🌷 اعجاز پیامبر (صل الله علیه و آله)

من با پیامبر (صل الله علیه و آله) بودم. سران قریش نزد او آمده و گفتند: اي محمـد! تو ادعاي بزرگی می کنی که هیـچ یک از پـدران و خاندانت نکرده اند. ما از تو معجزه می خواهیم. اگر پاسخ مثبت داده و انجـام دهی، می فهمیم که تـو پیـامبر و فرسـتاده خـدایی و اگر از انجـام آن سـر باز زنی، خـواهیم دانست سـاحر و دروغگویی.

رسول خدا (صل الله علیه وآله) فرمود: شما چه معجزه اي از من می خواهید؟
گفتند: از این درخت بخواه تا از ریشه کنده شده و پیش تو بایستد.
حضـرت فرمود: خداونـد بر هر کاری تواناست. اگر خداونـد این کار را بکنـد، آیا ایمان می آورید و به حق شـهادت می دهید؟
گفتند: آري.

پیـامبر فرمـود: مـن بـه زودي نشانتـان می دهم آنچه را که خواسته ایـد. ولی بهـتر از هر کسـی می دانم شـما به خیر و صـلاح بـر نخواهید گشت و مسـلمان نخواهید شد. زیرا در میان شـما کسی هست که کشته خواهد شد و در چاه بدر دفن خواهد شد. همچنین کسی هست که در جنگ احزاب شرکت خواهد کرد.
پیامبر خدا سپس به درخت اشاره کرد و فرمود: اي درخت! اگر به خـدا و روز قیامت ایمان داري و میدانی من پیامبر خـدا هستم، به فرمان خـدا ریشه هایت را از زمین درآورده و به فرمان خدا پیش روي من قرار بگیر.

سوگنـد به پیـامبري که خداونـد او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه از زمین کنـده شـد و با صـداي شدیـد هماننـد به هم خوردن بال پرنـدگان یا به هم خوردن شاخه هاي درختان، جلو آمـد و پیش روي پیامبر(صل الله علیه و آله) ایسـتاد، طوري
که برخی از شـاخه هـاي بلنـد خود را بر روي پیامبر(صل الله علیه و آله) و بعضـی دیگر را روي من که در طرف راست پیغمـبر ایستاده بودم، انداخت.
وقتی سـران قریش این منظره را دیدنـد با کبر و غرورگفتنـد: به درخت فرمان بـده نصـفش جلوتر آیـد و نصف دیگر در جاي خود بماند.

رسول خـدا فرمان داد و نیمی از درخت با وضع شـگفت آور و صداي سـخت به پیامبر نزدیک شد، گویا می خواست دور آن حضرت بپیچد، دوباره سران قریش از روي کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این نصف بازگردد و به نصف دیگر ملحق شود و به صورت اول درآید.
پیامبر(صل الله علیه و آله) دستور داد و چنان شد که آنان می خواستند.

من گفتم: لا اله الا الله! اي رسول خـدا! من نخستین کسـی هسـتم که به تو ایمان آوردم، و نخستین فردي هسـتم که اقرار می کنم درخت با فرمان خدا براي تصدیق نبوت و بزرگداشت رسالت تو، آنچه را خواستی انجام داد.
ولی بزرگان قریش همگی گفتند: محمد ساحري است دروغگو که سحري شگفت آور دارد و بسیار با مهارت و استاد است.
سپس با اشاره به من به پیامبر (صل الله علیه وآله) گفتند: آیا رسالت تو را کسی جز امثال این علی (ع) باور می کند؟

📚 داستانهای بحارالانوار، ج 10، ص 48

هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
و فدیناه بذبح عظیم

مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ قدیم تهران بود. در سال آخر عمرش، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

ایشان پاسخ می دهد: مراد از «شیخ»، حضرت آدم ع است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علی ع است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد.

سید ضیا سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در سالگرد همان شب که جوان آن سوال را پرسیده بود، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که:

مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم ع و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا ع و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا ع حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر ع انجام داد.

به فدای شما حسین جان

از کتاب روح مجرد
اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
لحظه تحویل سال ۱۴۰۳

🔻براساس اعلام مرکز تقویم موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران، لحظه تحویل سال ۱۴۰۳ هجری شمسی به ساعت رسمی ایران ساعت ۶ و ۳۶ دقیقه و ۲۶ ثانیه روز چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ است.

#من_پر_از_انرژی_مثبت_هستم
⤴️تکرارکن
💖Join👇
🌸🍃😃 @mossbati
☜مثبت باش معجزه می‌کنه🫶
#محمدحسام
🌾🌿🌾



💠ابلیس هم عاشورا گریه کرد . . .


🔰پدر آیت الله سید محمدتقی مدرسی نقل می کند:

عصر عاشورای سال ۶۱ هجری ، شیطانک ها دیدند که ابلیس سرکرده ی آنان، به سر و صورت می زند و می گرید.
🌻گفتند: امروز که تو باید خوشحال باشی از چه رو پریشانی و گریان؟
🌴گفت: اشتباه بزرگی کردم که این جماعت را واداشتم که حسین را بکشند.
🌷گفتند:چطور؟ مگر تو نمی خواستی این جمع به ظاهر مسلمان ، راهی جهنم شوند؟ و مگر نشدند؟
گفت:چرا چنین شد ولی از این نکته غفلت کرده بودم که با این کار ، باب رحمت الهی به روی مردم باز می شود هرکس به نحوی خود را در دستگاه امام حسین علیه السلام جای می دهد و از شفاعت او بهره مند می گردد.
السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) یا باب رحمه الله الواسعه


📙منبع:
داستانهای روح افزا صفحه ۱۲۷


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚نتیجه ی حکم به ناحق

دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس‌های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد.

دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس‌ها است. هر کجا که مگس‌ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟

دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگس‌ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد.

دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید.

دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.


📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
لقمان حکیم به فرزنـدش فرمود:

با دانشـمندان هم نشـینی کن.
همانا خداوند، دل هاي مرده را
به حکمت زنده می کند،
چنان که زمین را به آب باران.



هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
آورده اند روزی مردی در نزد
فیلسوف بزرگ افلاطون،
سخنانی را به زبان آورد.
در میان سخنانش گفت:

امروز فلان مرد، تعریفت را میکرد
که افلاطون، مرد بزرگواریست
و کسی مانند او وجود ندارد.

افلاطون پس از شنیدن این حرف،
سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد به افلاطون گفت:
ای حکیم! چه چیزی گفتم
که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون در جواب به او گفت:

ای خواجه!
من از تو آزرده خاطر نشدم
ولی مصیبت بالاتر از اینکه
جاهلی مرا ستایش کند و کارم
در نظرش پسندیده آید؛ چیست؟
نمیدانم او به خاطر
چه کار جاهلانه ای از من خوشش آمده
و مرا بخاطر آن ستوده است.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد.  خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر..

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :

- بچه پامنار بودم. 
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش.  قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که

از مکافات عمل غافل مشو
         گندم از گندم بروید جو ز جو

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود
و از فرماندهان فتحعلی شاه،
از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛
چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان
از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.

فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر،
دستور داد برای اين دورانديشی،
هم وزن سردار اسماعيل‌ خان سكه‌ های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد!

اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای
به امام رضا داشت،
طلاها را صرف ساختن جایگاه آن
سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه
با روکشی از طلا مزین شود.
از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!



هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌿🌾🌿
تو نیز اگر می‌خفتی بهتر بود!

سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می‌گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.

شبی در خدمت پدر (رحمة الله علیه) نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند.

پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند.

پدر گفت:
تو نیز اگر می‌خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!

📖گلستان سعدی/باب دوم

عیدتان مبارک🌹🌸
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
سلام علیکم
دقایقی تأمل کنیم :


حضرت علی (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی به حال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور؟؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید.
دوم، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه کردند و فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ چیز نخورده بودند.

📚مواظب باشیم برای دو لقمه نان بیشتر؛ در این زمان...دین فروش، وطن فروش و علی فروش نشویم !

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
زمانی کزروس به کوروش بزرگ
گفت چرا از غنیمت های جنگی
چیزی را برای خود بر نمی داری
و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت
اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازانش را صدا زد
و گفت برو به مردم بگو کوروش برای
امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند
برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را
پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💠حضرت موسى عليه السلام در مقام سنجش اعمال

💐حضرت موسى عليه السلام در حالى كه به بررسى اعمال بندگان الهى مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت . شب كه فرا رسيد، عابد درخت انارى را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسى كرد و گفت :
اى بنده خدا تو كيستى ؟ تو بايد بنده صالح خدا باشى ؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودى ، اين انار دومى موجود نمى شد!
موسى عليه السلام گفت :
من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم . چون صبح شد حضرت موسى عليه السلام پرسيد:
آيا كسى را مى شناسى كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آرى ! فلان شخص .
نام و نشان او را گفت . موسى عليه السلام به نزد وى رفت و ديد عبادت او خيلى زياد است . شب كه شد براى آن مرد دو گرده نان و ظرف آبى آوردند. عابد به موسى عليه السلام گفت :
بنده خدا تو كيستى ؟ تو بنده صالح هستى ! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مى آمد و اگر تو بنده صالحى نبودى اين نان دومى نمى آمد و اين ، به خاطر شماست . معلوم مى شود تو بنده صالح خدايى .
حضرت موسى عليه السلام باز فرمود:
من مردى هستم در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم !
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسى را سراغ دارى ؟
گفت :
آرى ! فلان آهنگر يا (دهقان ) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است .
حضرت موسى با همان نشان پيش آن مرد رفت ، ديد وى عبادت معمولى دارد، ولى مرتب در ذكر خداست .
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده ، روى به حضرت موسى نمود و گفت :
تو بنده صالحى هستى ! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است . بگو ببينم تو كيستى ؟
حضرت موسى همان پاسخ را گفت : من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم .
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتى را صدقه داد و قسمتى را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسى عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسى عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدى ؟
موسى عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايى كردند عابدترين انسان را ببينم ، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم . او نيز ديگرى را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولى است . دومى نيز شما را معرفى كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولى عبادت تو مانند آنان نيست !
مرد: بلى ! درست است ، من مثل آنان عبادت ندارم ، چون من بنده كسى هستم ، آزاد نيستم ، مگر نديدى من خدا را ذكر مى گفتم . وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم ، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مى زنم و به كارهاى مردم نيز زيان مى رسد.
سپس از موسى پرسيد:
مى خواهى به وطن خود بروى ؟
موسى عليه السلام پاسخ داد: بلى !
مرد در اين وقت قطعه ابرى را كه از بالاى سرش مى گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مى روى ؟
ابر: به سرزمين موسى بن عمران .
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسى بن عمران برسان .
هنگامى كه حضرت موسى به وطن بازگشت عرض كرد:
با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است ؟
خداوند فرمود:
(ان عبدى هذا يصبر على بلائى و يرضى بقضايى و يشكر نعمائى ):
اين بنده ام بر بلاى من شكيبا، به مقدراتم راضى و بر نعمتهايم سپاسگزار است .
📚بحار الانوار ج۵

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌸یکی از آسیب‌های نفسِ انسان آن است که هنگامی که مردم از او کمک می‌خواهند احساس برتری و غرور می‌کند و از مراجعۀ خلق به خویش لذت می‌برد.
حضرات معصوم علیه‌السلام بسیار مراقب نفس خویش بودند و این مراقبت را در سیرۀ خود به‌درستی می‌آموزاندند.
از وجود نازنین حضرت علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام نقل است:
🌸فردی از دیار خراسان خدمت ایشان رسید و گفت: من در دیار خود صاحب سرمایه‌ام. اما برای زیارت که به اینجا آمدم دزد قافله را زد و مالم را ربود. اینجا غریبم و نزد شما آمدم. امام مقدار مال او را پرسید؛ سپس به درون حجره رفت. پس از دقایقی بازگشت و صدا زد:
«أَینَ الْخُرَاسَانِی»
آن شخص خراسانی کجاست؟
آنگاه بی آنکه از حجره بیرون بیاید، دست را از پشت در دراز کرد و مبلغی را برای جبران مال ازکف‌رفتۀ آن فرد در دست او گذارد. یاران پس از رفتن مسافر، از حضرت پرسیدند: یا اباالحسن چرا برای دادن مال، از حجره بیرون نیامدی؟ ایشان پاسخ داد:
«مَخَافَةَ أَنْ أَرَى ذُلَّ السُّؤَالِ فِی وَجْهِهِ لِقَضَائِی حَاجَتَهُ»
خوف آن داشتم به جهت اینکه حاجتش را برآوردم خواری درخواست کردن را در صورتش ببینم.
آری، روش هادیان و معلمان و پیشوایان ما چنین بوده است.

▫️کتاب شکوه نیایش، شرح صحیفه سجادیه، ج۵، صص ۱۹۷-۱۹۶.

#لحظۀ‌خوش
#شکوه_نیایش_جلد۵

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
مردی ثروتمند وجود داشت
که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود.
با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد:بله
خدمتکار پرسید:
آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب دوباره پاسخ داد:بله
خدمتکار گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟

به او اعتماد کن ،
وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است به او اعتماد کن...
‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🔵امتحان جالب پرفسور برلون و ماجرای مسلمان شدن او

✳️مرحوم آیت الله سید محمد‌هادی میلانی‌(ره) دچار بیماری معده شدند و پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند.

🌿 پس از یک عمل سه ساعته و زمانی که ایشان در حال به هوش آمدن بودند، پروفسور به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می‌گویند را برایش ترجمه کند.

مرحوم میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می‌کردند.

❄️ پس از این مساله پروفسور برلون، گفت؛ کلمه شهادتین را به من بیاموزید؛ زیرا از این لحظه می‌خواهم روی به اسلام بیاورم و پیرو مکتب این روحانی باشم.

🌼وقتی دلیل این کار را جویا شدند، پروفسور برلون گفت:

🔰 تنها زمانی که انسان حقیقت وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می‌دهد، در حالت به هوش آمدن است،
💥 و بنده دیدم که این آقا، تمام وجودش محو خدا بود...

🔴در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم،
🔷و دیدم که او ترانه‌های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می‌کند!!

♦️ در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است ...

🌺 بعد از آن هم وصیت کرد که وی را در شهری که مرحوم میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند

که هم اکنون قبر این پروفسور مسلمان شده در خواجه ربیع، محل مراجعه مردم و افرادی است که حقیقت اسلام را باور کرده‌اند...

📗سایت خبرگزاری حوزه

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
پاره آجر


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند .
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند . پسرک گفت ، " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم . "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت . برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند .

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
نقطه ضعفی که باعث پیروزی شد


پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش آموزش دهد . استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد .
یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت : " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟ "استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است . " پسر پاسخش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد .
چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند . پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ." پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد ! پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "
استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی و همین ضعف باعث پیروزی تو بر حریفانت شد . "

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌿🌾🌿



#داستانی_واقعی_وبسیار_تاثیرگذار

☀️ از علامه جعفری می‌پرسند چه شد که به این کمالات رسیدید؟!
ایشان در جواب، خاطره‌ای از دوران طلبگی تعریف و اظهار می‌کنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است.

«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم در جشن‌ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می‌گرفتیم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها). اول شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و شربتی می‌خوردیم. آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می‌دادیم. 
آقایی بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که معدن ذوق بود. مدیر مدرسه‌مان، مرحوم آقا سیداسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی‌گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» (زیباترین دختر روزگار). گفت: آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می‌کنم. اگر شما را مخیر کنند بین این‌که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید (از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگی کنید با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این‌که جمال علی(علیه السلام) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می‌کنید؟
سوال خیلی حساب شده بود. یک طرف، دختر حلال بود و طرف دیگر، زیارت امام علی(علیه السلام) که عمل مستحبی بود. گفت: آقایان واقعیت را بگویید. جانماز آب نکشید، عجله نکنید.
اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی، گفت: سیدمحمد! ما یک چیزی بگوییم نری به مادرت بگویی‌ها؟ معلوم شد نظر آقا چیست. همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) این‌طور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوییم. آقا فرمودند دیگه! نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(علیه السلام) معروف است که فرموده‌اند: «یا حارث حمدانی، من یمت یرنی» (ای حارث حمدانی، هر کی بمیرد مرا ملاقات می‌کند) پس ما ان‌شاءالله در موقعش جمال علی(علیه السلام) را ملاقات می‌کنیم! بازهم همه زدند زیرخنده. واقعاً سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت: آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد درصد؟ آقا شیخ حیدر گفت: بلی. گفت: والله چه عرض کنم. (باز هم خنده حضار)
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی‌توانم نگاه کنم، بدون اینکه نگاه کنم کاغذ را رد کردم به نفر بعدی و گفتم: من یک لحظه دیدار علی(علیه السلام) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی‌دهم. و از آنجا برخاستم و بیرون رفتم.
یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. وارد حجره‌ام شدم، حالت غیرعادی، دیگر نفهمیدم، یک‌بار به حالتی دست یافتم. یکدفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه‌ای که شیعه و سنی درباره امام علی(علیه السلام) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم: این آقا کیست؟
گفت: این آقا خود علی(علیه السلام) است. من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم. رنگم پریده بود. نمی‌دانم شاید مرحوم شمس‌آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمدتقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی‌خواستم ماجرا را بگویم، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. 
خدا رحمت کند آقا سیداسماعیل (مدیر) را که خطاب به آقا شیخ حیدر، گفت: آقا دیگر از این شوخی‌ها نکن، ما را بد آزمایش کردی.
این از خاطرات بزرگ زندگی من است.»

☀️ به ما بپیوندید 👇
هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
سلام ودرود
توصیه‌ به اونهایی که میخوان برن مسافرت

لطفا حتما پلاستیک برای زباله‌هاتون همراه داشته باشید.که نریختن زباله به معنای تمییز و مرتب بودن ونشانه‌ی شخصیت و شعور شماست.

دوم اینکه اگر قصد دارید که شب را بیرون بمونید وماشیناتون سواری هست و جا برای پتو ندارید، صندلی عقب ماشینتون را بردارید وبه جای صندلی، پتوهاتون را بچینید و روی پتو ها بنشینید.این جور دیگه باربند هم نیازی نیست.

سیزده‌بدر خوب وخوشی در کنار خانواده ودوستان داشته باشید🍃🌸🍃

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆