مرا بغل کن.
روزي زني که هرگز حرف دل‌نشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد.
شوهر او که راننده موتورسيکلت بود و از موتورش براي حمل‌ونقل کالا در شهر استفاده مي‌کرد براي اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد.
زن بااحتياط سوار موتور شد و از دست‌پاچگي و خجالت نمي‌دانست دست‌هايش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسيد: چه‌کار کنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم‌کم اشک صورتش را خيس نمود. به نيمه‌راه رسيده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريباً به بيمارستان رسيده‌ايم.
زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي‌کند.
شوهر، همسرش را به خانه رساند ولي هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله‌ي ساده‌ي مرا بغل کن چقدر احساس خوشبختي را در قلب همسرش ايجاد کرده که در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
داســتـان‌وحــکایت📚
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪 ⚫️وقایع روز ششم محرم سال 61هجری ♨️در این روز عبیداللّه بن زیاد نامه ای برای عمر بن سعد فرستاد كه: من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز كرده ام. توجه داشته باش كه هر روز و هر شب گزارش كار تو را برای من ميفرستند.…
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪

⚫️وقایع روز هفتم ماه محرم سال 61


♨️ در روز هفتم محرم عبید اللّه بن زیاد ضمن نامه ای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین علیه السلام و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد.

🔰عمر بن سعد نیز بدون فاصله "عمرو بن حجاج" را با 500 سوار در كنار شریعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسی امام حسین علیه السلام و یارانش به آب شدند.

🌀در این روز مردی به نام "عبداللّه بن حصین ازدی" ـ كه از قبیله "بجیله" بود ـ فریاد برآورد: ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند كه قطره ای از آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی!

🌹امام علیه السلام فرمودند: خدایا! او را از تشنگی بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.

🔶حمید بن مسلم (خبرنگار کربلا) ميگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی كه بیمار بود.

♦️ قسم به آن خدایی كه جز او پروردگاری نیست، دیدم كه عبداللّه بن حصین آنقدر آب ميآشامید تا شكمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فریاد ميزد: العطش! باز آب ميخورد، ولی سیراب نميشد. چنین بود تا به هلاكت 🔥رسید.

ادامه دارد...


📘الانساب الاشراف،ج3،ص180
📙ارشاد شیخ مفید،ج2،ص86

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
بعد از مراسم هیئت، یکی از جوانان هیئت اومد جلو و گفت: سلام حاج آقا، این درسته که گفته شده در کربلا خون حضرت علی اصغر بر زمین ریخته نشد و امام حسین(علیه‌السلام) اون خون رو به آسمان پاشید؟
من: بله درسته سند تاریخی داره.
جوان: آخه حاج آقا این قضیه مخالف قانون جاذبه کره زمینه و با عقل سازگاری ندارده.

من: ببین دوست عزیز نباید به این راحتی این قضیه رو انکار کرد، اکثر کتب روایی نوشتن بعد از شهادت حضرا علی اصغر، امام حسین(علیه‌السلام) كف دستش رو زير خون [گلوى او] گرفت و خون رو به آسمان پاشيد و فرمود: «آنچه بر من وارد مى شود، برايم آسان است؛ چون بر خدا پوشيده نيست و در پيش ديد اوست». امام باقر(عليه السلام) [در باره آن خون] فرموده: «از آن خون، يك قطره هم به زمين باز نگشت». این جریان رو قریب به اتفاق مورخین نقل کردن.[1]

جوان: خوب حالا مشکلش با نیروی جاذبه رو چیکار کنیم. شاید این نقل‌ها اشتباه باشه.
من: آخه وقتی این همه کتاب‌ها نقل کردن احتمال اشتباهش خیلی کم میشه، اگر یه کتاب بود میشد احتمال داد.
جوان: خلاصه برای من حل نمیشه.
من: هنگامی که انسان با پیشرفت علم، توانایی پیدا کنه که وسائلی بسازه که به سرعت از حوزه جاذبه زمین بیرون بره و اشعه های مرگ‌بار بیرون جو رو تحمل کنه، با تمرین به بی وزنی عادت کنه؛ خلاصه جایی که انسان بتونه با استفاده از نیروی محدودش، این راه رو طی کنه، آیا با استمداد از نیروی نامحدود الهی حل شدنی نیست؟ آیا قدرت خداوند برای غلبه بر جاذبه زمین از بشر کمتره؟ بنابراین به زمین نریختن خون حضرت علی اصغر و غلبه اون بر جاذبه زمین، به قدرت خارق‌العاده خداوند بوده است که مورد شک و انکار نیست.

دانشجو: یعنی میخای بگی این کار با نیروی خاص الهی صورت گرفته؟
من: بله.
دانشجو: غیر از این ها مثال دیگری هم داریم؟
من: بله عزیزم؛ داستان شکافته شدن رود نیل توسط حضرت موسی(علیه السلام) هم در واقع نوعی عمل خلاف جاذبه زمین بود که آب‌ها روی هم سوار شدن و کوچه‌ای باز کردن و بنی اسرائیل از آن رد شدن و خیلی از معجزات دیگه مثل بیرون اومدن درخت از ریشه و اومدن به سمت پیامبر گرامی اسلام(صلی‌الله‌علیه‌وآله)[2]

دانشجو: حاج آقا اینها معجزه بوده و برای اثبات پیامبری بوده و فرق می‌کنه.
من: نه هیچ فرقی نمی‌کنه، معجزات زیادی از ائمه اطهار(علیهم‌السلام) هم رخ داده که البته بهش کرامت میگن نه معجزه.
دانشجو: آخه چرا باید معجزه ای رخ بده؟ اگه بحث معجزه هستش خوب شمر سنگ میشد تا سر مبارک امام حسین(علیه‌ السلام) رو جدا نکنه.
من: این که امام حسین(علیه السلام) خون علی اصغر را به آسمان می‌پاشه، شاید وجهش این باشه که می خواد به خداوند بگه این قربانی رو از من قبول کن و خداوند نیز با جلوگیری از ریخته شدن خون بر زمین، این قربانی رو قبول کرد؛ وجه دیگرش اینه که خداوند با این عمل، می فهمونه که خودش منتقم خون طفل شیر خوار امام هستش.

دانشجو: بله ممنون از شما، مقداری حل شد، هر چند بیشتر باید فکر کنم.
من: خواهش می‌کنم، ان شاءالله که موفق باشی.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت(ره):

با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که به‌خاطر یک اختلاف مالی، میانۀ‌مان شکرآب شده بود. هر کدام‌ حق را به خودمان می‌دادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت. اول احمد حرف‌هایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرف‌های من که تمام شد، آقا همان‌جور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدام‌تان را بکشم؟»

بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهره‌اش از ناراحتی تغییر کرد. قطره‌های درشت عرق نشست روی پیشانی‌اش... انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد، یا حرف خیلی بدی زده باشد... با ناراحتی گفت: «ایشان نیستند؟! نمی‌دانستم؛ و گر نه این جمله را در غیاب او نمی‌گفتم.»

📚 به شیوه باران، ص٣٣

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
داســتـان‌وحــکایت📚
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪 ⚫️وقایع روز هفتم ماه محرم سال 61 ♨️ در روز هفتم محرم عبید اللّه بن زیاد ضمن نامه ای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین علیه السلام و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد. 🔰عمر…
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪


⚫️وقایع روز هشتم محرم سال61 هجری!


☑️ در روز هشتم محرم امام حسین علیه السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛
بنابراین امام علیه السلام كلنگی برداشت و در پشت خیمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كَند.

💦 آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشكها را پر كردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد.

🌾هنگامی كه خبر این ماجرا به عبیداللّه بن زیاد رسید، پیكی نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسیده است كه حسین چاه ميكَند و آب بدست ميآورد.

💠به محض اینكه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسین علیه السلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.

✳️در این روز "یزید بن حصین همدانی" از امام علیه السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند.

🌸حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟مگر من مسلمان نیستم؟

🔰گفت: اگر تو خود را مسلمان ميپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفته ای و آب فرات را كه حتی حیوانات این وادی از آن مينوشند از آنان مضایقه ميكنی؟

🔥عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من ميدانم كه آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته ام و نميدانم باید چه كنم؛ آیا حكومت ری را رها كنم، حكومتی كه در اشتیاقش ميسوزم؟
⚡️ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی كه ميدانم كیفر این كار، آتش است؟

💥 ای مرد همدانی! حكومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نميبینم كه بتوانم از آن گذشت كنم.

🔆یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ری به قتل برساند.

🌺امام علیه السلام مردی از یاران خود را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند.

🌙شب هنگام امام حسین علیه السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند.
🌹 امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علي اكبر" را نزد خود نگاه داشت.

عمر بن سعد نیز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص كرد.

🍁در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه السلام كه فرمود: آیا ميخواهی با من مقاتله كنی؟ عذری آورد.

🔥یك بار گفت: ميترسم خانه ام را خراب كنند! امام علیه السلام فرمود: من خانه ات را ميسازم.

🔥ابن سعد گفت: ميترسم اموال و املاكم را بگیرند!
فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی كه در حجاز دارم.

🔥 عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناكم و ميترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.
🌷حضرت هنگامی كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نميگردد، از جای برخاست در حالی كه ميفرمود: تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد.

به خدا سوگند! من ميدانم كه از گندم عراق نخواهی خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است

💥 پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه ای به عبیداللّه نوشت و ضمن آن پیشنهاد كرد كه حسین علیه السلام را رها كنند؛
چرا كه خودش گفته است كه یا به حجاز برميگردم یا به مملكت دیگری ميروم.

♨️ عبیداللّه در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذی الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت كند..

ادامه دارد..


📒کشف الغمه،ج2،ص47
📘بحارالانوار،ج44،ص388
📕ارشاد،شیخ مفید،ج2،ص82

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
آیا میدانید ذُخر الحسین کیست؟

🔸در جنگ صفین بود که امیرالمومنین (ع) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد.

🔸معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار میدانستند به میدان فرستاد ولی او گفت: در شان من نیست که با این دلاوری هایم با او بجنگم پسرم برای او کافیست.

ابوشعتاء 9 پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد. ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش خودش به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید.

🔹امیرالمؤمنین(ع) به نوجوان فرمودند بس است پسرم برگرد...
تمام لشگر گفتند یا علی بگذار جنگ را تمام کند اما امیرالمومنین (ع) فرمودند نه او پسرم عباس قمر بنی هاشم است.

🔸انه ذخر الحسین: او ذخیره برای حسین است.

السلام علیک یا ابالفضل العباس


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
داســتـان‌وحــکایت📚
Photo
سلام🖤
امشب شب تاسوعا شب توسل به اقا باب الحوائج قمر بنی هاشم هست...امشب با دستای خالیمون میریم درخونه ی حضرت ابالفضل...کپشن رو کامل بخونید وامشب اینطوری متوسل بشید به آقای عزیزمون ...

آیت الله مرعشی نجفی (ره) فرمودند:

یکى از علما میگفت من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر امام عصر عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود.
براى همین منظور به کرّات به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم . روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم : مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم ؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به علمدار کربلا قمربنى هاشم (ع ) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟!

از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان ( عجل الله تعالى فرجه الشریف ) مواجه شدم .
بدون تامل به حضرتش سلام کردم .
حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند:

نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى.

چون خواستى از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهى ، این چنین بگو:

یا ابا الغوث ادرکنی
ای آقا پناهم بده

📚 لاله هاى رنگارنگ ، ص 114

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
وقتی پرچم حضرت عباس(ع) و همراه اسرا آوردن تو قصر یزید
یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد ، وزیر پرسید یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟؟؟؟؟ پرسيد علمدار حسين (ع) چه كسي بود? جواب دادن: عباس(ع) برادر حسين(ع) ابن علي(ع)
یزیدگفت : این پرچم و نگاه کن ...
تمام چوبه پرچم تير و ضربه شمشير خورده...
وفقط جاي قبضه ي دست علمدار سالم هست،
این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر وفادار بوده و پرچم را زمين ننداخته ...
به راستي كه تا دنيا دنياست ديگر مادري همچين فرزندي را بدنيا نمياره كه اینگونه شجاع و وفادار باشه ... قربون داداشی برم، که امان نامه رو ندید رد کرد، شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع) جایگاهشون و تو بهشت ببینن نگاه نکرد و رفت ....
امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟؟؟؟
حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید... اگه توام عاشق علمداری کپی کن
"اَلسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَاالْفَضْلِ الْعَبٰاس.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
داســتـان‌وحــکایت📚
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪 ⚫️وقایع روز هشتم محرم سال61 هجری! ☑️ در روز هشتم محرم امام حسین علیه السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام علیه السلام كلنگی برداشت و در پشت خیمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كَند. 💦 آبی…
#روز_شمار_وقایع_کربلا 🎪


⚫️وقایع روز نهم محرم سال 61هجری


🔰در روز نهم محرم (تاسوعای حسینی) شمر بن ذی الجوشن با نامه ای كه از عبیداللّه داشت از "نُخیله" ـ كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود ـ با شتاب بیرون آمد
و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد كربلا شد و نامه عبیداللّه را برای عمر بن سعد قرائت كرد.

♨️ابن سعد به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینی برای من آورده ای.
⛔️به خدا قسم! تو عبیداللّه را از قبول آنچه من برای او نوشته بودم بازداشتی و كار را خراب كردی...

🔥شمر كه با قصد جنگ وارد كربلا شده بود،
از عبیداللّه بن زیاد امان نامه ای برای خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس علیه السلام گرفته بود كه در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه كرد و ایشان نپذیرفت.

🔥شمر نزدیك خیمه های امام حسین علیه السلام آمد و عباس، عبداللّه، جعفر و عثمان (فرزندان امام علی علیه السلام كه مادرشان ام البنین علیهاالسلام بود) را طلبید.

🌹آنهابه درخواست امام حسین علیه السلام بیرون آمدند،
شمر گفت: از عبیداللّه برایتان امان گرفته ام.

آنها همگی گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!

🔴در این روز اعلان جنگ شد كه حضرت عباس علیه السلام امام علیه السلام را باخبر كرد.

🌷امام حسین علیه السلام فرمود: ای عباس! جانم فدای تو باد،
اگر ميتوانی آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگذاریم.
🌹خدای متعال ميداند كه من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم.

🌸حضرت عباس علیه السلام نزد
سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشكریان خود پرسید كه چه باید كرد؟

🍂"عمرو بن حجاج" گفت: سبحان اللّه! اگر اهل دیلم و كفار از تو چنین تقاضایی ميكردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنی.
💥عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس علیه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت ميدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیداللّه ميسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت...

ادامه دارد...


📔ارشاد،شیخ مفید،ج2،ص89،91
📕انساب الاشراف،ج3،ص184
📔الملهوف،ص38

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
دستگاه سیدالشهدا دوگانه‌هایی دارد که باید تکلیف خودمان را با آن روشن کنیم.

به صحنه عاشورا نگاه کنیم؛
می‌توانی برادر سیدالشهدا باشی و در کربلا نباشی ولی وهب نصرانی باشی و در کربلا باشی!
می‌توانی فرمانده باشی، استاد اخلاق و تفسیر و ... باشی و در کربلا نباشی، اما غلام سیاه امام حسین باشی و در کربلا باشی!

جون، غلام امام حسین نام پدر و مادرش را نمی‌دانست، اما در کربلا بود و جزو اصحاب امام حسین در کربلا شهید شد.

جون را ابوذر به امام حسین هدیه کرد و امام هم او را آزاد کرد، اما وقتی دید سیدالشهدا به کربلا می‌رود، گفت امامم را رها نمی‌کنم و با شما می‌آیم. امام فرمود به یک شرط می‌آیی ...
جون شمشیر را خیلی خوب تیز می‌کرد و آمد تا خدمات سلاح به سپاه سیدالشهدا بدهد. روز عاشورا هم حضرت به او اذن میدان نمی‌داد، چون با او شرط کرده بود.
جون چند بار رفت و آمد ولی سیدالشهدا اذن نمی‌داد تا دفعه آخر فکر کرد چیزی بگوید تا دل امام حسین را به دست بیاورد. به حضرت گفت حق داری نگذاری به میدان بروم، چون سیاهم و بدبو هستم، اجازه نمی‌دهی بروم؟! امام اشک چشمانش را گرفت و گفت برو ...

یکی از کسانی که امام هنگام شهادت بالای سرش آمد و سر او را روی زانوی خود گذاشت، همین جون بود که امام دعا کرد بدنش خوشبو شود و در تاریخ هم وارد شده هر کس به مکانی که او بود وارد میشد، بوی خوش بلند میشد ...

👈 شب آزمون ما کجا می‌ایستیم؟!


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝