لم يترك سجناً
ألا وقادني إليه
ولا رصيفاً إلا ومرّغني عليه !
زندانی را باقی نگذاشت
مگر اینکه مرا به سوی آن هدایت کرد
و نه سنگ فرشی که مرا بر روی آن کشانده باشد !
#محمد_الماغوط
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
ألا وقادني إليه
ولا رصيفاً إلا ومرّغني عليه !
زندانی را باقی نگذاشت
مگر اینکه مرا به سوی آن هدایت کرد
و نه سنگ فرشی که مرا بر روی آن کشانده باشد !
#محمد_الماغوط
ترجمه: #محمدرضا_موسوی
- القاضي: كفاك تظلماً وارتباكاً ودموعاً، واقسم أن تقول الحق، ولا شيء غير الحق.
- المتهم: أقسم.
- القاضي: ضع يدك على الكتاب المقدس، وليس على دليل الهاتف.
- المتهم: أمرك سيدي.
- القاضي: هل كنت بتاريخ كذا، ويوم كذا، تنادي في الساحات العامة، والشوارع المزدحمة، بأن الوطن يساوي حذاء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام طوابير العمال والفلاحين؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام تماثيل الأبطال، وفي مقابر الشهداء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام مراكز التطوع والمحاربين القدماء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام أفواج السياح، والمتنزهين؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام دور الصحف، ووكالات الأنباء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: الوطن… حلم الطفولة، وذكريات الشيخوخة، وهاجس الشباب، ومقبرة الغزاة والطامعين، والمفتدى بكل غالٍ ورخيص، لا يساوي بنظرك أكثر من حذاء؟ لماذا؟ لماذا؟
- المتهم: لقد كنت حافياً يا سيدي..
_قاضی: مظلومنمایی و دستپاچهگی و گریه کافیست، قسم بخور که حقیقت را بگویی و چیزی جز آن بر زبان نیاوری.
_متهم: قسم میخورم.
_قاضی: دستت را روی قرآن بگذار نه روی دفترچهی تلفن.
_متهم: چشم جناب.
_قاضی: آیا در فلان تاریخ و فلان روز در میادین عمومی و خیابانهای شلوغ، تو بودی که فریاد میزدی ارزش وطن به یک کفش است؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی صفوف کارگران و کشاورزان؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی مجسمههای قهرمانان و در قبرستان شهدا؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی مراکز داوطلبانه و جنگجویان قدیمی؟
_متهم: آری.
قاضی: و روبهروی گروههایی از مسافران و گردشگران؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی نشریهها و خبرگزاریهای؟
_متهم: آری.
_قاضی: وطن رویای کودکی و خاطرات پیری و دغدغهی جوانان و گورستان متجاوزان و حریصان و فدا شده به هر چیز است، به نظرت بیش از یک کفش ارزش ندارد؟ چرا؟ چرا؟
_متهم: پابرهنه بودم جناب!
#محمد_الماغوط
ترجمه: #سعید_هلیچی
- المتهم: أقسم.
- القاضي: ضع يدك على الكتاب المقدس، وليس على دليل الهاتف.
- المتهم: أمرك سيدي.
- القاضي: هل كنت بتاريخ كذا، ويوم كذا، تنادي في الساحات العامة، والشوارع المزدحمة، بأن الوطن يساوي حذاء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام طوابير العمال والفلاحين؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام تماثيل الأبطال، وفي مقابر الشهداء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام مراكز التطوع والمحاربين القدماء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام أفواج السياح، والمتنزهين؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: وأمام دور الصحف، ووكالات الأنباء؟
- المتهم: نعم.
- القاضي: الوطن… حلم الطفولة، وذكريات الشيخوخة، وهاجس الشباب، ومقبرة الغزاة والطامعين، والمفتدى بكل غالٍ ورخيص، لا يساوي بنظرك أكثر من حذاء؟ لماذا؟ لماذا؟
- المتهم: لقد كنت حافياً يا سيدي..
_قاضی: مظلومنمایی و دستپاچهگی و گریه کافیست، قسم بخور که حقیقت را بگویی و چیزی جز آن بر زبان نیاوری.
_متهم: قسم میخورم.
_قاضی: دستت را روی قرآن بگذار نه روی دفترچهی تلفن.
_متهم: چشم جناب.
_قاضی: آیا در فلان تاریخ و فلان روز در میادین عمومی و خیابانهای شلوغ، تو بودی که فریاد میزدی ارزش وطن به یک کفش است؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی صفوف کارگران و کشاورزان؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی مجسمههای قهرمانان و در قبرستان شهدا؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی مراکز داوطلبانه و جنگجویان قدیمی؟
_متهم: آری.
قاضی: و روبهروی گروههایی از مسافران و گردشگران؟
_متهم: آری.
_قاضی: و روبهروی نشریهها و خبرگزاریهای؟
_متهم: آری.
_قاضی: وطن رویای کودکی و خاطرات پیری و دغدغهی جوانان و گورستان متجاوزان و حریصان و فدا شده به هر چیز است، به نظرت بیش از یک کفش ارزش ندارد؟ چرا؟ چرا؟
_متهم: پابرهنه بودم جناب!
#محمد_الماغوط
ترجمه: #سعید_هلیچی