خاطرات شمال یادش بخیر
1401/01/04
#اجتماعی #زوج #شمال
قبل از اینکه این اتفاق مهم رو برتون بنویسم من نه استاد ادبیات هستم و نه نویسنده یه آدم عادی که برام یه اتفاقی افتاد و خواستم آن را به یک زبان ساده و محاوره ای بنویسم براتون . من نه معلم ادبیات هستم ونه تحصیلکرده زیاد یه آدم ساده بازاری این بود تا تونستم در حد ساده وعادی نوشتم
من از تغییرات و جنس مخالف نه برای مسائل جنسی بلکه برای اینکه در کنار این جنس حس آرامش دارم چندسالی بود در این سایت بودم داستان ها رو خوندم عکس ها رو دیدم وفیلم های که لذت بخش بودند بخوص داستان های شیوا و حس درونی خودم یه حس موازی و ضربدری یا یه پارتی کوچیک زوج ها اما بخاطر همراهی نکردن همسرم نمیشد .تا اینکه مدتی در سایت پیام می دادم که دوست دارم چند روزی مهمان یک زوج جوان بدون فرزند باشم و باهم خاطراتی را ثبت کنیم.
نزدیک به یکسال هی پیام می دادم وهیچی نبود برام بجز طعنه ها تا اینکه حدود چند ماه پیش یکی بهم پیام داد در سایت و مشخصات خواست منم یه ای دی دادم وباهم حرف زدیم من که درسندج بودم و طرف هم یکی از شهرهای مازندران یک ماه چت کردیم البته اونها زوج تازه عروس بودند خانمش حدود 23 سال خودش 27 ومنم 37 سال هدف کلی این بود که من چند روزی مهمان باشم و هرچه پیش آید خوش آید.اواخر اسفند بود که گفتند چون هردو تاشون مشغول کار هستند میتونی بیایی پیشمون هم در کار خانه تکانی کمکمون کنی وهم یه تجربه ای داشته باشیم البته نه بعنوان نفرسوم منم این پیشنهاد رو قبول کردم. البته در این میان با چت ها تصویری و صوتی ونوشتاری تاحد زیادی بهم اطمینان داده بودیم واقعا من نه ورزشکار بودم نه سایز بزرگ داشتم ونه خیلی جذاب اما عاشق تجربیات مثل دیگران.تصمیم به سفر گرفته شد و بعنوان یه کار تعمیراتی با ماشین پرایدی که داشتم حدود ساعت پنج صبح راهی سفر شدم،البته قبلش 5 تا قرص تاخیری عالی خارجی که قبلا ازشون استفاده می کردم خریدم حدود 130هزارتومن هم قیمتشون بود البته چندباری تجربه کرده بودم خیلی عالی بودند واما حقیتا دلهره زیاد داشتم وهر نوع فکری در راه به سرم میامد اتفاق ناگوار اخاذی کردن واینجور چیزها بعداز یه سفر طولانی و پشت سرگذاشتن شهرها و آبادی ها و جاهای دیدنی زیبا بعداز گرفتن دقیق ادرس که وارد شهر شدم قبل از هر کاری رفتم یه پارک کمی استراحت نمودم دوست ندارم مشخصات پارک رو بنویسم اما یه چرت نیم ساعته حال منو جا آورد.
یه لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد دوست عزیز که جویای احوال شدند که منتظر شماهستیم بقول خودش شام رو خانم داشتند آماده می کردند.حقیقتا دلهره زیادی داشتم میخاستم پشیمان بشم که دوباره زنگ زدم به دوست و گفتم خیلی دوست دارم بیایی بیرون دنبالم البته اونا ماشین نداشتند و گفتم باهم برمیگردیم خونه آدرس پارک رو که دادم بعداز بیست دقیقه دیدم یکی از دور داره دست تکون میده منم دستمو بلند کردم و وقتی رسید با احوال پرسی گرم وخوبش روبرو شدم یکساعتی که به غروب مونده بود باهم چرخی زدیم و حرف های باهم رد وبدل کردیم دوستی واقعا بلند قد خوش تیپ مهندس واز حرف زدن وکلماتش مشخص بود که واقعا از یک خانواده منظمی تربیت یافته وقتی داشتیم حرف می دیم مهندس گفت: قیافه ت خیلی جون تر از سن ت هست منم گفتم مهندس سالها صبرکردم تا این اتفاق بیفته بعد وارد مرحله دیگه زندگیم بشم خنده بلندی رو سر داد وگفت پاشو که بهتره بریم .با اشاره سر حرف شو تایید کردم.بسمت خونه راه افتادیم و از زیبایی ها شهر لذت می بردم و و وارد کوچه ها شدیم که در یک محله زیبا کنار یه خونه ویلایی توقف کردم دیدم با ریموت کرکره برقی شو بالا برد و ماشین رو بردم داخل حی
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
1401/01/04
#اجتماعی #زوج #شمال
قبل از اینکه این اتفاق مهم رو برتون بنویسم من نه استاد ادبیات هستم و نه نویسنده یه آدم عادی که برام یه اتفاقی افتاد و خواستم آن را به یک زبان ساده و محاوره ای بنویسم براتون . من نه معلم ادبیات هستم ونه تحصیلکرده زیاد یه آدم ساده بازاری این بود تا تونستم در حد ساده وعادی نوشتم
من از تغییرات و جنس مخالف نه برای مسائل جنسی بلکه برای اینکه در کنار این جنس حس آرامش دارم چندسالی بود در این سایت بودم داستان ها رو خوندم عکس ها رو دیدم وفیلم های که لذت بخش بودند بخوص داستان های شیوا و حس درونی خودم یه حس موازی و ضربدری یا یه پارتی کوچیک زوج ها اما بخاطر همراهی نکردن همسرم نمیشد .تا اینکه مدتی در سایت پیام می دادم که دوست دارم چند روزی مهمان یک زوج جوان بدون فرزند باشم و باهم خاطراتی را ثبت کنیم.
نزدیک به یکسال هی پیام می دادم وهیچی نبود برام بجز طعنه ها تا اینکه حدود چند ماه پیش یکی بهم پیام داد در سایت و مشخصات خواست منم یه ای دی دادم وباهم حرف زدیم من که درسندج بودم و طرف هم یکی از شهرهای مازندران یک ماه چت کردیم البته اونها زوج تازه عروس بودند خانمش حدود 23 سال خودش 27 ومنم 37 سال هدف کلی این بود که من چند روزی مهمان باشم و هرچه پیش آید خوش آید.اواخر اسفند بود که گفتند چون هردو تاشون مشغول کار هستند میتونی بیایی پیشمون هم در کار خانه تکانی کمکمون کنی وهم یه تجربه ای داشته باشیم البته نه بعنوان نفرسوم منم این پیشنهاد رو قبول کردم. البته در این میان با چت ها تصویری و صوتی ونوشتاری تاحد زیادی بهم اطمینان داده بودیم واقعا من نه ورزشکار بودم نه سایز بزرگ داشتم ونه خیلی جذاب اما عاشق تجربیات مثل دیگران.تصمیم به سفر گرفته شد و بعنوان یه کار تعمیراتی با ماشین پرایدی که داشتم حدود ساعت پنج صبح راهی سفر شدم،البته قبلش 5 تا قرص تاخیری عالی خارجی که قبلا ازشون استفاده می کردم خریدم حدود 130هزارتومن هم قیمتشون بود البته چندباری تجربه کرده بودم خیلی عالی بودند واما حقیتا دلهره زیاد داشتم وهر نوع فکری در راه به سرم میامد اتفاق ناگوار اخاذی کردن واینجور چیزها بعداز یه سفر طولانی و پشت سرگذاشتن شهرها و آبادی ها و جاهای دیدنی زیبا بعداز گرفتن دقیق ادرس که وارد شهر شدم قبل از هر کاری رفتم یه پارک کمی استراحت نمودم دوست ندارم مشخصات پارک رو بنویسم اما یه چرت نیم ساعته حال منو جا آورد.
یه لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد دوست عزیز که جویای احوال شدند که منتظر شماهستیم بقول خودش شام رو خانم داشتند آماده می کردند.حقیقتا دلهره زیادی داشتم میخاستم پشیمان بشم که دوباره زنگ زدم به دوست و گفتم خیلی دوست دارم بیایی بیرون دنبالم البته اونا ماشین نداشتند و گفتم باهم برمیگردیم خونه آدرس پارک رو که دادم بعداز بیست دقیقه دیدم یکی از دور داره دست تکون میده منم دستمو بلند کردم و وقتی رسید با احوال پرسی گرم وخوبش روبرو شدم یکساعتی که به غروب مونده بود باهم چرخی زدیم و حرف های باهم رد وبدل کردیم دوستی واقعا بلند قد خوش تیپ مهندس واز حرف زدن وکلماتش مشخص بود که واقعا از یک خانواده منظمی تربیت یافته وقتی داشتیم حرف می دیم مهندس گفت: قیافه ت خیلی جون تر از سن ت هست منم گفتم مهندس سالها صبرکردم تا این اتفاق بیفته بعد وارد مرحله دیگه زندگیم بشم خنده بلندی رو سر داد وگفت پاشو که بهتره بریم .با اشاره سر حرف شو تایید کردم.بسمت خونه راه افتادیم و از زیبایی ها شهر لذت می بردم و و وارد کوچه ها شدیم که در یک محله زیبا کنار یه خونه ویلایی توقف کردم دیدم با ریموت کرکره برقی شو بالا برد و ماشین رو بردم داخل حی
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
#زوج_وطنے ❤️👆
🔞 زوج جدید فوق جوون بدناشون مثل بلور
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@POURN_IR
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@ZPAS_DASTANSSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
📥 دانلود
🔞 زوج جدید فوق جوون بدناشون مثل بلور
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@POURN_IR
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@ZPAS_DASTANSSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
📥 دانلود
#زوج_وطنی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@POURN_IR
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@ZPAS_DASTANSSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
📥 دانلود
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@POURN_IR
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@ZPAS_DASTANSSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
📥 دانلود
نفر سوم در اروپا
1401/10/13
#بیغیرتی #نفر_سوم #زوج
سلام اسم من در اینجا مایک هست ، داستان یا داستانهایی که مینویسم کاملا واقعی هستند ، اسامی هم به جز اسم خودم واقعی هستند ، اسم مکان ولی عوض شده و به اروپا بسنده میکنم.
من ساکن اروپا هستم ، بالغ بر ۲۵ ساله که مهاجرت کردم و اینجا مشغول به کار هستم متاهل هستم وبسیار اجتماعی و اهل عشق و حال، همسرم اصلا با من همراه نیست و سرش تو زندگی و خانه داریشه ولی من شیطونیای خودمو میکنم،
بعدا یکسری عکس از زوج هایی که باهاشون سکس داشتم هم میزارم چون مطمئنم به خیج وجه نمیتونی تصور کنید کجا هستند
چندین سال بود که فکر نفر سوم یه رابطه بودن تو سرم بود اینجا چند تا وبسایت وجود داره که مخصوص همین شکل روابطه ، تریسام، ضربدری و …. حتی کلاب هایی هم هست که مخصوص زوج هاست ، زوج ها میرند اونجا کنار بار نوشیدنی میخورند و رقص میله میبینند ، در قسمت ته بار هم اطاق های برای سکس ، جکوزی، و …… دیگه هست . اگر خواستید کلمه swingers club رو سرچ کنید میبینید .
من تو یکی از معروف ترین سایت های این چنینی ثبت نام کردم : ۴۰ سالمه ، مجرد ، هیکل خوب با کمی اضافه وزن ، قد ۱۷۴ ،سایز کیرمو بگم که ۱۴ سانت بیشتر نیست ولی کلفته و به قول خیلیا خوشرنگه ! دنبال ارتباط با زوج ها هستم ، یه عکس هم از بدنم گذاشتم ،
یه سه چهار ماهی تو این وبسایت پلاس بودم و برای همه پیام میدادم و عکسای زناشونو لایک میکردم اینم بگم که زوج ها تو این وبسایت عکس لخت تکی و دو نفری میزارن ،
خلاصه بگم بعد چند ماه یک زوج که خیلی فعال بودند شروع کردن با چت کردن با من ، دو سه هفته ای چت کردیم ، عکس خواستن فرستادم ، تو دو تا شهر اونور تر از محل زندگی من یک بار داشتند، بالاخره بعد چند بار پیام بازی توی سایت شماره تلفنشونو دادند و با من قرار گذاشتن برم اونجا برای صرف ابجو !
حدود ۳ بعد از ظهر بود که من رسیدم ، خانمه تنها بود تو بار ، رفتم جلو و سلام کردم ، خیلی گرم تحویلم گرفت ، یه خانم حدود ۴۰ ساله، خیلی لاغر با پاهای کشیده و تقریبا سینه هم نداشت ، موهای کوتاه مشکی و با چشمایی روشن یه تاپ مشکی با شلوارک جین تا بالای زانو، پاهای خوشگلی داشت .
نشستم پشت پیشخوان ، یه ایجو سفارش دادم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد عکس های پشت سرش بود، تموم عکسای خانوادگیشون، از زمان عروسی نا الان، ابجو رو باز کرد و برام اورد و گفت شوهرش کاری براش پیش اومده رفته بیرون ، هیچ کس دیگه ای هم تو بار نبود، پرسیدم کی میاد ؟ گفت معلوم نیست و ممکنه تا دوساعت دیگه نیاد ، منم گفتم چه حیف دوست داشتم با اونم اشنا بشم، از چت هامون و رفتارای من فهمید دفعه اوله که دارم با یه زوج رابطه میگیرم، رک بهم گفت اولین بارته؟ منم گفتم اره و کلی هیجان دارم ، بهم گفت که استرس نداشته باش و عجله نکن ، یکم با هم حرف زدیم گفت من باید برم پشت بار و یکم غذا یا همون مزه درست کنم ، دوست داری با من بیایی؟ منم که دلمو صابون زده بودم که حتما اون پشت خبریه گفتم بله حتما
رفتیم پشت بار که حالت اشپزخونه داشت، یه ابجو دیگه برای من و یکی هم برای خودش باز کرد، یکم شروع کرد به کار کردن، یه ظرف گوجه رو اب پز کرد و خودشو مشغول کرد من همش منتظر بودم شوهرش بیاد ، هم یکم خجالت میکشیدم هم هیجان زیاد داشتم ،
همین که مشغول کار بود از من سوال میپرسید، یکم از فانتزی های سکسیم پرسید و چرا دوست دارم نفر سوم باشم و این حرفا، منم همه رو رو راست بهش گفتم ، تلفنشو برداشت به شوهرش زنگ زد ، بهش گفت مهمون مخصوصمون اینجاست و تو کی میایی؟ اونم گفت تا دو ساعت دیگه ، گوشی روقطع کرد و گفت که وقتی شوهرش بیاد دیگه موقع کار رستورانه و سرشون شلوغ میشه ، یه جورایی بهم فهموند که امروز قرار نیست سکس کنیم و فقط آشنایه. منم گفتم باشه مشکلی نیست و منتظر میمونم شوهرت بیاد با هم اشنا بشیم و من میرم ،
یه چشمکی زد و خوشش اومد که من اویزون نیستم
تو همین حال بودیم که یه مشتری اومد تو ، اونم رفت بیرون از اشپزخونه و بهش گفت که هنوز باز نکردن و دیدم که در رو قفل کرد!
من فکر کردم الان میاد و میگه بیا منو بکن!
ولی اشتباه کرده بودم ، اومد و ابجو دوم رو برای خودش باز کرد
یکم دیگه گپ زدیم و من بهش گفتم بزار کمکت کنم ، گفت مگه بلدی گفتم بله قبلا تو رستوران هم کار کردم ، یه چاقو با چند تا کدو داد بهم گفت خردشون کن . منم شروع کردم به خرد کردن کدوها، یکیشون خیلی بزرگ بود ، به شوخی بهش گفتم اینو دوست داری؟ یه خنده ای کرد و گفت مال تو که این سایزی نیست؟ منم گفتم نه، قبلا عکس کیرمو براشون فرستاده بودم، خلاصه با این شوخی سر حرف باز شد، یکم با هم در مورد سایز کیر و رنگ پوست و سایز سینه و فانتزی های سکس حرف زدیم ، و من راست کردم، شلوار جین پام بود ، وقتی راست کردم یکم کیرمو تو شلوار جابجا کردم و اون دید، اومد جلو دست زد از روی شلوار به کیرم و گفت انگار خیلی دلت خواسته؟ منم بهش گفتم
1401/10/13
#بیغیرتی #نفر_سوم #زوج
سلام اسم من در اینجا مایک هست ، داستان یا داستانهایی که مینویسم کاملا واقعی هستند ، اسامی هم به جز اسم خودم واقعی هستند ، اسم مکان ولی عوض شده و به اروپا بسنده میکنم.
من ساکن اروپا هستم ، بالغ بر ۲۵ ساله که مهاجرت کردم و اینجا مشغول به کار هستم متاهل هستم وبسیار اجتماعی و اهل عشق و حال، همسرم اصلا با من همراه نیست و سرش تو زندگی و خانه داریشه ولی من شیطونیای خودمو میکنم،
بعدا یکسری عکس از زوج هایی که باهاشون سکس داشتم هم میزارم چون مطمئنم به خیج وجه نمیتونی تصور کنید کجا هستند
چندین سال بود که فکر نفر سوم یه رابطه بودن تو سرم بود اینجا چند تا وبسایت وجود داره که مخصوص همین شکل روابطه ، تریسام، ضربدری و …. حتی کلاب هایی هم هست که مخصوص زوج هاست ، زوج ها میرند اونجا کنار بار نوشیدنی میخورند و رقص میله میبینند ، در قسمت ته بار هم اطاق های برای سکس ، جکوزی، و …… دیگه هست . اگر خواستید کلمه swingers club رو سرچ کنید میبینید .
من تو یکی از معروف ترین سایت های این چنینی ثبت نام کردم : ۴۰ سالمه ، مجرد ، هیکل خوب با کمی اضافه وزن ، قد ۱۷۴ ،سایز کیرمو بگم که ۱۴ سانت بیشتر نیست ولی کلفته و به قول خیلیا خوشرنگه ! دنبال ارتباط با زوج ها هستم ، یه عکس هم از بدنم گذاشتم ،
یه سه چهار ماهی تو این وبسایت پلاس بودم و برای همه پیام میدادم و عکسای زناشونو لایک میکردم اینم بگم که زوج ها تو این وبسایت عکس لخت تکی و دو نفری میزارن ،
خلاصه بگم بعد چند ماه یک زوج که خیلی فعال بودند شروع کردن با چت کردن با من ، دو سه هفته ای چت کردیم ، عکس خواستن فرستادم ، تو دو تا شهر اونور تر از محل زندگی من یک بار داشتند، بالاخره بعد چند بار پیام بازی توی سایت شماره تلفنشونو دادند و با من قرار گذاشتن برم اونجا برای صرف ابجو !
حدود ۳ بعد از ظهر بود که من رسیدم ، خانمه تنها بود تو بار ، رفتم جلو و سلام کردم ، خیلی گرم تحویلم گرفت ، یه خانم حدود ۴۰ ساله، خیلی لاغر با پاهای کشیده و تقریبا سینه هم نداشت ، موهای کوتاه مشکی و با چشمایی روشن یه تاپ مشکی با شلوارک جین تا بالای زانو، پاهای خوشگلی داشت .
نشستم پشت پیشخوان ، یه ایجو سفارش دادم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد عکس های پشت سرش بود، تموم عکسای خانوادگیشون، از زمان عروسی نا الان، ابجو رو باز کرد و برام اورد و گفت شوهرش کاری براش پیش اومده رفته بیرون ، هیچ کس دیگه ای هم تو بار نبود، پرسیدم کی میاد ؟ گفت معلوم نیست و ممکنه تا دوساعت دیگه نیاد ، منم گفتم چه حیف دوست داشتم با اونم اشنا بشم، از چت هامون و رفتارای من فهمید دفعه اوله که دارم با یه زوج رابطه میگیرم، رک بهم گفت اولین بارته؟ منم گفتم اره و کلی هیجان دارم ، بهم گفت که استرس نداشته باش و عجله نکن ، یکم با هم حرف زدیم گفت من باید برم پشت بار و یکم غذا یا همون مزه درست کنم ، دوست داری با من بیایی؟ منم که دلمو صابون زده بودم که حتما اون پشت خبریه گفتم بله حتما
رفتیم پشت بار که حالت اشپزخونه داشت، یه ابجو دیگه برای من و یکی هم برای خودش باز کرد، یکم شروع کرد به کار کردن، یه ظرف گوجه رو اب پز کرد و خودشو مشغول کرد من همش منتظر بودم شوهرش بیاد ، هم یکم خجالت میکشیدم هم هیجان زیاد داشتم ،
همین که مشغول کار بود از من سوال میپرسید، یکم از فانتزی های سکسیم پرسید و چرا دوست دارم نفر سوم باشم و این حرفا، منم همه رو رو راست بهش گفتم ، تلفنشو برداشت به شوهرش زنگ زد ، بهش گفت مهمون مخصوصمون اینجاست و تو کی میایی؟ اونم گفت تا دو ساعت دیگه ، گوشی روقطع کرد و گفت که وقتی شوهرش بیاد دیگه موقع کار رستورانه و سرشون شلوغ میشه ، یه جورایی بهم فهموند که امروز قرار نیست سکس کنیم و فقط آشنایه. منم گفتم باشه مشکلی نیست و منتظر میمونم شوهرت بیاد با هم اشنا بشیم و من میرم ،
یه چشمکی زد و خوشش اومد که من اویزون نیستم
تو همین حال بودیم که یه مشتری اومد تو ، اونم رفت بیرون از اشپزخونه و بهش گفت که هنوز باز نکردن و دیدم که در رو قفل کرد!
من فکر کردم الان میاد و میگه بیا منو بکن!
ولی اشتباه کرده بودم ، اومد و ابجو دوم رو برای خودش باز کرد
یکم دیگه گپ زدیم و من بهش گفتم بزار کمکت کنم ، گفت مگه بلدی گفتم بله قبلا تو رستوران هم کار کردم ، یه چاقو با چند تا کدو داد بهم گفت خردشون کن . منم شروع کردم به خرد کردن کدوها، یکیشون خیلی بزرگ بود ، به شوخی بهش گفتم اینو دوست داری؟ یه خنده ای کرد و گفت مال تو که این سایزی نیست؟ منم گفتم نه، قبلا عکس کیرمو براشون فرستاده بودم، خلاصه با این شوخی سر حرف باز شد، یکم با هم در مورد سایز کیر و رنگ پوست و سایز سینه و فانتزی های سکس حرف زدیم ، و من راست کردم، شلوار جین پام بود ، وقتی راست کردم یکم کیرمو تو شلوار جابجا کردم و اون دید، اومد جلو دست زد از روی شلوار به کیرم و گفت انگار خیلی دلت خواسته؟ منم بهش گفتم
کون دادن امیر ترنس به زوج
1402/02/15
#سکس_گروهی #زوج #گی
سلام من امیر ترنس هستم اومدم با یک داستان سکسی جدید از خودم…
عکسهام میتونید تو تایپیک هام ببیند
پسری 21 ساله با بدنی سوپر استارانه…
یک روز داخل شهوانی میچرخیدم که یکی پیام داد و درخواست کرد مهمون خودش و زنش بشم و با هم یک شب خوب داشته باشیم.
بعد از آشنایی با محمد 36 ساله و مهسا 29 داخل شهوانی و رد و بدل کردن عکس های خصوصی از هم دیگه خوشمون اومده بود و قرار گذاشتیم اونا یک روز بیان مشهد و هتل بگیرند منم مهمونشون بشم…
برای روز موعود خودم آماده کرده بودم و برای اولین بار بود همچنین قراری با زوج میخواستم برم و بخاطر همین خیلی استرس داشتم…
اون روز لباس خوشکلام زیر لباسام پوشیدم و رفتم سر قرار…
درب اتاقشون رفتم در زدم و مهسا درو باز کرد با لباس مهمونی سکسی و دامن کوتاه مشکی دستمو گرفت و تعارف کرد برم داخل…
منم کمی استرس داشتم محمدم اومد جلو با هم کمی احوال پرسی کردیم و محمد گفت عجب چیزی هستی و به شوخی یکی زد دم کونم…
منم خوشم اومده بود…
منو تعارف کردن بشینم و محمد نشست روی مبل و گفت بیا روی پاهام بشین و دستمو گرفت و منو نشوند روی پاهاش…
مهسا هم بعد از آوردن کمی آبمیوه اومد کنارمون از پشت چسبید بمن و گفت میتونم بوست کنم…
منم گفتم با کمال میل…
اووم لبام گرفته بود مهسا و گردنم میخورد از اون طرفم محمد دست به کونم میزد و با کونم و سینه هام بازی میکرد…
خیلی حشری شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم از این طرف کیر محمد از پایین داشت کونم پاره میکرد از روی شلوار و از اون طرف مهسا ول کن لبام نبود…
محمد داشت شلوارم در میآورد که دید زیرش جوراب شلواری توری پوشیدم و خیلی حال کرد… گفت جوون چه بدنی داری…
مدام بدنم میمالوند…
منم با یک دستم به کس مهسا دست میزدمو با یک دستم به کیر محمد اووومذعجب صحنه ای بود…
کیر محمد درآوردم و شروع کردم به خوردنش… بیشتر برای کیر محمد اومده بودم تا کس مهسا…
اوووم چه کیر سفید و تراشیده ای داشت… مهسا هم به من ملحق شد و دوتایی برای محمد ساک میزدیم…
اووم جوون کیر…
حسابی بعد از خوردن کیر محمد منو مهسا رو هم دراز کرد و مثل دوتا دختر داشتیم باهم لز میکردیم کیرم میامالوند لای کسش و حسابی داشت حال میکرد…
از اون طرف محمد اومد من که به شکم روی شکم مهسا خوابیده بودم چسبید به کونم و کونم آماده کردن میکرد… کیرش میکشید لای کونم منم بیشتر شهوتی میشدم و خودم میمالوندم به مهسا و لبای هم میخوردیم…
تا اینکه کیرش فرو کرد توی کونم دیگ افتادم رو مهسا و صدای ناله هام بلند شد…
واای خیلی حس خوبی بود
آروم آروم تو کونم عقب جلو میکرد. از اون طرف مهسا کسش میمالید به کیرم منم هیچی جز دادن حس نمیکردم…
یا منو میکرد یا در میآورد و میکرد تو کون مهسا دوتاییمون تو همون حالت داشت میکرد…
اوووم خیلی حال میداد…
مهسا کونم میمالید و محمد با کیرش تو کونم میکرد…
تا این که داشت آبش میومد و منو دراز کرد کنار مهسا و آبش ریخت روی صورت جفتمون…
اووم آب کیر دوس دارم و جلوش همشون خوردم
حسابی شهوتی شده بودم…
بعدش سه تایی رفتیم حموم و داخل حموم حسابی همو میمالوندیم…
شب اونجا خوابیدم و چند بار دیگ محمد منو کرد و صبحشم برگشتم خونمون… خیلی بهم حال داده بود…
دوس دارم بازم موقعیتش پیش بیاد یکبار دیگه بیان مشهد و حسابی باهم حال کنیم…
نوشته: امیر ترنس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/02/15
#سکس_گروهی #زوج #گی
سلام من امیر ترنس هستم اومدم با یک داستان سکسی جدید از خودم…
عکسهام میتونید تو تایپیک هام ببیند
پسری 21 ساله با بدنی سوپر استارانه…
یک روز داخل شهوانی میچرخیدم که یکی پیام داد و درخواست کرد مهمون خودش و زنش بشم و با هم یک شب خوب داشته باشیم.
بعد از آشنایی با محمد 36 ساله و مهسا 29 داخل شهوانی و رد و بدل کردن عکس های خصوصی از هم دیگه خوشمون اومده بود و قرار گذاشتیم اونا یک روز بیان مشهد و هتل بگیرند منم مهمونشون بشم…
برای روز موعود خودم آماده کرده بودم و برای اولین بار بود همچنین قراری با زوج میخواستم برم و بخاطر همین خیلی استرس داشتم…
اون روز لباس خوشکلام زیر لباسام پوشیدم و رفتم سر قرار…
درب اتاقشون رفتم در زدم و مهسا درو باز کرد با لباس مهمونی سکسی و دامن کوتاه مشکی دستمو گرفت و تعارف کرد برم داخل…
منم کمی استرس داشتم محمدم اومد جلو با هم کمی احوال پرسی کردیم و محمد گفت عجب چیزی هستی و به شوخی یکی زد دم کونم…
منم خوشم اومده بود…
منو تعارف کردن بشینم و محمد نشست روی مبل و گفت بیا روی پاهام بشین و دستمو گرفت و منو نشوند روی پاهاش…
مهسا هم بعد از آوردن کمی آبمیوه اومد کنارمون از پشت چسبید بمن و گفت میتونم بوست کنم…
منم گفتم با کمال میل…
اووم لبام گرفته بود مهسا و گردنم میخورد از اون طرفم محمد دست به کونم میزد و با کونم و سینه هام بازی میکرد…
خیلی حشری شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم از این طرف کیر محمد از پایین داشت کونم پاره میکرد از روی شلوار و از اون طرف مهسا ول کن لبام نبود…
محمد داشت شلوارم در میآورد که دید زیرش جوراب شلواری توری پوشیدم و خیلی حال کرد… گفت جوون چه بدنی داری…
مدام بدنم میمالوند…
منم با یک دستم به کس مهسا دست میزدمو با یک دستم به کیر محمد اووومذعجب صحنه ای بود…
کیر محمد درآوردم و شروع کردم به خوردنش… بیشتر برای کیر محمد اومده بودم تا کس مهسا…
اوووم چه کیر سفید و تراشیده ای داشت… مهسا هم به من ملحق شد و دوتایی برای محمد ساک میزدیم…
اووم جوون کیر…
حسابی بعد از خوردن کیر محمد منو مهسا رو هم دراز کرد و مثل دوتا دختر داشتیم باهم لز میکردیم کیرم میامالوند لای کسش و حسابی داشت حال میکرد…
از اون طرف محمد اومد من که به شکم روی شکم مهسا خوابیده بودم چسبید به کونم و کونم آماده کردن میکرد… کیرش میکشید لای کونم منم بیشتر شهوتی میشدم و خودم میمالوندم به مهسا و لبای هم میخوردیم…
تا اینکه کیرش فرو کرد توی کونم دیگ افتادم رو مهسا و صدای ناله هام بلند شد…
واای خیلی حس خوبی بود
آروم آروم تو کونم عقب جلو میکرد. از اون طرف مهسا کسش میمالید به کیرم منم هیچی جز دادن حس نمیکردم…
یا منو میکرد یا در میآورد و میکرد تو کون مهسا دوتاییمون تو همون حالت داشت میکرد…
اوووم خیلی حال میداد…
مهسا کونم میمالید و محمد با کیرش تو کونم میکرد…
تا این که داشت آبش میومد و منو دراز کرد کنار مهسا و آبش ریخت روی صورت جفتمون…
اووم آب کیر دوس دارم و جلوش همشون خوردم
حسابی شهوتی شده بودم…
بعدش سه تایی رفتیم حموم و داخل حموم حسابی همو میمالوندیم…
شب اونجا خوابیدم و چند بار دیگ محمد منو کرد و صبحشم برگشتم خونمون… خیلی بهم حال داده بود…
دوس دارم بازم موقعیتش پیش بیاد یکبار دیگه بیان مشهد و حسابی باهم حال کنیم…
نوشته: امیر ترنس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خاطرات دو زوج (۱)
1402/10/09
#زوج #موازی #بیغیرتی
سلام به همه شهوانی ها امیدوارم حالتون خوب باشه و همیشه حمومتون گرم باشه.
من نویسنده نیستم فقط میخوام خاطره واقعی براتون تعریف کنم.
من امیر هستم ۳۴ سالمه و خانومم سعیده ۳۱ سالشه و زندگی خیلی خوبی داریم و باهم خیلی رفیقیم.این خاطره برای سال ۹۸ هست …من یه دوست دارم به اسم احسان …از مدرسه با هم دوستیم و خیلی صمیمی هستیم .احسان یه سال از من کوچیکتر ولی یه سال و نیم زودتر از من ازدواج کرد. خانومش هم پری هست و دختر خوبیه. از زمانی که منم ازدواج کردم با احسان کم کم شوخیهای متاهلی هم میکردیم و راحت بودیم . این صمیمیت ۴ نفره زمانی بیشتر شد که هم ما و هم اونا عروسی کردیم و دورهمی ها و شب نشینی ها شروع شد … بعضی وقتا اونا میومدن خونه ما و بعضی وقتا ما می رفتیم خونه اونا. توی شبنشینی ها کارمون بازی بود و مشروب خوردن و بعضی وقتا فیلم دیدن.
خانوما هم رفته رفته راحت تر میشدن و هم توی شوخی ها و توی لباس پوشیدن راحت تر میشدن …
یه شب که حسابی نوشیده بودیم احسان پیشنهاد داد که بطری بازی کنیم. قرار گذاشتیم که هر جرأتی که باشه باید انجام بشه. اول به من افتاد بعد به پری .سوال کردم جرات یا حقیقت . گفت حقیقت . پرسیدم آخرین سکستون کی بوده؟
همه خندیدیم خیلی با شهامت گفت همین امروز عصر قبل اینکه شما بیایید …
حسابی سرمون داغ بود . من چرخوندم افتاد به احسان و بعدش به سعیده .احسان از سعیده پرسید جرات یا حقیقت؟
سعیده گفت جرات. احسان حکم داد که یه تیکه از لباستو در بیار . پری یدونه به احسان زد گفت بیشعور نشو نمیشه که. من هیچی نگفتم و خندیدم. ولی احسان مصمم بود که حکم اجرا بشه. سعیده یه نگاه به من کرد دید که راحتم اونم تاییده گرفت و هم برای اینکه جلوی پری کم نیاره تیشرتش رو در آورد… واییییییییییی عجب صحنه ای بود برای من. انگار برای من تحریک کننده تر بود تا احسان و پری. سعیده خیلی راحت بدون اینکه سینه هاشو با دست پنهون کنه نشسته بود. یه سوتین سفید یه سینه های ۷۵ خوش فرمش رو با پوست گندمی خوشگل تر کرده بود. حالا باید سعیده بطری رو میچرخوند باز به احسان افتاد. همه خندیدیم نفر بعدی پری بود. از زنش پرسید جرات یا حقیقت … چون دفعه قبل حقیقت رو انتخاب کرده بود باید جرات میرفت. من گفتم یالا همون حکم رو بده. ولی از روی بدجنسی احسان حکم داد که باید ۱۰ ثانیه از سعیده لب بگیری. من پیش خودم گفتم عجب توله سگ حرفه ایه. پری بدون مکث رفت جلو و لبای سعیده رو خورد با دستاش هم سینه هاشو میمالید. معلوم بود هر دو حسابی تحریک شدن. صدای ملچ ملوچ لباشون باعث شد هردوی ما نیم شق بشیم. اونجا بود فهمیدیم که از لز هم لذت میبرن. نوبت پری بود که بچرخونه. به من افتاد و نفر دوم احسان بود. ازش پرسیدم جرات یا حقیقت؟ از اونجا که خیلی دوست بودیم و همه جیک و پوک همو میدونستیم ترسید بگه حقیقت که یه موقع چیز ضایع نپرسم از زمان قبل. گفت جرات من یکم فکر کردم و گفتم دهنتو سرویس میکنم . همه میخندیدیم و همزمان با بازی کم کم مینوشیدیم. گفتم پری سوتینتو در بیار بده احسان بپوشه. احسان اعتراض کرد گفت این دوتا حکمه. راست هم میگفت یکم فکر کردم گفتم پاشو شلوارتو در بیار … همه خندیدیم. گفت داداش الان نمیشه. نیم شق بود نمیخواست ضایع بشه… گفتم اصلا راه نداره. باید اجرا کنی. یکم خجالت میکشید. بالاخره بلند شد و شلوار رو در آورد. یه شرت یقه هفت طوسی داشت. کیر کلفتش دیگه کامل شق بود . من میگفتم بهش کوکتل آخه خیلی کلفته ولی کوتاه. شلوار رو در آورد و نشست سر جاش سعی کرد با بالشتی که بغلش بود جلوشو بپوشونه. دیدم سعیده خیره شده به کیر اح
1402/10/09
#زوج #موازی #بیغیرتی
سلام به همه شهوانی ها امیدوارم حالتون خوب باشه و همیشه حمومتون گرم باشه.
من نویسنده نیستم فقط میخوام خاطره واقعی براتون تعریف کنم.
من امیر هستم ۳۴ سالمه و خانومم سعیده ۳۱ سالشه و زندگی خیلی خوبی داریم و باهم خیلی رفیقیم.این خاطره برای سال ۹۸ هست …من یه دوست دارم به اسم احسان …از مدرسه با هم دوستیم و خیلی صمیمی هستیم .احسان یه سال از من کوچیکتر ولی یه سال و نیم زودتر از من ازدواج کرد. خانومش هم پری هست و دختر خوبیه. از زمانی که منم ازدواج کردم با احسان کم کم شوخیهای متاهلی هم میکردیم و راحت بودیم . این صمیمیت ۴ نفره زمانی بیشتر شد که هم ما و هم اونا عروسی کردیم و دورهمی ها و شب نشینی ها شروع شد … بعضی وقتا اونا میومدن خونه ما و بعضی وقتا ما می رفتیم خونه اونا. توی شبنشینی ها کارمون بازی بود و مشروب خوردن و بعضی وقتا فیلم دیدن.
خانوما هم رفته رفته راحت تر میشدن و هم توی شوخی ها و توی لباس پوشیدن راحت تر میشدن …
یه شب که حسابی نوشیده بودیم احسان پیشنهاد داد که بطری بازی کنیم. قرار گذاشتیم که هر جرأتی که باشه باید انجام بشه. اول به من افتاد بعد به پری .سوال کردم جرات یا حقیقت . گفت حقیقت . پرسیدم آخرین سکستون کی بوده؟
همه خندیدیم خیلی با شهامت گفت همین امروز عصر قبل اینکه شما بیایید …
حسابی سرمون داغ بود . من چرخوندم افتاد به احسان و بعدش به سعیده .احسان از سعیده پرسید جرات یا حقیقت؟
سعیده گفت جرات. احسان حکم داد که یه تیکه از لباستو در بیار . پری یدونه به احسان زد گفت بیشعور نشو نمیشه که. من هیچی نگفتم و خندیدم. ولی احسان مصمم بود که حکم اجرا بشه. سعیده یه نگاه به من کرد دید که راحتم اونم تاییده گرفت و هم برای اینکه جلوی پری کم نیاره تیشرتش رو در آورد… واییییییییییی عجب صحنه ای بود برای من. انگار برای من تحریک کننده تر بود تا احسان و پری. سعیده خیلی راحت بدون اینکه سینه هاشو با دست پنهون کنه نشسته بود. یه سوتین سفید یه سینه های ۷۵ خوش فرمش رو با پوست گندمی خوشگل تر کرده بود. حالا باید سعیده بطری رو میچرخوند باز به احسان افتاد. همه خندیدیم نفر بعدی پری بود. از زنش پرسید جرات یا حقیقت … چون دفعه قبل حقیقت رو انتخاب کرده بود باید جرات میرفت. من گفتم یالا همون حکم رو بده. ولی از روی بدجنسی احسان حکم داد که باید ۱۰ ثانیه از سعیده لب بگیری. من پیش خودم گفتم عجب توله سگ حرفه ایه. پری بدون مکث رفت جلو و لبای سعیده رو خورد با دستاش هم سینه هاشو میمالید. معلوم بود هر دو حسابی تحریک شدن. صدای ملچ ملوچ لباشون باعث شد هردوی ما نیم شق بشیم. اونجا بود فهمیدیم که از لز هم لذت میبرن. نوبت پری بود که بچرخونه. به من افتاد و نفر دوم احسان بود. ازش پرسیدم جرات یا حقیقت؟ از اونجا که خیلی دوست بودیم و همه جیک و پوک همو میدونستیم ترسید بگه حقیقت که یه موقع چیز ضایع نپرسم از زمان قبل. گفت جرات من یکم فکر کردم و گفتم دهنتو سرویس میکنم . همه میخندیدیم و همزمان با بازی کم کم مینوشیدیم. گفتم پری سوتینتو در بیار بده احسان بپوشه. احسان اعتراض کرد گفت این دوتا حکمه. راست هم میگفت یکم فکر کردم گفتم پاشو شلوارتو در بیار … همه خندیدیم. گفت داداش الان نمیشه. نیم شق بود نمیخواست ضایع بشه… گفتم اصلا راه نداره. باید اجرا کنی. یکم خجالت میکشید. بالاخره بلند شد و شلوار رو در آورد. یه شرت یقه هفت طوسی داشت. کیر کلفتش دیگه کامل شق بود . من میگفتم بهش کوکتل آخه خیلی کلفته ولی کوتاه. شلوار رو در آورد و نشست سر جاش سعی کرد با بالشتی که بغلش بود جلوشو بپوشونه. دیدم سعیده خیره شده به کیر اح
خاطرات دو زوج (۲)
1402/10/14
#زوج #موازی #بیغیرتی
دیگه خیلی خیلی راحت در مورد سکس ضربدری و موازی با احسان حرف میزدیم و حتی برنامه استخر ۴ نفره میذاشتیم و برامون اوکی شده بود. این دوستی ۴ نفره و رفت و آمد ها به همهی ما حال میداد و خوش میگذشت. یه روز عصر احسان زنگ زد گفت ، شب چه کاره اید؟
گفتم هیچی بیکار . چطور؟ برنامه ای داری؟ گفت بیایید اینجا بشینیم بازی کنیم و فیلم ببینیم . یه فیلم دانلود کردم فوق العاده… گفتم احسان فیلم پورنه؟ خندید گفت نه بابا فیلمه ولی صحنه خیلی داره . هرچی ازش پرسیدم چه فیلمیه اسمش چیه نگفت . حدود ساعت ۹ شد کم کم داشتیم آماده میشدیم که بریم. یه هیجان عجیبی داشتم. سعیده یه شلوار تنگ پوشیده بود که حسابی برجستگی کونش رو نشون میداد با یه شومیز کوتاه جلو گره دار که دو تا دکمه بالاش هم نبست .جوری که خط سینه و بند هارنس سوتینش کامل پیدا بود. بعد بازی بطری بازی که سینه هاشو نشون داد دیگه براش خیلی عادی شده بود . برای منم همینطور. نیم ساعت بعد رسیدیم خونه احسان اینا. در زدیم پری اومد باز کرد. یه دامن گل گلی پوشیده بود تا زیر زانوش با یه تاپ بند نازک سفید که به راحتی سوتین مشکی زیرش پیدا بود . بعد سلام و دست دادن رفتیم تو . یه ساعتی قلیون کشیدیم و مشروب خوردیم و حکم بازی کردیم … یکم که سرا گرم شد احسان گفت بریم فیلم ببینیم… یه فیلم خوب دانلود کردم باید با هم ببینیم . همه گی اوکی دادیم رفتیم روی کاناپه جلوی تیوی. دسته هاشو باز کردن جوری که چهارتایی جا بشیم. به ترتیب از کنار من بودم بعد سعیده بعد پری و بعد احسان. از اونجا که کاناپه روبروی کولر گازی شون بود سردمون میشد بخاطر همین دوتا پتو آورد یکی برای ما و یکی هم خودشون. فیلم رو پلی کرد . واییییییییییی احسان دهنت سرویس . فیلم فالو از تینتو براس بود. یه توضیحی بدم از فیلم. این فیلم یه فیلم ایتالیایی چند اپیزودی هست که هر اپیزودش در رابطه با یه فانتزی سکسی هست. فانتزی هایی مثل کاکولدی ، تریسام ام اف ام، لز، سکس ضربدری و …
راستی توی این فیلم هم کیر بازیگرا و هم کس و هم سینه رو نشون میداد. در واقع یه جورایی همون پورن بود. فیلم با یه زن لخت شروع شد. به حالت خنده گفتم فیلمش علمیه؟ همه خندیدیم . احسان با یه حالت معنا داری گفت نه عملیه. اپیزود اول موضوع تریسام ام اف ام و کاکولدی بود که نفر سومش یه مرد عرب مراکشی کیر کلفت بود. تا کیرشو نشون داد پری یه اوفف کشید با ناله گفت عجب کیری داره. تو تایید حرفش سعیده هم گفت اره عجب چیزیه. پتو ها رو مون بود. و همینطور صحنه های سکسی میومد و خانوما نظر میدادن . من که راست کرده بودم و مطمئن بودم احسان هم شق کرده. من آروم دستمو کردم تو شلوار سعیده و شروع کردم مالیدن. حسابی خیسسس بود . چون پتو رومون بود ممانعت نکرد خودشم آروم شروع کرد به مالیدن کیرم . اونطرف احسان و پری هم معلوم بود اون زیر دارن همو میمالن . یهو وسط یه صحنه بکن بکن احسان فیلم رو استوپ کرد و گفت همه دستا بیرون پتو … همه زدیم زیر خنده . دستارو از تو شلوار هم در آوردیم و آوردیم روی پتو . من به احسان گفتم چرا انگشت اشاره و وسطی دستت راستت خیس و چروک شده. انگار حمام بودی پیر شده. همه مرده بودیم از خنده. سعیده گفت ببین خوب مالیده برا زنش که خیس شده حسابی. من پیشنهاد دادم ادامه فیلم رو ببینیم و احسان پلی کرد . یه اپیزود سکس گروهی بود. همون موقع سعیده گفت یه لحظه استپ کنید من برم سرویس بیام. احسان به شوخی گفت مشکل خودته الان اوج فیلمه . پری کامل ولو شده بود تو بغل احسان و زیر پتو معلوم بود مشغول بودن. فیلم استوپ شد و سعیده رفت سرویس. منو احسان و
1402/10/14
#زوج #موازی #بیغیرتی
دیگه خیلی خیلی راحت در مورد سکس ضربدری و موازی با احسان حرف میزدیم و حتی برنامه استخر ۴ نفره میذاشتیم و برامون اوکی شده بود. این دوستی ۴ نفره و رفت و آمد ها به همهی ما حال میداد و خوش میگذشت. یه روز عصر احسان زنگ زد گفت ، شب چه کاره اید؟
گفتم هیچی بیکار . چطور؟ برنامه ای داری؟ گفت بیایید اینجا بشینیم بازی کنیم و فیلم ببینیم . یه فیلم دانلود کردم فوق العاده… گفتم احسان فیلم پورنه؟ خندید گفت نه بابا فیلمه ولی صحنه خیلی داره . هرچی ازش پرسیدم چه فیلمیه اسمش چیه نگفت . حدود ساعت ۹ شد کم کم داشتیم آماده میشدیم که بریم. یه هیجان عجیبی داشتم. سعیده یه شلوار تنگ پوشیده بود که حسابی برجستگی کونش رو نشون میداد با یه شومیز کوتاه جلو گره دار که دو تا دکمه بالاش هم نبست .جوری که خط سینه و بند هارنس سوتینش کامل پیدا بود. بعد بازی بطری بازی که سینه هاشو نشون داد دیگه براش خیلی عادی شده بود . برای منم همینطور. نیم ساعت بعد رسیدیم خونه احسان اینا. در زدیم پری اومد باز کرد. یه دامن گل گلی پوشیده بود تا زیر زانوش با یه تاپ بند نازک سفید که به راحتی سوتین مشکی زیرش پیدا بود . بعد سلام و دست دادن رفتیم تو . یه ساعتی قلیون کشیدیم و مشروب خوردیم و حکم بازی کردیم … یکم که سرا گرم شد احسان گفت بریم فیلم ببینیم… یه فیلم خوب دانلود کردم باید با هم ببینیم . همه گی اوکی دادیم رفتیم روی کاناپه جلوی تیوی. دسته هاشو باز کردن جوری که چهارتایی جا بشیم. به ترتیب از کنار من بودم بعد سعیده بعد پری و بعد احسان. از اونجا که کاناپه روبروی کولر گازی شون بود سردمون میشد بخاطر همین دوتا پتو آورد یکی برای ما و یکی هم خودشون. فیلم رو پلی کرد . واییییییییییی احسان دهنت سرویس . فیلم فالو از تینتو براس بود. یه توضیحی بدم از فیلم. این فیلم یه فیلم ایتالیایی چند اپیزودی هست که هر اپیزودش در رابطه با یه فانتزی سکسی هست. فانتزی هایی مثل کاکولدی ، تریسام ام اف ام، لز، سکس ضربدری و …
راستی توی این فیلم هم کیر بازیگرا و هم کس و هم سینه رو نشون میداد. در واقع یه جورایی همون پورن بود. فیلم با یه زن لخت شروع شد. به حالت خنده گفتم فیلمش علمیه؟ همه خندیدیم . احسان با یه حالت معنا داری گفت نه عملیه. اپیزود اول موضوع تریسام ام اف ام و کاکولدی بود که نفر سومش یه مرد عرب مراکشی کیر کلفت بود. تا کیرشو نشون داد پری یه اوفف کشید با ناله گفت عجب کیری داره. تو تایید حرفش سعیده هم گفت اره عجب چیزیه. پتو ها رو مون بود. و همینطور صحنه های سکسی میومد و خانوما نظر میدادن . من که راست کرده بودم و مطمئن بودم احسان هم شق کرده. من آروم دستمو کردم تو شلوار سعیده و شروع کردم مالیدن. حسابی خیسسس بود . چون پتو رومون بود ممانعت نکرد خودشم آروم شروع کرد به مالیدن کیرم . اونطرف احسان و پری هم معلوم بود اون زیر دارن همو میمالن . یهو وسط یه صحنه بکن بکن احسان فیلم رو استوپ کرد و گفت همه دستا بیرون پتو … همه زدیم زیر خنده . دستارو از تو شلوار هم در آوردیم و آوردیم روی پتو . من به احسان گفتم چرا انگشت اشاره و وسطی دستت راستت خیس و چروک شده. انگار حمام بودی پیر شده. همه مرده بودیم از خنده. سعیده گفت ببین خوب مالیده برا زنش که خیس شده حسابی. من پیشنهاد دادم ادامه فیلم رو ببینیم و احسان پلی کرد . یه اپیزود سکس گروهی بود. همون موقع سعیده گفت یه لحظه استپ کنید من برم سرویس بیام. احسان به شوخی گفت مشکل خودته الان اوج فیلمه . پری کامل ولو شده بود تو بغل احسان و زیر پتو معلوم بود مشغول بودن. فیلم استوپ شد و سعیده رفت سرویس. منو احسان و
خاطرات دو زوج (۳)
1402/10/16
#زوج #موازی #بیغیرتی
پاییز بود و فصل سفر به کویر . احسان تو شب نشینی ها و دورهمی ها همش میگفت بریم کویر یه شب بمونیم. خیلی حال میده و قشنگه. منم هر با میگفتم اوکی هستیم ما برنامه بچین بریم. یه روز احسان زنگ زد به من گفت یه تور هست میبره کویر پایه هستی آخر هفته. گفتم تور حال نمیده معلوم نیست کیا همسفرامون هستن . زنا میخوان راحت باشن. احسان گفت کویر رو نمیشه تنها رفت چون تجربه نداریم خطر داره .با تور مطمئن هست ولی با ماشین خودمون میریم. فقط خورد و خوراک و کمپ کردن با توره تازه دیجی هم دارن. گفتم اوکی راست میگی. دیگه کاراش رو احسان رله کرد قرار شر آخر هفته بریم. پنجشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر قرار بود به اتوبوس تور ملحق بشیم و راه بیفتیم. غیر ما چندتا از مسافرای دیگه هم بودن که با ماشین خودشون اومدن. ما ۴ باهم یه ماشین برداشتیم . احسان پشت فرمون بود پری جلو پیشش نشست من و سعیده هم عقب بودیم. همون اول شروع کردیم مسخره بازی و شوخی های سکسی . کلا دیگه ۸۰ درصد صحبتهامون سکسی بود. ما چادر ۸ نفره داشتیم که آورده بودیم . از تو ماشین صحبت سر این بود که اگه ما خواستیم بکنیم شما مجبورید برید بیرون. احسان هم گفت ما که نمیریم. گفتم یعنی شما برنامه ندارید؟ پری خندید و گفت وضعیت قرمزه. کلی خندیدیم و منم سر به سر احسان میزاشتم. احسانم گفت من اگه گذاشتم شما کاری کنید ما از اول تو چادر هستیم قرار هم نیست بخوابیم. من گفتم ما که مشکلی نداریم . مگه نه سعیده؟ اونم که دید فضا شوخی و خنده هست گفت بله. ما مشکلی نداریم.
پری هم دید که احسان خیلی حالش گرفتس گفت عشقم ما جور دیگه حال میکنیم. اینو گفت و دستشو برد سمت کیر احسان و شروع کرد مالیدن. من پشت احسان نشسته بودم و سعیده پشت پری جوری که سعیده زاویه دیدش اوکی بود برای دیدن مالیدن پری. دیدم سعیده چسبید به پشتی صندلی پری که بهتر ببینه پری داره چکار میکنه. من گفتم مگه در آورده براش؟ سعیده گفت نه ولی خاک تو سرم راست کرده.
همچنان پری داشت ادامه میداد احسان هم حال میکرد از اینکه پری داره میماله و سعیده نگاه میکنه. فقط من زاویه دید نداشتم ولی نیم شق بودم. احسان به پری گفت درش بیار. همون لحظه ماشین جلویی ترمز بدی کرد. احسان مجبور شد بزنه رو ترمز. من گفتم جان من ول کن موقع رانندگی . حواست پرت میشه بگا میریم. پری هم گفت اره همین از رو خوبه. سعیده دیگه نشست عقب و تکیه داد . یه کوچولو اومد وسط تر تا نزدیک من بشه . معلوم بود هوایی شده. سعیده هم دستش رو گذاشت رو کیر من و شروع کرد به مالیدن . به خنده گفت تو چرا دیگه سریع راست کردی. توجه پری به عقب جلب شد. همونجور که داشت کیر احسان رو پشت فرمون میمالید از بین دوتا صندلی سرش رو چرخونده بود رو به عقب. منم باز نشستم جوری که قشنگ کیرم برجسته بشه. دستمو کردم تو شلوار سعیده و بزور دستمو رسوندم به کس خیسش و شروع کردم مالیدن چوچولش. یه ناله بلندی کرد . احسان گفت کثافتا اون عقب چه خبره ؟ من دارم رانندگی میکنم حواسم پرت میشه. گفتم به تو ربطی نداره تو کارتو بکن. سعیده خیلیییییی حشری بود از چشماش و کس خیسش معلوم بود. پری هم همچنان از بین دو تا صندلی داشت کامل عقب رو نگاه میکرد. من یکم کونمو دادم بالا به سعیده گفتم درش بیار سعیده گفت نه . زشته پری میبینه. احسان به مسخره بازی گفت من راضی ندارم . زن نگاه نکن این امیر بیحیاس . یکی از پشت زدم تو کلش. دست بردم سمت کمر اسلشم که بکشم پایین سعیده گفت شورتت رو نه فقط شلوارت رو در بیار . پری انگار داشت نمایش نگاه میکرد. خیلی از اینکه پری داره نگاه میکنه حشری میشدم. شلوارم رو تا زان
1402/10/16
#زوج #موازی #بیغیرتی
پاییز بود و فصل سفر به کویر . احسان تو شب نشینی ها و دورهمی ها همش میگفت بریم کویر یه شب بمونیم. خیلی حال میده و قشنگه. منم هر با میگفتم اوکی هستیم ما برنامه بچین بریم. یه روز احسان زنگ زد به من گفت یه تور هست میبره کویر پایه هستی آخر هفته. گفتم تور حال نمیده معلوم نیست کیا همسفرامون هستن . زنا میخوان راحت باشن. احسان گفت کویر رو نمیشه تنها رفت چون تجربه نداریم خطر داره .با تور مطمئن هست ولی با ماشین خودمون میریم. فقط خورد و خوراک و کمپ کردن با توره تازه دیجی هم دارن. گفتم اوکی راست میگی. دیگه کاراش رو احسان رله کرد قرار شر آخر هفته بریم. پنجشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر قرار بود به اتوبوس تور ملحق بشیم و راه بیفتیم. غیر ما چندتا از مسافرای دیگه هم بودن که با ماشین خودشون اومدن. ما ۴ باهم یه ماشین برداشتیم . احسان پشت فرمون بود پری جلو پیشش نشست من و سعیده هم عقب بودیم. همون اول شروع کردیم مسخره بازی و شوخی های سکسی . کلا دیگه ۸۰ درصد صحبتهامون سکسی بود. ما چادر ۸ نفره داشتیم که آورده بودیم . از تو ماشین صحبت سر این بود که اگه ما خواستیم بکنیم شما مجبورید برید بیرون. احسان هم گفت ما که نمیریم. گفتم یعنی شما برنامه ندارید؟ پری خندید و گفت وضعیت قرمزه. کلی خندیدیم و منم سر به سر احسان میزاشتم. احسانم گفت من اگه گذاشتم شما کاری کنید ما از اول تو چادر هستیم قرار هم نیست بخوابیم. من گفتم ما که مشکلی نداریم . مگه نه سعیده؟ اونم که دید فضا شوخی و خنده هست گفت بله. ما مشکلی نداریم.
پری هم دید که احسان خیلی حالش گرفتس گفت عشقم ما جور دیگه حال میکنیم. اینو گفت و دستشو برد سمت کیر احسان و شروع کرد مالیدن. من پشت احسان نشسته بودم و سعیده پشت پری جوری که سعیده زاویه دیدش اوکی بود برای دیدن مالیدن پری. دیدم سعیده چسبید به پشتی صندلی پری که بهتر ببینه پری داره چکار میکنه. من گفتم مگه در آورده براش؟ سعیده گفت نه ولی خاک تو سرم راست کرده.
همچنان پری داشت ادامه میداد احسان هم حال میکرد از اینکه پری داره میماله و سعیده نگاه میکنه. فقط من زاویه دید نداشتم ولی نیم شق بودم. احسان به پری گفت درش بیار. همون لحظه ماشین جلویی ترمز بدی کرد. احسان مجبور شد بزنه رو ترمز. من گفتم جان من ول کن موقع رانندگی . حواست پرت میشه بگا میریم. پری هم گفت اره همین از رو خوبه. سعیده دیگه نشست عقب و تکیه داد . یه کوچولو اومد وسط تر تا نزدیک من بشه . معلوم بود هوایی شده. سعیده هم دستش رو گذاشت رو کیر من و شروع کرد به مالیدن . به خنده گفت تو چرا دیگه سریع راست کردی. توجه پری به عقب جلب شد. همونجور که داشت کیر احسان رو پشت فرمون میمالید از بین دوتا صندلی سرش رو چرخونده بود رو به عقب. منم باز نشستم جوری که قشنگ کیرم برجسته بشه. دستمو کردم تو شلوار سعیده و بزور دستمو رسوندم به کس خیسش و شروع کردم مالیدن چوچولش. یه ناله بلندی کرد . احسان گفت کثافتا اون عقب چه خبره ؟ من دارم رانندگی میکنم حواسم پرت میشه. گفتم به تو ربطی نداره تو کارتو بکن. سعیده خیلیییییی حشری بود از چشماش و کس خیسش معلوم بود. پری هم همچنان از بین دو تا صندلی داشت کامل عقب رو نگاه میکرد. من یکم کونمو دادم بالا به سعیده گفتم درش بیار سعیده گفت نه . زشته پری میبینه. احسان به مسخره بازی گفت من راضی ندارم . زن نگاه نکن این امیر بیحیاس . یکی از پشت زدم تو کلش. دست بردم سمت کمر اسلشم که بکشم پایین سعیده گفت شورتت رو نه فقط شلوارت رو در بیار . پری انگار داشت نمایش نگاه میکرد. خیلی از اینکه پری داره نگاه میکنه حشری میشدم. شلوارم رو تا زان
خاطرات دو زوج (۴)
1402/10/17
#زوج #موازی #بیغیرتی
بعد از سفر کویر یه شوک به همه وارد شده بود. احساس میشد که یکم انگار زیاده روی شده ولی اصلا هیچکس به روی خودش و دیگری نمیآورد. حتی زنا . ولی یکم جمع سردتر شده بود . اینو میشد فهمید. دورهمی و شب نشینی های یه شب در میون به هفته ای یه بار تبدیل شده بود. ولی من و احسان همچنان با هم در ارتباط بودیم. هم تماس داشتیم هم برای هم مثل روال قبل عکس و فیلم میفرستادیم. یه روز زنگ زدم به احسان گفتم چه خبر معلوم هست کجا هستید؟ خبری ازتون نیست. اونم گفت شما ازتون خبری نیست و از این حرفا. قرار شد شب بیان خونه ما. سعیده شام یه بندری مشتی درست کرد و منتظر موندیم تا بیان. با هم ست کرده بودیم من یه تیشرت و شلوارک سبز یشمی. سعیده هم یه نیم تنه رنگ تیشرت من. با یه لگ خیلی خیلی تنگ که برآمدگی کس و خط زیر کونش کامل پیدا بود. منم طبق روال همیشگی بساط قلیون و درینک رو آماده کردم. احسان اینا اومدن. بعد احوال پرسی و یه گپ و گفت کوتاه، من یه شلوارک دادم به احسان که راحت باشه پری هم رفت تو اتاق تا لباساش عوض کنه. احسان نگاهش رو از جلو و پشت سعیده برنمیداشت. من حواسم به نگاهاش بود. پری از اتاق اومد یه شلوارک کش و جذب پوشیده بود به یه تیشرت. پری هم برامدگی کصش و هم خط کصش قشنگ پیدا بود. انگار که زیر شلوارکش شورت نپوشیده بود.
به خواسته خود بچه ها سفره رو رو زمین انداختیم.
چهارتایی سر سفره بودیم. خانوما وقتی نشستن چهار زانو، کسشون بیشتر پیدا شد. پری که تیشرت پوشیده بود سعی میکرد جلوی تیشرتش رو بکشه جلو. ولی سعیده چون نیم تنه پوشیده بود کاری نمیتونست بکنه. کصشم حسابی جلب توجه میکرد. احسان یه سره به بهونه حرف زدن و تعریف از غذا سعیده رو دید میزد. خندم گرفت رفتم یه کوسن آوردم براش. گفتم بیا عزیزم بزار راحت غذامون رو بخوریم. همه خندیدیم. پری گفت حالا که تا اونجا رفتی برا منم میاوردی. من به خنده گفتم مال تو پیدا نیست خیلی . احسان گفت برو گمشو عوضی و رفت یکی برا پری آورد. شام رو خوردیم و بعدشم قلیون . همینجوری که احسان تو گوشی بود گفت یکی از بچه ها هفته پیش شمال بود. یه ویلا استخر دار گرفته شبی ۱ تومن. من گفتم چه مفت . حتما کوچیک بوده. گفت نه اتفاقا عکساشم دارم. نشون داد ویلای تر تمیزی بود و استخرشم کوچیک نبود. احسان گفت مشکلش اینه که یه خواب داره. گفتم عیب نداره شما تو سالن میخوابید. پری گفت اوه اوه از الان دعوا سر اتاقه. بعد با یه حالت شاکی رو کرد به احسان گفت زمان رفتن رو هم باید با من و سعیده چک کنید. مثل کویر نباشه من اصلا بهم خوش نگذشت. سعیده هم گفت راست میگه ما هم میخواییم بیاییم تو آب. احسان با یه حالت تیکه وار به پری گفت معلومه بود اصلا بهت خوش نگذشت. فکر کنم سر اینکه کیر منو خورده بود بعدا با هم بحثشون شده بود. بحث رو جمع کردیم و قرار شد یه موقع سر فرصت برنامه اش رو بچینیم. دو سه هفتهای گذشت. احسان زنگ زد و گفت این هفته بچینیم اون ویلا رو؟ گفتم بهت خبر میدم. نهایتا قرار شد وسط هفته بریم سه شب باشیم که به گرونی ویلا آخر هفته نخوریم. یه روز قبل رفتن احسان زنگ زد و گفت امیر همسفر داریم. من که ضد حال خورده بودم گفتم کی؟ گفت دوست پری با شوهرش. گفتم بابا سختمونه میخواییم راحت باشیم . گفت اینام باحال هستن و راحتن. گفتم در حد ما راحتن . خندید گفت نمیدونم والا یه تعارف الکی کردیم اونا هم جدی گرفتن حالا هم توش موندم. گفتم راه پیچ نداره ؟ گفت نه زشته. گفتم عیبی نداره امیدوارم عن نباشن. ما ۴تا طبق روال یه ماشین برداشتیم و اونا هم با ماشین خودشون بودن. مژگان و مجتبی. تازه ازدواج کرده
1402/10/17
#زوج #موازی #بیغیرتی
بعد از سفر کویر یه شوک به همه وارد شده بود. احساس میشد که یکم انگار زیاده روی شده ولی اصلا هیچکس به روی خودش و دیگری نمیآورد. حتی زنا . ولی یکم جمع سردتر شده بود . اینو میشد فهمید. دورهمی و شب نشینی های یه شب در میون به هفته ای یه بار تبدیل شده بود. ولی من و احسان همچنان با هم در ارتباط بودیم. هم تماس داشتیم هم برای هم مثل روال قبل عکس و فیلم میفرستادیم. یه روز زنگ زدم به احسان گفتم چه خبر معلوم هست کجا هستید؟ خبری ازتون نیست. اونم گفت شما ازتون خبری نیست و از این حرفا. قرار شد شب بیان خونه ما. سعیده شام یه بندری مشتی درست کرد و منتظر موندیم تا بیان. با هم ست کرده بودیم من یه تیشرت و شلوارک سبز یشمی. سعیده هم یه نیم تنه رنگ تیشرت من. با یه لگ خیلی خیلی تنگ که برآمدگی کس و خط زیر کونش کامل پیدا بود. منم طبق روال همیشگی بساط قلیون و درینک رو آماده کردم. احسان اینا اومدن. بعد احوال پرسی و یه گپ و گفت کوتاه، من یه شلوارک دادم به احسان که راحت باشه پری هم رفت تو اتاق تا لباساش عوض کنه. احسان نگاهش رو از جلو و پشت سعیده برنمیداشت. من حواسم به نگاهاش بود. پری از اتاق اومد یه شلوارک کش و جذب پوشیده بود به یه تیشرت. پری هم برامدگی کصش و هم خط کصش قشنگ پیدا بود. انگار که زیر شلوارکش شورت نپوشیده بود.
به خواسته خود بچه ها سفره رو رو زمین انداختیم.
چهارتایی سر سفره بودیم. خانوما وقتی نشستن چهار زانو، کسشون بیشتر پیدا شد. پری که تیشرت پوشیده بود سعی میکرد جلوی تیشرتش رو بکشه جلو. ولی سعیده چون نیم تنه پوشیده بود کاری نمیتونست بکنه. کصشم حسابی جلب توجه میکرد. احسان یه سره به بهونه حرف زدن و تعریف از غذا سعیده رو دید میزد. خندم گرفت رفتم یه کوسن آوردم براش. گفتم بیا عزیزم بزار راحت غذامون رو بخوریم. همه خندیدیم. پری گفت حالا که تا اونجا رفتی برا منم میاوردی. من به خنده گفتم مال تو پیدا نیست خیلی . احسان گفت برو گمشو عوضی و رفت یکی برا پری آورد. شام رو خوردیم و بعدشم قلیون . همینجوری که احسان تو گوشی بود گفت یکی از بچه ها هفته پیش شمال بود. یه ویلا استخر دار گرفته شبی ۱ تومن. من گفتم چه مفت . حتما کوچیک بوده. گفت نه اتفاقا عکساشم دارم. نشون داد ویلای تر تمیزی بود و استخرشم کوچیک نبود. احسان گفت مشکلش اینه که یه خواب داره. گفتم عیب نداره شما تو سالن میخوابید. پری گفت اوه اوه از الان دعوا سر اتاقه. بعد با یه حالت شاکی رو کرد به احسان گفت زمان رفتن رو هم باید با من و سعیده چک کنید. مثل کویر نباشه من اصلا بهم خوش نگذشت. سعیده هم گفت راست میگه ما هم میخواییم بیاییم تو آب. احسان با یه حالت تیکه وار به پری گفت معلومه بود اصلا بهت خوش نگذشت. فکر کنم سر اینکه کیر منو خورده بود بعدا با هم بحثشون شده بود. بحث رو جمع کردیم و قرار شد یه موقع سر فرصت برنامه اش رو بچینیم. دو سه هفتهای گذشت. احسان زنگ زد و گفت این هفته بچینیم اون ویلا رو؟ گفتم بهت خبر میدم. نهایتا قرار شد وسط هفته بریم سه شب باشیم که به گرونی ویلا آخر هفته نخوریم. یه روز قبل رفتن احسان زنگ زد و گفت امیر همسفر داریم. من که ضد حال خورده بودم گفتم کی؟ گفت دوست پری با شوهرش. گفتم بابا سختمونه میخواییم راحت باشیم . گفت اینام باحال هستن و راحتن. گفتم در حد ما راحتن . خندید گفت نمیدونم والا یه تعارف الکی کردیم اونا هم جدی گرفتن حالا هم توش موندم. گفتم راه پیچ نداره ؟ گفت نه زشته. گفتم عیبی نداره امیدوارم عن نباشن. ما ۴تا طبق روال یه ماشین برداشتیم و اونا هم با ماشین خودشون بودن. مژگان و مجتبی. تازه ازدواج کرده
دوستی متاهلی
1402/10/18
#زوج
اسم من محسن هست ۳۸ ساله و متاهلم و این اتفاق بعد باز شدن دانشگاه ها که بخاطر کرونا غیر حضوری شدن هست . برای ارتقا موقعیت شغلیم با یکی از دانشگاه هایی که آخر هفته ها کلاس میزاشتن واسه شاغلین با زحمت و سختی زیاد موقعیت کاری را جوری ردیف کردم پنج شنبه و جمعه ها بتونم تحصیلاتم را ارتقا بدم و در آینده برای حقوق مزایا و شرایط کار موقعیت بهتری فراهم کنم . نزدیکترین دانشگاه به محل سکونت من ۱ ساعت با خودروی شخصی فاصله زمانی داشت . خلاصه رفتم ثبت نام و دانشگاه آخر هفته ها و سر یه کلاس درس عمومی موقع خوندن اسامی برای حضور و غیاب توسط استاد یک دفعه خوند مثلا (اسم اصلی را نمیگم چون با پسوند محل سکونت هست ) خانم زهرا رضایی محلاتی (البته که این اسم را نخوند و چیز دیگه خوند استاد ) و من چون پسوند اسمش به محل سکونت ما میخورد برگشتم نگاه کردم یه خانم چادری خوش سیما با قد متوسط متمایل به کوتاه چهار شونه ولی ظریف و با وقار گفت حاضر و من برام جالب شد که آیا اين خانم هم محلی و همشهری من هست یا تشابه اسمی فقط هست. توی محوطه دانشگاه ساعت استراحت دل را به دریا زدم و رفتم نزدیک زهرا و گفتم ببخشین خانم رضایی شما را من جایی قبلا ندیدم و از اهالی فلان محل نیستین؟ گفت چطور مگه ؟ و آره از اهالی اونجا هستم و ببخشین بجا نیاوردم شما ؟ و منم خودم را معرفی کردم و آشنایی دادم و این شد شروع آشنایی ما با زهرا خانم . یکماه فقط سلام تعارف ساده میکردیم و تمام و هیچ حرفی نزدیم تا یه روز که هوا سرد شده بود دیدم زهرا منتظر اتوبوس دم درب دانشگاه ایستاده و ترمز کردم ( یه دنا پلاس دارم) و شیشه را دادم پایین و گفتم سرده برسونمت خانم رضایی و بعد تعارف نه و الان اتوبوس میاد و…و اصرار من رفت عقب سوار شد و گفت مزاحم نباشم و مسیر شما کجاست؟گفتم دارم برمیگردم خونه و شهر خودمون و ایشون گفتن منم دارم میرم به همون سمت و همسفر شدیم . دیگه توی را سر حرف باز شد و فهمیدم اونم متاهله و شاغله و اونم دنبال ارتقا مدرک و پیشرفت کاری توی رشته خودش هست . دیگه شماره دادیم بهم و قرار شد با هم بریم بیایم آخر هفته این دو روز را دانشگاه و پرسید اگه مزاحم نیستم و خانمت ناراحت نمیشه و گفتم نه مشکلی نیست و من این راه را میرم میام بخوام نخوام و تنهایی حوصله م سر میره و بهتر همسفر خوبی مثل شما داشته باشم و رفت و آمد ما با همدیگه شد . یک ماهی رفت و آمد کردیم و خب اون توی راه حرف میزد و درد دل و منم همین براش درد دل کردم و گاهی میوه پوست میگرفت و تعارف میکرد و بهم میوه میداد و مثلا یه بار گفت مشکلی نیست هر خواننده دوس دارین بزارین و گوش کنین و من مخالف موسیقی نیستم و چادر را توی ماشین بر میداشت و حرفای شخصی خانوادگی میزدیم و دیگه باهم راحت بودیم . حتی گاهی توی شبکه اجتماعی ها واسه هم کلیپ طنز یا باحال میفرستادیم . یه روز وقت برگشتن برف یهویی گرفت و جاده بدجور لیز بود ولی من توی
صندوق عقب زنجیر چرخ داشتم و مجبور شدم کنار بایستم وسط راه و زنجیر چرخ ببندم و زهرا دید سرما دستام یخ کردن تا میام زنجیر را ببندم یه جفت دستکش نخی داشت که دستش میکرد از کیف در آورد و بهم داد و گفت دستت کن سرده و از سرما نفهمیدم چطور دستم کردم دستکش ها را با هر زحمتی بود(کمی کوچیک بودن ) ولی تا جک زدم و زنجیر بستم ۱۰ دقیقه زیر برف و سرما شدید اذیت شدم . دستکش ها زهرا هم کثیف شدن و با هر سختی بود برگشتیم خونه و دستکش را بهش ندادم و گفتم کثیف شدن بشورم یا جاش بخرم و دفعه بعد شسته م و ادکلن خودمم کمی بهش زدم و براش آورد و دادم بهش . گذاشت توی ساک و
1402/10/18
#زوج
اسم من محسن هست ۳۸ ساله و متاهلم و این اتفاق بعد باز شدن دانشگاه ها که بخاطر کرونا غیر حضوری شدن هست . برای ارتقا موقعیت شغلیم با یکی از دانشگاه هایی که آخر هفته ها کلاس میزاشتن واسه شاغلین با زحمت و سختی زیاد موقعیت کاری را جوری ردیف کردم پنج شنبه و جمعه ها بتونم تحصیلاتم را ارتقا بدم و در آینده برای حقوق مزایا و شرایط کار موقعیت بهتری فراهم کنم . نزدیکترین دانشگاه به محل سکونت من ۱ ساعت با خودروی شخصی فاصله زمانی داشت . خلاصه رفتم ثبت نام و دانشگاه آخر هفته ها و سر یه کلاس درس عمومی موقع خوندن اسامی برای حضور و غیاب توسط استاد یک دفعه خوند مثلا (اسم اصلی را نمیگم چون با پسوند محل سکونت هست ) خانم زهرا رضایی محلاتی (البته که این اسم را نخوند و چیز دیگه خوند استاد ) و من چون پسوند اسمش به محل سکونت ما میخورد برگشتم نگاه کردم یه خانم چادری خوش سیما با قد متوسط متمایل به کوتاه چهار شونه ولی ظریف و با وقار گفت حاضر و من برام جالب شد که آیا اين خانم هم محلی و همشهری من هست یا تشابه اسمی فقط هست. توی محوطه دانشگاه ساعت استراحت دل را به دریا زدم و رفتم نزدیک زهرا و گفتم ببخشین خانم رضایی شما را من جایی قبلا ندیدم و از اهالی فلان محل نیستین؟ گفت چطور مگه ؟ و آره از اهالی اونجا هستم و ببخشین بجا نیاوردم شما ؟ و منم خودم را معرفی کردم و آشنایی دادم و این شد شروع آشنایی ما با زهرا خانم . یکماه فقط سلام تعارف ساده میکردیم و تمام و هیچ حرفی نزدیم تا یه روز که هوا سرد شده بود دیدم زهرا منتظر اتوبوس دم درب دانشگاه ایستاده و ترمز کردم ( یه دنا پلاس دارم) و شیشه را دادم پایین و گفتم سرده برسونمت خانم رضایی و بعد تعارف نه و الان اتوبوس میاد و…و اصرار من رفت عقب سوار شد و گفت مزاحم نباشم و مسیر شما کجاست؟گفتم دارم برمیگردم خونه و شهر خودمون و ایشون گفتن منم دارم میرم به همون سمت و همسفر شدیم . دیگه توی را سر حرف باز شد و فهمیدم اونم متاهله و شاغله و اونم دنبال ارتقا مدرک و پیشرفت کاری توی رشته خودش هست . دیگه شماره دادیم بهم و قرار شد با هم بریم بیایم آخر هفته این دو روز را دانشگاه و پرسید اگه مزاحم نیستم و خانمت ناراحت نمیشه و گفتم نه مشکلی نیست و من این راه را میرم میام بخوام نخوام و تنهایی حوصله م سر میره و بهتر همسفر خوبی مثل شما داشته باشم و رفت و آمد ما با همدیگه شد . یک ماهی رفت و آمد کردیم و خب اون توی راه حرف میزد و درد دل و منم همین براش درد دل کردم و گاهی میوه پوست میگرفت و تعارف میکرد و بهم میوه میداد و مثلا یه بار گفت مشکلی نیست هر خواننده دوس دارین بزارین و گوش کنین و من مخالف موسیقی نیستم و چادر را توی ماشین بر میداشت و حرفای شخصی خانوادگی میزدیم و دیگه باهم راحت بودیم . حتی گاهی توی شبکه اجتماعی ها واسه هم کلیپ طنز یا باحال میفرستادیم . یه روز وقت برگشتن برف یهویی گرفت و جاده بدجور لیز بود ولی من توی
صندوق عقب زنجیر چرخ داشتم و مجبور شدم کنار بایستم وسط راه و زنجیر چرخ ببندم و زهرا دید سرما دستام یخ کردن تا میام زنجیر را ببندم یه جفت دستکش نخی داشت که دستش میکرد از کیف در آورد و بهم داد و گفت دستت کن سرده و از سرما نفهمیدم چطور دستم کردم دستکش ها را با هر زحمتی بود(کمی کوچیک بودن ) ولی تا جک زدم و زنجیر بستم ۱۰ دقیقه زیر برف و سرما شدید اذیت شدم . دستکش ها زهرا هم کثیف شدن و با هر سختی بود برگشتیم خونه و دستکش را بهش ندادم و گفتم کثیف شدن بشورم یا جاش بخرم و دفعه بعد شسته م و ادکلن خودمم کمی بهش زدم و براش آورد و دادم بهش . گذاشت توی ساک و
سکس با همسایه جدید (۱)
1402/10/24
#زوج #زن_همسایه
تازه وارد ی واحد اجاره ای در یک آپارتمان شده بودیم ،بعد از چند روز برای اولین بار واحد روبرویمان رو دیدم، و سلام و احوالپرسی کردیم ،اسمش رحیم ۵۵ساله، خوش تیپ وخوش لباس با چشمانی سبز و تقریبا همسن خودم بود. چند ده بارهم درآسانسور یاتوپارکینگ وحتی ی بار بیرون درسوپر مارکت همو دیدیم وباهم همراه تامنزل شدیم وکلی از هم پرسیدم، رحیم ی دختر بیست دوساله وی پسره ۱۷ساله داشت، وحتی دخترشو شوهر داده بود،منم ی دختر ۱۵ ساله وی پسر دانشجو داشتم،تقریبن ی جورایی بهم میخوردیم،ی شب همسرم الهام هنگام خوابیدن ،بهم گفت بهرام ،گفتم چیه عشقم،گفت این همسایه روبرو رو میشناسی ،گفتم شوهرشو چند بار دیدم،آره چطور مگه،الهام گفت هیچی همینجوری گفتم ،منم زنشو دیدم،چند بارهم دیدم،همسرش رو هم چند بار دیدم ،اسم زنش لیلا ست،امروز ی سر رفتم خونشون بیشتر باهم آشنا بشیم، وکلی باهم صحبت کردیم،نفهمیدم کی غروب شد ،یهیو صدای زنگ واحد زده شد ولیلا رفت رد واحد رو باز کرد،چون دونفر زن بودیم حجاب نداشتیم،دیدم شوهرش اومد تو ،من سریع تنها کاری که تونستم بکنم روسری رو سرم کردم اما مانتو رو نتونستم سریع بپوشم،تو همین حال،شوهرش سلام کرد ومن باخجالت همینطور که داشتم باعجله مانتو تن میکردم،جواب سلام دادم،لیلا بهم گفت چرا این همه عجله،نگران نباش رحیم چشم پاکه ،ماخانوادگی راحتیم،بااین حرف لیلا ،یه مقدار راحتر شدم ،ورحیم اومد جلو واحوالپرسی کرد،ولیلا گفت الهام همسایه روبرو ورحیم که همسرم،رحیم بیشتر تحویلم گرفت وازتو پرسید وغیروذالک ،بگذریم ی جاهایی باید کوتاه نویسی کرد ،چون خسته نشم، الهام گفت تولیلارو دیدی گفتم ن فرصتی پیش نیومده، گفت این لیلا چه شوهرخوشگلی داره ،خوش برخورد ،خوشتیپ،چشم زاغ باموهای موجوگندمی،ولی زنش بهش نمیخوره،راستش ی خورده بهم برخورد،پیش خودم گفتم ،بی شرف همچین تعریف میکنه،انگار ،چشمشو رحیم گرفته چيزی نگفتم وخوابیدیم فردا صبح ساعت۱۱ دیدم الهام زنگ زد ،گفت بهرام ،جانع بهرام،امشب برا شب نشینی لیلادعوتمون کرده ،فرداهم که پنجشنبه هست سرکارنمیری،بریم خونه شون ،گفتم اشکال نداره، خداحافظی کردو.بعد از شام الهام به بچه ها گفت من وپدر یه چند دقیقه ميريم منزله واحد روبرویی، اشکالی که نداره ؟گفتند نه چه اشکالی داره، مگه ما ميريم بادوستامون تفریح شما عزیزان نه میگین،خوب شما هم برید با هم سن وسالهای خودتون بپرید، یه لبخندی زد گفت بهرام پاشو بریم،من که کلن یادم نبود، یهو یادم افتاد که صبح زنگ زده،،چرا الهام بااین ذوغ وشوق، الهام زیاد درقید مهمون بازی نیست،به هرحال گفتم بریم ،رفتیم وزنگ زد ولیلا در روباز کرد وسلام گرم وصمیمانه وبالبخند،رفتیم داخل دیدم رحیم از روی مبل بلند شد و به طرف ما برای خوشامد و احترام جلو اومد لیلا همسرش یه بلوز مشکی تا به پشت رون ولی چسبون و یه استرج مشکی ،که سفیدی رونش قشنگ واضح بود روبوسی با الهام به من دست تمنا دراز و خودشو معرفی کرد ،وقتی به رحیم نگاه کردم ،دیدم بی تفاوت و عادی ایستاده تا بیایم تو، منم با لیلا دست دادم وارد منزل شدم ،الهام جلوتر بود و بامحسن دست داد و کنار هم روی مبل نشستیم ی چند دقیقه از احوال هم پرسیدیم،رحیمی مقدار پرو رو تر بود چون تو منزل خودش بود و طبیعه،لیلاشون تو اوپن بود،الهامو صدا زد، رفت پیشش،و رحیم شروع کرد صحبت کردن ،بعد از چند دقیقه دیدم دوتا زنها اومدن .تو دست الهام شربت بود،وتو دست لیلا پیش دستی،وقتی زنمو دیدم ،جا خوردم ،مانتو و روسریشو برداشته بود وی نیم تنه نافی لیمویی و شلوار سبز چسبون اومد پیشم نشست، برای اومدن من شلوار چسبون سبز شو دیدم
1402/10/24
#زوج #زن_همسایه
تازه وارد ی واحد اجاره ای در یک آپارتمان شده بودیم ،بعد از چند روز برای اولین بار واحد روبرویمان رو دیدم، و سلام و احوالپرسی کردیم ،اسمش رحیم ۵۵ساله، خوش تیپ وخوش لباس با چشمانی سبز و تقریبا همسن خودم بود. چند ده بارهم درآسانسور یاتوپارکینگ وحتی ی بار بیرون درسوپر مارکت همو دیدیم وباهم همراه تامنزل شدیم وکلی از هم پرسیدم، رحیم ی دختر بیست دوساله وی پسره ۱۷ساله داشت، وحتی دخترشو شوهر داده بود،منم ی دختر ۱۵ ساله وی پسر دانشجو داشتم،تقریبن ی جورایی بهم میخوردیم،ی شب همسرم الهام هنگام خوابیدن ،بهم گفت بهرام ،گفتم چیه عشقم،گفت این همسایه روبرو رو میشناسی ،گفتم شوهرشو چند بار دیدم،آره چطور مگه،الهام گفت هیچی همینجوری گفتم ،منم زنشو دیدم،چند بارهم دیدم،همسرش رو هم چند بار دیدم ،اسم زنش لیلا ست،امروز ی سر رفتم خونشون بیشتر باهم آشنا بشیم، وکلی باهم صحبت کردیم،نفهمیدم کی غروب شد ،یهیو صدای زنگ واحد زده شد ولیلا رفت رد واحد رو باز کرد،چون دونفر زن بودیم حجاب نداشتیم،دیدم شوهرش اومد تو ،من سریع تنها کاری که تونستم بکنم روسری رو سرم کردم اما مانتو رو نتونستم سریع بپوشم،تو همین حال،شوهرش سلام کرد ومن باخجالت همینطور که داشتم باعجله مانتو تن میکردم،جواب سلام دادم،لیلا بهم گفت چرا این همه عجله،نگران نباش رحیم چشم پاکه ،ماخانوادگی راحتیم،بااین حرف لیلا ،یه مقدار راحتر شدم ،ورحیم اومد جلو واحوالپرسی کرد،ولیلا گفت الهام همسایه روبرو ورحیم که همسرم،رحیم بیشتر تحویلم گرفت وازتو پرسید وغیروذالک ،بگذریم ی جاهایی باید کوتاه نویسی کرد ،چون خسته نشم، الهام گفت تولیلارو دیدی گفتم ن فرصتی پیش نیومده، گفت این لیلا چه شوهرخوشگلی داره ،خوش برخورد ،خوشتیپ،چشم زاغ باموهای موجوگندمی،ولی زنش بهش نمیخوره،راستش ی خورده بهم برخورد،پیش خودم گفتم ،بی شرف همچین تعریف میکنه،انگار ،چشمشو رحیم گرفته چيزی نگفتم وخوابیدیم فردا صبح ساعت۱۱ دیدم الهام زنگ زد ،گفت بهرام ،جانع بهرام،امشب برا شب نشینی لیلادعوتمون کرده ،فرداهم که پنجشنبه هست سرکارنمیری،بریم خونه شون ،گفتم اشکال نداره، خداحافظی کردو.بعد از شام الهام به بچه ها گفت من وپدر یه چند دقیقه ميريم منزله واحد روبرویی، اشکالی که نداره ؟گفتند نه چه اشکالی داره، مگه ما ميريم بادوستامون تفریح شما عزیزان نه میگین،خوب شما هم برید با هم سن وسالهای خودتون بپرید، یه لبخندی زد گفت بهرام پاشو بریم،من که کلن یادم نبود، یهو یادم افتاد که صبح زنگ زده،،چرا الهام بااین ذوغ وشوق، الهام زیاد درقید مهمون بازی نیست،به هرحال گفتم بریم ،رفتیم وزنگ زد ولیلا در روباز کرد وسلام گرم وصمیمانه وبالبخند،رفتیم داخل دیدم رحیم از روی مبل بلند شد و به طرف ما برای خوشامد و احترام جلو اومد لیلا همسرش یه بلوز مشکی تا به پشت رون ولی چسبون و یه استرج مشکی ،که سفیدی رونش قشنگ واضح بود روبوسی با الهام به من دست تمنا دراز و خودشو معرفی کرد ،وقتی به رحیم نگاه کردم ،دیدم بی تفاوت و عادی ایستاده تا بیایم تو، منم با لیلا دست دادم وارد منزل شدم ،الهام جلوتر بود و بامحسن دست داد و کنار هم روی مبل نشستیم ی چند دقیقه از احوال هم پرسیدیم،رحیمی مقدار پرو رو تر بود چون تو منزل خودش بود و طبیعه،لیلاشون تو اوپن بود،الهامو صدا زد، رفت پیشش،و رحیم شروع کرد صحبت کردن ،بعد از چند دقیقه دیدم دوتا زنها اومدن .تو دست الهام شربت بود،وتو دست لیلا پیش دستی،وقتی زنمو دیدم ،جا خوردم ،مانتو و روسریشو برداشته بود وی نیم تنه نافی لیمویی و شلوار سبز چسبون اومد پیشم نشست، برای اومدن من شلوار چسبون سبز شو دیدم
آرزوم بود زنم رو لخت ببینن!
1402/10/30
#زوج #ضربدری #موازی
خودم فکر میکنم همه چیز از پورن شروع شد. از دوران نوجوانی که در به در دنبال فیلترشکن جدید بودیم برای دانلود فیلم سوپر تا حتی همین الان که 32 سالمه و با سوگند که هم سن خودمه ازدواج کردم، دیدن فیلم پورن جزء جدا نشدنی زندگیم بوده. خوشبختانه سوگند مشکلی با پورن دیدن برای تحریک بیشتر قبل سکس نداره. ولی دور از چشم زنم هم پورن میبینم. با وجود اینکه سکس خیلی خوبی هم دارم اما در هفته حداقل یک بار رو جق میزنم. سکس گروهی و ضربدری پرطرفدارترین ژانریه که توی سایتهای پورن دنبال میکنم. هرچند خودم همیشه دوست داشتم سکس موازی یا نهایتا سافت سواپ رو تجربه کنم.
از همسرم بگم. سوگند یه دختر کاملا مدرن و سکسی، قد 170، سینههای 80 و 64 کیلو وزن. بسیار شیطون و هات. دو سال پیش ازدواج کردیم. ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز قبل سکس وقتی داشتم دنبال ویدیوی پورن خوب میگشتم سوگند بهم گفت شهاب تو چرا اخیرا تو همیشه میری سراغ سکس ضربدری. بعد گوشی رو گرفت و بخش هیستوری سایت xnxx رو چک کرد. اونجا بود که فهمید من گاهی بدون اون هم پورن میبینم. یخ کرده بودم و توی ذهنم حس میکردم به نوعی بهش خیانت کردم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست گاهی نیاز دارم. برخورد سوگند از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود. گفت چرا فکر میکنی کن درک نمیکنم. فانتزی یه بخش مهم از سکسه و من آدم بستهای نیستم. گفتم یعنی تو با سکس ضربدری مشکل نداری؟ گفت چرا دارم. ولی توی فانتزی ایرادی نداره. بعد کیرم که از استرس بدجوری خوابیده بود رو گرفت و گذاشت دهنش. دست خودم نبود بدنم میلرزید. منی که با یک اشاره سوگند کیرم راست میشد یکی دو دقیقه زمان برد تا راست کنم. سوگند با شورت و سوتین افتاد روم و لب تو لب شدیم. بعد آروم توی گوشم گفت تصور کن یه زوج دیگه کنارمون رو تخت هستن. میذاری برم رو کیر اون آقا بشینم. من حسابی داغ کرده بودم. گفتم آره عزیزم. گفت بهش کس میدم و جیغ میزنم. زن اون هم میاد رو کیر تو میشینه. همون موقع از کنار شرتش کیرم رو کرد تو کسش. بالا و پایین میشد همش. از سکس فرضیش با اون مرد میگفت. از خورده شدن سینههاش تا من که دارم سینههای یک زن دیگه رو میخورم. آخرش هم وقتی داشتم داگی میکردمش با تصور ساک زدن کیر یک مرد دیگه ارضا شدم. سوگند هنوز ارضا نشده بود. کسش رو براش خوردم و دادنش به یه مرد دیگه گفتم تا ارضا شد. اونجا اولین جرقه ورود ما به دنیای فانتزی بود. برای منی که تصور لخت شدن سوگند جلوی بقیه دیوونم میکرد دوست داشتم این فانتزی رو بیشتر جلو ببرم.
یک ماهی سکسهای متنوع با فانتزیهای گوناگون داشتیم. ولی این فانتزیها برای من کافی نبود. با اطلاع سوگند یک اکانت فیک تو اینستا زدم و خودمون رو زوج اهل فانتزی معرفی کردم. سوگند اولش مخالف بود بعد برای فان قبول کرد. یکی دوباری وویس دادیم و چت کردیم. تا میومد به جایی برسه سوگند کات میکرد ماجرا رو.
شب سالگرد ازدواجمون بود و یه شراب درجه یک گرفته بودم تا یک جشن دو نفری کوچیک داشته باشیم. سوگند اهل الکل نیست ولی شراب قرمز خیلی دوست داره. اون شب از حالت همیشگیش بیشتر خورده بود و مست مست شده بود. تو همون حال رفت یک لباس خواب سکسی ناز پوشید و گفت پاشو برقصیم. صدای آهنگ رو بلند کرد و باهاش میخوند هی سکسی لیدی… خودش رو بهم میمالوند و آماده بودیم که بریم یه سکس جذاب داشته باشیم. یوهو به ذهنم رسید که عکس بگیرم ازش. با همون ست سکسی ازش عکس گرفتم. یه جا هم ازش خواستم یکی از سینههاش رو بندازه بیرون و دستش رو بذاره رو نوک سینههاش. بعد جلوی چشم خودش تو همو
1402/10/30
#زوج #ضربدری #موازی
خودم فکر میکنم همه چیز از پورن شروع شد. از دوران نوجوانی که در به در دنبال فیلترشکن جدید بودیم برای دانلود فیلم سوپر تا حتی همین الان که 32 سالمه و با سوگند که هم سن خودمه ازدواج کردم، دیدن فیلم پورن جزء جدا نشدنی زندگیم بوده. خوشبختانه سوگند مشکلی با پورن دیدن برای تحریک بیشتر قبل سکس نداره. ولی دور از چشم زنم هم پورن میبینم. با وجود اینکه سکس خیلی خوبی هم دارم اما در هفته حداقل یک بار رو جق میزنم. سکس گروهی و ضربدری پرطرفدارترین ژانریه که توی سایتهای پورن دنبال میکنم. هرچند خودم همیشه دوست داشتم سکس موازی یا نهایتا سافت سواپ رو تجربه کنم.
از همسرم بگم. سوگند یه دختر کاملا مدرن و سکسی، قد 170، سینههای 80 و 64 کیلو وزن. بسیار شیطون و هات. دو سال پیش ازدواج کردیم. ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز قبل سکس وقتی داشتم دنبال ویدیوی پورن خوب میگشتم سوگند بهم گفت شهاب تو چرا اخیرا تو همیشه میری سراغ سکس ضربدری. بعد گوشی رو گرفت و بخش هیستوری سایت xnxx رو چک کرد. اونجا بود که فهمید من گاهی بدون اون هم پورن میبینم. یخ کرده بودم و توی ذهنم حس میکردم به نوعی بهش خیانت کردم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست گاهی نیاز دارم. برخورد سوگند از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود. گفت چرا فکر میکنی کن درک نمیکنم. فانتزی یه بخش مهم از سکسه و من آدم بستهای نیستم. گفتم یعنی تو با سکس ضربدری مشکل نداری؟ گفت چرا دارم. ولی توی فانتزی ایرادی نداره. بعد کیرم که از استرس بدجوری خوابیده بود رو گرفت و گذاشت دهنش. دست خودم نبود بدنم میلرزید. منی که با یک اشاره سوگند کیرم راست میشد یکی دو دقیقه زمان برد تا راست کنم. سوگند با شورت و سوتین افتاد روم و لب تو لب شدیم. بعد آروم توی گوشم گفت تصور کن یه زوج دیگه کنارمون رو تخت هستن. میذاری برم رو کیر اون آقا بشینم. من حسابی داغ کرده بودم. گفتم آره عزیزم. گفت بهش کس میدم و جیغ میزنم. زن اون هم میاد رو کیر تو میشینه. همون موقع از کنار شرتش کیرم رو کرد تو کسش. بالا و پایین میشد همش. از سکس فرضیش با اون مرد میگفت. از خورده شدن سینههاش تا من که دارم سینههای یک زن دیگه رو میخورم. آخرش هم وقتی داشتم داگی میکردمش با تصور ساک زدن کیر یک مرد دیگه ارضا شدم. سوگند هنوز ارضا نشده بود. کسش رو براش خوردم و دادنش به یه مرد دیگه گفتم تا ارضا شد. اونجا اولین جرقه ورود ما به دنیای فانتزی بود. برای منی که تصور لخت شدن سوگند جلوی بقیه دیوونم میکرد دوست داشتم این فانتزی رو بیشتر جلو ببرم.
یک ماهی سکسهای متنوع با فانتزیهای گوناگون داشتیم. ولی این فانتزیها برای من کافی نبود. با اطلاع سوگند یک اکانت فیک تو اینستا زدم و خودمون رو زوج اهل فانتزی معرفی کردم. سوگند اولش مخالف بود بعد برای فان قبول کرد. یکی دوباری وویس دادیم و چت کردیم. تا میومد به جایی برسه سوگند کات میکرد ماجرا رو.
شب سالگرد ازدواجمون بود و یه شراب درجه یک گرفته بودم تا یک جشن دو نفری کوچیک داشته باشیم. سوگند اهل الکل نیست ولی شراب قرمز خیلی دوست داره. اون شب از حالت همیشگیش بیشتر خورده بود و مست مست شده بود. تو همون حال رفت یک لباس خواب سکسی ناز پوشید و گفت پاشو برقصیم. صدای آهنگ رو بلند کرد و باهاش میخوند هی سکسی لیدی… خودش رو بهم میمالوند و آماده بودیم که بریم یه سکس جذاب داشته باشیم. یوهو به ذهنم رسید که عکس بگیرم ازش. با همون ست سکسی ازش عکس گرفتم. یه جا هم ازش خواستم یکی از سینههاش رو بندازه بیرون و دستش رو بذاره رو نوک سینههاش. بعد جلوی چشم خودش تو همو
لوک خوش شانس
1402/11/03
#زوج #زن_شوهردار #دوست_دختر
نمیدونم باید از کجا شروع کنم زندگی من ب دو قسمت تقسیم میشه قبل و بعد حالا قبل و بعده چی میگم به خدمتتون…
اسمم رادمهره الان در آستانه ی 39 سالگی هستم و اوضاع بر وفق مراده ی زندگی خوب در رفاه و غرق در کس و کون…
اما از اول اینجوری نبود،ی جورایی هم خارم گاییده شد تا ب اینجا برسم هم شانس زیادی آوردم…جوري كه هميشه ميگفتم خوش شانس تويي لوك اداتو در مياره مرد…
من تو ی خانواده معمولی ب دنیا اومدم از نظر مالی کمی ضعیف بودیم و میشه گفت دوران کودکی نسبتا سختی داشتم از سختی های نداری و تحصیل و این چیزا که بگذریم فقط ی دلخوشی داشتم اونم ورزش کردن بود که در کنار درسم از سن دوازده سالگی روی آوردم به فیتنس و پرورش اندام و در سن 22 سالگی تونستم مدرک مربی گری بگیرم و تو باشگاه یکی از دوستانم مشغول ب کار بشم…
زندگیم شده بود درس و ورزش خیلی علاقه ای ب درس خوندن نداشتم فقط بخاطر مادرم سختیاشو تحمل میکردم همیشه میگفت دوست دارم درستو ادامه بدی مهندس بشی خلاصه با هر سختی بود صب تا ظهر دانشگاه بودم و بعدم تا یازده دوازده شب تو باشگاه نه تفریح و گردشی داشتم نه سال تا سال حتی ی مسافرت همه تفریحم ورزش بود اوایل خیلی پول در نمیاوردم اما ب مرور که شاگردام بیشتر شدن کمی اوضاع احوالم بهتر شد…
تونستم ی کمک خرجی باشم تو خونه تا ب حد و اندازه خودمم ک شده بتونم ی باری از رو دوش پدرم بردارم…
پدرم از خانواده خیلی ثروتمندی بود پدربزرگم ی عالم زمین و مال و اموال داشت اما خیرش حتی ب بچه های خودش هم نمی رسید و سره همین موضوع میونش با بچه هاش شکراب بود نمیدونم اون همه مال و اموالو میخواست با خودش بگور ببره خوب تا وقتی زنده ای بده ب بچه هات تا لذتشو ببرن و دعاگوت باشن نه که ازت نفرت و کینه ب دل بگیرن و هر لحظه منتظر مرگت باشن تا اون موقع ازت ی ارثی ببرن…
با اینکه میدونست بچه هاش دارن ب سختی زندگی میکنن اما پیره مرد آب از دستش نمیچکید و ماعم خیلی سال بود که اصلا بیخیالش شده بودیم و ب دیدنش نمی رفتیم هر بارم که پدرم دلش میسوخت و تنهایی میرفت شهرستان ی سری بهش بزنه ی جوری با حرفاش و کاراش دله پدرمو میشکست و دست از پا درازتر برمی گشت…
این همه سال با سختی زندگی کردیم دستمونو جلو احدی دراز نکردیم یاد گرفته بودیم خودمون برا زندگیمون زحمت بکشیم تا اون سن خیلی تو قید و بند دختر بازی و دوست دخترو اینا نبودم نه که دلم بخواد نه چندتایی دوست دختر گرفته بودم حتی سکس هم داشتم اما طولی نمیکشید که ولم میکردن چرا چون خیلی نمیتونستم براشون وقت بزارم یا خرجشون کنم چون ماشینم پراید بود خانوما مدل بالا دوست داشتن اما خب چیزی از ارزش های من کم نمی کرد بیشترشون بخاطر بدن خوبی که ساخته بودم جذبم شده بودن و ی مدتی عشق و حالشونو میکردن و تو چهارتا جمع پز دوست پسر بدن سازشونو میدادن و بعدم که میدیدن من خیلی نمیتونم براشون وقت بزارم و خرجشون کنم و ببرمشون دور دور میرفتن سراغ یکی بهتر خب شرایط زندگی منم اون زمان اونجوری بود تایم ازادی ب اون صورت نداشتم یا دانشگاه بودم یا باشگاه در حال تمرین و بالا سره شاگردام انقدری ام خودم خرج و مخارج داشتم که واقعیت پولم ب کافه رستورانای شیک و باکلاس بالاشهر نمیرسید الانم که رفاقتا شرطی شده تا طرف ی سودی براشون نداشته باشه میرن حاجی حاجی مکه…
سره همین موضوع حدودا دو سالی بود با سینگلی خودم حال میکردم شده بود دختری چشممو بگیره اما بی تفاوت از کنارش رد میشدم ب خودم میگفتم الان وقتش نیس رادمهر ی روزی ام نوبت تو میشه ی روزی ام تو کوچه تو عروسی میشه صبر داشته باش مرد…ماهم خدایی داریم،خدای
1402/11/03
#زوج #زن_شوهردار #دوست_دختر
نمیدونم باید از کجا شروع کنم زندگی من ب دو قسمت تقسیم میشه قبل و بعد حالا قبل و بعده چی میگم به خدمتتون…
اسمم رادمهره الان در آستانه ی 39 سالگی هستم و اوضاع بر وفق مراده ی زندگی خوب در رفاه و غرق در کس و کون…
اما از اول اینجوری نبود،ی جورایی هم خارم گاییده شد تا ب اینجا برسم هم شانس زیادی آوردم…جوري كه هميشه ميگفتم خوش شانس تويي لوك اداتو در مياره مرد…
من تو ی خانواده معمولی ب دنیا اومدم از نظر مالی کمی ضعیف بودیم و میشه گفت دوران کودکی نسبتا سختی داشتم از سختی های نداری و تحصیل و این چیزا که بگذریم فقط ی دلخوشی داشتم اونم ورزش کردن بود که در کنار درسم از سن دوازده سالگی روی آوردم به فیتنس و پرورش اندام و در سن 22 سالگی تونستم مدرک مربی گری بگیرم و تو باشگاه یکی از دوستانم مشغول ب کار بشم…
زندگیم شده بود درس و ورزش خیلی علاقه ای ب درس خوندن نداشتم فقط بخاطر مادرم سختیاشو تحمل میکردم همیشه میگفت دوست دارم درستو ادامه بدی مهندس بشی خلاصه با هر سختی بود صب تا ظهر دانشگاه بودم و بعدم تا یازده دوازده شب تو باشگاه نه تفریح و گردشی داشتم نه سال تا سال حتی ی مسافرت همه تفریحم ورزش بود اوایل خیلی پول در نمیاوردم اما ب مرور که شاگردام بیشتر شدن کمی اوضاع احوالم بهتر شد…
تونستم ی کمک خرجی باشم تو خونه تا ب حد و اندازه خودمم ک شده بتونم ی باری از رو دوش پدرم بردارم…
پدرم از خانواده خیلی ثروتمندی بود پدربزرگم ی عالم زمین و مال و اموال داشت اما خیرش حتی ب بچه های خودش هم نمی رسید و سره همین موضوع میونش با بچه هاش شکراب بود نمیدونم اون همه مال و اموالو میخواست با خودش بگور ببره خوب تا وقتی زنده ای بده ب بچه هات تا لذتشو ببرن و دعاگوت باشن نه که ازت نفرت و کینه ب دل بگیرن و هر لحظه منتظر مرگت باشن تا اون موقع ازت ی ارثی ببرن…
با اینکه میدونست بچه هاش دارن ب سختی زندگی میکنن اما پیره مرد آب از دستش نمیچکید و ماعم خیلی سال بود که اصلا بیخیالش شده بودیم و ب دیدنش نمی رفتیم هر بارم که پدرم دلش میسوخت و تنهایی میرفت شهرستان ی سری بهش بزنه ی جوری با حرفاش و کاراش دله پدرمو میشکست و دست از پا درازتر برمی گشت…
این همه سال با سختی زندگی کردیم دستمونو جلو احدی دراز نکردیم یاد گرفته بودیم خودمون برا زندگیمون زحمت بکشیم تا اون سن خیلی تو قید و بند دختر بازی و دوست دخترو اینا نبودم نه که دلم بخواد نه چندتایی دوست دختر گرفته بودم حتی سکس هم داشتم اما طولی نمیکشید که ولم میکردن چرا چون خیلی نمیتونستم براشون وقت بزارم یا خرجشون کنم چون ماشینم پراید بود خانوما مدل بالا دوست داشتن اما خب چیزی از ارزش های من کم نمی کرد بیشترشون بخاطر بدن خوبی که ساخته بودم جذبم شده بودن و ی مدتی عشق و حالشونو میکردن و تو چهارتا جمع پز دوست پسر بدن سازشونو میدادن و بعدم که میدیدن من خیلی نمیتونم براشون وقت بزارم و خرجشون کنم و ببرمشون دور دور میرفتن سراغ یکی بهتر خب شرایط زندگی منم اون زمان اونجوری بود تایم ازادی ب اون صورت نداشتم یا دانشگاه بودم یا باشگاه در حال تمرین و بالا سره شاگردام انقدری ام خودم خرج و مخارج داشتم که واقعیت پولم ب کافه رستورانای شیک و باکلاس بالاشهر نمیرسید الانم که رفاقتا شرطی شده تا طرف ی سودی براشون نداشته باشه میرن حاجی حاجی مکه…
سره همین موضوع حدودا دو سالی بود با سینگلی خودم حال میکردم شده بود دختری چشممو بگیره اما بی تفاوت از کنارش رد میشدم ب خودم میگفتم الان وقتش نیس رادمهر ی روزی ام نوبت تو میشه ی روزی ام تو کوچه تو عروسی میشه صبر داشته باش مرد…ماهم خدایی داریم،خدای
لوک خوش شانس
1402/11/03
#زوج #زن_شوهردار #دوست_دختر
نمیدونم باید از کجا شروع کنم زندگی من ب دو قسمت تقسیم میشه قبل و بعد حالا قبل و بعده چی میگم به خدمتتون…
اسمم رادمهره الان در آستانه ی 39 سالگی هستم و اوضاع بر وفق مراده ی زندگی خوب در رفاه و غرق در کس و کون…
اما از اول اینجوری نبود،ی جورایی هم خارم گاییده شد تا ب اینجا برسم هم شانس زیادی آوردم…جوري كه هميشه ميگفتم خوش شانس تويي لوك اداتو در مياره مرد…
من تو ی خانواده معمولی ب دنیا اومدم از نظر مالی کمی ضعیف بودیم و میشه گفت دوران کودکی نسبتا سختی داشتم از سختی های نداری و تحصیل و این چیزا که بگذریم فقط ی دلخوشی داشتم اونم ورزش کردن بود که در کنار درسم از سن دوازده سالگی روی آوردم به فیتنس و پرورش اندام و در سن 22 سالگی تونستم مدرک مربی گری بگیرم و تو باشگاه یکی از دوستانم مشغول ب کار بشم…
زندگیم شده بود درس و ورزش خیلی علاقه ای ب درس خوندن نداشتم فقط بخاطر مادرم سختیاشو تحمل میکردم همیشه میگفت دوست دارم درستو ادامه بدی مهندس بشی خلاصه با هر سختی بود صب تا ظهر دانشگاه بودم و بعدم تا یازده دوازده شب تو باشگاه نه تفریح و گردشی داشتم نه سال تا سال حتی ی مسافرت همه تفریحم ورزش بود اوایل خیلی پول در نمیاوردم اما ب مرور که شاگردام بیشتر شدن کمی اوضاع احوالم بهتر شد…
تونستم ی کمک خرجی باشم تو خونه تا ب حد و اندازه خودمم ک شده بتونم ی باری از رو دوش پدرم بردارم…
پدرم از خانواده خیلی ثروتمندی بود پدربزرگم ی عالم زمین و مال و اموال داشت اما خیرش حتی ب بچه های خودش هم نمی رسید و سره همین موضوع میونش با بچه هاش شکراب بود نمیدونم اون همه مال و اموالو میخواست با خودش بگور ببره خوب تا وقتی زنده ای بده ب بچه هات تا لذتشو ببرن و دعاگوت باشن نه که ازت نفرت و کینه ب دل بگیرن و هر لحظه منتظر مرگت باشن تا اون موقع ازت ی ارثی ببرن…
با اینکه میدونست بچه هاش دارن ب سختی زندگی میکنن اما پیره مرد آب از دستش نمیچکید و ماعم خیلی سال بود که اصلا بیخیالش شده بودیم و ب دیدنش نمی رفتیم هر بارم که پدرم دلش میسوخت و تنهایی میرفت شهرستان ی سری بهش بزنه ی جوری با حرفاش و کاراش دله پدرمو میشکست و دست از پا درازتر برمی گشت…
این همه سال با سختی زندگی کردیم دستمونو جلو احدی دراز نکردیم یاد گرفته بودیم خودمون برا زندگیمون زحمت بکشیم تا اون سن خیلی تو قید و بند دختر بازی و دوست دخترو اینا نبودم نه که دلم بخواد نه چندتایی دوست دختر گرفته بودم حتی سکس هم داشتم اما طولی نمیکشید که ولم میکردن چرا چون خیلی نمیتونستم براشون وقت بزارم یا خرجشون کنم چون ماشینم پراید بود خانوما مدل بالا دوست داشتن اما خب چیزی از ارزش های من کم نمی کرد بیشترشون بخاطر بدن خوبی که ساخته بودم جذبم شده بودن و ی مدتی عشق و حالشونو میکردن و تو چهارتا جمع پز دوست پسر بدن سازشونو میدادن و بعدم که میدیدن من خیلی نمیتونم براشون وقت بزارم و خرجشون کنم و ببرمشون دور دور میرفتن سراغ یکی بهتر خب شرایط زندگی منم اون زمان اونجوری بود تایم ازادی ب اون صورت نداشتم یا دانشگاه بودم یا باشگاه در حال تمرین و بالا سره شاگردام انقدری ام خودم خرج و مخارج داشتم که واقعیت پولم ب کافه رستورانای شیک و باکلاس بالاشهر نمیرسید الانم که رفاقتا شرطی شده تا طرف ی سودی براشون نداشته باشه میرن حاجی حاجی مکه…
سره همین موضوع حدودا دو سالی بود با سینگلی خودم حال میکردم شده بود دختری چشممو بگیره اما بی تفاوت از کنارش رد میشدم ب خودم میگفتم الان وقتش نیس رادمهر ی روزی ام نوبت تو میشه ی روزی ام تو کوچه تو عروسی میشه صبر داشته باش مرد…ماهم خدایی داریم،خدای
1402/11/03
#زوج #زن_شوهردار #دوست_دختر
نمیدونم باید از کجا شروع کنم زندگی من ب دو قسمت تقسیم میشه قبل و بعد حالا قبل و بعده چی میگم به خدمتتون…
اسمم رادمهره الان در آستانه ی 39 سالگی هستم و اوضاع بر وفق مراده ی زندگی خوب در رفاه و غرق در کس و کون…
اما از اول اینجوری نبود،ی جورایی هم خارم گاییده شد تا ب اینجا برسم هم شانس زیادی آوردم…جوري كه هميشه ميگفتم خوش شانس تويي لوك اداتو در مياره مرد…
من تو ی خانواده معمولی ب دنیا اومدم از نظر مالی کمی ضعیف بودیم و میشه گفت دوران کودکی نسبتا سختی داشتم از سختی های نداری و تحصیل و این چیزا که بگذریم فقط ی دلخوشی داشتم اونم ورزش کردن بود که در کنار درسم از سن دوازده سالگی روی آوردم به فیتنس و پرورش اندام و در سن 22 سالگی تونستم مدرک مربی گری بگیرم و تو باشگاه یکی از دوستانم مشغول ب کار بشم…
زندگیم شده بود درس و ورزش خیلی علاقه ای ب درس خوندن نداشتم فقط بخاطر مادرم سختیاشو تحمل میکردم همیشه میگفت دوست دارم درستو ادامه بدی مهندس بشی خلاصه با هر سختی بود صب تا ظهر دانشگاه بودم و بعدم تا یازده دوازده شب تو باشگاه نه تفریح و گردشی داشتم نه سال تا سال حتی ی مسافرت همه تفریحم ورزش بود اوایل خیلی پول در نمیاوردم اما ب مرور که شاگردام بیشتر شدن کمی اوضاع احوالم بهتر شد…
تونستم ی کمک خرجی باشم تو خونه تا ب حد و اندازه خودمم ک شده بتونم ی باری از رو دوش پدرم بردارم…
پدرم از خانواده خیلی ثروتمندی بود پدربزرگم ی عالم زمین و مال و اموال داشت اما خیرش حتی ب بچه های خودش هم نمی رسید و سره همین موضوع میونش با بچه هاش شکراب بود نمیدونم اون همه مال و اموالو میخواست با خودش بگور ببره خوب تا وقتی زنده ای بده ب بچه هات تا لذتشو ببرن و دعاگوت باشن نه که ازت نفرت و کینه ب دل بگیرن و هر لحظه منتظر مرگت باشن تا اون موقع ازت ی ارثی ببرن…
با اینکه میدونست بچه هاش دارن ب سختی زندگی میکنن اما پیره مرد آب از دستش نمیچکید و ماعم خیلی سال بود که اصلا بیخیالش شده بودیم و ب دیدنش نمی رفتیم هر بارم که پدرم دلش میسوخت و تنهایی میرفت شهرستان ی سری بهش بزنه ی جوری با حرفاش و کاراش دله پدرمو میشکست و دست از پا درازتر برمی گشت…
این همه سال با سختی زندگی کردیم دستمونو جلو احدی دراز نکردیم یاد گرفته بودیم خودمون برا زندگیمون زحمت بکشیم تا اون سن خیلی تو قید و بند دختر بازی و دوست دخترو اینا نبودم نه که دلم بخواد نه چندتایی دوست دختر گرفته بودم حتی سکس هم داشتم اما طولی نمیکشید که ولم میکردن چرا چون خیلی نمیتونستم براشون وقت بزارم یا خرجشون کنم چون ماشینم پراید بود خانوما مدل بالا دوست داشتن اما خب چیزی از ارزش های من کم نمی کرد بیشترشون بخاطر بدن خوبی که ساخته بودم جذبم شده بودن و ی مدتی عشق و حالشونو میکردن و تو چهارتا جمع پز دوست پسر بدن سازشونو میدادن و بعدم که میدیدن من خیلی نمیتونم براشون وقت بزارم و خرجشون کنم و ببرمشون دور دور میرفتن سراغ یکی بهتر خب شرایط زندگی منم اون زمان اونجوری بود تایم ازادی ب اون صورت نداشتم یا دانشگاه بودم یا باشگاه در حال تمرین و بالا سره شاگردام انقدری ام خودم خرج و مخارج داشتم که واقعیت پولم ب کافه رستورانای شیک و باکلاس بالاشهر نمیرسید الانم که رفاقتا شرطی شده تا طرف ی سودی براشون نداشته باشه میرن حاجی حاجی مکه…
سره همین موضوع حدودا دو سالی بود با سینگلی خودم حال میکردم شده بود دختری چشممو بگیره اما بی تفاوت از کنارش رد میشدم ب خودم میگفتم الان وقتش نیس رادمهر ی روزی ام نوبت تو میشه ی روزی ام تو کوچه تو عروسی میشه صبر داشته باش مرد…ماهم خدایی داریم،خدای
زوج لخت زیر دست ماساژورها
#زوج #ماساژ #بیغیرتی
این قسمت دوم داستان آرزوم بود زنم رو لخت ببینن! هستش. ممنون از نکاتی که توی کامنتها در داستان قبل گفتین.
تو قسمت قبل گفتم یک بار دیگه با سامان و نسیم همون ویلا رو اجاره کردیم. رقصیدیم، مست کردیم، شنا کردیم، جلوی همدیگه سکس کردیم، به پارتنر هم ور رفتیم همه چی خوب بود ولی آخر شب سامان دور از چشم من سوگند رو گیر آورده بود و داشت لختش میکرد. از اونجایی که اولش شرط کرده بودیم همه کارامون باید جلوی هم باشه و کسی خارج از این رابطه چهار نفره به اون یکی کار نداشته باشه خیلی از دست سامان شاکی شدیم. وسایلمون رو جمع کردیم که بریم. سامان همش بهونه میآورد که مست بوده. نسیم هم که ماجرا رو فهمید با سامان قهر کرده بود. خلاصه ما اومدیم خونه و دیگه هم ارتباطی با این زوج نداشتیم.
یه مدت گذشت و جفتمون حس کردیم نیاز به فانتزیبازی داریم! تو این مدت من متوجه یک فانتزی جذاب تو ذهن سوگند شده بودم. سعی کردم چند باری درباره اون فانتزی حرف بزنم و واکنش سوگند رو ببینم. جیغ و دادی که بعد از این حرفا تو سکس میکرد مطمئنم کرد که باید بریم سراغ این فانتزی. ماساژ دادن و بعد سکس یکی از کارایی بود که خیلی سوگند رو تحریک میکرد و منم خیلی مشتاقم بودم. اتفاقا همون روزا با یه زوجی توی اینستاگرام آشنا شده بودم و چت میکردم که ماساژور بودن و ماساژ زوج انجام میدادن. فانتزیشون هم این بود آقا، خانم و خانم، آقا رو ماساژ بده و بعد هم هرکس با پارتنر خودش سکس کنه و برای پارتنر همدیگه هم در حد لیسیدن و مالیدن باشه. از اونجایی که در فضای مجازی زوجی که ضربدری نخوان و به همین حد موازی قانع باشن کمه و ما فقط دنبال چنین رابطه ای بودیم دوست نداشتم این ماساژ رو از دست بدم. شاید براتون سوال پیش بیاد وقتی رابطه در این سطح دارین چرا نمیخواین تن به ضربدری بدین. اصلا مگه فرقی هم داره. شاید با خودتون بگین زن خودت رو لخت کردی یکی داره براش میخوره بعد کسشر میگی که ضربدری نمیخوایم! حق دارید اینجوری فکر کنید ولی خب این خواسته من و سوگند بود. فانتزیمون بود که شاید براتون مسخره باشه. من خودم روی این موضوع خیلی تاکید داشتم. البته دلیل دیگه هم داشت. یکی از دلایلش سایز کیرم بود. کیر من ۱۲ سانته. البته خیلی هاتم و توی سکس هم تا حالا نشده کم بیارم. چه قبل ازدواج چه بعد ازدواج همیشه توی سکس پارتنرم ازم راضی بوده و یه جاهایی هم حتی نتونسته پا به پای من بیاد. ولی خب به هر شکل همیشه این اضطراب رو داشتم که کسی با کیر بزرگتر سوگند رو بکنه و رابطه مون به مشکل بخوره. هرچند همین رابطه موازی یا بهتر بگم سافت سواپ (soft swap) هم توان خراب کردن رابطه رو داره ولی خب خوشبختانه ما قبلش از لحاظ ذهنی خیلی آماده بودیم و به مشکلی نخوردیم. از داستان خارج شدم ببخشید ولی نیاز بود بگم این حرفا رو.
با سوگند درمیون گذاشتم ماجرا رو. بعد از تجربه قبلی که با زوج داشتیم سوگند دو دل بود. هم از فکر کردن به تجربه دوباره فانتزی کسش خیس میشد هم از افتادن تو یک بازی جدید ترس داشت. حق هم داشت. دروغ چرا خودم هم نگران بودم. خصوصا که برخلاف زوج قبلی از این زوج ماساژور رو بیرون ندیده بودیم و من میخواستم ریسک کنم و یکسره ببینیمشون و بریم سراغ سکس. البته کامنتای پای پستش و استوریهایی که میگذاشت تا حد زیادی اعتمادم رو جلب کرده بود. خلاصه دل رو زدیم به دریا و بعد از یکی دو بار تلفنی حرف زدن و یک بار هم اسکایپ ارتباط گرفتن (بدون صورت) قرار گذاشتیم. البته خونه خودمون نه! از جاباما یه خونه رو به مدت یک روز اجاره کردم و دعوتشون کردیم اونجا. من یه تیشرت شلوارک و سوگند هم یه تاپ و شلوارک سکسی پوشیده بود. زوج ماساژور وارد خونه شدن. مونا ۳۶ ساله با هیکل ورزشکاری و سینه های روی فرم با سایز 80. صورت خیلی جوونتر از سنش با کامران که اونم ۳۶ سالش بود و هیکلش مثل مونا ورزشکاری. من از همون سلام علیک اولیه جذب مونا شدم. لبخند سوگند هم نشون میداد که از ظاهر کامران خیلی راضیه. نشستیم چهارتایی براشون شربت آوردیم و یه کم خوش و بش کردیم. بعد کامران گفت هر زمان که بگید ما شروع میکنیم. ازشون اجازه خواستم بریم تو اتاق تا آماده بشیم. واقعیتش این بود که هیچ کدوم از ما تجربه ماساژ نداشتیم و این ماساژی هم که قرار بود تجربه کنیم ماساژ متفاوتی بود. مونا با شورت و سوتین سفید به پشت خوابید و من روش یه حوله انداختم. (صرفا چیزی که تو فیلمها دیده بودم رو خواستم تقلید کنم). بعد خودم هم با شرت به پشت خوابیدم و ازشون خواستم بیان.
مونا و کامران اومدن تو اتاق و شروع کردن به لباس عوض کردن. مونا با یک ست شورت و سوتین مشکی که به شدت سکسی بود و کامران هم که روی بدنش هیچ مویی نبود با یک شورت سفید شروع کرد به آماده سازی روغن. اولش مونا اومد بین من و سوگند که خوابیده بودیم و سرش
#زوج #ماساژ #بیغیرتی
این قسمت دوم داستان آرزوم بود زنم رو لخت ببینن! هستش. ممنون از نکاتی که توی کامنتها در داستان قبل گفتین.
تو قسمت قبل گفتم یک بار دیگه با سامان و نسیم همون ویلا رو اجاره کردیم. رقصیدیم، مست کردیم، شنا کردیم، جلوی همدیگه سکس کردیم، به پارتنر هم ور رفتیم همه چی خوب بود ولی آخر شب سامان دور از چشم من سوگند رو گیر آورده بود و داشت لختش میکرد. از اونجایی که اولش شرط کرده بودیم همه کارامون باید جلوی هم باشه و کسی خارج از این رابطه چهار نفره به اون یکی کار نداشته باشه خیلی از دست سامان شاکی شدیم. وسایلمون رو جمع کردیم که بریم. سامان همش بهونه میآورد که مست بوده. نسیم هم که ماجرا رو فهمید با سامان قهر کرده بود. خلاصه ما اومدیم خونه و دیگه هم ارتباطی با این زوج نداشتیم.
یه مدت گذشت و جفتمون حس کردیم نیاز به فانتزیبازی داریم! تو این مدت من متوجه یک فانتزی جذاب تو ذهن سوگند شده بودم. سعی کردم چند باری درباره اون فانتزی حرف بزنم و واکنش سوگند رو ببینم. جیغ و دادی که بعد از این حرفا تو سکس میکرد مطمئنم کرد که باید بریم سراغ این فانتزی. ماساژ دادن و بعد سکس یکی از کارایی بود که خیلی سوگند رو تحریک میکرد و منم خیلی مشتاقم بودم. اتفاقا همون روزا با یه زوجی توی اینستاگرام آشنا شده بودم و چت میکردم که ماساژور بودن و ماساژ زوج انجام میدادن. فانتزیشون هم این بود آقا، خانم و خانم، آقا رو ماساژ بده و بعد هم هرکس با پارتنر خودش سکس کنه و برای پارتنر همدیگه هم در حد لیسیدن و مالیدن باشه. از اونجایی که در فضای مجازی زوجی که ضربدری نخوان و به همین حد موازی قانع باشن کمه و ما فقط دنبال چنین رابطه ای بودیم دوست نداشتم این ماساژ رو از دست بدم. شاید براتون سوال پیش بیاد وقتی رابطه در این سطح دارین چرا نمیخواین تن به ضربدری بدین. اصلا مگه فرقی هم داره. شاید با خودتون بگین زن خودت رو لخت کردی یکی داره براش میخوره بعد کسشر میگی که ضربدری نمیخوایم! حق دارید اینجوری فکر کنید ولی خب این خواسته من و سوگند بود. فانتزیمون بود که شاید براتون مسخره باشه. من خودم روی این موضوع خیلی تاکید داشتم. البته دلیل دیگه هم داشت. یکی از دلایلش سایز کیرم بود. کیر من ۱۲ سانته. البته خیلی هاتم و توی سکس هم تا حالا نشده کم بیارم. چه قبل ازدواج چه بعد ازدواج همیشه توی سکس پارتنرم ازم راضی بوده و یه جاهایی هم حتی نتونسته پا به پای من بیاد. ولی خب به هر شکل همیشه این اضطراب رو داشتم که کسی با کیر بزرگتر سوگند رو بکنه و رابطه مون به مشکل بخوره. هرچند همین رابطه موازی یا بهتر بگم سافت سواپ (soft swap) هم توان خراب کردن رابطه رو داره ولی خب خوشبختانه ما قبلش از لحاظ ذهنی خیلی آماده بودیم و به مشکلی نخوردیم. از داستان خارج شدم ببخشید ولی نیاز بود بگم این حرفا رو.
با سوگند درمیون گذاشتم ماجرا رو. بعد از تجربه قبلی که با زوج داشتیم سوگند دو دل بود. هم از فکر کردن به تجربه دوباره فانتزی کسش خیس میشد هم از افتادن تو یک بازی جدید ترس داشت. حق هم داشت. دروغ چرا خودم هم نگران بودم. خصوصا که برخلاف زوج قبلی از این زوج ماساژور رو بیرون ندیده بودیم و من میخواستم ریسک کنم و یکسره ببینیمشون و بریم سراغ سکس. البته کامنتای پای پستش و استوریهایی که میگذاشت تا حد زیادی اعتمادم رو جلب کرده بود. خلاصه دل رو زدیم به دریا و بعد از یکی دو بار تلفنی حرف زدن و یک بار هم اسکایپ ارتباط گرفتن (بدون صورت) قرار گذاشتیم. البته خونه خودمون نه! از جاباما یه خونه رو به مدت یک روز اجاره کردم و دعوتشون کردیم اونجا. من یه تیشرت شلوارک و سوگند هم یه تاپ و شلوارک سکسی پوشیده بود. زوج ماساژور وارد خونه شدن. مونا ۳۶ ساله با هیکل ورزشکاری و سینه های روی فرم با سایز 80. صورت خیلی جوونتر از سنش با کامران که اونم ۳۶ سالش بود و هیکلش مثل مونا ورزشکاری. من از همون سلام علیک اولیه جذب مونا شدم. لبخند سوگند هم نشون میداد که از ظاهر کامران خیلی راضیه. نشستیم چهارتایی براشون شربت آوردیم و یه کم خوش و بش کردیم. بعد کامران گفت هر زمان که بگید ما شروع میکنیم. ازشون اجازه خواستم بریم تو اتاق تا آماده بشیم. واقعیتش این بود که هیچ کدوم از ما تجربه ماساژ نداشتیم و این ماساژی هم که قرار بود تجربه کنیم ماساژ متفاوتی بود. مونا با شورت و سوتین سفید به پشت خوابید و من روش یه حوله انداختم. (صرفا چیزی که تو فیلمها دیده بودم رو خواستم تقلید کنم). بعد خودم هم با شرت به پشت خوابیدم و ازشون خواستم بیان.
مونا و کامران اومدن تو اتاق و شروع کردن به لباس عوض کردن. مونا با یک ست شورت و سوتین مشکی که به شدت سکسی بود و کامران هم که روی بدنش هیچ مویی نبود با یک شورت سفید شروع کرد به آماده سازی روغن. اولش مونا اومد بین من و سوگند که خوابیده بودیم و سرش
نگار لیدی (۱)
#ماساژ #فانتزی #زوج
قسمت اول خونه باغ
هوای امروز از روزهای پیش خیلی خنک تر بود و همین باعث شده بود مشتاق بشیم من و نگار که روزهای استراحت مون رو در خونه باغ سپری کنیم .
همه جا ساکت بود تنها صدای وق وق سگ ها جلو در میومد … در بالکن خونه باغ که مشرف به کوه ها و ویلای های روبرو بود دراز کشیده بودم ، خوابم نمی برد به موضوعی فکر میکردم که مدتی بود جزئی از صحبت های من و نگار شده بود… علاقه ای که نگار به ماساژ داشت و همین هم باعث شده بود که دنبال راهی باشم که به بهترین نحو تجربه اش کنه …
چند بار در گروه های مختلف مربوط به آگهی های ماساژ رو زیر رو کردم و این شده بود کار هر روز ام .
از در حیاط خونه باغ تا رودخونه فاصله ای حدود پونصد متر بود گوشی رو گذاشتم جیبم و کفشام رو پوشیدم به نگار گفتم که میرم کنار رودخانه و در رو باز کردم . در یک لحظه سر جایم خشکم زد، درست میدیدم آقای پتیبل برگشته ، پتیبل باوفا ترین سگ خونه باغ که مدتی بود هیچ اثری ازش نبود جلو در نشسته بود و داشت مثل همیشه کش میداد خودشو و لوس میکرد . دستی روی سرش کشیدم و تا میتونستم نازش دادم که جبران این مدت ندیدنش بشه…دلم می خواست یه سیلی محکم تو گوشش می زدم آخه سگ حسابی فک نکردی ما دلمون برات تنگ میشه نمیشد خبر بدی کجایی؟ ما میومدیم دیدنت …
از کنار یاس ها و چنارهای کوچه به سمت رودخونه حرکت کردم و مجدد فکر ماساژ و علایق نگار برام زنده شده و آقای پتیبل هم به رسم همیشه منو همراهی میکرد که تنها نباشم و نگاهم رو ازش برنمیداشتم خنکی هوا یادم رفته بود نمیدونستم باید چکار کنم …
اضطرابی تمام بدنم رو گرفته بود دلم شور میزد و کلی فکرای مختلف در ذهنم شنا میکردند .
اون موقع ها که بیشتر به انجمن سر میزدم یادمه کلی داستان و خاطره های خوب و بد از این موضوعات خونده بودم و همین هم باعث میشد که بیشتر فکرای مختلف بیاد سراغم ولی یک کشش قوی در درونم جریان داشت و اونم این بود که نگار باید این تجربه رو داشته باشه مثل خیلی از انسان هایی که زندگی آزادی دارند و تا جایی که به دیگران و خودشون آسیبی وارد نکنند می تونند دنبال علایق شون باشند.
رودخونه کم آب تر از تمام سالهای گذشته اش بود و آب راهشو خیلی اروم و بی رمق از لای سنگ ها پیدا می کرد چند تا سنگ به داخل رودخانه انداختم و غرق در افکارم بودم .
برگشتم به خونه باغ و نگار زیبا با موهای به رنگ فندوقی که همه فکر میکردند خیلی حرفه ای رنگ کرده ولی در اصل رنگ خودشون بود زیر درخت گردو و روی صندلی در حال انجام کاراهاش بود. دلم می خواست باهاش حرف میزدم خیلی چیزا ازش می پرسیدم بهش میگفتم این همه مدت چقدر دارم تلاش میکنم که به فانتزی ذهنیش برسه به بهترین کیفیت ولی خب مثل همیشه تمایل داشتم غافلگیر بشه .
مثل همیشه دوتا نسکافه درست کردیم و نگار با بو کردن لذت خوردن نسکافه رو برای خودش بیشتر کرد و منم داشتم صورت زیباش که مثل ماه میدرخشید همیشه برام نگاه میکردم و به شوخی گفتم که : نسکافه هایی که درست میکنی بوی زندگی میده بوی صمیمیت میده …
دلم شور میزد ولی از نوع شیرین و به شدت مهیج ، هر چی خاطره رو که خونده بودم از انجمن کنار هم میذاشتم تا شاید راهی برای رهایی از اضطرابم پیدا کنم این سالها در انجمن اینقدر آدم فیک دیده بودم که از هر اتفاقی میترسیدم .
نگار جز موفق ترین و تحصیل کرده ترین افراد خانواده اش بود. دختری باهوش و پر تلاش که اگر موردی رو میخواست با تلاش زیاد و پشتکار اونو به دست می آورد ولی خب در مورد ماساژ میدونستم به خاطر حیا و خجالتی که از من داره فقط میتونه موقع سکس خواسته اش رو مطرح کنه با من و باقی اوقات حرفی نمیزد. ۱۲ سال از آشنایی و ازدواج مون گذشته بود اولین های همدیگه بودیم و زن و شوهر نبودیم کنار هم و در اصل دو تا رفیق بودیم . سکس هایی که داشتیم هر روز و هربار برامون جذاب تر میشد و دچار تکرار نمیشدیم با وجود اینکه نقطه ای در بدن و اندام زیبا و سفید نگار نمونده بود که بکر و دست نخورده مونده باشه.
نگار و من میدونستیم دنیای همدیگه هستیم و چقدر حال خوب طرف مقابل برای هر کدوم مون مهم هست و این در سکس خودشو بیشتر نشون میداد و مخصوصن از جانب من که هیچ چیزی برام مهم نبود در سکس جز دیدن لذت بردن نگار و ارگاسم های زیبایی که داشت و هر بار متفاوت از دفعه قبلی بود.
من و نگار در این سالها اینقدر در مورد فانتزی های مختلف خونده بودیم از منابع مختلف خارجی و وطنی که میتونستیم مثل یه دانشجو پایان نامه تهیه کنیم برای استاد راهنما و این فانتزی ها جزیی از سکس های جذاب ما بود و با گفتن و شاخ برگ دادنش قطرات شهوت بود که از بهشت زیبای نگار سرازیر میشد و هردومون مست میشدیم .
گاهی در جمع دوستان حرف از تکرار رابطه جنسی زوجین میشد در دلمون بهشون می خندیدیم و گاهی سعی کرده بودیم بهشون بفهمونیم که د
#ماساژ #فانتزی #زوج
قسمت اول خونه باغ
هوای امروز از روزهای پیش خیلی خنک تر بود و همین باعث شده بود مشتاق بشیم من و نگار که روزهای استراحت مون رو در خونه باغ سپری کنیم .
همه جا ساکت بود تنها صدای وق وق سگ ها جلو در میومد … در بالکن خونه باغ که مشرف به کوه ها و ویلای های روبرو بود دراز کشیده بودم ، خوابم نمی برد به موضوعی فکر میکردم که مدتی بود جزئی از صحبت های من و نگار شده بود… علاقه ای که نگار به ماساژ داشت و همین هم باعث شده بود که دنبال راهی باشم که به بهترین نحو تجربه اش کنه …
چند بار در گروه های مختلف مربوط به آگهی های ماساژ رو زیر رو کردم و این شده بود کار هر روز ام .
از در حیاط خونه باغ تا رودخونه فاصله ای حدود پونصد متر بود گوشی رو گذاشتم جیبم و کفشام رو پوشیدم به نگار گفتم که میرم کنار رودخانه و در رو باز کردم . در یک لحظه سر جایم خشکم زد، درست میدیدم آقای پتیبل برگشته ، پتیبل باوفا ترین سگ خونه باغ که مدتی بود هیچ اثری ازش نبود جلو در نشسته بود و داشت مثل همیشه کش میداد خودشو و لوس میکرد . دستی روی سرش کشیدم و تا میتونستم نازش دادم که جبران این مدت ندیدنش بشه…دلم می خواست یه سیلی محکم تو گوشش می زدم آخه سگ حسابی فک نکردی ما دلمون برات تنگ میشه نمیشد خبر بدی کجایی؟ ما میومدیم دیدنت …
از کنار یاس ها و چنارهای کوچه به سمت رودخونه حرکت کردم و مجدد فکر ماساژ و علایق نگار برام زنده شده و آقای پتیبل هم به رسم همیشه منو همراهی میکرد که تنها نباشم و نگاهم رو ازش برنمیداشتم خنکی هوا یادم رفته بود نمیدونستم باید چکار کنم …
اضطرابی تمام بدنم رو گرفته بود دلم شور میزد و کلی فکرای مختلف در ذهنم شنا میکردند .
اون موقع ها که بیشتر به انجمن سر میزدم یادمه کلی داستان و خاطره های خوب و بد از این موضوعات خونده بودم و همین هم باعث میشد که بیشتر فکرای مختلف بیاد سراغم ولی یک کشش قوی در درونم جریان داشت و اونم این بود که نگار باید این تجربه رو داشته باشه مثل خیلی از انسان هایی که زندگی آزادی دارند و تا جایی که به دیگران و خودشون آسیبی وارد نکنند می تونند دنبال علایق شون باشند.
رودخونه کم آب تر از تمام سالهای گذشته اش بود و آب راهشو خیلی اروم و بی رمق از لای سنگ ها پیدا می کرد چند تا سنگ به داخل رودخانه انداختم و غرق در افکارم بودم .
برگشتم به خونه باغ و نگار زیبا با موهای به رنگ فندوقی که همه فکر میکردند خیلی حرفه ای رنگ کرده ولی در اصل رنگ خودشون بود زیر درخت گردو و روی صندلی در حال انجام کاراهاش بود. دلم می خواست باهاش حرف میزدم خیلی چیزا ازش می پرسیدم بهش میگفتم این همه مدت چقدر دارم تلاش میکنم که به فانتزی ذهنیش برسه به بهترین کیفیت ولی خب مثل همیشه تمایل داشتم غافلگیر بشه .
مثل همیشه دوتا نسکافه درست کردیم و نگار با بو کردن لذت خوردن نسکافه رو برای خودش بیشتر کرد و منم داشتم صورت زیباش که مثل ماه میدرخشید همیشه برام نگاه میکردم و به شوخی گفتم که : نسکافه هایی که درست میکنی بوی زندگی میده بوی صمیمیت میده …
دلم شور میزد ولی از نوع شیرین و به شدت مهیج ، هر چی خاطره رو که خونده بودم از انجمن کنار هم میذاشتم تا شاید راهی برای رهایی از اضطرابم پیدا کنم این سالها در انجمن اینقدر آدم فیک دیده بودم که از هر اتفاقی میترسیدم .
نگار جز موفق ترین و تحصیل کرده ترین افراد خانواده اش بود. دختری باهوش و پر تلاش که اگر موردی رو میخواست با تلاش زیاد و پشتکار اونو به دست می آورد ولی خب در مورد ماساژ میدونستم به خاطر حیا و خجالتی که از من داره فقط میتونه موقع سکس خواسته اش رو مطرح کنه با من و باقی اوقات حرفی نمیزد. ۱۲ سال از آشنایی و ازدواج مون گذشته بود اولین های همدیگه بودیم و زن و شوهر نبودیم کنار هم و در اصل دو تا رفیق بودیم . سکس هایی که داشتیم هر روز و هربار برامون جذاب تر میشد و دچار تکرار نمیشدیم با وجود اینکه نقطه ای در بدن و اندام زیبا و سفید نگار نمونده بود که بکر و دست نخورده مونده باشه.
نگار و من میدونستیم دنیای همدیگه هستیم و چقدر حال خوب طرف مقابل برای هر کدوم مون مهم هست و این در سکس خودشو بیشتر نشون میداد و مخصوصن از جانب من که هیچ چیزی برام مهم نبود در سکس جز دیدن لذت بردن نگار و ارگاسم های زیبایی که داشت و هر بار متفاوت از دفعه قبلی بود.
من و نگار در این سالها اینقدر در مورد فانتزی های مختلف خونده بودیم از منابع مختلف خارجی و وطنی که میتونستیم مثل یه دانشجو پایان نامه تهیه کنیم برای استاد راهنما و این فانتزی ها جزیی از سکس های جذاب ما بود و با گفتن و شاخ برگ دادنش قطرات شهوت بود که از بهشت زیبای نگار سرازیر میشد و هردومون مست میشدیم .
گاهی در جمع دوستان حرف از تکرار رابطه جنسی زوجین میشد در دلمون بهشون می خندیدیم و گاهی سعی کرده بودیم بهشون بفهمونیم که د