📚#حکایت_ملانصرالدین
✍#دزد_را_پیدا_کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
😁
📙کانال حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 https://t.me/dastanhekayat
✍#دزد_را_پیدا_کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
😁
📙کانال حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 https://t.me/dastanhekayat
📚 #حکایت_ملانصرالدین
🔻این داستان
📔#شیر_برای_ملانصرالدین
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل می کرد در خیابان ملانصرالدین را متوقف کرد و گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را می خواهد.
ملا گفت:« مشکلت چیه؟»
مرد توضیح داد:« با وجودی که شراب نمی خورم صبح ها که از خواب بیدار می شوم خیلی مست و سرخوش هستم.»
ملا نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید:« دیشب چی خوردی؟»
مرد گفت:« شیر»
ملا گفت:« همونطور که فکر می کردم. این دلیل مشکلت است.:
مرد بهت زده گفت:« شیر باعث مستی می شه؟»
ملا گفت:« اینجور است. شب شیر می خورد و می خوابی. در خوابت غلت می زنی. شیر با این تکان ها تبدیل به کره می شه. کره تکان می خورد تبدیل به پنیر می شه. پنیر به چربی تبدیل می شه. چربی تبدیل به شکر می شه. شکر تبدیل به الکل می شه. وقتی بیدار می شی در معده ات الکل داری. به همین دلیل صبح ها احساس مستی می کنی.»
مرد گیج شده، پرسید:« چکار کنم؟»
ملا گفت:« ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من.»
و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت
https://t.me/dastanhekayat
مجموع حکایت ها و داستانهای پند آموز📚
🔻این داستان
📔#شیر_برای_ملانصرالدین
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل می کرد در خیابان ملانصرالدین را متوقف کرد و گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را می خواهد.
ملا گفت:« مشکلت چیه؟»
مرد توضیح داد:« با وجودی که شراب نمی خورم صبح ها که از خواب بیدار می شوم خیلی مست و سرخوش هستم.»
ملا نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید:« دیشب چی خوردی؟»
مرد گفت:« شیر»
ملا گفت:« همونطور که فکر می کردم. این دلیل مشکلت است.:
مرد بهت زده گفت:« شیر باعث مستی می شه؟»
ملا گفت:« اینجور است. شب شیر می خورد و می خوابی. در خوابت غلت می زنی. شیر با این تکان ها تبدیل به کره می شه. کره تکان می خورد تبدیل به پنیر می شه. پنیر به چربی تبدیل می شه. چربی تبدیل به شکر می شه. شکر تبدیل به الکل می شه. وقتی بیدار می شی در معده ات الکل داری. به همین دلیل صبح ها احساس مستی می کنی.»
مرد گیج شده، پرسید:« چکار کنم؟»
ملا گفت:« ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من.»
و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت
https://t.me/dastanhekayat
مجموع حکایت ها و داستانهای پند آموز📚
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!😂
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!😂
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📚 #حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید.
از او پرسید: در چه کاری؟!
دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید!
ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!!😂
📚 @dastanhekayat
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👆
ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید.
از او پرسید: در چه کاری؟!
دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید!
ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!!😂
📚 @dastanhekayat
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👆