😜شکرستان بهلول 😜
#داستان_آموزنده
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی..
شرافت انسان به اخلاقش است!!
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی..
شرافت انسان به اخلاقش است!!
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🌻داستان واقعی شریک
🌴شریک بن عبدالله مردی بود عالم و زاهد و بسیار فاضل . روزی وارد بر مهدی خلیفه عباسی شد . خلیفه به شریک پیشنهاد کرد "تو باید در بغداد قاضی القضاه شوی ." او چون مردی عادل بود و دستگاه مهدی عباسی را غاصب و ستمگر می دانست این پیشنهاد را نپذیرفت . مهدی گفت : "پس باید فرزندان مرا علم بیاموزی ." شریک چون از مصاحبت و همنشینی ملوک و فرزندان آنان بیزار بود این را نیز نپذیرفت .
🌴مهدی عباسی گفت : "پس حتما نهار را نزد ما بمان تا ما از نصایح تو بهره مند شویم" . از این رو اجبارا این پیشنهاد را پذیرفت .
🌴هنگام صرف غذا در سفره ی شاهانه از انواع غذاهای لذیذ استفاده کرد . بعد از خوردن غذا آشپز مخصوص سلطنتی رو به مهدی عباسی کرده ، گفت : "قربان ! این آقای عالم و زاد و پرهیزگار بعد از این غذا دیگر روی سعادت و رستگاری را نخواهد دید" .
🌴این بود که تدریجا این غذای حرام در روش شریک اثر بدی گذاشته ، پس از مدتی به خلیفه پیشنهاد قضاوت و نیز تربیت اولادش را نموده و مصاحبت و قضاوت ، هر دو را قبول کرد .
🌴روز اول ماهی بود و می خواست حقوق بگیرد و مدیر مسءول در پرداخت حقوق و ماهانه تعلل می ورزید و امروز را به فردا می انداخت . شریک به او اعتراض کرد . رءیس دارایی با تغیر به شریک گفت : "تو که به من گندم نفروخته ای که این قدر سماجت در گرفتن حقوق می کنی" .
🌴شریک گفت : "بلی ، بالاتر از گندم به این دستگاه فروخته ام ، دینم را به این دستگاه فروخته ام و آن در نتیجه قضاوت های خلاف عدالتی است که به آنها فتوا داده ام" .
🌴حضرت امام صادق (ع) او را نفرین نموده ، فرمود : " خداوند گوشت بدن او را با شانه های آتشین در قیامت از بدنش جدا گرداند . "
🌴آری ، شریک بن عبدالله غذای حرام و لقمه ناپاک ولو یک مرتبه بیش نخورد لکن آنچنان او را عوض کرد و صفحه قلب او را تیره و تار نمود که جزء علمای دربار ظلم گردید و بر اثر یک مرتبه خوردن غذای حرام سعادت خود را از دست داد .
✨✨👈یک عمر پرهیز اما اثر یک وعده غذای حرام
@dastanhekayat
🌻داستان واقعی شریک
🌴شریک بن عبدالله مردی بود عالم و زاهد و بسیار فاضل . روزی وارد بر مهدی خلیفه عباسی شد . خلیفه به شریک پیشنهاد کرد "تو باید در بغداد قاضی القضاه شوی ." او چون مردی عادل بود و دستگاه مهدی عباسی را غاصب و ستمگر می دانست این پیشنهاد را نپذیرفت . مهدی گفت : "پس باید فرزندان مرا علم بیاموزی ." شریک چون از مصاحبت و همنشینی ملوک و فرزندان آنان بیزار بود این را نیز نپذیرفت .
🌴مهدی عباسی گفت : "پس حتما نهار را نزد ما بمان تا ما از نصایح تو بهره مند شویم" . از این رو اجبارا این پیشنهاد را پذیرفت .
🌴هنگام صرف غذا در سفره ی شاهانه از انواع غذاهای لذیذ استفاده کرد . بعد از خوردن غذا آشپز مخصوص سلطنتی رو به مهدی عباسی کرده ، گفت : "قربان ! این آقای عالم و زاد و پرهیزگار بعد از این غذا دیگر روی سعادت و رستگاری را نخواهد دید" .
🌴این بود که تدریجا این غذای حرام در روش شریک اثر بدی گذاشته ، پس از مدتی به خلیفه پیشنهاد قضاوت و نیز تربیت اولادش را نموده و مصاحبت و قضاوت ، هر دو را قبول کرد .
🌴روز اول ماهی بود و می خواست حقوق بگیرد و مدیر مسءول در پرداخت حقوق و ماهانه تعلل می ورزید و امروز را به فردا می انداخت . شریک به او اعتراض کرد . رءیس دارایی با تغیر به شریک گفت : "تو که به من گندم نفروخته ای که این قدر سماجت در گرفتن حقوق می کنی" .
🌴شریک گفت : "بلی ، بالاتر از گندم به این دستگاه فروخته ام ، دینم را به این دستگاه فروخته ام و آن در نتیجه قضاوت های خلاف عدالتی است که به آنها فتوا داده ام" .
🌴حضرت امام صادق (ع) او را نفرین نموده ، فرمود : " خداوند گوشت بدن او را با شانه های آتشین در قیامت از بدنش جدا گرداند . "
🌴آری ، شریک بن عبدالله غذای حرام و لقمه ناپاک ولو یک مرتبه بیش نخورد لکن آنچنان او را عوض کرد و صفحه قلب او را تیره و تار نمود که جزء علمای دربار ظلم گردید و بر اثر یک مرتبه خوردن غذای حرام سعادت خود را از دست داد .
✨✨👈یک عمر پرهیز اما اثر یک وعده غذای حرام
@dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🍃🍂در زمان حضرت موسی خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
✨موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
🍃🍂خداوند فرمود: موعد آن نرسيده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
✨تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست.
🍃🍂آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
✨تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد
🍃🍂موسي معترض پروردگار شد.
خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين #پاداش_توكل او بود.
✨✨هیچوقت نا امید نشو. لحظه ی آخر شاید #نتیجه عوض شود. همیشه #توکلت به خدا باشد.
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
🍃🍂در زمان حضرت موسی خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
✨موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
🍃🍂خداوند فرمود: موعد آن نرسيده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
✨تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست.
🍃🍂آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
✨تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد
🍃🍂موسي معترض پروردگار شد.
خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين #پاداش_توكل او بود.
✨✨هیچوقت نا امید نشو. لحظه ی آخر شاید #نتیجه عوض شود. همیشه #توکلت به خدا باشد.
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
✍#داستان_آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🌹
ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
✾📚 @dastanhekayat
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🌹
ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🌺🌺مسلمان شدن عبدالله ديصان
ىبِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
🍂هشام بن حكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود، روزى يكى از منكران خدا به نام عبدالله ديصانى با هشام ملاقات كرد و پرسيد:
🤔آيا تو خدا دارى ؟
هشام : آرى .
🧐عبدالله : آيا خداوند تو قادر است ؟
هشام : آرى ، هم توانا است و هم بر همه چيز مسلط است .
🤔عبدالله : آيا خداى تو مى تواند همه دنيا را در ميان تخم مرغ بگنجاند، بى آنكه دنيا كوچك شود، و درون تخم مرغ ، وسيع گردد؟
هشام : براى پاسخ به اين سؤ ال به من مهلت بده .
✨عبدالله : يك سال به تو مهلت مى دهم .
هشام ، سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسيد، و عرض كرد:
🌱اى فرزند رسول خدا، عبدالله ديصانى نزد من آمده و سؤالى از من كرد كه براى پاسخ به آن ، تكيه گاهى جز خدا و شما كسى نيست .
🤔امام : او چه سؤ الى كرد؟
هشام : او گفت : آيا خدا قدرت دارد كه دنيا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه دنيا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نمايد؟⁉️
🔆امام : اى هشام ! تو داراى چند حس هستى ؟
هشام : داراى پنج حس هستم (بينائى ، چشائى ، شنوائى ، بويائى و بساوائى (لامسه ) .
🔹امام : كداميك از اين پنج حس كوچكتر است ؟
🔸هشام : حس بينائى .
امام : اندازه وسيله بينائى (عدسى چشم ) چقدر است ؟
هشام : به اندازه يك عدس ، يا كوچكتر از آن است .
🍃امام : اى هشام ! جلو و بالاى سرت را نگاه كن ، و به من بگو چه مى بينى ؟
هشام نگاه كرد و گفت :
✨آسمان ، زمين ، خانه ها، كاخها، بيابانها، كوهها و نهرها را مى نگرم .
🌱امام : خدائى كه قادر است آنچه را با آنهمه وسعت كه مى بينى ، در ميان عدسى چشم تو قرار دهد، مى تواند همه جهان را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
👈در اين هنگام ، هشام خم شد و دست پاى امام صادق (ع ) را بوسيد، و گفت :
😊اى پسر رسول خدا! همين پاسخ براى من بس است .
🍂هشام به خانه خود بازگشت ، فرداى آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : براى عرض سلام آمده ام نه براى گرفتن جواب آن سؤ ال .
هشام گفت :
اگر جواب آن سؤال را مى خواهى ، اين است جواب آن (سپس جواب امام را براى او بيان كرد).
عبدالله ديصانى (تصميم گرفت شخصا به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤالاتى را مطرح كند) به خانه امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازه ورود طلبيد، و به او اجازه داده شد، او به محضر آن حضرت رسيد و نشست و گفت : اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائى كن .
🤔امام : نامت چيست ؟
🙁عبدالله ، بيرون رفت ، نامش را نگفت ، دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتى .
او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بنده خدا) است مى گفتم ، از من مى پرسيد: آنكه تو بنده او هستى كيست ؟
🌱دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: مرا به معبودم راهنمايى كن و از نامم مپرس .
🌷عبدالله بازگشت و به امام صادق (ع ) عرض كرد: مرا به معبودم راهنمائى كن و از نامم مپرس
امام اشاره به جايى كرد و فرمود: در آنجا بنشين .
🍃عبدالله نشست ، در همين هنگام ، يكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد، به آنجا آمد، امام به كودك فرمود:
✨آن تخم مرغ را به من بده .
كودك ، تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود:
🍂اى ديصانى ! اين تخم مرغ را نگاه كن كه سنگرى پوشيده است ، داراى :
🍃1- پوست كلفتى است .
🍃2- زير پوست كلفت ، پوست نازكى قرار دارد.
🍃3- زير آن پوست نازك ، (مانند) نقره اى است روان (سفيده ).
🍃4- سپس طلائى است آب شده (زرده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقره روان با آن طلاى روان مخلوط گردد، و به همين وضع باقى است ، نه سامان دهنده اى از ميان آن بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را آن گونه ساخته ام ، و نه تباه كننده اى از بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را تباه ساختم ، و روشن نيست كه براى توليد فرزند نر، درست شده يا براى توليد فرزند ماده ، ناگاه ، پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ ، از آن بيرون مى آيد، آيا به نظر تو چنين تشكيلات (ظريفى ) داراى تدبير كننده اى نيست ؟⁉️
👈عبدالله ديصانى در برابر اين سؤال ، مدتى سر به زير افكنده ، سپس در حالى كه نور ايمان بر قلبش تابيده بود، سربلند كرد و
👌گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و او يكتا و بى همتا است ، و گواهى مى دهم كه محمد(ص )، بنده و رسول خدا است ، و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى ، و من از عقيده باطل و كرده خود توبه كردم و پشيمان هستم
📚داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱، محمد محمدى اشتهاردى
@dastanhekayat
🌺🌺مسلمان شدن عبدالله ديصان
ىبِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
🍂هشام بن حكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود، روزى يكى از منكران خدا به نام عبدالله ديصانى با هشام ملاقات كرد و پرسيد:
🤔آيا تو خدا دارى ؟
هشام : آرى .
🧐عبدالله : آيا خداوند تو قادر است ؟
هشام : آرى ، هم توانا است و هم بر همه چيز مسلط است .
🤔عبدالله : آيا خداى تو مى تواند همه دنيا را در ميان تخم مرغ بگنجاند، بى آنكه دنيا كوچك شود، و درون تخم مرغ ، وسيع گردد؟
هشام : براى پاسخ به اين سؤ ال به من مهلت بده .
✨عبدالله : يك سال به تو مهلت مى دهم .
هشام ، سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسيد، و عرض كرد:
🌱اى فرزند رسول خدا، عبدالله ديصانى نزد من آمده و سؤالى از من كرد كه براى پاسخ به آن ، تكيه گاهى جز خدا و شما كسى نيست .
🤔امام : او چه سؤ الى كرد؟
هشام : او گفت : آيا خدا قدرت دارد كه دنيا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه دنيا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نمايد؟⁉️
🔆امام : اى هشام ! تو داراى چند حس هستى ؟
هشام : داراى پنج حس هستم (بينائى ، چشائى ، شنوائى ، بويائى و بساوائى (لامسه ) .
🔹امام : كداميك از اين پنج حس كوچكتر است ؟
🔸هشام : حس بينائى .
امام : اندازه وسيله بينائى (عدسى چشم ) چقدر است ؟
هشام : به اندازه يك عدس ، يا كوچكتر از آن است .
🍃امام : اى هشام ! جلو و بالاى سرت را نگاه كن ، و به من بگو چه مى بينى ؟
هشام نگاه كرد و گفت :
✨آسمان ، زمين ، خانه ها، كاخها، بيابانها، كوهها و نهرها را مى نگرم .
🌱امام : خدائى كه قادر است آنچه را با آنهمه وسعت كه مى بينى ، در ميان عدسى چشم تو قرار دهد، مى تواند همه جهان را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
👈در اين هنگام ، هشام خم شد و دست پاى امام صادق (ع ) را بوسيد، و گفت :
😊اى پسر رسول خدا! همين پاسخ براى من بس است .
🍂هشام به خانه خود بازگشت ، فرداى آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : براى عرض سلام آمده ام نه براى گرفتن جواب آن سؤ ال .
هشام گفت :
اگر جواب آن سؤال را مى خواهى ، اين است جواب آن (سپس جواب امام را براى او بيان كرد).
عبدالله ديصانى (تصميم گرفت شخصا به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤالاتى را مطرح كند) به خانه امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازه ورود طلبيد، و به او اجازه داده شد، او به محضر آن حضرت رسيد و نشست و گفت : اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائى كن .
🤔امام : نامت چيست ؟
🙁عبدالله ، بيرون رفت ، نامش را نگفت ، دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتى .
او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بنده خدا) است مى گفتم ، از من مى پرسيد: آنكه تو بنده او هستى كيست ؟
🌱دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: مرا به معبودم راهنمايى كن و از نامم مپرس .
🌷عبدالله بازگشت و به امام صادق (ع ) عرض كرد: مرا به معبودم راهنمائى كن و از نامم مپرس
امام اشاره به جايى كرد و فرمود: در آنجا بنشين .
🍃عبدالله نشست ، در همين هنگام ، يكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد، به آنجا آمد، امام به كودك فرمود:
✨آن تخم مرغ را به من بده .
كودك ، تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود:
🍂اى ديصانى ! اين تخم مرغ را نگاه كن كه سنگرى پوشيده است ، داراى :
🍃1- پوست كلفتى است .
🍃2- زير پوست كلفت ، پوست نازكى قرار دارد.
🍃3- زير آن پوست نازك ، (مانند) نقره اى است روان (سفيده ).
🍃4- سپس طلائى است آب شده (زرده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقره روان با آن طلاى روان مخلوط گردد، و به همين وضع باقى است ، نه سامان دهنده اى از ميان آن بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را آن گونه ساخته ام ، و نه تباه كننده اى از بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را تباه ساختم ، و روشن نيست كه براى توليد فرزند نر، درست شده يا براى توليد فرزند ماده ، ناگاه ، پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ ، از آن بيرون مى آيد، آيا به نظر تو چنين تشكيلات (ظريفى ) داراى تدبير كننده اى نيست ؟⁉️
👈عبدالله ديصانى در برابر اين سؤال ، مدتى سر به زير افكنده ، سپس در حالى كه نور ايمان بر قلبش تابيده بود، سربلند كرد و
👌گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و او يكتا و بى همتا است ، و گواهى مى دهم كه محمد(ص )، بنده و رسول خدا است ، و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى ، و من از عقيده باطل و كرده خود توبه كردم و پشيمان هستم
📚داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱، محمد محمدى اشتهاردى
@dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🛑احسان و بزرگوارى
🦋عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگى خويش خدمات بزرگى نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اى در بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضى از افراد، وى را در اين كار ملامت مى كردند و به او مى گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اى .
🦋روزى براى سركشى به باغى كه داشت با بعضى از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه راه در هواى گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتى در آن باغ استراحت نمايد. غلام سياهى باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او وسايل استراحت او را در نقطه مناسبى فراهم آوردند.
🦋ظهر شد غلام بسته اى را در نزديكى جعفر آورد و روى زمين نشست و آن را گشود. جعفر ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اى نخورده بود كه سگى وارد باغ شد، مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكى از قرص هاى نان را به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون اين كه خودش غذا خورده باشد، برچيد.
🦋عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: جيره غذايى تو در روز چقدر است ؟
🦋او جواب داد: همين سه قرص نان كه ديدى .
🦋گفت : پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتى و تمام غذاى شبانه روزت را به او خوراندى ؟
🦋غلام در پاسخ گفت : آبادى ما سگ ندارد، مى دانستم اين حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود.
🦋عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : پس به خودت چه خواهى كرد؟
🦋جواب داد: امروز را به گرسنگى مى گذرانم تا فردا سه قرص نان را برايم بياورند.
🦋جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى عبدالله جعفر شد و با خود مى گفت : مردم مرا ملامت مى كنند كه در احسان به ديگران تندروى مى كنى ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگوارى پيش تر و مقدم تر است .
🦋عبدالله سخت تحت تاثير بزرگوارى غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه تشويق نمايد. از غلام پرسيد: صاحب باغ كيست ؟
🦋او پاسخ داد: فلانى كه در روستا منزل دارد.
🦋گفت : تو مملوكى يا آزادى ؟
گفت : من مملوك صاحب باغم .
او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتى صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد.
🦋مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتى باغ را به غلام بخشيد،
🦋 غلام بلندهمت گفت :
ان كان هذا لى فهو فى سبيل الله ؛
🦋اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و براى رفاه و استفاده مردم قرار دادم .
📚المستطرف ، ج 1، ص 159.
📚 @dastanhekayat
🛑احسان و بزرگوارى
🦋عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگى خويش خدمات بزرگى نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اى در بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضى از افراد، وى را در اين كار ملامت مى كردند و به او مى گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اى .
🦋روزى براى سركشى به باغى كه داشت با بعضى از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه راه در هواى گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتى در آن باغ استراحت نمايد. غلام سياهى باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او وسايل استراحت او را در نقطه مناسبى فراهم آوردند.
🦋ظهر شد غلام بسته اى را در نزديكى جعفر آورد و روى زمين نشست و آن را گشود. جعفر ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اى نخورده بود كه سگى وارد باغ شد، مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكى از قرص هاى نان را به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون اين كه خودش غذا خورده باشد، برچيد.
🦋عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: جيره غذايى تو در روز چقدر است ؟
🦋او جواب داد: همين سه قرص نان كه ديدى .
🦋گفت : پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتى و تمام غذاى شبانه روزت را به او خوراندى ؟
🦋غلام در پاسخ گفت : آبادى ما سگ ندارد، مى دانستم اين حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود.
🦋عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : پس به خودت چه خواهى كرد؟
🦋جواب داد: امروز را به گرسنگى مى گذرانم تا فردا سه قرص نان را برايم بياورند.
🦋جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى عبدالله جعفر شد و با خود مى گفت : مردم مرا ملامت مى كنند كه در احسان به ديگران تندروى مى كنى ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگوارى پيش تر و مقدم تر است .
🦋عبدالله سخت تحت تاثير بزرگوارى غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه تشويق نمايد. از غلام پرسيد: صاحب باغ كيست ؟
🦋او پاسخ داد: فلانى كه در روستا منزل دارد.
🦋گفت : تو مملوكى يا آزادى ؟
گفت : من مملوك صاحب باغم .
او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتى صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد.
🦋مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتى باغ را به غلام بخشيد،
🦋 غلام بلندهمت گفت :
ان كان هذا لى فهو فى سبيل الله ؛
🦋اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و براى رفاه و استفاده مردم قرار دادم .
📚المستطرف ، ج 1، ص 159.
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆نامه ایی به فرزند به فرزندان
🦋مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در
پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
🦋مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
🦋سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند … هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند… و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
🦋سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
🦋پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .
🦋پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه … مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه …
🦋به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است.
.
.
.
ای کاش فکر می کردیم
✾📚 @dastanhekayat
🔆نامه ایی به فرزند به فرزندان
🦋مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در
پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
🦋مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
🦋سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند … هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند… و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
🦋سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
🦋پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .
🦋پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه … مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه …
🦋به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است.
.
.
.
ای کاش فکر می کردیم
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆داستانى عجيب از تجريد روح
🔅مرحوم آيت اللّه حاج شيخ هاشم قلعه اى قزوينى از اساتيد و علماى بزرگ و وارسته حوزه علميه مشهد در حدود سى سال قبل بود، يكى از اساتيد (حضرت آيت اللّه خزعلى در درس تفسير خود) جريان عجيبى در مورد تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن كه براى آقاى شيخ هاشم رخ داده بود نقل مى كرد كه ما آن را در اينجا خاطرنشان مى سازيم :
مرحوم شيخ هاشم گفت : مردى بود با علم تجريد روح ، آشنايى داشت ، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجريد كند، او پذيرفت ، هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ، ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم ، من گفتم خوبست از اين آزادى استفاده كرده و به روستاى خودمان (قلعه ) كه اطراف قزوين است بروم ، ناگاه ديدم در
نزديكى روستا هستم .
🔅در بيرون روستا، در صحرا مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديد و به سوى ملك خودش روانه ساخت ، طولى نكشيد ديدم ، صاحب آب آمد و هنگامى كه از دزدى او آگاه گرديد، عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت ، چنان بر سر دزد زد كه او بر زمين افتاد و جان سپرد.
🔅من كاملاً ناظر اين جريان بودم ، ولى او مرا نمى ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روى زمين ماند.
🔅زنان روستا كه براى بردن آب كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند و وحشتزده ، اين خبر را به اهالى روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند ولى از قاتل خبرى نبود، از اين رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند.
🔅من به خود آمدم كه راستى طلوع آفتاب ، نزديك است ، هنوز نماز نخوانده ام ، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است ؟
🔅من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقى قاً ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت ، چند نفر از اهالى روستاى قلعه ، به مشهد آمدند و هنگامى كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم ، و بدون اينكه سخنى از قتل او بگويم ، پرسيدم حالش چطور است ؟
🔅گفتند: متأ سفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او در كنار نهر يافته شده ، ولى قاتل او شناخته نشده است .
🔅هفت سال از اين جريان گذشت ، من سفرى به روستاى قلعه كردم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم .
🔅مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند، تا اينكه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامى كه مجلس خلوت شد، او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم : راستش را بگو بدانم قاتل فلانكس چه كسى بود؟
🔅او اظهار بى اطلاعى كرد، گفتم پس آن بيل بلند كرد و با آن ، فلانى را كشت ، رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع آگاه هستم ، ناچار جريان را براى من بيان كرد،
🔅گفتم : من مى دانستم ، ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه (خونبهاى ) او را به ورثه اش بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @dastanhekayat
🔆داستانى عجيب از تجريد روح
🔅مرحوم آيت اللّه حاج شيخ هاشم قلعه اى قزوينى از اساتيد و علماى بزرگ و وارسته حوزه علميه مشهد در حدود سى سال قبل بود، يكى از اساتيد (حضرت آيت اللّه خزعلى در درس تفسير خود) جريان عجيبى در مورد تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن كه براى آقاى شيخ هاشم رخ داده بود نقل مى كرد كه ما آن را در اينجا خاطرنشان مى سازيم :
مرحوم شيخ هاشم گفت : مردى بود با علم تجريد روح ، آشنايى داشت ، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجريد كند، او پذيرفت ، هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ، ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم ، من گفتم خوبست از اين آزادى استفاده كرده و به روستاى خودمان (قلعه ) كه اطراف قزوين است بروم ، ناگاه ديدم در
نزديكى روستا هستم .
🔅در بيرون روستا، در صحرا مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديد و به سوى ملك خودش روانه ساخت ، طولى نكشيد ديدم ، صاحب آب آمد و هنگامى كه از دزدى او آگاه گرديد، عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت ، چنان بر سر دزد زد كه او بر زمين افتاد و جان سپرد.
🔅من كاملاً ناظر اين جريان بودم ، ولى او مرا نمى ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روى زمين ماند.
🔅زنان روستا كه براى بردن آب كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند و وحشتزده ، اين خبر را به اهالى روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند ولى از قاتل خبرى نبود، از اين رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند.
🔅من به خود آمدم كه راستى طلوع آفتاب ، نزديك است ، هنوز نماز نخوانده ام ، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است ؟
🔅من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقى قاً ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت ، چند نفر از اهالى روستاى قلعه ، به مشهد آمدند و هنگامى كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم ، و بدون اينكه سخنى از قتل او بگويم ، پرسيدم حالش چطور است ؟
🔅گفتند: متأ سفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او در كنار نهر يافته شده ، ولى قاتل او شناخته نشده است .
🔅هفت سال از اين جريان گذشت ، من سفرى به روستاى قلعه كردم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم .
🔅مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند، تا اينكه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامى كه مجلس خلوت شد، او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم : راستش را بگو بدانم قاتل فلانكس چه كسى بود؟
🔅او اظهار بى اطلاعى كرد، گفتم پس آن بيل بلند كرد و با آن ، فلانى را كشت ، رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع آگاه هستم ، ناچار جريان را براى من بيان كرد،
🔅گفتم : من مى دانستم ، ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه (خونبهاى ) او را به ورثه اش بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆همنشين بد
🌾در عصر پيامبر اسلام (ص ) در ميان مشركان ، دو نفر با هم دوست بودند، نام اين دو نفر، عقبه و ابى بود.
🌾عقبه ، آدم سخى و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمى گشت ، سفره مفصلى ترتيب مى داد و دوستان و بستگان را به مهمانى دعوت مى كرد، و در عين آنكه در صف مشركان بود، دوست مى داشت كه پيامبر اسلام (ص ) را نيز مهمان خود كند.
🌾درمراجعت از يكى از مسافرتها، سفره گسترده اى ترتيب داد و جمعى ، از جمله پيامبر (ص ) را دعوت كرد.
🌾دعوت شدگان به خانه او آمدند، و كنار سفره غذا نشستند، پيامبر (ص ) نيز وارد شد و كنار سفره نشست ، ولى از غذا نخورد، و به عقبه فرمود:
🌾من از غذاى تو نمى خورم مگر اينكه به يكتائى خداوند، و رسالت من گواهى دهى .
عقبه ، به يكتائى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گواهى داد و به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
اين خبر به گوش دوست عقبه يعنى ابى رسيد، او نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شديد كرد و حتى گفت :
🌾تو از جاده حق منحرف شده اى .
عقبه گفت : من منحرف نشده ام ، ولى مردى بر من وارد شد و حاضر نبود از غذايم بخورد جز اينكه به يكتائى خدا و رسالت او گواهى بدهم ، من از اين ، شرم داشتم كه او سر سفره من بنشيند ولى غذا نخورده برخيزد.
ابى گفت من از تو خشنود نمى شوم مگر اينكه در برابر محمد(ص ) بايستى و او را توهين كنى و...
🌾عقبه فريب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گرديد و در جنگ بدر در صف كافران شركت نمود و در همان جنگ به هلاكت رسيد.
🌾دوست ناباب او ابى نيز در سال بعد در جنگ احد در صف كافران بود و بدست رزم آوران اسلام كشته شد.
🌾آيات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد اين جريان نازل گرديد، و وضع بد عقبه را در روز قيامت ، كه بر اثر همنشينى با دوست بد، آنچنان منحرف گرديد، منعكس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد كه مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستى نگيرند، كه در آيه 28 سوره فرقان چنين آمده كه در روز قيامت مى گويد:
يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلاناً خليلاً: اى واى بر من كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود، انتخاب نكرده بودم .
تا توانى ميگريز از يار بد
يار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
يار بد بر جان و بر ايمان زند
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @dastanhekayat
🔆همنشين بد
🌾در عصر پيامبر اسلام (ص ) در ميان مشركان ، دو نفر با هم دوست بودند، نام اين دو نفر، عقبه و ابى بود.
🌾عقبه ، آدم سخى و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمى گشت ، سفره مفصلى ترتيب مى داد و دوستان و بستگان را به مهمانى دعوت مى كرد، و در عين آنكه در صف مشركان بود، دوست مى داشت كه پيامبر اسلام (ص ) را نيز مهمان خود كند.
🌾درمراجعت از يكى از مسافرتها، سفره گسترده اى ترتيب داد و جمعى ، از جمله پيامبر (ص ) را دعوت كرد.
🌾دعوت شدگان به خانه او آمدند، و كنار سفره غذا نشستند، پيامبر (ص ) نيز وارد شد و كنار سفره نشست ، ولى از غذا نخورد، و به عقبه فرمود:
🌾من از غذاى تو نمى خورم مگر اينكه به يكتائى خداوند، و رسالت من گواهى دهى .
عقبه ، به يكتائى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گواهى داد و به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
اين خبر به گوش دوست عقبه يعنى ابى رسيد، او نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شديد كرد و حتى گفت :
🌾تو از جاده حق منحرف شده اى .
عقبه گفت : من منحرف نشده ام ، ولى مردى بر من وارد شد و حاضر نبود از غذايم بخورد جز اينكه به يكتائى خدا و رسالت او گواهى بدهم ، من از اين ، شرم داشتم كه او سر سفره من بنشيند ولى غذا نخورده برخيزد.
ابى گفت من از تو خشنود نمى شوم مگر اينكه در برابر محمد(ص ) بايستى و او را توهين كنى و...
🌾عقبه فريب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گرديد و در جنگ بدر در صف كافران شركت نمود و در همان جنگ به هلاكت رسيد.
🌾دوست ناباب او ابى نيز در سال بعد در جنگ احد در صف كافران بود و بدست رزم آوران اسلام كشته شد.
🌾آيات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد اين جريان نازل گرديد، و وضع بد عقبه را در روز قيامت ، كه بر اثر همنشينى با دوست بد، آنچنان منحرف گرديد، منعكس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد كه مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستى نگيرند، كه در آيه 28 سوره فرقان چنين آمده كه در روز قيامت مى گويد:
يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلاناً خليلاً: اى واى بر من كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود، انتخاب نكرده بودم .
تا توانى ميگريز از يار بد
يار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
يار بد بر جان و بر ايمان زند
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @dastanhekayat
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔆به حمّام راهش ندادند
🌱ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشتهاند:
🌱روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا مینمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایهی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و بهراحتی خوابید.
🌱ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجهای نداشته باشد.
🌱پس بهکلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباسهای کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد.
🌱ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمیدهند، بااینحال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!»
📚(تتمه المنتهی، ص 154)
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆به حمّام راهش ندادند
🌱ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشتهاند:
🌱روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا مینمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایهی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و بهراحتی خوابید.
🌱ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجهای نداشته باشد.
🌱پس بهکلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباسهای کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد.
🌱ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمیدهند، بااینحال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!»
📚(تتمه المنتهی، ص 154)
📚 @dastanhekayat
🦋✨🦋✨✨🦋✨🦋
#داستان_آموزنده
🔆به هیچ امانتی نباید خیانت کرد
🌱«عبدالله بن سنان» گوید: بر امام صادق علیهالسلام (در مسجد) وارد شدم درحالیکه ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
🌱عرض کردم: بعضی از پادشاهان و اُمراء، ما را امین میدانند و اموالی را به امانت نزد ما میگذارند، بااینکه خمس مال خود را نمیدهند، آیا اموالشان را به آنها رد کنیم یا تصرف نماییم؟
🌱امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه اگر ابن ملجم، کشنده و قاتل پدرم علی علیهالسلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او میدهم.
نمونه معارف، ج 1، ص 354 -بحارالانوار، ج 15، ص 149
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆به هیچ امانتی نباید خیانت کرد
🌱«عبدالله بن سنان» گوید: بر امام صادق علیهالسلام (در مسجد) وارد شدم درحالیکه ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
🌱عرض کردم: بعضی از پادشاهان و اُمراء، ما را امین میدانند و اموالی را به امانت نزد ما میگذارند، بااینکه خمس مال خود را نمیدهند، آیا اموالشان را به آنها رد کنیم یا تصرف نماییم؟
🌱امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه اگر ابن ملجم، کشنده و قاتل پدرم علی علیهالسلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او میدهم.
نمونه معارف، ج 1، ص 354 -بحارالانوار، ج 15، ص 149
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_آموزنده
🔆دو ملک
🥀در بنیاسرائیل قاضیای بود که پسرش وفات کرد. پس در فقدان او بیتابی و ناله بسیار میکرد. پس دو ملک به صورت انسان برای شکایتی نزدش آمدند. اوّلی گفت: «گوسفندان این مرد، بر زراعت من وارد شدند و آن را خراب نمودند.»
🥀 دوّمی گفت: «او زمین کشاورزیاش را بین کوه و نهر آب قرار داده و من راهی غیر این، برای عبور نداشتم.» قاضی گفت: «تو مگر نمیدانستی که راه مردم فقط همین است و در آنجا کشاورزی کردهای؟»
🥀 او در پاسخ گفت: «مگر وقتی خدا به تو پسر داد، نمیدانستی روزی خواهد مُرد؟» پس آن دو فرشته به جایگاه خود بازگشتند.
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دو ملک
🥀در بنیاسرائیل قاضیای بود که پسرش وفات کرد. پس در فقدان او بیتابی و ناله بسیار میکرد. پس دو ملک به صورت انسان برای شکایتی نزدش آمدند. اوّلی گفت: «گوسفندان این مرد، بر زراعت من وارد شدند و آن را خراب نمودند.»
🥀 دوّمی گفت: «او زمین کشاورزیاش را بین کوه و نهر آب قرار داده و من راهی غیر این، برای عبور نداشتم.» قاضی گفت: «تو مگر نمیدانستی که راه مردم فقط همین است و در آنجا کشاورزی کردهای؟»
🥀 او در پاسخ گفت: «مگر وقتی خدا به تو پسر داد، نمیدانستی روزی خواهد مُرد؟» پس آن دو فرشته به جایگاه خود بازگشتند.
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆ایمان سعید بن جبیر
🌱«سعید بن جبیر» از ارادتمندان ثابتقدم امام سجاد علیهالسلام بود؛ حجّاج سفّاک که قریب بیست سال از طرف بنی امیّه و بنی مروان بر شهرهای کوفه و عراق و ایران حکمران بوده و با سنگدلی که داشته حدود صدوبیست هزار نفر را کشته بود که از کشتگان سادات و دوست داران علی علیهالسلام از کمیل بن زیاد، قنبر غلام علی علیهالسلام و سعید بن جبیر را میتوان نام برد.
🌱حجاج که از ایمان و عقیدهاش آگاه بود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نمایند.
او اوّل به اصفهان رفت و حجاج متوجه شد و به حکمران اصفهان نوشت او را دستگیر کند. حکمران به وی احترام کرد و گفت: زود از اصفهان به جای امنی بیرون رود. سپس به حوالی قم و بعد به آذربایجان رفت چون توقفش طولانی شد، به عراق آمد و در لشگر «عبدالرحمان بن محمّد» که بر ضد حجاج قیام کرده بود شرکت جست.
عبدالرحمان شکست خورد و سعید به مکه فرار کرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزید.
🌱در آن زمان «خالد بن عبدالله قصری» که مردی بیرحم بود از طرف خلیفه ولید بن عبدالملک حاکم مکه بود. ولید به خالد نوشت: مردان نامی عراق را که در مکه پنهان شدهاند دستگیر کن و نزد حجاج بفرست.
حاکم مکه سعید را دستگیر و به کوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزدیکی بغداد بود و سعید را به نزدش بردند.
🌱حجاج سؤالاتی از سعید درباره نامش و پیامبر صلیالله علیه و آله و علی علیهالسلام و ابوبکر و عمر و عثمان و… کرد حجاج گفت: «تو را چگونه به قتل برسانم؟» فرمود: «هر طور امروز مرا بکشی فردای قیامت به همانگونه کیفر میبینی.»
🌱حجاج گفت: «میخواهی تو را عفو کنم؟» فرمود: «اگر عفو از جانب خداست میخواهم، ولی از تو نمیخواهم.»
🌱حجاج به جلّاد دستور داد سعید را در جلویش سر ببرد. سعید بااینکه دستهایش از پشت بسته بود این آیه را تلاوت نمود «من روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را آفریده، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم.»*
🌱حجاج گفت: روی او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، چون چنین کردند این آیه بخواند «هر جا روی بگردانید باز بهسوی خداست».*
🌱حجاج گفت: او را به رو بخوابانید، چون چنین کردند این آیه بخواند: «شما را از خاک آفریدیم و به خاک بازگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون میآوریم.»*
🌱حجاج گفت: معطل نشوید، زودتر او را بکشید؛ سعید شهادتین گفت و فرمود: خدایا به حجاج بعد از من مهلت نده تا کسی را بکشد و جلاد سر سعید (چهلساله) را از تن جدا کرد.
بعد از شهادت این مظهر کامل ایمان، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گردید و پانزده شب بیشتر زنده نبود؛ و هنگام مرگ گاهی بیهوش و زمانی به هوش میآمد و پیدرپی میگفت: مرا با سعید بن جُبیر چکار بود؟
✨✨رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل بهوسیلهی جوارح است.»
📚بحارالانوار، ج 69، ص 69
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ایمان سعید بن جبیر
🌱«سعید بن جبیر» از ارادتمندان ثابتقدم امام سجاد علیهالسلام بود؛ حجّاج سفّاک که قریب بیست سال از طرف بنی امیّه و بنی مروان بر شهرهای کوفه و عراق و ایران حکمران بوده و با سنگدلی که داشته حدود صدوبیست هزار نفر را کشته بود که از کشتگان سادات و دوست داران علی علیهالسلام از کمیل بن زیاد، قنبر غلام علی علیهالسلام و سعید بن جبیر را میتوان نام برد.
🌱حجاج که از ایمان و عقیدهاش آگاه بود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نمایند.
او اوّل به اصفهان رفت و حجاج متوجه شد و به حکمران اصفهان نوشت او را دستگیر کند. حکمران به وی احترام کرد و گفت: زود از اصفهان به جای امنی بیرون رود. سپس به حوالی قم و بعد به آذربایجان رفت چون توقفش طولانی شد، به عراق آمد و در لشگر «عبدالرحمان بن محمّد» که بر ضد حجاج قیام کرده بود شرکت جست.
عبدالرحمان شکست خورد و سعید به مکه فرار کرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزید.
🌱در آن زمان «خالد بن عبدالله قصری» که مردی بیرحم بود از طرف خلیفه ولید بن عبدالملک حاکم مکه بود. ولید به خالد نوشت: مردان نامی عراق را که در مکه پنهان شدهاند دستگیر کن و نزد حجاج بفرست.
حاکم مکه سعید را دستگیر و به کوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزدیکی بغداد بود و سعید را به نزدش بردند.
🌱حجاج سؤالاتی از سعید درباره نامش و پیامبر صلیالله علیه و آله و علی علیهالسلام و ابوبکر و عمر و عثمان و… کرد حجاج گفت: «تو را چگونه به قتل برسانم؟» فرمود: «هر طور امروز مرا بکشی فردای قیامت به همانگونه کیفر میبینی.»
🌱حجاج گفت: «میخواهی تو را عفو کنم؟» فرمود: «اگر عفو از جانب خداست میخواهم، ولی از تو نمیخواهم.»
🌱حجاج به جلّاد دستور داد سعید را در جلویش سر ببرد. سعید بااینکه دستهایش از پشت بسته بود این آیه را تلاوت نمود «من روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را آفریده، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم.»*
🌱حجاج گفت: روی او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، چون چنین کردند این آیه بخواند «هر جا روی بگردانید باز بهسوی خداست».*
🌱حجاج گفت: او را به رو بخوابانید، چون چنین کردند این آیه بخواند: «شما را از خاک آفریدیم و به خاک بازگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون میآوریم.»*
🌱حجاج گفت: معطل نشوید، زودتر او را بکشید؛ سعید شهادتین گفت و فرمود: خدایا به حجاج بعد از من مهلت نده تا کسی را بکشد و جلاد سر سعید (چهلساله) را از تن جدا کرد.
بعد از شهادت این مظهر کامل ایمان، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گردید و پانزده شب بیشتر زنده نبود؛ و هنگام مرگ گاهی بیهوش و زمانی به هوش میآمد و پیدرپی میگفت: مرا با سعید بن جُبیر چکار بود؟
✨✨رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل بهوسیلهی جوارح است.»
📚بحارالانوار، ج 69، ص 69
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
🌾🌱🌾🌱🌱🌾🌱🌾
#داستان_آموزنده
🔆بازگشت نعمتها
✨چون هفت سال از بلاها گذشت، خداوند به خاطر شکر گذاری ایّوب نعمت را به او بازگرداند. خداوند ملکی بهسوی او فرستاد که پای بر زمین بزند. چون زد، چشمهی آبی ظاهر شد و در آن غسل کرد و همهی جراحتها از او برطرف شد.
🍃صورت نیکوتر ازآنچه قبل بود در حسن و جمال شد. باغها سبزی رویانیده و اهل و مال و فرزندان او به او بازگردانیده شدند و آن فرشته مونس او شد.(6)
✨چون بنیاسرائیل زراعت کردند و ایّوب زراعت نکرده بود، خداوند به وی وحی نمود که کفی از کیسه خود بردار و بر زمین بپاش. پس ایّوب کفی از نمک گرفت و بر زمین پاشید. پس عدس «یا نخود» بیرون آمد.(7)
تفسیر قمی، ج 2، ص 239
کافی، ج 6، ص 343 -محاسن ج 2، ص 308
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆بازگشت نعمتها
✨چون هفت سال از بلاها گذشت، خداوند به خاطر شکر گذاری ایّوب نعمت را به او بازگرداند. خداوند ملکی بهسوی او فرستاد که پای بر زمین بزند. چون زد، چشمهی آبی ظاهر شد و در آن غسل کرد و همهی جراحتها از او برطرف شد.
🍃صورت نیکوتر ازآنچه قبل بود در حسن و جمال شد. باغها سبزی رویانیده و اهل و مال و فرزندان او به او بازگردانیده شدند و آن فرشته مونس او شد.(6)
✨چون بنیاسرائیل زراعت کردند و ایّوب زراعت نکرده بود، خداوند به وی وحی نمود که کفی از کیسه خود بردار و بر زمین بپاش. پس ایّوب کفی از نمک گرفت و بر زمین پاشید. پس عدس «یا نخود» بیرون آمد.(7)
تفسیر قمی، ج 2، ص 239
کافی، ج 6، ص 343 -محاسن ج 2، ص 308
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆قارون و موسی علیهالسلام
🔅حضرت موسی علیهالسلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیهالسلام از این قاعدهی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و بهاندازهای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانهی او را حملونقل میکردند و از خانهای گردنکلفتی بود که به زیردستانش ظلم مینمود.
🔅موسی علیهالسلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبهی زکات میکرد، او میگفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوشسیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو میدهم که فردا هنگامیکه موسی برای بنیاسرائیل سخنرانی میکند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنیاسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه میکرد.
🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیهالسلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
🔅ای موسی علیهالسلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنیاسرائیل بگویم تو مرا بهسوی خود خواندهای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا بهسوی خویش دعوت نکردهای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه میکرد، به این مطلب رسید:
🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او میزنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار میکنیم تا بمیرد.
🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنیاسرائیل گمان میکنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیهالسلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیهالسلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کردهام. زن هماندم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آنها دروغ میگویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
📚(حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆قارون و موسی علیهالسلام
🔅حضرت موسی علیهالسلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیهالسلام از این قاعدهی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و بهاندازهای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانهی او را حملونقل میکردند و از خانهای گردنکلفتی بود که به زیردستانش ظلم مینمود.
🔅موسی علیهالسلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبهی زکات میکرد، او میگفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوشسیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو میدهم که فردا هنگامیکه موسی برای بنیاسرائیل سخنرانی میکند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنیاسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه میکرد.
🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیهالسلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
🔅ای موسی علیهالسلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنیاسرائیل بگویم تو مرا بهسوی خود خواندهای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا بهسوی خویش دعوت نکردهای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه میکرد، به این مطلب رسید:
🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او میزنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار میکنیم تا بمیرد.
🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنیاسرائیل گمان میکنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیهالسلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیهالسلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کردهام. زن هماندم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آنها دروغ میگویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
📚(حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حادثهی مسجد مرو
🍁«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامیکه مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آنها نیز منازل و خانههای مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
🍁به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
🍁یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر میرسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی میکند و از بین میرود.»
🍁چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد بهسلامت نزد مادرش رفت.
📚نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157
✾📚 @dastanhekayat
🔆حادثهی مسجد مرو
🍁«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامیکه مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آنها نیز منازل و خانههای مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
🍁به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
🍁یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر میرسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی میکند و از بین میرود.»
🍁چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد بهسلامت نزد مادرش رفت.
📚نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆ابولُبابه
🌱یکی از یاران بزرگ پیامبر صلیالله علیه و آله که در جنگهای اُحد و فتح مکه و دیگر جنگها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبهی اوست. هنگامیکه پیامبر صلیالله علیه و آله در اثر پیمانشکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعهی آنها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عدهای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلیالله علیه و آله آمدند و عرض کردند همانگونه که طایفهی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.
🌱فرمود: «آیا راضی میشوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»
🌱ابولبابه در قلعهی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلیالله علیه و آله او را مأمور مشورت با آنها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلیالله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟»
🌱گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سورهی انفال، آیات 28-27)
🌱از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستونهای مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»
🌱قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را میگشودند.
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما میآمد برای او طلب آمرزش مینمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبهاش را بپذیرد.»
🌱ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلیالله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟
🌱فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه میدهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبهات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت:
🌱«شما را به خدا جز پیامبر صلیالله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلیالله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلیالله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
📚(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمعالبیان ذیل سورهی توبه، آیهی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)
#توبه
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🔆ابولُبابه
🌱یکی از یاران بزرگ پیامبر صلیالله علیه و آله که در جنگهای اُحد و فتح مکه و دیگر جنگها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبهی اوست. هنگامیکه پیامبر صلیالله علیه و آله در اثر پیمانشکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعهی آنها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عدهای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلیالله علیه و آله آمدند و عرض کردند همانگونه که طایفهی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.
🌱فرمود: «آیا راضی میشوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»
🌱ابولبابه در قلعهی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلیالله علیه و آله او را مأمور مشورت با آنها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلیالله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟»
🌱گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سورهی انفال، آیات 28-27)
🌱از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستونهای مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»
🌱قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را میگشودند.
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما میآمد برای او طلب آمرزش مینمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبهاش را بپذیرد.»
🌱ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلیالله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟
🌱فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه میدهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبهات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت:
🌱«شما را به خدا جز پیامبر صلیالله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلیالله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلیالله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
📚(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمعالبیان ذیل سورهی توبه، آیهی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)
#توبه
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆کودک خردسال و موعظه
⚡️موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
خلیفه گفت: آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
⚡️کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن!
⚡️کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
⚡️عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند: دوازده ساله است
📚المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔆کودک خردسال و موعظه
⚡️موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
خلیفه گفت: آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
⚡️کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن!
⚡️کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
⚡️عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند: دوازده ساله است
📚المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
💫🦋🦋💫🦋🦋💫🦋🦋💫
#داستان_آموزنده
🔆پارساى بخيل
☘يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: كيست كه وى را دشمنتر دارى، و كيست كه وى را دوستتر مىدارى؟
☘ ابليس گفت: پارساى بخيل را دوستتر دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمنتر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.
☘و يك روز على (ع) بگريست.
گفتند: چرا گريستى؟
☘گفت: هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديدهام .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#داستان_و_حکایت 👇
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده
🔆پارساى بخيل
☘يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: كيست كه وى را دشمنتر دارى، و كيست كه وى را دوستتر مىدارى؟
☘ ابليس گفت: پارساى بخيل را دوستتر دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمنتر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.
☘و يك روز على (ع) بگريست.
گفتند: چرا گريستى؟
☘گفت: هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديدهام .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#داستان_و_حکایت 👇
📚 @dastanhekayat
📚 #داستان آموزنده عاقبت عابد بدبخت بنى اسرائیل📚
💥#شیطان
عابد سخت کوش بنى اسرائیلى که دویست سال از عمر خود را در عبادت گذرانده بود، از خدا تقاضا کرد تا ابلیس را به او نشان دهد، ناگهان پیرى در برابر او ظاهر شد.
- تو کیستى ؟
- من #ابلیس هستم .
- چرا به سراغ من نیامدى تا مرا فریب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در کمند من نیفتادى .
- چرا؟
چون عبادت تو خالصانه انجام مى گیرد و به خاطر خدا تمام لحظات عمر خود را، به عبادت مى گذرانى و فکر مى کنى که نکند که عزرائیل فرا رسد در حالى که در گناه و عصیان باشى ، لذا من نتوانستم تاکنون بر تو مسلط شوم و به خاطر همین اطاعت تا الان دویست سال از خدا عمر گرفتى و دویست سال دیگر نیز زنده خواهى بود.
ابلیس این را گفت و غایب گشت !
عابد به فکر فرو رفت و با خود گفت حالا که دویست سال مهلت دارم ، چرا خود را از کام جویى ها و لذات دنیوى محروم کنم ، صد سال را در عیش و نوش به سر مى برم و صد سال دیگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پیرو این اندیشه ، دست از عبادت کشید و به دنیا روى آورد و کم کم خطاهاى فراوانى را مرتکب گشت ، ناگهان احساس کرد که عزرائیل به سراغ وى آمد.
به عزرائیل گفت : من دویست سال مهلت دارم .
عزرائیل گفت : آرى مهلت داشتى ، ولى بر اثر دورى از عبادت و غرق شدن در لذت جویى و انجام گناهان ، عمر تو کوتاه شد، و بدین وسیله عابد بیچاره عاقبت به شر شد.(1)
☀️پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) در این باره فرمودند:
مَوْتُ الاِْنْسانِ بِالذُّنوبِ اَکْثَرُ مِنْ مَوْتِهِ بِالاَْجَلِ وَ حَیاتُهُ بِالبِرِّ اَکْثَرُ مِنْ حَیاتِهِ بِالْعُمُرِ.
📚مرگ انسانها در نتیجه گناهان، بیشتر از مرگ آنها در نتیجه فرا رسیدنِ اَجَل است و زنده ماندن انسانها در نتیجه نیکی هایشان، بیشتر از زندگی کردنشان به خاطر باقی بودنِ عمر است.(2)
✅ اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
#آثار_گناهان
#عواقب_گناهان
📚پاورقی:
1. بدعاقبت ها در تاریخ ، ص 24.
2.مکارم الاخلاق، ص 362.
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
💥#شیطان
عابد سخت کوش بنى اسرائیلى که دویست سال از عمر خود را در عبادت گذرانده بود، از خدا تقاضا کرد تا ابلیس را به او نشان دهد، ناگهان پیرى در برابر او ظاهر شد.
- تو کیستى ؟
- من #ابلیس هستم .
- چرا به سراغ من نیامدى تا مرا فریب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در کمند من نیفتادى .
- چرا؟
چون عبادت تو خالصانه انجام مى گیرد و به خاطر خدا تمام لحظات عمر خود را، به عبادت مى گذرانى و فکر مى کنى که نکند که عزرائیل فرا رسد در حالى که در گناه و عصیان باشى ، لذا من نتوانستم تاکنون بر تو مسلط شوم و به خاطر همین اطاعت تا الان دویست سال از خدا عمر گرفتى و دویست سال دیگر نیز زنده خواهى بود.
ابلیس این را گفت و غایب گشت !
عابد به فکر فرو رفت و با خود گفت حالا که دویست سال مهلت دارم ، چرا خود را از کام جویى ها و لذات دنیوى محروم کنم ، صد سال را در عیش و نوش به سر مى برم و صد سال دیگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پیرو این اندیشه ، دست از عبادت کشید و به دنیا روى آورد و کم کم خطاهاى فراوانى را مرتکب گشت ، ناگهان احساس کرد که عزرائیل به سراغ وى آمد.
به عزرائیل گفت : من دویست سال مهلت دارم .
عزرائیل گفت : آرى مهلت داشتى ، ولى بر اثر دورى از عبادت و غرق شدن در لذت جویى و انجام گناهان ، عمر تو کوتاه شد، و بدین وسیله عابد بیچاره عاقبت به شر شد.(1)
☀️پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) در این باره فرمودند:
مَوْتُ الاِْنْسانِ بِالذُّنوبِ اَکْثَرُ مِنْ مَوْتِهِ بِالاَْجَلِ وَ حَیاتُهُ بِالبِرِّ اَکْثَرُ مِنْ حَیاتِهِ بِالْعُمُرِ.
📚مرگ انسانها در نتیجه گناهان، بیشتر از مرگ آنها در نتیجه فرا رسیدنِ اَجَل است و زنده ماندن انسانها در نتیجه نیکی هایشان، بیشتر از زندگی کردنشان به خاطر باقی بودنِ عمر است.(2)
✅ اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
#آثار_گناهان
#عواقب_گناهان
📚پاورقی:
1. بدعاقبت ها در تاریخ ، ص 24.
2.مکارم الاخلاق، ص 362.
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat