داستان کده | رمان
176K subscribers
5 photos
1.69K links
جستوجوی داستان: @NewStorysBot

حرفی سخنی داشتی:
Download Telegram
ویلای پدری

#لزبین

ریموت در حیاط ویلا رو زدم و دور گرفتم و با شتاب رمپ رو رفتم بالا و به سرعت به وارد حیاط ویلا شدم که یهو شوکه شدم و با شدت تمام زدم رو ترمز. یه ۲۰۶ سفید رنگ وسط های حیاط پارک کرده بود در حالی که حداقل دو سه تا ماشین دیگه جلوش جا میشدن. شانس آوردم که جا به اندازه کافی برای ماشین من بود، وگرنه درب ریموت که اتوماتیک بسته میشد چند میلیارد به پورشه من خسارت میزد. یکهو دیدم یه جوونک عینکی از اتاق سرایداری ویلا دوان دوان بیرون اومد، با خودم گفتم این کیه اینجا، آقا مرتضی پس کجاست؟ ناگهان یه دختر جوون هم هراسان از ویلا بیرون اومد. این کیه پس؟ قاعدتا نباید کسی تو ویلا باشه. یه لحظه ویلا رو خوب نگاه کردم، نکنه اشتباه اومدم، ولی ساختمان همون ساختمون بود، گلدونها، همون گلدونهایی بود که من خریده بودم و با دقت توشون گل کاشته بودم و درختها همونهایی که سالها پیش با پردم کاشته بودیمشون.
این ویلا ارث پدری من بود. پدرم یه مغازه عکاسی تو مرکز شهر چالوس داشت و سالها پیش زمین این ویلا رو در اطراف شهر خرید و ویلا رو ساخت. اون موقعها ویلا فقط دو تا اتاق بلوکی بود و یه آشپزخونه و حموم دستشویی که پدرم خودش گچکاری کرده بود رو بلوکها رو. اون وقتها خواهر برادرم کوچیک بودند و من به پدرم در کاشت درختها کمک میکردم. بر خلاف خیلیها پدرم ویلای جنگلی دوست داشت نه ویلای کنار آب، ویلا ما تقریبا در مرز جنگلهای هیرکانی بود و یه جوری درخت هایی که کاشته بودیم با جنگل ادغام میشدند. تو اون ردیف فقط یه ویلای دیگه کنار ویلای ما بود و یه دختری همسن و سال خودم داشتن به اسم سمیه. همیشه تو ویلاها یا توی جنگلها با سمیه بازی میکردم و خیلی خوش میگذشت.
جوونک عینکی در حالیکه چماقی در دست داشت به سمت من اومد اما وقتی دید من یک زن تنها هستم چماقش رو زمین انداخت، ولی با بی ادبی تمام داد زد: « اوششه، چته خانم؟ چی کار میکنی؟ سرتو انداختی پایین مث گاو اومدی تو ویلای مردم، برو خانم ویلا رو اشتباه اومدی.» دخترک جوون از دور فریاد زد:«کیه علی آقا؟» جوانک عینکی که لابد سرایدار ویلا بود:«خانم ظاهرا اشتباه اومدن.» بدون توجه به جوونک که الان میدونستم اسمش علی آقاست از ماشین پیاده شدم و داد زدم طوری که دختره هم بشنوه و گفتم: «من اشتباه نیومدم، مثل اینکه شما اشتباه اومدید.» علی آقا به سمتم اومد و یقه مانتوم رو گرفت که دختره داد زد:«علی آقا ولش کن ببینم چی میگه» و جلو اومد و گفت:« خانم چی میگی، این ویلا رو ما کرایه نکردیم، این ویلای شخصی شوهرمه، من اول فکر کردم دزد اومده اما خب دزد با پورشه نمیاد. آدرس رو دوباره چک کنید» جواب دادم:«خانم من ریموت در رو دارم» و ریموت رو زدم که قانع بشه و ادامه دادم:« من این درختها رو خودم کاشتم. این گلدونا رو خودم خریدم، اصلا شما میدونید کلید یدکی ویلا کجاست؟» رفتم به سمت گلدونهای شمعدونی و اون گلدونی که کلید یدکی رو میزاشتم زیرش و فقط خودم و آقا مرتضی جاش رو بلد بودیم برداشتم و کلید رو نشونش دادم. دختر حیرت کرده بود. با تعجب گفت:«خب حتما ویلا رو به شوهرم فروختید و الان میخواین دبه کنید» و شروع کرد به تماس گرفتن با شوهرش.
وقتی دانشگاه تهران پزشکی قبول شدم. بعد هم تخصص زنان و زایمان قبول شدم و کار بارم در تهران گرفت. اما تو هر فرصتی میومدم ویلا و همون موقع ها بود که یه اتاقک درست کردم برای سرایداری و آقا مرتضی رو استخدام کردم. خیلی وقتها با دوست دوران دانشگاهم کیمیا دو نفری میومدیم ویلا و درس میخوندیم. داشت یواش یواش وضعم خوب میشد و میتونستم حقوق یه سرایدار رو بدم. پس از مرگ پدر و بعد هم مادر در حالی که ارزش مغازه بابا و آپارتمانمون که بالای مغازه بود تو مرکز شهر چالوس خیلی بیشتر از ویلا بود اما من آپارتمان و‌مغازه رو به خواهر و برادرم دادم و ویلا رو برداشتم. ویلای کلنگی قدیمی رو خراب کردم بدون اینکه آسیبی به درختها برسه و یه ویلای سوپرلوکس تو اون زمین ساختم با تمام امکانات، یه سوئیت سرایداری خوب هم برای آقا مرتضی ساختم.
شوهر دخترک جواب داد، رو اسپیکر گذاشته بود. به محض اینکه گفت سلام صدا رو شناختم و دوزاریم افتاد چه خبره و از نگرانی در اومدم. دخترک گفت:«کامران، یه خانم اومده اینجا میگه ویلا مال اونه، جریان چیه؟» کامران هم به تندی جواب داد:«گه خورد؟ خانمه کیه؟ حتما گدا مداست.» به دخترک اشاره کردم که گوشی رو بده و با آرامی گفتم:«خانمه منم کامران» چند ثانیه سکوت کرد تا خودشو جمع و جور کنه و گفت:«کی اومدی، همین شنبه هم به پرهام زنگ زدم گفت خونه پرنیان هستی، به هر حال ساحل نامزدمه. اتفاقا همشهریته اهل چالوسه، گفتم تا تکلیف اموال معلوم بشه تو ویلا باشه تا ببینیم چی به چیه. سرش داد زدم:«کامران این ویلای پدری منه، تو گه خوردی آدم آوردی اینجا؟ آقا مرتضی کجاست؟ تکلیف مال و اموا
مهر، آبان، آذر (۱)

#لزبین

+شیش سال بود که ندیده بودمش. همون بود، هیچ تغییری نکرده بود الا رنگ کردن موهاش. کالسکه بچه هم‌کنار نیمکت تو یک قدمیش بود. دوستشم کنارش نشسته بود داشتن قهوه ای چایی ای چیزی میخوردن.
-بعد چی شد؟ رفتی جلو سلام بدی؟
+خیلی دوس داشتم برم. اصن ضربانم از لحظه ای که تو دم در داروخونه دیدمش رفته بود بالا، خیلی سعی کردم برم جلو صحبت کنم باهاش ولی جرات نکردم. فقط تونستم کار و خرید خودمو بیخیال شم‌و برم دنبالش. که بعدش دوستش اومد تو پارک کنارش، انگار قرار داشتن با هم. فقط از دور نگاش میکردم. یکم که گذشت پاشدن رفتن سمت مترو. دیگه ادامه ندادم. برگشتم سمت ماشینمو اومدم خونه.
-اوهوم . حستو درک میکنم. میدونم اینکه یکیو بخوای و نشه، چقد میتونه درد اور باشه. بهت حق میدم با اینکه شوهرتم. اگه طرف پسر بود الان جرت میدادما😃، ولی خب، آذر رو بخاطر خانم بودنش میتونی دوست داشته باشی همچنان !
+مسخره😁😁😒
-😁😁😁
-شب برمیگردم بیشتر در موردش صحبت میکنیم عزیزم. فعلا


.
با مصطفی بعد از دانشگاه و تو محیط کاری آشنا شدم. هیچوقت فکر نمیکردم با یه مردی اینقدر احساس راحتی داشته باشم. مصطفی سوای شوهر بودن یه دوست خوبم برام بود. برا همین در مورد همه چاله چوله های زندگیم و رابطم باهاش حرف میزدم و مطلع بود. میدونست بایسکشوالم. اما بهش نگفته بودم اگه آذر پسم نمیزد، شاید دیگه به هیچ مردی فکر نمیکردم . آذر برام حکم یک بت رو داشت که ۷ سال تو دانشگاه لحظه به لحظه و با هر نفسی که میکشیدم به یادش بودم بی اغراق. اینکه الان کجاست، چیکار میکنه با کیه چرا فلان رفتارو به فلان کار من انجام داد نکنه ازم بدش اومده نکنه برداشتش ازم غلط بوده وای کاش پیشم بود چقدر خنده هاتو دوست دارم و و و … همینجور فکر پشت فکر . فکر پشت فکر… از ترم دوی کارشناسی تا روز دفاعم تو ارشد همیشه پی اش بودم. بعد از مدت ها کلنجار با خودم ، تو ترم ۶ کارشناسی بهش علاقمو ابراز کردم. ولی اون تو جوابم فقط یه کار کرد، اتاقشو عوض کرد و دیگه حاضر نشد حتی باهام تو یه لاین و یه پردیس تو خوابگاه باشه. به مریم، یکی از هم اتاقیامم گفته بود بهم بگه که دیگه نمیخواد منو ببینه.
ترمای بعد شنیدم با یه پسری آشنا شده و رل زدن. یه مدتی باهاش بوده ولی باهم اوکی نبودن. بعد با پسر دیگه ای دوست شده. از بودن باهاش ناامید شدم، ولی همچنان دوستش داشتم. اون ارشد ادامه نداد و من همچنان تو خوارزمی موندم. فکر نبودنش آزارم میداد ولی براش هرچی خوبی بود و آرزو میکردم‌.‌
پیدا شدن مصطفی تو زندگیم‌ باعث شد که به خودم بیام و زندگیم رو ارزشمندتر بدونم. انقدر باهام خوب بود رفتو اومد که آخر مخمو زد. یه پسر شاد و فعال و زرنگ که سر زبون خوبیم داشت. عشق و شور و علاقش باعث شد جرقه ای به کوره خاموش من خورده بشه و دوباره معنی عشق رو بفهمم. کار و زندگی مشترکم با مصطفی رو در اولویت قرار دادمو دیگه کم کم از فکر آذر اومدم بیرون. تا اینکه پریروز دوباره دیدمش جلوی داروخونه و دوباره قلبم به تاب افتاد.
بعد از چت با مصطفی به فکرم زد زنگ بزنم به عاطفه و در مورد آذر ازش حرف بکشم.
عاطفه دوست دوران دانشگام بود، از همه اتفاقات بین منو اذر خبر داشت. میدونست تمایلات جنسیم چیه، منم میدونستم که اونم میل به همجنس داره و از ارتباطش با یکی دو نفر از بچه های خوابگاه بهم گفته بود. روابطش بی سرو صدا بودن و در موردشون بغیر از دایره دوستاش کسی خبر نداشت. دوست خوب من بود، با اینکه تمایلات یکسانی داشتیم اما هیچوقت سعی نکرد نظر منو نسبت به خودش جلب کنه و رابطه ای با من داشته باشه. شاید چون میدید چقدر در گرو عشق آذرم.
زنگش زدم و بعد از احوال پرسی در مورد آذر پرسیدم.
خیلی دقیق در موردش میدونست. اینکه چن سال پیش ازدواج کرده و شوهرش پارسال تو یه تصادفی زمین گیر شده و آذر الان کار میکنه و بعد از چند تا تغییر کار، الان بصورت موقت پرستار بچه شده. اینجا بود که فهمیدم بچه ی تو کالسکه برا خودش نبود.‌
عاطفه بعدش دعوتم کرد که بریم کافه. قبول کردم چون هم میشد حرفای باقی مونده و جزییات رو بیشتر از زبونش بشنوم هم اینکه خودشو ببینمو به یاد قدیما باهم بگیم بخندیم.‌
با ماشین رفتم دنبالش سر قرار. یه لباس سفید با شلوار و شال مشکی تنش بود. چقد خوشگل شده بود یه سالی میشد ندیده بودمش. خیلی به خودش رسیده بود. سوار شدو روبوسی کردیم بعد از خوش و بش روندم سمت کافه ای که اون میگفت.
بعد از دادن سفارشمون سر صحبتو خودش باز کرد.
+خب حالا چی شده در مورد آذر پرسوجو میکنی الهه جون؟
-نه چیزی نیست، فقط چن روز پیش دوباره دیدمش از دور
+اها یعنی باور کنم که دلت هوایی نشده ؟
اینو با خنده و یجوری که میخواست زیر زبون بکشه گفت. سرخ شدمو گفتم نه، همینجوری. من دیگه شوهر کردم.
باز با خنده گفت: اره جون عمت، منم با مردا سکس دارم ولی باز
زنی در ترکیه (۱)

#زن_مطلقه #لزبین

چند سال پیش با یه آقایی ازدواج کردم ، دکتر زیبایی بود و حتی اون اوایل ازدواج چند عمل زیبایی هم برام انجام داد ، هیکلم تقریباً خوب شده بود اما نمیدانم چرا با اینکه رابطه زناشویی خوبی داشتیم بهم خیانت کرد
از طریق منشی مطب متوجه شده بودم که با چند تا از خانمهای که برای زیبایی اومده بودند رابطه جنسی داشت
اول باور نمیکردم ولی منشیش چند تا فیلم برام فرستاد
تو یکی از فیلمها زنه داشت برای مسعود ( شوهرم ) ساک میزد
و در فیلم دوم رابطه مسعود داشت با همون زنه سکس میکرد
با دیدن این فیلمها دنیا روی سرم خراب شد
خلاصه اینکه تونستم با اون فیلمها هم طلاقمو و هم مهریم که نسبتاً سنگین بود رو بگیرم
حالا من ۴۰ ساله ، بعد طلاقم خیلی افسرده و گوشه نشین شده بودم یکی دو سالی به همین منوال گذشت ، زیاد از خانه بیرون نمیومدم غذام شده بود غذاهای حاضری و یا فست فود
داشتم شکم میاوردم که با یه خانمی آشنا شدم و منو برد به یک باشگاه
محیط باشگاه و بچه ها که با آهنگ و موزیک تمرین میکردند باعث شده بود تقریباً حالم بهتر بشه تا اینکه خواهرم با من تماس گرفت و گفت که قصد دارند یک هفته ای به ترکیه برند و از من هم خواست تا باهاشون همراه بشم
فکر خوبی بود ، با کمک دامادمون پاسمو گرفتم ، کمی دلار داشتم و یه مقدار دیگه خریدم و با خواهرم و دامادمون و خواهرزادم حرکت کردیم به ترکیه و بعد پرواز یه هتل ایرانی در آکسارای پیدا کردیم و اونجا مستقر شدیم
یکی دو روزی اونجا بودیم ، یه روز که برگشتیم هتل دیدم که مستخدم داره اتاق رو نظافت میکنه ، شنیده بودم تو ترکیه سکس شاپ زیاده اما نمیدونستم به کجا باید برم ، نمیدونم چرا ولی هوس کیر کرده بود ، آدم هَوَل دور و اطرافم زیاد بود ولی مرد نمی خواستم ، دلم یه دیلدو سیاه و کلفت میخواست ، مستخدمه هتل معلوم بود که فیلیپینی هست ، انگلیسی بلد بودم البته ن در حد تافل همونقدر که میتونست کارمو راه بندازه ، ازش خواستم تا آدرس یک سکس شاپ رو بهم بده
زنه خندید و ازم پرسید که آیا لزبین هستم ؟
لبخندی زدم و گفتم بهش که با لز کردن مشکلی ندارم
زنه که اسمش مایا بود بهم گفت که شیفت کاریش در ساعت ۸ شب تمام میشود
و گفت که به خانه نمیرود و تا صبح که دوباره شیفتش شروع بشه پیشم میمونه و اینکه ۳۰ دلار میگیره که ۱۰ دلار رو اول میگیره
اول دلم نمیخواست ولی نمیدونم چی شد که قبول کردم و ۱۰ دلار بهش دادم و مایا رفت
ساعت ۳ بود کمی دراز کشیدم و با کصم بازی کردم
شنیده بودم که کارگرهای هتل در قبال گرفتن پول خدمات جنسی میدهند
لخت شدم و شروع کردم با کصم بازی کردن
همینجور که کصمو میمالیدم ارضا شدم و خوابم برد
ساعت ۶ بود که با صدای در اتاق بیدار شدم همونطور لخت رفتم دم در از چشمی نگاه کردم ، مریم ، خواهرم بود ، سریع یه ربدوشامبر تنم کردم و در رو باز کردم
-ما داریم میریم کلوپ میایی بریم ؟
-حال ندارم ، میخوام دوش بگیرم و استراحت کنم
-باشه ، اگر نظرت عوض شد بیا
و یه کارت بهم داد که روش آدرس کلوپ رو نوشته بود
مریم رفت ، ربدوشامبرمو در آوردم
هتل مون ، وان داشت ، پرش کردم و رفتم تو وان
چقدر خوب بود ، تا حالا تو وان نرفته بودم خیلی بهم آرامش میداد
توی وان بودم و دوبار با کوصم بازی کردم . تمام تنم توی آب بود و لذت خوبی میبردم ، نُک پستانهایم زده بود بیرون دوباره ارضا شدم ، یه حالت رخوت و سستی و کرختی داشتم ، آب وان گرماشو داشت از دست میداد از وان اومدم بیرون با حوله هتل خودمو پوشاندم ساعت نزدیکیهای ۸ شده بود
کمی آرایش کردم ساعت ۸ شد و پنج دقیقه گذشت اما مایا نیومد ، هشت و ربع شد اما از مایا خبری نبود ، انگار ده دلارم پریده بود در اتاقو باز کردم اما تو راهرو نبود
درو بستم و برگشتم تو
حولمو در آوردم و پشت میز توالت نشستم
یاد ماسک مرطوب که آورده بودم افتادم ، تا خواستم ماسک بزارم در اتاقم زده شد
از چشمی که نگاه کردم دیدم مایا اومده در رو براش باز کردم ، اومد تو یه سارافون سفید تنش کرده بود ، اون لباس داشت اما من لخت بودم ، بدون اینکه حرفی بزنه منو چسبوند به دیوار و شروع کرد ازم لب گرفتن و بادستش کوصمو شروع کرد به مالیدن
با چوچولم داشت بازی میکرد
بعد مدتی منو ول کرد و
رفت و نشست روی کاناپه و بهم گفت که رفت خانه و چند تا وسیله بیاره و برای همین دیر کرده
ساکشو رو میز خالی کرد
دیلدو ، شلاق ، بات و حتی کاستوم پلیس و پرستار هم داشت
چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد یه دیلدو سیاه و کلفت به همراه کمربندش
چقدر خوب بود ، هم کلفتیش و هم اندازش
مایا فهمید از دیلدو سیاهه خوشم اومده بهم گفت که میخواهی اونو ببندم ؟
سرمو به عنوان آره تکون دادم
مایا سریع سارافونی که پوشیده بود رو در آورد
کرست نبسته بود و فقط یه شورت سفید پاش بود
شورتشو درآورد
لاغر بود و پستانهاش سایز ۷۰ کوصش سفید بود کمی مو رو کوصش بود ، معل
پویان (۱)

#لزبین #گی

اسم من پویانه
من ۱۷ سالمه …رنگ موهام و‌چشمام روشن هست ….پوست من خیلی سفیده و توپر و قدم حدود ۱۷۸ هست… و بدنم مو نداره … من مرتب در خونه فیلمهای سوپر در موبایلم میبینم و جق می زنم یک دوست دختر تو کلاس زبان که عصر ها میرفتم پیدا کردم که اسمش کیمیاست و باهم خیلی رفیق شدیم و خیلی روابط نزدیک ….و انواع سکس رو امتحان کردیم …کیمیا از من سه سال بزرگ‌تره و سبزه هست صورتش با قد کوتاه و موهای مجعد مشکی … کم کم متوجه شد که من میل به دادن دارم و دوست دارم منو بکنن و اون هم کم کم با این قضیه کنار اومد و اون اول هی انگشتم می کرد و الان با دیلدو منو میکنه …هر بار عصر ها باهام آپارتمان خودش قرار میزاره و من به مامانم الکی میگم مثلا باید طراحی با دوستانم کار کنم و بعدا میام تو خونه تند تند طراحی می کشم و می برم مدرسه نشون میدم …کیمیا هر بار منو میبینه سریع منو لخت میکنه سریع دیلدو میبنده و منو حالت داگی می کنه و هی براش قمبل میکنم کونمو … اونم خیلی دوست داره دیلدو رو با فشار زیاد میکنه تو سوراخم و انقدر دادم که عادت کردم به دادن … کون دادن جذاب ترین لذت دنیاست … هی میگه تو کونی منی …باید بهم کون بدی …. حتی موقع سکس موهامو شدید میکشه خیلی درد میاد اما وقتی منو تحقیر میکنه لذت بخش هم هست … و یه پسرخاله دارم که از من دو سال کوچکتره به اسم سوشا که باهاش خیلی نزدیکم از بچگی اونم همش کونم میزاره و انگشتم می کنه و منو می کنه… از حدود چهار سال پیش بعضی شبها میاد خونه ما میخوابه و یا من میرم پیش اون شبها میخوابم به موقع هایی اون
میاد میخوابه تو اتاق من ….و تا چراغها خاموش میشه … سریع منو لخت میکنه …و کیرشو میذاره لای پای من‌ خیلی دوست داشتم به پسر ها کون بدم و خیلی لذت میبردم و بعد کم کم کِرِم میزد به کونم و کاندوم خریدیم و دو سالی هست که تا میرسه پیشم. منو لخت مادرزاد میکنه و کیرشو میکنه تو کونم و منو مرتب میکنه …
من سال سوم هنرستان هنر در مدرسه ای مذهبی در فرشته هستم …حیاط مدرسه ما خیلی بزرگه … کلا رشته های ریاضی و تجربی و انسانی همه پایه ها هستند. …هنرستان ته حیاط و طبقه منفی یک هست که کلا فضای جدا داره و راهرو و میز پینگ پنگ…در کلاس ما کلا ۱۴ نفر هستیم …یک پسری در کلاس ما هست که قدش خیلی بلنده و عینکی هست و اسمش طاها هست …خیلی شوخ و باحال هست و همه بچه ها و معلم ها خاطرشو میخوان همیشه … برعکس من که گوشه گیر و خجالتی هستم….تا اینکه یه روز که با طاها خیلی رفیق شدیم و خنده و شوخی های جنسی … بهم گفت پویان کیرت اندازه اش چقدر هست؟ با خنده بهش گفتم بیا بریم ته راهرو تا نشونت بدم……طاها با خنده بهم گفت دیوونه شدی؟ اینجا پر از دوربین هست و بیخیال … من با خنده بهش گفتم باشه بهرحال هر جا بخوای بهت نشون میدم … طاها چشماش برق زد …خنده بلندی کرد و گفت جدی بیا عین دوست پسر و دختر ها با هم بیرون مدرسه به قرار بزاریم … خونه ما هیشکی نیست مامان بابای من رفتن زیراب و تا پس فردا نمیان و خواهرم هم که ازدواج کرده و خونه خودش هست …امروز بیا پیش من … بهش گفتم خونه تون کجاست ؟ گفت تو شریفی منش … مسیر خونه اش به مدرسه نزدیک بود چون خونه ما پاسداران بود و از مدرسه دور بود … بهش گفتم بزار به مامانم زنگ بزنم یه بهانه بیارم … البته مامانم اصلا گیر نیست ولی خب باید بهش خبر بدم که بدونه نمیام خونه ….ما تو مدرسه موبایل میتونیم ببریم اما از تو کیف نباید در بیاریم اما اینطور که فهمیدم تو هنرستان اصلا گیر نمی دن و فقط تذکر کلامی میدن که مثلا موبایلتو بزار تو کیفت …خلاصه من به مامانم زنگ زدم بهش گفتم مامان من امروز با یکی از بچه ها باید بریم طراحی کنیم چون گفتن حسابی باید طراحی کنین و بیارین مدرسه … مامانم گفت اُکی ممنون که خبر دادی مراقب خودت باش عزیزم …و خلاصه بعد مدرسه با طاها خندان و خوشحال رفتیم خونه اش … خونه اش برعکس خونه ما بزرگ بود و دوطبقه …با کلیدش درب رو قفل کرد و کلیدش رو گذاشت پشت قفل درب که یه موقع خواهرش سرزده نیاد خونه … کاپشن هامونو درآوردیم رفتیم بالا تو اتاقش و رو مبل نشستیم به شوخی و خنده و چند کلیپ کوتاه سوپر بهم نشون داد از تو موبایلش و برام میوه آورد … حدود یک ساعت گذشت ……بعد در حالیکه با هم بلند بلند می خندیدیم با خنده بهم گفت الان میتونی کیرتو دربیاری….اینجا دوربین نیست …خلاصه من زیپ شلوارمو باز کردم و کیرمو درآوردم بیرون و بهش نشون دادم … اون دولا شد جلوم زانو زد و شروع کرد کیرمو میک زد …و زیپ شلوارش رو باز کرد و کیر خودشو هم از شلوار درآورد و بهم نشون داد دو برابر مال من بود !!! بعد بهم گفت پویان لباساتو دربیار کامل لخت شو … من کمی مکث کردم که خودمو مشتاق نشون ندم … البته خیلی خیلی دوست داشتم لخت بشم براش…و منو بکنه … بعد خودش شروع کرد شلوارشو در
مهر، آبان، آذر (۲)

#دنباله_دار #زن_شوهردار #لزبین

...قسمت قبل
تو مسیری داشتم قدم برمیداشتم که تابه حال تجربشو نداشتم. من لزبین نبودم‌.لااقل سوابقم اینجور نشون میداد. علاقم به آذر، وای دوباره آذر… آذر کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ داشت دوباره اون حس وابستگی بهم مسلط میشد… علاقم به آذر نه از هوس و مسائل جنسی، بلکه بخاطر خودش بود. محبتی که میتونست ارزانی من بکنه مهم ترین خواسته من تو دنیا بود. بغلش بودن برام شده بود ارزو. یه آرزوی محالی که بارقه هایی از امید رو عاطفه شکافته بود. نباید فرصت بودن باهاش رو از دست میدادم.
-خانم هاشمی حواستون هست؟ عرض کردم اسناد مربوط به پرونده هلدینگ میداس ناقصه. لطف کنین بعد از تکمیل شدنش بفرستینش واحد مالی. این برگه رو هم امضا بفرمایین مرسی.
+باشه شنیدم اقای رادفر. پرونده هنوز کار داره ولی اون برگه رو بدین امضاش کنم.
همه هوش و حواسم به شرط و شروط عاطفه بود. درسته که از مصطفی اوکی رو گرفته بودم ولی نمیدونم، یه حسی میگفت اگه قبول کنم دیگه کنترلی روی نفس و پایبندی به اصول و اخلاق رو نمیتونم داشته باشم. ولی نه میتونستم قبول کنم نه رد. قمار بزرگی بود برا رسیدن به آذر. فکر دیگه ای هم درگیرم کرده بود. اینکه چطور مصطفی قبول کرد بودنم با عاطفه رو؟ اینقدر سریع و قاطع. و چرا خواست خودشم ببینه رابطمون رو؟ واقعا میخواد امنیتم رو تو اون رابطه حفظ کنه یا اینکه از دیدن و تصور رابطه من با یه خانم دیگه لذت میبره؟ ولی درکل ازش راضی بودم که محدودیتی برام نزاشته.
بالاخره باید تصمیممو میگرفتم. آذر نهایت آمال من بود. بخاطرش راضی به انجام چه کارهای دیگه‌ای هم بودم؟ نمیدونم.
گوشیمو برداشتم شماره عاطفه رو گرفتم‌.


.
تو ماشین نشسته بودمو از دور جلوی در شرکت رو نگاه میکردم. منتظر بودم برسه. قرار جلسه استخدامیش برا الان بود. عاطفه به قولش عمل کرده بود. کاری کرد که آذر پیشنهاد کار تو شرکت مارو قبول کنه. حالا من بودم که باید قولمو ادا میکردم.‌ البته وقتی در مورد حضور مصطفی تو رابطمون بهش گفتم رکب خورد و اصلا قبول نمیکرد. اما وقتی دید چاره دیگه ای نیست قبول کرد که فقط دفعه اولمون مصطفی هم به عنوان ناظر حضور داشته باشه. من قرار بود کل دوره مرخصی رو پیشش باشم، یه روز حضور مصطفی نمیتونست بنظر نمیتونست برا عاطفه مشکل ساز باشه و جوری شه که قبول نکنه. ولی وقتی قبول کرد تو چشماش یه حالتی بود که انگار بخواد بگه یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه… من اما به چیزی فکر نمیکردم جز حضور آذر کنارم.
نیم ساعت منتظر مونده بودم دیگه داشتم ناامید میشدم که سر برسه تا اینکه در یه تاکسی باز شد و آذر پیاده شد. از همین دور همچنان جذاب بود. یه شال کرمی بسته بود روی موهای پف کرده و فر و مارپیچیش. هفته پیش که دیدمش موهاش لخت و صاف بودن.‌ به خودش رسیده بود و این برا من جذاب ترش میکرد. یه کت جلوباز و دکمه نما و شلوار ست و بگ، به رنگ خاکستری پوشیده بود. در عین جذابیت سادگی ملیحی داشت. کیف دستی مشکی چرم هم رو کولش. دوست داشتم با هرچی نیرو تو تنم هست بغل بگیرمو فشارش بدم تو سینم. ولی حیف که نباید منو میدید.
نیم ساعتی طول کشید تا برگشت و رفت. سریع رفتم بالا و دفتر مصطفی که نتیجه رو بپرسم. مصطفی وقتی منو دید گفت درو ببند و بیا بشین. مصطفی با یه چهره نگران و فرو در فکر، دستاشو حلقه کرد و با یه لبخند شروع به تکون دادن سرش کرد.
-فک کنم از امروز باید بری پیش عاطفه خانم کدبانوی خونش بشی!
+یعنی چی؟ آذر قبول کرد شرایط شغلی رو؟
-اره قبول کرد. شرایط کارو بهش گفتم. گفتم این شرکت یه شرکت هلدینگ با محوریت پروژه های عمرانیه و کارمون چجوریه و به چه نیروی کاری ای احتیاج داریم. گفت کارشناسیش عمران خونده و چند تا نرم افزار مرتبطو بلده کار کنه و اینجور که از صحبتش مشخص بود توان کار تیمی رو داره! حقوق و مزایا رو گفتم، مشکلی نداشت با میزان حقوقش، بعد گفتم دو هفته باید به صورت آزمایشی کار کنی اگه اوکی بود قرارداد کاری رو میبندیم. اینم قبول کرد. تهشم گفتم تایید نهایی رو خانم هاشمی باید بگن، ایشون معاون شرکت هستن ولی متاسفانه تا یه ماه دیگه تو مرخصین. با اینم مشکلی نداشت. تنها موردی که بهش تاکید داشت این بود که نمیتونه اکثر روزها اضافه وایسه. چون باید همسرش رو ببره فیزیوتراپی و تا وقتی همسرش خوب نشده نمیتونه عصر تا دیروقت اینجا باشه. منم با این مورد مخالفت نکردم. اما گفتم شاید بعضی وقتا لازم باشه بمونین که از قبل هماهنگ میکنیم.
+چرا اسم منو اوردی؟ نگفتی الان شاید بو ببره قضیه چیه؟
-نه، اسمتو که نگفتم فامیلی تو گفتم فقط. این همه خانم هاشمی هستن تو شهر، از کجا باید بدونه که تویی؟ عزیزم اینقدر استرس به خودت نده، چیزی نمیشه.
یه نفس آرومی کشیدم و خوشحال بودم که قدم اول رو اوکی کردیم. مصطفی از پشت میزش بلند شدو اومد دستامو گرفت. خیلی حس
کمبودهایی که هیچ گاه پر نمیشوند

#لزبین


سارا و مهسا دو خواهر بودند که همیشه رابطه نزدیکی با هم داشتند از دوران کودکی صمیمیت میانشان بسیار عمیق بود اما زمانی که به سن بلوغ رسیدند احساسات و نیازهایی در درونشان بیدار شد که هیچ کدام نمی توانستند آنها را توضیح دهند. شب هایی بودند که بی اختیار در کنار هم به دنیای ناشناخته ای وارد میشدند در ابتدا این تجربه به نظر هیجان انگیز و لذت بخش می آمد اما کم کم به حقیقتی تلخ تبدیل شد. احساسات عمیق تری پیدا کردند که هیچ کدام نمی توانستند آنها را درک کنند.
سارا بعد از مدتی به این نتیجه رسید که چیزی در این رابطه کم است چیزی که از یک رابطه جنسی طبیعی و تکمیل کننده انتظار میرود. این احساسات باعث شد که او از مهسا جدا شود و تصمیم به شروع یک زندگی جدید با یک مرد بگیرد سارا ازدواج کرد و به دنیای جدیدی وارد شد جایی که سکس با جنس مخالف را تجربه کرد و احساس کرد که در این رابطه چیزی به طور کامل ارضا میشود.
مهسا اما پس از این جدایی خود را در دنیای دیگری می یافت رابطه اش با سارا دیگر وجود نداشت و احساس تنهایی و بی هویتی او را فرا گرفته بود. به دنبال راهی برای پر کردن این خلا درونیش به خودارضایی روی آورد ابتدا این کار به او آرامش موقت می داد اما به زودی احساسات منفی مانند گناه اضطراب و افسردگی شروع به ظهور کردند. مهسا نمی توانست از این چرخه بیرون بیاید و احساس میکرد که به تدریج در حال از دست دادن خودش است.
در این فاصله سارا به زندگی جدید خود ادامه میداد. او در کنار همسرش آرامش و رضایت را تجربه می کرد در حالی که مهسا روز به روز بیشتر در دنیای تنهایی و سردرگمی غرق میشد رابطه ی پیشین او با سارا که برایش پر از لذت و اتصال بود هیچگاه با هیچ تجربه ای دیگر قابل مقایسه نمیشد.
در روابط انسانی صرفاً ارضای جسمی کافی نیست نیازهای عاطفی و روانی نیز بخش اساسی یک ارتباط سالم هستند برای تکمیل شدن و یافتن آرامش واقعی انسانها به روابطی نیاز دارند که نه تنها جنبه های جسمی بلکه عاطفی و روحی را نیز در بر بگیرد. در روابط همجنسگرایانه یا هر نوع رابطه دیگری ممکن است کمبودهایی وجود داشته باشد که تنها در روابط متعادل و طبیعی با جنس مخالف پر میشود. اگرچه هر تجربه ای میتواند در لحظه لذت بخش باشد اما برای رشد و تکامل واقعی نیاز به رابطه ای کامل و متعادل داریم که هم جسم و هم روح را ارضا کند.
نوشته: Rosefeldsang

@dastan_shabzadegan
چی شد که لزبین شدم (۱)

#جلق #لزبین

سلام
من ساغرم از بچگی بهم میگفتن ساقی
۳۲ سالمه
این داستان برای زمانی هست ک من ۱۶ سالم بود و در اوج حس و حال شهوانی بودم و روزی ۳ یا ۴ بار با بالشت م خود ارضایی میکردم#34;
تابستون بود و ما شمال بودیم و عروسی دایی کوچیک م بود"
خب مراسم حنابندون و عروسی و پاتختی داشتیم و بدتر از همه اینکه تو خونه ی مادربزرگم قرار بود برگزار بشه"
من تقریبا از ۱۲ سالگی وقتی شمال میرفتیم و خونه ی خالم اینا میموندم با دختر خاله م تا صب رو هم داگی میزدیم(اون موقع عقلمون در این حد بود می رفتیم رو کون همدیگه و تا میتونستیم کس آی کوچولو مونو میمالیدیم به کون همدیگه)
خلاصه منی که در پوست خودم نمیگنجیدم و خدا خدا میکردم زودتر تشریفات و کارای عروسی شروع بشه که من یه حال اساسی با دختر خاله م بکنم"
دختر خالم میترا برام یه کس تمام عیار بود هنوزم یادم میفته به یادش شرتم خیس میشه"
میترا یک ساعت از من بزرگتر بود؛ ما هم سن بودیم و وقتی پیش هم بودیم همه ی کارامونو با هم انجام می دادیم؛ ما واقعا عاشق هم بودیم"
میترا رنگ پوستش گندمی روشن بود ؛ با سینه های بیضی سفته سنگی با نوک کوچولو و موهاش وز سیم تلفنی بود؛ کمرش از من باریکتر بود و قدش هم ۶ یا ۷ سانت بلند تر؛ یه باسن برجسته ی اردکی داشت و یه کس خوشمزه و خوشبو که انگار بهشتی بود"
میترا یه خواهر بزرگتر داشت به اسم عاطفه که ۶ سال بود ازدواج کرده بود و پسرش ۹ ماهه بود"
شب قبل حنابندون دایی م همه ی خاله هام و دختر خاله ها و زن دایی و دختر دایی هام جمع شدن خونه خاله بزرگم که یه سری حنا و پیشکشی و سینی های پذیرایی رو آماده کنن بقیه هم رفتن به تزئین و کارای خونه مامان بزرگ برسن"
منو میترا با عاطفه خونه ی خالم بودیم که مامانم اومد و گفت شما چرا نرفتین حموم و دیگه وقت نمیشه و پاشین سریع بریم و اینا(چون خونه مامان بزرگم همه کار میکردن و خونه ی خالمم شلوغ بود و بهم ریخته مامانم گفت شاید آقا مصطفی اینا یا پسرخالم بخوان بیان برن حموم ما بریم حموم عمومی)
ناتالی اینجا بود ک انگار به من دنیارو دادن از خوشحالی پریدم بغل میترا و محکم بغلش کردم(عاشق این بودم یه خانم وقتی بغلم میکنه گنده گی و سفت بودن پستوناشو متوجه بشم ؛ پس بغل هرچی محکم تر بهتر😉)
خلاصه رسیدیمو فقط با یه شرت رفتیم داخل"
اونایی ک حموم عمومی رفتن میدونن: چندتا دوش انفرادی داره با یه سالن بزرگ و چند تا خزینه "
اول زیرمون یه پارچه پهن کردیم و نشستیم و شروع کردیم به شستن موهامون ک مامانم گفت بچه های خاله فری هم میان و مامانم باید اونا رو بشوره پس ما باید تند تند کارامونو بکنیم و بریم ک شب نشه"
منو میترا یه نگاه بهم کردیم و میترا به مامانم گفت خاله پشتمو کیسه بکش بقیه شو ساغی بکشه شما هم المیرارو(خواهرم ۳ سالش بود اون موقع)بشور"
مامانمم از خدا خواسته قبول کرد و گفت خودتونو گربه شور نکنین و شروع کرد پشت میترا رو کیسه کشیدن"
بعدش گفت برو زیر دوش پارچه ت رو پهن کن ک ساغی بیاد همونجا کیسه ت رو بکشه"
واااای که بعد از ۱۶ سال هنوز یادآوری ش باعث میشه شورتمو خیس کنم و دلم میخواد یا جق حسابی بزنم"
رفتیم زیر دوش و درو بستیم …
اول شورتامونو درآوردیم و آب رو باز کردیم …
میترا پشتشو کرد به منو با یه لحن مظلومی گفت میشه پشتمو دست بکشی … کون خوشگل شو داد عقب منم دو سه بار دست کشیدم که چرک های پشتش بره تمیز ک شد تو همون حالت ک کون ش رو داده بود عقب سرمو بودم لای پاشو از بالای زانوش بین پاهاش لیس زدم تا اون کص بهشتی ش
اونم دستاشو زده بود به دیوار و دائم میلزید"
زیر دوش لای یه کس پلمپ که قرار بود ۳ شب با هم عشق بازی کنیم … اوووووف عالی بود
شرتمو دراوردم خودمو از پشت چسبوندم بهش …
نوشته: ساغر

@dastan_shabzadegan
عشق ابدی من (۱)

#عاشقی #لزبین

-پاشو سارا
-پاشو سارا دارا دیر میشه،مهمون ها همیناست که برسن
چشامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم ساعت 7:00 صبح ، اخه کدوم مهمونی ساعت 7 صبح میاد.
با نق و غر زدن بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم ، از بچگی عادت دارم صبح ها بعد بیدار شدن یه دوش بگیرم. بعد دوش گرفتن و آماده شدن رفتم واسه صبحونه که خانوم اکبری همراه مادرم تو آشپزخونه و واسه مهمونی امشب آماده می شدن.
خانوم اکبری کمک یار مادرم تو کارهای خونه و آشپزخونه است ،یه زن 40 ساله . یه سلام کردم و مشغول صبحونه شدم که مامام هی میگفت زود باش تمومش کن.
امروز قرار بود داداش بزرگم بعد از فارغ‌التحصیلیش از انگلیس برگرده خونه و بابت این موضوع پدرم یه جشن بزرگ فامیلی گرفته .
+ماما ساعت 7 و نیمه صبحه و مهمونی 8 شب واسه شامه چرا اینقدر عجله میکنی؟
-با من بحث نکن کار زیاده و وقت واسه زدن کم ، زود بخور و تموم شو حرف دیگه هم نزن.
+چشم ماما جان هر چی شما بگین.
-آفرین حالا شدی یه دختر خوب.
+ماما، بابا کجاست؟ هنوز بیدار نشده؟
-اون مثل تو تنبله مگه؟ بابات رفته بیرون واسه خرید.
اسمم ساراست می خوام در مورد خانواده ام و خودم براتون بگم.اون موقع من 18 سالم بود و پدرم علی 50 و مادرم سمیه ۴۳ و برادرم امیر ۲۴ سالشون بود . پدرم تاجر فرش هستش و یه مغازه یه بزرگ تو بازار فرش تهران داره و اصالتا اهل تبریزه و خانوادگی مشغول این کارن، چون پدرم فرزند ارشد خانواده است مدیریت کارها با اونه که یک برادر و دو خواهر داره. مادرم خانه دار اونم یک خواهر و برادر داره و اما داداشم امیر جان که خیلی دوسش دارم بعد از اینکه در ایران لیسانس مدیریت بازرگانی شو میگیره واسه ادامه ی تحصیل میره انگلیس.
من و داداشم تو تابعیته هستیم و شهروند انگلیس چون هر دوی ما تو لندن به دنیا اومدیم ،پدرم برای آیندمون اون موقع همچین تصمیمی گرفته. و اون روز ، روز برگشت داداشم به ایران بود.
اون روز مثل تا عصر مثل خر کار کردم تا همه چیز آماده شه چون مادرم مکمل گراست نباید یه کم و کاستی باشه تا یه وقت پیش عمه ها و زن عموم کم بیاره و به قول خودش پشت سرش نگن چیزی کم بوده.ساعت و نگاه کردم 5 و نیم عصر بود یه ساعت دیگه داداشم می رسید و قبلش همه چیز آماده.
+ماما جان
-جانم
+می تونم برم واسه شب آماده بشم؟
-آره میتونی بری زود آماده شو و یه ساعت طولش نده.
خدایش مادرم بهم بد داشت
+چشم ماما جان.
از بس کار کرده بودم بوی عرقم خودمو اذیت میکرد، رفتم یه دوش دوباره گرفتم و یه لباس خوب و آبی رنگ مجلسی پوشیدم و یه آرایش ملایم، اگه یه وقت لباسم باز یا آرایشم زیاد بود بابام عصبی می شد خیلی رو منو مامام حساس بود و زود غیرتی می شد. زودی آماده شدم رفتم پذیرایی تا منتظر داداشم و مهمونی ها بشم.
-علی چرا خودت نرفتی دنبالش؟ دیر کرده و خدایی نکرده اتفاقی نیاد؟
_نه خودش گفت نرم دنبالش اینقدر نگران نباش الان میرسه.
-گوشیش هم خاموشه .
_حتما شارژش تموم شده، زن بچه نیست که الان میاد.
مامام بعد بابام عاشق داداشم بود این دو سال دوری براش خیلی سخت گذشت. ساعت نزدیکی های 7 بود که داداشم رسید و ما با خوشحالی رفتیم استقبالش با خوش و بش های فروان و بغل و بوس زیاد از شدت دلتنگیمون کم کردیم ، که بعد از اون مهمون ها هم اومدن. تو مهمونی عمه هام و زن عموم همش ترکی حرف میزنن و مامانم عصبی میشد😂😂😂😂😂
منو داداشم ترکی باد بودیم ولی حرف زدن من خوب نبود ولی مال داداشم خیلی خوب بود ، چون پدر و مادر بزرگم تبریز زندگی میکرد پدرم به خاطر اونا به ما ترکی یاد. اده بود تا راحت تر باهاشون حرف بزنیم . تو مهمونی مامانم هی می پرسید چی میگن که منم ترجمه میکردم اونا هم جر تعریف و تمجید چیز دیگه ای نمی گفتند.
مهمونی اون شب تموم شد بعدا داداشم رفت پیش بابام و اونجا مشغول به کار شد منم کنکور در ایران ندادم می خواستم تو آمریکا رشته ی حقوق بخونم ولی پدر و داداشم اصرار میکرد که که تو انگلیس درس بخونم هم شهروند بودم هم تو لندن خونه داشتیم و از طرفی هم رفت و آمد به ایران آسون تر می شد، چون آمریکا ورود ایرانی ها رو منع کرده بود ولی من رو تصمیمم مصمم بودم و میخواستم تو آمریکا درس بخونم .پدرم دید که نمیتونه جلوی منو بگیره یه شرط گذاشت که اگه بتونم بورسیه از دانشگاه هاروارد آمریکا رشته ی حقوق بگیرم اون وقت اجازه میده که برم و اگه نتونم تو انگلیس درس می خونم.
من از اول که عاشق درس خوندن بودم و همیشه شاگرد اول با بهترین معدل ها قبول می شدم برای همین خیلی زحمت کشیدم و شبانه روز درس میخوندم و از طرفی چندین سال کلاس های زبان رفته بودم الخصوص واسه رشته ی حقوق کلاس های اختصاصی میرفتم تا مشکلی نداشته باشم و امیدوار بودم که بتونم قبول بشم . درخواست شرکت در آزمون ورودی هاروارد رو داده بودم و قرار شد تو سفارت انگلیس امتحان رو بدم.
روز امتح
دختر تازه وارد

#همکلاسی #دبیرستان #لزبین

_نگاش کن، چه خوشگله، تازه اومده نه؟
_آره، وای، چقدر بدنش خوبه بی شرف،
_شنیدم بازیش خیلی خوبه، ی والیبالیست خفن،
_پس بگو، ورزشکاره،، وای، خیلی خوبه خدایی، میخوامش،
_منحرفا رو نگاه، میخوایش هان؟ یک مهره، بزار برسیم بعد به ملت گیر بدین،
_انقدر ضد حال نباش دیگه نازی، بعدشم منحرف خودتی، برا تیم والیبالمون میخواستمش،
_آره جون خودت،

ضد حال هان؟ شاید راست میگن، یازدهمم، یازده سال تموم، تو این زندانا گذروندم، با هم سن و سالام، هم سنایی که هیچ وقت شبیهشون نبودم، هیچ وقت درکشون نکردم، هیچ وقت، بیخیال،
،،،
_هوی نازی، کجایی، با توئما، عاشقی؟ نکنه این دختر جدیده چشتو گرفته؟
_ببخشید حواسم نبود، و اینکه خفه شو، بله؟
میگم برو باهاش حرف بزن، چونت خوب کار میکنه تو، باهاش گرم بگیر، بیارش تو اکیپ،
_بیارتش تو اکیپ؟ نکنه واقعا میخوایش آدرینا؟
_ببند مائده
_من میرم پیشش
،،، فقط میخواستم بپیچونم شون، رو مخمن، احمقا،
_سلام، خوبی؟ من نازیم
صداش که زدم جا خورد، تو حال خودش بود.
_سلام مرسی تو خوبی؟ جانم؟
_به خوبیت، هیچی دیدم تنهایی، ی گوشه رو سکو کز کردی، اومدم پیشت،اسمت چیه؟
آروم خندید، چه خنده ی قشنگی داشت. اون چشمای درشت و مهربونش، خندش، راست میگفتن، واقعا خوشگل بود. جوابمو داد:«مریم،اسمم مریمه»
_خوشوقتم، تنها نشستی، تو فکری؟
_کسیو نمیشناسم خب، تازه اومدم
صدای زنگ بلند شد. گفتم از الان منو میشناسی. صفه،
دارن کلاس بندیو میخونن، بیا بریم. وقتی بلند شد چشم به بدنش افتاد، سینه هاش، باسنش، عجب چیزی بود.

ناراحت شدم، تو کلاس ما نیفتاد، از صبح تا الان تو نخشم.
_نازی، بیا شام
با خودم گفتم (آروم ترم بگی میشنوم خب مادر من، چه کاریه)
_اومدم
_تو فکری، چرا غذاتو نمیخوری؟
_نه چطور، خوبم!
(بازم فکرم رفته بود سمت مریم، اینجوری نبودم که من، چم شده)
_راستی، من و بابا ی مدت نیستیم، بلیتا جور شدن، فردا شب میریم، تو هم به درسات برس،
_به سلامتی، خوش بگذره بهتون
***دیشب خوب نخوابیدم، خستم بابا، گوه تو مدرسه،
_سلام، خوبی نازی؟
مریم بود
_سلام، تو خوبی؟
_ممنون،
چقدر آروم بود این دختر، با بقیه فرق داشت، حوصله هیچکسو نداشتم، اما اون،،
_چشات قرمزه، نخوابیدی؟
_نه، دیشب خوابم نبرد، حالم خوش نبود.
تو دلم گفتم، البته بیشتر داشتم به خود خرت فکر میکردم.
_الهی، نکنه بچم مریضه؟ بغلم کرد!
جا خوردم، اونقدراهم باهاش صمیمی نشده بودم، نکنه اونم،، همون حسیو داشت که،،،
خودمو چند لحظه بهش فشار دادم، بدن نرمش، دیوونم میکرد،،،
زنگ خورد، رفتیم سر کلاسامون، کلاسای مزخرف مدرسه، تازه داشت خوش میگذشت، ورزش داشتیم، معرفی های کسل کننده هفته اول، و بعدشم داستان تیم و مسابقات تو مدرسه، حوصله نداشتم، ته کلاس لش کردمو چشامو بستم،

زنگ آخر، رفتم پیش مریم، یاد حرف بچه ها افتادم،(شنیدم والیبالشم خوبه) بهش گفتم: دبیر ورزش کلاس شما هم اومد؟
_آره، چطور؟
_شنیدم والیبالت خوبه؟
_بد نیست، کلاس میرم،
_من یکی که توش افتضاحم، میگم، بهم یاد میدی؟
از ورزش خوشم نمیومد، ولی میخواستم بهش نزدیک تر شم،
_چرا که نه، اتفاقا امروز میخواستم برم تمرین، بیا دوتایی بریم، بهت یاد میدم،
_جدی؟ خوشحالم کردی، شمارمو داشته باش، بهم زنگ بزن برا امروز،

دور و بر ساعت پنج گوشیم زنگ خورد، برداشتم، مریم بود. ی آدرس داد و گفت ساعت شیش برم اونجا.
ی خونه ی بزرگ، زنگو زدم، در باز شد و رفتم تو، خونه ویلایی بود، حیاطش همه چمن مصنوعی و دورشم باغچه، قشنگ بود،
مریم اومد بیرون و دعوتم کرد بالا، گفت کسی خونشون نیست و خانوادش رفتن مهمونی، نشستم و چایی آورد، یکم حرف زدیم و بعد گفت«، خب با این لباسا میخوای ورزش کنی؟ تو دست و پات نیستن خدایی ؟ خندید،، ی دست لباس ورزشی دارم، برو تو اون اتاق و لباساتو عوض کن،» لباسش برام گشاد بود، بخصوص سینه هاش، با اینکه تو مدرسه هم دیده بودمش، ولی از رو مانتو زیاد نشون نمیداد، فکر نمیکردم سایزش از من بزرگتر باشه، از اتاق که اومدم بیرون، دیدم مریم با ی ست شورت و سوتین و ی توپ وایساده جلوم، باورم نمیشد، چقدر بدنش خوب بود، پوست سفید، و اون سینه های وسوسه کنندش تو اون ست مشکی،
_زل زدی؟ ی دست لباس ورزشی داشتم که تن جنابالیه، چیه نکنه چشتو گرفته؟
سر شوخیو باز کرده بود، منم با پررویی گفتم آره، چشمو گرفته، چه توپ بزرگی داری،
با خنده جواب داد، آره، توپ والیباله دیگه، حرصمو در آورد با این حرفش، ولی نتونستم جلو خندمو بگیرم، رفتیم تو حیاط، ی تور سیار داشت، بازش کرد و شروع کردیم به بازی، هر بار می پرید و سینه هاش تکون، میخورد، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که بهش زل نزدم، اونم انگار فهمیده بود و بدش نمیومد، بعد ی مدت، گفتم دیگه خسته شدم، حسابی عرق کرده بودم، گفت منم، رفتیم بالا رو مبل نشستم و اومد کنارم،
_بد نبودی، برای کسی که میگفت والیب
عشق ابدی من (۲)

#لزبین #عاشقی

...قسمت قبل
در و باز کردم یه دختر خیلی خوشگل با موهای زرد و بلند با چشم های آبی و تنی سفید که یه ست جین آبی با شورت و ژاکت و یه بلوز سفید با چمدان دم در ایستاده بود. (گفت گو هامونو به فارسی و نوع حرف زدن من با لهجه رو می نویسم)
_سلام
_سلام
منی که از دیدن این همه زیبایی بهت زده شده بودم نتونستم حرف بزنم
_سلااااااممممممم، با صدای بلندتر
+ببخشید سلام، شما؟
_خب اینجا اتاق منه و انگار شما هم ، هم اتاقی من
+اوه بله بفرمایید داخل شوید
یه تبسمی کرد و اومد تو🙂🙂🙂
_اسمت چیه؟
+اسم من سارا هستش از آشنایی با شما خوشبختم
اینبار خندید😂😂😂
یه خنده چقدر میتونه به یه آدم بیاد آخه؟
_اسم منم ماری دانشجویی مهندسی معماری ، از آشناییت خوشبختم
_سارا ، اسمت رو درست گفتم؟
+بله درست گفتین
_سارا اهل کدوم کشوری؟
+اهل ایران هستم
_ایران؟ ایران کجاست؟
+آسیا، خاورمیانه
_آهان، دلیل این مدل حرف زدنت معلوم شد
+چطور حرف میزنم مگه؟
_خیلی رسمی و کتابی 😂😂😂😂😂
+درسته هم اتاقی قبیلیم همینو می گفت
_اشکال نداره با مرور زمان بهتر میشی
+من حرف زدن شما رو خوب متوجه می شوم ، شما اهل کجا هستید؟
_من اهل میشیگان ام، شهر دیترویت و دختر یه کشاورز
منم از خودمو خانواده ام براش گفتم و بعد با هم شام خوردیم و کلی حرف زدیم و فهمیدم ماری و خانواده اش کاتولیک و مذهبی سرسخت هستن.
ماری دختر خیلی مهربون و خوش برخوردی بود و خیلی اجتماعی بود با منم خوب رفتار میکرد. بعد یه مدت منو با دوستاش هم معرفی کرد و یواش یواش منم یخم باز می شد (یه اصطلاح ترکی عه).
ماری بعد یه مدت یه دوس پسر هم پیدا کرده و اسمش لوکاس بود. از این آمریکایی های اصیل و خوشتیپ و خوش هیکل. لوکاس یه پسر ورزشکارو قد بلند بود و مثل ماری بلوند بود، خیلی بهم می اومدن.
به منم از پسرهای هندی و آمریکایی پیشنهاد دوستی می دادن ولی من همه رو رد می کردم چون به کسی علاقه نداشتم و اصلا نمیخواستم تو یه رابطه باشم.
رابطه ی منو ماری هر روز بهتر و صمیمی تر می شد و از طرفی هم به رابطه ی لوکاس و ماری حسودیم میشد چون نمی خواستم ماری با اون صمیمی بشه و وقت بگذرونه ولی کاری از دستم بر نمی اومد.
با خانواده ام از روی اسکایپ ارتباط برقرار می کردم و باهاشون تصویری حرف میزدم حالشون خوب بود و این باعث دلگرمی من میشد و من تمام تمرکزم رو ،تو درسام میزاشتم و همه ی سعی امو میکردم که بورسیه امو از دست ندم و بهترین دانشجوی رشته ی خودم باشم.
روز ها و هفته ها گذشت به تعطیلات کریسمس نزدیک می شدیم این تعطیلات از 25 دسامبر تا 6 ژانویه بود. ماری آماده شده بود به شهر خودش برگرده از منم خواست باهاش برم ولی من قبول نکردم و بعد رفتن ماری 12 روز رو تنها تو اتاقم سپری کردم واقعا جای خالی ماری رو حس می کردم ، به هم هر روز زنگ می زدیم و حرف می زدیم ولی حس دلتنگیشو پر نمی کرد خیلی دلم براش تنگ شده بود این 12 روز برام خیلی سخت گذشت وقتی ماری برگشت از شدت خوشحالی یه بغل سفت و سخت کردمش و چند بوس به صورتش زدم.
بعد شروع کلاس ها رابطه ی ماری و لوکاس قوی تر شد و ماری با من وقت کمتری رو میگذروند منم چندین دوست پیدا کرده بودم اما هیچ کس برام ماری نمی شد . امتحانات میان ترمم تموم شده بود و بهترین رتبه رو تو دانشگاه گرفته بودم این خیلی خوشحالم کرد و همچنین ماری هم بهترین دانشجوی رشته ی خودش بود اونم مثل من بورسیه داشت ولی 80% بود بقیه ی پولشو خانواده اش پرداخت می کردن.
عید نوروز ماهم رسیده بود و اولین عید نوروزی بود که از خانواده ام دور بودم خیلی دلم براشون تنگ شده بود . یه سفره ی هفت سین تو اتاق درست کرده بودم وقتی ماری دید و پرسید این چیه بهش کامل توضیح دادم و خیلی از رسم و رسوم ما خوشش اومده بود .
ماه ها گذشت و امتحانات پایان ترم رو دادم و بعدش تعطیلات تابستانی شروع شد. با خانواده ام صحبت کردم و قرار شد بیان لندن و اونجا همو ببینیم منم رفتم لندن و پدر و مادرم دیدم اما داداشم ایران مونده بود تا به کاروبار برسه. دو ماه با اونا سپری کردم و این بین از روی اسکایپ با ماری حرف میزنیم باهاش قرار گذاشتیم زودتر برگردیم و باهم وقت بگذرونیم و تو شهر با هم بگردیم و همین کارو هم کردیم و تا شروع کلاس ها با ماری روزهای خوبی رو گذروندیم و با شروع کلاس ها باز ماری با لوکاس دیدار و منو فراموش کرد.من چیزی نمی گفتم ولی با گذشت زمان احساس میکردم رابطشون کمی سردتر شده و مثل سابق باهم وقت نمی‌گذرند من هم دخالتی نکردم و چیزی ازش نمیپرسیدم.
نزدیکی های امتحانات بود که یه شب تو کتابخونه بودم و واسه امتحانات آماده میشدم برگشتم اتاق دیدم ماری داره گریه می کنه.
+ماری چیزی شده؟
_نه عزیزم چیزی نیست😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_چیزی نیست😭😭😭
+از من مخفی می کنی؟ خب بگو ببینم چی شده؟
_با لوکاس دعوامون شده
+چرا؟😳😳😳
_میگه ما چطو