سر سازگاری ندارد با ما این باد
دست در دست باد جنوب است باد شمال
و این صدای ماست که فریاد می زند
راهی برای فرار هست؟
#محمود_درویش
ترجمه: #پرتو_نادری
دست در دست باد جنوب است باد شمال
و این صدای ماست که فریاد می زند
راهی برای فرار هست؟
#محمود_درویش
ترجمه: #پرتو_نادری
على ذراعي اليُمنى آثار حرب
وعلى ذراعي اليُسرى آثار ربّ
لكنّني لا أُحاربُ ولا أُصلّي.
بر روی بازوی راستم زخمهای جنگ است
و بر بازوی چپ نشانههای از خدا
اما من نه در حال نبردم و نه در حال مناجات.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
وعلى ذراعي اليُسرى آثار ربّ
لكنّني لا أُحاربُ ولا أُصلّي.
بر روی بازوی راستم زخمهای جنگ است
و بر بازوی چپ نشانههای از خدا
اما من نه در حال نبردم و نه در حال مناجات.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
به وقت انتظار:
به وقت انتظار، هوس رصد کردن
احتمالات فراوان به من دست می دهد: شاید
کیف کوچکش را در قطار جا گذاشته، و نشانیام
و تلفن همراه نیز گمشده باشند، و اشتهایش کور شده
و گفته باشد: سهمی از نمنم باران ندارد
و شاید با یک پیشامد نگهانی روبرو و یا اینکه
برای دیدن آفتاب، رهسپار جنوب شده
و صبح تماس گرفته اما مرا نیافته باشد،
چون برای خریدن گل گاردنیا
و دو شیشه شراب برای شبمان بیرون رفته بودم
شاید با همسر قبلیاش بر سر امور خاطرات
اختلاف پیدا کرده، و قسم خورده
با مردی که با ساختن خاطرات تهدیدش میکند، دیدار نکند
یا شاید در راه آمدن نزد من با تاکسی برخورده کرده،
و ستارگانی در کهکشانش خاموش شده باشند
و همچنان با آرامبخش و خوابآلودگی درمان می شود
و یا شاید پیش از آنکه از خودش بیرون آید
به آینه نگاهی انداخته، و دو گلابی بزرگ را حس کرده
که حریرش را مواج می سازند، آهی کشیده و تکرار کرده:
آیا کسی جز خودم لیاقت زنانگیام را دارد
و شاید اتفاقی با عشق سابقی، که از
آن شفا نیافته رفته، و برای مهمانی شام
با او همراه شده باشد
شاید مرده باشد،
زیرا مرگ همانند من، به یکباره عاشق می شود
و مرگ هم، مانند من، انتظار را دوست ندارد
#محمود_درویش
#بهوقت_انتظار
#ازآنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
ترجمه: #محمد_حمادی
به وقت انتظار، هوس رصد کردن
احتمالات فراوان به من دست می دهد: شاید
کیف کوچکش را در قطار جا گذاشته، و نشانیام
و تلفن همراه نیز گمشده باشند، و اشتهایش کور شده
و گفته باشد: سهمی از نمنم باران ندارد
و شاید با یک پیشامد نگهانی روبرو و یا اینکه
برای دیدن آفتاب، رهسپار جنوب شده
و صبح تماس گرفته اما مرا نیافته باشد،
چون برای خریدن گل گاردنیا
و دو شیشه شراب برای شبمان بیرون رفته بودم
شاید با همسر قبلیاش بر سر امور خاطرات
اختلاف پیدا کرده، و قسم خورده
با مردی که با ساختن خاطرات تهدیدش میکند، دیدار نکند
یا شاید در راه آمدن نزد من با تاکسی برخورده کرده،
و ستارگانی در کهکشانش خاموش شده باشند
و همچنان با آرامبخش و خوابآلودگی درمان می شود
و یا شاید پیش از آنکه از خودش بیرون آید
به آینه نگاهی انداخته، و دو گلابی بزرگ را حس کرده
که حریرش را مواج می سازند، آهی کشیده و تکرار کرده:
آیا کسی جز خودم لیاقت زنانگیام را دارد
و شاید اتفاقی با عشق سابقی، که از
آن شفا نیافته رفته، و برای مهمانی شام
با او همراه شده باشد
شاید مرده باشد،
زیرا مرگ همانند من، به یکباره عاشق می شود
و مرگ هم، مانند من، انتظار را دوست ندارد
#محمود_درویش
#بهوقت_انتظار
#ازآنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
ترجمه: #محمد_حمادی
"لا أحب التَمثيل إنَني بالكادِ اُمثلُ نفسي."
"علاقهی به نمایش ندارم، من آشکارا
نقش خود را ایفا می کنم"
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
"علاقهی به نمایش ندارم، من آشکارا
نقش خود را ایفا می کنم"
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
صيف وشتاء:
لا جديد. الفصول هنا اثنان:
صيف طويل كمئذنة في أقاصي المدى.
وشتاء كراهبة في صلاة خشوع.
وأَمَّا الربيع
فلا يستطيع الوقوف على قدميه
سوى للتحية: أهلاً بكم
في صعود يسوع.
وأَمَّا الخريف،
فليس سوى خُلُوة
للتأمل في ما تساقط من عمرنا
في طريق الرجوع.
فأين نسينا الحياة؟ سألت الفراشة
وهي تحوم في الضوء
فاحترقت بالدموع!
تابستان و زمستان:
چیز جدیدی نیست.در این جا دو فصل وجود دارد:
تابستان به بلندی یک مناره در درودستهاست
و زمستان چون راهبهیست در دعایی تکریم
و اما بهار؛
توانایی ایستادن بر قدم هایش را ندارد
مگر برای درود گفتن: خوش آمدید
بسوی عروج عیسی مسیح.
و اما پاییز؛
چیزی نیست جز خلوتی
برای تعمق در آنچه از عمر ما در راه بازگشت فرو افتاد.
پروانه پرسید، پس کجا زندگی را از یاد بردهایم؟
و او سرگردان در روشنائى
در اشک ها سوخت.
#محمود_درویش
#أثر_الفراشة #ردپای_پروانه
#صيف_وشتاء #تابستان_وزمستان
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
لا جديد. الفصول هنا اثنان:
صيف طويل كمئذنة في أقاصي المدى.
وشتاء كراهبة في صلاة خشوع.
وأَمَّا الربيع
فلا يستطيع الوقوف على قدميه
سوى للتحية: أهلاً بكم
في صعود يسوع.
وأَمَّا الخريف،
فليس سوى خُلُوة
للتأمل في ما تساقط من عمرنا
في طريق الرجوع.
فأين نسينا الحياة؟ سألت الفراشة
وهي تحوم في الضوء
فاحترقت بالدموع!
تابستان و زمستان:
چیز جدیدی نیست.در این جا دو فصل وجود دارد:
تابستان به بلندی یک مناره در درودستهاست
و زمستان چون راهبهیست در دعایی تکریم
و اما بهار؛
توانایی ایستادن بر قدم هایش را ندارد
مگر برای درود گفتن: خوش آمدید
بسوی عروج عیسی مسیح.
و اما پاییز؛
چیزی نیست جز خلوتی
برای تعمق در آنچه از عمر ما در راه بازگشت فرو افتاد.
پروانه پرسید، پس کجا زندگی را از یاد بردهایم؟
و او سرگردان در روشنائى
در اشک ها سوخت.
#محمود_درویش
#أثر_الفراشة #ردپای_پروانه
#صيف_وشتاء #تابستان_وزمستان
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
چه خواهد ماند:
از هدایای ابر سفید چه خواهد ماند؟
_شکوفهی آقاطی سیاه
از نم موج آبی رنگ چه خواهد ماند؟
_آهنگ زمان
از چکیدن ایدهی سبز چه خواهد ماند؟
_آبی در رگهای درخت بلوط
از اشک عشق چه خواهد ماند؟
_خالکوبی نرمی بر ارغوان
از غبار جستن معنا چه خواهد ماند؟
_راه شور و نشاط
از راه سفر بزرگ به ناشناختهها
چه خواهد ماند؟
_ترانهی مسافر برای اسب
از سراب رؤيا چه خواهد ماند؟
_تاثیر آسمان بر ویولون
از تلاقی چیز با ناچیز چه خواهد ماند؟
_احساس امنیت الوهیت
از سخن شاعر عرب چه خواهد ماند؟
_پرتگاه.... و نخی دود
از سخن تو چه خواهد ماند؟
_از یاد بردنی ضروری برای حافظهی مکان!
#محمود_درویش
#از_آنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
ترجمه: #محمد_حمادی
از هدایای ابر سفید چه خواهد ماند؟
_شکوفهی آقاطی سیاه
از نم موج آبی رنگ چه خواهد ماند؟
_آهنگ زمان
از چکیدن ایدهی سبز چه خواهد ماند؟
_آبی در رگهای درخت بلوط
از اشک عشق چه خواهد ماند؟
_خالکوبی نرمی بر ارغوان
از غبار جستن معنا چه خواهد ماند؟
_راه شور و نشاط
از راه سفر بزرگ به ناشناختهها
چه خواهد ماند؟
_ترانهی مسافر برای اسب
از سراب رؤيا چه خواهد ماند؟
_تاثیر آسمان بر ویولون
از تلاقی چیز با ناچیز چه خواهد ماند؟
_احساس امنیت الوهیت
از سخن شاعر عرب چه خواهد ماند؟
_پرتگاه.... و نخی دود
از سخن تو چه خواهد ماند؟
_از یاد بردنی ضروری برای حافظهی مکان!
#محمود_درویش
#از_آنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
ترجمه: #محمد_حمادی
" الحنين هو زائر المساء، حين تبحث عن آثارك فيما حولك ولا تجدها "
"دلتنگی دیدارگریست به هنگام غروب،
زمانی که نشانه های خود را در اطراف خود
میجوی و آنها را نمییابی"
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
"دلتنگی دیدارگریست به هنگام غروب،
زمانی که نشانه های خود را در اطراف خود
میجوی و آنها را نمییابی"
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
قال: «أنا خائف»
خاف و قال صوت عال: «أنا خاف».
كانت النوافذ محكمة الإغلاق، فارتفع
الصدي و اتسع: «أنا خائف».
صمت، لكن الجدران رددت: «أنا خائف».
الباب و المقاعد و المناضد و الستائر
والبسط و الكتب و الشموع و الأقلام واللوحات
قالت كلها: «أنا خائف».
خاف صوت الخوف فصرخ: كفى! لاكن الصدي لم يرد كفى
خاف المكوث في البيت فخرج إلي الشارع.
رأي شجرة حور، مکسورة فخاف أنظر إليها
لسبب لا يعرفه. مرت سيارة عسكرية مسرعة،
فخاف المشي علي الشارع.و خاف العودة إلي
البيت لكنه عاد مضطرأ.خاف أن يكون قد نسي
المفاتح في الداخل، وحين وجده في جيبه
أطمان.خاف أن يكون تيار الكهرباء قد انقطع
ضغط علي زر الكهرباء في ممر الدرج،
فأضاء.فأطمان.خاف أن يتزحلق علي الدرج
فينكسر حوضه، ولم يخدث ذلك فأطمان
وضع المفتاح في قفل الباب و خاف ألا ينفتح
لكنه انفتح فأطمان.دخل الي البيت، و خاف أن
يكون قد نسي نفسه علي المقعد خائفأ
وحين تأكد أنه هو من دخل لا سواه،
وقف أمام المرآة.وحين تعرف إلي وجهه في
المرآة اطمأن. أصغي الي صمت. فلم يسمع
شيئأ يقول: أنا خائف،فاطمأن و لسبب ما غامض...
لم يعد خائفأ !
گفت: «من میترسم»
ترسید و با صدای بلند گفت: «میترسم».
پنجرهها محکم بسته بودند، پس پژواکش بلند شد و پیچید: «میترسم».
او ساکت بود، اما دیوارها تکرار کردند: «میترسم».
در، صندلیها، میزها، پردهها، فرشها، کتابها، شمعها، خودکارها، نقاشیها، همه گفتند: «میترسم».
صدای ترس، ترسید و فریاد زد: کافیست! اما پژواکش تکرار نشد؛ کافیست.
او میترسید در خانه بماند، بنابراین به خیابان رفت. او درخت صنوبر شکستهای را دید و به دلیلی که نمیدانست؛ میترسید به آن نگاه کند!
یک ماشین نظامی به سرعت رد شد، بنابراین میترسید در خیابان راه برود. میترسید به خانه برگردد، اما مجبور شد!
میترسید کلید را فراموش کرده باشد؛ و وقتی آن را در جیبش یافت، خیالش راحت شد!
میترسید برق قطع شده باشد؛ کلیدِ برقِ راهپله را فشار داد، روشن شد و اطمینان یافت!
میترسید روی پلهها لیز بخورد و لگنش بشکند، اما این اتفاق نیفتاد و مطمئن شد!
کلید را گذاشت توی قفلِ دَر و ترسید که باز نشود اما باز شد و خیالش آسوده شد.
وارد خانه شد و ترسید که از ترس، خود را روی صندلی فراموش کرده باشد. وقتی مطمئن شد که او وارد شده است، نه کسِ دیگری؛ جلوی آینه ایستاد.
و وقتی صورتش را در آینه تشخیص داد، خیالش راحت شد.
او به سکوت گوش داد، اما چیزی نشنید که بگوید: «میترسم»، پس آسوده خیال شد!
او به دلایل مبهمی، دیگر نمیترسید!
#محمود_درویش
#أثر_الفراشة
#ردپای_پروانه
#نثر
#قال_أنا_خائف
#گفت_من_میترسم
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
خاف و قال صوت عال: «أنا خاف».
كانت النوافذ محكمة الإغلاق، فارتفع
الصدي و اتسع: «أنا خائف».
صمت، لكن الجدران رددت: «أنا خائف».
الباب و المقاعد و المناضد و الستائر
والبسط و الكتب و الشموع و الأقلام واللوحات
قالت كلها: «أنا خائف».
خاف صوت الخوف فصرخ: كفى! لاكن الصدي لم يرد كفى
خاف المكوث في البيت فخرج إلي الشارع.
رأي شجرة حور، مکسورة فخاف أنظر إليها
لسبب لا يعرفه. مرت سيارة عسكرية مسرعة،
فخاف المشي علي الشارع.و خاف العودة إلي
البيت لكنه عاد مضطرأ.خاف أن يكون قد نسي
المفاتح في الداخل، وحين وجده في جيبه
أطمان.خاف أن يكون تيار الكهرباء قد انقطع
ضغط علي زر الكهرباء في ممر الدرج،
فأضاء.فأطمان.خاف أن يتزحلق علي الدرج
فينكسر حوضه، ولم يخدث ذلك فأطمان
وضع المفتاح في قفل الباب و خاف ألا ينفتح
لكنه انفتح فأطمان.دخل الي البيت، و خاف أن
يكون قد نسي نفسه علي المقعد خائفأ
وحين تأكد أنه هو من دخل لا سواه،
وقف أمام المرآة.وحين تعرف إلي وجهه في
المرآة اطمأن. أصغي الي صمت. فلم يسمع
شيئأ يقول: أنا خائف،فاطمأن و لسبب ما غامض...
لم يعد خائفأ !
گفت: «من میترسم»
ترسید و با صدای بلند گفت: «میترسم».
پنجرهها محکم بسته بودند، پس پژواکش بلند شد و پیچید: «میترسم».
او ساکت بود، اما دیوارها تکرار کردند: «میترسم».
در، صندلیها، میزها، پردهها، فرشها، کتابها، شمعها، خودکارها، نقاشیها، همه گفتند: «میترسم».
صدای ترس، ترسید و فریاد زد: کافیست! اما پژواکش تکرار نشد؛ کافیست.
او میترسید در خانه بماند، بنابراین به خیابان رفت. او درخت صنوبر شکستهای را دید و به دلیلی که نمیدانست؛ میترسید به آن نگاه کند!
یک ماشین نظامی به سرعت رد شد، بنابراین میترسید در خیابان راه برود. میترسید به خانه برگردد، اما مجبور شد!
میترسید کلید را فراموش کرده باشد؛ و وقتی آن را در جیبش یافت، خیالش راحت شد!
میترسید برق قطع شده باشد؛ کلیدِ برقِ راهپله را فشار داد، روشن شد و اطمینان یافت!
میترسید روی پلهها لیز بخورد و لگنش بشکند، اما این اتفاق نیفتاد و مطمئن شد!
کلید را گذاشت توی قفلِ دَر و ترسید که باز نشود اما باز شد و خیالش آسوده شد.
وارد خانه شد و ترسید که از ترس، خود را روی صندلی فراموش کرده باشد. وقتی مطمئن شد که او وارد شده است، نه کسِ دیگری؛ جلوی آینه ایستاد.
و وقتی صورتش را در آینه تشخیص داد، خیالش راحت شد.
او به سکوت گوش داد، اما چیزی نشنید که بگوید: «میترسم»، پس آسوده خیال شد!
او به دلایل مبهمی، دیگر نمیترسید!
#محمود_درویش
#أثر_الفراشة
#ردپای_پروانه
#نثر
#قال_أنا_خائف
#گفت_من_میترسم
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
آواز سر داده بودم
تا انتهایِ افق را در زخم کبوتر دریابم
نه به تفسیر آنچه خدا به انسان گفته است؛
که من پیامبری نیستم که ادعای وحی کنم.
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_متقی
تا انتهایِ افق را در زخم کبوتر دریابم
نه به تفسیر آنچه خدا به انسان گفته است؛
که من پیامبری نیستم که ادعای وحی کنم.
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_متقی
گویی کلماتام،
تنها آن دم که فراموشی را به یاد میآورم،
میتوانند اکنونام را نجات دهند
گویی همیشه در اکنون باشم
گویی همیشه پرندهای باشم
گویی از آن هنگام که تورا شناختم کلماتام معتاد
شده باشند به شکنندگیشان
بر ارَابههای سپیدت،
بالاتر از ابرهای رؤيا،
بالاتر
آنجا که احساس از بار سنگین تمام عناصر
آزاد شده است.
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_متقی
تنها آن دم که فراموشی را به یاد میآورم،
میتوانند اکنونام را نجات دهند
گویی همیشه در اکنون باشم
گویی همیشه پرندهای باشم
گویی از آن هنگام که تورا شناختم کلماتام معتاد
شده باشند به شکنندگیشان
بر ارَابههای سپیدت،
بالاتر از ابرهای رؤيا،
بالاتر
آنجا که احساس از بار سنگین تمام عناصر
آزاد شده است.
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_متقی
در لحظات باقی مانده از فجر، به بیرون
خویش گام بر میدارم
و در لحظات باقی مانده از شب، آهنگ گام های درونم را میشنوم.
#محمود_درویش
ترجمه: #تراب_حقشناس
خویش گام بر میدارم
و در لحظات باقی مانده از شب، آهنگ گام های درونم را میشنوم.
#محمود_درویش
ترجمه: #تراب_حقشناس
لا ترم ذاكرتك فى البحر، سيعيدها الموج.
لا تلقها فتاتأ لطيور، ستقتلك غناء.
لا تفكر فى محوها ابدأ، ستصادفك فى كل الفراغ.
حافظ عليها، على احزانك.
الذين ينسون احزانهم يبكون لأشياء لايعرفونها.
حافظهی خود را به دریا نینداز، موج
آن را باز میگرداند.
آن را دانهای به سوی پرندگان پرت نکن،
آواز آنها تورا میکشد.
هرگز به فکر از بین بردن آن نباش،در هر فراغتی
با آن روبهرو خواهی شد.
غمهایت را نگه دار
آنان که غمهای خود را از یاد میبردند بر
چیزهای که نمیشناسند گریه میکنند.
منتسب به: #محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
لا تلقها فتاتأ لطيور، ستقتلك غناء.
لا تفكر فى محوها ابدأ، ستصادفك فى كل الفراغ.
حافظ عليها، على احزانك.
الذين ينسون احزانهم يبكون لأشياء لايعرفونها.
حافظهی خود را به دریا نینداز، موج
آن را باز میگرداند.
آن را دانهای به سوی پرندگان پرت نکن،
آواز آنها تورا میکشد.
هرگز به فکر از بین بردن آن نباش،در هر فراغتی
با آن روبهرو خواهی شد.
غمهایت را نگه دار
آنان که غمهای خود را از یاد میبردند بر
چیزهای که نمیشناسند گریه میکنند.
منتسب به: #محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
ولا تسألي اللحن كيف أنتهى
ولا تسأليه لماذا أبتدا!
دفاتر عمرك هيا أحرقيها
فقد ضاع عمركِ مثلي سُدى!
أراك أبتسامة عمر قصير
فمهما ضحكنا؛
سنبكي غدا!
أريدك عُمري ولو ساعة
فلن ينفع العُمر، طول المدى
ولو أن أبليس يوما رآك
لقبل عينيكِ، ثم أهتدى!
از آواز نپرس که چگونه به پایان رسید
و از آن نپرس چرا آغاز شده!
دفترچههایت را بسوزان
که عمرت مثل من، بیهوه تلف شده!
تو را لبخند یک عمرِ کوتاه میبینم
ما به همان اندازه که خندیدیم؛
فردا خواهیم گریست!
تو را برای زندگیام میخواهم
حتی اگر ساعتی باشد
که زندگی طولانی، ثمری ندارد!
و اگر شیطان تو را روزی دیده بود
چشمانت را میبوسید، سپس هدایت میشد!
#فاروق_جویدة
برشی از سرودهای: #أريدك_عمري
#تورا_براى_زندگیام_میخواهم
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
پ.ن: آخرین سطر یا بیت این سروده
به اشتباه در فضای مجازی به جناب
#محمود_درویش نسبت داده شده.
سرودهای کامل آن اثر فاروق جویده
در کتاب #زمن_القهر_علمنى میباشد.
ولا تسأليه لماذا أبتدا!
دفاتر عمرك هيا أحرقيها
فقد ضاع عمركِ مثلي سُدى!
أراك أبتسامة عمر قصير
فمهما ضحكنا؛
سنبكي غدا!
أريدك عُمري ولو ساعة
فلن ينفع العُمر، طول المدى
ولو أن أبليس يوما رآك
لقبل عينيكِ، ثم أهتدى!
از آواز نپرس که چگونه به پایان رسید
و از آن نپرس چرا آغاز شده!
دفترچههایت را بسوزان
که عمرت مثل من، بیهوه تلف شده!
تو را لبخند یک عمرِ کوتاه میبینم
ما به همان اندازه که خندیدیم؛
فردا خواهیم گریست!
تو را برای زندگیام میخواهم
حتی اگر ساعتی باشد
که زندگی طولانی، ثمری ندارد!
و اگر شیطان تو را روزی دیده بود
چشمانت را میبوسید، سپس هدایت میشد!
#فاروق_جویدة
برشی از سرودهای: #أريدك_عمري
#تورا_براى_زندگیام_میخواهم
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
پ.ن: آخرین سطر یا بیت این سروده
به اشتباه در فضای مجازی به جناب
#محمود_درویش نسبت داده شده.
سرودهای کامل آن اثر فاروق جویده
در کتاب #زمن_القهر_علمنى میباشد.
أتمنى لكِ اليأس يا حبيبتي، لكي تصيري مبدعة.
اليائسون هم المبدعون،
لا تنتظريني، ولا تنتظري أحدًا
انتظري الفكرة لا تنتظري المفكر
انتظري القصيدة ولا تنتظري الشاعر
انتظري الثورة ولا تنتظري الثائر
المفكر يخطئ، والشاعر يكذب،
والثائر يتعب، وهذا هو اليأس الذي أعنيه.
برای تو آرزوی ناامیدی میکنم محبوبم،
تا خلاق شوی،
که سرخوردگان: مبتکرانند
به انتظار من و کس دیگری نباش،
به انتظار ایده باش نه ایده پرداز،
به انتظار شعر باش نه شاعر،
به انتظار انقلاب باش نه یک مبارز،
که ایده پرداز اشتباه می کند،
وشاعر دروغ میگوید،
ومبارز از پای میافتد،
این همان ناامیدیست که از آن رنج میبرم
#محمود_درویش
#یومیات_الحزن_العادی
#روزمرگی_اندوهی_معمولی
ترجمه:#محمدرضا_موسوی
اليائسون هم المبدعون،
لا تنتظريني، ولا تنتظري أحدًا
انتظري الفكرة لا تنتظري المفكر
انتظري القصيدة ولا تنتظري الشاعر
انتظري الثورة ولا تنتظري الثائر
المفكر يخطئ، والشاعر يكذب،
والثائر يتعب، وهذا هو اليأس الذي أعنيه.
برای تو آرزوی ناامیدی میکنم محبوبم،
تا خلاق شوی،
که سرخوردگان: مبتکرانند
به انتظار من و کس دیگری نباش،
به انتظار ایده باش نه ایده پرداز،
به انتظار شعر باش نه شاعر،
به انتظار انقلاب باش نه یک مبارز،
که ایده پرداز اشتباه می کند،
وشاعر دروغ میگوید،
ومبارز از پای میافتد،
این همان ناامیدیست که از آن رنج میبرم
#محمود_درویش
#یومیات_الحزن_العادی
#روزمرگی_اندوهی_معمولی
ترجمه:#محمدرضا_موسوی
بر لبهی پرتگاه مرگ میگوید:
مرا دیگر چیزی نمادهست تا ببازم
آزادم من در کنار آزادیام
و فردایم را در دست دارم...
به زودی به زندگیام گام خواهم نهاد
و زاده میشوم آزاد، بدون پدر و مادر،
و برای نامم ، حروفی لاجوردی
برخواهم گُزید.
#محمود_درویش
#در_محاصره
ترجمه: #تراب_حقشناس
مرا دیگر چیزی نمادهست تا ببازم
آزادم من در کنار آزادیام
و فردایم را در دست دارم...
به زودی به زندگیام گام خواهم نهاد
و زاده میشوم آزاد، بدون پدر و مادر،
و برای نامم ، حروفی لاجوردی
برخواهم گُزید.
#محمود_درویش
#در_محاصره
ترجمه: #تراب_حقشناس
لا تكن هامش، كُن أكيد أو كُن بعيد.
حاشیه نباش، ثابت بمان یا دور باش.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
حاشیه نباش، ثابت بمان یا دور باش.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
تاریخ را شعر ننویس:
تاریخ را شعر ننویس، که اسلحه
خود تاریخ نگار است. و تاریخنگار به تب و لرز
مبتلا نمیشود اگر از قربانیانش نام ببرد،
و به آهنگ گیتار گوش ندهد. تاریخ
روزنوشت اسلحهایست که
بر تنهامان تدوین شده.[انسان باهوش و
نابغه، قویست] تاریخ را
عواطفی نیست تا دلتنگ سرآغازمان شویم،
و آن را قصدی نیست تا بدانیم فرارو
و پشت سر چیست... نه استراحتهای بر
خطوط راه آهن، تا مردگان را به خاک بسپاریم،
و به آنچه روزگار در آنجا با ما کرد،
و آنچه با روزگار کردیم،
نگاه کنیم.
انگار که از آن هستیم و خارج از آنیم.
منطقی و بدیهی نیست تا باقیماندهی
توهماتمان از روزگار شیرین را بشکنیم،
و نه افسانهایست تا به اقامت
نزد درهای رستاخیز راضی شویم.
که آن درون و بیرون ماست
و تکرارست جنون آمیز از تیرکمان تا
چاشنی سلاح هستهای.
بی هیچ هدفی ما را میسازد و آن را میسازیم.
آیا تاریخ به این خاطر که انسان وجود نداشت،
طبق میل ما زاده نشد؟
فیلسوفان و هنرمندانی از آنجا گذشتند...
و شاعران، روزنوشت بنفشهها را تدوین کردند
بعد هم از آنجا گذشتند...
و بینوایان خبرهایی پیرامون بهشت را
باور کردند و در آنجا منتظر ماندند...
و خدایان برای رهایی طبیعت از اربابیت ما آمدند
و از آنجا گذشتند. و تاریخ را وقتی برای
اندیشیدن نیست، تاریخ را آینه و چهرهای
بی نقابی نیست. تاریخ، حقیقی غیر واقعی
و یا توهمی غیر خیالیست، پس آن را ننویس.
آن را ننویس، آن را شعر ننویس!
#محمود_درویش
ترجمه: #محمد_حمادی
#از_آنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
تاریخ را شعر ننویس، که اسلحه
خود تاریخ نگار است. و تاریخنگار به تب و لرز
مبتلا نمیشود اگر از قربانیانش نام ببرد،
و به آهنگ گیتار گوش ندهد. تاریخ
روزنوشت اسلحهایست که
بر تنهامان تدوین شده.[انسان باهوش و
نابغه، قویست] تاریخ را
عواطفی نیست تا دلتنگ سرآغازمان شویم،
و آن را قصدی نیست تا بدانیم فرارو
و پشت سر چیست... نه استراحتهای بر
خطوط راه آهن، تا مردگان را به خاک بسپاریم،
و به آنچه روزگار در آنجا با ما کرد،
و آنچه با روزگار کردیم،
نگاه کنیم.
انگار که از آن هستیم و خارج از آنیم.
منطقی و بدیهی نیست تا باقیماندهی
توهماتمان از روزگار شیرین را بشکنیم،
و نه افسانهایست تا به اقامت
نزد درهای رستاخیز راضی شویم.
که آن درون و بیرون ماست
و تکرارست جنون آمیز از تیرکمان تا
چاشنی سلاح هستهای.
بی هیچ هدفی ما را میسازد و آن را میسازیم.
آیا تاریخ به این خاطر که انسان وجود نداشت،
طبق میل ما زاده نشد؟
فیلسوفان و هنرمندانی از آنجا گذشتند...
و شاعران، روزنوشت بنفشهها را تدوین کردند
بعد هم از آنجا گذشتند...
و بینوایان خبرهایی پیرامون بهشت را
باور کردند و در آنجا منتظر ماندند...
و خدایان برای رهایی طبیعت از اربابیت ما آمدند
و از آنجا گذشتند. و تاریخ را وقتی برای
اندیشیدن نیست، تاریخ را آینه و چهرهای
بی نقابی نیست. تاریخ، حقیقی غیر واقعی
و یا توهمی غیر خیالیست، پس آن را ننویس.
آن را ننویس، آن را شعر ننویس!
#محمود_درویش
ترجمه: #محمد_حمادی
#از_آنچه_کردی_عذرخواهی_نکن
ماذا سنفعلُ بالحُب؟ قُلت
و نحن ندسُ ملابسنا فى
الحقائب
ناخذُهُ معنا أم نُعلقُه فی
الخزانة
قُلت: لیذهب إلى حيثُ شاء
فقد شبّ عن طوقنا و انتشر.
گفتم: با عشق چه خواهیم کرد
در حالی هر دو لباس هایمان را
در چمدان جای می دهیم،
آن را با خود ببریم یا که
در کمد آویزان کنیم؟
گفتم: بگذار هر جا می خواهد برود
که از دایرهی ما بزرگتر شده
و گسترش یافته.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
و نحن ندسُ ملابسنا فى
الحقائب
ناخذُهُ معنا أم نُعلقُه فی
الخزانة
قُلت: لیذهب إلى حيثُ شاء
فقد شبّ عن طوقنا و انتشر.
گفتم: با عشق چه خواهیم کرد
در حالی هر دو لباس هایمان را
در چمدان جای می دهیم،
آن را با خود ببریم یا که
در کمد آویزان کنیم؟
گفتم: بگذار هر جا می خواهد برود
که از دایرهی ما بزرگتر شده
و گسترش یافته.
#محمود_درویش
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
#محمود_درویش
#به_مادرم
پ.ن: #مایا_تسینوفا مترجم بلغارستانی:
با سوالی مواجه میشود که آیا شعری از
#محمود_درویش حفظ کردهای؟
مایا تسینوفا:
قطعهای را حفظ کردم که به دلیل آن و
به خاطر آن و مادرم تبدیل به مترجم
آثار و ادبیات عرب شدم.
و آن قطعهی [به مادرم] است.
چنان شیفتهی آن شده بودم که
میخاستم آن را به مادرم هدیه بدهم
البته که مادرم زبان عربی را متوجه نمیشد
پس باید آن قطعه را ترجمه میکردم.
#مایا_تسینوفا: سپاس از فلسطین که در زندگی من حضور پیدا کرد.🌱❤
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
#محمود_درویش
#به_مادرم
پ.ن: #مایا_تسینوفا مترجم بلغارستانی:
با سوالی مواجه میشود که آیا شعری از
#محمود_درویش حفظ کردهای؟
مایا تسینوفا:
قطعهای را حفظ کردم که به دلیل آن و
به خاطر آن و مادرم تبدیل به مترجم
آثار و ادبیات عرب شدم.
و آن قطعهی [به مادرم] است.
چنان شیفتهی آن شده بودم که
میخاستم آن را به مادرم هدیه بدهم
البته که مادرم زبان عربی را متوجه نمیشد
پس باید آن قطعه را ترجمه میکردم.
#مایا_تسینوفا: سپاس از فلسطین که در زندگی من حضور پیدا کرد.🌱❤