نازگل
1402/07/02
#اروتیک #انتقام
فصل اول — تماس مشکوک
عصر روز چهارشنبه از سر کار اومدم خونه. در رو باز کردم. همه جای خونه طبق معمول برق میزد. نازگل همیشه با این کاراش حال دل منو خوب میکرد ؛ با اینکه خودش صبح تا ظهر هر روز توی آموزشگاه زبان فول تایم کلاس برمیداشت اما هر وقت میرسید خونه ، انگار دوباره سرشار از انرژی شده و سخت مشغول کارهای خونه میشد.
کنار جاکفشی چمدون مسافرتیمون رو دیدم که تمیز و خوشگل و با یه نظم خاصی کنار زنبیل مسافرتی که پر شده بود از میوه و خوراکی گذاشته شده بود. همونجا فهمیدم که امروز عصر قراره بریم رامسر منزل پدر خانومم اینا و طبق عادت ماهانهای که داریم تا آخر هفته اونجاییم. خب طبیعی بود , نزدیک به یک ماه میشد که نرفته بودیم و دلتنگی دوطرفه بیداد میکرد. اومدم داخل خونه. نازگل بدو بدو اومد و پرید بغلم و همه خستگی اون روز رو از تنم در کرد. شروع کرد لبای خستمو با لبای داغش مکیدن. منم در حین خوردن لبهاش محکم دستامو دور اون کون گردش حلقه کرده بودم و حسابی حرارت اون باسن داغش داشت منو دیوونه میکرد. اونم پاهاشو دورم حلقه کرده بود و عین اینفرارد گوشیهای موبایل قدیمی محکم داشتیم انرژی به هم منتقل میکردیم. انقد که با حرارت داشت لبهاشو به لبام میمالید و زبونش رو میکشید روی لبام و گاهاً داخل دهنم میکرد و زیر لب میگفت زبونت رو در بیار و منم با زبونم اون شهوت کشیده شده روی زبونش رو مزمزه میکردم ، همین کافی بود برای اینکه آمادهی یه ماجرای لبریز از شهوت و فرازمینی بشم.
از توی بغلم اومد پایین و کرواتم رو دور دستش پیچید و منو با اون نگاه گیراش که خودشو جا کرده تو قلبم ، خیلی یواش کشوند توی اتاقش. قد و قواره نازگل حدوداً یک متر و 50 سانت و وزنی حدود 35 تا 40 کیلو بود. اندامی کاملاً قلمی و سکسی با سینههای حدود 70 یا شایدم کوچیکتر. 6 ماهی میشد که کونش رو پروتز کرده بود و فانتزی مورد علاقش آنال بود. امکان نداشت توی رابطههامون ازم آنال نخواد. همینجور که منو با اون اشوههای شهوت بر انگیزش به سمت اتاق میبرد ناگهان اتفاقی افتاد که نمیدونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه گوشی نازگل شروع کرد به زنگ زدن.
صدای گوشی نازگل یه آهنگ خیلی شاد با ساز ویولن هستش و از اونجایی که تنها سازی که میتونه توی لحظههای غمگینش اون رو آروم کنه و از حالت غم درش بیاره این ساز هست ، تقریباً از هر 5 آهنگی که داخل گوشیش بشنوید دو تاش حتماً تکنوازی ویولنه. با وجود صدای زیبای گوشی نازگل ، حس شهوت ما نسبتاً پرید
نازگل : اااااهههههههههه یادم رفت صدای اون کوفت رو ببندم.
امیر : عزیزم اصلاً خودتو ناراحت نکن. اتفاقی نیفتاده که. برو جواب بده. من برای تو همیشه بالا ام. کونی که تو داری هیچ وقت نتونسته منو از اون بالا بیاره پایین. برو یه پیام بازرگانی برو بعد بیا. فقط هر چی زدی نپره هاااااااا. من اون کون رو باید جرررر بدم تا خستگیم در بیاد.
نازگل : فک میکنی من اون کیر کلفت و رگدار رو میذارم راحت شل بشه ؟ تا گوشت به گوشت با کوس و کونم ملاقات نکنه من آروم نمیشم. میدونی که من آب کوسم رو نباید بذارم هدر بره.
امیر : جووووون. بدو که گوشیت خودشو کشت.
نازگل رفت سمت آشپزخونه چون اوپن بود و منم از فرصت استفاده کردم و لباسامو در آوردم و شورت سورمهای هفتیای که نازگل همیشه باهاش خیلی حشری میشد رو پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم و با گوشیم شروع کردم ور رفتن و یکم اینستا چک کردم. صدای نازگل رو با وجود اینکه همیشه با صدای رسا و بلند با گوشیش صحبت میکرد نمیشنیدم. یکمی برام تعجب آور شد. چون حدوداً بیشتر از یک دقیقه بود
1402/07/02
#اروتیک #انتقام
فصل اول — تماس مشکوک
عصر روز چهارشنبه از سر کار اومدم خونه. در رو باز کردم. همه جای خونه طبق معمول برق میزد. نازگل همیشه با این کاراش حال دل منو خوب میکرد ؛ با اینکه خودش صبح تا ظهر هر روز توی آموزشگاه زبان فول تایم کلاس برمیداشت اما هر وقت میرسید خونه ، انگار دوباره سرشار از انرژی شده و سخت مشغول کارهای خونه میشد.
کنار جاکفشی چمدون مسافرتیمون رو دیدم که تمیز و خوشگل و با یه نظم خاصی کنار زنبیل مسافرتی که پر شده بود از میوه و خوراکی گذاشته شده بود. همونجا فهمیدم که امروز عصر قراره بریم رامسر منزل پدر خانومم اینا و طبق عادت ماهانهای که داریم تا آخر هفته اونجاییم. خب طبیعی بود , نزدیک به یک ماه میشد که نرفته بودیم و دلتنگی دوطرفه بیداد میکرد. اومدم داخل خونه. نازگل بدو بدو اومد و پرید بغلم و همه خستگی اون روز رو از تنم در کرد. شروع کرد لبای خستمو با لبای داغش مکیدن. منم در حین خوردن لبهاش محکم دستامو دور اون کون گردش حلقه کرده بودم و حسابی حرارت اون باسن داغش داشت منو دیوونه میکرد. اونم پاهاشو دورم حلقه کرده بود و عین اینفرارد گوشیهای موبایل قدیمی محکم داشتیم انرژی به هم منتقل میکردیم. انقد که با حرارت داشت لبهاشو به لبام میمالید و زبونش رو میکشید روی لبام و گاهاً داخل دهنم میکرد و زیر لب میگفت زبونت رو در بیار و منم با زبونم اون شهوت کشیده شده روی زبونش رو مزمزه میکردم ، همین کافی بود برای اینکه آمادهی یه ماجرای لبریز از شهوت و فرازمینی بشم.
از توی بغلم اومد پایین و کرواتم رو دور دستش پیچید و منو با اون نگاه گیراش که خودشو جا کرده تو قلبم ، خیلی یواش کشوند توی اتاقش. قد و قواره نازگل حدوداً یک متر و 50 سانت و وزنی حدود 35 تا 40 کیلو بود. اندامی کاملاً قلمی و سکسی با سینههای حدود 70 یا شایدم کوچیکتر. 6 ماهی میشد که کونش رو پروتز کرده بود و فانتزی مورد علاقش آنال بود. امکان نداشت توی رابطههامون ازم آنال نخواد. همینجور که منو با اون اشوههای شهوت بر انگیزش به سمت اتاق میبرد ناگهان اتفاقی افتاد که نمیدونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه گوشی نازگل شروع کرد به زنگ زدن.
صدای گوشی نازگل یه آهنگ خیلی شاد با ساز ویولن هستش و از اونجایی که تنها سازی که میتونه توی لحظههای غمگینش اون رو آروم کنه و از حالت غم درش بیاره این ساز هست ، تقریباً از هر 5 آهنگی که داخل گوشیش بشنوید دو تاش حتماً تکنوازی ویولنه. با وجود صدای زیبای گوشی نازگل ، حس شهوت ما نسبتاً پرید
نازگل : اااااهههههههههه یادم رفت صدای اون کوفت رو ببندم.
امیر : عزیزم اصلاً خودتو ناراحت نکن. اتفاقی نیفتاده که. برو جواب بده. من برای تو همیشه بالا ام. کونی که تو داری هیچ وقت نتونسته منو از اون بالا بیاره پایین. برو یه پیام بازرگانی برو بعد بیا. فقط هر چی زدی نپره هاااااااا. من اون کون رو باید جرررر بدم تا خستگیم در بیاد.
نازگل : فک میکنی من اون کیر کلفت و رگدار رو میذارم راحت شل بشه ؟ تا گوشت به گوشت با کوس و کونم ملاقات نکنه من آروم نمیشم. میدونی که من آب کوسم رو نباید بذارم هدر بره.
امیر : جووووون. بدو که گوشیت خودشو کشت.
نازگل رفت سمت آشپزخونه چون اوپن بود و منم از فرصت استفاده کردم و لباسامو در آوردم و شورت سورمهای هفتیای که نازگل همیشه باهاش خیلی حشری میشد رو پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم و با گوشیم شروع کردم ور رفتن و یکم اینستا چک کردم. صدای نازگل رو با وجود اینکه همیشه با صدای رسا و بلند با گوشیش صحبت میکرد نمیشنیدم. یکمی برام تعجب آور شد. چون حدوداً بیشتر از یک دقیقه بود
سردترین انتقام
1402/07/02
#اروتیک #انتقام
هوا سرد بود، از اون موقع هایی که باد سرد و خشک توو خیابون میوزه و استخونای آدم میسوزه، با مینا بحثم شده بود و برای اینکه تبدیل به دعوای بزرگی نشه از خونه زدم بیرون تا کمی قدم بزنم و آروم بشم، حدود نیم ساعتی کوچه های اطراف خونه قدم زدم و برگشتم خونه و دیدم مینا هم رفته رو تخت خوابیده.
مثل هر روز ساعت ۸ بیدار شدم برای صبحانه و دوش گرفتن و آماده شدن که برم مغازه، معمولا وقتی من میرم مینا خوابه اما بخاطر بحث دیشب، امروز صبح هوشیار بود و زود تر بیدار شد.
–آرمان دیشب تقصیر تو بود، خودت هی گیر میدی، من نمیخوام با پسر عموت و زنش بریم شمال، هم هوا خیلی سرده و الان وقت شمال رفتن نیست خوشمم نمیاد ازشون، تو تنهایی از طرف منو خودت قول دادی خودتم باید یجوری کنسلش کنی.
دوباره مثل دیشب استرس گرفتمو و حالم گرفته شد، نمیدونستم چجوری کنسلش کنم که آبروم نره، مینا که هیچ جوره راضی نمیشد با اونا بریم مسافرت و تنها راهی که داشتم همون کنسل کردنش بود.
رفتم مغازه و مشغول کارا شدم، حدودا ساعت ۳ ظهر بود که به سامان پسر عموم زنگ زدمو گفتم مینا سرما خورده و دیشب زیر سرم بوده، شما خودتون برید و خوش بگذره، ایشالا دفعه بعد با هم میریم.
خوشبختانه قضیه حل شدو سامان اینا با دوستشون رفتن و من از این مهلکه جون سالم در بردم.
حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود که مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه، چون محل کارم توو طرح ترافیکه با اتوبوس میرمو میام، طبق معمول بیرون رو نگاه میکردم که یه موتوری رو دیدم یه پسره پشت فرمون بود، یه زنه پشتش و یه مرده هم پشت زنه، یعنی قشنگ سینه های زنه توو کمر راننده بود پشتشم به مرد عقبیش، همونجوری که اینارو دیدم توو فکر فرو رفتمو نفهمیدم کی شد که به ایستگاه سر کوچمون رسیدم و پیاده شدمو رفتم خونه.
*سلام خوشگل خانم، سرما خوردگیت بهتره؟
–سلام، خسته نباشی، اگه از اول قول الکی نمیدادی مجبور نبودی دروغ بگی -باشه حالا، شام چی داریم؟
–مرغ درست کردم، آمادست، دستو صورتتو بشور بیا بخوریم
سر میز ناهار خوری بودیم داشتیم غذا میخوردیم مینا گفت بیا بعد از غذا فیلم ببینیم و منم قبول کردم.
–تو سرکار بودی توو اینستا این فیلمرو دیدم گذاشتم اومدی با هم ببینیم
*بابا با معرفت چراغارو خاموش کردیمو جلو تلوزیون دراز کشیدیمو مشغول فیلم دیدن شدیم، فیلم درباره یه زنه بود که دوتا معشوقه داره و با هردوشون رابطه داره و دنبال راه کاریه که بتونه همزمان با هردوتاشون سکس کنه، آخرای فیلم بود که یک آن چشمامون به هم خیره شد و ناگهان لبهامو به لبای مینا نزدیک کردمو از هم لب گرفتیم و رو بدن هم دیگه دست میکشیدیم، تا پنج دقیقه لبامون رو هم بودو هم دیگه رو میمالیدیم که شروع کردیم به در آوردن لباسا، پنج دقیقه ایی از سکسمون گذشته بود، مینا دراز کشیده بود پاهاشو کمی باز کرده بود و من سینه هاشو توو مشتم گرفته بودمو داشتم تند تند میکردمشو توو صورتش نگاه میکردم که تصویر موتور سوارا توو ذهنم دوباره زنده شد و اونو کنار فیلم امشب گذاشتم و هونطور که داشتم تلمبه میزدم شروع به صحبت کردن کردم.
*قربون هیکل سکسیت بشم من، چشماشو ببین چه خمار شده
–جون تو منو بکن فقط
*حیف این کون گنده نیست تنهایی بکنمش؟ واای مینا فکر کن یه کیر دیگه توو کسته همینجوری که داره تلمبه میزنه کیر من توو دهنت باشه و واسم ساک بزنی
یک دقیقه گذشت و آبم اومد، رو شیکمش خالی کردم و با زیر پوشم که بغلمون افتاده بود آبمو پاک کردم
–چقدر آبت زیاد اومد لعنتی، بیا واسه من جق بزن
مینا دراز کشیدو با دستش کیر منو گرفت، منم انگشت اشاره و انگشت فاکمو بهم چسبوند
1402/07/02
#اروتیک #انتقام
هوا سرد بود، از اون موقع هایی که باد سرد و خشک توو خیابون میوزه و استخونای آدم میسوزه، با مینا بحثم شده بود و برای اینکه تبدیل به دعوای بزرگی نشه از خونه زدم بیرون تا کمی قدم بزنم و آروم بشم، حدود نیم ساعتی کوچه های اطراف خونه قدم زدم و برگشتم خونه و دیدم مینا هم رفته رو تخت خوابیده.
مثل هر روز ساعت ۸ بیدار شدم برای صبحانه و دوش گرفتن و آماده شدن که برم مغازه، معمولا وقتی من میرم مینا خوابه اما بخاطر بحث دیشب، امروز صبح هوشیار بود و زود تر بیدار شد.
–آرمان دیشب تقصیر تو بود، خودت هی گیر میدی، من نمیخوام با پسر عموت و زنش بریم شمال، هم هوا خیلی سرده و الان وقت شمال رفتن نیست خوشمم نمیاد ازشون، تو تنهایی از طرف منو خودت قول دادی خودتم باید یجوری کنسلش کنی.
دوباره مثل دیشب استرس گرفتمو و حالم گرفته شد، نمیدونستم چجوری کنسلش کنم که آبروم نره، مینا که هیچ جوره راضی نمیشد با اونا بریم مسافرت و تنها راهی که داشتم همون کنسل کردنش بود.
رفتم مغازه و مشغول کارا شدم، حدودا ساعت ۳ ظهر بود که به سامان پسر عموم زنگ زدمو گفتم مینا سرما خورده و دیشب زیر سرم بوده، شما خودتون برید و خوش بگذره، ایشالا دفعه بعد با هم میریم.
خوشبختانه قضیه حل شدو سامان اینا با دوستشون رفتن و من از این مهلکه جون سالم در بردم.
حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود که مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه، چون محل کارم توو طرح ترافیکه با اتوبوس میرمو میام، طبق معمول بیرون رو نگاه میکردم که یه موتوری رو دیدم یه پسره پشت فرمون بود، یه زنه پشتش و یه مرده هم پشت زنه، یعنی قشنگ سینه های زنه توو کمر راننده بود پشتشم به مرد عقبیش، همونجوری که اینارو دیدم توو فکر فرو رفتمو نفهمیدم کی شد که به ایستگاه سر کوچمون رسیدم و پیاده شدمو رفتم خونه.
*سلام خوشگل خانم، سرما خوردگیت بهتره؟
–سلام، خسته نباشی، اگه از اول قول الکی نمیدادی مجبور نبودی دروغ بگی -باشه حالا، شام چی داریم؟
–مرغ درست کردم، آمادست، دستو صورتتو بشور بیا بخوریم
سر میز ناهار خوری بودیم داشتیم غذا میخوردیم مینا گفت بیا بعد از غذا فیلم ببینیم و منم قبول کردم.
–تو سرکار بودی توو اینستا این فیلمرو دیدم گذاشتم اومدی با هم ببینیم
*بابا با معرفت چراغارو خاموش کردیمو جلو تلوزیون دراز کشیدیمو مشغول فیلم دیدن شدیم، فیلم درباره یه زنه بود که دوتا معشوقه داره و با هردوشون رابطه داره و دنبال راه کاریه که بتونه همزمان با هردوتاشون سکس کنه، آخرای فیلم بود که یک آن چشمامون به هم خیره شد و ناگهان لبهامو به لبای مینا نزدیک کردمو از هم لب گرفتیم و رو بدن هم دیگه دست میکشیدیم، تا پنج دقیقه لبامون رو هم بودو هم دیگه رو میمالیدیم که شروع کردیم به در آوردن لباسا، پنج دقیقه ایی از سکسمون گذشته بود، مینا دراز کشیده بود پاهاشو کمی باز کرده بود و من سینه هاشو توو مشتم گرفته بودمو داشتم تند تند میکردمشو توو صورتش نگاه میکردم که تصویر موتور سوارا توو ذهنم دوباره زنده شد و اونو کنار فیلم امشب گذاشتم و هونطور که داشتم تلمبه میزدم شروع به صحبت کردن کردم.
*قربون هیکل سکسیت بشم من، چشماشو ببین چه خمار شده
–جون تو منو بکن فقط
*حیف این کون گنده نیست تنهایی بکنمش؟ واای مینا فکر کن یه کیر دیگه توو کسته همینجوری که داره تلمبه میزنه کیر من توو دهنت باشه و واسم ساک بزنی
یک دقیقه گذشت و آبم اومد، رو شیکمش خالی کردم و با زیر پوشم که بغلمون افتاده بود آبمو پاک کردم
–چقدر آبت زیاد اومد لعنتی، بیا واسه من جق بزن
مینا دراز کشیدو با دستش کیر منو گرفت، منم انگشت اشاره و انگشت فاکمو بهم چسبوند
بدهکار
1402/07/03
#عاشقی #اروتیک #انتقام
با مریم توی لاین آشنا شدم . حدودا ده سال پیش بود و تازه از یه رابطه عاشقانه با بدترین حالت بیرون اومده بودم و هیچ تصمیمی برای شروع یه رابطه جدید و نداشتم . با چند تا از دوستام که الان هیچ خبری از هم نداریم توی لاین با چندتا دختر اشنا شدیم. چند هفته ای توی گروه حرف میزدیم تا قرار گذاشتیم بریم بیرون اون شب همه جز من رفتن و هرکی با یکی از دخترا دوست شد جز مریم به واسطه شغلم چند ماهی از تهران رفتمو و رابطه منو مریم کم کم به پی وی رسید . از یه بحث کوچیک توی گروه و پیام عذرخواهیش توی خصوصی کم کم روابطمون فراتر رفت و همچنان هم دیگه رو ندیده بودیم.
دختر ریز نقش و لاغری که اون روزا برام پررنگ تر شده بود، ولی بازهم تصمیمی برای شروع رابطه احساسی باهاشو نداشتم.
چندین ماه صحبت میکردیم و وابستگی و علاقه مریم به من عیان شده بود منم بی میل نبودم ولی اونی که بیشتر به این رابطه تمایل نشون میداد اون بود.
تا جایی که حس کردم علاقه اون داره از حدش فراتر میره با خودم باید روراست می بودم هنوز ذهنم توی رابطه قبلیم بود و نمیخواستم جایگزینی براش در نظر بگیرم و دائما دنبال بهونه بودم که این رابطه نصفه و نیمه با مریمو تموم کنم سرهرچیزی دعوا مفصلی راه مینداختم و اشکشو در میاوردم.
ولی خب همیشه کوتاه میومد و اون بند نازکی که مارو به هم وصل کرده بود و نمیذاشت قطع بشه و همین هم باعث شد کم کم یه روزنه کوچیک توی دلم روشن بشه و اجازه بدم مهرش توی دلم بشینه.
برگشتنم به تهران مصادف شد با تولد یکی از دوستاش یه جشن دخترونه توی کافه مرکز شهر گرفته بود و مریمم دعوت بود و بهم گفته بود.
بدون اینکه به مریم بگم اومدم تهران ،تصمیم گرفتم برم دم اون کافه و وقتی برنامشون تموم شد سوپرایزش کنم.
توی ماشین کمی عقب تر از ورودی کافه نشسته بودم و همزمان هم به مریم پیام میدادم که کی هست و اسم چند تا دخترو آورد وقتی از کافه خارج شدن حدودا پنج تا دختر بودن با سه تا پسر که از نظر سنو سال از من کوچکتر بودن خیلی. با اینکه مشخص بود هیچ کدوم با مریم نیستن ولی ذهنم نخواست پذیرا باشه، همونجا ماشینو روشن کردم و بدون هیچ توضیحی مریمو از همه جا بلاک کردم. پیغام و پسغوما شروع شد ولی به همشون بی توجه بودم حتی اجازه ندادم توضیح بده. چندین ماه تمام راه های ارتباطی بینمونو بسته بودم . تو این مدت کارای مهاجرتم درست شد و بار بندیل بستم که برای همیشه (اون زمان اینطور فکر میکردم) ایرانو ترک کنم.
درست شبی که پرواز داشتم خط ناشناسی باهام تماس گرفت مریم بود، با گریه ازم خواست فقط یک بار ببینمش و بعد برم. طبیعتا تلفنو قطع کردم و بدون اینکه ببینمش ایران و ترک کردم. بعدها فهمیدم اون شب(شب که چه عرض کنم دم دمای صبح بود) اومده بوده فرودگاه ولی قبل اینکه برسه پرواز من میپره.
برای حداقل سه چهار سال ازش بیخبر بودم. از آلمان به کانادا از کانادا به امریکا نقل مکان کردم. روابطم با خانم ها در حد روابط جنسی بود و توی اون چند سال باز هم نتونستم رابطه احساسی با کسی داشته باشم . تا یه روز که با یکی از دوستام که با یکی از دخترای اون گروه دوست بود صحبت کردم و بهم گفت مریم بعد رفتن تو افسرده شده و همچنان درگیر توئه. توی اینستا با پیجی که همنام خودم نبود مریمو فالو کردم. بلافاصله بهم پیام داد تویی؟ احساسم کرده بود .دوباره رابطمون رو از سر گرفتیم . احساس من داشت بهش قوی تر میشد که باز سر یه کامنت نامربوط پسر توی پیجش الم شنگه به پا کردم و دوباره از همه جا بلاک.
این اتفاق سه بار دیگه طی چهار سال بعدش افتاد ، سه بار دیگه باهم روابطمونو شروع کردیمو با
1402/07/03
#عاشقی #اروتیک #انتقام
با مریم توی لاین آشنا شدم . حدودا ده سال پیش بود و تازه از یه رابطه عاشقانه با بدترین حالت بیرون اومده بودم و هیچ تصمیمی برای شروع یه رابطه جدید و نداشتم . با چند تا از دوستام که الان هیچ خبری از هم نداریم توی لاین با چندتا دختر اشنا شدیم. چند هفته ای توی گروه حرف میزدیم تا قرار گذاشتیم بریم بیرون اون شب همه جز من رفتن و هرکی با یکی از دخترا دوست شد جز مریم به واسطه شغلم چند ماهی از تهران رفتمو و رابطه منو مریم کم کم به پی وی رسید . از یه بحث کوچیک توی گروه و پیام عذرخواهیش توی خصوصی کم کم روابطمون فراتر رفت و همچنان هم دیگه رو ندیده بودیم.
دختر ریز نقش و لاغری که اون روزا برام پررنگ تر شده بود، ولی بازهم تصمیمی برای شروع رابطه احساسی باهاشو نداشتم.
چندین ماه صحبت میکردیم و وابستگی و علاقه مریم به من عیان شده بود منم بی میل نبودم ولی اونی که بیشتر به این رابطه تمایل نشون میداد اون بود.
تا جایی که حس کردم علاقه اون داره از حدش فراتر میره با خودم باید روراست می بودم هنوز ذهنم توی رابطه قبلیم بود و نمیخواستم جایگزینی براش در نظر بگیرم و دائما دنبال بهونه بودم که این رابطه نصفه و نیمه با مریمو تموم کنم سرهرچیزی دعوا مفصلی راه مینداختم و اشکشو در میاوردم.
ولی خب همیشه کوتاه میومد و اون بند نازکی که مارو به هم وصل کرده بود و نمیذاشت قطع بشه و همین هم باعث شد کم کم یه روزنه کوچیک توی دلم روشن بشه و اجازه بدم مهرش توی دلم بشینه.
برگشتنم به تهران مصادف شد با تولد یکی از دوستاش یه جشن دخترونه توی کافه مرکز شهر گرفته بود و مریمم دعوت بود و بهم گفته بود.
بدون اینکه به مریم بگم اومدم تهران ،تصمیم گرفتم برم دم اون کافه و وقتی برنامشون تموم شد سوپرایزش کنم.
توی ماشین کمی عقب تر از ورودی کافه نشسته بودم و همزمان هم به مریم پیام میدادم که کی هست و اسم چند تا دخترو آورد وقتی از کافه خارج شدن حدودا پنج تا دختر بودن با سه تا پسر که از نظر سنو سال از من کوچکتر بودن خیلی. با اینکه مشخص بود هیچ کدوم با مریم نیستن ولی ذهنم نخواست پذیرا باشه، همونجا ماشینو روشن کردم و بدون هیچ توضیحی مریمو از همه جا بلاک کردم. پیغام و پسغوما شروع شد ولی به همشون بی توجه بودم حتی اجازه ندادم توضیح بده. چندین ماه تمام راه های ارتباطی بینمونو بسته بودم . تو این مدت کارای مهاجرتم درست شد و بار بندیل بستم که برای همیشه (اون زمان اینطور فکر میکردم) ایرانو ترک کنم.
درست شبی که پرواز داشتم خط ناشناسی باهام تماس گرفت مریم بود، با گریه ازم خواست فقط یک بار ببینمش و بعد برم. طبیعتا تلفنو قطع کردم و بدون اینکه ببینمش ایران و ترک کردم. بعدها فهمیدم اون شب(شب که چه عرض کنم دم دمای صبح بود) اومده بوده فرودگاه ولی قبل اینکه برسه پرواز من میپره.
برای حداقل سه چهار سال ازش بیخبر بودم. از آلمان به کانادا از کانادا به امریکا نقل مکان کردم. روابطم با خانم ها در حد روابط جنسی بود و توی اون چند سال باز هم نتونستم رابطه احساسی با کسی داشته باشم . تا یه روز که با یکی از دوستام که با یکی از دخترای اون گروه دوست بود صحبت کردم و بهم گفت مریم بعد رفتن تو افسرده شده و همچنان درگیر توئه. توی اینستا با پیجی که همنام خودم نبود مریمو فالو کردم. بلافاصله بهم پیام داد تویی؟ احساسم کرده بود .دوباره رابطمون رو از سر گرفتیم . احساس من داشت بهش قوی تر میشد که باز سر یه کامنت نامربوط پسر توی پیجش الم شنگه به پا کردم و دوباره از همه جا بلاک.
این اتفاق سه بار دیگه طی چهار سال بعدش افتاد ، سه بار دیگه باهم روابطمونو شروع کردیمو با
مهسا، پارسا، فاطمه (۲)
1402/07/11
#بی_دی_اس_ام #انتقام
قسمت دوم: انتقام
من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده میکرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزهای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنهش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهرهش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمیکرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات میشد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم با
1402/07/11
#بی_دی_اس_ام #انتقام
قسمت دوم: انتقام
من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده میکرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزهای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنهش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهرهش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمیکرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات میشد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم با
عشق از یاد رفته دخترعمه
1402/07/18
#انتقام #دختر_عمه
سلام دوستان اسم من پوریا هست،این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اینم بگم که بار اولمه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از جایی شروع شد که من یه پسر عمه داشتم به اسم میعاد افتاده بود تو قمار و زندگیش به کل نابود شده بود و داروندارش رو تو قمار باخت،واسه جبران رفیقش بهش یه پیشنهاد داده بود که خلاف کنه و از مشهد شیشه بیاره به یکی از شهرهای اطراف تبریز و پول خوبی گیرش بیاد که بعد از چند بار جنس آوردن اینو میفروشن و تو پلیس راه یکی از شهرها میگیرنش،خلاصه بعد کلی اتفاق اعدامش به حبس و حبسش به چندسال زندان میشکنه و قرار بود بعد مدتی که زندانش رو کشید آزاد شه،یه روز نشسته بودم و داشتم تو نت کس چرخ میزدم که دیدم واسه تلگرامم یه پیام اومد که میعاد به تلگرام پیوست از تعجب شاخ دراوردم بهش زود پیام دادم مبارکه داش به سلامتی کی اومدی بیرون و چرا بهم نگفتی که جواب داد من میعاد نیستم شیمام آبجیه میعاد،گفتم عه چه خبر شیما؟کجاهایی؟نیستی،خیلی سال بود ندیده بودمش،بعد احوال پرسی از این حرفا گفت اره تهرانم و اینجا کار میکنم،گفتم اتفاقا منم تهران کار دارم آخر هفته میام اونجا حتما یه برنامه بریز ببینمت که قبول کرد که همدیگرو ببینیم،آخر هفته شد و من ماشین رو گذاشتم فرودگاه با پرواز رفتم تهران بعد اینکه رسیدم با یه زانتیا سفید اومد فرودگاه دنبالم موقعی که همدیگرو دیدیم همینجوری چند ثانیه بهم خیره شدیم اصلا باور نمیکردیم یه بار دیگه بعد چند سال همدیگه رو اونم تو یه شهر دیگه ببینیم،خلاصه بعد بغل و روبوسی نشستیم تو ماشین گفت کجا بریم گفتم من عصر قرار دارم تا عصر درخدمتتم هرجا بری پایه ام،راه افتاد به طرف کردان کرج تو راه همش دستمون تو دست هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش هیچ موقع یادم نمیره که آخرین بار با گریه از هم جدا شده بودیم اون با یه پسر پولدار ازدواج کرد و رفت که رفت،خلاصه رسیدیم کرج رفتیم کردان جلو یه ویلا ماشین رو نگه داشت با چندتا بوق در ویلا رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل عجب ویلایی بود من تو خوابم ندیده بودم همچین جایی رو،ماشین رو پارک کرد حیاط ویلا و رفتیم داخل،دوتا دختر خوشگل اومدن استقبالمون که منو بهشون معرفی کرد و اونام که یکیش مینا و اون یکی روژان بود دست دادن و نشستیم.باهم خیلی حرف زدیم از خودش گفت که اره بعد از ۲سال طلاق گرفتو الان واسه یه شرکت داره کار میکنه این ویلام برای بابای دوستشه که رفته کیش چند روزی کلیدارو دادن به این،ازم پرسید برنامت چیه که گفتم عصر یه ساعتی کار دارم بعدش میرم فرودگاه با یه پرواز برمیگردم،اینو که شنید زد زیر گریه که من بعد چندسال دیدمت و نمیذارم به این زود برگردی از این داستانا که منم از خدا خواسته قبول کردم.عصر شد و من کارم رو انجام دادم و باهم برگشتیم ویلا که دیدم بله همه چی رو دوستاش آماده کردن تا یه شب توپ داشته باشیم از مشروب و قلیونو پاسورو همه چی اوکی بود،نشستیم پای مشروب که شروع کردیم به خوردن بعد از چند پیک این دوتا دوستش رفتن کنار من موندم و شیما منم واقعا تا خرخره خورده بودم ولی نمیخواستم پیشش کم بیارم تا آخر نشستم پای بساط که بلاخره شیما کشید کنار و گفت پویا برای من کافیه من میرم اتاق دراز بکشم یکم دیگه میام(از شیما بگم یه دختر با قد ۱۷۰ وزن ۶۵ )چشای درشت لبای بزرگ خلاصه واسه خودش دافی بود و دافتر شده بود،بعد یه ساعت که منم رو مبل ولو شده بود پاشدم رفتم اتاق دیدم شیما رو شکم خوابیده رو تخت کون گندش رو که دیدم دیگه نتونستم جلو خودم رو نگه دارم گفتم هرجور شده باید امشب بکنمش،رفتم پیش دراز کشیدم دستمو انداختم گردنش و پام رو رو کمرش دیدم آروم تکون خورد صورتش رو برگردوند طرفم چشاش رو باز کرد بهم گفت پوریا اومدی گفتم اره تو بخواب منم یکم دیگه میخوابم،دیدم چشاش رو بست بعده چند دقیقه آروم آروم دستم رو گذاشتم رو کونش و کونش رو آروم میمالیدم دیدم هیچی نمیگه تو فضا بودم همونجوری که صورتش جلو صورتم بود آروم لبام رو رو لباش گذاشتم و خیلی آروم لباش رو میبوسیدم بعد چند لحظه دیدم داره همراهیم میکنه و لبام رو میخوره،منم که اینجوری دیدم دستم رو بعد کلی مالوندن بردم زیر استریجی که پوشیده بود و از رو شرط یکم دیگه مالوندم از کنار شرتش انگشتم رو بردم داخل و با کسش داشتم ور میرفتم که دیدم اره خانوم حشری شده و مثل مار داره به خودش میپیچه،دستم رو کشیدم شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم پایین از انگشتش شروع کردم به لیسیدن اومدم بالا تر که رسیدم به کسش عجب کسی داشت یه کس صورتی بدون کوچکترین مو و خیلی تمیز تو عمرم همچین کسی ندیده بودم با هر بار لیسیدن صداش رو میبرد بالا و هربار که زبونم رو میکردم تو کسش یه جیغ کوچیکی میزد و مطمعن بودم که دوستاش که تو حال بودن دارن صداش رو میشنیدن،رفتم بالاتر رسیدم به سینش که داشتم میخوردم براش همزمان هم با دستم داشتم
1402/07/18
#انتقام #دختر_عمه
سلام دوستان اسم من پوریا هست،این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اینم بگم که بار اولمه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از جایی شروع شد که من یه پسر عمه داشتم به اسم میعاد افتاده بود تو قمار و زندگیش به کل نابود شده بود و داروندارش رو تو قمار باخت،واسه جبران رفیقش بهش یه پیشنهاد داده بود که خلاف کنه و از مشهد شیشه بیاره به یکی از شهرهای اطراف تبریز و پول خوبی گیرش بیاد که بعد از چند بار جنس آوردن اینو میفروشن و تو پلیس راه یکی از شهرها میگیرنش،خلاصه بعد کلی اتفاق اعدامش به حبس و حبسش به چندسال زندان میشکنه و قرار بود بعد مدتی که زندانش رو کشید آزاد شه،یه روز نشسته بودم و داشتم تو نت کس چرخ میزدم که دیدم واسه تلگرامم یه پیام اومد که میعاد به تلگرام پیوست از تعجب شاخ دراوردم بهش زود پیام دادم مبارکه داش به سلامتی کی اومدی بیرون و چرا بهم نگفتی که جواب داد من میعاد نیستم شیمام آبجیه میعاد،گفتم عه چه خبر شیما؟کجاهایی؟نیستی،خیلی سال بود ندیده بودمش،بعد احوال پرسی از این حرفا گفت اره تهرانم و اینجا کار میکنم،گفتم اتفاقا منم تهران کار دارم آخر هفته میام اونجا حتما یه برنامه بریز ببینمت که قبول کرد که همدیگرو ببینیم،آخر هفته شد و من ماشین رو گذاشتم فرودگاه با پرواز رفتم تهران بعد اینکه رسیدم با یه زانتیا سفید اومد فرودگاه دنبالم موقعی که همدیگرو دیدیم همینجوری چند ثانیه بهم خیره شدیم اصلا باور نمیکردیم یه بار دیگه بعد چند سال همدیگه رو اونم تو یه شهر دیگه ببینیم،خلاصه بعد بغل و روبوسی نشستیم تو ماشین گفت کجا بریم گفتم من عصر قرار دارم تا عصر درخدمتتم هرجا بری پایه ام،راه افتاد به طرف کردان کرج تو راه همش دستمون تو دست هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش هیچ موقع یادم نمیره که آخرین بار با گریه از هم جدا شده بودیم اون با یه پسر پولدار ازدواج کرد و رفت که رفت،خلاصه رسیدیم کرج رفتیم کردان جلو یه ویلا ماشین رو نگه داشت با چندتا بوق در ویلا رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل عجب ویلایی بود من تو خوابم ندیده بودم همچین جایی رو،ماشین رو پارک کرد حیاط ویلا و رفتیم داخل،دوتا دختر خوشگل اومدن استقبالمون که منو بهشون معرفی کرد و اونام که یکیش مینا و اون یکی روژان بود دست دادن و نشستیم.باهم خیلی حرف زدیم از خودش گفت که اره بعد از ۲سال طلاق گرفتو الان واسه یه شرکت داره کار میکنه این ویلام برای بابای دوستشه که رفته کیش چند روزی کلیدارو دادن به این،ازم پرسید برنامت چیه که گفتم عصر یه ساعتی کار دارم بعدش میرم فرودگاه با یه پرواز برمیگردم،اینو که شنید زد زیر گریه که من بعد چندسال دیدمت و نمیذارم به این زود برگردی از این داستانا که منم از خدا خواسته قبول کردم.عصر شد و من کارم رو انجام دادم و باهم برگشتیم ویلا که دیدم بله همه چی رو دوستاش آماده کردن تا یه شب توپ داشته باشیم از مشروب و قلیونو پاسورو همه چی اوکی بود،نشستیم پای مشروب که شروع کردیم به خوردن بعد از چند پیک این دوتا دوستش رفتن کنار من موندم و شیما منم واقعا تا خرخره خورده بودم ولی نمیخواستم پیشش کم بیارم تا آخر نشستم پای بساط که بلاخره شیما کشید کنار و گفت پویا برای من کافیه من میرم اتاق دراز بکشم یکم دیگه میام(از شیما بگم یه دختر با قد ۱۷۰ وزن ۶۵ )چشای درشت لبای بزرگ خلاصه واسه خودش دافی بود و دافتر شده بود،بعد یه ساعت که منم رو مبل ولو شده بود پاشدم رفتم اتاق دیدم شیما رو شکم خوابیده رو تخت کون گندش رو که دیدم دیگه نتونستم جلو خودم رو نگه دارم گفتم هرجور شده باید امشب بکنمش،رفتم پیش دراز کشیدم دستمو انداختم گردنش و پام رو رو کمرش دیدم آروم تکون خورد صورتش رو برگردوند طرفم چشاش رو باز کرد بهم گفت پوریا اومدی گفتم اره تو بخواب منم یکم دیگه میخوابم،دیدم چشاش رو بست بعده چند دقیقه آروم آروم دستم رو گذاشتم رو کونش و کونش رو آروم میمالیدم دیدم هیچی نمیگه تو فضا بودم همونجوری که صورتش جلو صورتم بود آروم لبام رو رو لباش گذاشتم و خیلی آروم لباش رو میبوسیدم بعد چند لحظه دیدم داره همراهیم میکنه و لبام رو میخوره،منم که اینجوری دیدم دستم رو بعد کلی مالوندن بردم زیر استریجی که پوشیده بود و از رو شرط یکم دیگه مالوندم از کنار شرتش انگشتم رو بردم داخل و با کسش داشتم ور میرفتم که دیدم اره خانوم حشری شده و مثل مار داره به خودش میپیچه،دستم رو کشیدم شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم پایین از انگشتش شروع کردم به لیسیدن اومدم بالا تر که رسیدم به کسش عجب کسی داشت یه کس صورتی بدون کوچکترین مو و خیلی تمیز تو عمرم همچین کسی ندیده بودم با هر بار لیسیدن صداش رو میبرد بالا و هربار که زبونم رو میکردم تو کسش یه جیغ کوچیکی میزد و مطمعن بودم که دوستاش که تو حال بودن دارن صداش رو میشنیدن،رفتم بالاتر رسیدم به سینش که داشتم میخوردم براش همزمان هم با دستم داشتم
دلشورهها
1402/07/18
#اروتیک #انتقام
سایهبانِ ایستگاه تاکسی فقط برای حفاظت از آفتاب مناسب بود و برای در امان موندن از ریزشِ برف باید جای بهتریرو پیدا میکردم. باد با تمام قدرت دونههای برفرو به صورتم میچسبوند و من زیر چشمی به شقایق نگاه میکردم که زیر سایهبان سعی میکرد مژگانرو به آغوشش نزدیکتر کنه تا سوزِ سرما به چهرهی کودک یک ساله ما نخوره. طبق روال همیشه موقع بارندگی، تاکسیها فقط دربست میرفتند و سهم ما از حرکتـشون، پاشیدنِ گِل و لای چاله و چولهها بود که روی کفش و شلوارمـون مینشست. پولم به دربست نمیرسید و باید زودتر تاکسی میگرفتم.
-بچه خوابـش بُرد ولی هنوز گونههاش سردـه.
شقایق سینی چایرو روی میز گذاشت و سرشو بالا آورد و به چشمهای من نگاه کرد. نگاهِ غمگینم برای وضعِ زندگی داغونـمون آنقدر حرف داشت که بُغض شقایق ترکید و خودشرو توی بغلم انداخت. صدای فنر مبلِ قدیمی بُغض منم ترکوند. ولی مرد که گریه نمیکنه! میکنه!؟ آره مرد گریه نمیکنه؛ مرد وقتی شرمنده زن و بچهاش باشه گریه نمیکنه! هوار میزنه! سکته میکنه! گریه برای مرد کمـه! خیلی کمـه!
مثلِ همیشه ساعت 7 صبح بیدار شدم. فلاکتـی که حکومت برای مردم ساخته شامل زندگی منم میشه اما هنوز یکی از عادتهای خوب منو نتونسته از بین ببرـه؛ نظم. باوجودی که مدتیـه بیکار شدم اما هنوز منظم و دقیق هستم. از دوران دانشگاه که ساعت رومیزیـم یهو خراب شد دیگه ساعت نخریدم. نیاز ندارم. بخوام یا نخوام رأس ساعت 7 بیدار میشم… هر روز… چه کار داشته باشم چه بیکار باشم. آروم شقایقرو از روی سینهام بلند کردم و پیشونیشرو بوسیدم و از روی تخت زهوار در رفته خودمو کشیدم بیرون. جای موبایلـم روی میز عسلی کنار تلویزیونـه؛ توی خونهی ما موبایل هیچوقت اجازه ورود به اتاق خوابرو نداشت و نداره. هفت هشت تا پیام اومده؛ احتمالاً مثل همیشه تبلیغاتی. همینجور که دونهدونه پیامهارو پاک میکنم به سمت آشپزخونه میرم و کتریرو پُر میکنم و میذارم روی اجاق گاز. یکی از پیامها تبلیغاتی نیست و از یه شماره ناشناسـه. «سلام علی جان. خوبی؟ کامیار هستم. یادت میاد؟ همسایهی دوران بچگی. یه زنگ بهم بزن رفیقِ قدیمی» زیر کتریرو روشن میکنم و روی مبل ولو میشم. کامیار؟ بعد از این همه سال چهجوری منو پیدا کرده؟ احتمالاً همونجور که من دورادور خبر داشتم که یه شرکت بزرگِ واردات زده، اونم تونسته از من خبر بگیرـه ولی… تا جایی که حافظه من یادشه آخرینبار با دعوا از هم جدا شدیم سر موضوع سکته کردن و فوتِ پدرش. اونم چه دعوایی! وقتی همراه بابا به مراسم ختم پدرش رفتیم حسابی آبرو ریزی کرد. انگار خانواده و فامیلـش هم نمیخواستن جلوی بچه بیادب خودشونو بگیرن! یه بچه دوازده ساله هر چی از دهنـش در اومد به من و بابام گفت و آخرش با حرص توی سینه من کوبید که انتقام بابامو ازت میگیرم! منم دوازده سالم بود! بچهای توی این سن اصلاً نمیدونه آدمکُشی چیه؛ اونم بچههای نسلِ ما! ماجرا از این قرار بود که پدرِ کامیار بیماری قلبی داشت و تازه بعد از جراحی مرخص شده بود. بچههای محل هم طبق معمول هر روز عصر توی کوچه مشغول فوتبالبازی کردن بودیم؛ کامیار هم بود با اون بازی کردنش؛ خدای لایی خوردن بود ولی اون دفعه لایی نخورد. شوتِ مستقیمِ من به سمت دروازه اونها به زانوی کامیار برخورد کرد و راهـش کج شد و مستقیم خورد به شیشهی پنجرهی اتاقی که پدر کامیار مشغول استراحت بود! اون زمان همه شیشهها به شکل ضربدر چسب خورده بود به خاطر شرایط بمبارانِ تهران. خُردهشیشهها روی پدر کامیار نریخت اما انگار پدرش که خواب بود، تصور کرده بود بمب نزدیک خونه منفجر شده و شیشه شکسته؛ سکته کرد و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرد. کامیار منو مقصر میدونست و منم زانوی کامیارو مقصر میدونستم.
-پدرمو تو کُشتی!
_من کُشتم یا زانوی تو!؟
-زانوی من؟ میذاشتم بهمون گل بزنی عنتر؟
_تو که اینهمه گل خوردی. اینم روـش!
-سلام عشقم. صبحـت بخیر.
_صبح توام بخیر قربونت برم. چرا زود بیدار شدی؟
-وقتی به جای لب، پیشونیـمو ماچ میکنی زود بیدار میشم. حالا بگو چی شده اَخمهات توی همـه!
_چیزی نشده. یه رفیق قدیمی بهم پیام داده.
درحالی که شقایق مشغول چای دم کردن و آماده کردن نون فریز شده و پنیر برای صبحونه بود ماجرای کامیارو براش تعریف کردم. توی چشمهای کنجکاوش داشتم میخوندم که میون سه گزینه داره میگرده تا جواب درسترو پیدا کنه؛ مرگ دستِ خداست یا توی شوتِ منـه یا سر زانوهای کامیارـه!؟ بعد از اینکه بهش گفتم نمیدونم کامیار شمارهی منو از کجا پیدا کرده یه قُلُپ از چای شیرینـش خورد و گفت:
1402/07/18
#اروتیک #انتقام
سایهبانِ ایستگاه تاکسی فقط برای حفاظت از آفتاب مناسب بود و برای در امان موندن از ریزشِ برف باید جای بهتریرو پیدا میکردم. باد با تمام قدرت دونههای برفرو به صورتم میچسبوند و من زیر چشمی به شقایق نگاه میکردم که زیر سایهبان سعی میکرد مژگانرو به آغوشش نزدیکتر کنه تا سوزِ سرما به چهرهی کودک یک ساله ما نخوره. طبق روال همیشه موقع بارندگی، تاکسیها فقط دربست میرفتند و سهم ما از حرکتـشون، پاشیدنِ گِل و لای چاله و چولهها بود که روی کفش و شلوارمـون مینشست. پولم به دربست نمیرسید و باید زودتر تاکسی میگرفتم.
-بچه خوابـش بُرد ولی هنوز گونههاش سردـه.
شقایق سینی چایرو روی میز گذاشت و سرشو بالا آورد و به چشمهای من نگاه کرد. نگاهِ غمگینم برای وضعِ زندگی داغونـمون آنقدر حرف داشت که بُغض شقایق ترکید و خودشرو توی بغلم انداخت. صدای فنر مبلِ قدیمی بُغض منم ترکوند. ولی مرد که گریه نمیکنه! میکنه!؟ آره مرد گریه نمیکنه؛ مرد وقتی شرمنده زن و بچهاش باشه گریه نمیکنه! هوار میزنه! سکته میکنه! گریه برای مرد کمـه! خیلی کمـه!
مثلِ همیشه ساعت 7 صبح بیدار شدم. فلاکتـی که حکومت برای مردم ساخته شامل زندگی منم میشه اما هنوز یکی از عادتهای خوب منو نتونسته از بین ببرـه؛ نظم. باوجودی که مدتیـه بیکار شدم اما هنوز منظم و دقیق هستم. از دوران دانشگاه که ساعت رومیزیـم یهو خراب شد دیگه ساعت نخریدم. نیاز ندارم. بخوام یا نخوام رأس ساعت 7 بیدار میشم… هر روز… چه کار داشته باشم چه بیکار باشم. آروم شقایقرو از روی سینهام بلند کردم و پیشونیشرو بوسیدم و از روی تخت زهوار در رفته خودمو کشیدم بیرون. جای موبایلـم روی میز عسلی کنار تلویزیونـه؛ توی خونهی ما موبایل هیچوقت اجازه ورود به اتاق خوابرو نداشت و نداره. هفت هشت تا پیام اومده؛ احتمالاً مثل همیشه تبلیغاتی. همینجور که دونهدونه پیامهارو پاک میکنم به سمت آشپزخونه میرم و کتریرو پُر میکنم و میذارم روی اجاق گاز. یکی از پیامها تبلیغاتی نیست و از یه شماره ناشناسـه. «سلام علی جان. خوبی؟ کامیار هستم. یادت میاد؟ همسایهی دوران بچگی. یه زنگ بهم بزن رفیقِ قدیمی» زیر کتریرو روشن میکنم و روی مبل ولو میشم. کامیار؟ بعد از این همه سال چهجوری منو پیدا کرده؟ احتمالاً همونجور که من دورادور خبر داشتم که یه شرکت بزرگِ واردات زده، اونم تونسته از من خبر بگیرـه ولی… تا جایی که حافظه من یادشه آخرینبار با دعوا از هم جدا شدیم سر موضوع سکته کردن و فوتِ پدرش. اونم چه دعوایی! وقتی همراه بابا به مراسم ختم پدرش رفتیم حسابی آبرو ریزی کرد. انگار خانواده و فامیلـش هم نمیخواستن جلوی بچه بیادب خودشونو بگیرن! یه بچه دوازده ساله هر چی از دهنـش در اومد به من و بابام گفت و آخرش با حرص توی سینه من کوبید که انتقام بابامو ازت میگیرم! منم دوازده سالم بود! بچهای توی این سن اصلاً نمیدونه آدمکُشی چیه؛ اونم بچههای نسلِ ما! ماجرا از این قرار بود که پدرِ کامیار بیماری قلبی داشت و تازه بعد از جراحی مرخص شده بود. بچههای محل هم طبق معمول هر روز عصر توی کوچه مشغول فوتبالبازی کردن بودیم؛ کامیار هم بود با اون بازی کردنش؛ خدای لایی خوردن بود ولی اون دفعه لایی نخورد. شوتِ مستقیمِ من به سمت دروازه اونها به زانوی کامیار برخورد کرد و راهـش کج شد و مستقیم خورد به شیشهی پنجرهی اتاقی که پدر کامیار مشغول استراحت بود! اون زمان همه شیشهها به شکل ضربدر چسب خورده بود به خاطر شرایط بمبارانِ تهران. خُردهشیشهها روی پدر کامیار نریخت اما انگار پدرش که خواب بود، تصور کرده بود بمب نزدیک خونه منفجر شده و شیشه شکسته؛ سکته کرد و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرد. کامیار منو مقصر میدونست و منم زانوی کامیارو مقصر میدونستم.
-پدرمو تو کُشتی!
_من کُشتم یا زانوی تو!؟
-زانوی من؟ میذاشتم بهمون گل بزنی عنتر؟
_تو که اینهمه گل خوردی. اینم روـش!
-سلام عشقم. صبحـت بخیر.
_صبح توام بخیر قربونت برم. چرا زود بیدار شدی؟
-وقتی به جای لب، پیشونیـمو ماچ میکنی زود بیدار میشم. حالا بگو چی شده اَخمهات توی همـه!
_چیزی نشده. یه رفیق قدیمی بهم پیام داده.
درحالی که شقایق مشغول چای دم کردن و آماده کردن نون فریز شده و پنیر برای صبحونه بود ماجرای کامیارو براش تعریف کردم. توی چشمهای کنجکاوش داشتم میخوندم که میون سه گزینه داره میگرده تا جواب درسترو پیدا کنه؛ مرگ دستِ خداست یا توی شوتِ منـه یا سر زانوهای کامیارـه!؟ بعد از اینکه بهش گفتم نمیدونم کامیار شمارهی منو از کجا پیدا کرده یه قُلُپ از چای شیرینـش خورد و گفت:
پس لرزه های دور از خانه
1402/07/26
#بیغیرتی #خیانت #انتقام
خاطره ای که تعریف میکنم مربوط میشه به ۷سال زندگی منو و راحله. البته اسم ها واقعی نیستند.
۳۵ سال دارم اسمم امیر که حاصل یک عمر زحمت و تلاشم یه خونه تقریبا صد متری و یک ماشین باری بنز ده چرخ و همسرم راحله که هشت سال پیش توی محل از نظر زیبایی و متانت انگشت نما بود. و آرزوی اکثر بر و بچه های محل بود که یه دختر مثل راحله زنشون بشه. دختر سفید قد بلند با اندامی بی نقص با چشمان آبی و چهره معصوم. خواستگار زیاد داشت و من اون موقع یه خاور 608 داشتم. پسری تقریبا لاغر قد بلند و موهای فری که بر خلاف راننده ها به ظاهر و لباس پوشیدن و نوع حرف زدن وسواسیت داشتم. از خدا چه پنهون بد جوری عاشق راحله شده بودم که بجز خودم کسی نمیدونست . فکر و ذکرم فقط راحله بود.
از طرفی هم میدونستم راحله با خواستگارهایی که یه سرو گردن از من بالاتر بودند و هم اینکه شرایط کاری من طوری بود که اکثرا توی جاده ها بودم و کمتر خونه میومدم ازدواج با من رو قبول کنه.
یه روز خواهرم متوجه حواس پرتی هایم شده بود و موضوع رو جدی بامن در میون گذاشت و من هم دلبستگیم به راحله رو بهش گفتم و ازش خواستم موضوع رو به مادرم نگه چون نمیخواستم مادرم جواب رد بشنوه و دلش بشکنه.
خواهرم بهم گفت به مادر نمیگه خودش سر و گوشی به آب میده تا ببینه چی میشه.
یکی دو هفته ای گذشت وقتی از راه رسیدم خونه خواهرم فورا اومد پیشم گفت مشتلق بده گفتم چی شده گفت اول مژدگونی بعد. تقریبا حدس میزدم موضوع چیه.ولی مطمئن نبودم. دستم رو کردم توی جیبم چند تا تراول رو که از بابت کرایه بار گرفته بودم و دادم بهش. یکی از تراولها رو برداشت و بقیش رو داد بهم و گفت: اگه راحله خانم بفهمه اینقدر ول خرج شدی ناراحت میشه . دو هزاریم کاملا افتاد برگشت گفت برو حسابی به خودت برس که امشب عروس خانم منتظرمونه. گفتم به این زودی ؟ گفت اولا زود نیست و دوما ۵روزه بله رو ازش گرفتم تو تلفن هم بهت نگفتم چون میترسیدم از خوشحالی تو جاده بلایی به سر خودت و ماشینت میاری.(( دوست ندارم به خاطر طولانی شدن موضوع وارد جزئیات ازدواجمون بشم واسه همین میرم سر اصل موضوع))
منو راحله زندگی خوبی داشتیم با اینکه هنوز بچه دار نشده بودیم واسه همین من از هیچ محبتی براش دریغ نمیکردم .
۵سال از ازدواجمون میگذشت. روزهای پاییزی رو سپری میکردیم که کم کم متوجه سردی راحله نسبت به خودم شده بودم و وقتی هم علت رو ازش میپرسیدم میگفت افسردگی فصلی هستش. منم بهش میگفتم میخوای بریم دکتر. میگفت نه درست میشه.
این موضوع به سکسمون هم رخنه کرده بود . راحله ای که تو هر سکسمون ۳بار ارگاسم نمیشد دست بردار نبود حالا یا واسه سکسمون رغبت نشون نمیداد یا اینکه مثل مرده ها منتظر بود زود آبم بیاد و تمام.
روزها میگذشت خبری از بهبودی راحله نبود.
یک هفته بود که زده بودم جاده یه روز وقتی برگشتم خونه بد جور حشرم زده بود بالا بر خلاف سایر وقتها که به علت خستگی راه روز دوم سکس میکردیم ولی اون شب وقتی رفتیم بخوابیم نتونستم تحمل کنم شلوار راحله رو زدم پایین با اینکه ممانعت میکرد به بهانه دوش نگرفتن و اصلاح موهاش ولی من کار خودم رو میکردم وقتی شورتش رو کشیدم پایین اون کوس تپل و سفیدش افتاد بیرون و بر خلاف تصور من که باید موهاش بیشتر از این باید میشد.
بالخره رفتم لای پاهاش حسابی کوسش رو خوردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن ده دقیقه بعد آبم اومد و ریختم توی کوسش راحله رفت حمام منم که خیلی خسته بودم رفتم دستشویی خودم رو شستم و اومدم بخوابم ولی فکر موهای کوس راحله برام مشکوک بود همیشه وقتی از راه میرسیدم فرداش راحله دوش م
1402/07/26
#بیغیرتی #خیانت #انتقام
خاطره ای که تعریف میکنم مربوط میشه به ۷سال زندگی منو و راحله. البته اسم ها واقعی نیستند.
۳۵ سال دارم اسمم امیر که حاصل یک عمر زحمت و تلاشم یه خونه تقریبا صد متری و یک ماشین باری بنز ده چرخ و همسرم راحله که هشت سال پیش توی محل از نظر زیبایی و متانت انگشت نما بود. و آرزوی اکثر بر و بچه های محل بود که یه دختر مثل راحله زنشون بشه. دختر سفید قد بلند با اندامی بی نقص با چشمان آبی و چهره معصوم. خواستگار زیاد داشت و من اون موقع یه خاور 608 داشتم. پسری تقریبا لاغر قد بلند و موهای فری که بر خلاف راننده ها به ظاهر و لباس پوشیدن و نوع حرف زدن وسواسیت داشتم. از خدا چه پنهون بد جوری عاشق راحله شده بودم که بجز خودم کسی نمیدونست . فکر و ذکرم فقط راحله بود.
از طرفی هم میدونستم راحله با خواستگارهایی که یه سرو گردن از من بالاتر بودند و هم اینکه شرایط کاری من طوری بود که اکثرا توی جاده ها بودم و کمتر خونه میومدم ازدواج با من رو قبول کنه.
یه روز خواهرم متوجه حواس پرتی هایم شده بود و موضوع رو جدی بامن در میون گذاشت و من هم دلبستگیم به راحله رو بهش گفتم و ازش خواستم موضوع رو به مادرم نگه چون نمیخواستم مادرم جواب رد بشنوه و دلش بشکنه.
خواهرم بهم گفت به مادر نمیگه خودش سر و گوشی به آب میده تا ببینه چی میشه.
یکی دو هفته ای گذشت وقتی از راه رسیدم خونه خواهرم فورا اومد پیشم گفت مشتلق بده گفتم چی شده گفت اول مژدگونی بعد. تقریبا حدس میزدم موضوع چیه.ولی مطمئن نبودم. دستم رو کردم توی جیبم چند تا تراول رو که از بابت کرایه بار گرفته بودم و دادم بهش. یکی از تراولها رو برداشت و بقیش رو داد بهم و گفت: اگه راحله خانم بفهمه اینقدر ول خرج شدی ناراحت میشه . دو هزاریم کاملا افتاد برگشت گفت برو حسابی به خودت برس که امشب عروس خانم منتظرمونه. گفتم به این زودی ؟ گفت اولا زود نیست و دوما ۵روزه بله رو ازش گرفتم تو تلفن هم بهت نگفتم چون میترسیدم از خوشحالی تو جاده بلایی به سر خودت و ماشینت میاری.(( دوست ندارم به خاطر طولانی شدن موضوع وارد جزئیات ازدواجمون بشم واسه همین میرم سر اصل موضوع))
منو راحله زندگی خوبی داشتیم با اینکه هنوز بچه دار نشده بودیم واسه همین من از هیچ محبتی براش دریغ نمیکردم .
۵سال از ازدواجمون میگذشت. روزهای پاییزی رو سپری میکردیم که کم کم متوجه سردی راحله نسبت به خودم شده بودم و وقتی هم علت رو ازش میپرسیدم میگفت افسردگی فصلی هستش. منم بهش میگفتم میخوای بریم دکتر. میگفت نه درست میشه.
این موضوع به سکسمون هم رخنه کرده بود . راحله ای که تو هر سکسمون ۳بار ارگاسم نمیشد دست بردار نبود حالا یا واسه سکسمون رغبت نشون نمیداد یا اینکه مثل مرده ها منتظر بود زود آبم بیاد و تمام.
روزها میگذشت خبری از بهبودی راحله نبود.
یک هفته بود که زده بودم جاده یه روز وقتی برگشتم خونه بد جور حشرم زده بود بالا بر خلاف سایر وقتها که به علت خستگی راه روز دوم سکس میکردیم ولی اون شب وقتی رفتیم بخوابیم نتونستم تحمل کنم شلوار راحله رو زدم پایین با اینکه ممانعت میکرد به بهانه دوش نگرفتن و اصلاح موهاش ولی من کار خودم رو میکردم وقتی شورتش رو کشیدم پایین اون کوس تپل و سفیدش افتاد بیرون و بر خلاف تصور من که باید موهاش بیشتر از این باید میشد.
بالخره رفتم لای پاهاش حسابی کوسش رو خوردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن ده دقیقه بعد آبم اومد و ریختم توی کوسش راحله رفت حمام منم که خیلی خسته بودم رفتم دستشویی خودم رو شستم و اومدم بخوابم ولی فکر موهای کوس راحله برام مشکوک بود همیشه وقتی از راه میرسیدم فرداش راحله دوش م