💥داستانی زیبا💥

🌹علّامه مجلسي مي‌فرمايد:

🌸مرد شريف و صالحي را مي‌شناسم به نام اميراسحاق استرآبادي. او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيّ‌الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد؛ من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.

او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكّه به راه افتادم. حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد. راه را گم كردم؛ حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آماده‌ي مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريّت امام زمان (عج) افتادم و ] فرياد زدم : يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشاه بده ! خدا تو را رحمت كند!

در همين حال ، از دور شبحي به نظرم رسيد؛ به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد. جواني بود گندم‌گون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از اشراف باشد. بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.
فرمود: تشنه‌اي؟
گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آن‌گاه فرمود: مي‌خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.

او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكّه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قراعت كنم. مشغول قراعت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين‌جا را مي‌شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه‌ي شهر مكّه هستم. گفتم: آري مي‌شناسم.
فرمود: پس پياده شو!
من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از نظرم ناپديد شد.

متوجّه شدم كه او قائم آل‌محمد (عج) است.🌹

💥 از گذشته‌ي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز كاروان ما به مكّه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجّب نمودند؛ زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّ‌الارض دارم.

🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹

📒منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع)

❤️
‌‎‌‌‎
#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
🌼تونیکی کن و در دجله انداز و....

پیرمردی تنها و سالخورده در کنار دجله خانه ایی فقیرانه داشت و زندگی می کرد.از سر تنهایی و دلسوزی روزانه به کنار دجله می رفت و تکه نانی با خود می برد و کنار ان می نشست و تکه نان را خرد می کرد و در آب می ریخت تا غذایی برای ماهی های درون آب باشد گذشت و گذشت تا اینکه پیرمرد قصد سفر کرد و در مسیر خود باید از بیابان گذر می کرد .به دلیل پیری و سالخوردگی سفر پیرمرد به درازا کشیده شد و مرد زمانی که به بیابان رسید نه ابی داشت و نه غذایی و نه توانی برای بازگشت به خانه…..پیرمرد تمام تلاش خود را کرد تا خود را به جایی برساند.اما چیزی جز صحرا و دشت خالی افتاب سوزان ندید در حالی که از گشنگی و تشنگی به زمین افتاده بود و با خدا لب به سخن گشود:پروردگارا پیرمردی تنها هستم که ازبد روز گار اینجا اسیر خاک و افتاب سوزان شده ام.آزارم به هیچکس نرسیده و تمام تلاشم ان بوده که از هرچه داشتم به دیگران کمک کنم…خداوندا اینجا زمین گیر شده ام و نه راه پیش دارم و نه راه پس،خودت نجاتم ده و مرا از این معصیت رهایی ده.چند لحظه ایی که گذشت از دور مردی را دید که به سمت او می اید .فکر کرد که از ضعف شدید سرابی می بیند.ولی مرد لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و پیرمرد متوجه شد که سراب نیست.مرد به پیرمرد رسید و جویای حال او شد و پیرمرد از ضعف و گرسنگی خود گفت.مرد جوان از کیف خود تکه نانی بیرون اورد و به دست پیرمرد دادو پیرمرد لحظه ایی به نان نگاه کرد و با خود اندیشید ،این همان تکه نانی است که برای ماهی ها ی دجله می ریخت و خداوند ان رادر بیابان به ان باز گرداند

#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
داستان آموزنده🌹.

«شیبانی» می‌گوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که بیل به دست داشت و مشغول کار بود و عرق از پشت وی می‌ریخت. عرض کردم: به من اجازه دهید تا این کار را من انجام دهم، امّا ایشان فرمود:
من دوست دارم مرد در طلب معیشت به گرمای آفتاب اذیت شود.
.
همچنین «فضل بن ابی قرّه» می‌گوید: امام را بیل به دست در حال کار دیدم و عرض کردم:

بگذارید من یا غلامان این کار را انجام دهند. ایشان در پاسخ به من فرمود:
نه، رهایم کنید، می‌خواهم خدای متعال مرا در حالیکه با دست خود کار کنم و مال حلال را با اذیت نفس خویش تهیه می نمایم، ببیند.

(وسايل الشيعه-جلد۱۲صفحه۲۳و۲۴).

هرگاه پیامبر اکرم از شخصی خوشش می آمد از شغل او می پرسید اگر می‌گفتند او شغلی ندارند می‌فرمود از چشم من افتاد وقتی از آن حضرت علت آن را می‌پرسیدند می فرمود مومن اگر دارای شغل نباشد با دین فروشی زندگی خودش را اداره می‌کند.

📚 بحارالانوار جلد ۱۰۳ صفحه ۹


‌‎‌‌‌‎

#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
#قبری_پر_از_مار!

بیهقی از عبد الحمید بن محمود نقل می‌کند:
نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت:
به حج می‌آمدیم که یکی از همراهان ما
در محلی به نام «صفاح» از دنیا رفت.
برایش قبری کندیم که دفنش کنیم،
دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد.
قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را
پر کرد، قبر سوم را کندیم
باز مار در آن نمایان شد.
اکنون برای چاره جویی پیش تو آمده ایم.
ابن عباس گفت: آن مار، عمل او است.
بروید او را در یک طرف قبر بگذارید،
اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود.
برگشتیم و او را در یکی از قبرها انداختیم،
چون از سفر برگشتیم نزد همسرش رفتیم
و خبر مرگ او را دادیم و از کارهای آن شخص
سؤال کردیم.
زن گفت: او آرد می‌فروخت،
غذای خانواده ی خود را از خالص آن
برمی داشت و به همان مقدار که برمیداشت،
کاه و نی قاطی آرد میکرد و می‌فروخت!

📙حیاة الحیوان.


#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
♦️حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
🧔🏻غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
👱‍♂وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.

🌟- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.


‌‎‌‌‌‎
#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
🌹داستان آموزنده🌹.
مردمي كه به حج رفته بودند در سرزمين منا جمع شدند. امام صادق(ع) و گروهي از ياران لحظه اي در نقطه اي نشسته، از انگوري كه در جلوشان بود مي خوردند. نيازمندي پيدا شد و كمك خواست. امام مقداري انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل نپذيرفت و گفت: به من پول بدهيد. امام گفت: خير است٬ پولي ندارم. سائل نااميد شد و رفت.
سائل پس از چند گام كه رفت پشيمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهيد. امام فرمود: خير است و آن انگور را هم به او نداد. طولي نكشيد، سائل ديگري پيدا شد و كمك خواست. امام براي او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالميان را كه به من روزي رساند. امام با شنيدن اين جمله او را امر كرد بايستد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براي بار دوم خدا را شكر كرد.
امام باز هم به او گفت: بايست و نرو. سپس به يكي از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: چقدر پول همراهت هست؟ او جست وجو كرد٬ به اندازه بيست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل براي سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصرا براي خداست، خدايا منعم، تويي و شريكي براي تو نيست.
امام پس از شنيدن اين جمله، جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اي تشكر آميز نسبت به خود امام گفت. امام پس از آن ديگر چيزي به او نداد و او رفت. ياران و اصحاب كه در آن جا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به سپاس خداوند ادامه مي داد باز هم امام به او كمك مي كرد٬ ولي چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاس گزاري كرد٬ ديگر كمك ادامه نيافت.
(بحارالانوار،ج١١ص١١٦).


#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
🔆 #پندانه

گرمای مهربانی از طوفان خشم راه‌گشاتر است

🔹روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قوی‌ترم.

🔸آفتاب گفت:
چگونه؟

🔹باد گفت:
آن پیرمرد را می‌بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می‌بندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمی‌آورم.

🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به‌صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می‌شد پیرمرد کت را محکم‌تر به خود می‌پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.

🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی‌اش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد.

🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قوی‌تر از خشم و اجبار است.



#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
💕داستان کوتاه

"از کوزه همان برون تراود که در اوست"👌

روزی "لئو تولستوی" در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد!

زن بی‌وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!

بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد، و در پایان گفت:
من لئو تولستوی هستم!

زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت:
چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟!

تولستوی در جواب گفت:
شما داشتید با توهین‌هایتان خودتان را معرفی می‌کردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم...!

( تولستوی یکی از مشهورترین نویسندگان جهان است که در زمان حیاتش هم محبوبیتی جهانی داشت، رمان‌های "جنگ و صلح "و " آنا کارنینا" از بهترین آثار اوست. متوفی 1910)



#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
#داستان_پندآموز


🍃شهری که که مردمش اصلاً فیل ندیده بودند...
از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند؛
مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید.
ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید.
گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است.

🍃دیگری که گوش فیل را با دست گرفت گفت:
فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت:
فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد
و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند
که فیل همان است که تصور کرده‌اند.

🍃فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی می‌بود، اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت.
ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است.
نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
گاهی دیدن هم لازم است.

🌟 نکته : همیشه قضاوت ما این چنین است .آنچه حس می کنیم ملاک قضاوت ماست .
اگرحتی به اندازه نور شمعی بینش ودانش درقضاوت ما باشد بهترقضاوت می کنیم 🌟


‌‎‌‌‎

#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•


#پندانه

🌼برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد

پادشاهی می‌خواست نخست‌وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.

پادشاه به آنان گفت: درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست‌وزیری انتخاب می‌کنم.

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشه‌ای نشسته بود و کاری نمی‌کرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.

پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست‌وزیرم را انتخاب کردم.

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی‌کرد و فقط گوشه‌ای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟

مرد گفت:
مسئله‌ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.

به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئله‌ای وجود دارد؟ چگونه می‌توان آن را حل کرد؟

اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی‌نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.

پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.

اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می‌کردید، نمی‌توانستید آن را حل کنید. این مرد، می‌داند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.

#داستانهای_آموزنده

•✾📚 @dastanhekayat 📚✾•
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.

سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...

هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌های‌شان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهان‌شان بگذارند. شکنجه‌ی وحشتناکی بود.

پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...

مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟

فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند...


#داستانهای_آموزنده
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود

فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید

بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.

بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند ...


#داستانهای_آموزنده
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔘وسط های لیست تقریبا بلند و بالایم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسرم که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم.

. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.

بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت ميکنم.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :

راستی سبزی هاش هم پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ همون روز باشه.
تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواي سبزی هم پاک کنی.

آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. ""مکث"" را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه کردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم واعتراض ميكردم ، امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..

"مكث" رو امتحان كنيم👌👌

شما بودید چه میکردید.......؟


#داستانهای_آموزنده
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسند همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.

نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است:

زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:”این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم.”


رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.

رئیس شرکت با تبسم گفت:”ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد.”

#داستانهای_آموزنده
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

"این داستان واقعی رو که تو کازرون اتفاق افتاده بخونید، خوندش خالی از لطف نیست"

بعد از ۶۰ سال پادویی و زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان با همسرم تنها زندگی می‌کنم.
۴ فرزندم زندگی تشکیل داده‌اند، دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه‌ی شیرین زبان...
یکی از مغازه‌ها را خودم می‌چرخانم و بقیه را اجاره داده‌ام.
اوایل شروع "کرونا" همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتری‌های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم!
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه‌‌ی بچه‌ها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود...
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه!
دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم: چی شده مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می‌کنم.
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه‌ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی‌کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره می‌ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش می‌کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه‌های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی‌تونیم بیایم!!
گفتم: اینکه ناراحتی نداره حتما کار داشتند.
گفت: چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.!

راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه‌ها رفتیم کیش.

بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم، ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت: تو به فکر مادر بزرگ زنت هستی، نمی‌پرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟!!
پسره گفت: چطور مگه؟!
همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالا یکی دو روز دیگه هم زنده نیست...!

پسره مثلا ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و...
من‌ هم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار می‌کنند!!
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم، البته تو این مدت بچه‌ها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برای دفن هست.!!
آخرین باری که بچه‌ها به مادرشون زنگ زدند همه می‌گفتند: احتمالا تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟
ایشون هم گفت: نه، ممکنه!!
چون همش پیش باباتون بودم.
به‌همین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم، من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردند...

گفتند: پس شب میاییم پیشت.
قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم...
وقتی بچه‌ها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه‌ها نیومدن که بگیرن.!

یکی از دامادا گفت: خدا رحمت کنه، حمید دیر وقته اون برگه‌ها را نشون مامان بدید.
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره و...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه‌ها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سندها را می‌گرفتند!!!
همسرم گفت: بذارید کفنش خشک بشه و... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهار تا کرونا» بزرگ کردم، همانجا تصمیم گرفتم مغازه‌ها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم.

دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره!!

✍️" امیرستار نصیریانی، نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد."


#داستانهای_آموزنده
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝