✍️ ساعت 10 نیمه شب است، در خانه نشسته‌ایم که صدای داد و فریاد و شیون از خانه‌ی همسایه بلند می‌شود، سهراب 43 سال دارد که چند روزی بود سرطان کوچکترین حرکت را هم از او گرفته بود. برای تمام همسایه‌ها مشخص بود، که صدا از خانه سهراب است.

💢 به سمتِ خانه حرکت کردیم. جنازه را هنوز صورت‌پوشانی نکرده‌اند. پتویی برمی‌داریم از گوشه‌ی منزل روی سهراب می‌کشیم چون‌که از دیدن او می‌ترسیم. نیم ساعت طول نمی‌کشد که پزشک برای صدور گواهیِ فوت می‌آید و آخرین پزشک حیات سهراب برای بار آخر او را سریع ویزیت می‌کند.

🔥 سهراب دیگر سهراب دیروز نیست، امروز همه‌ی اهلِ خانه از او می‌ترسند و قصد دورشدن از او را دارند. دختر و همسر و پسرش بر او گریه می‌کنند، از رفتن پدر ناراحت هستند ولی با دستان خود، پدر را از خانه بیرون می‌کنند.

💥 همسر سهراب به دخترش سمانه اشاره می‌کند و از او می‌خواهد که پتوی نو را از روی جنازه سهراب بردارد و یک پتوی کهنه به روی سهراب بکشد!!!

⛔️ واقعاً دنیای غریبی است که سهراب دیروز و بابای خانه و مالکِ خانه، امروز حتی حقِ بردن یک پتو از خانه‌ی خود را هم ندارد...
واقعاً دنیای عجیبی است اما خوش به حال کسی که این عجیب‌بودن را بفهمد و بر حال خود در حیاتش رحم کند.


📚 @dastanhekayat
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
.
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد.
.
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.
.
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...

موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..

یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم


📚 @dastanhekayat
مرد خسیسی، خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز می‌خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "😉

استاد علی اکبر دهخدا


📚 @dastanhekayat
حاج علینقی، کاسب مومن و خیّری بود که همه اونو به برگزاری جلسات قرآن میشناختنش،
آخه پدرش هم به همین معروف بود، درحدی که رضاخان هم نتونسته بود جلسات قرآنشو تعطیل کنه،
حالا علینقی هم راه پدر رو ادامه داده بود، اما بچه‌ای نداشت که راهشو ادامه  بده، برای همین همسردوم هم گرفته بود ولی خدا بهش بچه نمیداد،
یه روز همسایشون که یه عالمه بچه داشته، گربه‌های خونشونو میریزه تو یه گونی و میاره در‌خونه علینقی و میگه تو که بچه نداری، حداقل این گربه‌ها رو نگه دار!
علینقی در رو میبنده و شروع میکنه زار زار گریه کردن، که خدایا ببین چطور مضحکه عام وخاص شدم؟!
فرداش میره و قالی‌های دستبافشو میفروشه و راهی حج میشه، کنار کعبه رو میکنه به آسمون ومیگه: خدایا خودت گفتی «ادعونی استجب لکم»، ابراهیم صدسالش بود بهش بچه دادی، من فقط ۴۵ سالمه! اگه بهم بچه  بدی نذر میکنم مبلغ دین وقرآنت باشه! وقتی برمیگرده خدا فرزندان زیادی بهش عنایت میکنه که یکی از اونها «محسن قرائتی» میشه.برای سلامتی شون دعا کنیم🤲

📚 @dastanhekayat
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

#داستان_کوتاه_آموزنده
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط #ایمان و #اعتقاد من و توست که فرق دارد....

از #خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت #بخشنده و #مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات #ایمان داشته باش


📚 @dastanhekayat
✍️معرفی سید محمد صمصام


🔵سیّد محمّد در سال ۱۲۹۰ ش. در خاندانی روحانی در محلهٔ صراف‌ها در اصفهان به دنیا آمد.

از اوان تحصیل ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم مقدمات و مبادی، فلسفه و عرفان را نیز آموخت تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد و همانند عرفای بزرگ آثار این عرفان به صورتِ بی‌اعتنایی به دنیا، بی‌توجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بی‌اعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد.

✍️بهلول نمایی

وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بهلول‌گونه حقایق و انتقادات زمان خود را بیان می‌نمود.

✍️کرامات صمصام

در تهذیب نفس تا آنجا پیش رفت که پرده‌ها و حجاب‌ها از مقابل چشمانش دریده و گاه‌وبیگاه کرامتهایی از او بروز می‌کرد و خبرهایی می‌گفت امّا خود را بی‌خبر از همه‌جا می‌نمود.

#صمصام

📚 @dastanhekayat
✍️سبکِ زندگی

او سبک و شیوه‌ای ویژه‌ای در زندگی داشت. هیچ وقت سوار ماشین نمی‌شد. سوار قاطر یا الاغی که داشت می‌شد و در تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، می‌رفت. حضور او در محافل بر اساس دعوتِ قبلی نبود. حالتی بهلول‌گونه داشت، اما با این حال؛ کردارش از روی درایتی خاص بود.

در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و ساده‌زیستی نداشت. وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور می‌کرد راه‌ها بند می‌آمد و همه می‌ریختند دور و برش سلام می‌کردند و بچه‌ها اطراف او را می‌گرفتند. با این که پیر بود، راست‌قامت و سرزنده می‌نمود و هرچند قیافه‌ای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن می‌گفت اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخی‌هایش ظریف و جهت‌دار بود.

با وجود معروفیت این مرد بزرگ شوخ طبع و عالم اصفهانی در جایی از همسر یا همسران حتی از مجرد تا متاهل بودن وی اطلاعی در دست نیست و این نیز جزئی از خاص تر بودن این مرد را می رساند!

📚 @dastanhekayat
قــرار بــود روحانی اول که ســخنرانی اش تمام شــد،او بــرود منبر.عجله داشت وتوی ذهنش مسافت آنجا را تا جلسۀ بعدی حساب میکرد.با وارد شــدن جناب صمصام اما همۀ افکارش به هم ریخت.میدانست
ایشان بدون نوبت،میرود بالای منبر.
ســرش را پایین گرفت. شــروع کردبه چرخاندن تســبیح و از اول،زمان رسیدن برای جلسه بعدی رامحاسبه کرد. سخنران آمد پایین.
- ناراحت نباش،من وقتتان را نمیگیرم. شما بفرمایید بالای منبر که مردم منتظرند.
نتوانست توی چشمهای سیدصمصام نگاه کند.

#صمصام



📚 @dastanhekayat
📚 #ریشه_ضرب_المثل_ها


👈 به کرسی نشاندن حرف


🌴(هرگاه کسی در اثبات نظر خود پای فشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می گویند : سرانجام حرفش را به کرسی نشاند )

🌴رسم خواستگاری و بله بران در گذشته ایجاب می کرد که پس از آن که میان خانواده های عروس و داماد درباره ی مهریه و دیگر خرج های ازدواج توافق به دست می آمد و پیشنهاد های پدر و مادر عروس سرانجام مورد پذیرش خانواده ی داماد قرار می گرفت و قباله ی عقد نیز نوشته می شد، آن گاه عروس را بزک کرده بر یک کرسی که در آن زمان جای نشستن مهتران و بزرگان بود، می نشاندند ( در آن زمان از مبل و صندلی خبری نبود و کهتران نیز بر چهارپایه می نشستند) و او را در برابر تماشای دوشیزگان و بانوان محله و آبادی قرار می دادند.

🌴نشستن عروس بر کرسی و نمایش او برای اهالی محل این معنی را داشت که پس خانواده ی عروس درخواست های خود را به خانواده ی داماد قبولانده و یا تحمیل نموده است که اکنون عروس خود را بر کرسی نشانده است. از این رو این اصطلاح اندک اندک دامنه ی معنایی گسترده تری یافت و مجازن در مورد قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت.


📚 @dastanhekayat
تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید💦💦

هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد..


📚 @dastanhekayat
✍🏻وسط داد و بیداد و دعوا یهو میگفت:
"منم!"

راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه، بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می شدم و آتیش معرکه بالا می گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!
یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد، داد زد:
" منم!
اینی که داری باهاش می جنگی منم!
دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم، ببین دستام بالاست؟! تسلیمم، نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می بریش گاهی!
یه وقتایی اگه سکوت می کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم، فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه، یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی، ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می زنی منم، میفهمی؟! منم!"
بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون، حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!


📚 @dastanhekayat
🌺جوانمردی حضرت علی علیه السلام در برخورد با کافر

✳️ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﻫﺎی میان ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻣﺸﺮﮐﯿﻦ ،ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫر کسی ﺑﺎ ﺣﺮﻳﻒ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏ﺑﺎ ﻣﺸﺮﻛﻰ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺷﺪ.

♨️در میان ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻜﺴﺖ.

🔰ﺷﺨﺺ ﻣﺸﺮﮎ که بی دفاع شده بود به امام علی ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻋﻠﻰ ! ﺷﻤﺸﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ!

🌺امام علی علیه السلام ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.

💥ﺩﺷﻤﻦ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ و پرسید:
ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖﺧﻄﺮﻧﺎﻛﯽ، ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻰ؟

🌹ﺍمیرالمومنین ‏ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩﻯ.ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻛَﺮَﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡﻛﻨﻢ...

⚡️ﻣﺮﺩ ﻣﺸﺮﻙ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ تر ﺷﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ : اﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﺯﺣﺎﺟﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
آنگاه به حقانیت علی علیه السلام اعتراف کرد وهمان جا ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪ...

📘فرﻭﻉ ﻛﺎﻓﻰ، جلد ۴ ، صفحه ۳۹
📒ﻣﻨﺎﻗﺐ ﺍﺑﻦ ﺷﻬﺮ ﺁﺷﻮﺏ، جلد ۲ ، صفحه ۸
📚 @dastanhekayat
👌👌👌حکایت بسیار زیباااا حتما تا آخرش بخونید و تا میتوانید نشر دهید.

🔰توبه نصوح

🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.

🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.

🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.

🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.

🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.

🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.

🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.

🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.

🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.

🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.

🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.

🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.

🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.

🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.

⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند امیدوارم که ماهم جزو این گروه باشیم آمین🌹🌹

📔 انوار المجالس، ص 432
____

خداوند در سوره تحریم، آیه ۲۸ به بندگانش امر مینماید که توبه نصوح کنید:

💠 یااَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ

🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌸🍃

امام باقر فرمودند: روزی عده ای در حضور پیامبر گرامی نشسته بودند و آن حضرت با شور و شوقی دعا می‌کردند و می‌فرمودند: «خداوندا، مشتاق دیدن برادران عزیزم هستم.» و این جمله را تکرار نمودند. اصحاب ایشان پرسیدند: مگر ما برادران تو نیستیم؟ آن حضرت فرمودند: «نه، شما یاران من هستید؛ برادرانم مردمی هستند که در آخرالزمان به من ایمان دارند، در حالی که هیچگاه مرا ندیده اند. ثابت ماندن یکی از آنها بر دین خود، از صاف کردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلمانی، دشوارتر است و همانند کسی هستند که آتش سرخ را در دست گرفته است. آن ها چراغ های فروزان هستند. پروردگار، آنان را از هر فتنه تیره و تاری نجات می دهد.»

بحارالانوار، ج 5٢، ص ١٢4

📚 @dastanhekayat
📚داستان ضرب المثل
فلک همیشه به کام یکی نمی گردد


در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه ی خود را شنید که با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند». بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد. در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند. جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کند. آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد

📚 @dastanhekayat
تاکســی اش رادزدیــده بودنــد.بــه شــهربانی و چنــد جای دیگــر گزارش نوشــت امــا هیچ خبری نبــود . ناامید از همه جا،دوســتانش او را آوردند خدمت جناب صمصام.
- هزار و پانصدتومان نذر من کن تا ماشینت پیدا شود.
تــوی دلــش به حرف آقــا خندید ولی وقتی جدیــت دوروبریها رادید،گفــت:مــن هفتصــد تومانــش را حـالا میدهــم وبقیــه اش را هــروقت ماشین پیدا شد.
- بــروپمــپ بنزین جادۀیزد. ســاعت ســه منتظر ماشــینت باش. خود دزدپشت فرمان نشسته اما رنگ ماشینت راعوض کرده اند. خودت با نشانی هایی که داری پیدایش کن.
با شک وتردید بلند شد. خداحافظی کردتا برود.
- امــا یــادت باشــد اگــربقیۀ پــول امام زمــان را
نیــاوری ماشــینت آتش میگیرد
پیش خودش گفت:صبرنمیکند لااقل ماشــین پیدا شــودبعد از بقیەپول حرف بزند.
بلافاصلــه رفــت پمپ بنزین و ماشــینش را توی همان ســاعت پیدا کرد اما بعد به قولش وفا نکرد.
روزی که سرپل فلزی ماشینش آتش گرفت یادش آمد چند بار آقاپیام داده بود بیا بدهی امام زمانرا پرداخت کن.
دیگراما کار از کار گذشته بود.

#صمصام


📚 @dastanhekayat
رئیس جمهور وقت عراق، ایرانی های مقیم را دســتگیر می کردوبعد از گرفتن اموالشــان آنها را به ایران برمیگرداند.چنین بلایی را ســر یکی از اصفهانی های مقیم عراق آورده بودبا این تفاوت که پســرش را نگه
داشته بودند.
شــکایت بــردپیش جنــاب صمصــام که همان وقت داشــت ســخنرانی میکرد.سید همان بالای منبر با لحن رجزگونۀ همیشگی گفت:آهای
حســن البکــر،اگــرفرزند این آقــا را آزاد کردی که کــردی،اگرنکردی به جدم قسم....
بــا فحشــی کــه ســید بــالای منبــر بــه رئیــس جمهــور عــراق داد، همــه خندیدند.نمیدانســتند همان ، اسباب آزادی است.به سه روز نکشید
که آن مردبرای دست بوسی رفت خانۀ آقا.



#صمصام


📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
بوی حسین

چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم…

ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه.
از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ...

اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم وایسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم.

هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و …

ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟‌ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟

گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟ ‌

گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم .

گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!!

تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن.

منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب.

شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟

گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد.

يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن:

رهاش کنیم بوی حسین میده.


چون در لحدم نكير و منكر ديدند
يك يك همه اعضای مرا بوئيدند

ديدند ز من بوی حسين مي آيد
از آمدن خويش خجل گرديدند


📚 @dastanhekayat
━━━💠🌸💠━━━
#حکایت

🔵 علت بکار بردن لفظ مقدس #یاعلی هنگام خداحافظی

🌺از پیغمبر سئوال شد: یارسول الله،ما وقتی صحبتمون، حرفمون با یکی تموم میشه،
پایان کلاممون، او را به خدا
می سپاریم، به بیان پارسی می گوییم: خداحافظ و به زبان عربی می گوییم: فی امان الله

اگر بدون خداحافظی کردن،
در وسط سخن گفتن از او جدا بشیم، نوعی بی ادبی می پنداریم.

🌸 شما وقتی در معراج با خدا هم صحبت شدید ، پایان جمله که نمی توانستید به ذات خدا عرضه بدارید؛ تو را به خدا می سپارم! آخرین جمله ی رد و بدل شده ، بین شما و خدا چه بود⁉️

حضرت فرمودند:پایان صحبت،
خداوند سبحان به من گفت: "یاعلی"
من نیز به خدای خود " یا علی" گفتم.
این آخرین جمله بین من و ذات مقدس خدا بود

🔰 منبع:کتاب سخن خدا ۷۱ - زندگانی چهارده معصوم ص ۴۹ - معراج ص۱۳
JOiN👇
🍃🌸📚 @dastanhekayat
آتش بیار معرکه

در زمان قدیم گروه موسیقی متشکل از: تار زن ،کمانچه کش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده و یک آتش بیار بود.

"آتش بیار "یا "دایره نرم کن"، هیچ سر رشته ای از موسیقی نداشت، اما از آنجا که ادوات موسیقی همانند، دف و ضرب از پوست حیوانات تهیه می شدند، در تابستان و بهار در اثر گرما خشک و منقبض شده و در زمستان و پاییز در اثر سرما و رطوبت نرم می شدند، در نتیجه صدای خوبی از آنها خارج نمی شد.

وظیفه آتش بیار آن بودکه، هر چند ساعت یک بار در تابستان با کمک آب این ادوات را نرم و مرطوب سازد و در زمستان با کمک حرارت آتش آن ها را خشک و منقبض نگاه دارد. درست است که آتش بیار نقش اصلی را در گروه موسیقی نداشت، ولی بدون وجود او از ساز ها صدای خوبی بیرون نمی آمد.

📚 @dastanhekayat