دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.27K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
سکس موازی که برام رقم خورد (۲)
1400/12/04

#زن_شوهردار #موازی


از آشنا شدن با آقای کمالی یک ماه گذشته بود ولی هنوز دلم پیش شیدا بود وتقریبا سکس من و همسرم بدون فانتزی شیدا و سوالهای همسرم لذت نمی‌داد .
مینا همسرم هم خیلی خوشگل و خوش هیکل بود با سینه های نسبتا بزرگ و کون بیرون زده و از همه مهمتر راحت بودن هنگام سکس برای گفتن هر چیزی که آرزوی خیلی مردها هستش که از همسرشون بشنون .
از اول اشناییمون با همسرم بخاطر صداقتی که بینمون وجود داشت با پیشنهاد من عهد کردیم که در هیچ شرایطی به هم خیانت. نکنیم ولی در عوض بین خودمون آزادانه تمایلات جنسی خودمونو برای هم مطرح کنیم . بخاطر همین اطمینانی که به هم داشتیم بعد ازدو سال کم کم با دیدن فیلم سوپر و فانتزی‌های تخیلی شب‌های سکسمونو تا بینهایت میرسوندیم . حتی کوچکترین مسئله ای برای هر کدوممون بوجود میامد برای هم تعریف میکردیم .
برای هر زنی تو خیابون به شکلهای مختلف کسی پیدا میشه که دعوتش کنه به یه آبمیوه و یا دوستی و درخواست شماره تلفن ، که معمولا خانمها از بیان این مطلب به شوهرشون هراس دارند و ترجیح میدن که بازگو نکنن ولی این مسئله برامون عادی بود چون من مطمعن بودم به شخصیت و پاکی زنم و متقابلاً او هم به من . به این دلیل همیشه برای گفته های هم احترام قائل می‌شدیم .
یه روز آقای کمالی زنگ زد و گفت تی وی مادر خانمم سوخته اگه زحمتی نیست ،،،، گفتم حتما ، آدرس بدین . گفت خونشون خیلی کوچه و پس کوچه داره و بعید می‌دونم که پیدا کنید . ولی هر موقع که خواستین برین به من بگو تا به شیدا بگم تا با شما بیاد . با گفتن این حرفش غوغایی در دلم بوجود آمد . از خوشحالی تو کونم عروسی شد .گفتم یعنی من برم در خونتون شیدا خانمو سوار کنم که با هم بریم خونه مادرش ؟ گفت بله اگه زحمتی نیست ، تو دلم گفتم زحمت چیه ، رحمته . همه کارهای روزمو کنسل کردم و گفتم در حال حاضر کاری ندارم ، الان برم ؟ بله منم زنگ میزنم تاآماده بشه . تو آیینه خودمو یه نگاه کردم تا موهامو مرتب کنم . ولی چرا باید من با وجود زن زیبا که هیچی برام کم نذاشته بود ، باید دیوانه وار بطرف زنی کشیده بشم که در شوهر داره و حرمتشو در نظر نگیرم . وقتی رسیدم شیدا تو خیابون منتظرم بود که باعث دلگرمی میشد .

سلام آقای مهندس - سلام از بندس ، خوبین شما ، از احوال پرسی های شما
خواهش میکنم ، نفرمایید ، خیلی دوست داشتم جویای احوال شما بشم ولی نخواستم مزاحمتی براتون بوجود بیارم ، بنده را عفو بفرمایید .آقای مهندس ، حرفشو قطع کردم گفتم لطفا منو محسن صدا بزنید اینطوری راحت ترم آقا محسن خیلی منم منتظر یه تلفن از شما شدم تا حالی ازم بپرسید ولی نزدید ، من میتونستم تماس بگیرم ولی عمدا زنگ نزدم. میخواستم ببینم برات ارزش دارم ، ولی انگار نداشتم . من گیج شده بودم و اصلا متوجه حرفاش نشدم ، گفتم ببخشید من منظورتونو نفهمیدم ،
واقعا نفهمیدی یا خودتو زدی کوچه علی چپ
نه بخدا اگه میشه واضح تر بگو ببینم دنیا دست کیه
من متوجه شدم که به من یه حسی پیدا کردی ولی نمی‌دونم چرا رفتی پشت سرتون هم نگاه نکردی ؟
از دست شما خانمها ، حس ششم شما خیلی قویه ، ولی من حرمت شوهرتون نگه داشتم ،
پیمان !!! اولا بین ما این مسائل وجود نداره . گفته بود که ما راحتیم . دوما پیمان زودتر از من متوجه شده بود ،
همین جا نگه دار ، رسیدیم .
رفتیم بالا یه خانم جوان و زیبا و مهربان بعد از خوش آمد گویی من مشغول تعمیر تلویزیون شدم خوشبختانه قطعه خراب همراه داشتم و بعد از تعویض تلویزیون درست شد . شیدا خانم با من برمیگردین یا اینکه هستین شما
نه اگه مزاحمتی ندارم با شما میام .
سوار شدیم و حرکت کردی
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
همه چی از جرات حقیقت شروع شد! (۱)
1401/05/13

#بیغیرتی #موازی #ماساژ

سلام دوستان.
این ماجرا حقیقت داره. منم اولش تصورم این بود چنین اتفاقی فقط در تخیل ملت برای جق زدن میتونه اتفاق بیفته ولی خب شرایط جوری پیش رفت که برای خود منم اتفاق افتاد.
من سعید هستم 30 ساله. کیرم 11 سانته ولی خب چه قبل ازدواج چه بعدش نشده سکس کنم و طرف مقابلم راضی نباشه. همسرم سمانه 29 سالشه.  قد 169 و سینه های 80 هیکل خوبی داره و آدم خوش پوشی به حساب میاد. من و سمانه توی تور کویر با هم آشنا شدیم و چند سالی دوست بودیم بعد ازدواج کردیم.
ماجرا از شمال رفتن با دوستان شروع شد. من و سمانه معمولا ترجیح میدیم تو جمع مشروب نخوریم. تو ویلای دوستمون محسن جمع شده بودیم و همه مست بودن. سمانه یه تاپ سفید پوشیده بود که خط سینه هاش قشنگ معلوم بود. یه دامن جین هم تا زیر زانو هم پوشیده بود. هم زوج داشتیم هم سینگل. تا اینکه یکی از بچه ها پیشنهاد جرات حقیقت داد. حد سکسی بودن سوالا در این حد بود که آخرین باری که رابطه داشتی کی بوده یا  آخرین باری که خودارضایی کردن کی بوده؟ بچه‌های سینگل یه کم خجالتی تر بودن و متاهل ها راحت تر از سکس حرف میزدن. اول یکی از دخترا از مهسا که متاهل بود پرسید چه پوزیشنی دوست داری اونم خندید و گفت من و امیر (شوهرش) سنتی کار می‌کنیم. همه خندیدیم. این وسط صاحبخونه یعنی محسن که بیش از حد مست بود اصرار کرد که بره سراغ جرات. سر بطری افتاد سمت سمانه. بهش گفت شوهرت رو ببوس. سمانه هم خندید و لپ منو بوسید. محسن اعتراض کرد گفت لب. سمانه باز هم خندید و لبم رو بوسید. محسن این سری گفت مثل اینکه نمیفهمید چی میگم. لباشو باید بخوری. سمانه یه خورده خجالت کشید و گفت زشته بابا بی خیال. بعد دیدم امیر و مهسا اصرار که شما زن و شوهر هستید ایراد نداره. گفتم امیرجان نوبت تو هم میرسه ها. خندید و گفت ما مشکلی نداریم. سمانه تو چشمام نگاه کرد و با شیطنت گفت بیا جلو عشقم. سی ثانیه ای لبام رو خورد. خدا میدونه چقدر سعی کردم کیرم دراز نشه. من کلا خیلی زود تحریک میشم و این اولین بار بود تو یه جمعی جرات حقیقت بازی می‌کردم و طبیعتا اولین بار هم بود که جلو بقیه لب میگرفتم از زنم. نمیگم برام تابوی خاصی بود ولی خب طبیعتا کار روتینی نبود.
بطری این دفعه طرف محسن افتاد. سمانه میخواست انتقام بگیره. به محسن گفت دوست داری با کدوم یکی از آدمای این جمع سکس داشته باشی؟ اونم بدون بی برو برگرد گفت تو! جو خیلی سنگین شد. من اینجوری نشون دادم که بهم برخورده ولی ته دلم بیشتر تحریک شده بودم. امیر و مهسا هم سعی میکردن بحث رو عوض کنن و با شوخی گفتن این خیلی مسته بی خیال. من و سمانه هیچی نگفتیم. دو سه تا از دوستای دیگه مون از تهران رسیدن ویلا و همین باعث شد تموم شه بازی. دو ساعتی سمانه توی خودش بود. من سعی کرده بودم فراموش کنم و رفتم با بچه ها بگو بخند. یه کم هم مشروب خوردم تا بشوره ببره.
شب موقع خواب ما یه اتاق جدا دا‌شتیم. سمانه شاکی بود ازم گفت باید جواب محسن رو می‌دادی. گفتم بهش دیگه وقتی میای تو این بازی نمیشه بی جنبه بازی دربیاری. بعد هم دیدی که. همه مست بودن. تازه خودت گند زدی با این سوال پرسیدنت! بغلش کردم گفتم حالا چیزی نشده که. سمانه گفت مثل اینکه بدت نیومده. بهش گفتم بی‌خیال شو دیگه. یه خورده قربون صدقه ش رفتم و همزمان دستم رو کردم تو شورتش و سعی کردم تحریک‌ش کنم. گفتم آخه لامصب اینقدر سکسی می‌گردی همه تحریک میشن خب. با خنده گفت میخوای از فردا چادر سرم کنم؟ گفتم نه عشقم دوست دارم کیر بقیه با بدن نازت راست شه. حس کردم بدش نیومده. کیرم رو گرفت و داشت واسم جق میزد گفت پس مشکلی نداری با
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
همه چی از جرات حقیقت شروع شد! (۲)
1401/05/16

#بیغیرتی #موازی #ماساژ


آماده شدیم و رفتیم خونه مهسا و امیر. جز محسن بقیه افراد مهمونی رو نمی‌شناختم. به امیر گفتم تو چقدر دوست داشتی ما خبر نداشتیم. کلا همه دخترای اونجا لباساشون با حداقل پارچه بود! ساعت 12 مهمونی تقریبا تموم شده بود و همه داشتن میرفتن خونه هاشون. مهسا که حسابی هم مست بود به سمانه گفت شماها بیشتر بمونید دور هم باشیم. به جز من و سمانه، محسن و یه زوج دیگه هم موندن. سینا و سارا که از اونجا فهمیدم صمیمیت زیادی با امیر و مهسا دارن. نشستیم یه کم اختلاط کردیم که مهسا گفت جرات حقیقت بازی کنیم. سمانه یه کم بهونه آورد و گفت بی‌خیال شیم. محسن که اونم حسابی مست بود گفت نترس باهات کاری ندارم. سمانه که دیگه حس بیغیرتی من رو میدونست یه کم ادامه داد گفت تو اصلا ترس نداری بچه جون. محسن هم گفت بچه خوابه. همه اینا تو شوخی و خنده گفته شد و مشکلی پیش نیومد. سینا و سارا گفتن بچه‌ها بحث نکنید بیاین به بازی برسیم. من و سینا از امیر شلوارک گرفته بودیم و با تی شرت نشسته بودیم. سمانه یه شومیز پوشیده بود که خیلی نازک بود و از زیرش می‌شد قشنگ دید زد. یه دامن کوتاه هم پوشیده بود که رونهاش رو انداخته بود بیرون. سارا یه نیم تنه پوشیده بود که نافش مشخص بود و دامن که چاکش خیلی زیاد بود. مهسا هم رفته بود لباس راحتی بدون سوتین پوشیده بود که با هر تکونش سینه هاش رو میشد دید که اینور اونور میشن.
سینا شروع کرد به چرخوندن افتاد رو به امیر. امیر که می‌خواست کرم بریزه از محسن پرسید بچه که بیدار میشه چند سانته. محسن هم خندید گفت باید بیدار شه تا بهت بگم. میخواست بپیچونه که مهسا اصرار کرد بازی رو خراب نکن بگو. بهش گفت تو که خجالت حالیت نمیشه خصوصا بعد ماجرای شمال. زیرچشمی سمانه رو دید میزدم برخلاف سری قبل از بازی خوشش اومده بود. البته مشروب زیاد هم بی تاثیر نبود. من. طبق معمول خیلی کم مشروب خورده بودم. محسن گفت حوالی 20 سانت. امیر گفت زر نزن بابا. محسن گفت یه کاری نکن ثابت کنم. همه خندیدن و رفتن سراغ چرخوندن بطری. این سری بطری افتاد روبه‌روی سارا. سارا خندید و گفت خدا رو شکر آقا محسن از ما خجالت می‌کشه سوال سخت نمی‌پرسه. محسن هم خندید و گفت نه اختیار دارید من بیشعورتر از این حرفام. همه زدیم زیر خنده. از سارا پرسید فانتزیت چیه؟ سارا بدون اینکه هول بشه گفت دوست دارم با سینا برم سکس کلاب. من همونجا سریع سیخ کردم و سعی کردم یه جوری بشینم مشخص نشه. محسن گفت برید اونجا چی کار کنید. سارا هم خندید گفت این چه سوال مسخره ایه. همه خندیدیم. این سری بطری رو به روی مهسا افتاد. سارا گفت میخوام بهت حکم کنم. مهسا خندید و گفت سکسی نباشه. سارا گفت سکسی باشه مگه تو مشکلی داری؟ مهسا قهقهه زد گفت اگر آقامون مشکل نداشته باشه من اوکیم. امیر گفت حالا تو حکمت رو بگو. سارا گفت از امیر بخواه یه اسپنک محکم بزنه. مهسا گفت لعنتی من از این فانتزی ها ندارم. امیر هم خندید و گفت دیگه باید حکم بازی رو اجرا کرد. مهسا سگی نشست و شلوارش رو داد پایین جوری که شورت نارنجیش قشنگ معلوم بود. من و سمانه و محسن جا خورده بودیم اما سارا و سینا یه لبخند زدن و گفتن محکم بزن. امیر یه اسپنک نسبتا محکم زد و مهسا داد زد. بعد به امیر گفت دارم واست تو تخت جبران می‌کنم. دیدم محسن که یه مدتی بود ساکت شده بود و فقط نگاه می‌کرد کیرش کمی شق شده بود. بطری بعدی افتاد سمت سمانه. مهسا گفت شرمنده باید انتقام حکمی که دادن رو بگیرم. سمانه خندید و گفت تو رو خداااا بی خیال. مهسا با مشورت سارا حکم داد سمانه برای من سکسی برقصه. من رو نشوندن رو صندلی. سمان
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
همه چی از جرات حقیقت شروع شد! (۳)
1401/05/19

#بیغیرتی #موازی #ماساژ


سلام به همه. اول یه توضیح بدم. یه جا تو قسمت قبل اسم سمانه و مهسا رو اشتباه نوشته بودم. تو کامنتا دوستان لطف کردن بد و بیراه گفتن! واقعیتش اینه این اشتباه دلیلش اینه که تمامی اسامی مستعار هستند و همین باعث شد اشتباه کنم. اگر در نوشتن اشتباه کردم عذر میخوام. انصافا به خاطر یه اشتباه اینچنینی قضاوت نادرست نکنید. مخلصم
سمانه زنگ زد به مهسا بابت تشکر. مهسا گفت چقدر زود رفتید خونه. سمانه خندید و گفت عزیزم ساعت ۳ صبح بود بعد دیگه خواستیم راحت باشید شماها. مهسا خنده شیطنت آمیزی زد و گفت دیگه راحت تر از این! پای تلفن بی‌مقدمه از آشناییش با سینا و سارا گفت. گفت تو اینستا باهاشون آشنا شدم خیلی بچه‌های پایه ای هستن و دوست دارم یه اکیپ تشکیل بشه با وجود ما سه تا زوج. محسن هم واسش دوست دختر پیدا کنیم بشه 4 تا زوج. سمانه گفت بچه‌های خوبی بودن و ایشالا بیشتر ببینیم همو.
سمانه بعد از قطع کردن تلفن، گوشیش رو بردا‌شت و برای رفع کنجکاوی تو فالور های مهسا دنبال اینستای سارا و سینا گشت ولی چیزی پیدا نکرد. براش خیلی عجیب بود. برای منم عجیب بود.
چند روز بعد حس کردم سمانه خیلی حواسش به گوشیش هست و همش داره چت می‌کنه. بهش میگفتم با کی داری چت می‌کنی جواب سربالا می‌داد. وقتی رفت حموم یادم افتاد واتساپش روی دسکتاپ بازه. خواستم برم پای سیستم ولی پشیمون شدم. از خودم بدم اومد بابت این کار.
آخر هفته قرار شد شب نشینی امیر و مهسا بیان خونه ما. بعد شام بستنی سنتی گرفتن اومدن پیش ما. یه خورده خوش و بش کردیم تا اینکه سمانه گفت آیدی سارا رو بده فالو کنم تو اینستا. یوهو دیدم قیافه مهسا عوض شد! مکثی کرد و یه جوری که حس کردم هول شده گفت آیدیش با سینا دو نفره هستش. بعد گفت برات میفرستم و سعی کرد بحث رو عوض کنه. ولی سمانه گیر داده بود همین الان بفرست. مهسا هم به بهونه شارژ کردن گوشی سمانه رو برد تو اتاق ما. مشخص بود میخواد چیزی بهش بگه. قیافه امیر هم حس کردم یه جوری شده بود. من و امیر نشستیم به صحبت و بهش گفتم اون شب خوب ما رو قال گذاشتینا… خندید و گفت امان از مشروب خوب. مهسا و سمانه یک ساعت و خورده ای تو اتاق بودن تا اینکه اومدن بیرون. از چشما و میمیک صورت سمانه نمیشد فهمید چه اتفاقی افتاده. وقتی تو آشپزخونه داشت قهوه درست می‌کرد به بهونه کمک کردن رفتم سراغش گفتم چه خبر؟ چشماش برق زد و گفت بذار بچه ها برن بهت میگم. فقط در همین حد بگم که پشماااام! پقی زدم زیر خنده. سریع از آشپزخونه زدم بیرون که تابلو نشه.
امیر و مهسا ساعت حوالی 1 رفتن خونشون. به سمانه گفتم بدو بیا توضیح بده. گفت سینا و سارا از طریق اینستاگرام با مهسا و امیر آشنا شدن. گفتم خب. گفت اسم پیجشون هم هست «زوج پایه». گفتم خب. گفت چرا دوزاریت کجه. بیا پیجشون رو ببین خودت میفهمی. پیجشون رو که دیدم هنگ کردم. بیشتر پست ها بدن یک زن بود با شورت لامبادا یا سوتین های رنگارنگ! تو بیوی پیج هم نوشته بود:  «زوجیم اهل فانتزی، نفر سوم بلاک». کف کرده بودم. سمانه گفت مهسا روش نمیشد چیزی بگه ولی بعد اتفاقای اون شب و گیری که من دادم بهش دیگه نشست واسم توضیح داد ماجرا رو. اینا میخواستن واسه تنوع تو سکسشون برن سراغ رابطه ضربدری که تو اینستاگرام با پیج سارا و سینا آشنا شدن. بعد از آشنایی مجازی رفتن بیرون همدیگرو دیدن و الان چهار ماهی هست پاشون به خونه هم باز شده. من که هنوز نتونسته بودم این اتفاق رو هضم کنم گفتم یعنی مهسا به سینا میده؟ سمانه گفت امیر هم سارا رو میکنه! یاد حرف مهسا افتادم. گفتم یادته مهسا از اکیپ ساختن با این بچه ها میگف
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
همه چی از جرات حقیقت شروع شد! (۴ و پایانی)
1401/06/01

#بیغیرتی #موازی #ماساژ


روز موعود فرا رسیده بود. من هیجان داشتم سمانه استرس. تو این چند روز چند اخیر تا سکس داشته بودیم که تو همشون از فانتزی موازی همراه با لمس طرفین حرف زده بودیم. تقریبا به لحاظ ذهنی تو این مدت آماده شده بودیم که یه تجربه عالی رو رقم بزنیم. سمانه دغدغه لباس پوشیدن داشت. شاید بگم ده باری لباس عوض کرد تا بالاخره به ترکیب مورد نظرش رسید. یه دامن کوتاه یشمی تا رونش رو قشنگ مینداخت بیرون با یه تاپ سفید که هم تنگ بود هم خط سینه ش بدجوری جلب توجه می‌کرد. منم که طبق معمول با تی شرت و شلوار جین بودم.  راه افتادیم سمت خونه سارا و سینا. امیر و مهسا هنوز نرسیده بودن. سارا با یه لباس فوق سکسی اومد جلومون و استقبال خیلی گرمی کرد. برای اولین بار هم با من روبوسی کرد. سینا هم سمانه رو ماچ کرد. احساس کردم با کمی شیطنت کمی از کنار لب سمانه رو هم ماچ کرد. تا نشستیم امیر و مهسا هم رسیدن. مهسا هم با یه سرهمی صورتی اومده بود که از جلو سینه هاش و از پشت کونش خیلی صحنه اروتیکی ایجاد می‌کرد.
سینا بساط مشروب رو علم کرد. خندید و گفت امشب کسی حق نداره مست نشه. به من و سمانه نگاه کرد گفت خصوصا شما دو تا که همیشه کمتر از همه می‌خورید. خندیدم و شروع کردیم به نوشیدن. یه خورده نشستیم به چرت و پرت گفتن تا اینکه وقتی که سرمون گرم شده بود مهسا گفت بطری رو بیار که میخوایم بریم سراغ جرات حقیقت. سارا با خنده خاصی گفت آخ جوووون.
نشستیم کف زمین. قبلش یه پیک دیگه خوردیم. سینا بطری رو گذاشت وسط و چرخوند. به سارا افتاد. بهش گفت واسه دستگرمی برو مهسا رو ببوس. سارا هم خندید و رفت پیش مهسا. لباش رو سی ثانیه ای خورد. سمانه با چشمای خمار داشت نگاهش می‌کرد و منم کیرم سیخ شده بود و داشت شلوار جینم رو پاره می‌کرد. دوباره بطری رو چرخوندیم.این سری به سمانه افتاد. سارا به سمانه گفت از شوهرت بخواه تاپت رو دربیاره. سمانه هم که بین خجالت و مستی مونده بود یه نگاه به من انداخت و دستاش رو برد بالا. تاپش رو از تنش درآوردم و سوتین تنگ و قرمزش همه توجه ها رو به خودش جلب کرد. امیر که تا اون لحظه ساکت بود داد زد جوووون و همه خندیدن. بطری این بار سمت من افتاد. بدترین حالت ممکن چون سمانه نمی‌دونست چه حکمی واسه من کنه. نهایتا بهم گفت تی شرتت رو دربیار. درآوردم و بطری رو چرخوندم. دوباره افتاد سمت مهسا. بهش گفتم یکی از لباسات رو دربیار. از اونجایی که سرهمی پوشیده بود لباس درآوردنش به منزله این بود که با شورت و سوتین جلومون بشینه. خندید و با یه چشم به هم زدن سرهمی رو درآورد. شورت لامبادا پوشیده بود و من باورم نمی شد دارم مهسا رو تو این وضع میبینم. بطری دوباره چرخونده شد و اومد سمت سینا. مهسا که بدجوری از حالت عادی خارج شده بود گفت حکمت اینه سوتینم رو دربیاری و برام بخوری. سینا هم رو به سارا کرد و با لحن خنده‌داری گفت با اجازه. سارا هم گفت برو عشقم راحت باش. سینا بدون اینکه سوتین رو دربیاره سینه های مهسا رو آورد بیرون و نوکش رو خورد. هم کیر من هم کس سمانه خیس شده بود. دفعه بعد بطری افتاد سمت سمانه. مهسا گفت سمانه جان میخوام اجازه بدی امیر بیاد ببوستت و در کنارش یه کم نوازشت کنه. سمانه بی حرکت نشسته بود که امیر اومد سراغش. لباش رو اولش تکون نمی‌داد تا اینکه بعد چند ثانیه قشنگ از هم لب میگرفتن. وسطای لب گرفتن امیر دستش رو کرد تو شورت سمانه. سمانه که انتظارش رو نداشت فقط یه صدای اووووم ازش در اومد و کاری نتونست بکنه.  مالش های کس سمانه توسط امیر همه مون رو حشری کرده بود.
تموم که شد یه نگاهی به سمانه کردم. با ارتباط
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زیرزمین بدبو
1402/01/18
#آنال #موازی #عاشقی

یه نگاهی برای آخرین بار تو آیینه به خودم انداختم تا مطمئن بشم در زیباترین و جوان‌ترین حالت ممکن هستم و راه افتادم سمت فرودگاه. سر راه آرین رو سپردم به حمید، شوهر سابقم، که بطور مشترک حضانت آرین روبر عهده داشتیم و بهش گفتم که مهمون دارم از ایران برای یه هفته و این هفته آرین پیش اون باشه.
دل توی دلم نبود و هیجان عجیبی داشتم. مدام خاطرات بیست و پنج ساله پیش تو ذهنم میومد. آهنگ «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش رو گذاشته بودم و بخصوص این بیت رو با تمام وجود همصدایی میکردم:«چقدر ممنوعه خوندیم تو زیر زمین بد بو-همش بحث و جدل بود سر پیام شاملو». البته در مورد ما هیچ بحث و جدلی سر پیام شاملو نبود و اصلا اون موقع نمیشناختیمش، راستش اصلا چیزی هم نمیخوندیم، بلکه فقط تو اون زیر زمین میکردیم و میدادیم.
خونه قدیمی ما یه خونه جنوبی بود که یه زیر زمین بزرگ داشت. یک حیاط پر درخت پشت خونه بود و از تو حیاط خونه یه در آدم رو کوچیک تو یه کوچه باریک باز میشد که معمولا ازش استفاده نمیکردیم و از در اصلی سمت خیابون تردد میکردیم.
تو فرودگاه بالاخره فرشید رو پیدا کردم. موهاش جو گندمی شده بود، اما همچنان جذاب و خواستنی بود. بی اختیار رطوبتی در کسم حس کردم. یعنی میشه امشب با این مرد جذاب باشم. تقریبا مطمئن بودم که به محض رسیدن به خونه از خود بیخود میشم و اگه اون بخواد تو همون لحظات اول خودم رو در اختیارش میزارم.
فرشید شوهر،پونه، نزدیکترین دوستم تو ایران بود. من از راهنمایی با پونه دوست بودم و از همه چیز هم خبر داشتیم. تو کلاس دوم راهنمایی اولین تجربه دوست پسر داشتن رو تجربه کردیم. پونه اول دبیرستان بود که برای اولین بار کون داد به دوست پسرش که خیلی هم دردناک بود، اما من که شش ماه بعد برای اولین بار به دوست پسرم کامیار کون دادم تجربه نسبتا دلپذیرتری داشتم. پونه خوشگل بود و تو هر جمعی میدرخشید اما من اگرچه زشت نبودم اما همیشه در حاشیه بودم.
فرشید رو تو بغلم میفشرم، هرچند کاپشنهایی که تنمون هست اجازه هیچ لمسی رو نمیده. گفتم:«پونه و بچه ها چطورن؟ دلم براش یه ذره شده» جواب داد:«اونها هم خوبن، شرایط تو ایران خیلی سخت شده، دیگه جای موندن نیست»
پونه با فرشید تو سال سوم دبیرستان آشنا شد. با وجود زیبایی زائدالوصف پونه، فرشید هنوز از پونه سرتر بود. از همون موقع من هم عاشق فرشید شدم، اما بخاطر پونه نمیتونستم اظهار علاقه کنم. پونه که خیلی فرشید رو دوست داشت برای اینکه فرشید رو پایبند خودش بکنه تو همون ماه اول بهش کون داد. یه روز تو زیرزمین داشتیم درس میخوندیم که اون داستان کون دادنش به فرشید رو با آب و تاب تعریف کرد و از سختیهایی که برای پیدا کردن مکان کشیده بودند. هر دومون حشری شده بودیم، قبلا کسهای همدیگر رو خورده بودیم، دوباره مشغول شدیم. همون جا بود که این ایده به سرم زد. به پونه پیشنهاد دادم که بیان تو زیرزمین بکنن و من هم که اون موقع چند سال بود با کامیار دوست بودم میتونستیم چهار نفری حال کنیم. پدر و مادرم هر دو کار می‌کردند و مادر بزرگ پیرم هم که با ما زندگی می‌کرد از پله نمیتونست بیاد پایین. برای رفت و آمد از در پشتی که تو کوچه تنگ بود و متروک شده میتونستن استفاده کنند. وقتی پونه قبول کرد نزدیک بود بال دربیارم. اینطوری حداقل میتونستم کیر فرشید رو ببینم و کلا حال هم میداد اگرچه خطرناک هم بود.
تو ماشین دوباره آهنگ کیو کیو بنگ بنگ رو گذاشتم و شروع کردم به همخونی با گوگوش و فقط اون مصرع رو اینطوری عوض کردم:« چقدر ممنوعه کردیم تو زیر زمین بدبو» و دوتایی پکی زدیم زیر خنده.
یادمه دفعه اول پشت به