🍁

💥 #داستانک 💥

💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر

وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود.

اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند.

زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود .

حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.

چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید !

یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!!

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.

نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد .

یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد :

عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.

خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است.

#داستانهای_آموزنده

•✾📚 https://t.me/dastanhekayat 📚✾•


#داستانک_معنوی

روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛

١_ خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.

٢_ قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.

٣_ ادعاي محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.

٤_ ادعاي دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.

٥_ مي گوييد بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.

٦_ اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .

٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید.

٨_ ادعاي بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید .

٩_ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.

١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.

•✾📚 @dastanhekayat
#داستانک

كم شدن !

استاد در حال صحبت بود و می‌گفت: «بچه‌ها چه موقع از انسان، چیزی کم می‌شود؟»

یکی گفت: «وقتی مثلاً رژیم بگیرد وزنش کم می‌شود.»

دیگری گفت: «وقتی مثلاً پولش را گم کند» آن دیگری گفت: «وقتی ...»

و استاد گفت: «آیا فقط در مادیات است که از انسان چیزی کم می‌شود؟» بچه‌ها ساکت ماندند و به فکر فرو رفتند.

استاد: «مثلاً آیا اگر رفتاری ناشایست و خلاف اجتماعی از ما سربزند آبرویمان کم نمی‌شود؟ اگر یکی از رازهای مهم خود را با نااهل مطرح نماییم چیزی از ما کم نمی‌شود؟ اگر دروغ بگوییم؛ اگر حسادت و کبر بورزیم؛ فخر فروشی کنیم؛ خود‌ستایی کنیم؛ اگر .. .

آیا به نظر شما در این حالات چیزی از انسان کم نمی‌شود؟» زمزمه‌ای عمومی شکل گرفت و تقریباً همه‌ی بچه‌ها با کلام یا علامت سر به نشانه‌ی تایید با استاد همراه شدند و اینجا بود که استاد گفت: «عزیزان! آن دخترخانمی که با ظاهری بد و با حجابی ناقص در خیابان ظاهر می‌شود و خود را در معرض نگاه‌های مسموم و هوس‌آلود قرار می‌دهد نیز در حال کم‌شدن است؛ کم‌شدنِ وقار و سنگینی، کم‌شدن عفت و پاک‌دامنی و از همه مهمتر، کم‌شدن اعتبار در نزد حضرت حق‌تعالی و ... .

پس چرا گاه می‌گوییم: «مگه با نگاه مردم چه چیزی از ما کم می‌شود؟».

یادمان باشد:

«کم شدن» فقط کاسته شدن از وزن یا ثروتِ انسان نیست!

📚 @dastanhekayat
#داستانک 📚

چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لب‌تان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟»

استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز می‌کشم، دراز می‌کشم. زمانی که راه می‌روم، راه می‌روم. زمانی که غذا می‌خورم، غذا می‌خورم.»
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام می‌دهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟»

استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز می‌کشید به این فکر می‌کنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر می‌کنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید می‌روید به این فکر می‌کنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظه‌هایتان، لذت واقعی نمی‌برید زیرا همیشه در جای دیگر سیر می‌کنید و حس می‌کنید زندگی نکرده‌اید و یا نمی‌کنید.»
@dastanhekayat
💥#داستانک💥

💠 عنوان داستان: به عمل کار بر آید...

پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
دوید جلو و پرسید:دایی بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت.
شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده.
بغلش کردم و گفتم: دایی جان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
فهمیدم دوست داشتن را نه مینویسند نه میگویند ،
ثابت میکنند...

📚 @dastanhekayat
#داستانک

شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تڪان داد.

اول: مرد فاسدی از ڪنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع ڪردم تا به او نخورد.

او گفت: ای شیخ، خدا میداند ڪه فردا حالِ ما چه خواهد شد.

دوم: مستی دیدم ڪه افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باڪی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ، ڪه جماعتی از پی تو خواهند لغزید.


📚 @dastanhekayat
🕌 با صدای دعای عرفه که از مسجد محله پخش می‌شد، از خواب بیدار شدم. طبق روال هر سال بوی آشِ مادرم همه‌ی فضای خانه را پُر کرده بود. راستی چرا مادر هر سال این روز آش نذری می‌پزد؟ به سراغش رفتم، صورت مهربانش غرقِ اشک بود و زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه می کرد.

🔸 روبه‌رویش نشستم: «مادر چرا هر سال عصرِ روز عرفه آش نذری می‌پزی؟» نگاهم کرد و گفت: «عزیزم، آش نذری نیست، آش پشتِ پاست»

🔺 بیشتر کنجکاو شدم: «ما که مسافر نداریم» چشمانش بارانیِ بارانی شد: «آش پشتِ پای عزیز زهرا، حسین است؛ امروز مسافر کربلا می‌شود»

‼️ حیرت تمام وجودم را گرفته بود، بی‌اختیار گفتم: «شما چرا آش پشت پای مولا را می‌پزی؟»‌ انگار بغضِ سالیانِ دردش شکست. گفت: «آخر حسین، این روزها مادر ندارد» بغض من هم شکست، سر بر زانوی مادر گذاشتم و گریستم...

🤲 خدایا می‌شود در عصر جمعه‌‌ای خیلی نزدیک، مادرم آش پشت پای مهدی فاطمه را هم در سفر کوفه بپزد؟! تاریخ عوض شود و اینبار کوفه برای آمدن امامش آغوش باز کند...

📖 #داستانک بسیار زیبا ؛ ویژه #روز_عرفه

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆