند و تند روی کاغذ می‌نوشتند. بعد، همان روز، از هر آسایشگاه یک نفر می‌رفت و اخبار جدید را تحویل می‌گرفت و در آسایشگاه برای بچه‌ها می‌خواند. به این ترتیب، همه بچه‌های اردوگاه در جریان اخبار سیاسی و نظامی قرار می‌گرفتند. بچه‌ها اسم این رادیو را گذاشته بودند: «سفره حضرت ابوالفضل». سفره با برکتی بود که همه اسرا از آن به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردند. مسئولان رادیو حتی زحمت می‌کشیدند و سخنرانی‌های حضرت امام، استاد مطهری و.... را روی کاغذ پیاده می‌کردند.

#راوی: آزاده سرافراز محمود گتوندی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚 داستان باغبان و وزیر


نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!

نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...

سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.

حدودا یک ماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚 نفرین گنجشک ها


✍️در سال ۱۹۵۶ دولت چین برنامه ای برای افزایش محصولات کشاورزی ارائه داد،
به این صورت که مردم را تشویق به کشتن چهار موجودی که مقامات چین گمان می کردند،
باعث کاهش محصولات می شوند، کرد .
این برنامه به نام "کارزار چهار آفت" معروف شد  و برای از بین بردن پشه، مگس، موش و گنجشک راه افتاد.
سه حیوان اول را که مردم همیشه می‌کشتند و در واقع هدف اصلی کارزار گنجشک‌ها بودند.
دلیل حذف گنجشک‌ها این بود که حکومت چین پیش خودش حساب کرده بود که هر گنجشک در طول یک سال ۴.۵ کیلو غله می‌خورد،
پس با نابودی گنجشک‌ها چند صد میلیون تن گندم و برنج اضافه می‌کرد.
نیروی اصلی از بین بردن گنجشک‌ها بچه‌ها بودند،
که با سنگ قلاب به دنبال گنجشک‌ها راه می‌افتادند و
مردم هم در تمام طول روز با طبل و قاشق و بشقاب سروصدا ایجاد می‌کنند تا گنجشک‌ها بترسند و روی زمین ننشینند و
همچنین لانه های آنها را هم ازبین می بردند و تخم های آنها را هم می شکستند .
طبق گزارش گاردین به طور کلی در این مدت،
جسد یک میلیارد گنجشک و یک و نیم میلیون موش از سطح کشور جمع آوری شد.
در سال ۱۹۵۸ جمعیت گنجشک‌ها به شدت کاهش یافت اما سال بعد، برداشت برنج در کشور نه تنها زیاد نشد،
بلکه کمتر از حد معمول شد، 
زیرا جمعیت ملخ‌ها و حشرات دیگر به شدت افزایش یافته بود. 
مقامات چین در سال ۱۹۶۰ دستور توقف گنجشک ستیزی را دادند و ساس را در کارزار چهار آفت جایگزین گنجشک کردند،
ولی دیگر دیر شده بود  و مرگ گنجشک‌ها و افزایش حشرات باعث ایجاد قحطی بزرگی در چین شد
که منجر به کشته شدن ۴۵ میلیون نفر شد،
این رویداد در چین به "نفرین گنجشک‌ها " معروف گشت.
تجربه چین یاد داد که حذف هر گونه ای از زنجیره ی غذایی،
باعث به هم خوردن نظم اکوسیستم خواهد شد و عواقب بدی را نیز به دنبال دارد.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
اوایل که ورود به فضای مجازی کراهت شدیدداشت دل زدم به دریا و تلگرام و واتساپ را نصب کردم و زندگیم به کل تغییر کرد،
یه قیافه برا مجازی ها میگرفتم که من عالم همه چیز دانم یه قیافه برای اطرافیان که من به روزم و متمدن
تا این که دیدم دیگه نه تو مجازی حال خوبی دارم نه تو دنیای حقیقی متوسل شدم که چه کنم، این مطلب شهید آوینی برام آمد و قشنگترین چراغی بود که دستم دادند .
مناسب دیدم همزمان با سالگرد شهادتشون این هدیه را با شما به اشتراک بگذارم ،
شهید مرتضی آوینی: «تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام. ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیز‌هایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوزه را - بی آنکه آن زمان خوانده باشمش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند عجب، فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد. اما خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جست‌وجوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.»

محتاج دعای ویژه ی شما خوبان🌷

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💥فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زن‌های آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند. 
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگ‌های سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند.
اگر او از بردن آن سنگ‌ها، شانه خالی می‌کرد، زیر تازیانه و چکمه‌های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید. 
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت:
«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند)

آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم  »

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💇‍♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”

مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟

بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”

آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”

مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”

آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆


آیت الله مجتهدی ره:

در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی؟ چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟ زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.

زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد. سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.

🌟ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر عمر هم خوبند، ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆


داستان کوتاه پند آموز

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد: اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود. کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همیشه در کنار تو هستم.

💥در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را «مادر» صدا کنی ...


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
#ملاقات_با_امام_زمان

💠تشرف حاج سید عزیزالله تهرانی💠

🔻حاج سید عزیزالله تهرانی برای فرزندش نقل کرد:

« ایامی که در نجف اشرف بودم، مشغول به جهاد اکبر و ریاضتهای شرعی از قبیل روزه و نماز و ادعیه و غیره بودم. یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصه امام حسین علیه السلام در عید فطر، به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضی از رفقا منزل نمودم.

🔹غالباً در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره می آمدم. در آن حجره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
🔸گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال می خواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از خدا خواسته ام و امید اجابت آن را دارم.

همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزا گفتند: از بس ریاضت کشیده ای مغزت عیب کرده است. چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه و مرکب و وجود ضعف مزاج، ممکن است؟

🔅 و خلاصه مرا بسیار استهزا نمودند بحدی که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم به طوری که شعوری برایم باقی نمانده بود. با همان حال وارد حرم مطهر شده، زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آن جایی که همیشه می نشستم، نشستم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء علیه السلام شدم.
💫 ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد؛ وقتی رو برگرداندم، دیدم مردی است و به نظر می رسید که از اعراب باشد؛ اما با من به فارسی تکلم نمود و مرا به اسم ناممن برد و گفت: می خواهی پیاده به حج مشرف شوی؟
▫️گفتم: بلی.
گفت: من هم اراده حج دارم آیا با من می آیی؟
گفتم: بلی.
گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفته ات را کفایت کند، مهیا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم.

🔹گفتم: سمعاً و طاعهً. از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
🔹چون روز موعد شد، وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم.
🔻آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم. در بین راه نه او با من صحبت می کرد، و نه من به او چیزی می گفتم تا به برکه آبی رسیدیم.

ادامه دارد....

🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆